• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 3430
تعداد نظرات : 958
زمان آخرین مطلب : 3303روز قبل
ازدواج و همسرداری


 شاگردی از استادش پرسید: عشق چیست؟

 استاد در جواب گفت: به گندومزار برو و پرخوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندومزار، به یاد داشته كه نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی؟
 
شاگرد به گندمزار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.

 استاد پرسید: چه آوردی؟

 و شاگرد با حسرت جواب داد: هیچ! هر چه جلو می رفتم، خوشه های پرپشت تر می دیدم و به امید پیدا كردن پرپشت ترین، تا انتهای گندمزار رفتم.

 استاد گفت : عشق یعنی همین!

 شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟

 استاد به سخن آمد كه: به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور. اما به یاد داشته باش كه باز هم نمی توانی به عقب برگردی!

 شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهی با درختی برگشت.

 استاد پرسید كه شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را كه دیدم، انتخاب كردم. ترسیدم كه اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم.

 استاد باز گفت: ازدواج یعنی همین!!

چهارشنبه 25/6/1388 - 14:39
دعا و زیارت

 گفتم: چقدر احساس تنهایی می‌کنم

گفتی: فانی قریب

      .:: من که نزدیکم (بقره/۱۸۶) ::.

  گفتم: تو همیشه نزدیکی؛ من دورم کاش می‌شد بهت نزدیک شم

گفتی: و اذکر ربک فی نفسک تضرعا و خیفة و دون الجهر من القول بالغدو و الأصال

      .:: هر صبح و عصر، پروردگارت رو پیش خودت، با خوف و تضرع، و با صدای آهسته یاد کن (اعراف/۲۰۵) ::.

  گفتم: این هم توفیق می‌خواهد!

گفتی: ألا تحبون ان یغفرالله لکم

     .:: دوست ندارید خدا ببخشدتون؟! (نور/۲۲) ::.

گفتم: معلومه که دوست دارم منو ببخشی

گفتی: و استغفروا ربکم ثم توبوا الیه

     .:: پس از خدا بخواید ببخشدتون و بعد توبه کنید (هود/۹۰) ::.

 گفتم: با این همه گناه آخه چیکار می‌تونم بکنم؟

 گفتی: الم یعلموا ان الله هو یقبل التوبة عن عباده

     .:: مگه نمی‌دونید خداست که توبه رو از بنده‌هاش قبول می‌کنه؟! (توبه/۱۰۴) ::.

 گفتم: دیگه روی توبه ندارم ...

گفتی: الله العزیز العلیم غافر الذنب و قابل التوب

      .:: (ولی) خدا عزیزه و دانا، او آمرزنده‌ی گناه هست و پذیرنده‌ی توبه (غافر/۲-۳ ) ::.

 گفتم: با این همه گناه، برای کدوم گناهم توبه کنم؟

 گفتی: ان الله یغفر الذنوب جمیعا

     .:: خدا همه‌ی گناه‌ها رو می‌بخشه (زمر/۵۳) ::.

 گفتم: یعنی بازم بیام؟ بازم منو می‌بخشی؟

 گفتی: و من یغفر الذنوب الا الله

     .:: به جز خدا کیه که گناهان رو ببخشه؟ (آل عمران/۱۳۵) ::.

   گفتم: نمی‌دونم چرا همیشه در مقابل این کلامت کم میارم! آتیشم می‌زنه؛ ذوبم می‌کنه؛ عاشق می‌شم! …  توبه می‌کنم

 گفتی: ان الله یحب التوابین و یحب المتطهرین

     .:: خدا هم توبه‌کننده‌ها و هم اونایی که پاک هستند رو دوست داره (بقره/۲۲۲) ::.

 ناخواسته گفتم: الهی و ربی من لی غیرک

    گفتی: الیس الله بکاف عبده

      .:: خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟ (زمر/۳۶) ::.

 گفتم: در برابر این همه مهربونیت چیکار می‌تونم بکنم؟

 گفتی:یا ایها الذین آمنوا اذکروا الله ذکرا کثیرا و سبحوه بکرة و اصیلا هو الذی یصلی علیکم و ملائکته لیخرجکم

من الظلمت الی النور و کان بالمؤمنین رحیما

.:: ای مؤمنین! خدا رو زیاد یاد کنید و صبح و شب تسبیحش کنید. او کسی هست که خودش و فرشته‌هاش

بر شما درود و رحمت می‌فرستن تا شما رو از تاریکی‌ها به سوی روشنایی بیرون بیارن .

خدا نسبت به مؤمنین مهربونه (احزاب/۴۱-۴۳)

چهارشنبه 25/6/1388 - 14:38
محبت و عاطفه


کودکی که آماده تولد بود، و یواش، یواش میرفت که قدم در این دنیای بگذارد نزد خدا رفت و از او پرسید:«می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید؛ اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟»

خداوند در جواب فرمود: « نگران نباش از میان بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام. او در کنار توست و از تو نگهداری خواهد کرد.»

اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خوهد برود یا نه.

-         اینجا در بهشت است، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی است.

-     خداوند لبخند زد: « فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.»

-         کودک باز هم پرسید: « من چه طور می توانم بفهمم مردم چه می گویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟»

-     خداوند او را نوازش کرد و گفت: « فرشته تو، زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی، در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.»

-         کودک با ناراحتی گفت: « وقتی می خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟»


خداوند برای این سؤال هم پاسخی داشت: « فرشته ات دستهایت را کنار هم می گذارد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.» و چطور مرا بخوانی ، کودک سرش را برگرداند و پرسید: «شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند. چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟

فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.
کودک با نگرانی ادامه داد : « اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.»

خداوند لبخند زد و گفت:« فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد مرا خواهد آموخت؛ گرچه من همواره و هر آن کنار تو خواهم بود.»

در آن هنگام بهشت آرام بود، اما صداهایی از زمین شنیده می شد. کودک می دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند. او به آرامی یک سؤال از دیگر از خداوند پرسید:«خدایا اگر باید همین حالا بروم، لطفاً نام فرشته ام را به من بگویید.»

خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد:

«نام فرشته ات اهمیتی ندارد و به راحتی می توانی او را مادر صدا کنی.»

چهارشنبه 25/6/1388 - 14:36
دانستنی های علمی

معنی نام كشورهای جهان

1.  آرژانتین :سرزمین نقره(اسپانیایی)

2.  آفریقای جنوبی :سرزمین بدون سرما(آفتابی) جنوبی(لاتین،یونانی)

3.  آفریقای مركزی:سرزمین بدون سرما(آفتابی) مركزی(لاتین،یونانی )

4. آلبانی :سرزمین كوهنشینان

۵. آلمان :سرزمین همه مردان یا قوم ژرمن(فرانسوی ژرمنی)

6.  آنگولا :از واژه نگولا كه لقب فرمانروایان محلی بود

7.  اتریش : شاهنشاهی شرق (ژرمنی)

8.  اتیوپی : سرزمین چهره سوختگان (یونانی)

9. ازبكستان : سرزمین خودسالارها (سغدی-تركی-فارسی/ دری)

10.    اسپانیا : سرزمین خرگوش كوهی (فنیقی)

11.    استرالیا : سرزمین جنوبی (از لاتین)

12.    استونی : راه شرقی (ژرمنی)

13.    اسرائیل : جنگیده با خدا (عبری)

14.    اسكاتلند :سرزمین اسكات ها{در لاتین قوم گائل را گویند}(لاتین)

15.    افغانستان :سرزمین قوم افغان( فارسی)

16.    اكوادور :خط استوا (اسپانیایی)

17.    الجزایر :جزیره ها(عربی)

18.    السالوادور :رهایی بخش مقدس(اسپانیایی)

19.    امارات متحده عربی :شاهزاده نشین های یكپارچه عربی(عربی)

20.    اندونزی :مجمع الجزایر هند(فرانسوی)

21.    انگلیس :سرزمین پیر استعمار(ژرمنی)

22.    اوروگوئه :شرقی

23.    اوكراین :منطقه مرزی(اسلاوی)

24.    ایالات متحده امریكا :از نام آمریگو وسپوچی دریانورد ایتالیایی

25.    ایتالیا : شاید به معنی ایزد گوساله (یونانی)

26.    ایران : سرزمین آریایی‌ها٬ برگرفته از واژهٔ «آریا» بمعنی نجیب و شریف

27.    ایرلند : سرزمین قوم ایر(انگلیسی)

28.    ایسلند : سرزمین یخ (ایسلندی)

29.    باهاما : دریای كم عمق یا ریشدارها(اسپانیایی)

30.    بحرین : دو دریا (عربی)

31.    برزیل : چوب قرمز

32.    بریتانیا : سرزمین نقاشی شدگان(لاتین)

33.    بلژیك : سرزمین قوم بلژ (از اقوام سلتی)، واژه بلژ احتمالاً معنی زهدان و كیسه میداده .

34.    بلیز : یا از نام دزدی دریایی به نام والاس یا از واژه‌ای بومی به معنای آب گل آلود

35.    بنگلادش : ملت بنگال (بنگلادشی)

36.    بوتان : تبتی تبار

37.    بوتسوانا : سرزمین قوم تسوانا

38.    بوركینافاسو : سرزمین مردم درستكار (از زبان‌های موره دیولا)

39.    بولیوی : از نام سیمون بولیوار مبارز رهایی بخش آمریكای لاتین

40.    پاراگوئه : این سوی رودخانه

41.    پاكستان : سرزمین پاكان(فارسی /دری)

42.    پاناما :جای پر از ماهی(زبان كوئِوا)

43.    پرتغال : بندر قوم گال (از اقوام سلتی) (لاتین)

44.    پورتوریكو : بندر ثروتمند (اسپانیایی)

45.    تاجیكستان : سرزمین تاجیك ها(فارسی /دری)

46.    تانزانیا :این نام از همامیزی تانگانیگا(سرزمین دریاچه تانگا) + زنگبار است

47.    تایلند :سرزمین قوم تای

48.    تركمنستان : سرزمین ترك +ایمان=تركیمان=تركمان= تركمن(سرزمین تورك هایی كه مسلمان شده اند)،مربوط به سده های آغازین اسلام

49.    تركیه : سرزمین قوی‌ها (تركی با پسوند عربی)

50.    جامائیكا : سرزمین بهاران

51.    جیبوتی : شاید به پادری بافته از الیاف نخل می گفتند(زبان آفار)

52.    چاد : دریاچه ( زبان بورنو)

53.    چین :سرزمین مركزی(چینی)

54.    دانمارك : مرز قوم "دان"

55.    دومینیكن : كشور دومینیك مقدس (اسپانیایی)

56.    روسیه : كشور روشن ها، سپیدان (شاید از ریشه سكایی"راؤش" )

57.    روسیه سفید (بلاروس ):درخشنده(روس) سفید(روسی)

58.    رومانی : سرزمین رومی ها

59.    زلاند نو :زلاند جدید(زلاند نام یكی از استان های هلند به معنای دریاست)

60.    ژاپن : سرزمین خورشید تابان(ژاپنی)

61.    ساحل عاج :ساحل عاج

62.    سریلانكا : جزیره باشكوه (سنسكریت)

63.    جزایر سلیمان :از نام حضرت سلیمان

64.    سوئد : سرزمین قوم "سوی"

65.    سوازیلند :سرزمین قوم سوازی

66.    سوئیس : سرزمین مرداب

67.    سودان : سیاهان(عربی)

68.    سوریه : سرزمین آشور (سامی)

69.    سیرالئون : كوه شیر

70.    شیلی : پایان خشكی- برف (از زبان بومی آنجا)

71.    صحرا :بیابان(عربی)

72.    صربستان :سرزمین قوم صرب(یوگسلاوی: سرزمین اسلاو های جنوب)

73.    عراق : شاید ازایراك به معنای ایران كوچك(فارسی)

74.    عربستان سعودی : سرزمین بیابانگردان در تملك خاندان خوشبخت. واژه عرب به معنی گذرنده و بیابانگرد است. سعود یعنی خوشبخت .

75.    فرانسه : سرزمین قوم فرانك (از اقوام سلتی)

76.    فلسطین : یكی از اسامی قدیم رود اردن

77.    فنلاند :سرزمین قوم "فن"

78.    فیلیپین :از نام پادشاهی اسپانیایی به نام فیلیپ

79.    قرقیزستان : سرزمین چهل قبیله (قرقیزی)

80.    قزاقستان : سرزمین كوچگران (قزاقی)

81.    قطر :شاید به معنای بارانی(عربی)

82.    كاستاریكا :ساحل غنی(اسپانیایی)

83.    كانادا : دهكده (زبان سرخپوستی"ایروكوئی" )

84.    كلمبیا :سرزمین كلمب(كریستف كلمب)(اسپانیایی)

85.    كنیا : كوه سپیدی (زبان كیكویو)

86.    كویت : دژ كوچك (هندی-عربی)

87.    گرجستان :سرزمین كشاورزان(یونانی)

88.    لبنان :سفید(عبری)

89.    لهستان : سرزمین قوم "له"

90.    لیبریا : سرزمین آزادی

91.    مجارستان :سرزمین قوم مجار (مجاری)

92.    مراكش مغرب)

93.    مصر : شهر - آبادی

94.    مقدونیه : سرزمین كوه نشین ها، بلندنشین‌ها (یونانی)

95.    مكزیك :اسپانیای جدید(اسپانیایی)

96.    موریتانی : سرزمین قوم مور (لاتین)

97.    میكرونزی :مجمع الجزایر كوچك(فراسوی)

98.    نروژ : راه شمال

99.    نیجر : سیاه (لاتین)

100.  نیجریه : سرزمین سیاه (لاتین)

101.   نیكاراگوئهدریای نیكارائو (نام مردم آن منطقه) - آگوئه (اسپانیایی)

102.   واتیكان : گرفته شده از نام تپه‌ای به نام واتیكان (اتروسكی)

103.   ونزوئلا : ونیز كوچك

104.   ویتنام : اقوام "ویت" جنوبی(ویتنامی)

105.  ویلز :بیگانگان(ژرمنی)

106.  هلند : سرزمین چوب (آلمانی)

107.  هند :پر آب (فارسی باستان)

108.  هندوراس : ژرفناها (اسپانیایی)

109. یمن : خوشبخت

  -110 یونان : سرزمین قوم "یون

چهارشنبه 25/6/1388 - 14:32
محبت و عاطفه

 


My mom only had one eye. I hated her... she was such an embarrassment
مادر من فقط یك چشم داشت. من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود

She cooked for students & teachers to support the family
اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت

There was this one day during elementary school where my mom came to say hello to me
یك روز اون اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره

I was so embarrassed. How could she do this to me
خیلی خجالت كشیدم. آخه اون چطور تونست این كار رو بامن بكنه ؟

I ignored her, threw her a hateful look and ran out
به روی خودم نیاوردم، فقط با تنفر بهش یه نگاه كردم و فورا از اونجا دور شدم

The next day at school one of my classmates said, EEEE, your mom only has one eye
روز بعد یكی از همكلاسی ها منو مسخره كرد و گفت، هووو، مامان تو فقط یك چشم داره!

I wanted to bury myself. I also wanted my mom to just disappear
فقط دلم میخواست یك جوری خودم رو گم و گور كنم.
كاش زمین دهن وا میكرد و منو ، كاش مادرم یه جوری گم و گور میشد

So I confronted her that day and said
If you"re only gonna make me a laughing stock, why
don"t you just die
روز بعد بهش گفتم، اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال كنی چرا نمی میری ؟!!!

My mom did not respond
اون هیچ جوابی نداد....

I didn"t even stop to think for a second about what I had said, because I was full of anger
حتی یك لحظه هم راجع به حرفی كه زدم فكر نكردم، چون خیلی عصبانی بودم.

I was oblivious to her feelings
احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت

I wanted out of that house, and have nothing to do with her
دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ كاری با اون نداشته باشم

So I studied real hard, got a chance to go to Singapore to study
سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم

Then, I got married, I bought a house of my own, I had kids of my own
اونجا ازدواج كردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی

I was happy with my life, my kids and the comforts
از زندگی، بچه ها و آسایشی كه داشتم خوشحال بودم

Then one day, my mother came to visit me
تا اینكه یه روز مادرم اومد به دیدن من

She hadn"t seen me in years and she didn"t even meet her grandchildren
اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه هاشو

When she stood by the door, my children laughed at her
 and I yelled at her for coming over uninvited
وقتی ایستاده بود دم در، بچه ها به اون خندیدند
و من سرش داد كشیدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بیاد اینجا اونم بی خبر

I screamed at her, How dare you come to my house and scare my children
GET OUT OF HERE! NOW
سرش داد زدم، چطور جرات كردی بیای به خونه من و بچه ها رو بترسونی؟!
گم شو از اینجا! همین حالا

And to this, my mother quietly answered, Oh, I"m so sorry.
I may have gotten the wrong address, and she disappeared out of sight
اون به آرامی جواب داد، اوه خیلی معذرت میخوام.
مثل اینكه آدرس رو عوضی اومدم، و بعد فورا رفت و از نظر ناپدید شد

One day, a letter regarding a school reunion came to my house in Singapore
یك روز، یك دعوت نامه اومد در خونه من در سنگاپور
برای شركت در جشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه

So I lied to my wife that I was going on a business trip
ولی من به همسرم به دروغ گفتم كه به یك سفر كاری میرم

After the reunion, I went to the old shack just out of curiosity
بعد از مراسم، رفتم به اون كلبه قدیمی خودمون البته فقط از روی كنجكاوی

My neighbors said that she is died
همسایه ها گفتن كه اون مرده

I did not shed a single tear
ولی من حتی یك قطره اشك هم نریختم

They handed me a letter that she had wanted me to have
اونا یك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدن

My dearest son, I think of you all the time
 I"m sorry that I came to Singapore and scared your children
ای عزیزترین پسر من، من همیشه به فكر تو بوده ام.
منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم

I was so glad when I heard you were coming for the reunion
خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میای اینجا

But I may not be able to even get out of bed to see you
ولی من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بیام تو رو ببینم

I"m sorry that I was a constant embarrassment to you when you were growing up
وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینكه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم

You see ... when you were very little,
you got into an accident, and lost your eye
آخه میدونی ... وقتی تو خیلی كوچیك بودی، تو یه تصادف، یك چشمت رو از دست دادی

As a mother, I couldn"t stand watching you having to grow up with one eye
به عنوان یك مادر، نمی تونستم تحمل كنم و ببینم كه تو داری بزرگ میشی با یك چشم

So I gave you mine
بنابراین چشم خودم رو دادم به تو

I was so proud of my son who was seeing a whole new world for me in my place with that eye
برای من اقتخار بود كه پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور كامل ببینه

With my love to you
با همه عشق و علاقه من به تو

Your"s Mother
مـــــادرت

چهارشنبه 25/6/1388 - 14:28
خواستگاری و نامزدی


یکی بود یکـــــــِی نبود؛ آن یکی که وجود داشت، همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود.

پیری، بیماری، درد و دل مردگی چنان مرا فرا گرفته بود که خدا داند، که تنها امیدم فقط خدا بود.

به گذشته نگریستم مرا خطایی نبود، با خود گفتم تقدیر این بوده شکایتی نیست، که قاضی منصف است.با وجود اینکه پیری مرا امان نمی داد و نای برای روزی در آوردن نداشتم به ناچار ادامه می دادم.

 زمانی در آبادی بودم، ملکی کوچک داشتم آن را رها کرده بودم و اکنون هر روز صبح با دست فروشی تا شب لقمه نانی برای خود و همسرم تهیه می کردم، توفیق داشتن فرزندی را نداشتم البته ملالی نبود چون مصلحت این بود .

روزها، ماهها و فصلها گذشت تا اینکه فصل زمستان سرد رسید. دریک روزسرد به کار خود مشغول بودم. چون مرا قوت استخوان نبود، سرما انگشتانم را چنان بی حس کرده بود که گویی هرگز باز نخواهند شد، با پای سرد و بی جان چاره جز امرار معاش نبود .

هرکس از سر نیاز یا دلسوزی چیزی خریداری می کرد، برخی مابقی پول را نمی خواستند و این لطف آنها را می رساند .

شب فرا رسید، من ره منزل پیش گرفتم. در مسیر دخترکی زیبا روی را دیدم .

با دستی کوچک و سرد در حالیکه، دندانش برروی دندان نمی­ایستاد، می­لرزید و از مردم درخواست کمکی ناچیز می کرد. او را صدا زدم به سمتم آمد، پس گفتم مادرو پدرت کجایند؟

گفت: پدرم از دنیا رفته ومادری بیمار دارم .

به او گفتم ای زیبا رو آنچه زیباست چنین نکند، تو اگر سالی بزرگتر بودی از دست گرگان (آدمهای ناپاک) به سلامت ره منزل نمی گرفتی .

اشک بر چهره­اش جاری شد و با صدای گرفته گفت ناچارم، شب را با نانی خالی سر میکنیم و برای خوردن چیزی نداریم.

من آنچه را خدا روزیم کرده بود به او دادم، گفتم مراقب خود باشد. از این کار هم پشیمان نبودم بلکه احساس خوبی داشتم.

به منزل آمدم، همسرم که عمری اهل دلدادگی بود، هنوز هم مثل دوران جوانی با من پایبند به عشق بود و مرا تا سرانه پیری همراهی کرده بود .

با لبخند سوی من آمد و گفت خسته نباشید مرد، پس ادامه داد مردی آمده است از اهل آبادی که ملک تورا با قیمتی چندین برابر گذشته می خواهد بخرد و من ملک را فروختم آنچنان که خیلی راضی بودیم و می توانستیم زندگی مطلوبی داشته باشیم .

اما آن شب بعد از عمری زندگانی در پیری آموختم آنکه دل نیازمندی شاد کند اول خدا را شاد کرده و مزد کار خود را گیرد.

خدایا چنان کن سرانجام کار              تو خشنود باشی و ما رستگار

چهارشنبه 25/6/1388 - 14:24
دانستنی های علمی


در چین دو روستایی می خواستند برای یافتن شغل به شهر بروند. یکی از آنها  میخواست یه شانگهای برود و دیگری به پکن. (شهرهای پکن و چین از شهرهای بزرگ چین هستند)

اماوقتی به راه­آهن رسیدند برنامه خود را تغییر دادند. زیرا مردم می گفتند که شانگهایی­ها خیلی زرنگ هستند و حتی از غریبه­هایی که از آنان راه می­پرسند، (راهنمایی میخواهند) پول می گیرند، اما پکنی ها ساده لوح هستند و اگر کسی را گرسنه ببینند، نه تنها غذا بلکه پوشاک به او می­دهند.

فردی که میخواست به شانگهای برود، فکر کرد: پکن جای بهتری است، کسی در آن شهر پول نداشته باشد، بازهم گرسنه نمی ماند. با خود گفت: خوب شد سوار قطار نشدم، وگرنه به گودالی از آتش می­افتادم .

فردی که می­خواست به پکن برود، پنداشت: شانگهای برای من بهتر است، حتی راهنمایی دیگران نیز سود دارد، خوب شد سوار قطار نشدم، در غیر این صورت فرصت ثروتمند شدن را از دست می­دادم. اتفاقاً هر دو نفر در باجه بلیت با یکدیگر برخورد کرده و بلیتها را عوض کردند.

فردی که قصد داشت به پکن برود بلیت شانگهای را گرفت و کسی که می­خواست به شانگهای برود بلیت پکن را به دست آورد.

 نفر اول وارد پکن شد،متوجه شد که پکن واقعا شهر خوبی است. ظرف یک ماه اول هیچ کاری نکرد، او گرسنه نبود. در بانک­ها آب برای نوشیدن و در فروشگاههای بزرگ شیرینی­های تبلیغاتی را که مشتریها می­تونستند بدون پرداخت پول بخورند، می­خورد.

اما نفر دوم که به شانگهای رفته بود، متوجه شد که شانگهای واقعا شهر خوبی است هر کاری در این شهر حتی راهنمایی مردم هم سود آور است. با خود اندیشید اگر فکر خوبی پیدا شود و با زحمت اجرا گردد، پول بیشتری به دست خواهد آمد. او سپس به کار گل و خاک روی آورد.

پس از مدتی آشنایی با این کار 10 کیف حاوی از شن و برگ­های درختان را بارگیری کرده و آن را"خاک گلدان" نامیده و به شهروندان شانگهایی که به پرورش گل علاقه داشتند، می­فروخت.

او در روز 50 یوان سود می­برد و با ادامه این کار در عرض یک سال در شهر بزرگ شانگهای یک مغازه باز کرد.

 سپس با فکرش کشف جدیدی کرد: تابلوی مجلل بعضی از ساختمان­های تجاری کثیف بود، متوجه شد که شرکتها فقط به دنبال شستشوی عمارت هستند و تابلو ها را نمی­شویند از این فرصت استفاده کرد، نردبان، سطل آب و پارچه کهنه خرید و یک شرکت کوچک شستشوی تابلو افتتاح کرد.

 خلاصه اینکه شرکت او اکنون 150کارگردارد وفعالیت آن از شانگهای به شهرهای "هانگجو " و"نن جینگ " توسعه یافته است.

او بعد از سالها برای بازاریابی با قطار به پکن سفر کرد. در ایستگاه راه آهن، آدم ولگردی دید که از او بطری خالی می­خواهد، هنگام دادن بطری، چهره کسی را که پنج سال پیش بلیط قطار را با او عوض کرده بود، به یاد آورد ...

چهارشنبه 25/6/1388 - 14:20
دانستنی های علمی


یک روز خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی یک میلیون دلار افتتاح کرد. سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانک را ملاقات کند. و طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده گذاری کرده بود، تقاضای او مورد پذیرش قرار گرفت. قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده شد .

پیرزن در روز تعیین شده به ساختمان مرکزی بانک رفت و به دفتر مدیر عامل راهنمائی شد. مدیر عامل به گرمی به او خوشامد گفت و دیری نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پیرامون موضوعات متنوعی شدند. تا آنکه صحبت به حساب بانکی پیرزن رسید و مدیر عامل با کنجکاوی پرسید راستی این پول زیاد داستانش چیست آیا به تازگی به شما ارث رسیده است. خانم محترمانه در پاسخ گفت خیر، این پول را با پرداختن به سرگرمی مورد علاقه­ام که همانا شرط بندی است، پس انداز کرده ام. سپس ادامه داد  از آنجائی که این کار برای من به عادت بدل شده است، مایلم از این فرصت استفاده کنم و شرط ببندم که شما شکم دارید!

مرد مدیر عامل که اندامی لاغر و نحیف داشت با شنیدن آن پیشنهاد بی اختیار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسید مثلاً سر چه مقدار پول. زن پاسخ داد: بیست هزار دلار و اگر موافق هستید، من فردا ساعت ده صبح با وکیلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندی مان را رسمی کنیم و ببینیم چه کسی برنده است. مرد مدیر عامل پذیرفت و از منشی خود خواست تا برای فردا ساعت ده صبح برنامه ای برایش نگذارد. روز بعد درست سر ساعت ده صبح آن خانم به همراه مردی که ظاهراً وکیلش بود در محل دفتر مدیر عامل حضور یافت .

پیرزن بسیار محترمانه از مرد مدیر عامل خواست کرد که در صورت امکان پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن به در آورد .

مرد مدیر عامل که مشتاق بود ببیند سرانجام آن جریان به کجا ختم می شود، با لبخندی که بر لب داشت به درخواست پیرزن عمل کرد.

وکیل پیرزن با دیدن آن صحنه عصبانی و آشفته حال شد. مرد مدیر عامل که پریشانی او را دید، با تعجب از پیر زن علت را جویا شد .

پیرزن پاسخ داد: من با این مرد سر یکصد هزار دلار شرط بسته بودم که کاری خواهم کرد تا مدیر عامل بزرگترین بانک کانادا در پیش چشمان ما پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن بیرون کند!

چهارشنبه 25/6/1388 - 14:19
بیوگرافی و تصاویر بازیگران


پسرکى در کلاس درس دو خط موازی را روى کاغذ کشید. آن وقت دو ‏خط موازى چشمشــان به هم افتاد. در همان یک نگاه قلبشـان تپیـد. و مهر یکدیگر را در ‏سینه جای دادند. خط اولى گفت: ما مى توانیم زندگی خوبی داشته باشیم. خط دومی ‏از هیجان لــرزید. خط اولی گفت: و خانه اى داشته باشیم در یک صفحه دنج کـاغذ .

من روزها کار میکنم. می­توانم خط کنار یک جاده دور افتاده و متروک شوم، یا خط کنار ‏یک نردبان. خط دومی گفت: من هم می توانم خط کنار یک گلدان چهار گوش گل سرخ ‏شوم، یا خط یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خـــلوت.

خط اولی گفت: چه شغل شاعـــرانه­اى. و حتمأ زندگی خوشی خواهیــم داشـت.

در همین لحظه معلم فریاد زد: دو خط موازی هرگز به هم نمی­رسند و بچه­ها تکرار ‏کردند: دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند.

دو خط موازی لـرزیدند. به همدیگــر نگـاه کردند. و خط دومی زد زیر گریـه خط اولی گفت: نه این امکان ندارد. حتمأ یک راهی پیدا میشود. خط دومی گفت: ‏شنیدی که چه گفتند؟ هیچ راهی وجود ندارد. ما هیچ وقت به هم نمی­رسیم. و دوباره ‏شروع کرد به گریه کردن. خط اولی گفت: نباید نا امید شد. ما از این صفحه کاغذ خارج می شویم و ‏دنیا را زیر پا می گذاریم.  بالاخره کسی پیدا میشود که مشکل ما را حل کند. خط دومی کمی ‏آرام گرفت.  لحضاتی بعد اندوهناک از صفحه کاغذ بیرون خزیدند. از زیردر کلاس گذشتند.  وارد حیاط ‏شدند. و از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد. آنها از دشتها ‏گذشتند ....، از صحراهای سوزان .... ، از کوههای بلند .... ، از دره­های عمیق ......، ‏از دریاها ......، از شهرهای شلوغ....

سالها گذشت؛

 آنها دانشمندان زیادی را ملاقات کردند. ریاضیدان به آنها گفت: این محال است. هیچ ‏فرمولی شما را به هم نخواهد رساند. شما همه چیز را خراب میکنید. فیزیکدان گفت: ‏بگذارید از همین الآن نا امیدتان کنم. اگر می­شد قوانین طبیعت را نادیده گرفت، دیگر ‏دانشی به نام فیزیک وجود نداشت. پزشک گفت: از من کاری ساخته نیست، دردتان بی ‏درمان است. شیمی دان گفت: شما دو عنصر غیر قابل ترکیب هستید. اگر قرار باشد با ‏یکدیگر ترکیب شوید، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد. ستاره شناس ‏گفت: شما خودخواه ترین موجودات روی زمین هستید. رسیدن شما به هم مساوی ‏است با نابودی جهان. دنیا کن فیکون می شود. سیـارات از مدار خارج می شوند. کرات با ‏هم تصادم میکنند. نظام دنیا از هم می پاشد. چون شما یک قانون بزرگ را نقض کرده ‏اید. فیلسوف گفت: متاسفم... جمع نقیضین محــال است.

و بالآخره به کودکی رسیدند. کودک فقط سه جمله گفت: شما به هم میرسید. نه در ‏دنیاى واقعیات. آن را در دنیاى دیگری جستجو کنید...... دو خط موازی باز هم به سفرهایشان ادامه دادند. اما حالا یک چیز داشت در وجودشان شکل میگرفت. ‏«آنها کم کم میل به هم رسیدن را از دست میدادند.» خط اولی گفت: این بی ‏معنی است. خط دومی گفت: چی بی معنی است؟ خط اولی گفت:این که به هم ‏برسیم. خط دومی گفت: من هم همینطور فکر میکــنم. و اما به راهشان ادامه دادند.

روزی به یک دشت قشنگ رسیدند. یک نقاش میان سبزه ها ایستاده بود و نقاشی میکرد. خط ‏اولی گفت: بیـا وارد آن بوم نقاشی شویم و از این آوارگی نجات پیــدا کنیم.

خط دومی گفت: شاید هیچوقت نباید از آن صفحه کاغذ بیرون می آمدیم. خط اولی ‏گفت: در آن بوم نقاشی حتمأ آرامش خواهیم یافت. و آن دو وارد دشت شـدند. روی دست ‏نقاش رفتند و بعد روی قلمش. نقاش فکری کرد و قلمش را حرکت داد.

و آنها دو ریل قطار شدند که از دشتی می گذشت. آنجا که خورشید سرخ آرام آرام ‏پایین می رفت ، سر دو خط موازی عاشقانه به هم میرسید. 

چهارشنبه 25/6/1388 - 14:16
خواستگاری و نامزدی

پور سینا و مرد فقیر

مردی روبروی پورسینا ایستاد کمی مکث کرد و گفت: ای خردمند، به من بگو آیا من هم همانند پدرم در تهی دستی و فقر می­میرم؟ پورسینا تبسمی کرد و جواب داد: اگر خودت نخواهی، خیر. مرد گفت گویند هر بار ما آینه پدران خویشیم و بر آن راه خواهیم بود.

پور سینا گفت پدرم دارای مال، اموال و ثروت فراوان بود اما کسی جز مردم شهرمان او را نمی شناخت. حال من ثروت ندارم اما شهرت بسیار دارم. هر یک مسیر جدا را طی کرده ایم. چرا فکر می کنی همواره باید راه رفته را باز طی کنیم. مرد سر به زیر انداخت!

پورسینا در حالی که از او دور می شد گفت: احتمالاً ترس را از پدر به ارث برده ایی و مرد با خنده می گفت همینطور است...

متفکریزرگ گفته است: گیتی همواره در حال زایش است و پویشی آرام در همه گونه­های آن در حال پیدایش است.

چهارشنبه 25/6/1388 - 14:13
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته