• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 61
تعداد نظرات : 21
زمان آخرین مطلب : 5839روز قبل
دانستنی های علمی

 

 فرض کنید دو تا گاو دارید!

سوسیالیسم: یکی را نگه می دارید. دیگری را به همسایه خود می دهید.

کمونیسم : دولت هر دوی آن ها را می گیرد تا شما و همسایه تان را در شیرش شریک کند.

فاشیسم : شیر را به دولت می دهید. دولت آن را به شما می فروشد.

کاپیتالیسم: هر دوی آن ها را می دوشید. شیرها را بر زمین می ریزید تا قیمت ها هم چنان بالا بماند.

نازیسم: دولت به سوی شما تیراندازی می کند و هر دو گاو را می گیرد.

آنارشیسم: گاوها شما را می کشند و همدیگر را می دوشند.

سادیسم : به هر دوی آن ها تیراندازی می کنید و خودتان را در میان ظرف شیرها می اندازید.

آپارتاید : شیر گاو سیاه را به گاو سفید می دهید ولی گاو سفید را نمی دوشید.

دولت مرفه : آن ها را می دوشید و بعد شیرشان را به خودشان می دهید تا بنوشند.

بوروکراسی : برای تهیه شناسنامه آن ها هفده فرم را در سه نسخه پر می کنید ولی وقت ندارید شیر آن ها را بدوشید.

سازمان ملل : فرانسه شما را از دوشیدن آن ها وتو می کند. آمریکا و انگلیس گاوها را از شیر دادن به شما وتو می کنند. نیوزلند رای ممتنع می دهد.

ایده آلیسم : ازدواج می کنید. همسر شما آن ها را می دوشد.

رئالیسم : ازدواج می کنید. اما هنوز هم خودتان آن ها را می دوشید. .

لیبرالیسم : آن ها را نمی دوشید چون آزادی شان محدود می شود.

دموکراسی مطلق: از همسایه ها رای می گیرید که آن ها را بدوشید یا نه.

 

پنج شنبه 23/3/1387 - 18:26
خواستگاری و نامزدی

شرافت مانند تیری است که چون از کمان گذشت بازگشت آن ممتنع است.

از مولای متقیان

دانا زنده است اگر چه بمیرد و نادان مرده است هر چند زنده باشد.

 از مولای متقیان

خردمند به کار خویش تکیه کند و نادان به آرزوی خویش.

از مولای متقیان

سخن، دارویی را ماند که اندک آن، سود دهد، و بسیارش، کشنده است.

 از مولای متقیان

موفقیت نصیب افراد خواب آلود نمی شود.

مثل دانمارکی

موفقیت برای افراد کم ظرفیت مقدمه گستاخی است

مثل ایتالیایی

کسانی که دیر قول می دهند خوش قول ترین مردمانند.

ژان ژاک روسو

پنج شنبه 23/3/1387 - 18:23
خواستگاری و نامزدی

چنین آورده اند که مردی به نزد راما نوجا آمد. ( راما نوجا یک عارف بود، شخصی کاملا استثنایی،یک فیلسوف و در عین حال یک عاشق، یک سرسپرده، با یک ذهن مو شکاف و ذهنی نافذ (

مردی به نزد او آمد و پرسید : راه رسیدن به خدا را نشانم بده.

رامانوجا پرسید: هیچ تابه حال عاشق کسی بوده ای؟

سوال کننده پرسید: راجع به چی صحبت می کنی،عشق؟

من تجرد اختیار کرده ام. من از زن چنان می گریزم که آدمی از مرض می گریزد. نگاهشان نمی کنم. چشمم را به رویشان می بندم.

راما نوجا گفت: با این همه کمی فکر کن. به گذشته رجوع کن بگرد جایی در قلبت آیا هرگز تلنگری از عشق بوده، هرقدر کوچک هم بوده باشد.

مرد گفت: من به این جا آمده ام که عبادت یاد بگیرم نه عشق. یادم بده چگونه دعا کنم.

شما راجع به امور دنیوی صحبت می کنی و من شنیده ام که شما عارف بزرگی هستی.

به این جا آمده ام که به سمت خدا هدایت شوم نه به سمت امور دنیوی.

گویند راما نوجا به او جواب داده : چه قدر غمگین هم شد و به مرد گفت:"پس من نمی توانم به تو کمک کنم.

 اگر تو تجربه ای از عشق نداشته باشی، آن وقت هیچ تجربه ای از عبادت نخواهی داشت.

بنابر این اول به زندگی برگرد و عاشق شو، وقتی عشق را تجربه کردی و از آن غنی شدی آن وقت نزد من بیا. چون که یک عاشق، قادر به درک عبادت است.

 اگر نتوانی از راه تجربه به یک مقوله غیر منطقی برسی آن را درک نخواهی کرد. و عشق عبادتی است که توسط طبیعت سهل و ساده در اختیار آدمی گذاشته شده، تو حتی به این چیز سهل و ساده نمی توانی دست پیدا کنی.

 عبادت، عشقی است که به سادگی داده نمی شود، فقط موقعی قابل حصول است که به اوج تمامیت رسیده باشی.

 تلاش فراوانی برای رسیدن به این مقام باید صورت گیرد. برای عشق نیاز به تلاش نیست، عشق مهیاست، عشق در جوشش و جریان است و تو آن را پس می زنی.

  

"خدا عشق است"

خود را بباز تا خود را بیابی

 

 

مجموعه ای از سخنان و تعالیم آچاریا فیلسوف معاصر هندی

پنج شنبه 23/3/1387 - 18:21
ادبی هنری

تنها شكستی كه در زندگی وجود دارد این است كه دست از یادگیری برداریم.

پنج شنبه 23/3/1387 - 18:19
خواستگاری و نامزدی


برای به دست آوردن چیزی که تا به حال نداشته اید باید چیزی شوید که تا به حال نبوده اید

پنج شنبه 23/3/1387 - 18:17
مصاحبه و گفتگو

مردی تصمیم گرفت به دیدار زاهدی برود که می گفتند نه چندان دور از صومعه اسکتا میزید.پس از مدتی سرگردانی بی هدف در صحرا، سر انجام راهب را یافت و گفت:

می خواهم نخستین گامم را در طریق روح بدانم.

 زاهد مرد را به کنار چاه کوچکی برد و از او خواست بازتاب چهره خودش را در آب بنگرد.

مرد کوشید چنین کند، اما در همان هنگام، زاهد ریگ هایی به درون آب پرتاب می کرد و به آب موج می انداخت.

 مرد گفت: اگر شما همین طور ریگ در آب بیندازید که نمی توانم چهره ام را در آب ببینم.

 زاهد گفت: درست همان طور که آدم نمی تواند جهره خودش را در آب های مواج ببیند، جست و جوی خداوند با ذهنی نگران، جست و جویی ناممکن است.

پائلو کوئلیو

پنج شنبه 23/3/1387 - 18:15
ادبی هنری

هفت بار روح خویش را تحقیر كردم 

اولین بار زمانی بود که برای رسیدن به بلندمرتبگی خود را فروتن نشان می داد.

دومین بار آن هنگام بود که در مقابل فلج ها می لنگید.

سومین بار آن زمان که در انتخاب خویش بین آسان و سخت آسان را برگزید.

چهارمین بار وقتی مرتکب گناهی شد به خویش تسلی داد که دیگران هم گناه می کنند.

پنجمین بار آن گاه که به دلیل ضعف و ناتوانی از کاری سر باز زد و صبر را حمل بر قدرت و توانایی اش دانست.

ششمین بار که چهره ای زشت را تحقیر کرد درحالی که ندانست آن چهره یکی از نقاب های خودش است.

و هفتمین بار وقتی که زبان به مدح و ستایش گشود و انگاشت که فضیلت است.

پنج شنبه 23/3/1387 - 18:13
مصاحبه و گفتگو

حرفه ای ترین سارق دنیا، مشهورترین نویسنده شد.

 

 

  لودویگ‌ لوگ‌مایر سارقی‌ بود كه‌دستبردهایش‌ در هفتاد سال‌ گذشته‌ به‌ عنوان‌ فوق‌العاده‌ترین‌ دستبردها محسوب‌ می‌شد.

او زمانی‌ به‌ معروفیت‌ دو چندان‌ رسید كه‌ درسال‌ 1976 در حال‌ محاكمه‌اش‌ در دادگاه ‌فرانكفورت‌ از پنجره‌ سالن‌ دادگاه‌ كه‌ ارتفاعی‌ درحدود 6 متر داشت‌ به‌ بیرون‌ پرید و فرار كرد. این كار او در آن‌ زمان‌ در مطبوعات‌ آلمان‌ و جهان‌ جنجال‌ و سر و صدای‌ زیادی‌ برپا كرد. چرا كه‌ تا به‌حال‌ چنین‌ اتفاقی‌ نیفتاده‌ بود. مطبوعات‌ آن‌ زمان‌ عنوان‌ كردند كه‌ لودویگ‌ لوگ‌مایر سلطان‌ دزدان‌ آلمان‌ مانند پلنگی‌ از پنجره‌ بیرون ‌پرید و فرار كرد. اما او در سال‌ 1977 به صورت‌خیلی‌ تصادفی‌ دستگیر كرد. او پس‌ از دستگیری‌خود به‌ مطبوعات‌ آلمان‌ گفت‌: یك‌ دزد ناشی‌ صدهزار مارك‌ از من‌ دزدیده و این‌ برای‌ من‌ خیلی ‌سنگین‌ بود، من‌ او را گیر آوردم‌، غافل‌ از این‌ كه ‌پلیس‌ نیز در تعقیب‌ او بود، در نتیجه‌ هر دوی‌ ما توسط پلیس‌ دستگیر شدیم‌ وگرنه‌ امكان‌ نداشت‌كه‌ مرا دستگیر كنند.  لودویگ‌ لوگ‌مایر پس‌ از دستگیری‌ محكوم‌ به‌ 13سال‌ حبس‌ شد

 

آزادی‌ از زندان‌ 

وی‌ در سال‌ 1989 از زندان‌ آزاد شد و دوره ‌جدیدی‌ از زندگی‌اش‌ را آغاز كرد. او می‌گوید:

پس‌ از آزادی‌ به‌ خودم‌ گفتم‌، تولدت‌ مبارك، باید كاری‌ دیگر برای‌ خودم دست‌ و پا كنم‌.

او اكنون‌ به‌ عنوان‌ یكی‌ از مشهورترین‌ و موفق‌ترین‌ نویسندگان‌ و رمان‌نویسان‌ در برلین‌مشغول‌ به‌ فعالیت‌ است.

اولین‌ رمان‌ او كه‌ یكی‌ از مشهورترین ‌رمان‌هایش‌ نیز می‌باشد (آن‌ سگ‌ كجا دفن‌است‌) نام‌ دارد و رمان‌ بسیار پرخواننده‌ای‌ در زمان‌ خود بود، او در مصاحبه‌ای‌ با اشترن‌می‌گوید: من‌ زندگی‌ پر از ترس‌ و اضطرابی‌ را سپری‌ و تجربه‌ كرده‌ام‌، من‌ اعتقاد دارم‌ فیلم‌های‌جنایی‌ در گرایش‌ جوانان‌ به‌ سوی‌ جنایت‌ خیلی‌موثر است‌. من‌ از دوران‌ كودكی‌ همواره‌ دوست‌داشتم‌ در جهانی‌ زندگی‌ كنم‌ كه‌ هیچ‌ قانونی‌ در آن‌ رواج‌ ندارد و با كتاب‌هایی‌ كه‌ می‌خواندم ‌همواره‌ در رویاهای‌ خود در دنیای‌ پر ماجرا و زندگی‌ بی‌قانون‌ و خطرناك‌ سیر می‌كردم‌.

اسطوره‌های‌ لودویگ‌

وی‌ در ادامه‌ می‌گوید: من‌ از اسطوره‌های ‌دهه‌های‌ 20 و 30 قرن‌ بیستم‌ آمریكا و دنیای ‌گانكسترها زیاد تاثیر گرفتم‌. همان‌ گانگستری‌هایی‌كه‌ سوار بر لیموزین‌های‌ مشكی‌ با كلاه‌های‌ لبه‌دارو مشكی‌ ابهت‌ خاصی‌ داشتند و در فیلم‌های‌سینمایی‌ همه‌ با آنان‌ آشنا بودند، من‌ دوست‌داشتم‌ یكی‌ از آنان‌ باشم.

وی‌ در ادامه‌ می‌گوید: من‌ بچه‌ با استعداد و پرجنب‌ و جوشی‌ بودم‌، مدرسه‌ برایم‌ عمیقا انزجارآور و عذاب‌آور بود، من‌ فقط مشت‌، لگد وتنبیه‌ بدنی‌ آن‌ را به‌ یاد دارم‌. او در ادامه‌ به آرنولویك‌، خبرنگار اشترن‌ می‌گوید:  

من‌ زمانی‌ كه‌ هنوز پانزده‌ سال‌ بیشتر نداشتم‌، اولین‌ فیلم‌ (پلیسی‌ - جنایی‌) را دیدم‌ و هنوز دقیقا آن‌ را در ذهن‌ به‌ یاد دارم‌. در این‌ فیلم‌ یك ‌دزد حرفه‌ای‌ از دیوار یك‌ عمارت‌ مجلل‌ بالا رفت ‌و خیلی‌ ماهرانه‌ پنجره‌ را باز كرده‌ و داخل‌ عمارت‌شد. این‌ فیلم‌ تاثیر عمیقی‌ بر روی‌ من‌ گذاشت‌ و مسیر زندگی‌ مرا به‌ سوی‌ جرم‌ و جنایت‌ سوق‌ داد. من‌ مدتی‌ پس‌ از دیدن‌ این‌ فیلم‌ مقداری‌ وسایل‌مورد نیاز برای‌ دزدی‌ را در یك‌ كیف‌ قرار دادم‌ و از خانه‌ فرار كردم‌. اوایل‌ خیلی‌ در كارم‌ موفق ‌نبودم‌ چرا كه‌ ترس‌ بر من‌ غلبه‌ می‌كرد، من‌نمی‌دانستم‌ چه كار باید بكنم‌ فقط می‌دانستم‌ كه ‌می‌خواهم‌ مرزها را بشكنم‌ و به‌ یك‌ جهان‌ بی‌قانون‌ وارد شوم‌، هیچ‌ كس‌ در آن‌ زمان مانع ‌كارهای‌ من‌ نشد. او در ادامه‌ می‌گوید: من‌ اعتقاد دارم‌ وقتی‌ فردی‌ باهوش‌ و پرتلاش‌ است‌، اگر از استعدادهایش‌ به‌ طور صحیح‌ استفاده‌ نكند این‌ استعداد به‌ بی‌راهه‌ خواهد رفت‌ و در هر راهی‌ كه ‌قدم‌ بگذارد موفق‌ خواهد شد، متاسفانه‌ این‌ موضوع‌ در مورد من‌ هم‌ صدق‌ می‌كند، اما من‌ به‌سوی‌ كارهای‌ خلاف‌ رو آوردم‌.

بیداری‌ وجدان‌ 

من‌ تا چندی‌ پیش‌ در دنیای‌ دیگری‌ زندگی ‌می‌كردم‌ و در آن‌ دنیا وجدان‌ را كنار گذاشته ‌بودم‌ و هیچ‌ احساس‌ گناه‌ و تقصیری‌ نمی‌كردم‌ اما سعی‌ كردم‌ وجدانم‌ را دوبار ه‌ به دست‌ آورم‌ و آن ‌را پیدا كنم.
دولت‌ و قوانین‌ به‌ عنوان‌ دشمنان‌ سرسخت‌من‌، همواره‌ در مقابل‌ من‌ قرار داشتند.(لودویگ‌) در مورد زندان‌ می‌گوید: زندان‌ برایم ‌جای‌ بدی‌ نبود، در حقیقت‌ دنیای‌ دیگری‌ بود كه‌برخلاف‌ نظر خیلی‌ها، من‌ در آن‌ به‌ آزادی‌ دست‌ یافتم‌ اول‌ به‌ آزادی‌ و مدتی‌ پس‌ از آن‌ به ‌شكوفایی‌ فكری‌ و ذهنی‌ رسیدم.‌ بعضی‌ها زندان ‌را جهنم‌ می‌دانند، اما به‌ نظر من‌ زندان‌ جهنم ‌نیست‌، بلكه‌ حداقل‌ برای‌ من‌ بیشتر شبیه‌ برزخ‌ بود كه‌ انسان‌ در آن‌ سبك‌ می‌شود، زندان‌ می‌تواند بهترین‌ جنبه‌های‌ درونی‌ وجدان‌ انسان‌ها راشكوفا سازد و هم‌ می‌تواند انسان‌ را كاملا خراب‌كند. من‌ تا چندی‌ پیش‌ فكر می‌كردم‌ با پولی‌ كه‌ از دزدی‌هایم‌ به دست‌ می‌آورم‌ راه‌های‌ زیادی‌ را به ‌روی‌ خودم‌ باز می‌كنم‌. اما این‌ طور نبود من‌ در پایان‌ راه‌ احساس‌ می‌كردم‌ در تنگنا قرار گرفته‌ام‌. این‌ زندانی‌ سابقه‌دار در ادامه‌ می‌گوید: همیشه‌احساس‌ خطر می‌كردم‌. من‌ لذتی‌ از زندگی‌ نبردم ‌و روی‌ آرامش‌ را در زندگی‌ ندیدم‌. همیشه‌ فرار واضطراب‌ و ترس‌ و یك‌ زندگی‌ مخفی‌. من‌ اكنون ‌كه‌ بانك‌های‌ فرانكفورت‌ را می‌بینم‌، احساس‌می‌كنم‌ كه‌ این‌ بانك‌ها در آن‌ زمان‌ چقدر مرا زیر نظر داشتند. آن ها مانند غول‌هایی‌ بودند كه‌ من‌آن‌ها را به‌ مبارزه‌ می‌طلبیدم‌ و آن ها در كمین‌ بودند كه‌ مرا در دام‌ بیندازند.

و نویسندگی‌... 

لودویگ‌ لوگ‌مایر در مورد رو آوردن‌ به‌ نویسندگی‌ و استفاده‌ از قدرت‌ تفكر خود می‌گوید: من‌ از كودكی‌ به‌ ادبیات‌ علاقه‌مند بودم‌ و به‌ دنبال‌فرصت‌ مناسب‌ بودم‌ تا بنویسم، اما همیشه‌ فكر می‌كردم‌ كه‌ باید خودم‌ تمام‌ قهرمان‌های‌ داستان‌ها مثل‌ قاچاقچی‌ها و شخصیت‌هایی‌ كه ‌همیشه‌ خطر در كمین‌ آن هاست‌ را تجربه‌ كنم‌، تابتوانم‌ به‌ خوبی‌ درباره‌ آن ها بنویسم‌. من‌ همواره ‌اشتیاق‌ بسیاری‌ به‌ فرازها، فرودها و خطرات‌داشتم‌، من‌ فكر می‌كردم‌ اگر بخواهم‌ یك‌ نویسنده‌خوب‌ باشم‌ باید یك‌ گانكستر خوب‌ باشم‌ و بتوانم‌ آن‌ را تجربه‌ كنم‌. اما حالا پیامم‌ به‌ جوان‌ها این‌است‌ كه‌ من‌ با این‌ همه‌ جرم‌ و جنایت‌هایی‌ كه‌ انجام‌ داده‌ام‌، اصلا صلاحیت‌ این‌ كه‌ كسی‌ را نصیحت‌ كنم‌ ندارم‌ و به‌ هیچ‌ عنوان‌، كارهایی‌ كه‌ در گذشته‌ انجام‌ داده‌ام‌ را ستایش‌ نمی‌كنم‌. زندگی‌ من‌ تا به‌ حال‌ یك‌ زندگی‌ منهای‌ اخلاق‌ و وجدان‌ بوده‌ است‌. پر از سختی‌ها و شكست‌ها. اما حالا این‌ را به‌ خوبی‌ می‌دانم‌، كه‌ دیگر زندگی ‌گذشته‌ام‌ را تكرار نخواهم‌ كرد، لوگ‌ مایر 56 ساله‌ سارق‌ حرفه‌ای‌ و معروف‌ چندی‌ پیش‌، اكنون ‌نویسنده‌ای‌ محبوب‌ و دوست‌ داشتنی‌ است‌ كه ‌كتاب‌های‌ او كه‌ رمان‌های‌ اجتماعی‌ است‌ و درخلال‌ آن‌ پیام‌های‌ اجتماعی‌ زیادی‌ به‌ خواننده ‌منتقل‌ می‌شود، در تیراژ بالایی‌ به‌ فروش‌ می‌رود.

 در مقدمه‌ تمامی‌ كتاب‌های‌ او آمده‌ است‌:

 من‌انسانی‌ بودم‌ كه‌ همیشه‌ تاریكی‌ها را می‌دیدم‌، امازمانی‌ كه‌ به‌ فكر فرو رفتم‌ متوجه‌ شدم‌ زندگی‌روشنایی‌ هم‌ دارد، تنها كافی‌ است‌ آن ها را پیداكنید و خود را به‌ روشنایی‌ برسانید. من‌ انسانی‌بودم‌ كه‌ تمامی‌ تاریكی‌ها را تجربه‌ كردم‌، اما حالا به‌ خود آمدم‌ و دوست‌ دارم‌. روشنایی‌ها را تجربه‌كنم‌، من‌ حالا به‌ خودم‌ افتخار می‌كنم‌ كه‌ توانستم‌ درست‌ زندگی‌ كردن‌ را یاد بگیرم‌ و در داستان‌هایم‌ آن‌ها را به‌ شما انتقال‌ بدهم‌. درست‌ زندگی‌ كردن‌ را بیاموزید و به‌ دیگران‌ یادبدهید

    لودویگ‌ لوگ‌مایر

پنج شنبه 23/3/1387 - 18:10
ادبی هنری

خوشبختی، داشتن دوست داشتنی ها نیست

دوست داشتن داشتنی هاست.

پنج شنبه 23/3/1387 - 18:8
خواستگاری و نامزدی
روزی از روزهای گرم تابستان، مردی تهیدست برای گرفتن وام به منزل مرد ثروتمندی رفت و گفت که به مقداری پول نیاز دارد.

مرد ثروتمند نگاهی به لباس کهنه و کفش های پاره مرد تهیدست انداخت و گفت:

من حتما به تو وام می دهم، اما باید مدتی صبر کنی تا گندمزارها و شالیزارهایم محصول بدهند، آن وقت دو برابر آن چه می خواهی به تو وام می دهم.

مرد تهیدست در حالی که از زمین برمی خاست، گفت :

امروز صبح وقتی از بیابان می گذشتم تا به خانه تو برسم، ماهی کوچکی دیدم که روی زمین بالا و پایین می پرید و کمک می خواست.

 ماهی به من گفت:

ای مرد مهربان، قبل از این که جانم را در این بیابان از دست بدهم، مرا داخل یک سطل آب بیانداز.

مرد ثروتمند پرسید:

توچه کردی؟ ماهی را داخل سطل آب انداختی؟

مرد تهیدست پوزخندی زد و گفت:

نه به او گفتم من قرار است به دیدن مردی بروم که مالک تمام این زمین ها و بیابان است. رودخانه های پرآبی هم از مزرعه هایش می گذرد. وقتی به آن جا رسیدم، از او می خواهم که دستور دهد تا رودی به طرف تو جاری کند و تو از مرگ و خشکی نجات پیدا کنی.

مرد تهیدست کفش هایش را پوشید و درحالی که از در خارج می شد، گفت:

بیچاره ماهی !

بر روی خاک، آخرین نفس هایش را می کشید و می گفت، فقط یک سطل آب کافی است.

اگر بخواهم منتظر فرمان آن مرد ثروتمند بنشینم، روز بعد مرا در بازار ماهی فروش ها خواهی یافت.

منبع: ویژه نامه دوچرخه، ضمیمه روزنامه همشهری مورخ 19 مرداد ماه 85

پنج شنبه 23/3/1387 - 18:7
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته