• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 103
تعداد نظرات : 87
زمان آخرین مطلب : 3885روز قبل
داستان و حکایت
روزی مردی خواب عجیبی دید او دید که پیش
 فرشته هاست و به کارهای آن ها نگاه می کند.
هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید
 که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که
توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند
 و آن ها را داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته ای
 پرسید، شما چه کار می کنید؟
 فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد،
گفت: این جا بخش دریافت است و دعاها و تقاضاهای
 مردم از خداوند را تحویل می گیریم. مرد کمی جلوتر
 رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را
داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک ها یی به
 زمین می فرستند. مرد پرسید شماها چکار می کنید؟
 یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال
 است، ما الطاف و رحمت های خداوندی را برای بندگان
 می فرستیم. مرد کمی جلوتر رفت و دید یک فرشته
 بیکار نشسته است. مرد با تعجب از فرشته پرسید:
 شما چرا بیکارید؟
 فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است.
 مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب
 بفرستند ولی عده بسیار کمی جواب می دهند.
مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب
 بفرستند؟ فرشته پاسخ داد:
بسیار ساده، فقط کافی است
 بگویند: خدایا شکر!
سه شنبه 3/12/1389 - 8:0
داستان و حکایت

مردی تخم عقابی پیدا كرد و آن را در لانه مرغی گذاشت . عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آن ها بزرگ شد . در تمام زندگیش ، او همان كارهایی را انجام داد كه مرغ ها می كردند ؛ برای پیدا كردن كرم ها و حشرات زمین را می كند و قدقد می كرد و گاهی با دست و پا زدن بسیار ، كمی در هوا پرواز می كرد .
سال ها گذشت و عقاب خیلی پیر شد .
روزی پرنده باعظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید . او با شكوه تمام ، با یك حركت جزئی بالهای طلاییش برخلاف جریان شدید باد پرواز می كرد .
عقاب پیر بهت زده نگاهش كرد و پرسید : « این كیست ؟»
همسایه اش پاسخ داد : « این یك عقاب است . سلطان پرندگان . او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم. »
عقاب مثل یك مرغ زندگی كرد و مثل یك مرغ مرد . زیرا فكر می كرد یك مرغ است .

دوشنبه 2/12/1389 - 9:53
داستان و حکایت

وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند. به نظر می رسید پول زیادی نداشتند.

شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند، لباس های کهنه ولی در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد. بچه ها همگی با ادب بودند. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند. مادر بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد.
وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید:« چند عدد بلیط می خواهید؟» پدر جواب داد: « لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان.»
متصدی باجه، قیمت بلیط ها را گفت. پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی پرسید:« ببخشید، گفتید چه قدر؟» متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد.
پدر و مادر بچه ها با ناراحتی زمزمه کردند. معلوم بود که مرد پول کافی نداشت. حتماً فکر می کرد که به بچه های کوچکش چه جوابی بدهد؟
ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. بعد خم شد، پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: « ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد!»
مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت:« متشکرم آقا.»
مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد.
بعد از این که بچه ها داخل سیرک شدند، من و پدرم از صف خارج شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم.

دوشنبه 2/12/1389 - 9:49
داستان و حکایت

خدا هست!

مردی برای اصلاح سر و صورتش به ارایشگاه رفت در حال کار گفت وگوی جالبی بین انها در گرفت انها در باره ی موضوعات و مطالب مختلف صبحت کردند وقتی به موضوع خدا رسیدند ارایشگر گفت: من باور نمیکنم خدا وجود داشته باشد!
مشتری پرسید چرا باور نمیکنی؟
کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد!
به من بگو اگر خدا وجود داشت ایا این همه مریض می شدند بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟
اگر خدا وجود می داشت،نباید درد و رنجی وجود داشته باشد
نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه میدهد این چیز ها وجود داشته باشد.
مشتری لحظه ای فکر کرد،اما جوابی نداد،چون نمی خواست جروبحث کند.
ارایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت.
به محض اینکه از اریشگاه بیرون اماد،در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده.
ظاهرش کثیف و ژولیده بود.مشتری برگشت و دوباره وارد ارایشگاه شد
میدانی چیست،به نظر من ارایشگر ها هم وجود ندارند!
ارایشگر با تعجب گفت چرا چنین حرفی میزنی؟من اینجا هستم،من ارایشگرم.
من همین الان موهای تورا کوتاه کردم.
مشتری با اعتراض گفت:نه ارایشگر ها وجود ندارند،چون اگر وجود داشتند،هیچ کس مثل مردی که ان بیرون است با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمیشد!
او گفت:نه،ارایشگرها وجود دارند،موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند
مشتری تایید کرد:خدا هست!

دوشنبه 2/12/1389 - 9:38
سخنان ماندگار

 أتركوا الدّنیا لأهلها فإنّه من أخذ منه فوق ما یكفیه أخذ من حتفه و هو لا یشعر. دنیا را بمردم دنیا واگذارید زیرا هر كس از دنیا بیش از حد كفایت بر گیرد در هلاك خویش میكوشد اما نمیداند.

جتنبوا الخمر فإنّها مفتاح كلّ شرّ. از شراب بگریزید كه كلید همه بدیهاست.

أجملوا فی طلب الدّنیا فإنّ كلاّ میسّر لما كتب له منها. در طلب دنیا معتدل باشید زیرا بهر كس هر چه قسمت اوست میرسد

أحبّ الأعمال إلى اللّه الصّلاة لوقتها ثمّ برّ الوالدین ثمّ الجهاد فی سبیل اللّه . بهترین كارها در نزد خدا نماز بوقت است آنگاه نیكى با پدر و مادر آنگاه جنگ در راه خدا .

 أبلغوا حاجة من لا یستطیع إبلاغ حاجته. فمن أبلغ سلطانا حاجة من لا یستطیع إبلاغها ثبّت اللّه قدمیه على الصّراط یوم القیامة. حاجت كسى را كه از ابلاغ آن ناتوانست ببزرگان برسانید زیرا هر كس حاجت درمانده‏ایرا ببزرگى برساند روز رستاخیز خداوند پاهاى وى را بر صراط استوار میسازد. ش

دوشنبه 2/12/1389 - 9:34
شهدا و دفاع مقدس

خاطره ای از شهید حاج حسین خرازی:

 

از سنگر دوید بیرون. بچه ها دور ماشین جمع شده بودند. رفت طرفشان. گفتم« بیا پدر جان. اینم حاج حسین.» پیرمرد بلند شد، راه افتاد. یک دفعه برگشت طرف من. پرسید « چی صداش کنم؟» گفتم « هرچی دلت می خواد.» تماشایشان می کردم. حاج حسین داشت با راننده ی ماشین حرف می زد. پیرمرد دست گذاشت روی شانه اش. حاجی برگشت، هم دیگر را بغل کردند. پیرمرد می خواست پیشانیش را ببوسد، حاجی می خندید، نمی گذاشت. خمپاره افتاد. یک لحظه، همه خوابیدند روی زمین. همه بلند شدند؛ صحیح و سالم. غیر از حاجی.اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک.

 

خاطره ای زیبا از همسر شهید چمران


 

گفتند «دکتر برای عروس هدیه فرستاده » به دو رفتم دم  در و بسته را گرفتم . بازش کردم . یک شمع خوشگل بود. رفتم اتاقم و چند تا تکه طلا آویزان کردم و برگشتم پیش مهمان ها یعنی که اینها را مصطفی  فرستاده چه کسی می فهمید مصطفی خودش را برایم فرستاده؟


فکه دیگر جای من نیست!

یکی از روزها که شهید پیدا نکرده بودیم، به طرف «عباس صابری» هجوم بردیم و بنا بر رسمی که داشتیم، ذست و پایش را گرفتیم و روی زمین خواباندیم تا بچه ها با بیل مکانیکی خاک رویش بریزند. کلافه شده بودیم. شهیدی پیدا نمی شد. بیل مکانیکی را کار انداختیم. ناخنهای بیل که در زمین فرو رفت تا خاک بر روی عباس بریزد، متوجه استخوانی شدیم که سر آن پیدا شد. سریع کار را نگه داشتیم. درست همانجایی که می خواستیم خاکهایش را روی عباس بریزیم تا به شهدا التماس کند که خودشان را نشان بدهند، یک شهید پیدا کردیم.

بچه ها در حالی که می خندیدند به عباس صابری گفتند:

ــ بیچاره شهیده تا دید می خواهیم تو رو کنارش خاک کنیم، گفت: فکه دیگه جای من نیست، باید برم جایی دیگه برای خودم پیدا کنم و مجبور شد خودشو نشون بده....


دوشنبه 2/12/1389 - 9:21
دعا و زیارت

عیدی دخترای مجرد

1.نوشتن سوره احزاب وپنهان کردن در منزل

2.اویزان کردن ایه 49 سوره ذاریات به گردن

3.مداومت به خواندن ایه 74سوره فرقان

دوشنبه 2/12/1389 - 9:11
داستان و حکایت
چای خواستگاری
مادرش می گفت : " دخترم ! بگذار راحتت کنم . تمام زندگی آینده ات بستگی به همین چند دقیقه چای آوردن دارد . پایت را که از آشپزخانه گذاشتی بیرون اول خوب همه جا را نگاه کن بعد سرت را پایین بنداز و با صدای آرام بگو سلام ! نمی خوام پشت سر دخترم حرف درست کنند که چقدر خودخواه و بی تربیت بود . یک وقت هول نشوی ! رنگت عوض شود ، با خودشان می گویند : " دختره آدم ندیده است " ، سینی چای را محکم بگیر . مثل دفعه قبل نشود که دستت بلرزد و آقای داماد را شرمنده کنی . حواست جمع باشد ، اول بزرگتر . یک وقت نبینم که سینی را یکراست بردی جلوی آقای داماد ! فکر می کنند که حالا پسرشان چه آَش دهن سوزی است ! آرام و با حوصله راه برو . دوبار کمتر تعارف نکن ، سرت را بلند نکن . آرام حرف بزن . حتی اگر جک هم تعریف کردند نخند و گرنه از فردا رویت عیب می گذارند که دختره بی حیا و پر رو بود . عزیزم ! می دانم که سخت است ولی چند دقیقه بیشتر نیست . تحمل کن . از قدیم گفته اند : " در دروازه شهر را می شود بست ولی در دهان مردم را نه... "
لحظه ی موعود فرا رسیده بود ، دستورها را مو به مو اجرا می کرد . سینی چای را دو دستی چسبیده بود . سعی کرد به هیچ چیزی فکر نکند . شانه هایش را پایین انداخت . محکم و استوار قدم بر می داشت . همه چیز روبراه بود . چند قدم بیشتر راه نرفته بود که چشمش به مادر داماد افتاد که در گوش دخترش پچ پچ می کرد .
گوش هایش را تیز کرد . صدای مادر را شنید که می گفت : " ماشااله هزار ماشااله همچین چایی می آره که انگار نسل اندر نسل قهوه چی بوده اند .... "

پنج شنبه 28/11/1389 - 17:0
داستان و حکایت

مردی که تنها یک روز زندگی کرد !

دو روز مانده به پایان جهان ، تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است . تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود .
پریشان شد . آشفته و عصبانی نزد فرشته ی مرگ رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد . داد زد و بد و بیراه گفت ، فرشته سکوت کرد ؛ آسمان و زمین را به ریخت ؛ جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت ، فرشته سکوت کرد ؛ به پر و بال فرشته پیچید ، فرشته سکوت کرد ؛ کفر گفت و سجاده دور انداخت ، باز هم فرشته سکوت کرد ؛ دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد ، این بار فرشته سکوتش راشکست و گفت : بدان که یک روز دیگر را هم از دست دادی ! تنها یک روز دیگر باقی ست . بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن .
لا به لای هق هقش گفت : اما با یک روز...... با یک روز چه کاری می توان کرد......؟
فرشته گفت : آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند ، گویی که هزار سال زیسته است و آن که امروزش را در نیابد ، هزار سال هم به کارش نمی آید ؛ و آن گاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت : حالا برو و زندگی کن .
او مات و مبهوت به زندگی نکاه کرد که در گودی دستانش می درخشید ، اما می ترسید حرکت کند ، می ترسید راه برود ، نکند قطره ای از زندگی از لای انگشتانش بریزد !
قدری ایستاد..... بعد با خود گفت : وقتی فردایی ندارم نگاه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد ، بگذار این یک مشت زندگی را خرج کنم .
آن وقت شروع به دویدن کرد . زندگی را به سر و رویش پاشید ، زندگی را نوشید و بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود ، می تواند بال بزند ، می تواند پا روی خورشید بگذارد و می تواند...
او در آن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد ، زمینی را مالک نشد ، مقامی به دست نیاورد ، اما....اما در همان یک روز روی چمن ها خوابید ، کفش دوزکی را تماشا کرد ، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آن هایی که نمی شناختندش سلام کرد و برای آن ها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد . او همان یک روز آشتی کرد وخندید و سبک شد ، لذت برد و سرشار شد و بخشید ، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد !
او همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند : او در گذشت ، کسی که هزار سال زیسته بود .

پنج شنبه 28/11/1389 - 16:54
شهدا و دفاع مقدس

توسل

در منطقۀ تفحص، بدنهای شهدا پیدا نمی‌شد. یکی گفت: بیایید به قمربنی‌هاشم متوسل بشویم. نشستند و به دست‌های علمدار سیدالشهداء متوسل شدند. درست است که دست‌های قمربنی‌هاشم قطع شد، اما بابالحوائج است. خود سیدالشهدا هم وقتی کارش در کربلا گره میخورد به عباس رو میانداخت.

نشستند و متوسل شدند؛ بعد از آن بلند شدند و خاک‌ها رو به هم زدند. یک جنازه زیر خاک دیدند، او را بیرون آوردند. الله اکبر! دیدند اسم این شهید عباس است. شهید عباس امیری گفتند: شاید پیدا شدن شهیدی به نام عباس اتفاقی است. گشتند و یک جنازۀ دیگر پیدا شد که دست راستش درعملیاتی دیگر قطع شده و مصنوعی بود. او را بیرون آوردند دیدند اسمش ابوالفضل است. فهمیدند اینجا خیمهگاه بنیهاشم است. گفتند: اسم این مکان را بگذاریم مقر ابوالفضل العباس.

چهارشنبه 27/11/1389 - 15:54
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته