• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 205
تعداد نظرات : 68
زمان آخرین مطلب : 5270روز قبل
شعر و قطعات ادبی

  تو رفیق نیمه راهی به خدا غرق گناهی

دیگه چاره ای نداری می دونم در اشتباهی

تو دلم جایی نداشتی تو محبت و نداشتی

 منو از ریشه سوزوندی دلم و تنها گذاشتی

 تو دروغ گفتی همیشه تو وفا سرت نمیشه

 برو از شهر و دیارم دست بکش  از روزگارم

 به خدا قسم که دیگه با تو هیچ کاری ندارم 

دوشنبه 2/9/1388 - 9:34
شعر و قطعات ادبی

از اشكهایم بنویسم که همیشه از این چشم انتظار جاری میشود و چشمانم را غرق از غبار و اندوه میكند 

 یا

 از  تنهایی بنویسم که چگونه  از تنهایی مرا به گریستن میخواند

 از کدامین بنویسم تا بفهمی چقدر برای دوباره دیدنت به انتظار نشسته

ام.........!!!!!!!!!!!!!

دوشنبه 2/9/1388 - 9:32
شعر و قطعات ادبی

بس شنیدم داستان بی کسی

 بس شنیدم قصه ی دلواپسی

قصه ی عشق از زبان هر کسی

گفته اند از می حکایت ها بسی

 حال بشنو از من این افسانه را

 داستان این دل دیوانه را

چشم هایش بویی از نیرنگ داشت

دل دریغا سینه ای از سنگ داشت

 با دلم انگار قصد جنگ داشت

 گویی از با من نشستن ننگ داشت

عاشقم من قصد هیچ انکار نیست

 لیک با عاشق نشستن عار نیست

کار او آتش زدن من سوختن

در دل شب چشم بر در دوختن

 من خریدن ناز او نفروختن  

باز آتش در دلم افروختن

سوختن در عشق را از بر شدیم

 آتشی بودیم و خاکستر شدیم

 از غم این عشق مردن باک نیست

 خون دل هر لحظه خوردن باک نیست

آه می ترسم شبی رسوا شوم

بدتر از رسواییم تنها شوم

 وای از این صد و آه از آن کمند

 پیش رویم خنده پشتم پوزخند

بر چنین نا مهربانی دل مبند

دوستان گفتند و دل نشنید پند

خانه ای ویرانتر از ویرانه ام

 من حقیقت نیستم افسانه ام

گر چه سوزد پر ولی پروانه ام

 فاش می گویم که من دیوانه ام

تا به کی آخر چنین دیوانگی

 پیلگی بهتر از این پروانگی

گفتمش آرام جانی ؟ گفت : نه

گفتمش شیرین زبانی ؟ گفت : نه

گفتمش نا مهربانی ؟ گفت : نه

 می شود یه شب بمانی ؟ گفت : نه

دل شبی دور از خیالش سر نکرد

 گفتمش افسوس او باور نکرد

خود نمی دانم خدایا چیستم 

!یک نفر با من بگوید کیستم !

بس کشیدم آه از دل بردنش

 آه اگر آهم بگیرد دامنش

با تمام بی کسی ها ساختم

 وای بر من ساده بودم باختم

 دل سپردن دست او دیوانگی ست

آه غیر از من کسی دیوانه نیست

گریه کردن تا سحر کار من ست

شاهد من چشم بیمار من ست

فکر می کردم که او یار من ست

نه فقط در فکر آزار من ست

نیتش از عشق تنها خواهش است

دوستت دارم دروغی فاحش است

یک شب آمد زیر و رویم کرد و رفت

 بغض تلخی در گلویم کرد و رفت

مذهب او هر چه باداباد بود

خوش به حالش کین قدر آزاد بود

 بی نیاز از مستی می شاد بو

د چشم هایش مست مادر زاد بود

 یک شبه از قوم سیرم کرد و رفت

 من جوان بودم پیرم کرد و رفت ... !  

پنج شنبه 26/6/1388 - 14:47
شعر و قطعات ادبی
از کرَه گی دُم نداشتن :
...
مردی خری دید به گل در نشسته و صاحب خر از بیرون كشیدن آن درمانده . مساعدت را ] برای كمك كردن [ دست در دُم خر زده قُوَت كرد( زور زد ) . دُم از جای كنده آمد . فغان از صاحب خر برخاست كه " تاوان بده !"
مرد به قصد فرار به كوچه یی دوید ، بن بست یافت . خود را به خانه یی درافگند . زنی آنجا كنار حوض خانه چیزی میشست و بار حمل داشت ( حامله بود ) . از آن هیاهو و آواز در بترسید ، بار بگذاشت ( سِقط كرد ) . خانه خدا ( صاحبِ خانه ) نیز با صاحب خر هم آواز شد .
مردِ گریزان بر بام خانه دوید . راهی نیافت ، از بام به كوچه یی فروجست كه در آن طبیبی خانه داشت . مگر جوانی پدر بیمارش را به انتظار نوبت در سایهء دیوار خوابانده بود ؛ مرد بر آن پیر بیمار فرود آمد ، چنان كه بیمار در حای بمُرد . پدر مُرده نیز به خانه خدای و صاحب خر پیوست !
مَرد ، همچنان گریزان ، در سر پیچ كوچه با یهودی رهگذر سینه به سینه شد و بر زمینش افگند . پاره چوبی در چشم یهودی رفت و كورش كرد . او نیز نالان و خونریزان به جمع متعاقبان پیوست !
مرد گریزان ، به ستوه از این همه، خود را به خانهء قاضی افگند كه " دخیلم! " . مگر قاضی در آن ساعت با زن شاكیه خلوت كرده بود . چون رازش فاش دید ، چارهء رسوایی را در جانبداری از او یافت : و چون از حال و حكایت او آگاه شد ، مدعیان را به درون خواند .
نخست از یهودی پرسید .
گفت : این مسلمان یك چشم مرا نابینا كرده است . قصاص طلب میكنم .
قاضی گفت : دَیتِ مسلمان بر یهودی نیمه بیش نیست . باید آن چشم دیگرت را نیز نابینا كند تا بتوان از او یك چشم بركند !
و چون یهودی سود خود را در انصراف از شكایت دید ، به پنجاه دینار جریمه محكومش كرد !
جوانِ پدر مرده را پیش خواند .
گفت : این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد ، هلاكش كرده است . به طلب قصاص او آمده ام .
قاضی گفت : پدرت بیمار بوده است ، و ارزش حیات بیمار نیمی از ارزش شخص سالم است . حكم عادلانه این است كه پدر او را زیر همان دیوار بنشانیم و تو بر او فرودآیی ، چنان كه یك نیمهء جانش را بستانی !

و جوانك را نیز كه صلاح در گذشت دیده بود ، به تأدیهء سی دینار جریمهء شكایت بیمورد محكوم كرد !
چون نوبت به شوی آن زن رسید كه از وحشت بار افكنده بود ، گفت : قصاص شرعاً هنگامی جایز است كه راهِ جبران مافات بسته باشد . حالی میتوان آن زن را به حلال در فراش ( عقد ازدواج ) این مرد كرد تا كودكِ از دست رفته را جبران كند . طلاق را آماده باش !
مردك فغان برآورد و با قاضی جدال میكرد ، كه ناگاه صاحب خر برخاست و به جانب در دوید .
قاضی آواز داد : هی ! بایست كه اكنون نوبت توست !
صاحب خر همچنان كه میدود فریاد كرد : مرا شكایتی نیست . محكم كاری را ، به آوردن مردانی میروم كه شهادت دهند خر مرا از کره گی دُم نبوده است داستانی در مورد اولین دیدار «امت فاکس»، نویسنده و فیلسوف معاصر، از رستوران سلف سرویس؛ هنگامی که برای نخستین بار به آمریکا رفت.وی که تا آن زمان، هرگز به چنین رستورانی نرفته بود در گوشه ای به انتظار نشست.با این نیت که از او پذیرایی شود.اما هرچه لحظات بیشتری سپری می شد ناشکیبایی او از اینکه می دید پیشخدمتها کوچکترین توجهی به او ندارند،شدت گرفت.از همه بدتر اینکه مشاهده می کرد کسانی پس از او وارد شده بودند و در مقابل بشقاب های پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند.
وی با ناراحتی به مردی که بر سر میز مجاور نشسته بود،نزدیک شد و گفت:«من حدود بیست دقیقه است که در اینجا نشسته ام بدون آنکه کسی کوچکترین توجهی به من نشان دهد. حالا می بینم شما که پنج دقیقه پیش وارد شدید با بشقابی پر از غذا در مقابلتان اینجا نشسته اید!موضوع چیست؟مردم این کشور چگونه پذیرایی می شوند؟»مرد با تعجب گفت:« ولی اینجا سلف سرویس است.» سپس به قسمت انتهایی رستوران جایی که غذاها به مقدار فراوان چیده شده بود، اشاره کرد و ادامه داد:« به آنجا بروید، یک سینی بردارید و هر چه می خواهید، انتخاب کنید، پول آن را بپردازید،بعد اینجا بنشینید و آن را میل کنید

امت فاکس، که قدری احساس حماقت می کرد، دستورات مرد را پی گرفت.اما وقتی غذا را روی میز گذاشت ناگهان به ذهنش رسید که زندگی هم در حکم سلف سرویس است.همه نوع رخدادها،فرصت ها،موقعیتها،شادیها،سرورها و غم ها در برابر ما قرار دارد. در حالی که اغلب ما بی حرکت به صندلی خود چسبیده ایم و آن چنان محو این هستیم که دیگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شده ایم که چرا او سهم بیشتری دارد؟که هرگز به ذهنمان نمی رسد خیلی ساده از جای خود برخیزیم و ببینیم چه چیزهایی فراهم است،سپس آنچه می خواهیم،برگزینیم.

از کتاب: شما عظیم تر از آنی هستید که می اندیشید/مسعود لعلی   

 

پنج شنبه 26/6/1388 - 14:45
خانواده
هیچکس نمی تونه به دلش یاد بده که نشکنه...  ولی حداقل می تونه یادش بده که  وقتی شکست لبه تیزش دست اونی رو که شکستتش نبره. 
شنبه 3/5/1388 - 17:46
خانواده
عجیبه که تا مریض نشی کسی برات گل نمی یاره  

تا گریه نکنی کسی نوازشت نمی کنه

 


تا فریاد نکشی کسی به طرفت بر نمی گرده

   تا قصد رفتن نکنی کسی به دیدنت نمی یاد  

 تا وقتی نمیری کسی تورو نمی بخشه.

 
شنبه 3/5/1388 - 17:11
خواستگاری و نامزدی
زندگی تفسیر سه کلمه است : خندیدن .... بخشیدن .... و فراموش کردن ....
پس.... بخند .... ببخش .... و فراموش کن.
شنبه 3/5/1388 - 17:9
خانواده
برای هزارمین بار پرسید: تاحالا شده من دلت رو بشکنم؟  منم برای هزارمین بار به دروغ گوفتم:  نه. هیچ وقت... تا مبدا دلش بشکنه
شنبه 3/5/1388 - 17:6
طنز و سرگرمی
روزی ملا به در خانه ی همسایه رفت و از او درخواست یک دیگ را نمود. همسایه ظرف را داد.
بعد از چند روز بعد ملا دیگ را به همراه یک دیگچه آورد.
همسایه با تعجب پرسید که دیگچه دیگر چیست؟
ملا پاسخ داد که دیگ یک دیگچه زایید و همسایه با خوشحالی پذیرفت.
چند روز بعد دوباره ملا دیگ را درخواست کرد همسایه به امید زاییدن دیگ، دیگ را به او داد و مدتی گذشت و ملا دیگ را نیاورد.
همسایه برای دریافت دیگ خود را به در خانه ی ملا رسانید و دیگ خود را درخواست کرد.
اما ملا با گریه پاسخ داد که دیگ مُرد.
همسایه با تعجب پرسید مگر دیگ می میرد؟
ملا گفت: این بار هم مانند بار قبل دیگ در حال زاییدن بود که سر زا مرد!!!!!!

شنبه 3/5/1388 - 16:5
طنز و سرگرمی
غضنفر داروخونه داشته، یک روز جلو در مغازه بزرگ مینویسه: سوسک کش جدید رسید.
بعد یک مدت یکی میاد تو داروخونه میگه: ببخشید، جریان این سوسک‌ کش جدید چیه! این خونه ما رو سوسک گرفته!
غضنفر میگه: این دارو خیلی جدیده و بازدهیش هم تضمینیه شما این دارو رو میریزید تو یک قطره چکون، بعد کشیک میکشید تا سوسکها رو بگیرید هر سوسک رو که گرفتید، در روز سه نوبت (صبح و ظهر و شب) تو هر چشمش دو قطره ازین دارو میچکونید، بعد از یک مدت سوسکها کور میشن و خودشون از گشنگی میمیرن .
یارو میگه: خوب آخه اگه سوسکها رو بگیریم که همونجا درجا می‌کشیمشون.
غضنفر میره تو فکر، بعد یک مدت میگه: آره خوب، ازون راهم میشه !!

شنبه 3/5/1388 - 16:4
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته