• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 228
تعداد نظرات : 493
زمان آخرین مطلب : 4584روز قبل
شعر و قطعات ادبی

خسته ام از آرزوها، آرزوهاى شعارى

 

شوق پرواز مجازى، بال هاى استعارى

 

 

لحظه هاى كاغذى را، روز و شب تكرار كردن

 

خاطرات بایگانى، زندگى هاى ادارى

 

 

آفتاب زرد و غمگین، پله هاى روبه پایین

 

سقف هاى سرد و سنگین، آسمان هاى اجارى

 

 

با نگاهى سرشكسته، چشم هایى پینه بسته

 

خسته از درهاى بسته، خسته از چشم انتظارى

 

 

صندلى هاى خمیده، میزهاى صف كشیده

 

خنده هاى لب پریده، گریه هاى اختیارى

 

 

عصر جدول هاى خالى، پارك هاى این حوالى

 

پرسه هاى بى خیالى، نیمكت هاى خمارى

 

  

رونوشت روزها را، روى هم سنجاق كردم:

 

شنبه هاى بى پناهى، جمعه هاى بى قرارى

 

 

عاقبت پرونده ام را، با غبار آرزوها

 

خاك خواهد بست روزى، باد خواهد برد بارى

 

 

روى میز خالى من، صفحه باز حوادث

 

در ستون تسلیت ها، نامى از ما یادگارى

 

                                                                                          قیصر امین پور
چهارشنبه 22/2/1389 - 13:42
شعر و قطعات ادبی

دیشب در خواب

 

ناگهان به خود آمدم:

 

دیدم به جای ستاره

 

هزار آیینه در آسمان روییده است

 

و نگاه رو به بالای من

 

هزار بار

 

در آسمان منعكس شده ...

 

صبح كه بیدار شدم

 

خوابم برده بود

 

                                                                                    زینب مقیسه

 

چهارشنبه 22/2/1389 - 13:39
دعا و زیارت

نامه‏ای به دست امام حسن مجتبی علیه السّلام رسید. شخصی در آن حاجت خود را نوشته بود.

 

كریم اهل بیت امام حسن مجتبی علیه السّلام، بدون خواندن نامه فرمود:حاجتت رواست!

 

فردی عرض كرد: ای فرزند رسول خدا ! خوب بود نامه‏اش را می‏خواندی، می‏دیدی حاجتش چیست، آن گاه بر طبق

 

 حاجتش پاسخ می‏دادی؟!

 

امام حسن مجتبی علیه السّلام فرمود: بیم آن را دارم كه خدای تعالی تا به این مقدار كه من نامه‏اش را می‏خوانم از

 

 خواری مقامش مرا مورد مؤاخذه قرار دهد.

 
چهارشنبه 22/2/1389 - 13:33
ادبی هنری

می گویند در  زمان های دور پسری بود که به اعتقاد پدرش هرگز نمی توانست با دستانش کار با ارزشی انجام دهد . این

 پسر هر روز به کلیسایی در نزدیک محل زندگی خود می رفت وساعت ها به تکه سنگ مرمر بزرگی که در حیاط کلیسا

 قرار داشت خیره می شد و هیچ نمی گفت .

 

روزی شاهزاده از کنار کلیسا عبور کرد و پسرک را دید که به این تکه سنگ خیره شده است و هیچ نمی گوید .

 

شاهزاده دلش برای پسرک سوخت . کنار او آمد و آهسته به او گفت : (( جوان ، به جای بیکار نشستن و زل زدن به تخته

 سنگ ، بهتر است برای خود کاری دست و پا کنی و آینده خود را بسازی . ))

 

پسرک در مقابل چشمان حیرت زده شاهزاده ، مصمم و جدی به سوی او برگشت و در چشمانش خیره شد و محکم و

 متین پاسخ داد : ((من همین الان در حال کار کردن هستم ! )) و بعد دوباره به تخته سنگ خیره شد .

 

شاهزاده از جا برخاست و رفت . چند سال بعد به او خبر دادند که آن پسرک  از آن تخته سنگ یک مجسمه با شکوه از

 حضرت داوود ساخته است . مجسمه ای که هنوز هم جزو شاهکارهای مجسمه سازی دنیا به شمار می آید . نام آن

 پسر میکل آنژبود !

 

قبل از شروع هر کار فیزیکی بهتر است که به اندازه لازم در موردش فکر کرد ، حتی اگر زمان زیادی بگیرد .

 
چهارشنبه 22/2/1389 - 13:28
دعا و زیارت

سفیان گفت: روزی نزد امام صادق علیه السّلام رفتم. آن حضرت علیه السّلام لباسی از پوست خز پوشیده بود و عبائی

 

 از خز بر دوش انداخته بود. تعجّب كردم. از روی تعجب به حضرت علیه السّلام نگاه می كردم. 

 

آن حضرت علیه السّلام فرمود :((...چرا این قدر نگاه می كنی؟! آیا از آن چه می بینی تعجّب می كنی؟! ))

 

گفتم: ((... ای فرزند رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم لباس شما و پدران شما هرگز این گونه نبوده است! ))

 

حضرت علیه السّلام فرمود: (( ... ای سفیان! پدران من در زمان فقر و تنگ دستی زندگی می كرده اند. وضع (مردم و

 

 وضع) آن ها در آن زمان خوب نبود. لذا اكتفا به لباس ساده می كردند، امّا اینك زمان وفور نعمت است.آن گاه لباس خز را

 

 كنار زد. لباسی از پشم سفید ؛ سخت و زبر، در زیر آن بود. ))

 

حضرت علیه السّلام فرمود: (( ... ای سفیان! لباس اصلی من این است كه به مردم نشان نمی دهم. لباس گران قیمت

 

 را برای مردم پوشیده ام. نعمتی را كه خدا به من داده پنهان نمی كنم.))

  
سه شنبه 21/2/1389 - 17:20
ادبی هنری

سکوت که آوازش را شروع می کند ، تفکر سازش کوک می شود و می نوازد . دل می رقصد ... و می رقصد ...

و می رقصد ... و جسم خستگی در می کند.

 

گاهی در زندگی ات پیش می آید که احساس می کنی هیچ کس پشتت نیست . آن وقت اگر خودت هم پشت خودت

 نباشی ، دیگه واقعاً می خواهی نباشی ، همیشه پشت خودت بمان تا بتوانی به کسی تکیه کنی ، آدم ، قطعاً با پشت

 خالی سقوط می کند.

 

من بهار نیستم . بهار آن سوی معدوم من است ، که با شتابی به شتاب خاطره های خوب نیامده رفت .فسیلی از خود جا

 

 گذاشت . تا یادم بماند ، بهار همان طور که به دست آوردنی است ، از دست دادنی است ... و بالعکس !

 

سه شنبه 21/2/1389 - 17:16
دانستنی های علمی

یکی از نمایندگان فروش شرکت کوکاکولا ، مأیوس و نا امید از خاورمیانه بازگشت .

 

دوستی از وی پرسید : (( چرا در کشورهای عربی موفق نشدی ؟ ))

 

وی جواب داد : (( هنگامی که من به آنجا رسیدم مطمئن بودم که می توان موفق شوم و فروش خوبی داشته باشم. اما

 مشکلی که داشتم این بود که من عربی نمی دانستم . برای همین تصمیم گرفتم که پیام خود را از طریق پوستر به آنها

 انتقال دهم . بنابراین سه پوستر زیر را طراحی کردم :

 

پوستر اول مردی را نشان می داد که خسته و کوفته در بیابان بیهوش افتاده بود .

 

پوستر دوم مردی که در حال نوشیدن کوکاکولا بود را نشان می داد .

 

پوستر سوم مردی بسیار سرحال و شاداب را نشان می داد .

 

پوستر ها را در همه  جا چسباندم . ))

 

دوستش از وی پرسید : (( آیا این روش به کار آمد ؟ ))

 

وی جواب داد : (( متأسفانه من نمی دانستم عرب ها از راست به چپ می خوانند و لذا آنها ابتدا تصویر سوم ، سپس

 دوم و بعد اول را دیدند . ))

 

قبل از هر کار جدید باید مطالعات اولیه به صورت کامل با در نظر گرفتن همه جوانب انجام شود .

 

سه شنبه 21/2/1389 - 17:11
شعر و قطعات ادبی

من کیستم حکایت از یاد رفته ای

 

خاکی به دست حادثه برباد رفته ای

 

دیوانه ای طریقه ی مجنون گرفته ای

 

شوریده ای به شیوه ی فرهاد رفته ای

 

مجنون دل ز صحبت مردم بریده ای

 

فرهاد سر به تیشه ی فولاد رفته ای

 

مقهور دست دشمن و محسود دوستان

 

محکوم زجر دیده بیداد رفته ای

 

در کوی دوست آمده با جانی پر امید

 

وز کوی دوست با دل ناشاد رفته ای

 

با پای خویش رفته به صحرای عاشقی

 

مانند صید از پی صیاد رفته ای

 

(( یکتا )) بدین نمط نسروده کس این غزل

 

جز عاشقانه خدمت استاد رفته ای

 

مجید اوحدی (( یکتا ))
سه شنبه 21/2/1389 - 17:9
خانواده

سلام دوستای گلم ، هفته پیش واسم اتفاق بدی افتاد ، یکشنبه هفته پیش تنها داییم رو از دست دادم .

 

همین شد که دیگه نتونستم یک یه هفته ای بیام و مطلب بنویسم.

 

از آنیمای عزیز که طبق معمول جویای احوالم بود تشکر می کنم .

 

از شما دوستای عزیزم می خوام لطفاً واسه شادی روح اون عزیز فاتحه ای بخونید و صلواتی بفرستید . ممنون .

 

به فردا سوگند

 

فردایی که در راه بود

 

سوار بر بال لحظه ها

 

چونان عقاب

 

خوشی را ز کام ما ربود

 

چه بسیار افکاری آشفته

 

در پی معبری بودند جز ذهن

 

فردا رسید و ندانستم رازهای سر به مهرش را

 

درون صندوقچه ی فرداست اسراری نهفته

 

فردای خوش قول !

 

سر عهدی بود انگار

 

تاب نداشت تو را دیگر در میان ما

 

خواست پلی بسازد به سوی خاطره ای غم زده

 

تکرار یکشنبه ای غمبار

 

سکوتی محض

 

غرق در اشک هایی دمادم

 

مرا به ضیافت سوگ او خواهد خواند

 
دوشنبه 20/2/1389 - 13:30
شعر و قطعات ادبی

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست                         تا اشارات نظر، نامه رسان من و توست

 

گوش کن ، با لب خاموش سخن می گویم                        پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

 

روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید                       حالیا چشم جهانی نگران من و توست

 

گر چه در خلوت راز دل ما کس نرسید                       همه جا زمزمه عشق نهان من و توست

 

گو بهار دل و جان باش و خزان باش ، ار نه                ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست

 

این همه قصه فردوس و تمنای بهشت                        گفتگویی و خیالی ز جهان من و توست

 

نقش ما گو ننگارند به دیباچه عقل                             هر کجا نامه عشق است ، نشان من و توست

 

سایه ! ز آتشکده ماست فروغ مه و مهر                      وه ازین آتش روشن که به جان من و توست

 

            هوشنگ ابتهاج

 
شنبه 11/2/1389 - 18:15
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته