• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 248
تعداد نظرات : 457
زمان آخرین مطلب : 5376روز قبل
خانواده
 
خدا نگهدار , خدا نگهدار

رفتی و مرا با دلتنگی هایم تنها گذاشتی !

رفتی در فصلی که تنها امیدم خدا بود و ترانه و تو
که دستهایت سایه بانی بود بر بی کسی های من ...

تو که گمان می کردم از تبار آسمانی و دلتنگی هایم را در می یابی ...

تو که گمان می کردم ساده ای و سادگی ام را باور داری ...

و افسوس که حتی نمی خواستی هم قسم باشی ...

افسوس رفتی ... ساده ، ساده مثل دلتنگی های من ... و حتی ساده مثل سادگی هایم !

من ماندم و یک عمر خاطره ... و حتی باور نکردم این بریدن را ...

کاش کمی از آنچه که در باورم بودی ، در باورت خانه داشتم !

کاش می فهمیدی صداقتی را که در حرفم بود و در نگاهت نبود ...

کاش می فهمیدی بی تو صدا تاب نمی آورد ...

رفتی و گریه هایم را ندیدی ... و حتی نفهمیدی من تنها کسی بودم که ...........

قصه به پایان رسید و من هنوز در این خیالم که چرا به تو دل بستم و چرا تو به این سادگی از من دل بریدی ؟!!

که چرا تو از راه رسیدی و سرور تک تک این ترانه ها شدی ؟!!

ترانه ها یی که گرچه در نبود تو نوشته شد اما فقط و فقط مال تو بود که سادگی ام را باور نکردی !

گناهت را می بخشم ! می بخشمت که از من دل بریدی و حتی ندیدی که بی تو چه بر سر این ترانه ها می آید !

ندیدی اشک هایی را که قطره قطره اش قصه ی من بود و بغضی که از هرچه بود از شادی نبود !

بغضی که به دست تو شکست و چشمانی که از رفتن تو غرق اشک شد و تو حتی به این اشکها اعتنا نکردی !

اعتنا نکردی به حرمت ترانه ها یی که تنها سهم من از چشمانت بود !

به حرمت آن شاخه ی گل سرخ که لای دفتر ترانه هایم خشک شد !

به حرمت قدمهایی که با هم در آن کوچه ی همیشگی زدیم !

تو حتی به التماس هایم هم اعتنا نکردی !

قصه به پایان رسید و من همچنان در خیال چشمان سیاه تو ام که ساده فریبم داد !

قصه به پایان رسید و من هنوز بی عشق تو از تمام رویا ها دلگیرم !

خدانگهدار ... خدانگهدار ...

جمعه 20/10/1387 - 18:5
خانواده

عروسك پارچه ای می گوید : اگر خدا برای یك لحظه یادش می رفت كه من یك عروسك پارچه ای هسنم و به من یك ذره زندگی می بخشید ، احتمالا"هر چه را كه به فكرم می رسید بر زبان نمی آوردم ، اما به هر چه می گفتم فكر می كردم .

هر چیز را نه به خاطر قیمتش ، كه به خاطر معنایش ارزش گذاری می كردم .

كم می خوابیدم و بیشتر به رویا فرو می رفتم ، چون می دانم هر دقیقه كه چشمانمان را می بندیم ، شصت ثانیه نور را از دست می دهیم .

وقتی دیگران توقف می كردند ، راه می افتادم .وقتی دیگران در خواب بودند ، بیدار می شدم . وقتی دیگران حرف می زدند ، گوش می كردم .

اگر خدا یك ذره زندگی به من عطا می كرد ، ساده لباس می پوشیدم ، دمر جلوی آفتاب دراز می كشیدم ونه جسمم را كه تنها روحم را عریان می كردم .

به بچه ها بال می دادم ، اما می گذاشتم خودشان پرواز را بیاموزند.

به سالخوردگان ، به سالخوردگان می آموختم كه مرگ با پیری در نمی رسد ، بلكه با فراموشی می آید .

چقدر من از شما آدمها چیز آموخته ام ...

آموخته ام كه همه مردم می خواهند بر فراز بلندیها و كوهها زندگی كنند ، بی آنكه بدانند خوشبختی واقعی در شیوه بالا رفتن از سربالایی نهفته است و نه رسیدن به آن .

آموخته ام كه وقتی یك نوزاد تازه به دنیا آمده ، برای اولین بار انگشت پدرش رادر دست كوچكش می فشارد ، او را برای همیشه گرفتار می كند .

خدای من ، من اگر قلب داشتم ....

یك روز نمی گذاشتم بگذرد ، بی آنكه به مردم بگویم عشق زیباترین هدیه خداوند است .

من خیلی چیزهاست كه از شما آدمها یاد گرفته ام ، اما در واقع اینها كمكی به من نمی كنند ، چرا كه وقتی مرا در چمدان تنهاییم ، در یك گوشه بگذارند ، خواهم مرد .

گابریل گارسیا ماركز
 
پنج شنبه 19/10/1387 - 10:37
ادبی هنری
از دیده سنگ خون چکاند غم تو
بیگانه و آشنا چه داند غم تو؟
دردت کشم و همه غمت نوش کنم
تا از پس من به کس نماند غم تو
دوشنبه 16/10/1387 - 14:31
خانواده
 

خدایا ......این دل خسته تا همیشه در آسمان عشق تو پرواز میکند

و تو آنقدر بزرگی که کوچکی و حقارتم را می گسترانی و زنده میگردانی

......من غریب و نا آشنا در کوچه پس کوچه های مبهم زندگی گمگشته ام

و تو آشنایی و راهنما ...

خدایا راهم را نشانم بده

خدا یا امید را به زندگیم برگردان

من زندگی ام به یک مو بند است ...

پاییز

جسم خسته ام را دریاب که به دستهای نوازشگر تو محتاج است ،

روح سرکش و طغیانگرم را آرام کن که در پی ات شبها بی قرار و بی تابست ،

قلب پر تپش ام را حس کن که برای رسیدن به اوج تو چه نامنظم در سینه ام در تقلاست ،

چشمهای غمگینم را ببین که پیوسته برای دیدنت عاشقانه در انتظار است ،

بغض گلویم را بگیر که این همان درد دوری و دلتنگی است ،

آتش این وجود نگرانم را خاموش کن که آفت بزرگی از نگرانی در تن ضعیف و بیمارم است ،

و به من اطمینان ببخش که به حال خود رهایم نمیکنی ...

اینک سوار بر مرکب امید به سوی تو می آیم ،

به سوی تکیه گاهی که ویران نمی شود ،

به سوی امیدی که ناامیدی در ان معنایی ندارد

دورها آوایی است که مرا می خواند ...

ای امید دیروز وامروز وفردای من کمکم کن

خدا یا مرا دریاب

 
يکشنبه 15/10/1387 - 19:18
ادبی هنری


متنی زیبا و فوق العاده از دكتر شریعتی به نام "دلیل بودن تو"

هر کسی دوتاست .
و خدا یکی بود .
و یکی چگونه می توانست باشد ؟
هر کسی به اندازه ای که احساسش می کنند ، هست .
و خدا کسی که احساسش کند ، نداشت .
عظمت ها همواره در جستجوی چشمی است که آنرا ببیند .
خوبی ها همواره نگران که آنرا بفهمد .
و زیبایی همواره تشنه دلی است که به او عشق ورزد .
و قدرت نیازمند کسی است که در برابرش رام گردد .
و غرور در جستجوی غروری است که آنرا بشکند .
و خدا عظیم بود و خوب و زیبا و پراقتدار و مغرور .
اما کسی نداشت ...
و خدا آفریدگار بود .
و چگونه می توانست نیافریند .
زمین را گسترد و آسمانها را برکشید ...
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود .
و با نبودن چگونه توانستن بود ؟
و خدا بود و با او عدم بود .
و عدم گوش نداشت .
حرف هایی است برای گفتن که اگر گوشی نبود ، نمی گوییم .
و حرفهایی است برای نگفتن ...
حرف های خوب و بزرگ و ماورائی همین هایند .
و سرمایه ی هر کسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد ...

و خدا برای نگفتن حرف های بسیار داشت .
درونش از آنها سرشار بود .
و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد ؟
و خدا بود و عدم .
جز خدا هیچ نبود .
در نبودن ، نتوانستن بود .
با نبودن نتوان بودن .
و خدا تنها بود .
هر کسی گمشده ای دارد .
و خدا گمشده ای داشت


شنبه 14/10/1387 - 18:1
خانواده
 
چه شبی طولانیست، شب ظلمت شب هجر.
ساعت انگار استاد و دلم باز بیادت افتاد.

چه شد از دستم رفت ، قامت سروت و آن روی چو ماه؟

ای که رفتی ز برم و غمت قلب من اندا خت به چاه.....

آفتاب تو کجاست که شب سرد مرا روز کند

و دل غمزده ام ، را پر آرامش مر موز کند

چه شبی طولانیست، شب ظلمت شب هجر.

روح من در این شب گو ئیا زندانیست...


جمعه 13/10/1387 - 18:20
خانواده

اغاز سال نو میلادی بر همه مسیحیان مبارک

سالی پر از مهر آرزو میکنم

پنج شنبه 12/10/1387 - 11:50
خواستگاری و نامزدی
 

گاهی مسیر جاده به بن بست می رود

گاهی تمام حادثه از دست می رود

گاهی همان کس که دم از عقل می زند

در راه هوشیاری خود ، مست می رود

گاهی غریبه ای که به سختی به دل نشست

وقتی که قلب خون شده بشکست ، می رود

اول اگر چه با سخن از عشق آمده

آخر خلاف آنچه که گفته است ، می رود

گاهی کسی نشسته که غوغا به پا کند

وقتی غبار معرکه بنشست ، می رود

اینجا یکی برای خودش حکم می دهد

آن دیگری همیشه به پیوست می رود

وای از غرور تازه به دوران رسیده ای

وقتی میان طایفه ای پست می رود

هر چند مضحک است و پر از خنده های تلخ

بر ما هر آنچه لایقمان هست می رود

این لحظه ها که قیمت قد کمان ماست

تیریست بی نشانه که از شصت می رود

بیراهه ها به مقصد خود ساده می رسند

اما مسیر جاده به بن بست می رود

 
پنج شنبه 12/10/1387 - 11:39
خانواده

آتش عشق چنان در دلم افروخته بود

دیده گر آب نمی ریخت جگر سوخته بود...
چهارشنبه 11/10/1387 - 16:28
خانواده
بچه که بودی تا یه چیز خاصی چشمات و میگرفت این دستات بودن که دراز میشدن به طرفش به قول سهراب "دست فواره ی خواهش می شد" یادته؟یه وقت هایی هم دستت که به اون خواستنی می رسید یهو گر می گرفت تموم جونت آتیش می گرفت و اشکات دیگه بند نمی اومدن تو که نمی دونستی داغ یعنی چی؟....هاج و واج می موندی که چی شده آخه مگه من چی  می خواستم... چند بار دستت سوخت تا بفهمی واسه هر چیز خواستنی دستات و پیش نبری....اینم یادته؟!اینا رو گفتم تا بدونی که برای آدمای خواستنی که این روزا چشات و پر می کنن....دلت همین جوری بی محابا پیش نبری!!!نمی خوای که اونم بسوزه....می خوای؟!!!!!
سه شنبه 10/10/1387 - 17:42
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته