• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 61
تعداد نظرات : 21
زمان آخرین مطلب : 5816روز قبل
دانستنی های علمی

پیرزنی 91 ساله بعد از یک زندگی شرافتمندانه چشم از جهان فرو بست. وقتی خدا را ملاقات کرد از خدا چیزهایی پرسید که همواره دانستن آن ها باعث آزارش شده بود.

 

مگر غیر از این است که تو خالق بشر هستی؟

 

 مگر غیر این است که همه را یک سان و برابر آفریدی؟

 

پس چرا مردم با هم رفتار بد دارند؟

 

خدا جواب داد هر انسانی که وارد زندگی تان می شود درسی را به شما می آموزد و با این درس هاست که چیزهای مختلفی از زندگی، مردم و ارتباطات اجتماعی فرا می گیرید پیرزن کاملا گیچ شده بود پس، شروع به شکافتن مساله نمود. 

 

وقتی شخصی به تو دروغ می گوید به تو می آموزد که حقیقت همیشه آن گونه نیست که وانمود می کنند پس تو می فهمی که صداقت همیشه آشکار نیست. اگر می خواهی از درون قلب هایشان مطلع شوی باید نقاب هایی را که زده اند کنار بزنی و ماسک خودت را هم برداری و اجازه دهی تا مردم خود واقعی تو را ببینند.

 

وقتی کسی از تو چیزی را می دزدد به تو می آموزد که هیچ چیز همیشگی نیست و این که همیشه قدر داشته هایت را بدان و از آن ها نهایت استفاده را ببر، چرا که ممکن است روزی آن ها را از دست بدهی. حتی اگر این داشتنی ها ، یک دوست خوب یا پدر و مادر و یا عزیزترین شخص زندگیت باشد. چرا که فقط امروز آن ها در کنار تو هستند و باید قدر آن ها را بدانی.

 

وقتی کسی به زندگیت لطمه و خسارتی وارد می کند، به تو می فهماند که پیمان های انسانی ترد و شکننده هستند. پس محافظت و مراقبت از جسم و روحت بهترین کار ممکن است که می توانی انجام دهی.

 

وقتی کسی تو را تحقیر کرد به تو می آموزد که هیچ دو نفری مثل هم نیستند. اگر با مردمی مواجه شده که با تو فرق داشتند، از ظاهر و عمل آن ها در موردشان قضاوت نکن. به کنه و اصل آن ها رخنه کن و آن گاه از قلبت نظر سنجی کن.

 

وقتی کسی قلب تو را شکست به تو می آموزد که دوست داشتن همیشه این معنی را نمی دهد که شخص مقابل هم تو را دوست داشته باشد اما با این وجود به عشق پشت نکن چون وقتی شخص مناسبت را یافتی آرامش و لذتی را که او همراه خود می آورد تمام سختی های گذشته ات را مبدل به نیک فرجامی خواهد کرد.

 

وقتی کسی با تو دشمنی کرد به تو می آموزد که هر کسی ممکن است اشتباه کند در این لحظه بهترین کاری که می توانی انجام دهی این است که آن شخص را بدون هیچ ریا و خودنمایی عفو کنی، بخشیدن کسانی که باعث آزار شما می شوند مشکل ترین کاری است که می توان انجام داد.

 

وقتی کسی را که دوست داشتی به تو خیانت می کند به تو می آموزد تا مقاوم بودن در برابر وسوسه ها بزرگترین معضل بشر است. در برابر وسوسه ها مقاوم باشید که اگر به این مهم عمل نمایید پاداشتان را می گیرید.

 

وقتی کسی تو را فریب می دهد به تو می آموزد که حرص و آز، ریشه در بدبختی دارد. از ته دل آرزو کن تا رویاهایت به واقعیت بپیوندد این اصلا مهم نیست که خواسته هایت چقدر بزرگ باشند. به موفقیت هایت بیندیش اما هرگز اجازه نده تا وسواس فکری بر اهدافت پیروز گردد. فکرهای منفی را در تله مثبت اندیشی نابود کن.

 

وقتی کسی تو را مسخره می کند به تو می آموزد که هیچ شخصی کامل نیست. مردم را با شایستگی هایی که دارند بپذیر و کم و کاستی هایشان را تحمل کن. هرگز شخصی را بخاطر عیوبی که قادر به کنترل آن نیست از خود طرد مکن.

 

پیرزن که تا این لحظه محو صحبت های خدا بود، نگران این مساله شد که هیچ درسی توسط انسان های خوب به بشر داده نمی شود؟

 

خدا گفت ظرفیت بشر برای دوست داشتن، بزرگ ترین هدیه من به بشر است هر عملی که از عشق سر می زند به تو درسی می آموزد.

 

وقتی کسی به تو عشق می ورزد به تو می آموزد که عشق، مهربانی، فروتنی، صداقت، حسن نیت و بخشش می تواند هر نوع شر و بدی را خنثی نمایند. در برابر هر عمل خیر، عمل شری نیز وجود دارد. این تنها بشر است که اختیار و کنترل و برقراری و توازن بین اعمال نیک و بد را دارد.

 

وقتی در زندگی کسی وارد می شوید ببینید می خواهید چه درسی به او بدهید:

 

دوست دارید معلم عشق باشید یا بدی؟

 

و وقتی با زندگی دنیوی وداع گفتید برای من نیکی به ارمغان می آورید یا شرو بدی؟

 

برای خود راحتی بیشتر فراهم می سازید یا درد وعذابی سخت؟

 

شادی بیشتر یا غم بیشتر؟...

 

عشق و عاشقی بیش از پیوند دل ها و تصمیمات مبتنی بر احساس و علائق عاطفی، به یک تفکر، بینش و پایگاه عقلی مستدل و مستحکم نیازمند است. آنان که راه عقل و عشق را از هم جدا می دانند عشق را با احساسات زودگذر و عقل را با محاسبات منفعت جویانه و کوتاه بینانه مادی اشتباه گرفته اند. اگر در اشعار و کتب شعرا، عرفا و علمای ملی و دینی ما نیز از عقل به عنوان پدیده ای مخالف عشق یاد شده است منظور همان عقل حسابگر کوتاه بین است. با این نگرش، نیاز و ناز معشوق و عاشق در هم پیوند می خورد و رفتارهای این دو، رنگی واحد به خود می گیرد. در این نگرش ، کینه و حسد جای خود را به محبت و ایثار و همدلی می دهد. بر خلاف نگرش سطحی نگر در این دیدگاه، دیگر جایی برای عشوه های دروغین و تفاوت میان حرف دل و زبان باقی نمی ماند. دیگر قرار نیست حرفی که از چشم ها خوانده می شود با حرفی که بر زبان ها رانده می شود مغایر باشد و این هیچ چیز نیست مگر صفا و یکرنگی. در این دیدگاه خریدار و فروشنده یکی هستند و هم سطح و مرتبه. خریدار به نیاز خود پی فروشنده است و فروشنده به نازش در به در خریدار. عاشق و معشوق یکی هستند و طالب و مطلوب یکی. هر یک در قامت دلفریب دیگری معنا پیدا می کنند و در آئینه صداقت چشم های هم به تماشای یکدیگر نشسته اند و چه زیباست چنین عشق و وصالی فرخنده.

پنج شنبه 23/3/1387 - 18:5
دانستنی های علمی

اگر شما یک سکه و من هم یک سکه داشته باشم و سکه هایمان را با هم عوض کنیم , باز هر کدام از ما یک سکه خواهیم داشت. اما اگر شما یک ایده و من یک ایده داشته باشم و آن ها را با هم مبادله کنیم هر کدام دارای دو ایده خواهیم بود.

پنج شنبه 23/3/1387 - 18:3
خواستگاری و نامزدی

روزی که به دنیا می آییم در گوشمان اذان می گویند و روزی که می میریم برایمان نماز می خوانند.

 زندگی چیست ؟؟؟

 فاصله میان اذان تا نماز ؟!

پنج شنبه 23/3/1387 - 18:1
خواستگاری و نامزدی

سخنران معروفی در یک جلسه سخنرانی یک اسکناس باارزش از جیبش درآورد و پرسید:

چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟

دست همه  حاضرین بالا رفت.

او گفت: بسیار خوب من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم و سپس در مقابل نگاه های متعجب اسکناس را مچاله کرد و پرسید:

چه کسی مایل است هنوز این اسکناس را داشته باشد؟

و باز دست همه حاضرین بالا رفت. بار دیگر اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگدمال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و سوال را دوباره تکرار کرد و باز هم دست همه حاضرین بالا رفت.

سخنران گفت: دوستان من، با این بلاهایی که من سر این اسکناس آوردم از ارزش آن چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید...

در زندگی واقعی هم همین طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیماتی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خاک آلود می شویم...

خم می شویم...

مچاله می شویم و احساس می کنیم پشیزی ارزش نداریم ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلاهایی سرمان آمده باشد هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوست مان دارند آدم با ارزشی هستیم .

پنج شنبه 23/3/1387 - 17:59
خواستگاری و نامزدی
به پیامبر عرض شد با ما از کار سخن بگو و پیامبر در پاسخ فرمودند:

شما با کار کردن در حقیقت با زندگی مهر می ورزید، و مهر ورزیدن با زندگی از راه کار یعنی آشنا شدن با پنهانی ترین راز زندگی.

وکار همیشه تهی است ، مگر آن که مهری باشد ؛وهر گاه که با مهر کار کنید خود را به خویشتن خویش می بندید، و به یکدیگر، و به خداوند خود.

و اما کار کردن با مهر یعنی چه ؟

یعنی بافتن پارچه ای که تار و پودش را از دل خود بیرون کشیده باشی، چنان که گویی دلدارت آن پارچه را خواهد پوشید .

یعنی ساختن خانه از روی محبت، چنان که گویی دلدارت درآن خانه خواهد زیست .

یعنی کشتن دانه از روی لطف و برداشتن حاصل از روی شادی ، چنان که گویی دلدارت میوه اش را خواهد خورد.

یعنی دمیدن دمی از روح خویش در هر آن چه می سازی.

کار مهری ست که به چشم می آید. و تو اگر نتوانی با مهر کار کنی و جز از روی بیزاری کار نکنی، بهتر آن است که از کار دست برداری و در کنار دروازه ی معبد بنشینی و از کسانی که با شادی کار می کنند صدقه بگیری .

                                                                ازکتاب پیامبر ودیوانه نوشته : جبران خلیل جبران

پنج شنبه 23/3/1387 - 17:56
خواستگاری و نامزدی
شخصى نزد همسایه من آمد و گفت:

گوش کن! مى خواهم چیزى برایت تعریف کنم.

دوستى به تازگى در مورد تو مى گفت:

همسایه ام حرف او را قطع کرد: قبل از این که تعریف کنى، بگو آیا حرفت را از میان آن سه صافى گذرانده اى یا نه؟

کدام سه صافى؟

همسایه ام گفت: اول از میان صافى واقعیت. آیا اطمینان داری چیزى که تعریف مى کنى واقعیت دارد؟

نه. من فقط آن را شنیدم. شخصى آن را برایم تعریف کرده است.

همسایه ام سرى تکان داد و گفت:

پس حتما آن را از میان صافى دوم یعنى صافى شادى گذرانده اى. مسلما چیزى که مى خواهى تعریف کنى، حتى اگر واقعیت نداشته باشد، باعث خوشحالى ام مى شود.

دوست عزیز، فکر نکنم تو را خوشحال کند.

بسیار خوب، پس اگر مرا خوشحال هم نمى کند، حتما از صافى سوم، یعنى صافى فایده، رد شده است. آیا چیزى که مى خواهى تعریف کنى، برایم مفید است و به دردم مى خورد؟

نه، به هیچ وجه!

همسایه ام گفت: پس اگر این حرف، نه واقعیت دارد، نه خوشحال کننده است و نه مفید، آن را پیش خود نگه دار و سعى کن خودت هم زود فراموشش کنى
پنج شنبه 23/3/1387 - 17:54
ازدواج و همسرداری
شاگردی از استادش پرسید: عشق چیست؟

استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.

استاد پرسید:چه آوردی؟ و شاگرد با حسرت جواب داد:هیچ!

هر چه جلو می رفتم، خوشه های پر پشت تر می دیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم. 

استاد گفت: عشق یعنی همین.

شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟

استاد به سخن آمد که: به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت.

استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت:

به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم.

استاد باز گفت: ازدواج هم یعنی همین.

پنج شنبه 23/3/1387 - 17:53
خواستگاری و نامزدی

سرزمینی بود كه همه مردمش دزد بودند.

 شب ها هر كسی شاكلید و چراغ دستی دزدیش را بر می داشت و می رفت به دزدی خانه همسایه.

در سپیده سحر باز می گشت، به این انتظار كه خانه خودش هم غارت شده باشد. و چنین بود كه رابطه همه با هم خوب بود و كسی هم از این قاعده نافرمانی نمی كرد. این از آن می دزدید و آن از دیگری و همین طور تا آخر و آخری هم از اولی.

خرید و فروش در آن سرزمین كلاهبرداری بود، هم فروشنده وهم خریدار سر هم كلاه می گذاشتند.

دولت، سازمان جنایتكارانی بود كه مردم را غارت می كرد و مردم هم فكری نداشتند جز كلاه گذاشتن سر دولت.

چنین بود كه زندگی بی هیچ كم و كاستی جریان داشت و غنی و فقیری وجود نداشت.

ناگهان، كسی نمی داند چگونه، در آن سرزمین آدم درستی پیدا شد. شب ها به جای برداشتن كیسه و چراغ دستی و بیرون زدن از خانه، در خانه می ماند تا سیگار بكشد و رمان بخواند. دزدها می آمدند و می دیدند چراغ روشن است و راهشان را می گرفتند و می رفتند.

زمانی گذشت. باید برای او روشن می شد كه مختار است زندگی اش را بكند و چیزی ندزدد، اما این دلیل نمی شود چوب لای چرخ دیگران بگذارد. به ازای هر شبی كه او در خانه می ماند، خانواده ای در صبح فردا نانی بر سفره نداشت.

مرد خوب در برابر این دلیل، پاسخی نداشت. شب ها از خانه بیرون می زد و سحر به خانه بر می گشت، اما به دزدی نمی رفت. آدم درستی بود و كاریش نمی شد كرد. می رفت و روی پُل می ایستاد و بر گذر آب در زیر آن می نگریست. باز می گشت و می دید كه خانه اش غارت شده است.

یك هفته نگذشت كه مرد خوب در خانه خالی اش نشسته بود، بی غذا و پشیزی پول. اما این را بگویم كه گناه از خودش بود. 

رفتار او قواعد جامعه را به هم ریخته بود. می گذاشت كه از او بدزدند و خود چیزی نمی دزدید. در این صورت همیشه كسی بود كه سپیده سحر به خانه می آمد و خانه اش را دست نخورده می یافت. خانه ای كه مرد خوب باید غارتش می كرد .

چنین شد كه آنانی كه غارت نشده بودند، پس از زمانی ثروت اندوختند و دیگر حال و حوصله به دزدی رفتن را نداشتند و از سوی دیگر آنانی كه برای دزدی به خانه مرد خوب می آمدند، چیزی نمی یافتند و فقیرتر می شدند.

در این زمان ثروتمندها نیز عادت كردند كه شبانه به روی پل بروند و گذر آب را در زیر آن تماشا كنند. و این كار جامعه را بی بند و بست تر كرد، زیرا خیلی ها غنی و خیلی ها فقیر شدند. حالا برای غنی ها روشن شده بود كه اگر شب ها به روی پل بروند، فقیرخواهند شد.

فكری به سرشان زد: بگذار به فقیر ها پول بدهیم تا برای ما به دزدی بروند. قرار داد ها تنظیم شد، دستمزد و درصد تعیین شد. و البته دزد، كه همیشه دزد خواهد ماند، می كوشد تا كلاهبرداری كند. اما مثل پیش، غنی ها، غنی تر و فقیرها، فقیرتر شدند. بعضی از غنی ها آن قدر غنی شدند كه دیگر نیاز نداشتند دزدی كنند یا بگذارند كسی برایشان بدزدد تا ثروتمند باقی بمانند.

اما همین كه دست از دزدی بر می داشتند، فقیر می شدند، زیرا فقیران از آنان می دزدیدند. بعد شروع كردند به پول دادن به فقیرترها تا از ثروتشان در برابر فقیرها نگهبانی كنند. پلیس به وجود آمد و زندان را ساختند. و چنین بود كه چند سالی پس از ظهور مرد خوب، دیگر حرفی از دزدیدن و دزدیده شدن در میان نبود، بلكه تنها از فقیر و غنی سخن گفته می شد. در حالی كه همه شان هنوز دزد بودند.

مرد خوب، نمونه منحصر به فرد بود و خیلی زود از گرسنگی در گذشت.

نویسنده: ایتالو كالوینو

برگردان به فارسی: حجت خسروی از گاهنامهء مكث ـ شماره ششم ـ تابستان 1376

پنج شنبه 23/3/1387 - 17:50
ادبی هنری

به گفته مرحوم گاندی، هفت چیز انسان را از پای در می آورد و هلاك می سازد :

  1. سیاست بدون شرف
  2. لذت بدون وجدان
  3. پول بدون كار
  4. شناخت بدون ارزش ها
  5. تجارت بدون اخلاق
  6. دانش بدون انسانیت
  7. عبادت بدون فداكاری
پنج شنبه 23/3/1387 - 17:48
ادبی هنری

انسان كتك نادانی خود را خورده است.

انسان در تاریكی بیشتر غارت می شود.

انسان درجهل بیشتر می پردازد.

انسان در ظلمت بیشتر خطا می كند.

علم روشنایی است كه هر جا پیدا شود آن جا را روشن می كند  .

دانایی چراغ همیشه شعله ور است.

دانایی یك اتفاق نیست یك فرآیند است.

هر روز كه انسان می آموزد این چراغ باز برای شعله ور شدن سوخت دارد.

انسان هایی كه برای دانایی سرمایه گذاری می كنند مجبور نخواهند شد هزینه نادانی را بپردازند.

نقل از مجموعه ای تحت عنوان ‌اعتماد به نفس اثر دكتر غلامحسین عدالتی

پنج شنبه 23/3/1387 - 17:47
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته