• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 248
تعداد نظرات : 457
زمان آخرین مطلب : 5389روز قبل
محبت و عاطفه
اشنایی ... من از آن ابتدای آشنایی
شدم جادوی موج چشم هایت
تو رفتی و گذشتی مثل باران
و من دستی تکان دادم برایت
تو یادت نیست آنجا اولش بود
همان جایی که با هم دست دادیم
همان لحظه سپردم هستیم را
به شهر بی قرار دست هایت
تو رفتی باز هم مثل همیشه
من و یاد تو با هم گریه کردیم
تو ناچاری برای رفتن و من
همیشه تشنه شهد صدایت
شب و مهتاب و اشک و یاس و گلدان
همه با هم سلامت می رسانند
هوای آسمان دیده ابری ست
هوای کوچه غرق رد پایت
اگر می ماندی و تنها نبودم
عروس آرزو خوشبخت میشد
و فکرش را بکن چه لذتی داشت
شکفتن روی باغ شانه هایت
کتاب زندگی یک قصه دارد
و تو آن ماجرای بی نظیری
و حالا قصه من غصه تست
وشاید غصه من ماجرایت
پنج شنبه 21/9/1387 - 19:38
محبت و عاطفه
  باید تورو پیدا کنم
شاید هنوزم دیر نیست
تو ساده دل کندی ولی تقدیر بی تقصیر نیست
با اینکه بی تاب منی بازم منو خط میزنی
باید تو رو پیدا کنم تو با خودت هم دشمنی
کی با یه جمله مثل من میتونه آرومت کنه
اون لحظه های آخر از رفتن پشیمونت کنه

دلگیرم از این شهر سرد
این کوچه های بی عبور
وقتی به من فکر می کنی
حس می کنم از راه دور
آخر یه شب این گریه ها سوی چشام می بره
عطرت داره از پیرهنی که جا گذاشتی میپره
باید تو رو پیدا کنم هر روز تنهاتر نشی
راضی به با من بودنت حتی از این کمتر نشی
پیدات کنم حتی اگه پروازم پرپر کنی
محکم بگیرم دست تو احساسم باور کنی
باید تورو پیدا کنم
شاید هنوزم دیر نیست
تو ساده دل کندی ولی تقدیر بی تقصیر نیست
باید تو رو پیدا کنم هر روز تنهاتر نشی
راضی به با من بودنت حتی از این کمتر نشی
پنج شنبه 21/9/1387 - 19:35
خواستگاری و نامزدی

چرا وقتی پرواز را به من آموختی... سقوط را برایم معنا نکردی...؟

 

 چراوقتی بادسته گل مهرمیهمان قلبم شدی... از پژمرده شدن گلها برایم نگفتی...؟

چرا وقتی دست دردستم نهادی... از تنهایی آینده دستانم نگفتی...؟

چرا وقتی امیدم بودی... از روزهای نا امیدی برایم نگفتی...؟

چرا وقتی عشقم شدی... از مرگ قلبهای عاشق برایم نگفتی...؟

چرا وقتی کنارم بودی... از ساعات تلخ جدائی برایم نگفتی...؟

 

 تو نگفتی ونگفتی ونگفتی... ولی با رفتنت... تموم ناگفته ها را گفتی

 

سه شنبه 19/9/1387 - 11:53
خواستگاری و نامزدی
 
 
 
 
                  زنده باد تساوی           ما به مردها گفتیم: می خواهیم مثل شما باشیم. مردها گفتند:حالا كه این قدر اصرار         می كنید، قبول ! و ما نفهمیدیم چه شد كه مردها ناگهان این قدر مهربان شدند.   وقتی به خود آمدیم، عین آن ها شده بودیم. كیف چرمی یا سامسونت داشتیم و اوراقی  كه باید به اش رسیدگی می كردیم و دسته چك و حساب كتاب هایی كه مهم بودند.. با    رئیس دعوایمان می شد و اخم و تَخم اش را می آوردیم خانه سر بچه ها خالی   می كردیم. ماشین ما هم خراب می شد، قسط وام های ما هم دیر می شد.. دیگر با هم    مو نمی زدیم. آن ها به وعده شان عمل كرده بودند و به ما خوشبختی های بی پایان یك   مرد را بخشیده بودند. همة كارهایمان مثل آن ها شده بود فقط، نه! خدای من! سلاح·    نفیس اجدادی كه نسل به نسل به ما رسیده بود، در جیب هایمان نبود. شمشیر دسته    طلا؟ تپانچة ماشه نقره ای؟ چاقوی غلاف فلزی؟ نه! ما پنبه ای كه با آن سر مردها را    می بریدیم، گم كرده بودیم.. همان ارثیه ای كه هر مادری به دخترش می داد و خیالش    جمع بود تا این هست، سر مردش سوار است. آن گلولة الیافی لطیفی كه قدیمی ها  به اش می گفتند عشق، یك جایی توی راه از دستمان افتاده بود. یا اگر به تئوری توطئه    معتقد باشیم، مردها با سیاست درهای باز نابودش كرده بودند. حالا ما و مردها روبه روی    هم بودیم. در دوئلی ناجوانمردانه. و مهارتی كه با آن مردهای تنومند را به زانو         درمی آوردیم، در عضله های روحمان جاری نبود.     سال ها بود حسودی شان می شد. چشم نداشتند ببینند فقط ما می توانیم با ذوقی    كودكانه به چیزهای كوچك عشق بورزیم. فقط و فقط ما بودیم كه بلد بودیم در معامله ای   كه پایاپای نبود، شركت كنیم. می توانستیم بدهیم و نگیریم. ببخشیم و از خودِ بخشیدن   كیف كنیم. بی حساب و كتاب دوست بداریم. در هستی، عناصر ریزی بودند كه مردها با    چشم مسلح هم نمی دیدند و ما می دیدیم.. زنانگی فقط مهارت آراستن و فریفتن نبود و    آن قدیم ها بعضی از ما این را می دانستیم. مادربزرگ من زیبایی زن بودن را می دانست    وقتی زنی از شوهرش از بی ملاحظگی ها و درشتی های شوهرش شكایت داشت و   هق هق گریه می كرد، مادر بزرگ خیلی آرام می گفت: مرد است دیگر، از مرد بودن مثل    عیبی حرف می زد كه قابل برطرف شدن نیست. مادربزرگ می دانست مردها از بخشی    از حقایق هستی محروم اند. لمس لطافت در جهان، در انحصار جنس دوم است و ذات         جهان لطیف است. 

    
مادربزرگ می گفت كار زن ها با خدا آسونه. مردها از راه سخت باید بروند. راه میان بری
    بود كه زن ها آدرسش را داشتند و یك راست می رفت نزدیك خدا. شاید این آدرس را هم   همراه سلاح قدیمی مان گم كردیم.    

   
به هر حال، ما الان اینجاییم و داریم از خوشبختی خفه می شویم. رئیس شركت به ما
    بن فروشگاه سپه داده و ما خیلی احساس شخصیت می كنیم. ده تا نایلون پر از روغن و    شامپو و وایتكس و شیشه شور و كنسرو و رب و ماكارونی خریده ایم و داریم به زحمت    نایلون ها را می بریم و با بقیة همكارهای شركت كه آن ها هم بن داشته اند و   خوشبختی، داریم غیبت رئیس كارگزینی را می كنیم و ادای منشی قسمت بایگانی را درمی آوریم و بلندبلند می خندیم و بارهایمان را می كشیم سمت خانه. چقدر مادربزرگ    بدبخت بود كه در آن خانه می شست و می پخت. حیف كه زنده نماند ببیند ما به چه    آزادی شیرینی دست یافتیم. ما چقدر رشد كردیم.


افتخارآمیز است كه ما الان، هم راننده اتوبوس هستیم هم ترشی می اندازیم. مهندس
    معدن هستیم و مربای انجیرمان هم حرف ندارد. هورا ما هر روز تواناتر می شویم. مردها    مهارت جمع بستن ما را خیلی تجلیل می كنند. ما می توانیم همه كار را با همه كار انجام    دهیم. وقتی مردها به زحمت بلدند تعادل خودشان را ایستاده توی اتوبوس حفظ كنند، ما    با یك دست دست بچه را می گیریم با دست دیگر خریدها را، گوشی موبایل بین گردن و    شانه، كارهای اداره را راست و ریس می كنیم. افتخارآمیز است.   

    
دستاورد بزرگی است این كه مثل هم شده ایم. فقط معلوم نیست به چه دلیل گنگی، یكی مان شب توی رختخواب مثل كنده ای چوب راحت می خوابد و آن یكی مدام غلت می زند، چون دست و پاهایش درد می كنند. چون صورت اشك آلود بچه ای می آید پیش چشمش. بچه تا ساعت پنج مانده توی مهد كودك... همه رفته اند، سرایدار مجبور شده بعد از رفتن مربی ها او را ببرد پیش بچه های خودش. نیمة گمشده شب ها خواب ندارد. می افتد به جان زن. مرد اما راحت است، خودش است. نیمة دیگری ندارد. زن گیج و خسته تا صبح بین كسی كه شده و كسی كه بود، دست و پا می زند..
  

   
مادربزرگ سنت زده و عقب افتادة من كجا می توانست شكوه این پیروزی مدرن را درك         كند؟ ما به همة حق و حقوقمان رسیده ایم.      

   زنده باد تساوی

 
 
دوشنبه 18/9/1387 - 11:28
خاطرات و روز نوشت

بعد از تو دگر هستی ما پا نگرفت                          بعد از تو کسی در دل ما جا نگرفت

در کلبه تنهایی خود پوسیدم                                بعد از تو کسی سراغ ما را نگرفت

يکشنبه 17/9/1387 - 12:3
خانواده

یادم باشد و یادمان نرود که ما برای ایستادن هزار بار افتاده ایم!!!!

 

تقدیم به همه دوستان

 

پنج شنبه 14/9/1387 - 20:21
خانواده

عشق ورزیدن، به معنای واقعی کلمه، تجربه ای شاهانه است.چون همچون یک امپراتور رفتار میکنید.

 

 تمنای عشق تجربه ای گدایانه است،هرگز همچون یک گدا نباشید،همواره یک امپراتور باشید.
دوشنبه 11/9/1387 - 19:55
خانواده
زمانی که برای رسیدن به یک هدف مشخص اتحاد وجود داشته باشد،هیچ مانعی نمی تواند سد راه بشود.
يکشنبه 10/9/1387 - 10:56
خانواده

تنها وظیفه انسان عشق ورزیدن است!!!

پس عشق بورز!
يکشنبه 10/9/1387 - 10:55
خواستگاری و نامزدی
تنها راه یافتن راه حل صحیح،شناختن راه حل های نادرست است!
پنج شنبه 7/9/1387 - 20:0
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته