• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 3430
تعداد نظرات : 958
زمان آخرین مطلب : 3290روز قبل
محبت و عاطفه

در سال 1974 مجله "گاید پست" گزارش مردی را نوشت که برای کوهپیمایی به کوهستان رفته بود.

ناگهان برف و کولاک او را غافلگیر کرد و در نتیجه راهش را گم کرد. از آنجا که برای چنین شرایطی پوشاک مناسبی همراه نداشت، می‌دانست که هرچه سریعتر باید پناهگاهی بیابد، در غیر اینصورت یخ می‌زند و می‌میرد.

علی‌رغم تلاشهایش دستها و پاهایش بر اثر سرما کرخت شدند. می‌دانست وقت زیادی ندارد.

 در همین موقع پایش به کسی خورد که یخ زده بود و در شرف مرگ بود.

او می‌بایست تصمیم خود را می‌گرفت. دستکش‌های خیس خود را در آورد، کنار مرد یخ‌زده زانو زد و دستها و پاهای او را ماساژ داد.

مرد یخ‌زده جان گرفت و تکان خورد و آنها به اتفاق هم به جستجوی کمک به دیگری، در واقع به خودشان کمک می‌کردند.

کرختی با ماساژ دادن دیگری از بین می‌رفت

  ما انسانها در واقع با کمک کردن به دیگران به خود کمک می‌کنیم.

خیلی وقتها همدلی با دیگران حتی میتواند از بار دلهای خودمان کم کند.

به محض اینکه کاری در جهت منافع کسی انجام می‌دهید نه تنها او به شما فکر می‌کند، بلکه خداوند نیز به شما فکر می‌کند.

فراموش نکنید : دستهایی که کمک می‌کنند مقدس‌تر از دستهایی هستند که تسبیح می گردانند...!!!     

جمله روز :  کسی که تمام نیروهای خود را برای خدمت به جامعه اش و برآورده ساختن نیازهای خانواده مصرف کرده است، انسان موفقی است. (مک دوگلاس (

سه شنبه 24/6/1388 - 15:3
خواستگاری و نامزدی

دو تا گرگ بودند که از کوچکی با هم دوست بودند و هر شکاری که به چنگ می آوردند با هم می خوردند و تو یک غار با هم زندگی می کردند. یک سال زمستان بدی شد و بقدری برف رو زمین نشست که این دو گرگ گرسنه ماندند و هر چه ته مانده لاشه های شکارهای پیش مانده بود خوردند که برف بند بیاید و پی شکار بروند اما برف بند نیامد و آنها ناچار به دشت زدند اما هر چه رفتند دهن گیره ای گیر نیاوردند، برف هم دست بردار نبود و کم کم داشت شب می شد و آنها از زور سرما و گرسنگی نه راه پیش داشتند نه راه پس.

یکی از آنها که دیگر نمی توانست راه برود به دوستش گفت:

"چاره نداریم مگه اینکه بزنیم به ده."

ـ "بزنیم به ده که بریزن سرمون نفله مون کنن؟"

ـ "بریم به اون آغل بزرگه که دامنه کوهه یه گوسفندی ورداریم در ریم."

ـ "معلوم میشه مخت عیب کرده. کی آغلو تو این شب برفی تنها میذاره. رفتن همون و زیر چوب و چماق له شدن همون. چنون دخلمونو میارن که جدمون پیش چشممون بیاد."

ـ "تو اصلاً ترسویی. شکم گشنه که نباید از این چیزا بترسه."

ـ "یادت رفته بابات چه جوری مرد؟ مثه دزد ناشی زد به کاهدون و تکه گنده هش شد گوشش"

ـ "بازم اسم بابام رو آوردی؟ تو اصلاً به مرده چکار داری؟ مگه من اسم بابای تو رو میارم که از بس که دست و پا چلفت بود یه آدمیزاد مفنگی دست آموزش کرده بود برده بودش تو ده که مرغ و خروساشو بپاد و اینقده گشنگی بهش داد تا آخرش مرد و کاه کردن تو پوستش و آبرو هر چی گرگ بود برد؟"

ـ "بابای من دست و پا چلفت نبود از همه داناتر بود. اگر آدمیزاد امروز روزم به من اعتماد می کرد، می رفتم باش زندگی می کردم. بده یه همچین حامی قشنگی مثه آدمیزاد را داشته باشیم؟ حالا تو میخوای بزنی به ده، برو تا سر تو بِبُرن، بِبَرن تو ده کله گرگی بگیرن."

ـ "من دیگه دارم از حال میرم. دیگه نمی تونم پا از پا وردارم."

ـ "اه" مث اینکه راس راسکی داری نفله میشی. پس با همین زور و قدرتت میخواسی بزنی به ده؟"

ـ "آره، ‌نمی خواستم به نامردی بمیرم. می خواستم تا زنده ام مرد و مردونه زندگی کنم و طعمه خودمو از چنگ آدمیزاد بیرون بیارم."

گرگ ناتوان این را گفت و حالش بهم خورد و به زمین افتاد و دیگر نتوانست از جایش تکان بخورد. دوستش از افتادن او خوشحال شد و دور ورش چرخید و پوزه اش را لای موهای پهلوش فرو برد و چند جای تنش را گاز گرفت. رفیق زمین گیر از کار دوستش سخت تعجب کرد و جویده جویده از او پرسید:

ـ "داری چکار می کنی؟ منو چرا گاز می گیری؟"

ـ "واقعاً که عجب بی چشم و روی هستی. پس دوستی برای کی خوبه؟ تو اگه نخوای یه فداکاری کوچکی در راه دوست عزیز خودت بکنی پس برای چی خوبی؟"

ـ "چه فداکاری ای؟"

ـ "تو که داری میمیری. پس اقلاً بذار من بخورمت که زنده بمونم."

ـ منو بخوری؟"

ـ "آره مگه تو چته؟"

ـ "آخه ما سالهای سال با هم دوست جون جونی بودیم."

ـ "برای همینه که میگم باید فداکاری کنی."

ـ "آخه من و تو هر دومون گرگیم. مگه گرگ، گرگو می خوره؟"

ـ "چرا نخوره؟ اگرم تا حالا نمی خورده، من شروع می کنم تا بعدها بچه هامونم یاد بگیرن."

ـ "آخه گوشت من بو میده"

ـ "خدا باباتو بیامرزه؛ من دارم از نا می رم تو میگی گوشتم بو میده؟

ـ "حالا راس راسی میخوای منو بخوری؟"

ـ "معلومه چرا نخورم؟"

ـ "پس یه خواهشی ازت دارم."

ـ "چه خواهشی؟"

ـ "بذار بمیرم وقتی مردم هر کاری میخوای بکن."

ـ "واقعاً که هر چی خوبی در حقت بکنن انگار نکردن. من دارم فداکاری می کنم و می خام زنده زنده بخورمت تا دوستیمو بهت نشون بدم. مگه نمی دونی اگه نخورممت لاشت میمونه رو زمین اونوخت لاشخورا می خورنت؟ گذشته از این وقتی که مردی دیگه بو میگیری و ناخوشم می کنه."

گرگ نابکار این را گفت و زنده زنده شکم دوست خود را درید و دل و جگر او را داغ داغ بلعید ... 

نتیجه گیری اخلاقی :

1- گرگها همدیگر را می درند و در هیچ زمانی به یکدیگر ترحم نمی کنند

2- به کمتر دوستی می توان اعتماد کرد، چون شناسایی رفیق و نارفیق کمی سخت است

3- گرگها که سود و زیان ندارند این هستند، پس چه برسد به بعضی از انسانها ...

4- جوانمردی پیر و جوان ندارد، حتی زن و مرد هم ندارد. بیاییم همیشه جوانمرد باشیم

سه شنبه 24/6/1388 - 15:2
خانواده

داستان درباره سربازی است که پس از جنگ ویتنام می خواست به خانه خود بازگردد.

سرباز قبل از این که به خانه برسد، از نیویورک با پدر و مادرش تماس گرفت و گفتپدر و مادر عزیزم، جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه بازگردم، ولی خواهشی از شما دارم. رفیقی دارم که می خواهم او را با خود به خانه بیاورم.»

پدر و مادر او در پاسخ گفتند:« ما با کمال میل مشتاقیم که او را ببینیم»


پسر ادامه داد:« ولی موضوعی است که باید در مورد او بدانید، او در جنگ به شدت آسیب دیده و در اثر برخورد با مین یک دست و یک پای خود را از دست داده است و جایی برای رفتن ندارد و من می خواهم که اجازه دهید او با ما زندگی کند»

پدرش گفت:« پسر عزیزم، متأسفیم که این مشکل برای دوست تو بوجود آمده است. ما کمک می کنیم تا او جایی برای زندگی در شهر پیدا کند.»

پسر گفت:« نه، من می خواهم که او در منزل ما زندگی کند.»

آنها در جواب گفتند:« نه، فردی با این شرایط موجب دردسر ما خواهد بود. ما فقط مسئول زندگی خودمان هستیم و اجازه نمی دهیم او آرامش زندگی ما را برهم بزند. بهتر است به خانه بازگردی و او را فراموش کنی.»

در این هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع کرد و پدر و مادر او دیگر چیزی نشنیدند.

چند روز بعد پلیس نیویورک به خانواده پسر اطلاع داد که فرزندشان در سانحه سقوط از یک ساختمان بلند جان باخته و آنها مشکوک به خودکشی هستند.

پدر و مادر آشفته و سراسیمه به طرف نیویورک پرواز کردند و برای شناسایی جسد پسرشان به پزشکی قانونی مراجعه کردند. با دیدن جسد، قلب پدر و مادر از حرکت ایستاد. پسر آنها یک دست و پا داشت!

سه شنبه 24/6/1388 - 14:57
آموزش و تحقيقات

فرزندی پدر پیرش را کُول کرد و به کوهستان  برد. وقتی به بالای کوه رسید، پسر غاری پیدا کرد و پدر را آن جا گذاشت. هنگامی که می خواست برگردد، با خنده های پدر پیرش مواجه شد. پسر با تعجب به او نگاه کرد و گفت: «به چه می خندی پدر؟!»

پدر نگاهی به پسر جوانش کرد و گفت: «من هم چون تو، روزی پدر پیر و ناتوانم را همین جا رها کردم و رفتم و حالا تو مرا این جا آوردی. روزی هم پسرت تو را به این جا خواهد آورد!»
پسر لحظه ای به حرف های پدرش اندیشید و آن گاه از ترس آن که مبادا روزی پسرش هم با او چنین کند، پدر را برداشت و به خانه آورد.

سه شنبه 24/6/1388 - 14:54
ادبی هنری

مردی چهار پسر داشت. هنگامی  که در بستر بیماری افتاد، یکی از پسرها به برادرانش گفت: «یا شما مواظب پدر باشید و از او ارثی نبرید، یا من پرستاری اش می کنم و از مال او چیزی نمی خواهم؟!» برادران با خوش حالی نگه داری از پدر را به عهده او گذاشتند و رفتند. پس از مدتی پدر مُرد. شبی پسر در خواب دید که به او می گویند در فلان جا، صد دینار است، برو آن را بردار، اما بدان که در آن خیر و برکتی نیست!

پسر سراغ پول ها نرفت. دو شب بعد هم همان خواب ها تکرار شد تا آن که در شب سوم خواب دید که می گویند، در فلان مکان یک درهم است. آن را بردار که پرخیر و برکت است!
پسر صبح از خواب برخاست و همان  جایی که خواب دیده بود، رفت و یک درهم را برداشت. در راه با آن دو ماهی خرید. هنگامی که شکم آن ها را پاره کرد، در شکم هر کدام یک دُر یافت. یکی از دُرها را به درگاه سلطان برد. پادشاه که از آن خوشش آمده بود، پول زیادی به پسر داد و گفت: «اگر لنگه دیگر آن  را بیاوری، پول بیش تری می گیری

پسر دُر دیگر را نیز به قصر شاه برد. سلطان با دیدن دُر به وعده اش عمل کرد و پسر به برکت احترام به پدرش از ثروت مندترین مردان روزگار شد.

سه شنبه 24/6/1388 - 14:53
دانستنی های علمی

پیر مردی بر قاطری بنشسته بود و از بیابانی می گذشت . سالکی را بدید که پیاده بود

پیر مرد گفت : ای مرد به کجا رهسپاری ؟

سالک گفت : به دهی که گویند مردمش خدا نشناسند و کینه و عداوت می ورزند و زنان خود را از ارث محروم می‌کنند

پیر مرد گفت : به خوب جایی می روی

سالک گفت : چرا ؟

پیر مرد گفت : من از مردم آن دیارم و دیری است که چشم انتظارم تا کسی بیاید و این مردم را هدایت کند

سالک گفت : پس آنچه گویند راست باشد ؟

پیر مرد گفت : تا راست چه باشد

سالک گفت : آن کلام که بر واقعیتی صدق کند

پیر مرد گفت : در آن دیار کسی را شناسی که در آنجا منزل کنی ؟

سالک گفت : نه

پیر مرد گفت : مردمانی چنین بد سیرت چگونه تو را میزبان باشند ؟

سالک گفت : ندانم

پیر مرد گفت : چندی میهمان ما باش . باغی دارم و دیری است که با دخترم روزگار می گذرانم

سالک گفت : خداوند تو را عزت دهد اما نیک آن است که به میانه مردمان کج کردار روم و به کار خود رسم

پیر مرد گفت : ای کوکب هدایت شبی در منزل ما بیتوته کن تا خودت را بازیابی و هم دیگران را بازسازی

سالک گفت : برای رسیدن شتاب دارم

پیر مرد گفت : نقل است شیخی از آن رو که خلایق را زودتر به جنت رساند آنان را ترکه می زد تا هدایت شوند . ترسم که تو نیز با مردم این دیار کج کردار آن کنی که شیخ کرد

سالک گفت : ندانم که مردم با ترکه به جنت بروند یا نه ؟

پیر مرد گفت : پس تامل کن تا تحمل نیز خود آید . خلایق با خدای خود سرانجام به راه آیند

پیرمرد و سالک به باغ رسیدند . از دروازه باغ که گذر کردند

سالک گفت : حقا که اینجا جنت زمین است . آن چشمه و آن پرندگان به غایت مسرت بخش اند

پیر مرد گفت : بر آن تخت بنشین تا دخترم ما را میزبان باشد

دختر با شال و دستاری سبز آمد و تنگی شربت بیاورد و نزد میهمان بنهاد . سالک در او خیره بماند و در لحظه دل باخت . شب را آنجا بیتوته کرد و سحرگاهان که به قصد گزاردن نماز برخاست پیر مرد گفت : با آن شتابی که برای هدایت خلق داری پندارم که امروز را رهسپاری

سالک گفت : اگر مجالی باشد امروز را میهمان تو باشم

پیر مرد گفت : تامل در احوال آدمیان راه نجات خلایق است . اینگونه کن

سالک در باغ قدمی بزد و کنار چشمه برفت . پرنده ها را نیک نگریست و دختر او را میزبان بود . طعامی لذیذ بدو داد و گاه با او هم کلام شد . دختر از احوال مردم و دین خدا نیک آگاه بود و سالک از او غرق در حیرت شد . روز دگر سالک نماز گزارد و در باغ قدم زد پیرمرد او را بدید و گفت : لابد به اندیشه ای که رهسپار رسالت خود بشوی

سالک چندی به فکر فرو رفت و گفت : عقل فرمان رفتن می دهد اما دل اطاعت نکند

پیر مرد گفت : به فرمان دل روزی دگر بمان تا کار عقل نیز سرانجام گیرد

سالک روزی دگر بماند

پیر مرد گفت : لابد امروز خواهی رفت , افسوس که ما را تنها خواهی گذاشت

سالک گفت : ندانم خواهم رفت یا نه , اما عقل به سرانجام رسیده است . ای پیرمرد من دلباخته دخترت هستم و خواستگارش

پیر مرد گفت : با اینکه این هم فرمان دل است اما بخر دانه پاسخ گویم

سالک گفت : بر شنیدن بی تابم

پیر مرد گفت : دخترم را تزویج خواهم کرد به شرطی

سالک گفت : هر چه باشد گر دن نهم

پیر مرد گفت : به ده بروی و آن خلایق کج کردار را به راه راست گردانی تا خدا از تو و ما خشنود گردد

سالک گفت : این کار بسی دشوار باشد

پیر مرد گفت : آن گاه که تو را دیدم این کار سهل می نمود

سالک گفت : آن زمان من رسالت خود را انجام می دادم اگر خلایق به راه راست می شدند , و اگر نشدند من کار خویشتن را به تمام کرده بودم

پیر مرد گفت : پس تو را رسالتی نبود و در پی کار خود بوده ای

سالک گفت : آری

پیر مرد گفت : اینک که با دل سخن گویی کج کرداری را هدایت کن و باز گرد آنگاه دخترم از آن تو

سالک گفت : آن یک نفر را من بر گزینم یا تو ؟

پیر مرد گفت : پیر مردی است ربا خوار که در گذر دکان محقری دارد و در میان مردم کج کردار ,او شهره است

سالک گفت : پیرمردی که عمری بدین صفت بوده و به گناه خود اصرار دارد چگونه با دم سرد من راست گردد ؟

پیر مرد گفت : تو برای هدایت خلقی می رفتی

سالک گفت : آن زمان رسم عاشقی نبود

پیر مرد گفت : نیک گفتی . اینک که شرط عاشقی است برو به آن دیار و در احوال مردم نیک نظر کن , می خواهم بدانم جه دیده و چه شنیده ای ؟

سالک گفت : همان کنم که تو گویی

سالک رفت , به آن دیار که رسید از مردی سراغ پیر مرد را گرفت

مرد گفت : این سوال را از کسی دیگر مپرس

سالک گفت : چرا ؟

مرد گفت : دیری است که توبه کرده و از خلایق حلالیت طلبیده و همه ثروت خود را به فقرا داده و با دخترش در باغی روزگار می گذراند

سالک گفت : شنیده ام که مردم این دیار کج کردارند

 مرد گفت : تازه به این دیار آمده ام , آنچه تو گویی ندانم . خود در احوال مردم نظاره کن

  سالک در احوال مردم بسیار نظاره کرد . هر آنکس که دید خوب دید و هر آنچه دید زیبا . برگشت دست پیر مرد را بوسید

پیر مرد گفت : چه دیدی ؟

  سالک گفت : خلایق سر به کار خود دارند و با خدای خود در عبادت

  پیر مرد گفت : وقتی با دلی پر عشق در مردم بنگری آنان را آنگونه ببینی که هستند نه آنگونه که خود خواهی ...

جمله روز :  برای اداره کردن خویش از سرت و برای اداره کردن دیگران از قلبت استفاده کن

سه شنبه 24/6/1388 - 14:52
دعا و زیارت


زنی به نام «سوده همدانی» از شیعیان امام بود، در جنگ صفین برای تشجیع(ترغیب شجاعتشان) سربازان و فرزندان دلاورش، اشعار حماسی می‌خواند، که سخت بر معاویه گران آمد و نام او را ثبت کرد.

روزگار گذشت و امام علی علیه‌السلام به شهادت رسید، و فرماندار معاویه بسر بن ارطاة، بر شهر همدان مسلط گشت، و هر چه می‌خواست انجام می‌‌داد، و کسی جرئت اعتراض یا مخالفت را نداشت سرانجام سوده، سوار بر شتر به دربار معاویه در شام رفت، و از قتل و غارت و فساد فرماندار به معاویه شکایت کرد.

معاویه او را شناخت و سرزنش کرد، و گفت:

یاد داری که در جنگ صفّین چه می‌کردی؟ حال دستور می‌دهم تو را سوار بر شتری برهنه تحویل فرماندارم بدهند تا هر گونه دوست دارد، با تو رفتار کند؟...

سوده، در حالی که اشک می‌ریخت این اشعار را خواند:

صلّی الاله علی جسم تضمّنه قبر فاصبح فیه العدل مدفوناً

قد حالف الحق لا یبغی بد بدلا فصار بالحق و الایمان مقروناً

خدایا درود بر پیکر پاکی فرست که چون دفن شد عدالت هم دفن شد،


و خدا سوگند خورده که همتایی برای او نیاورد، و تنها او با حق و ایمان همراه بود»
معاویه با شگفتی پرسید:

چه کسی را می‌گویی؟ و این اشعار را پیرامون چه شخصی خواندی؟سوده گفت:
حضرت علی علیه‌السلام را می‌گویم که چون رفت، عدالت هم رفت.

معاویه! فرماندار امام علی علیه‌السلام در همدان چند کیلو گندم از من اضافه گرفت، به کوفه رفتم وقتی رسیدم که امیرالمومنین علی علیه‌السلام برای نماز مغرب بپا خاسته بود تا مرا دید نشست و فرمود: حاجتی داری؟

ماجرا را شرح دادم، و گفتم

چند کیلو گندم مهم نیست، می‌ترسم فرماندار تو به سوی تجاوز و رشوه‌خواری پیش رفته و آبروی حکومت اسلامی خدشه‌دار شود.امام علی علیه‌السلام با شنیدن سخنان من گریست و گفت:
خدایا تو گواهی که من آنها را برای ستم به مردم دعوت نکردم.

سپس قطعه پوستی گرفت و بر روی آن نوشت:

بسم‌الله الرحمن الرحیم، قد جائتکم بینةٌ مِن ربّکم فَاوفوا الکیلَ و المیزان، و لا تَبخَسوا النّاسَ اَشیائهُم، و لا تُفسدوا فی الارض بعد اصلاحها، (1) ذالکم خیرٌ لکُم مَن یَقبِضُهُ. والسّلام؛‌ دلیل روشنی از طرف پروردگارتان برای شما آمده است؛ بنابراین، حق پیمانه و وزن را ادا کنید! و از اموال مردم چیزی نکاهید! و در روی زمین، بعد از آن که (در پرتو ایمان و دعوت انبیاء) اصلاح شده است، فساد نکنید!

سپس دستور داد که:

کارهای فرمانداری خود را بررسی و جمع‌آوری کن، تو را عزل کردم و به زودی فرماندار جدید خواهد آمد، و همه چیز را از تو تحویل خواهد گرفت.

نامه را به من داد، نه آن را بست، و نه لاک و مُهر کرد، بلافاصله پس از بازگشت من به «شهر همدان» فرماندار عزل و دیگری به جای او آمد.

معاویه، آن روز شکایت من از چند کیلو گندم اضافی بود، اما امروز به تو شکایت کردم که فرماندار تو «بسر بن ازطاة» شراب می‌خورد، تجاوز می‌کند، مال مردم را به یغما می‌برد،‌ خون بی‌گناهان را می‌ریزد؛ و تو به جای اجرای عدالت و عزل فرماندار فسادگر، مرا تهدید به مرگ می‌کنی؟ و ادعا داری که خلیفه مسلمین می‌باشی.

سه شنبه 24/6/1388 - 14:46
دعا و زیارت

هرگاه بنده ای مرا فرا خواند، آنچنان به سخن او گوش می دهم که انگار بنده ای جزء او ندارم

اما دریغا بندگان من همه را آنچنان فرا می خوانند که انگار همه خدای اویند جزء من

سه شنبه 24/6/1388 - 14:43
خواستگاری و نامزدی

از هنگامی که خداوند مشغول خلق کردن زن بود، شش روز می گذشت

فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد:چرا این همه وقت صرف این یکی می فرمایید ؟

خداوند پاسخ داد:دستور کار او را دیده ای ؟

او باید کاملا" قابل شستشو باشد، اما پلاستیکی نباشد.

باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند.

باید دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از

جایش بلند شد ناپدید شود.

باید تحملی داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا

قلب شکسته، درمان کند.

این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید .

خداوند فرمود:نمی شود !! چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی.....

را که این همه به من نزدیک است،تمام کنم.

از این پس می تواند هنگام بیماری، خودش را درمان کند، یک خانواده را بایک قرص نان سیر کند و یک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگیرد.

فرشته نزدیک شد و به زن دست زد.

اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی .

بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده ام. تصورش را هم نمی توانی بکنی

که تا چه حد می تواند تحمل کند و زحمت بکشد .

فرشته پرسید:فکر هم می تواند بکند ؟

خداوند پاسخ داد:نه تنها فکر می کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد.

آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد.

ای وای، مثل اینکه این نمونه نشتی دارد. به شما گفتم که در این یکی

زیادی مواد مصرف کرده اید.

خداوند مخالفت کرد:آن که نشتی نیست، اشک است.

فرشته پرسید:اشک دیگر چیست ؟

خداوند گفت:اشک وسیله ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا امیدی،

تنهایی، سوگ و غرورش.

فرشته متاثر شد.

شما نابغه اید ای خداوند، شما فکر همه چیز را کرده اید، چون زن ها
واقعا" حیرت انگیزند.

زن ها قدرتی دارند که مردان را متحیر می کنند.

همواره بچه ها را به دندان می کشند.

سختی ها را بهتر تحمل می کنند.

بار زندگی را به دوش می کشند،

ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می پراکنند.

وقتی می خواهند جیغ بزنند، با لبخند می زنند.

وقتی می خواهند گریه کنند، آواز می خوانند.

وقتی خوشحالند گریه می کنند.

و وقتی عصبانی اند می خندند.

برای آنچه باور دارند می جنگند.

در مقابل بی عدالتی می ایستند.

وقتی مطمئن اند راه حل دیگری وجود دارد، نه نمی پذیرند.

بدون کفش نو سر می کنند، که بچه هایشان کفش نو داشته باشند.

برای همراهی یک دوست مضطرب، با او به دکتر می روند.

بدون قید و شرط دوست می دارند.

وقتی بچه هایشان به موفقیتی دست پیدا می کنند گریه می کنند و وقتی دوستانشان پاداش می گیرند، می خندند

در مرگ یک دوست، دل شان می شکند.

در از دست دادن یکی از اعضای خانواده اندوهگین می شوند،

با اینحال وقتی می بینند همه از پا افتاده اند، قوی، پابرجا می مانند.

آنها می رانند، می پرند، راه می روند، می دوند که نشانتان بدهند چه قدر برایشان مهم هستید.

قلب زن است که جهان را به چرخش در می آورد.

زن ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند می دانند که بغل کردن و

بوسیدن می تواند هر دل شکسته ای را التیام بخشد

کار زن ها بیش از بچه به دنیا آوردن است، آنها شادی و امید به ارمغان می آورند. آنها شفقت و فکر نو می بخشند

زن ها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند

خداوند گفت:این مخلوق عظیم فقط یک عیب دارد

فرشته پرسید:چه عیبی ؟

خداوند گفت:قدر خودش را نمی داند

سه شنبه 24/6/1388 - 14:42
فلسفه و عرفان

روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت : "خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ "، خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد ، مرد نگاهی به داخل انداخت ، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود ، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد ، افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند ، به نظر قحطی زده می آمدند ، آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند ، اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود ، نمی توانستند....

دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند . مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد ، خداوند گفت : "تو جهنم را دیدی ، حال نوبت بهشت است" ، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد ، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود ، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز ، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند ، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده ، می گفتند و می خندیدند،
مرد روحانی گفت :

"خداوندا نمی فهمم؟!" ، خداوند پاسخ داد : "ساده است ، فقط احتیاج به یک مهارت دارد ، می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند ، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند !" هنگامی که موسی فوت می کرد ، به شما می اندیشید ، هنگامی که عیسی مصلوب می شد ، به شما فکر می کرد ، هنگامی که محمد (ص) وفات می یافت نیز به شما می اندیشید ، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند ، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را  دوست داشته باشید ، که به همنوع خود مهربانی نمایید ، که همسایه خود را دوست بدارید ، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد .

سه شنبه 24/6/1388 - 14:35
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته