• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 103
تعداد نظرات : 87
زمان آخرین مطلب : 3869روز قبل
داستان و حکایت
روزی پسر بچه ای در خیابان سکه یک سنتی پیدا کرد . او از پیدا کردن این پول ، آن هم بدون هیچ زحمتی ، خیلی ذوق زده شد. این تجربه باعث شد که بقیه روزها هم با چشمهای باز ، سرش را به سمت پایین بگیرد (به دنبال گنج!). او در مدت زندگیش ، 296 سکه 1سنتی ، 48 سکه 5سنتی ، 19 سکه 10سنتی ، 16 سکه 25 سنتی، 2سکه نیم دلاری و یک اسکناس مچاله شده 1 دلاری پیدا کرد . یعنی درمجموع 13 دلار و 26 سنت .
در برابر به دست آوردن این 13 دلار و 26 سنت ، او زیبائی دل انگیز 31369 طلوع خورشید ، درخشش 157 رنگین کمان و منظره درختان افرا در سرمای پاییز را از دست داد .
او هیچ گاه حرکت ابرهای سفید را بر فراز آسمان ، در حالی که از شکلی به شکل دیگر در می آمدند، ندید. پرندگان در حال پرواز ، درخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر ، هرگز جزئی از خاطرات او نشد .
داستان فوق برگرفته از کتاب " 17 داستانِ کوتاهِ کوتاه از نویسندگان ناشناس " گزیده و ترجمه سارا طهرانیان میباشد
يکشنبه 8/12/1389 - 10:46
داستان و حکایت
چند قورباغه از جنگلی عبور میکردند که ناگهان دوتا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند. بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است ، به دو قورباغه دیگر گفتند که دیگر چاره ای نیست ، شما به زودی خواهید مرد .
دو قورباغه ، این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند . اما قورباغه های دیگر ، مدام میگفتند که دست از تلاش بردارند، چون نمی توانند از گودال خارج شوند و خیلی زود خواهند مرد .
بالاخره یکی از دو قورباغه ، تسلیم گفته های دیگر قورباغه شد و دست از تلاش برداشت . سرانجام به داخل گودال پرت شد و مرد .
اما قورباغه دیگر با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش میکرد . هر چه بقیه قورباغه ها فریاد می زدند که تلاش بیشتر فایده ای ندارد ، او مصمم تر می شد ؛ تا اینکه بلاخره از گودال خارج شد .
وقتی بیرون آمد ، بقیه قورباغه ها از او پرسیدند : «مگر تو حرفهای ما را نمی شنیدی ؟»
معلوم شد که قورباغه ناشنواست . در واقع ، او در تمام مدت فکر می کرده که دیگران او را تشویق میکنند.

داستان فوق برگرفته از کتاب " 17 داستانِ کوتاهِ کوتاه از نویسندگان ناشناس " گزیده و ترجمه سارا طهرانیان میباشد.
يکشنبه 8/12/1389 - 10:41
شخصیت ها و بزرگان
آورده اند كه واعظ عامل و مجتهد كامل، حاج شیخ جعفر شوشتری از تهران عازم زیارت حضرت رضاعلیه السلام شد و جمعی از علما و طلاب با اجازه وی او را در آن سفر همراهی كردند.
قافله حركت كرد، به مسجدی رسیدند كه كار بنّایی آن مسجد نیمه تمام بود و كارگران در آنجا مشغول كار بودند، ناگهان دیدند شیخ جعفر روی زمین نشست و شدیداً مشغول گریه شد. از او سبب گریه اش را پرسیدند، فرمود:
به اینجا كه رسیدم، دیدم كارگران بار الاغی را كه سنگ و خاك بود خالی كردند و پالان آن الاغ را از پشت الاغ جهت استراحت آن حیوان برداشتند. الاغ روی زمین دراز كشید و به خاراندن بدن خود به وسیله حركاتش بر زمین مشغول شد و در این میان به من نظر انداخت و فریاد زد:
آشیخ! من بار صاحبم را به منزل و مقصد رساندم، تو كه بیش از پنجاه سال از عمرت می گذرد آیا بار امانت صاحبت - حضرت حق - را به منزل رسانده ای یا نه؟
از این هشداری كه این حیوان به من داد بی طاقت شدم و نتوانستم از گریه خودداری كنم!!


استاد حسین انصاریان: مجموعه داستان های عرفان اسلامی، ج 5،
يکشنبه 8/12/1389 - 10:35
شهدا و دفاع مقدس
قدر‌شناسی تا آخر عمر از دیگر خصوصیات شهید شوشتری این بود كه اگر یك نفر قدم كوچكی برایش برمی‌‌داشت، حاج‌آقا همیشه درصدد جبران برمی‌آمدند. روزی به اتفاق هم از روستا می‌آمدیم كه دیدم از ماشین پیاده شد و به پیرمردی كه به نظر نمی‌رسید وضع اقتصادی بدی داشته باشد، پولی داد. از آقا نورعلی پرسیدم: موضوع چیه؟! گفت: این مرد برای من یك روز كه چوپان كوچكی بودم، كار بزرگی انجام داد. باران شدیدی می‌بارید. این مرد، وقتی مرا دید، «كَپَنَك» (نوعی لباس نمدی مخصوص چوپانان)  خودش را از روی دوشش درآورد و روی من انداخت و گفت: این را بگیر و اینجا استراحت كن. من هیچ وقت این محبت او را فراموش نمی‌كنم و تا زنده هستم كمكش می‌كنم. حاج‌آقا محبت هیچ‌كس را فراموش نمی‌كرد و این را «قهرقلی» كه آن چوپان است به یاد دارد.طیبه درری – همسر شهید***جور دیگر احساسش میكنیمبالاخره هیچكسی نمیتواند منكراین قضیه شود كه دوری پدر سخت است ولی یك چیزهایی این دوری و سختی را برایمان پوشش میدهد، آن احساسی است كه نسبت به این داریم كه پدرمان در جوار رحمت الهی و حضرت اباعبدالله(ع) آرام گرفته است.این ذهنیت برای ما آنقدر عزیز است كه فكر میكنم درد فقدان پدر را برایمان سبك میكند. شاید بتوانم بگویم واقعا ما احساس نكردیم نبود پدر را چون به نوع دیگری داریم او را حس میكنیم. شاید صبحها كه بیدار میشویم، آنجا فقط متوجه میشویم كه حاجی در كنار ما نیست، كه بخواهیم ببینیمش وگرنه واقعا به نوعی داریم او را بیشتر از گذشته احساس میكنیم. به نوعی ما الهامی در رفتار و كردارمان حس میكنیم كه فقط به واسطه حضور شخص ایشان است كه میتواند محقق بشود. بحثی كه میگویند شهیدان زنده اند برای ما معنای دیگر یافته است. واقعا تا دیروز فقط در كلام بود، الان این را احساس میكنیم.فرج الله شوشتری – فرزند شهید****وصیت‌هایی در حاشیه كتاب‌هابسیار اهل مطالعه بود و كتاب‌های فراوانی برای ما به یادگار گذاشته‌است. همیشه كنار سجاده‌ا‌ش یك جلد  قرآن، مفاتیح و دیوان حافظ بود. وقتی مطالعه می‌كرد، در كنار صفحات كتاب یادداشت می‌نوشت. یك جور نكته‌برداری و حاشیه‌نویسی بود. هر كتابی را كه حالا باز می‌كنیم، در هر گوشه آن نكته‌ای، دست‌خطی و یادداشتی از پدر را می‌بینیم كه مانند یك وصیت‌نامه ما را در مشكلات یاری می‌كند.

زهرا شوشتری – فرزند شهید

اوه 60 سالهمن در طول‌این دوران حتی یك بار خستگی را در چهره و كلام شهید شوشتری ندیدم و نشنیدم. همواره نشاط و شادابی در وجود شهید شوشتری بود. به نظر من شهید شوشتری یك كاوه، چراغچی یا همت 60ساله بود كه ما می‌دیدیم.به نظر من‌این شهید هم در دوران دفاع مقدس و هم بعد از آن زحمات زیادی كشید و شهادت بهترین و بالاترین مزدی بود كه او می‌توانست بگیرد.علی اکبر صابری فر، مدیر عامل شرکت سپاد خراسان***به فکر خانواده اعدامی ها هم بودسردار شوشتری حتی برای خانواده اعدامیان هم كار میكرد و میگفت اگر كسی اعدام شده، خانواده او چه گناهی كرده است؟ به خانواده فقرا سركشی كرده و مشكلات آنها  را برطرف میكرد،  به طوری كه بعد از شهادت ایشان در هر روستایی كه میرویم تا اسم سردار شوشتری آورده میشود، مردم زارزار گریه میكنند و میگویند پدر خود را از دست دادیم.سردار جاهد، فرمانده سپاه سیستان و بلوچستان***خدمت به محرومیندر برخی مناطق سیستان و بلوچستان به دلیل محرومیت زیاد مردم، حتی ازدواج‌ها و طلاق‌ها ثبت نمی‌شود و اگر شوهر زنی بمیرد، آن زن نمی‌تواند ثابت كند كه شوهر خود را از دست داده تا تحت پوشش قرار بگیرد.در منطقه ما 346 زن بی‌سرپرست بدون هیچ كمكی و در نهایت محرومیت زندگی می‌كردند. من اوضاع و احوال آن‌ها  را با رئیس كل دادگستری استان در میان گذاشتم و با هم به خدمت سردار شوشتری رفتیم. وقتی او از جریان باخبر شد، با ناراحتی زیاد به ما گفت: هرچه زودتر آن‌ها  را تحت پوشش كمیته امداد قرار دهید و برای‌این كار هم هیچ احتیاجی به آوردن مدارك نیست.شوشتری به‌اینجا نیز اكتفا نكرد و دستور داد تا برای آن‌ها  اشتغال‌ایجاد شود و امروز همان زنان بی‌سرپرست، تحت پوشش و حقوق‌بگیر كمیته امداد هستند.شهید شوشتری شخصا دستور رسیدگی به وضعیت زندگی زنان بی‌سرپرست، كودكان یتیم و خانوادهای محروم منطقه را می‌داد و در زمان شهادت او وقتی من از زاهدان به منطقه كورین برگشتم دیدم كه زنان 70 ساله به همراه كودكان، در شهادت او گریه می‌كردند و می‌گفتند امروز پدر خود را از دست دادیم.حسین اسماعیل‌زهی از بزرگان طایفه «شه‌بخش» بلوچستان***مردی كه از درون می‌گریستاصلا یادم نمی‌رود یك‌بار با سردار در خط بودیم، یكی از نیروهای ما در ارتفاعات 343 كانی‌سخت جنازه برادرش را روی دستش به عقب می‌آورد. خون داشت از پیكر شهید می‌ریخت، سردار از دیدن‌این صحنه آن‌قدر ناراحت شد كه قابل توصیف نیست، اما ندیدیم كه اشكی بریزد. اما‌اینكه سردار چطور خودش را در‌این صحنه‌های سخت،‌ از نظر روانی تخلیه می‌كرد، شب‌ها یا نیمه‌شب‌ها بود؛ وقتی كه می‌دیدیم سردار،‌ آستین‌هایش را بالا زد و به طرف تانكر رفت و وضو گرفت، بعد آمد در تاریكی سنگر به راز و نیاز و نماز مشغول شد. سردار در مقابل نیروهایش هرگز از خودش نقطه ضعفی نشان نمی‌داد و در‌این طور صحنه‌های تلخ،‌ از درون گریه می‌كرد، بدون‌اینكه اشكی در صورتش نمایان شود. او پیش رزمنده‌ها در روحیه مثل كوه استوار و محكم بود.سید محمد میر رفیعی، همرزم شهید و از فرماندهان سابق مخابرات سپاه خراسان***وقتی كه زبانش را كتمان كرد یگانی بود به نام یگان توپخانه. سردار قبل از ورود به قرارگاه حمزه، برای بازدید به آنجا رفته بودند و از بچه‌های آنجا  یك سری مسائل فنی پرسیده بودند كه آن‌ها  نتوانسته بودند جواب بدهند. فرمانده یگان به تركی گفته بود «بابا‌ایشان كه نمی‌فهمند، به تركی یك چیزی بگویید، تمام بشود برود». سردار شوشتری چیزی نمی‌گوید، آخر كار موقع خداحافظی با فرمانده یگان توپخانه به زبان تركی خداحافظی می‌كند! می‌گفت: «دیدم خیلی عرق كرد و الان است كه سكته كند، كلی دلداری‌اش دادم كه من تركی بلد نیستم، همین چند كلمه را بلد بودم!»سرهنگ محسن رنجی مسئول دفتر سردار شهید در قرارگاه حمزه***پدر صلواتی! ظهر بود، در پادگان ایلام بودیم. شهید مهدی میرزایی من را صدا زد و بعد محكم بغل گرفت. گفتم چی شده، چرا من را محكم گرفتی؟ گفت از جایت تكان نخور! یك صحبت با تو دارم. گفتم: بگو. گفت: زاده احمد تو مادر داری؟ گفتم بله. گفت جان مادرت قسم! گفتم: داستان از چه قرار است؟ گفت می‌خواهم تقلید صدای آقای شوشتری و انجیدنی را در بیاوری. روحم خبر نداشت كه سردار شهید شوشتری، سردار قاآنی، سردار مرتضی قربانی و سردار انجیدنی با فاصله دو متری در پشت سر من بودند و داشتند مرا نگاه می‌كردند. مهدی میرزایی دو صدای كاملا متضاد را انتخاب كرده بود. تُن صدای آقای انجیدنی نرم و آهسته و شهید شوشتری قوی و قدر بود. از قول انجیدنی گفتم: شوشتری ما چكار كنیم؟! و بعد شوشتری شدم و با صدای مقتدر گفتم: تازه می‌پرسی چكار كنی؟ باید تیپت را مستقر كنی، بعد از دو ساعت می‌گی من چكار كنم؟!... یك‌دفعه دیدم دستی پشت گردنم آمد كه: پدرصلواتی،  داری ادای من را در می‌آوری؟! بعدش آقای قربانی با لهجه اصفهانی گفت: آقای شوشتری ! نكنه این «زورو»  صدای من را هم تقلید می‌كند!  و كلی خندیدند.ابوالقاسم زاده احمد، بیسیم چی دوران دفاع مقدس شهید شوشتری***آخرین پست در كشیك هشتمدر عین صلابتی كه داشت، زمانی كه پا به حرم مطهر حضرت رضا(ع)  می‌گذاشت، واقعا با كمال خضوع و خشوع وارد می‌شد. یكی دو كشیك قبل از شهادتش به ایشان گفتم: سردار، شما به هر حال خسته شدید، دیگر از خدمت تشریف بیاورید. (من حدود 4-3 سال در منطقه سیستان و بلوچستان خدمت كردم و چون منطقه‌ای محروم است و فقرش با هیچ جای ایران قابل قیاس نیست، می‌دانم كه آنجا چطور است.) گفتم سردار! بس نیست؟ گفت: نه، الان واقعا آنجا لازم هستم و باید به این مردم محروم خدمت كنم. شهید شوشتری برای كشیك، ابتدا «در طلا» می‌آمد. قبل از شهادتش آنجا كنار در طلا ایستاده بودم روبه‌روی ضریح مطهر كه او آمد و سلام و احوالپرسی كردم. سردار شوشتری گفت: اجازه می‌دهی آقای اسلام‌فر بایستم؟! گفتم: اختیار دارید، شما هر زمان كه تشریف بیاورید در خدمت هستیم. چوب‌پَر را به ایشان دادم و پست را تحویل گرفت. او این كلام را به من گفت: «شاید این آخرین پستم باشد در اینجا!» یعنی واقعا به ایشان الهام‌ شده بود و به این رسیده بود كه این سفر آخر است و این زیارت كه الان آمده، زیارت آخری است و این آخرین خاطره من از اوست.

حسین اسلام‌فر، از خدام کشیک هشتم

كنگره بزرگداشت سرداران شهید و بیست و سه هزار شهید استانهای خراسان
چهارشنبه 4/12/1389 - 8:2
طنز و سرگرمی

دعاهای زیر از کتاب  سومین جشنواره بین‌المللی "دستهای کوچک دعااست. این جشنواره سه سال است که در تبریز برگزار می‌شود و دعاهای بچه‌های دنیا را جمع ‌آوری می‌کند و برگزیدگان را به تبریز دعوت و به آنها جایزه می‌دهد. دعاهایی که می‌خوانید از بچه‌های ایران است.
لطفاً آمین بگوئید:

آرزو دارم سر آمپول‌ها نرم باشد! 
(تاده نظر‌بیگیان / ۵ ساله)



خدای مهربانممن در سال جدید از شما می‌خواهم اگر در شهر ما سیل آمد فوراً من را به ماهی تبدیل کنی! 
(نسیم حبیبی / ۷ ساله)



ای خدای مهربان! پدر من آرایشگاه دارد. من همیشه برای سلامت بودن او دعا می‌کنم. از تو می‌خواهم بازار آرایشگاه او و همه آرایشگاه‌ها را خوب کنی تا بتوانم پول عضویت کانون را از او بگیرم چون وقتی از او پول عضویت کانون را می‌خواهم می‌گوید بازار آرایشگاه خوب نیست! 
(فرشته جبار نژاد ملکی / 11 ساله)



خدای عزیزم! من تا حالا هیچ دعایی نکردم. میتونی لیستت رو نگاه کنی. خدایا ازت میخوام صدای گریه برادر کوچیکم رو کم کنی! 
(سوسن خاطری / 9 ساله)

 


خدایا! یک جوری کن یک روز پدرم من را به مسجد ببرد. 
(کیانمهر ره‌گوی / 7 ساله)



خدای عزیزم! در سال جدید کمک کن تا مادربزرگم دوباره دندان دربیاورد آخر او دندان مصنوعی دارد! 
(الناز جهانگیری / 10 ساله)



آرزوی من این است که ای کاش مامان و بابام عیدی من را از من نگیرند. آنها هر سال عیدی‌هایی را که من جمع می‌کنم از من می‌گیرند و به بچه‌ آنهایی می‌دهند که به من عیدی می‌دهند! 
(سحر آذریان / ۹ ساله)



بسم الله الرحمن الرحیم. خدایا! از تو می‌خواهم که برادرم به سربازی برود و آن را تمام کند. آخه او سرباز فراری است. مادرم هی غصه می‌خورد و می‌گوید کی کارت پایان خدمت می‌گیری؟ 
(حسن / 8 ساله)

 


ای خدا! کاش همه مادرها مثل قدیم خودشان نان بپزند من مجبور نباشم در صف نان بایستم! 
(شاهین روحی / 11 ساله)

 


خدایا! کاری کن وقتی آدم‌ها می‌خوان دروغ بگن یادشون بره! 
(پویا گلپر / 10 ساله)

 


خدا جون! تو که اینقدر بزرگ هستی چطوری میای خونه ما؟ دعا می‌کنم در سال جدید به این سؤالم جواب بدی!

(پیمان زارعی / 10 ساله)

 


خدایا! یک برادر تپل به من بده!! 
(زهره صبورنژاد / 7 ساله)



 

خدایا! در این لحظه زیبا و عزیز از تو می‌خواهم که به پدر و مادر همه بچه‌های تالاسمی پول عطا کنی تا همه ما بتوانیم داروی "اکس جید" را بخیریم و از درد و عذاب سوزن در شبها رها شویم و در خواب شبانه‌یمان مانند بچه‌های سالم پروانه بگیریم و از کابوس سوزن رها شویم...

(مهسا فرجی / 11 ساله)



دلم می‌خواهد حتی اگر شوهر کنم خمیر دندان ژله‌ای بزنم! 
(روشنک روزبهانی / 8 ساله)

 


خدایا! شفای مریض‌ها را بده هم چنین شفای من را نیز بده تا مثل همه بازی کنم و هیچ‌کس نگران من نباشد و برای قبول شدن دعا 600 عدد صلوات گفتم ان شاء الله خدا حوصله داشتهباشد و شفای همه ما را بدهد. الهی آمین. 
(مهدی اصلانی / 11 ساله)



خدایا! دست شما درد نکند ما شما را خیلی دوست داریم! 
(مینا امیری / 8 ساله)



خدایا! تمام بچه‌های کلاسمان زن داداش دارند از تو می‌خواهم مرا زن دادش دار کنی! 
(زهرا فراهانی / 11 ساله)



ای خدای مهربان! من سالهاست آرزو دارم که پدرم یک توپ برایم بخرد اما پدرم بدلیل مشکلات نتوانسته بخرد. مطمئن هستم من امسال به آرزوی خودم می‌رسمخدایا دعای مرا قبول کن... 
(رضا رضائی طومار آغاج / 13 ساله)

 


ای خدای مهربان! من رستم دستان را خیلی دوست دارم از تو خواهش می‌کنم کاری کنی که شبی او را در خواب ببینم! 
(شایان نوری / 9 ساله)



خدایا ماهی مرا زنده نگه دار و اگر مرد پیش خودت نگه دار و ایشالله من بتوانم خدا را بوس کنم و معلم‌مان هم مرا بوس کند
)امیرحسام سلیمی / 6 ساله)



خدیا! دعا می‌کنم که در دنیا یک جاروبرقی بزرگ اختراع شود تا دیگر رفتگران خسته نشوند!
(فاطمه یارمحمدی / 11 ساله)



ای خدا! من بعضی وقت‌ها یادم می‌رود به یاد تو باشم ولی خدایا کاش تو همیشه به یاد من بیوفتی و یادت نرود! 
(شقایق شوقی / 9 ساله)



خدای عزیزم! سلام. من پارسال با دوستم در خونه‌ها را می‌زدیم و فرار می‌کردیم. خدایا منو ببخش و اگه مُردم بخاطر این کار منو به جهنم نبر چون من امسال دیگه این کار رو نمی‌کنم! 
(دلنیا عبدی‌پور / 10 ساله)



آرزو دارم بجای این که من به مدرسه بروم مادر و پدرم به مدرسه بروند. آن وقت آنها هم می‌فهمیدند که مدرسه رفتن چقدر سخت است و این قدر ایراد نمی‌گرفتند!

(هدیه مصدری / 12 ساله)

 


خدایا مهدکودک از خانه ما آنقدر دور باشد که هر چه برویم، نرسیم. بعد برگردیم خانه با مامان و کیف چاشتم. پاهای من یک دعا دارند آنها کفش پاشنه بلند تلق تلوقی (!( می‌خوان دعامی‌کنند بزرگ شوند که قدشان دراز شود! 
(باران خوارزمیان / 4 ساله)



خدایا! برام یک عروسک بده. خدایابرای داداشم یک ماشین پلیس بده! 
(مریم علیزاده / 6 ساله)



خدایا! می‌خورم بزرگ نمیشم! کمکم کن تا خیلی خیلی بزرگ شوم! 
(محمد حسین اوستادی / 7 ساله)



خدایا! من دعا می‌کنم که گاو باشم! و شیر بدهم تا از شیر، کره، پنیر و ماست برای خوراک مردم بسازم! 
(سالار یوسفی / 11 ساله)

 


من دعا می‌کنم که خودمان نه، همه مردم جهان در روز قیامت به بهشت بروند. 
(المیرا بدلی / 11 ساله)

 


خدای قشنگ سلام! خدایا چرا حیوانات درس نمی‌خواننداما ما باید هر روز درس بخوانیم؟ در سال جدید دعا می‌کنم آنها درس بخوانند و ما مثل آنها استراحت کنیم! 
(نیشتمان وازه / 10 ساله)



اگر دل درد گرفتیم نسل دکترها که آمپول می‌زنند منقرض شود تا هیچ دکتری نتواند به من آمپول بزند! 
(عاطفه صفری / 11 ساله)



خدای مهربان! من یک جفت کفش می‌خواهم بنفش باشد و موقع راه رفتن تق تق کند مرسی خدایا! 
(رویا میرزاده / 7 ساله(



 

 

در یادداشت دبیر جشنواره در ابتدای کتاب نوشته شده:
"هزاران نفر برای باریدن باران دعا می‌کنند غافل از آنکه خداوند با کودکی است که چکمه‌هایش سوراخ است."

سه شنبه 3/12/1389 - 9:19
خاطرات و روز نوشت






قبر مرا نیم متر کمتر عمیق کنید تا پنجاه سانت به خدا نزدیکتر باشم.
بعد از مرگم، انگشتهای مرا به رایگان در اختیار اداره انگشتنگاری قرار دهید.
به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبدشکافی کند، من به آن مشکوکم!
ورثه حق دارند با طلبکاران من کتک کاری کنند.
عبور هرگونه کابل برق، تلفن، لوله آب یا گاز از داخل گور اینجانب کیدا ممنوع است.
بر قبر من پنجره بگذارید تا هنگام دلتنگی، گورستان را تماشا کنم.
کارت شناسایی مرا لای کفنم بگذارید، شاید آنجا هم نیاز باشد!
مواظب باشید به تابوت من آگهی تبلیغاتی نچسبانند.
روی تابوت و کفن من بنویسید: این عاقبت کسی است که زگهواره تا گور دانش بجست.
دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال کنند. در چمنزار خاکم کنید!
کسانی که زیر تابوت مرا میگیرند، باید هم قد باشند.
شماره تلفن گورستان و شماره قبر مرا به طلبکاران ندهید.
گواهینامه رانندگیم را به یک آدم مستحق بدهید، ثواب دارد.
در مجلس ختم من گاز اشکآور پخش کنید تا همه به گریه بیفتند.
از اینکه نمیتوانم در مجلس ختم خودم حضوریابم قبلا پوزش می طلبم
به بهشت نمیروم اگر مادرم آنجا نباشد 

سه شنبه 3/12/1389 - 9:12
طنز و سرگرمی

راست ها و دروغ ها !!!! ...

کسی که سخنانش نه راست است و نه دروغ ، فیلسوف است.
کسی که راست و دروغ برای او یکی است متملق و چاپلوس است.
کسی که پول میگیرد تا دروغ بگوید دلال است.
کسی که دروغ می گوید تا پول بگیرد گداست.
کسی که پول می گیرد تا راست و دروغ را تشخیص دهد قاضی است.
کسی که پول می گیرد تا گاهی راست را دروغ و دروغ را راست جلوه دهد وکیل است.
کسی که جز راست چیزی نمی گوید بچه است.
کسی که به خودش هم دروغ می گوید متکبر و خود پسند است.
کسی که دروغ خودش را باور می کند ابله است.
کسی که سخنان دروغش شیرین است شاعر است.
کسی که اصلا دروغ نمی گوید مرده است.
کسی که دروغ می گوید و قسم هم می خورد بازاری است.
کسی که دروغ می گوید و خودش هم نمی فهمد پر حرف است.
کسی که مردم سخنان دروغ او را راست می پندارند سیاستمدار است.
کسی که مردم سخنان راست او را دروغ می پندارند و به او می خندند دیوانه است.
سه شنبه 3/12/1389 - 9:9
داستان و حکایت

زمانی که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گهگاهی غذای ساده صبحانه را برای شب هم آماده کند. یک شب را خوب یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، شام ساده ای مانند صبحانه تهیه کرده بود. آن شب پس از زمان زیادی، مادرم بشقاب شام را با تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بسیار سوخته، جلوی پدرم گذاشت.

 


 



یادم می آید منتظر شدم ببینم آیا پدرم هم متوجه سوختگی بیسکویت ها شده است؟!

 



در آن وقت، همه ی کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به طرف بیسکویت دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم در مدرسه چطور بود؟

خاطرم نیست که آن شب چه جوابی به پدرم دادم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا میکردم که داشت کره و ژله روی آن بیسکویتهای سوخته می مالید و لقمه لقمه آنها را می خورد.

 



 یادم هست آن شب وقتی از سر میز غذا بلند شدم، شنیدم مادرم بابت سوختگی بیسکویت ها از پدرم عذرخواهی می کرد و هرگز جواب پدرم را فراموش نخواهم کرد که گفت: اوه عزیزم، من عاشق بیسکویتهای خیلی برشته هستم.

 



 همان شب، کمی بعد که رفتم بابام را برای شب بخیر ببوسم، از او پرسیدم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویتهاش سوخته باشد؟

 



 او مرا در آغوش کشید و گفت: مامان تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و خیلی خسته است. بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز کسی را نمی کشد!

 



 زندگی مملو از چیزهای ناقص... و انسان هایی است که پر از کم و کاستی هستند. خود من در بعضی موارد، بهترین نیستم، مثلاً مانند خیلی از مردم، روزهای تولد و سالگردها را فراموش میکنم.

 



 اما در طول این سالها فهمیده ام که یکی از مهمترین راه حل ها برای ایجاد روابط سالم، مداوم و پایدار؛ درک و پذیرش عیب های همدیگر و شاد بودن از داشتن تفاوت با دیگران است. و امروز دعای من برای تو این است که یاد بگیری که قسمت های خوب، بد، و ناخوشایند زندگی خود را بپذیری و با انسان ها رابطه ای داشته باشی که در آن، بیسکویت سوخته موجب قهر و دلخوری نخواهد شد.

 



 این موضوع را می توان به هر رابطه ای تعمیم داد. در واقع، تفاهم، اساس هر روابطی است، هر رابطه ای با همسر یا والدین، فرزند یا برادر، خواهر یا حتی یک دوست!

کلید دستیابی به شادی خود را در جیب کسی دیگر نگذارید بلکه آن را پیش خودتان نگهدارید.

 



 بنابراین، لطفاً یک بیسکویت به من بدهید، و آری، حتی از نوع سوخته که حتماً خیلی خوب خواهد بود.!.!.!.!

 


 


کاش همه می دانستند که زندگی شادی نیست


 


شادی را به هدیه بخشیدن است


 


زندگی قهقهه نیست


 


تنها یک لبخند است


 


 


با طلوع هر صبح فکر کن تازه به دنیا آمدی، با اطرافیانت مهربان باش


 


همزیستی را دوست بدار و زندگی را قدر بدان


 


شاید فردایی نباشد


 


 


 


این داستان را می توانید تنها برای کسانی بفرستید که برایتان ارزشمندند

سه شنبه 3/12/1389 - 9:7
داستان و حکایت
مردم چه می گویند؟؟

می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: ...

فقط ریاضی! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟...گفتند: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!...گفتم: چرا؟... گفت:مردم چه می گویند؟!...

می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟!...

بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند... می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

مُردم. برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!...

از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند. حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟!... مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، لحظه ای نگران من نیستند

سه شنبه 3/12/1389 - 8:15
داستان و حکایت


حکایت خدا و گنجشک

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت.
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: " می آید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.
" فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:

" با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست.
" گنجشک گفت:
" لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست.
سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:
" ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. " گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.
خدا گفت: " و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی. " اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.

سه شنبه 3/12/1389 - 8:11
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته