• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 103
تعداد نظرات : 87
زمان آخرین مطلب : 3885روز قبل
داستان و حکایت
همه شب نماز خواندن،همه روز روزه رفتن
پیرزن با تقوایی در خواب خدا رو دید و به او گفت :
(( خدایا من خیلی تنهام . آیا مهمان خانه من می شوی ؟ ))
خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد رفت .
پیرزن از خواب بیدار شد با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد.
رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود پخت.
سپس نشست و منتظر ماند.
چند دقیقه بعددر خانه به صدا در آمد .
پیر زن با عجله به طرف در رفت آن را باز کرد پیر مرد فقیری بود .
پیرمرد از او خواست تا به او غذا بدهد
پیر زن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست.
نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا در آمد. پیر زن دوباره در را باز کرد.
این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد .
پیر زن با ناراحتی در را بست و غرغر کنان به خانه بر گشت
نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا در آمد .
این بار نیز پیر زن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا بخرد .
پیر زن که خیلی عصبانی شده بود با داد و فریاد پیر زن را دور کرد.
شب شد ولی خدا نیامد پیرزن نا امید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید .
پیرزن با ناراحتی کفت:
(( خدایا مگر تو قول نداده بودی که امروز به دیدنم خواهی اومد ؟))
خدا جواب داد :
)) بله من سه بار آمدم و تو هر سه بار در را به رویم بستی(( 
کرم نما و فرود آ که خانه خانه ی توست
 
همه شب نماز خواندن،همه روز روزه رفتن
همه ساله از پی حج سفر حجاز کردن
زمدینه تا به کعبه سر وپابرهنه رفتن
دو لب از برای لبیک به گفته باز کردن
شب جمعه ها نخفتن،به خدای راز گفتن
ز وجود بی نیازش طلب نیاز کردن
به مساجد و معابد همه اعتکاف کردن
ز ملاهی و مناهی همه احتراز کردن
به حضور قلب ذکر خفی و جلی گرفتن
طلب گشایش کار ز کارساز کردن
پی طاعت الهی به زمین جبین نهادن
گه و گه به آسمان ها سر خود فراز کردن
به مبانی طریقت به خلوص راه رفتن
ز مبادی حقیقت گذر از مجاز کردن
به خدا قسم که هرگز ثمرش چنین نباشد
که دل شکسته ای را به سرور شاد کردن
به خدا قسم که کس را ثمر آنقدر نبخشد
که به روی ناامیدی در بسته باز کردن
"شیخ بهایی"


جمعه 2/10/1390 - 8:53
خانواده
مغایرتهای زمان ما

 ما امروزه خانه های بزرگتر اما خانواده های کوچکتر داریم؛ راحتی بیشتر اما زمان کمتر

 
مدارک تحصیلی بالاتر اما درک عمومی پایین تر ؛ آگاهی بیشتر اما قدرت تشخیص کمتر داریم
 
متخصصان بیشتر اما مشکلات نیز بیشتر؛ داروهای بیشتر اما سلامتی کمتر
 
بدون ملاحظه ایام را می گذرانیم، خیلی کم می خندیم، خیلی تند رانندگی می کنیم، خیلی زود عصبانی می شویم، تا دیروقت بیدار می مانیم، خیلی خسته از خواب برمی خیزیم، خیلی کم مطالعه می کنیم، اغلب اوقات تلویزیون نگاه می کنیم و خیلی بندرت دعا می کنیم
 
چندین برابر مایملک داریم اما ارزشهایمان کمتر شده است. خیلی زیاد صحبت می کنیم، به اندازه کافی دوست نمی داریم و خیلی زیاد دروغ می گوییم
 
زندگی ساختن را یاد گرفته ایم اما نه زندگی کردن را ؛ تنها به زندگی سالهای عمر را افزوده ایم و نه زندگی را به سالهای عمرمان
 
 
ما ساختمانهای بلندتر داریم اما طبع کوتاه تر، بزرگراه های پهن تر اما دیدگاه های باریکتر
 
بیشتر خرج می کنیم اما کمتر داریم، بیشتر می خریم اما کمتر لذت می بریم
 
بدین دلیل است که پیشنهاد می کنم از امروز شما هیچ چیز را برای موقعیتهای خاص نگذارید، زیرا هر روز زندگی یک
موقعیت خاص است
 
زمان بیشتری را با خانواده و دوستانتان بگذرانید، غذای مورد علاقه تان را بخورید و جاهایی را که دوست دارید ببینید
 
زندگی فقط حفظ بقاء نیست، بلکه زنجیره ای ازلحظه های لذتبخش است
 
از جام کریستال خود استفاده کنید، بهترین عطرتان را برای روز مبادا نگه ندارید و هر لحظه که دوست دارید از آن استفاده کنید
 
عباراتی مانند "یکی از این روزها" و "روزی" را از فرهنگ لغت خود خارج کنید. بیایید نامه ای را که قصد داشتیم "یکی از این روزها" بنویسیم همین امروز بنویسیم
 
بیایید به خانواده و دوستانمان بگوییم که چقدر آنها را دوست داریم. هیچ چیزی را که می تواند به خنده و شادی شما بیفزاید به تاُخیر نیندازید
 
هر روز، هر ساعت و هر دقیقه خاص است و شما نمیدانید که شاید آن می تواند آخرین لحظه باشد
دوشنبه 30/8/1390 - 17:15
خانواده



* به سلامتی کسی که وقتی بردم گفت :
اون رفیــــــــــــــــــــــــق منه .......
وقتی باختم گفت : من رفیـــــــــــــــــــــــــــقتم ......


*به سلامتی دریاچه اورمیه...
نه بخاطر اینكه مظلومه فقط به خاطر اینكه هیچ وقتی اجازه نداد كسی توش غرق بشه...


*به سلامتی لرزش دست های پیر پدر


*به سلامتی‌ اون بچه‌ای که شیمی‌ درمانی کرده همه? موهاش ریخته،
به باباش میگه بابا من الان شدم مثل رونالدو یا روبرتو کارلوس؟
باباش میگه قربونت برم از همه اونا تو خوشتیپ تری ....



*به سلامتیه همه اونایی که خطشون اعتباریه ولی معرفتشون دایمیه!

*کمپوت باز کردیم بخوریم ، به مامانم میگم : مامان فکرکنم مزش عوض شده ...میگه : آره
میگم : بریزمش دور ؟
میگه : نه بزار تو یخچال بابات میاد میخوره !!!!به سلامتی همه باباها....



*به سلامتی اونایی که به پدر و مادرشون احترام میذارن و میدونن تو خونه ای که
بزرگترها کوچک شوند؛ کوچکترها هرگز بزرگ نمیشوند .

*به سلامتی همه باباهایی که رمز تموم کارتهای بانکیشون شماره شناسنامشونه...

*به سلامتی مادر که بخاطر ما هیكلش به هم خورد.


*به سلامتی کسی که دید تو تاکسی بغلیش پول نداره
به راننده گفت :پول خورد ندارم واسه همه رو حساب کن....!


* به سلامتی بیل!
که هرچه ‌قدر بره تو خاک، بازم برّاق‌تر می‌شه.


* به سلامتی سیم خاردار!
که پشت و رو نداره


* به سلامتی اونی که بی کسه ولی ناکس نیست


* به سلامتی اونی که باخت تا رفیقش برنده باشه


*به سلامتی‌ اون پسری که وقتی‌ تو خیابون نگاهش به یه دختر ناز و خوشگل میفته بازم سرشو میندازه پایین و زیر لب میگه: اگه آخرشم باشی‌... انگشت کوچیکهٔ عشقمم نیستی


* به سلامتی اونایی که
چه عشقشون پیششون باشه چه نباشه چشمشون مثل فانوس دریایی نمی چرخه...
* به سلامتی اونایی که تو اوج سختی ها و مشکلات به جای اینکه ترکمون کنن درکمون میکنن...

* به سلامتی مداد پاک کن
که به خاطر اشتباه دیگران خودشو کوچیک میکنه...

* به سلامتی اون دلی که هزار بار شکست
ولی هنوزم شکستن بلد نیست...
* به سلامتی مادر...
که وقتی غذا سر سفره کم بیاد اولین کسی که از اون غذا دوس نداره مادره...
* سلامتی حلقه های زنجیر که زیر برفو بارون میمونن زنگ میزنن ولی باز هم دیگرو ول نمیکنن
* گل آفتابگردان را گفتند: چراشبها سرت را پایین می اندازی؟ گفت :ستاره چشمک میزند، نمیخواهم به خورشید خیانت کنم..........

به سلامتی همه اونایی که مثل گل آفتابگردان هستند
دوشنبه 30/8/1390 - 17:9
خاطرات و روز نوشت

«تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت كه مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوت قلبم گردیدم متذكر شما هستم و صورت زیبایت در آینه قلبم منقوش است. عزیزم، امیدوارم خداوند شما را به سلامت و خوشی در پناه خودش حفظ كند. [حال] من با هر شدتی باشد می‌گذرد ولی به حمدالله تاكنون هرچه پیش آمد خوش بوده و الان در شهر زیبای بیروت هستم. حقیقتا جای شما خالی است. فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف كه محبوب عزیزم همراهم نیست كه این منظره عالی به دل بچسبد... ایام عمر و عزت مستدام. تصدقت. قربانت؛ روح‌الله.»

گرچه خانم خدیجه ثقفی؛ بانو قدس ایران، همسر گرامی امام خمینی در همان ایام فروردین‌ماه 1312 هجری شمسی نامه عاشقانه حضرت روح‌الله رهبر آینده انقلاب اسلامی ایران را از فرط شرم و حیای ایرانی و اسلامی پاره كرده، اما چند سال پیش این نامه از همه جا سردرآورده و نه فقط در صحیفه امام كه در مطبوعات و حتی رادیو و تلویزیون خوانده شد.

عاشقانه‌ترین نامه‌ای كه از یك فقیه، مجتهد، مرجع تقلید شیعه و رهبر فرهمند ایران طی بیش از یك دهه بر جای مانده و نه فقط در میان روحانیان و سیاستمداران كه در میان روشنفكران و نویسندگان هم بی‌نظیر است                                      

****.خدیجه خانم، قدسی ایران به منزل آیت‌الله خمینی وارد می‌شود و با عالم دینی‌ای روبرو می‌شود كه نهایت احترام را برای او قائل است. البته خود خانم هم در ابتدای زندگی این مساله برایش اهمیت داشت: « رابطه خانم با آقا یك رابطه بسیار محترمانه‌ای بوده است. خانم در اول زندگی به آقا گفتند كه بیایید تعبیرات‌مان را با یكدیگر محترمانه بكنیم و همدیگر را محترمانه صدا بزنیم. هیچ وقت امام یك كلام بی‌احترامی به خانم نكردند و ایشان هم همین‌طور. در طول زندگی 70 ساله آنها هم هیچ‌گاه امام با صدای بلند با ایشان صحبت نكردند. در اواخر حیات امام، خانم به شاه‌عبدالعظیم برای زیارت رفته بودند و دیر شده بود. در حالی كه آقا معمولا ساعت 2 بعدازظهر ناهار می‌خوردند. امام یك ساعت و نیم سر سفره نشسته بودند تا خانم بیاید و غذا نخورده بودند. هیچ‌گاه امام از خانم نخواستند كه فلان چیز را برایشان بیاورند؛ آب، چای و...»
******خدیجه خانم در بیان خاطراتش در این باره می‌گوید: «حضرت امام به من خیلی احترام می‌گذاشتند و خیلی اهمیت می‌دادند. هیچ حرف بد یا زشتی به من نمی‌زدند. امام حتی در اوج عصبانیت هرگز بی‌احترامی و اسائه ادب نمی‌كردند. همیشه در اتاق، جای بهتر را به من تعارف می‌كردند تا من نمی‌آمدم، سر سفره، خوردن غذا را شروع نمی‌كردند. حتی حاضر نبودند كه من در خانه كار كنم. همیشه به من می‌گفتند: «جارو نكن». اگر می‌خواستم لب حوض روسری بچه را بشویم می‌آمدند و می‌گفتند: بلند شو، تو نباید بشویی...» امام حتی در مسائل شخصی خانم دخالت نمی‌كرد و در مورد لباس و رفت و آمدهای او نظر نمی‌داد. نوه امام از قول مادربزرگش می‌گوید: « اصلا امام كاری به رفت و آمد ایشان نداشت. فقط در ابتدا، امام باید خانواده یا فرد مورد نظر را می‌شناختند، اما پس از آن دیگر حرفی نمی‌زدند. در مورد لباس خانم هم كه لباسشان از سوی مادرشان از تهران فرستاده می‌شد، هیچ وقت امام درباره نامناسب بودن آن سخنی نمی‌گفتند. حتی روزی آقا برای دخترشان كه 12 ساله بودند كفش قرمز رنگ می‌خرند، در آن موقع اصلا رسم نبوده است و دختران باید كفش سیاه پا می‌كردند. البته خود خانم هم مراعات می‌كردند، اما خود ایشان می‌فرمودند كه هیچ‌گاه نشد كه در نوع پوشش یا رفت و آمدم با كسی اظهارنظر كنند.»
*******
سوالی پرسیده می‌شود كه پس امام به همسر و فرزندانش چه توصیه می‌كرد كه آنان اینگونه در مسیر راستی راه می‌پیمودند؟ «امام كلا در زندگی به یك اصل معتقد بودند كه خانم این اصل را اینگونه روایت می‌كنند: اگر می‌خواهید به بهشت بروید؛ دو كار انجام دهید: اول اینكه هرچه خداوند واجب دانسته، انجام دهید و هرچه حرام دانسته، انجام ندهید. امام فقط این دو قید را گذاشته‌اند. البته خانم و خانواده كاملا رعایت می‌كردند چرا كه آقا، فردی نبودند كه در برابر خلاف شرع سكوت بكنند.»

اما به هر حال، خانم هم این رفتار امام را تایید می‌كند و می‌گوید: «به مستحبات خیلی كاری نداشتند. به كارهای من هم كاری نداشتند. هر طوری كه دوست داشتم، زندگی می‌كردم.»‌ امام حتی منزل را به محلی برای تدریس تبدیل كرده بودند و به همسر خود به عنوان شاگرد «جامع‌المقدمات» می‌آموختند: «خانم قبل از ازدواج مدتی ادبیات عرب را نزد پدرشان فرا گرفته بودند. نزد امام هم ادامه دادند و كتاب «جامع‌المقدمات» را می‌خواندند. امام سریع درس می‌دادند، از خانم پرسیدم كه ایشان اینگونه تدریس می‌كردند، شما متوجه می‌شدید؟ ایشان فرمودند: بله، می فهمیدم. خانم حافظه فوق‌العاده‌ای داشتند، یك غزل را یك بار می‌خواندند، حفظ می‌شدند. البته ایشان ذوق شعری هم داشتند. تدریس امام به خانم چندماهی طول می‌كشد، اما پس از تولد فرزندان، مشغولیت‌شان در خانه بیشتر شد و از طرف دیگر به قسمت‌هایی از ادبیات عرب رسیده بودند كه لازم بود آقا مطالعه كنند و وقت این كار را نداشتند. بنابراین با موافقت طرفین تدریس متوقف می‌شود.»

**************منابع:

-‌‌گفت‌وگو با یكی از نوادگان امام خمینی

-‌صحیفه امام

-‌ گلشن ابرار، پژوهشكده باقرالعلوم، قم، جلد چهارم و هفتم

-‌‌ستوده،‌ امیررضا، پا به پای آفتاب، نشر پنجره، بهار 73

سه شنبه 15/6/1390 - 11:3
داستان و حکایت
اعتقاداتمان را چند می فروشیم؟ 
مبلغ اسلامی بود . در یکی از مراکز اسلامی در یک کشور غیر اسلامی. عمرش را گذاشته بود روی این کار . تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد . راننده بقیه پول را که برمی گرداند 20 سنت اضافه تر می دهد .
می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه .آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی ...
گذشت و به مقصد رسیدیم . موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم . پرسیدم بابت چی ؟
گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم . وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم. با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم . فردا خدمت می رسیم
تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد . من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت می فروختم ..
--
با احترام
انصاری
دوشنبه 7/6/1390 - 16:23
سلامت و بهداشت جامعه
هشدار وزارت بهداشت بريتانيا

در صورت شکستن لامپ‌هاي کم‌مصرف بلافاصله اتاق را حداقل براي مدت 15 دقيقه ترک کنيد.لامپ‌هاي کم‌مصرف محتوي جيوه هستند که شديدا سمي و خطرناک است و در صورتتنفس کردن آن مي‌تواند موجب بروز ميگرن، اختلال حواس، عدم تعادل و عوارض ديگر شود و در کساني که آلرژي دارند مي‌تواند موجب التهاب شديد پوستي شود.همچنين براي جمع کردن شکسته‌ها نبايد از جاروي برقي استفاده کرد، زيرا آلودگي را در خود نگاه‌داشته و به اتاق‌هاي ديگر منتقل مي‌کند. بهتر است خرده ريزه‌ها را با جاروي معمولي توي پاکتي ريخته و درش را بسته و هرچه زود تر از خانه خارج کرد.
سه شنبه 24/3/1390 - 12:31
سخنان ماندگار


شاعر گوید:
دوچیز تیره ی عقل است، دم فروبستن به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشی
بنابراین:
اگر کسی به تو لبخند نمی زند، علت را در لبان بسته ی خود جست وجو کن
و وقتی می توانی با سکوت حرف بزنی، بر پایه های لغزان واژه ها تکیه نکن
***
از زشت رویی پرسیدند:"آن وقت که جمال پخش می کردند، کجابودی؟" پاسخ داد:"درصف کمال."
***
آن چه که با پول می خری، رفع مشکل نیست، پرداخت هزینه است.
***
رفیق پابرهنه ها باش، چرا که ریگی به کفش شان نیست.
***
با تمام فقرعشق را گدایی نکن و با تمام ثروت خریدار عشق مباش.
***
هرکس ساز خودش را می زند. این تو هستی که نباید به ساز کسی برقصی.
***
مردی که کوه را برداشت، کسی بود که با جمع آوری سنگریزه ها شروع کرد.
***
معنای شجاعت: بترس وبلرز وبااین همه، قدمی بردار.
***
هیچگاه تنها نیستی، چرا که می توانی با خدا خلوت کنی.
***
روزی به عقب برمی گردی و به آنچه گریه آور بود، می خندی.
***
آدمی را آدمیت لازم است. عود بی بو، خاصیت هیزم را هم ندارد.
***
با کشتن گنجشک ها، کرکس ها ادب نمی شوند.
***
از آن کس که با تو برخورد می کند یک بار بترس و از آن کس که خودش را به تو می چسباند، هزار بار.
***
فرق نبوغ و حماقت در این است که نبوغ حدی دارد
يکشنبه 12/4/1390 - 7:27
خانواده


 


بچه که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم 

اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم 


کاش دلهامون به بزرگی بچگی بود 

کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش 

را از نگاهش می توان خواند 





کاش برای حرف زدن 

نیازی به صحبت کردن نداشتیم 


 

کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود 

 

کاش قلبها در چهره بود 




اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد 

و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم 

 



دنیا را ببین... 

بچه بودیم از آسمان باران می آمد 

بزرگ شده ایم از چشمهایمان می آید


 


بچه بودیم همه چشمای خیسمون رو میدیدن 

بزرگ شدیم هیچکی نمیبینه 




بچه بودیم تو جمع گریه می کردیم 

بزرگ شدیم تو خلوت



بچه بودیم راحت دلمون نمی شکست 

بزرگ شدیم خیلی آسون دلمون می شکنه 

 


بچه بودیم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم 

بزرگ که شدیم بعضی ها رو هیچی


بعضی هارو کم و بعضی ها رو بی نهایت دوست داریم


 


بچه که بودیم قضاوت نمی کردیم و همه یکسان بودن 

بزرگ که شدیم قضاوتهای درست و غلط باعث شد که 

اندازه دوست داشتنمون تغییر کنه



 


کاش هنوزم همه رو 

به اندازه همون بچگی ۱۰ تا دوست داشتیم 


بچه که بودیم اگه با کسی


دعوا میکردیم ۱ ساعت بعد از یادمون میرفت 




بزرگ که شدیم گاهی دعواهامون سالها تو یادمون مونده و آشتی نمی کنیم 


بچه که بودیم گاهی با یه تیکه نخ سرگرم می شدیم 

بزرگ که شدیم حتی ۱۰۰ تا کلاف نخم سرگرممون نمیکنه 




بچه که بودیم بزرگترین آرزومون داشتن کوچکترین چیز بود 

بزرگ که شدیم کوچکترین آرزومون داشتن بزرگترین چیزه 

بچه که بودیم آرزومون بزرگ شدن بود 

بزرگ که شدیم حسرت برگشتن به بچگی رو داریم

 


بچه که بودیم تو بازیهامون همش ادای بزرگ ترها رو در می آوردیم 

بزرگ که شدیم همش تو خیالمون بر میگردیم به بچگی 




بچه بودیم درد دل ها را به هزار ناله می گفتیم همه می فهمیدند 

بزرگ شده ایم درد دل را به صد زبان به کسی می گوییم... هیچ کس

 نمی فهمد 


بچه بودیم دوستیامون تا نداشت


بزرگ که شدیم همه دوستیامون تا داره 




 

بچه که بودیم بچه بودیم


بزرگ که شدیم بزرگ که نشدیم هیچ؛ دیگه همون بچه هم نیستیم




 


Man Darde To Ra Ze Dast Asan  Nadaham

Del Bar Nakanam Ze Doost Ta Jan Nadaham

Az Doost Be Yadegar Dardi Daram

Kan Dard Be Sad Hezar Darman Nadaham

شنبه 31/2/1390 - 10:52
شهدا و دفاع مقدس
شهید برونسی در عملیات بدر بسیار ناراحت و گرفته به نظر می رسید ، چون عملیات خیبر و آنچه در عملیات خیبر اتفاق افتاده بود ، خیلی برایش سنگین و متأثركننده بود و لذا خیلی تأكید می كرد كه هیچكس اجازه عقب نشینی در این عملیات را ندارد. و باید ما هدفمان را بگیریم ، حتی اگر تا آخرین نفرمان هم به شهات برسیم ، ولی باید به سر چهار راه برسیم. واقعاً این را به عنوان شعار نمی گفت: از قلبش از تمام نهادش این ندا بر می خواست و به صورت بلند و با فریاد می گفت: كه وعده ما سر چهار راه ، این چهار راه هم به اصطلاح پدی بود كه دشمن آورده بود، در عمق جزیره ایجاد كرده بود. یعنی از اتوبان بصره منشعب می شد و یك خط پدافندی به حساب می آمد كه دشمن در واقع تشكیل داده بود. تقاطع آن بعضی از جاده هایش بصورت عمودی به داخل جزیره می آمد كه به اینها در واقع می گفتیم پد، جاده ای بود ولی چون بلند بود ارتفاعش از سطح آب گرفتگی هور قریب به 3 متر (2/5 الی 3 متر ) از هور می آمد از توی آب یعنی می آمدی بالا تا می رسیدی به خود جاده عرض جاده هم حدوداً 8 متر بود ، این تنها جاده ای بود كه ما داخل آب داشتیم.    

2) شهید برونسی می گفت: اولین دفعه كه می خواستم به جبهه بروم برای خداحافظی به خانه آمدم و دیدم كه خانمم حالت غش به او دست داده و خیلی وضع ناجوری داشت. می گفت: بالای سرش ایستادم تا بالاخره به هوش آمد. مادر زنمان هم بود. مانده بودیم كه چه طوری با این وضعیت روحی و جسمی كه دارد جریان رفتن جبهه را به او بگویم. از طرفی مجبور بودم. چون وقت داشت تند تند می گذشت و باید خودم سریع به كارهایم می رساندم. بالاخره جریان را به خانمم گفتم: تا خانمم جریان را شنید هم خودش و هم مادر خانم من گفت: ما را با وضعیت به كی می سپاری؟ در این موقعیت و شرایط اگر ما الان بیفتیم چه كسی ما را به دكتر می برد. گفتم كه: به خدامی سپارم و حضرت زهرا هم نگهدارتان هست. قبل از اینكه از خانه برود همان حالت مجدد به خانم ایشان دست می دهد و خلاصه مجبور است كه این خانم و خانواده را به همین وضعیت با چند بچه رها كند و خودش را به كاروان برساند. می گفت: بعد از مدتی كه در جبهه بودم با خانواده ام تماس گرفتم و دیدم كه خانواده خیلی خوشحال است. تعجب كردم پرسیدم جریان چیست؟ خانمم جریان را اینگونه تعریف می كردند، می گفتند: بعد از این كه تو رفتی در همان حالی كه من بی هوش بودم، یك كبوتر سفیدی وارد خانه شد و چند دور كنار خانه زد و كنار من نشست.من حركت كردم و به هوش آمدم، دیدم كه این كبوتر است و نهایتاً پرواز كرد و رفت روی دیوار حیاط روبروی همان در اتاق نشست. بعد از مدتی دور حیاط چرخی زد و نهایتاً داخل اتاق آمد و دوری زد و پرواز كرد و رفت و گفت: از آن لحظه به بعد تا همین الانی كه چند سال می گذرد و من در جبهه ها هستم خوشبختانه این مریضی سراغ خانمم نیامده است.

3)پدرشان بعد از اینكه از جبهه برگشتند ، مریض بودند . در روستا كشاورزی می كردند و هنگام درو كردن گندم مریض می شوند و ایشان را به مشهد می آورند . در مشهد او را به دكتر بردیم و دكتر گفت : ایشان سكته كرده است . خیلی حالشان خراب بود ، زنگ زدیم كه پدرتان خیلی مریض است و دكتر گفته است خوب نمی شود . بعد خندیدند و گفتند : مریض است دكتر ببریدش به مشهد كه دكتر زیاد است هر دكتری هست ببریدش خوب بشود . اگر هم خوب نشد و ببریدش دفنش كنید . گفتیم در انتظار شما هست . گفت : به پدرم بگوئید در انتظار من نباشد ، جبهه بیشتر به من احتیاج دارد تا پدرم . اگر مرد ببریدش دفنش كنید اگر زنده ماند می آیم می بینمش . من الان نمی توانم بیایم . بعد از چند روزی پدرشان فوت كردند و مراسم كفن و دفن و عزاداری بدون حضور ایشان انجام شد . تا اینكه بعد از چهل روز زنگ زدند كه خبر بگیرند . گفتم پدرتان فوت كرده است . گفتند : اشكال ندارد وقتی كه آمدم برایشان تعزیه می گیرم . برای چهلم پدرشان از منطقه آمدند و در روستا مجلس گرفتند . تعزیه كه تمام شد خودشان شروع به صحبت می كنند و می گویند : الان تمام افراد اینجا جمع شدید ، هر كس از پدر من ناراحتی دیده است ، قرض و طلب دارد بیاید به خودم بگوید . خودم حاضرم دین پدرم را ادا كنم . چون میخواهم پدرم خاطر جمع باشد .

4)در سال 52 یك روز آقای برونسی مرا با خودش به زاهدان برد . در مسافر خانه گذاشت و گفت : من می روم كاری دارم و بر می گردم اگر من دیر آمدم شما همینجا بمان و نگران هم نشو ، هرچه گفتم : كجا می خواهی بروی ، هیچ نگفت و رفت و شب نیامد و من خیلی نگران بودم . چون می دانستم كه انقلابی است . روز بعدش كه آمد دیدم كه خیلی خوشحال است . هنگام برگشت به مشهد هرچه خواهش كردم باز چیزی گفت ولی بعد از پیروزی انقلاب یك روز گفتم : آن رفتن به زاهدان را بگو چه بود . بالاخره تعریف كرد و گفت : آقا من آنجا پیغامی از نماینده ویژه امام راحل در مشهد برای مقام معظم رهبری كه در ایرانشهر در تبعید به سر می برد داشتم . گفتم : پس چرا ما را بردی با خودت ؟ گفت : ترا بردم كه رد گم كنم چون جوان بودی .

5) در یكی از جلساتی كه در قبل از عملیات والفجر مقدماتی در قرارگاه نجف با حضور كلیه فرمانده تیپها و لشكرها و فرماندهان گردان های عمل كننده آن قرارگاه در خدمت سردار همت داشتیم بعد از توضیحات كلی كه خود سردار همت داشتند و بالطبع به دنبالش فرمانده لشكرها و فرمانده تیپ ها محورهای عملیاتی خودشان را توضیح می دادند و نوبت به فرمانده گردان ها می رسید. فرمانده گردان ها هم یكی یكی گزارش كار و فعالیت های خودشان را داشتند و همچنین گزارش می دادند از نحوه عملكردشان و شناسایی و برنامه ای كه در آینده برای خودشان به عنوان طرح عملیاتی در نظر گرفته بودند. شهید برونسی آن روزهای اولی كه مسئولیت گردان را به عهده گرفته بود به دلایل خاصی زیاد علاقه به كار كلاسیك نداشت، یعنی، هیچ موقع شاید دوست نداشت كه كلاسیكی عمل كند. لذا میانه خوبی با طرح و نقشه و كالك و اینها نداشت. آن لحظه ای كه رفته بود، طرح مانور و محدوده عملیاتی گردان خودش را توضیح بدهد، آنتن را روی كل محور عملیاتی كل یگانها دور می داد. شهید همت به ایشان تذكر داد و گفت: نقطه عملیاتی خودت را نشان بده. شهید برونسی در جواب شهید همت گفت كه: من زیاد علاقه به این شیوه ای كه شما می فرمایید ندارم. من طرز كارم این است كه شما نیرو در اختیار من بگذارید و نقطه ای كه من باید عمل كنم را به من نشان بدهید. بنده تعیین می كنم كه هر نقطه ای كه باشد چه در خطوط اول چه در عمق دشمن و با كمترین تلفات به راحتی یا در بعضی مواقع بدون تلفات آن را تسخیر كنم و همین طور شد. نمونه اصلی این مطلب را در همان عملیات والفجر مقدماتی شاهد بودیم. با توجه به مشكلات منطقه و موقعیت پیچیده ای كه به حساب تپه 85 اگر اشتباه نكنم داشت. روی آن تپه رملی ها، ایشان موفق شد با كاری كه از قبل روی طبیعت انجام داد و شناسایی هایی كه كرده بود، شب توانسته بود به راحتی در زمان مقرر گردان خودش را به خاكریز اول دشمن برساند.

6) مربوط به تصادفی كه كردیم، آن روزی كه مرخصی رفته بودیم همان وقتی كه دیدیم راه ما خراب است، شیطان لعنتی به جلد ما آمد، وسوسه می كرد، عجب كار اشتباهی كردیم. كاش مرخصی نمی آمدیم. این همه نیرو، خدایا چكار خواهند شد. خوب می دانید كه همه اش این فكر بود، بر عكس این ماشین ما از همان بلندی كه سرازیر شد، به یك سرعتی افتاد كه احتمال تكه تكه شدن ماشین وجود داشت. حالا ما كه هیچی، كه یك لش گوشت هستیم. بعدش گفتم: كه خدایا مسئله ای نیست. ما در عملیات كشته نشدیم، جایمان همین جا بود، خوب چی، قالو: انا لله و انا الیه راجعون. مسئله مردن خوب فرقی نمی كند، قسمت ما همین جا بوده است. فقط اول كه ماشین این طوری شد یك دفعه باد از سرمان كنده شد، گفتم: یا ابوالفضل برو. كه برادر روحانیمان آقای حسینی گفت: این حرف شما را هرجا برویم خواهیم زد، یا ابوالفضل برو. حرف آن شب شده بود. خوب اگر خدای می خواست ما كشته می شدیم. خوب همانجا زیر برفها تكه پاره می شدیم. زیر برفها باید تا یك ماه می گشتند كه ما را پیدا كنند. خوب مرگ این طوری قسمت ما نبوده است. اجل پشت سر ما می رفت.

7)سال 60 با شهید برونسی در گردان ایشان مشغول خدمت بودیم. سپس در اطلاعات عملیات لشكر ویژه شهداء مشغول كار شدیم. ایشان یك روز جهت هماهنگی به محل ما آمدند و در آنجا می خواستیم جلویش نقشه بگذاریم و توجیه نقشه ای داشته باشیم. ایشان گفت: من از روی نقشه چیزی متوجه نمی شوم، شما من را ببرید در منطقه و بگویید گردانتان را به خط بزنید و كار انجام دهید، فكر می كنم این موضوع در عملیات بدر بود. البته با نقشه های جنوب. چون نقشه های جنوب گ.یا شده و به زبان ساده است و نقشه های غرب، چون نقشه های مناطق كوهستانی است پیچیدگی بیشتری دارد. وقتی نقشه را جلویش پهن كردیم، گفت: من هیچی از این نقشه نمی فهمم، ولی ایشان با همان روحیه رشادتهای عجیبی از خودشان به یادگار گذاشتند. همیشه در عملیات ها ایشان نقطه ای را انتخاب می كردند كه سخت نقطه در عملیات بود، ایشان داوطلب می شدند و نقطه ای كه از همه جا سخت تر بود و كار بسیار زیادی می برد به ایشان محول می گردید و ایشان آن را به اتمام می رساندند...

9) آقای تونی می گوید: شهید برونسی روز قبل از عملیات بدر روحیه عجیبی داشت. مدام اشك می ریخت، علت را كه پرسیدم آقای برونسی گفت: دارم از بچه ها خداحافظی می كنم چرا كه خوابی دیده ام. سپس افزود: به صورت امانت برای شما نقل می كنم و آن اینكه: در خواب بی بی فاطمه زهرا (سلام الله علیه) را دیدم كه فرمود: فلانی! فردا مهمان ما هستی، محل شهادت را هم نشان داد. همین چهار راهی كه در منطقه عملیاتی بدر (پد)فرود هلی كوپتر است و به طرف نفت خانه و جاده آسفالت بصره _ الاماره می رود و من در همین چهار راه باید نماز بخوانم تا وقتی كه به سوی خدا پرواز كنم و بالاخره نیز این خواب در همان جا و همان وقتیكه گفته بود، به زیبایی تعبیر شد. و خود سردار شهید، شهادتین را خواند و بدینگونه عاشقی، فرهیخته ، ضتا خدا پر كشید.

10)پیش از اینكه عملیات بدر آغاز شود ، ما به عنوان مسئول پشتیبانی می رفتیم خدمت فرمانده هان محترم از جمله شهید برونسی ، ظهر بود ساعت حدود 11/30 الی 12بود ، كنار جمعی از فرمانده هان گردانهایشان نشسته بود از جمله یكی از فرمانده ها شهید فرومندی بود كه نشسته بودند ، من جلو رفتم و احوالپرسی كردم و بعد پیرامون عملكرد گردان ابوالفضل(سلام الله علیه) كه در عملیات تشكیل شده بود ، سؤال كردم كه از نحوة پشتیبانی عملیات خیبر راضی بوده اید ؟ گفت : من از كار راضی هستم . خدا انشاء ا... كمكتان كند . اما یك چیزی كه به من گفت كه خیلی من را تكان داد ، گفت : فلانی ما از عملیات خیبر ، سالم برگشتیم . این دفعه به شما می گویم ، آن دستوری كه حضرت امام در رابطه با منطقه بصره دادند كه اگر بخواهیم به اهدافمان برسیم . من دو راه بیشتر ندارم . می گفت : این دفعه یا به اهدافی كه نظر حضرت امام است می رسیم و یا جنازة من برمی گردد ،به غیر از این دو راه ، راه دیگری وجود ندارد ، خیلی برای من جالب بود . بعد با خودم گفتم : آقای برونسی اینطوری محكم صحبت نكن . گفت : قطعاً هیچ شكی ندارم . در این عملیات یا به اهدافی كه نظر امام است می رسیم یا اینكه جنازة من بر می گردد . بعد از عملیات هم دیدم كه واقعاً همینطوری شد ، جنازه اش هم برنگشت .

         

[پایگاه اطلاع رسانی کنگره بزرگداشت 23000 شهید استانهای خراسان

يکشنبه 18/2/1390 - 10:43
اهل بیت
مناظره امام صادق (ع) با طبیب هندى‏

محمد بن ابراهیم طالقانى از حسن بن على عدوى از عباد بن صهیب از پدرش از جدش از ربیع همنشین منصور نقل مى‏ كند كه او گفت: روزى امام صادق علیه السّلام در مجلس منصور حاضر شد و نزد او مردى از هند بود كه كتابهاى طبى را براى او مى ‏خواند امام صادق علیه السّلام ساكت نشسته بود و گوش مى ‏داد. وقتى مرد هندى فارغ شد، به او گفت: آیا از آنچه نزد من است، چیزى را مى ‏خواهى؟ امام فرمود: نه، چون آنچه نزد من است بهتر از آن است كه نزد توست. گفت: آن چیست؟ فرمود: من گرمى را با سردى و سردى را با گرمى و تر را با خشك و خشك را با تر مداوا مى ‏كنم و كار را به خدا وامى ‏گذارم و آنچه را كه از پیامبر اسلام صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم وارد شده به كار مى ‏بندم كه فرمود:

«بدان كه معده خانه درد است و پرهیز رأس هر دوایى است و به بدن خود آنچه را كه عادت كرده بده».

مرد هندى گفت: آیا طب غیر از این‏ است؟

امام فرمود: آیا گمان مى ‏كنى كه من از كتب طب آموخته ‏ام؟

گفت: آرى حضرت فرمود: نه، به خدا قسم من غیر از خدا از كسى یاد نگرفته ‏ام اكنون بگو كه من به طب آگاه ترم یا تو؟

هندى گفت: من.

امام فرمود: از تو مى ‏پرسم به من جواب بده. گفت بپرس.

امام فرمود: اى مرد هندى به من بگو چرا سر انسان داراى استخوانهاى متعددى است؟

گفت: نمى‏ دانم.

امام فرمود: بگو چرا موى سر در قسمت بالا قرار گرفته؟

گفت: نمى‏ دانم.

امام فرمود: چرا پیشانى از مو خالى است؟

گفت: نمى‏ دانم.

امام فرمود: چرا پیشانى داراى خطوط است؟

گفت: نمى‏ دانم.

امام فرمود: چرا ابروها بالاى چشمها قرار گرفته؟

گفت: نمى‏ دانم.

امام فرمود: چرا چشمان به شكل لوزى است؟

گفت: نمى‏ دانم.

امام فرمود: چرا بینى در وسط دو چشم قرار گرفته است؟

گفت: نمى‏ دانم.

امام فرمود: چرا بینى در وسط دو چشم قرار گرفته است؟

گفت: نمى‏ دانم.

امام فرمود: چرا سوراخهاى بینى رو به پایین است؟

گفت: نمى‏ دانم.

امام فرمود: چرا لب و شارب بالاى دهان قرار گرفت؟

گفت: نمى‏ دانم.

امام فرمود: چرا دندانهاى كرسى پهن و دندان نیش تیز است؟

گفت: نمى‏ دانم.

امام فرمود: چرا مردها ریش دارند؟

گفت: نمى‏ دانم.

امام فرمود: چرا دو كف دست از مو خالى است؟

گفت: نمى‏ دانم.

امام فرمود: چرا ناخن و مو احساس ندارند؟

گفت: نمى‏ دانم.

امام فرمود: چرا قلب مانند صنوبر است؟

گفت: نمى‏ دانم.

امام فرمود: چرا ریه ‏ها دو قطعه ‏اند و حركت آنها در محل خود انجام مى ‏گیرد؟

گفت: نمى‏ دانم.

امام فرمود: چرا كبد به شكل برآمده است؟

گفت: نمى‏ دانم.

امام فرمود: چرا كلیه به شكل لوبیا است؟

گفت: نمى‏ دانم.

امام فرمود: چرا خمیدگى زانو به پشت است؟

گفت: نمى ‏دانم.

امام فرمود: چرا كف پا از داخل منحنى است؟

گفت: نمى ‏دانم.

امام فرمود: ولى من می ‏دانم.

هندى گفت: پس پاسخ بده.

امام فرمود:

اینكه استخوانهاى سر متعدد است، براى آن است كه اگر یك چیز تو خالى استخوان یك تكه داشت زود درد می ‏كرد و اگر با استخوانهاى متعدد و با مفصلها باشد سردرد از آن دور می ‏شود.

اینكه مو در بالاى سر است، براى آن است كه روغنها به مغز برسد و از اطراف آن بخار خارج شود و گرما و سرما را از آن دور كند.

اینكه پیشانى از مو خالى است، براى آن است كه آنجا محل ورود نور به چشمهاست.

اینكه در پیشانى خطهایى وجود دارد، براى آن است كه عرقى كه از سر به طرف چشم می ‏آید، در آنجا بماند، به اندازه‏اى كه انسان آن را از خود دفع كند. مانند نهرها كه آبها را در خود می ‏گیرند.

و اینكه ابروها را بالاى چشمها قرار داده براى آن است كه نور را به اندازه لازم بفرستد. اى هندى آیا نمی ‏بینى كه وقتى نور شدید باشد، انسان دستش را بر چشمش می ‏گذارد تا نور به اندازه كافى بتابد؟

و اینكه بینى را وسط دو چشم قرار داد براى آن است كه نور را به‏ دو قسمت مساوى براى دو چشم تقسیم كند.

و اینكه چشم به شكل لوزى است، براى آن است كه دوا را با میل به آن بكنند تا دردش زایل شود و اگر مربع یا دایره‏اى بود، میل در آن جریان نمی ‏یافت و دوا به آن نمی ‏رسید و درد آن زایل نمی شد.

و اینكه سوراخ بینى را به طرف پایین قرار داده، براى آن است كه دردهایى كه از بالا می ‏ریزد به پایین بریزد و در مقابل، بوها از آن بالا رود و اگر رو به بالا بود دردها از آن پایین نمی ‏آمد و بوها بالا نمی ‏رفت.

و اینكه لب و شارب را بالاى دهان قرار داده، براى آن است كه آنچه از دماغ می ‏ریزد به دهان نریزد تا انسان از غذا و آب متنفر نباشد.

و اینكه براى مردان ریش قرار داده، براى آن است كه از اینكه صورت خود را بپوشد بی ‏نیاز باشد و مردان از زنان متمایز باشند.

و اینكه دندان جلویى را تیز قرار داده، تا با آن ببرد و دندان كرسى را پهن قرار داده تا با آن خورد كند و دندان ناب را بلند قرار داده و آن ستونى در میانست و دندانهاى پیشین و دندانهاى كرسى را از هم جدا می ‏كند.

و اینكه دو كف دست را بدون مو قرار داده، براى آن است كه لمس به وسیله آنها انجام می ‏گیرد و اگر مو داشت انسان نمی ‏توانست به خوبى لمس كند.

و اینكه مو و ناخن روح ندارند، براى آن است كه بلند شدن آنها بد و كوتاه كردن آنها پسندیده است و اگر روح داشتند موقع كوتاه كردن‏ انسان احساس درد می ‏كرد.

و اینكه قلب مانند دانه صنوبر است، براى آن است كه قلب آویخته است و سر آن نازك است تا داخل ریه باشد و از هواى داخل آن استفاده كند و مغز سر از حرارت آن دچار صدمه نشود.

و اینكه ریه را به دو قطعه كرده، براى آن است كه قلب در جوف آن قرار گیرد و با حركت آن استراحت كند.

و اینكه كبد را به شكل برآمده، قرار داده براى آن است كه بر معده سنگینى كند و به آن فشار آورد تا بخارهاى آن خارج شود.

و اینكه كلیه را مانند لوبیا قرار داده، براى آن است كه محل ریزش منى نقطه به نقطه در آن قرار دارد و اگر دایره‏اى یا مربع بود، نقطه ‏ها به هم وصل می ‏شد و مرد از خروج آن احساس لذت نمی ‏كرد. چون منى از فقرات كمر به كلیه می ‏ریزد و آن با قبض و بسط خود آن را به مثانه پرتاب می ‏كند. همان گونه كه تیر از كمان پرتاب می ‏شود.

و اینكه خمى زانو را به طرف پشت قرار داده، براى آن است كه انسان به طرف جلو حركت می ‏كند و باید تعادل داشته باشد و اگر این طور نبود در راه رفتن سقوط مى‏كرد.

و اینكه كف پا را منحنى قرار داده براى آن است كه اگر همه كف بر زمین واقع می ‏شد به سنگینى سنگ آسیاب می ‏شد.

مرد هندى گفت: این همه علوم از كجا براى تو حاصل شده است؟

امام فرمود: آن را از پدرانم و آنها از رسول خدا و او از جبرئیل و او از خداوندى كه جسم و روح را آفرید، آموخته ‏ام.

مرد هندى گفت: راست گفتى و من شهادت می ‏دهم كه خدایى جز اللَّه نیست و محمد صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم پیامبر خدا و بنده اوست و تو دانشمندترین فرد زمان خود هستى.


طب النبى(ص) و طب الصادق(ع)، روش تندرستى در اسلام، ص 72 به نقل از بحار الانوار ج 14، ص 478 و كشف الاخطار
سه شنبه 13/2/1390 - 11:28
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته