• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 228
تعداد نظرات : 493
زمان آخرین مطلب : 4569روز قبل
ادبی هنری

یکی از دوستانم به نام  پل ، یک اتومبیل به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود . شب عید ، هنگامی که پل از

 

 اداره اش بیرون می آمد ، متوجه پسر بچه شیطانی می شود که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زند و آن را

 

 تحسین می کند . پل نزدیک ماشین که می رسد ، پسر می پرسد : این ماشین مال شماست آقا ؟

 

پل سرش را به علامت تأیید تکان می دهد و می گوید : برادرم به عنوان عیدی به من داده است .

 

پسر بچه متعجب می شود و می گوید : منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری ، بدون اینکه دیناری

 

 بابت آن پرداخت کنید به شما داده است ؟ ای کاش . . .

 

پل فکر کرد کاملاً می داند که پسر می خواهد آرزو کند : که ای کاش او هم یک همچون برادری داشت ، اما آنچه که

 

پسر می گوید سر تا پای وجود پل را به لرزه در می آورد : (( ای کاش من هم یک همچو برادری بودم . ))

 

پل مات و مبهوت به پسر می نگرد و سپس با یک انگیزه آنی می گوید : دوست داری با ماشین یه گشتی بزنیم ؟

 

پسر بچه می گوید : اوه ، بله ، دوست دارم !

 

تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل برمی گردد و با چشمانی که از خوشحالی برق می زند ، می گوید : آقا میشه

 

 خواهش کنم بری به طرف خونه ما ؟

 

پل لبخند می زند ، او فکر می کند خوب می فهمد که پسر چه می خواهد بگوید . حتماً او می خواست به همسایگانش

 

 نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است .

 

پسر می گوید : بی زحمت اونجایی که دو تا پله داره نگه دارید .

 

پسر از پله ها بالا می دود . چیزی نمی گذرد که پل صدای برگشتن او را می شنود ، اما پسر بچه دیگر تند و تیز برنمی

 

 گشت .

 

او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل می کرد ، به ماشین اشاره می کرد و می گفت :(( اونه هاشش ،

 

 (( بودی )) ، می بینی ؟ درست همان طوری که طبقه بالا برات تعریف کردم . برادرش عیدی بهش داده ، و او دیناری

 

 بابت آن پرداخت نکرده است . یه روزی من هم یه همچون ماشینی به تو عیدی خواهم داد . . . اون وقت می تونی برای

 

 خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عیدرو همانطوری که همیشه برات تعریف کردم ببینی . ))

 

پل از ماشین پیاده می شود و پسر بچه را در صندلی جلویی ماشین می نشاند . برادر بزرگتر ، با چشمانی براق و

 

 درخشان ، کنار او می نشیند و سه تایی رهسپار گردشی فراموش نشدنی می شوند .

 

                                                                                                         دان کلارک

يکشنبه 26/2/1389 - 13:16
شعر و قطعات ادبی

من گلخانه‌ای دارم و

 گلدان‌هایی

كه بذر قلم و كاغذ می‌كارم در آن‌ها

 

كه سایه‌سار سبز آرامش من هستند

 

كه تلألو بی‌وقفه خورشید خوشبختی‌هایم می‌تابد بر آن‌ها

 

من دلخوشم، به گلدان‌هایم

 

كه شاهكارهای هنری ذهنم‌اند.

 

كه نجوای قطره‌های قلم را نثار شمعدانی‌های نجیب كاغذی می‌كنم هر روز

 

و چه مانده از گلخانه وجود من

 

جز دلی كه هر روز آبیاری می‌كند گلدان احساس تو را ...

 

                                                                                             سمانه كلهر

 

شنبه 25/2/1389 - 13:51
ادبی هنری

سلام!...

 

می بینی پنجره‌های دلمان چه غباری گرفته!.

 

می‌ بینی فراموش کردن تو چه بر سرمان آورده!.

 

خدایا!.

 

دلهامان باران رحمت تو را می‌طلبد. باران شوق و مغفرت!.

 

خالق زیبای من

 

دیشب باران قرار با پنجره داشت

 

روبوسی آب دار با پنجره داشت

 

یک ریز به گوش پنجره پچ پچ کرد

 

چک چک، چک چک ... چه کار با پنجره داشت؟!.

 

خالق زیبای من

 

سلام!...

 

می بینی پنجره‌های دلمان چه غباری گرفته!.

 

می‌بینی فراموش کردن تو چه بر سرمان آورده!.

 

خدایا!.

 

دلهامان باران رحمت تو را می‌طلبد. باران شوق و مغفرت!.

 

معبودا!.

 

از شرم خود و شوق تو در خوف و رجاییم!.

 

کریما!.

 

چه زیباست با تو چون علی سخن گفتن، آن جا که با «کمیل» سرا پا شوق و بی‌طاقت، فارغ از هر آداب و ترتیب

 

«اللهم انّی اسئلک» می‌گوید.

 

عادلا!.

 

گناهانی کرده‌ایم لایق تغییر نعمت!.

 

گناهانی کرده‌ایم که پرده‌های عصمت را دریده!.

 

گناهانی کرده‌ایم که دعاهایمان در زندانشان اسیر شده!.

 

اما چگونه تو را نخوانیم؟

 

چگونه؟

 

هیهات!. ما ذلک الظنّ بک و لاالمعروف من فضلک!.

 

ما را ببخشا...

 

سلطانا!.

 

به درگاهت آمده‌ایم...

 

مُعْتَذِراً، نَادِماً، مُنْكَسِراً، مُسْتَقِیلاً، مُسْتَغْفِراً، مُنِیباً، مُقِرّاً، مُذْعِناً، مُعْتَرِفاً،

 

برای عذر خواهی، پشیمان از کرده، شکست خورده از راه رفته، به دنبال عفو، خواهان بخشیده شدن، پوزش

 

خواه، توبه کننده، مقر بر بزرگی تو، دل نهاده به مهربانیت و معترف به گناهان خویش

 

کریما!.

 

ببخشمان که اینگونه از تو، اینگونه از تو دوریم و دور از توایم!.

 

عزیزا!.

 

شکر...

 

شکرت خدای مهربان من!.

 

چه زیبا کرده‌ای شهرهامان و روستاهامان و ... دلهامان!.

 

چه بارانی شده آسمان تو...

 

چشمان ما!.

 

چه بوی خوب خاکی می‌آید این روزها!.

 

چه زیبا دلهامان خاکی شده!.

 

چه زیباست دل خاکی که ما را به یاد پاکی می‌اندازد!.

 

و «سبحانک» که تو پاکی!.

 

گر از دوست چشمت بر احسان اوست

 

تو در بند خویشی نه در بند دوست

 

قادرا!.

 

ما در بندان خویش را برهان!.

 

کمکمان کن!.

 

در این زلال زیبای آب، در این آبی بی‌کران آسمان، در این صافی هوای آب کشیده، خالق آب، خالق پاکی، خالق نور، خالق حیات را ببینیم!.

 

کمکمان کن!.

 

این پاکی را از طبیعت تو به دل خود راه دهیم و از کرده، نادم و پشیمان، دل به معشوق ازلی و معبود ابدی

 

ببندیم.

 

یاریمان ده!.

 

به فکر پسرک کفش پاره هم باشیم!.

 

یاریمان ده!.

 

به خانه‌های مسقف خیس هم سری بزنیم!.

 

بیاموزمان!.

 

تا دست کودک سرماخورده یتیم را گرم کنیم!.

 

بیاموزمان!.

 

تا قدردان نعمت باشیم!.

 

دانای دانایان!.

 

داناییمان ده تا قطره قطره مصرف کنیم و یاد بگیریم که در صرف آب، صرفه جو باشیم!.

 

و به مؤذن دلهامان بگو تا یادمان بیاورد!.

 

اگر نماز باران خواندیم...

 

اکنون وقت نماز شکر است...

 

                                                                     مهدی تابنده

 
شنبه 25/2/1389 - 13:48
دانستنی های علمی

کشاورز فقیری بود. اهل اسکاتلند و فلمینگ نام داشت. روزی، در حال كار بود. از باتلاق نزدیك آن جا صدایی شنید.

 

 

درخواست كمك می كرد. وسایل كار خود را انداخت. با سرعت سمت باتلاق دوید. پسری وحشت زده در باتلاق فرورفته

 

 

 بود. فریاد می زد. تلاش می كرد تا خود را نجات دهد. فلمینگ پسر را از مرگی تدریجی و وحشتناك نجات می دهد.

 

روز بعد، كالسكه ای مجلل به منزل محقر و كوچك فلمینگ رسید. مردی اشراف زاده و ثروتمند از كالسكه پیاده شد. وی

 

 خود را پدر پسری معرفی کرد كه فلمینگ او را نجات داده بود.

 

اشراف زاده گفت: " می خواهم كمك شما را جبران كنم. شما زندگی پسرم را نجات دادی".

 

کشاورز اسکاتلندی جواب داد: " من نمی توانم برای كاری كه انجام داده ام پولی بگیرم".

 

در همین لحظه پسر كشاورز وارد كلبه شد.

 

اشراف زاده  پرسید: "پسر شماست؟!".

 

كشاورز با افتخار جواب داد: "بله!".

 

مرد ثروتمند گفت:" حالا كه نمی توانی پیشنهاد من را بپذیری، با هم معامله ای می كنیم. اجازه بدهید او را همراه خودم

 

 ببرم تا تحصیل كند. اگر شبیه پدرش باشد، به مردی تبدیل خواهد شد كه تو به او افتخار خواهی كرد!".

 

پسر فارمر فلمینگ از دانشكده پزشكی "سنت ماری" در لندن فارغ التحصیل شد. او هم چنان به تحصیل با جدیّت ادامه

 

 داد تا در سراسر جهان به عنوان "سر الكساندر فلمینگ" كاشف پنسیلین مشهور شد.

 

سال ها بعد، پسر اشراف زاده به ذات الریه مبتلا شد. آن چه او را نجات داد، پنی سیلین بود!.

 

شنبه 25/2/1389 - 13:37
دعا و زیارت

به دستور منصور عباسی صندوق بیت المال را باز كردند. به هر كس از آن چیزی می دادند. "شقرانی" از كسانی بود كه

 

 برای دریافت سهمی از بیت المال آمده بود. كسی او را نمی شناخت. وسیله ای پیدا نكرد تا سهمی برای خود بگیرد.

 

 

یكی از اجداد شقرانی "برده" بود.  رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم او را آزاد كرده بود. شقرانی هم آزادی را از او

 

 به ارث برده بود. او را "مولی رسول الله" می گفتند؛ یعنی: " آزاد شده ی رسول خدا ". این به نوبه خود افتخار ی برای

 

 "شقرانی" به حسا ب می آمد. از این نظر، خود را وابسته به خاندان رسالت می دانست. در این بین كه چشم های

 

 شقرانی نگران آشنا و وسیله ای بود تا سهمی برای خودش از بیت المال بگیرد.

 

ناگهان امام صادق علیه السلام را دید. جلو رفت. حاجت خویش را گفت. امام صادق علیه السلام سهمی برای شقرانی

 

 گرفت. همین كه آن را به دست شقرانی داد با لحنی ملاطفت آمیز این جمله را به وی گفت: ‹‹ ... كار خوب از هر كسی

 

 خوب است ولی از تو به واسطه انتسابی كه با ما داری و تو را وابسته به خاندان رسالت می دانند خوب تر و زیباتر است.

 

 كار بد از هر كسی بد است ولی از تو به خاطر همین انتساب زشت تر و قبیح تر است.»

 

امام صادق علیه السّلام این جمله را فرمود و گذشت. شقرانی با شنیدن این جمله دانست كه امام صادق علیه السلام

 

 از سرّ او، شرابخواری، آگاه است. با این كه امام صادق علیه السلام می دانست او گناه كار است به او محبّت كرد و در

 

 ضمن محبّت، او را متوجّه عیبش نمود.

 

شنبه 25/2/1389 - 13:33
خانواده

قدم زنان در کوچه ای تنگ

 

گامهایم سست

 

صدایی می آید

 

صدای شکستن شیشه ای با سنگ

 

به آن صدا می شوم نزدیک

 

نقش بستن دلشوره ای مبهم

 

دلواپس ثانیه های پیش رو

 

عقربه هایی مماس بر هم

 

پایان این شب تاریک

 

آغاز یک روز دیگر

 

پای خسته را چه کنم ؟

 

فرو رفته ست در خوابی عمیق

 

چنبره نومیدی در دلم

 

درهای بسته را چه کنم ؟

 

تنها من هستم وهزار آه و افسوس و دریغ

 

نه ! تو را فراموش کردم

 

تو نیز بودی

 

ای به من نزدیک تر از نزدیک

 

حال دانستم آسمان چرا ابریست

 

از یاد برده بودم تو را

 

زین سبب شب هایم گشته ست اینگونه تاریک

 

پنج شنبه 23/2/1389 - 13:47
شعر و قطعات ادبی

بار الها...


تخم عشق را در دل جانان بکار


عاشقان را با خودت مأنوس ساز


درد دوری از دل دلدادگان بیرون بساز


عشق را سامان بده...


عشق را از نو بساز...

 

                                                                        احسان ضامنی

 

پنج شنبه 23/2/1389 - 13:44
دعا و زیارت

با امام رضا علیه السّلام در سفر خراسان همراه شدم. سفره ایی گسترده بودند. امام رضا علیه السّلام همه خدمت

 

 گزاران، کارگران حتّی کارگران سیاه پوست را بر آن سفره نشانید. همراه حضرت علیه السّلام همه غذا خوردند.

 

به امام رضا علیه السّلام عرض كردم: « فدایتان شوم. بهتر است اینان بر سفره ای جداگانه بنشینند».

 

حضرت علیه السّلام فرمود: «  ساكت باش!. پروردگار همه یكی است. پدر و مادر همه یكی است. پاداش هم با اعمال

 

 است».

 

پنج شنبه 23/2/1389 - 13:40
خاطرات و روز نوشت

سلام دوستای گلم

 

 

می خواستم ببینم کسی از شما دوستای گلم از hamedjonami خبر نداره ؟

 

حامد جون دلم واست خیلی تنگ شده . هرجا هستی امیدوارم بهت خوش بگذره و خدا پشت و پناهت باشه .

پنج شنبه 23/2/1389 - 13:38
دانستنی های علمی

یکی از کشاورزان منطقه ای همیشه در مسابقه ها ، جایزه بهترین غله را به دست می آورد و به عنوان کشاورز نمونه

 شناخته شده بود . رقبا و همکارانش ، علاقه مند شدند راز موفقیتش را بدانند . به همین دلیل ، او را زیر نظر گرفتند و

 مراقب کارهایش بودند . پس از مدتی جستجو ، سرانجام با نکته عجیب و جالبی روبرو شدند .

 

این کشاورز پس از هر نوبت کشت ، بهترین بذرهایش را به همسایگانش می داد و و آنان را از این نظر تأمین می کرد .

 بنابراین ، همسایگان او می بایست  برنده مسابقه ها می شدند نه خود او !

 

کنجکاویشان بیشتر شد و کوشش علاقه مندان به کشف این موضوع که با تعجب و تحیر نیز آمیخته شده بود ، به جایی

 نرسید . سرانجام تصمیم گرفتند ماجرا را از خود او بپرسند و پرده از این راز عجیب بردارند .

 

کشاورز هوشیار و دانا ، در پاسخ به پرسش همکارانش گفت : (( چون جریان باد ذرات بارور کننده غلات را از یک مزرعه به

 مزرعه دیگر می برد ، من بهترین بذرهایم را به همسایگان می دادم تا باد ، ذرات بارور کننده نامرغوب را از مزرعه های آنان

 به زمین من نیاورد و کیفیت محصول های مرا خراب نکند ! ))

 

همین تشخیص درست و صحیح کشاورز ، توفیق کامیابی در مسابقه های بهترین غله را برایش به ارمغان می آورد .

 

گاهی اوقات لازم است با کمک به رقبا و ارتقای کیفیت و سطح کار آنها ، کاری کنیم که از تأثیرات منفی آنها در امان باشیم .

 

پنج شنبه 23/2/1389 - 13:28
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته