• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 99
تعداد نظرات : 67
زمان آخرین مطلب : 5534روز قبل
دانستنی های علمی

دانایی توانایی به بار می آورد  ، و دانش دل کهن سالان را جوان می سازد .

گوش شنونده  همیشه در جست و جوی سخن خردمندانه و حکیمانه است .  

خرد برترین هدیه الهی است .

خرد و دانش مرد دانا در گفتار او هویداست .

کسی که خرد ندارد همواره از کرده های خویش پشیمان و در رنج  است .

بی خردی اسارت بدنبال دارد .و خرد موجب آزادی و رهایی است .

خرد مانند چشم هستی و جان آدمی است و اگر آن نباشد چگونه  جهان را به درستی خواهی گذراند .

اولین مرحله شناخت آفرینش همانا خرد است چشم و گوش و زبان سه  نگهبان اویند که لاجرم هر چه نیکی و شر است از همین سه ریشه می گیرد .و افسوس که  بدنبال کنندگان خرد اندکند باید که به سخن دانندگان راه جست و باید جهان را کاوش  نمود و از هر کسی دانشی آموخت و یک دم را هم برای آموختن نباید از دست داد .

خداوند درهای هنر را بر روی دانایان دادگر گشوده است .

کسی به فرجام زندگی آگاه نیست ، خداوند هم نیازی به عبادت  بنده ندارد .

دانش ارزش آن را دارد که به خاطر آن رنج ها بکشی .

به این زمین گرد که بسرعت می گردد بنگر که درمان  ما در آن  است و درد ما نیز ، نگاه کن و ببین که نه گردش زمانه آن را می فرساید و نه رنج و  بهبودی حال بشر آن را به آتش  می کشد ، نه آرام می شود  و نه همچون ما تباهی می  پذیرد 

روح و روان  و دل جهان روشن است و زمین را بی دریغ روشن می  سازد خورشید از خاور برخاسته بسوی باختر که مسیری درست و بی نظیر است ای آنکه همچون  آفتاب لبریز از نور و خردی تو را چه شده است که بر من نمی تابی ؟ .

چراغ مایه دفع تاریکی است ، بدی جوهر تاریکی در زندگی آدمی  است ، که از آن دوری باید جست .

بی خردی  است، که بگویم  کسی بدی را بی بهانه (دلیل )انجام  می دهد .

رنج منتهی به گنج را کسی خریدار نیست .

اگر برای انجام کاری بزرگ ، زمان نداری  .بهتر است بی درنگ  آن را به دیگران بسپاری .

کتاب زندگی گذشتگان ، جان تاریک را روشنی می بخشد .

این جهان سراسر افسانه است جز نیکی و بدی چیزی باقی نیست .

فرمان ایزد به جهانداران داد و دهش است .

کسی که به آبادانی  می کوشد جهان از او به نیکی یاد می کند .

آنکه آفریننده و با فر است در این جهان رنج های بسیار خواهد  خورد .

از بزرگان تنها رنجهاست که باقی می ماند .

جایگاه پرستش گران کوهستان است .

آزادگان را کاهلی ، بنده می سازد .

فرمانرویانی که گوش به فرمان مردم دارند در زندگی جز رامش و  آوای نوش نخواهند شنید .

کسی که بر جایگاه خویش منم زد بخت از وی روی بر خواهد  تافت

خسروی بزرگتر، بندگی بیشتر می خواهد .

ابلیس مانند نیکخواهان پیش می آید ، ابتدا عهد و پیمان می  گیرد ، سپس راز می گوید .

آنگاه که هنر خوار می گردد جادو ارجمند می شود .

دیوان که فرمانروا و دست دراز شدند سخن از نیکی را هم  باید  مانند راز گفت .

جز مرگ را، هیچ کسی از مادر نزاد
جمعه 1/9/1387 - 14:52
دانستنی های علمی

عفاف گفت : مرا با برگ درخت زیتون مستور سازید

وقاحت گفت : مرا با نشان ها و امتیازات بیارایید

شرارت گفت : مرا با لباس نیکی و صلاح بپوشانید

رذیلت گفت : مرا با خلعت فضیلت افتخار دهید

خدعه گفت : مرا تاج امانت بر سر نهید

تزویر گفت : بالاپوش صدق و محبت را به دوش من اندازید

ظلم گفت : گوی و چوگان مسامحه را به من ببخشید

استبداد گفت : صورت آزادی را بر چهره ی من نقش کنید

اختلال گفت : مرا به زینت وظیفه مزین فرمایید

تکبر گفت : مرا به زیور تواضع مفتخر نمایید

 

اما حقیقت گفت :مرا برهنه بگذارید و هیچ پیرایه ای بر من مبندید زیرا من هیچگاه از برهنگی خود شرمسار نیستم
جمعه 1/9/1387 - 14:51
ادبی هنری
  دستی افشان تا ز سر انگشتانت صد قطره چکد هر قطره شود خورشیدی
 باشد که به صد سوزن نور شب ما را بکند روزن روزن
ما بی تاب و نیایش بی رنگ
از مهرت لبخندی کن بنشان بر لب ما
باشد که سرودی خیزد در خور نیوشیدن تو
ما هسته پنهان تماشاییم
 ز تجلی ابری کن بفرست که ببارد بر سر ما
 باشد که به شوری بشکافیم باشد که ببالیم و به خورشید تو پیوندیم
ما جنگل انبوه دگرگونی
از آتش همرنگی صد اخگر برگیر برهم تاب بر هم پیچ
 شلاقی کن و بزن بر تن ما
 باشد که ز خکستر ما در ما جنگل یکرنگی بدر آرد سر
چشمان بسپردیم خوابی لانه گرفت
 نم زن بر چهره ما
 باشد که شکوفا گردد زنبق چشم و شود سیراب از تابش تو و فرو افتد
 بینایی ره گم کرد
 یاری کن و گره زن نگه ما و خودت با هم
باشد کهتراود در ما همه تو
ما چنگیم : هر تار از ما دردی سودایی
زخمه کن از آرامش نامیرا ما را بنواز
 باشد که تهی گردیم کنده شویم از والا نت خاموشی
ایینه شدیم ترسیدیم از هر نقش
 خود را در ما بفکن
باشد که فراگیرد هستی ما را و دگر نقشی ننشیند در ما
هر سو مرز هر سو نام
 رشته کن از بی شکلی گذران از مروارید زمان و مکان
 باشد که به هم پیوندد همه چیز باشد که نماند مرز نام
ای دور از دست ! پرتنهایی خسته است
 که گاه شوری بوزان
باشد که شیار پریدن در تو شود خاموش

سهراب سپهری
جمعه 1/9/1387 - 14:48
دانستنی های علمی
شاخ و برگ
یک روز گرم، شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند و به دنبال آن از برگ های ضعیف و کم طاقت جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند.
شاخه چندین بار این کار را دد منشانه و با غرور خاصی تکرار کرد تا اینکه تمام برگ ها جدا شدند و شاخه از کارش بسیار لذت می برد.
برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبیده بود و همچنان در مقابل افتادن مقاومت می کرد. باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد. وقی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد . بعد از رفتن باغبان مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین و چند بار خوش را تکاند تا اینکه به ناچار برگ با تمام مقاومتی که داشت از شاخه جدا شد و بر روی زمین افتاد باغبان در راه بازگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد بی درنگ آن شاخه را از بیخ قطع کرد. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد بر روی زمین افتاد .
ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می گفت: اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت که فراموش کنی نشانه ی حیاتت من بودم.
جمعه 1/9/1387 - 14:43
ادبی هنری
پنجره ای در مرز شب و روز باز شد
رغ افسانه از آن بیرون پرید
میان بیداری و خواب
پرتاب شده بود
 بیراهه فضا راپیمود
 چرخی زد
 و کنار مردابی به زمین نشست
تپشهایش با مرداب آمیخت
مرداب کم کم زیبا شد
 گیاهی در آن رویید
 گیاهی تاریک و زیبا
مرغ افسانه سینه خود را شکافت
تهی درونش شبیه گیاهی بود
 شکاف سینه اش را با پر ها پوشاند
وجودش تلخ شد
خلوت شفافش کدر شده بود
چرا آمد ؟
از روی زمین پر کشید
بیراهه ای را پیمود
 و از پنجره ای به درون رفت
مرد آنجا بود
انتظاری در رگ هایش صدا می کرد
مرغ افسانه از پنجره فرود آمد
سینه او را شکافت
و به درون رفت
او از شکاف سینه اش نگریست
درونش تاریک و زیبا شده بود
به روح خطا شباهت داشت
 شکاف سینه اش را با پیراهن خود پوشاند
در فضا به پرواز درآمد
و اتاق را در روشنی اضطراب تنها گذاشت
مرغ افسانه بر بام گمشده ای نشسته بود
وزشی بر تار و پودش گذشت
گیاهی در خلوت درونش رویید
 از شکاف سینه اش سر بیرون کشید
و برگهایش را در ته آسمان گم کرد
زندگی اش در رگهای گیاه بالا می رفت
اوجی صدایش می زد
گیاه از شکاف سینه اش به درون رفت
و مرغ افسانه شکاف را با پرها پوشاند
بالهایش را گشود
 و خود را به بیراهه فضا سپرد
گنبدی زیر نگاهش جان گرفت
چرخی زد
 و از در معبد به درون رفت
فضا با روشنی بیرنگی پر بود
برابر محراب
وهمی نوسان یافت
از همه لحظه های زندگی اش محرابی گذشته بود
 و همه رویا هایش در محرابی خاموش شده بود
خودش رادر مرز یک رویا دید
به خک افتاد
لحظه ای در فراموشی ریخت
سر بر داشت
محراب زیبا شده بود
پرتویی در مرمر محراب دید
 تاریک و زیبا
ناشناسی خود را آشفته دید
چرا آمد ؟
بالهایش را گشود
 و محراب را در خاموشی معبد رها کرد
زن در جاده ای می رفت
پیامی در سر راهش بود
مرغی بر فراز سرش فرود آمد
زن میان دو رویا عریان شد
مرغ افسانه سینه او را شکافت
و به درون رفت
زن در فضا به پرواز درآمد
مرد دراتاقش بود
 انتظاری دررگهایش صدا می کرد
و چشمانش از دهلیز یک رویا بیرون می خزید
زنی از پنجره فرود آمد
تاریک و زیبا
به روح خطا شباهت داشت
 مرد به چشمانش نگریست
همه خوابهایش در ته آنها جا مانده بود
مرغ افسانه از شکاف سینه زن بیرون پرید
و نگاهش به سایه آنها افتاد
گفتی سایه پرده توری بود
 که روی وجودش افتاده بود
چرا آمد ؟
بالهایش را گشود
 و اتاق را در بهت یک رویا گم کرد
مردتنها بود
 تصویری به دیوار اتاقش می کشید
 وجودش میان آغاز و انجامی در نوسان بود
 وزشی ناپیدا می گذشت
تصویر کم کم زیبا می شد
و بر نوسان دردنکی پایان می داد
مرغ افسانه آمده بود
اتاق را خالی دید
و خودش را در جای دیگر یافت
ایا تصویر
دامی نبود
که همه زندگی مرغ افسانه در آن افتاده بود ؟
چرا آمد ؟
بالهایش را گشود
و اتاق را در خنده تصویر از یاد برد
مرد در بستر خود خوابیده بود
 وجودش به مردابی شباهت داشت
درختی در چشمانش روییده بود
 و شاخ و برگش فضا را پر می کرد
رگهای درخت
از زندگی گمشده ای پر بود
بر شاخ درخت
مرغ افسانه نشسته بود
از شکاف سینه اش به درون نگریست
تهی درونش شبیه درختی بود
شکاف سینه اش را با پر ها پوشاند
بالهایش را گشود
و شاخه را در ناشناسی فضا تنها گذاشت
درختی میان دو لحظه می پژمرد
تاقی به آستانه خود می رسید
مرغی بیراهه فضا را می پیمود
 و پنجره ای در مرز شب و روز گم شده بود

سهراب سپهری
جمعه 1/9/1387 - 14:41
دانستنی های علمی

کلاغ و طوطی  هر دوزشت و  سیاه آفریده شدند

طوطی شکایت کرد و خداوند اورا زیبا کرد ولی

کلاغ گفت :هرچه از دوست رسد نیکوست و

نتیجه این شد که می بینی.

طوطی همیشه در قفس کلاغ همیشه آزاد!!!

جمعه 1/9/1387 - 14:40
دانستنی های علمی
بیکاری برای سمت آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد. رئیس هیئت مدیره با اون مصاحبه کرد و تمیز کردن زمینش رو به عنوان نمونه کار دید و گفت: «شما استخدام شدین،آدرس ایمیلتون رو بدین تا فرمهای مربوطه رو واسه تون بفرستم تا پر کنین و همینطورتاریخی که باید کار رو شروع کنین..
مرد جواب داد: «اما من کامپیوتر ندارم، ایمیلهم ندارم!»
رئیس هیئت مدیره گفت : (( متأسفم. اگه ایمیل ندارین، یعنی شما وجودخارجی ندارین. و کسی که وجود خارجی نداره، شغل هم نمیتونه داشته باشه.))

مرددر کمال نومیدی اونجارو ترک کرد. نمیدونست با تنها 10 دلاری که در جیبش داشت چهکار کنه. تصمیم گرفت به سوپرمارکتی بره و یک صندوق 10 کیلویی گوجه فرنگی بخره. بعدخونه به خونه گشت و گوجه فرنگیها رو فروخت. در کمتر از دو ساعت، تونست سرمایه اش رودو برابر کنه. این عمل رو سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خونه برگشت. مرد فهمیدمیتونه به این طریق زندگیش رو بگذرونه، و شروع کرد به این که هر روز زودتر بره ودیرتر برگرده خونه. در نتیجه پولش هر روز دو یا سه برابر میشد. به زودی یه گاریخرید، بعد یه کامیون، و به زودی ناوگان خودش رو در خط ترانزیت (پخش محصولات) داشت ...

پنج سال بعد، مرد دیگه یکی از بزرگترین خرده فروشان امریکا بود. شروعکرد تا برای آینده ی خانواده اش برنامه ربزی کنه، و تصمیم گرفت بیمه ی عمر بگیره. به یه نمایندگی بیمه زنگ زد و سرویسی رو انتخاب کرد. وقتی صحبت شون به نتیجه رسید،نماینده بیمه از آدرس ایمیل مرد پرسید. مرد جواب داد: «من ایمیل ندارم.»

نماینده بیمه با کنجکاوی پرسید: «شما ایمیل ندارین، ولی با این حال تونستینیک امپراتوری در شغل خودتون به وجود بیارین. میتونین فکر کنین به کجاها میرسیدین اگه یه ایمیل هم داشتین؟» مرد برای مدتی فکر کرد و گفت:

آره! احتمالاً میشدم یه آبدارچی در شرکت مایکروسافت.
جمعه 1/9/1387 - 14:37
دانستنی های علمی
1

 دوستت دارم نه به خاطر شخصیت تو . بلکه برای شخصیت که من هنگام با تو بودن پیدا می کنم.

2

هیچ کس لیاقت اشکهای تو را ندارد و کسی که چنین ارزشی دارد باعث اشک ریختن تو نمی شود.

3

اگر کسی تو را آن طور که تو می خواهی دوست ندارد به این معنا نیست که تو با تمام وجودش دوست ندارد.

4

 دوست واقعی تو کسی است که دستهای تو را بگیرد ولی قلب تو را لمس کند.

5

 بدترین شکل دلتنگی برای کسی آن است که در کنار او باشی ولی بدانی هرگز به او نخواهی رسید.

6

 هرگز لبخند را ترک مکن حتی وقتی ناراحتی , چون هر کسی امکان دارد عاشق لبخند تو باشد.

7

 تو ممکن است در تمام دنیا یک نفر باشی ولی برای بعضی افراد همه دنیا هستی.

8

 هرگز وقتت را با کسی که حاضر نیست وقتش را با تو بگذراند مگذران.

9

شاید خدا خواسته است که ابتدا بسیاری از افراد نا مناسب را بشناسی و سپس شخص مناسب را بدین ترتیب وقتی یافتی بهتر میتوانی شکر گزار باشی.

10

 به چیزی که گذشت غم مخور , به چیزی که پس از آن خواهد آمد لبخند بزن.

11

 همیشه افرادی هستند که تو را می آزارند با این حال همواره به دیگران اعتماد کن . فقط مواظب باش به کسی که تو را آزرده دوباره اعتماد نکنی.

12

 خود را به فردی بهتر تبدیل کن و مطمئن باش که خود را می شناسی , قبل از اینکه شخص دیگری را بشناسی و توقع داشته باشی که او تو را بشناسد.

13

 زیاده از حد خود را تحت فشار مگذار. بهترین چیزها زمانی اتفاق می افتد که توقع نداری.
جمعه 1/9/1387 - 14:36
دانستنی های علمی
دو دوست با پای پیاده از جاده‌ای در بیابان می‌گذشتند. آن دو در نیمه‌های راه بر سر موضوعی دچاراختلاف نظر شدند و به مشاجره پرداختند و یكی از آنان از سر خشم، بر چهره دیگری سیلیزد. دوستی كه سیلی خورده بود سخت دل آزرده شد ولی بدون آنكه چیزی بگوید بر رویشن‌های بیابان نوشت: امروز بهترین دوست من، بر چهره‌ام سیلی زد. آن دو در كنار یكدیگر به راه خود ادامهدادند تا آنكه در وسط بیابان به یك آبادی كوچك رسیدند و تصمیم گرفتند قدری بمانند ودر بركه آب تنی كنند.اما شخصی كه سیلی خورده بود در بركهلغزید و نزدیك بود غرق شود كه دوستش به كمك شتافت و نجاتش داد. او بعد از آنكه ازغرق شدن نجات یافت، بر روی صخره سنگی نوشت: امروز بهترین دوستم جان مرا نجاتداده.دوستی كه یكبار بر صورت او سیلی زده وبعد هم جانش را از غرق شدن نجات داده بود پرسید: بعد از‌ آنكه من با حركت قلبم تراآزردم، تو آن جمله را بر روی شنهای صحرا نوشتی اما اكنون این جمله را بر روی صخرهسنگ حك كرده‌ای، چرا؟و دوستش در پاسخ گفت: وقتی كه كسی ما رامی‌آزارد باید آنرا بر روی شن‌ها بنویسیم تا بادهای بخشودگی آنرا محو كند، اما وقتیكه كسی كار خوبی برایمان انجام می‌دهد ما باید آنرا بر روی سنگ حك كنیم تا هیچ بادیهرگز نتواند آنرا پاك نماید.
جمعه 1/9/1387 - 14:32
دانستنی های علمی
در جزیره ایی زیبا تمام حواس زندگی می کردن.
شادی...غم...غرور...عشق و...
روزی خبر رسید که به زودی جزیره زیر آب خواهد رفت. همه ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده و جزیره را ترک کردند. اما عشق می خواست تا آخرین لحظه بماند . چون او عاشق جزیره بود.
وقتی جزیره کاملا به زیر آب فرو می رفت.. عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود کمک خواست.
غرور گفت: ((نه. من نمی توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف می کنی))
غم در نزدیکی عشق بود . پس عشق به او گفت : اجازه بده تا من با تو بیایم.
غم با صدای حزن آلودی گفت(آه...عشق.من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تنها باشم.
عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد.
اما او آنقدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را هم نشنید.
آب هر لحظه بالا و بالاتر می امد و عشق دیگر نا امید شده بود که نا گهان صدای سالخورده ای گفت(بیا عشق من تو را خواهم برد)
عشق آنقدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیر مرد را بپرسد.و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کردند. وقتی به خشکی رسیدند پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که نجاتش داده چقدر بر گردنش حق دارد.
عشق نزد عالمی رفت و از او پرسید (آن پیر مرد که بود؟)
عالم پاسخ داد(زمان)
عشق با تعجب گفت(زمان؟؟ اما چرا او به من کمک کرد؟!)
عالم لبخندی زد و گفت:زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است....!
جمعه 1/9/1387 - 14:30
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته