فلسفهء نیایش
نوشته: دكتر على شریعتى
خدای "عقیده" مرا از دست "عقده ام" مصون بدار.
خدای به من قدرت تحمل عقیده "مخالف" ارزانى كن.
خدای رشد علمى و عقلى مرا از فضیلت "تعصب" و "احساس" و "اشراق" محروم نسازد.
خدای مرا همواره آگاه و هوشیار دار، تا پیش از شناختن "درست " و "كامل" كسى، یا فكرى مثبت یا منفى قضاوت نكنم.
خدای جهل آمیخته با خودخواهى و حسد، مرا، رایگان، ابزار قتاله دشمن براى حمله به دوست، نسازد.
خدای شهرت، منى را كه: "مى خواهم باشم"، قربانى منى كه: "مى خواهند باشم" نكند.
خدای مرا از چهار زندان بزرگ انسان: "طبیعت"، "تاریخ"، "جامعه" و "خویشتن" رها كن، تا آنچنان كه تو اى آفریدگار من، مرا آفریده اى خود آفریدگار خود باشم، نه كه همچون حیوان خود را با محیط، كه محیط را با خود تطبیق دهم.
خدای مرا از فقر ترجمه و زبونى تقلید نجات بخش، تا قالبهاى بى ارزش را بشكنم، تا در برابر " قالب ریزى" غرب! بایستم و تا همچون اینها و آنها دیگران حرف نزنند و من فقط دهانم را تكان دهم.
خدای مرا یارى ده تا جامعه ام را بر 3 پایه "كتاب، ترازو و آهن" استوار كنم، و دل را از 3 سرچشمه "حقیقت، زیبایى و خیر" سیراب سازم. مذهب بى عوام، ایمان بى ریا، خوبى بى نمود، گستاخى بى حامى، مناعت بى غرور، عشق بى هوس، تنهایى در انبوه جمعیت، و دوست داشتن بى آنكه دوست بداند، روزى كن.
خدای به من زیستنى عطا كن كه در لحظه مرگ، بر بى ثمرى لحظه اى كه براى زیستن گذشته است، حسرت نخورم، و مردنى عطا كن كه بر بیهودگیش، سوگوار نباشم. بگذار تا آنرا من خود انتخاب كنم اما آنچنان كه تو دوست میدارى.
خدای "چگونه زیستن" را تو به من بیاموز، "چگونه مردن" را خود خواهم آموخت.
خدای مى دانم كه اسلام پیامبر تو با "نه" آغاز شد و تشیع دوست تو نیز با "نه" آغاز شد (نه اى كه على در شوراى عمر در پاسخ عبدالرحمن گفت). مرا اى فرستنده محمد و اى دوستدار على، به "اسلام آرى" و به "تشیع آرى" كافر گردان.
خدای "مسئولیت هاى شیعه بودن" را كه على وار بودن و على وار زیستن و على وار مردن است، و على وار پرستیدن و على وار اندیشیدن و على وار جهاد كردن و على وار كار كردن و على وار سخن گفتن و على وار سكوت كردن است تا آنجا كه در توان این بنده ناتوان على است، همواره فرا یادم آر.
به عنوان یك "من على وار": یك روح در چند بعد: خداوند سخن بر منبر، خداوند پرستش در محراب، خداوند كار در زمین، خداوند پیكار در صحنه، خداوند وفا در كنار محمد (ص)، خداوند مسئولیت در جامعه، خداوند پارسایى در زندگى، خداوند دانش در اسلام، خداوند انقلاب در زمان، خداوند عدل در حكومت، خداوند قلم در نهج البلاغه، خداوند پدرى و انسان پرورى در خانواده، و... بنده خدا در همه جا و همه وقت.
و به عنوان یك شیعى مسئول، وفادار به مكتب، وحدت و عدالت كه سه فصل زندگى اوست، و رهایى و برابرى كه مذهب اوست و فدا كردن همه مصلحتها، در پاى حقیقت كه رفتار اوست.
خدای "اینها" على را تا خدا بالا مى برند، و آنگاه او را در سطح كسى كه از ترس، به "خلاف شرع" راى مى دهد و با خائن بیعت مى كند پایین مى آودند! تسبیح گوى ولایت جورند و رجز خوان كه: نعمت ولایت على داریم.
خدای "اخلاص" و "اخلاص" و "اخلاص" خدای در روح من، اختلاف در "انسانیت" را، با اختلاف در "فكر" و اختلاف در "رابطه"، با هم میامیز، آنچنان كه نتوانم این سه اقنوم جدا از هم را، باز شناسم.
خدای مرا بخاطر حسد، كینه و غرض، عملهء آماتور ظلمه مگردان.
خدای خود خواهى را چنان در من بكش، یا چندان بركش، تا خود خواهى دیگران را احساس نكنم و از آن در رنج نباشم.
خدای مرا، درایمان، "اطاعت مطلق" بخش تا در جهان "عصیان مطلق" باشم.
خدای مرا به ابتذال آرامش و خوشبختى مكشان، اضطراب هاى بزرگ، غمهاى ارجمند و حیرت هاى عظیم را به روحم عطا كن.
خدای اندیشه و احساس مرا در سطحى پایین میاور كه زرنگى هاى حقیر و پستى هاى نكبت بار، و پلید "شبه آدمهاى اندك" را متوجه شوم.
خدای آتش مقدس "شك" را آنچنان در من بیفروز تا همه "یقین"هایى را كه در من نقش كرده اند، بسوزد. و آنگاه از پس توده این خاكستر، لبخند مهراور بر لبهاى صبح یقینى، شسته از غبار، طلوع كند.
خدای مرا ازاین فاجعه پلید "مصلحت پرستى" كه چون همه گیر شده، وقاحتش از یاد رفته و بیماریى شده كه از فرط عمومیتش، هر كه از آن سالم مانده، بیمار مى نماید مصون بدار، ت "به رعایت مصلحت، حقیقت را ذبح شرعى نكنم".
خدای رحمتى كن تا ایمان، نام و نان برایم نیاورد، قوتم بخش تا نانم را و حتى نامم را در خطر ایمانم افكنم، تا از آنها باشم كه پول دنیا را مى گیرند و براى دین كار مى كنند، نه از آنها كه پول دین! را مى گیرند و براى دنیا كار مى كنند.
خدای قناعت، صبر و تحمل را از ملتم باز گیر و به من ارزانى دار.
خدای این خورده بین حسابگر مصلحت پرست را كه بر دو شاه بال "هجرت" از "هست"، و "معراج" به "باشد" م، بندهاى بیشمار مى زند در زیر گامهاى این كاروان شعله هاى بیقرار شوق، كه در من شتابان مى گذرد، نابود كن!
خدای مرا از نكبت دوستى ها و دشمنى هاى ارواح حقیر در پناه روحهاى پرشكوه چون على و دلهاى زیباى همه قرنها - از گیلگوش تا سارتر و از لوپى تا عین القضات، و از مهراوه تا رزاس، پاك گردان.
خدای تو را همچون فرزند بزرگ حسین بن على، سپاس مى گزارم كه دشمنان مرا از میان احمق ها برگزیدى، كه چند دشمن ابله، نعمتى است كه خداوند تنها به بندگان خاصش عطا مى كند.
خدای مرا هرگز مراد بى شعورها و محبوب نمكهاى میوه مگردان.
خدای بر اراده، دانش، عصیان، بى نیازى، حیرت، لطافت روح، شهامت و تنهایى ام بیفزاى.
خدای این كلام مقدسى را كه به روسو الهام كرده اى، هرگز از یاد من مبر كه: "من دشمن تو و عقاید تو هستم، اما حاضرم جانم را براى تو و عقاید تو فدا كنم".
خدای "جامعه ام" را از بیمارى تصوف و معنویت زدگى شفا بخش، تا به زندگى و واقعیت بازگردد، و مرا از ابتذال زندگى و بیمارى واقعیت زدگى نجات بخش، تا به آزادى عرفانى و كمال معنوى برسم.
خدای به روشنفكرانى كه اقتصاد را "اصل" مى دانند، بیاموز كه: اقتصاد "هدف" نیست، و به مذهبى ها كه "كمال" را هدف مى دانند، بیاموز كه: اقتصاد هم "اصل" است.
خدای این آیه را كه بر زبان داستایوسكى رانده اى، بر دلهاى روشنفكران فرود آر كه: "اگر خدا نباشد، همه چیز مجاز است". جهان فاقد معنى و زندگى فاقد هدف و انسان پوچ است، و انسان فاقد معنى، فاقد مسئولیت نیز هست.
خدای در برابر هر آن چه انسان ماندن را به تباهى مى كشاند، مرا، با "نداشتن" و "نخواستن"، روئین تن كن.
خدای به مذهبى ها بفهمان كه: آدم از خاك است، بگو كه: یك پدیده مادى نیز به همان اندازه خدا را معنى مى كند كه یك پدیده غیبى، در دنیا همان اندازه خدا وجود دارد كه در آخرت. و مذهب، اگر پیش از مرگ، به كار نیاید، پس از مرگ به هیچ كار نخواهد آمد.
خدای كافر كیست؟ مسلمان كیست؟ شیعه كیست؟ سنّى كیست؟ مرزهاى درست هر كدام، كدام است؟
خدای مگذار كه: ایمانم به اسلام و عشقم به خاندان پیامبر، مرا با كسبه دین، با حمله تعصب و عمله ارتجاع، هم آواز كند. كه آزادى ام اسیر پسند عوام گردد. كه "دینم"، در پس "وجهه دینى ام"، دفن شود، كه آنچه را "حق مى دانم"، بخاطر آنكه "بد مى دانند" كتمان نكنم.
خدای
اى خداوندا! به علماى ما مسئولیت، و به عوام ما علم، به مومنان ما روشنایى، و به روشنفكران ما ایمان، و به متعصبین ما فهم، و به فهمیدگان ما تعصب، به زنان ما شعور و به مردان ما شرف، و به پیران ما آگاهى و به جوانان ما اصالت، به اساتید ما عقیده و به دانشجویان ما.... نیز عقیده، به خفتگان ما بیدارى و به بیداران ما اراده، به مبلغان ما حقیقت و به دینداران ما دین، به نویسندگان ما تعهد و به هنرمندان مادرد، و به شاعران ما شعور و به محققان ما هدف ، به نومیدان ما امید و به ضعیفان ما نیرو و به محافظه كاران ما گستاخى، و به نشستگان ما قیام و به راكدان ما تكان، و به مردگان ما حیات، و به كوران ما نگاه و به خاموشان ما فریاد، وبه مسلمانان ما قرآن و به شیعیان ما على، و به فرقه هاى ما وحدت، و به حسودان شفاء به خودبینان ما انصاف، به فحاشان ما ادب، به مجاهدان ما صبر و به مردم خودآگاهى، و به همه ملت ما، همت تصمیم و استعداد فداكارى و شایستگى نجات و عزت ببخشا!
حمیدرضا
ادامه
حیرت مفسران
پس آن شخصیت تاریخی كه اعمال و صفات او این است همین ذوالقرنین است ولی این مرد كیست و چه وقت و در كجا بوده است ؟ نخستین مسئله ای كه خاطر مفسرین را به خود مشغول كرده نام یا لقب این مرد است. چه انسانی كه قرن یا قرونی داشته باشد در تاریخ دیده نشده است از این رو به حیرت فرو رفته اند و در تفسیر آن علی العمیا دچار اشتباهاتی شده و آرائی مختلف داده اند. بعضی گفته اند كه « قرن » در معنای لغوی آن استعمال نشده بكه بدان زمان اراده شده است از این ر كه این پادشاه دیر زمانی فرمانروایی كرده و فتوحات وی تا دو قرن كشیده است و از آن به ذوالقرنین ملقب شده است. آنگاه در تحدید مدت قرن هم اختلافاتی بیهوده به میان آورده اند. بعضی۳سال و گروهی ۲۵سال و دسته ای۱۰ سال گفته اند و ابن جریر طیری در تفسیر خود آثار صدر اول را در این موضوع گرد كرده است ولیكن این امر نیز هویت ذوالقرنین را روشن نكرده است و موضوع بحث ابن جریر این است كه آیا ذوالقرنین نبی است یا غیر نبی , فرشته است یا بشر و لیكن از مجموع فراهم آورده های او معلوم می شود كه ذوالقرنین در عهدی بسیار كهن میزیسته است چنانكه روایات گفته اند كه با ابراهیم (ع ) هم عصر بوده است و از پیغمبران به شمار میرفته و هم بخاری او را با انبیای قدیم ذكر كرده و نام او را بر ابراهیم مقدم داشته است و ظاهراً معتقد است كه ذوالقرنین اندكی پیش از ابراهیم یا در عصر او بوده است. پس از پیداش طرق بحث و انتقادات تاریخی اذهان بعض از محققین متوجه یمن شد و پنداشته اند همچنان كه در اسماء ملوك حمیر نظیر « ذوالمنار و ذولاذغار » هست بعید نیست پادشاهی یمنی نیز وجود داشته است كه نامش ذوالقرنین بوده است چنانكه ابوریحان بیرونی در آثارالباقیه نیز بر این عقیده رفته و ابن خلدون هم متابعت او كرده است لیكن این نظریه بر فرض غلط است و به هیچ دلیل تاریخی متكی نیست بلكه با كلیت قرائن و شواهد مخالف است. چه اولاً می بینیم كه آثار سلف اجماع دارند بر این كه سوال كنندگان از پیغمبر ( ص ) یهودی بوده اند و یا قریش به اشاره ی یهودیان و هیچ سببی وجود ندارد كه یهود را به شناختن پادشاهی یمنی وادارد و تا آن حد آنرا بدان دلبسته كند كه یا خود آنرا از پیغمبر بپرسند ویا قریش را وادار به پرسش كنند و ثانیاً اگر فرض كنیم كه قریش مكه از پیش خود و بی اشاره ی یهود به سوال پرداخته اند بدان سبب كه احوال شاهان حمیر نزد آنان معروف بوده باز هم این فرض به هیچ روی ما را قانع نمی كند زیر اگر امر چنین بود در روایات و اساطیر عرب یا در احادیث صحابه و تابعین ناچار اثری یا ذكری در این باب یافت می شد در صورتی كه در این خصوص هیچ گونه نشانه و علامتی بطور قطع نیست. گذشته از این بعید نیست كه قصد سوال كنندگان تعجیز پیامبر بوده است و یقین داشته اند كه از ابناء وطن او خبری به وی نخواهد رسید و ناچار از پاسخ عاجز خواهد آمد. و اگر ذوالقرنین مردی از عرب بود و اهل حجاز از او آگاهی داشند البته پیغمبر آنچه می دانستند می گفتند و خبر می دادند و حتماً دلیلی برای پرسش از چیزی كه نزد وی معروف باشد نبوده است. و اما مسئله حقیقی كه ما در جستجوی آنیم , این است كه آیا خصایص و اعمالی را كه قرآن برای ذوالقرنین ذكر كرده است بر یك پادشاه یمنی تطبیق می كند یا نه ؟ قرآن برای وی فتوحی در غرب و فتوحی در شرق و ساختن سدی آهنین كه مانع تهاجم یاجوج و ماجوج است ذكر می كند ولی تا كنون سندی تاریخی بر وجود چنین پادشاه حمیر كه شرق وغرب را فاتحانه در هم نوردیده و سدی آهنین بدانسان كه در قرآن ذكر شده پی افكنده باشد یافت نشده است. ملقب بودن بعض شاهان یمن به « ذو » در این موضوع چیزی نیست و همچنین متشبث شدن به سد مأرب در این امر باز بی حاصل است. چه بیان نشده است كه این سد برای منع تهاجم قومی بنا نهاده شده باشد و همچنین گفته نشده كه در بنای آن الواحی از آهن به كار رفته است. گذشته از این قرآن به سد مأرب در موضوع دیگر اشاره كرده است و هیچگونه مشابهتی میان سد مأرب قرآن و سد ذوالقرنین قرآن وجود ندارد.
آنگاه طبقه ای از صاحبان نظر بدین رفتند كه اسكندر مقدونی كه به جهانداری و كشورگشایی ها در شرق و غرب مشتهر است همین ذوالقرنین است. و طاهراً شیخ ابوعلی سینا اول كس است كه در كتاب شفا بر این طریق رفته است و در بیان مناقب ارسطو گفته است ؛ او معلم اسكندر كه قرآن وی را ذوالقرنین نامیده و بر ایمان و سلوك قویم او ثنا گفته است. و امام فخرالدین رازی نیز ابن سینا را در این رای پیروی كرده و در تفسیر شهیر خو دبنا بر شییوه ی مخصوص خویش هر انچه را مخالف این رای بوده نیز آورده است ولی وی مبتنی بر همان شیوه با آوردن پاسخ های واهی به رای ابن سینا قناعت كرده است. در صورتی كه به هیچ وجه نمی توان قائل شد كه اسكندر مقدونی همان ذوالقرنین است كه قرآن ذكر او را آورده است. و گفته نشده كه فتوحات اسكندر مقدونی در شرق و غرب بوده و همچنین وی در تمام دوران زندگی خود سدی نساخته. به علاوه ما می توانیم بطور قطع حكم كنیم كه وی به خدا ایمان نداشته و با ملتهای مغلوب مهربان و دادگر نبوده است. تاریخ زندگی این پادشاه مقدونی تدوین شده و هیچگونه شباهتی میان احوال او و حالات ذی القرنین قرآن یافت نمی شود و بالاتر از همه این كه هیچگونه سببی نیست كه ملقب بودن وی را به ذوالقرنین تجویز كند. حتی امام رازی نیز با همه ی تفننی كه در ایجاد نكات دارد از اثبات این امر عاجز مانده است.
تاریخ ملی یهود و تصور شخصیت ذی القرنین
خلاصه آنكه مفسران در تحقیقات خود از ذوالقرنین به نتیجه ای اقناع كننده نرسیده اند و قدمای آنان در صدد تحقیق برنیامده و متأخرین نیز كه بدان همت گماشته اند به جز شكست و عجز بهره ای نبرده اند. و نباید در شگفت شد , چه راهی را كه مفسران پیموده اند به خطا بوده است. روایات تصریح دارد كه سؤال از جانب یهود بوده است و در این صورت سزاوار چنین بود كه محققان امر به اسفار یهود مراجعه كنند و بجویند كه آیا در آنها چیزی یافت می شود كه شخصیت ذوالقرنین را روشنی بخشد. اگر آنان بدین طریقه توجه می كردند حقیقت را در می یافتند.
سفر دانیال و رؤیای او
در كتاب عهد عتیق سفری است كه آنرا به دانیال نبی نسبت داده اند و در آن بعض اعمال دانیال را ذكر كرده و آنچه را در رویا بر وی كشف شده به هنگام اسارت یهود در بابل نیز آورده اند. این عهد اسارت , عهد ابتلای عظیم قوم یهود است چه بلاد ایشان به تصرف دیگران درآمده و قومیت آنان به مذلت گرائیده است و هیكل مقدس ایشان خراب شده. پس در اندوه و نومیدی بزرگی بوده اند و نمی دانستند چگونه و چه وقت اسارت آنان به آزادی و اندوه ایشان به شادمانی و مرگ ملی آنان به زندگی نوین مبدل خواهد شد. سفر مذكرو به ما می گوید كه نزدیك این روزگار سیاه دانیال نبی ظهور كرده است و به سبب نبوت عجیب و حكمت بالغه ی خود نزد ملوك بابل به حسن قبول تقرب یافته است. آنگاه به وی انس گرفته و او را گرامی داشته اند و پایه اش را برتر از ساحران و منجمان شمرده اند. دانیال را در سال سوم جلوس ملك بیلش صر ( بالتازار ) رویائی دست داد كه برای او حوادثی را كشف كرد در باب هشتم كتاب چنین آمده است :
در سال سوم سلطنت بلشصر ملك به من كه دانیالم رؤیایی مرئی شد بعد از رؤیائی كه از این پیش به من مرئی شده بود و در رویا دیدم و هنگام دیدنم چنین شد كه من در قصر شوشان كه در كشور عیلام است بودم و در خواب دیدم كه نزد نهر اولایم و چشمان خود را برداشته نگریستم و اینك قوچی در برابر آن نهر می ایستاد كه صاحب دو شاخ بود و شاخهایش بلند اما یكی از دیگری بلندتر و بلندترین آخراً برآمد و آن قوچ را به سمت مغربی و شمالی و جنوبی شاخ زنان دیدم و هیچ حیوانی در برابرش مقاومت نتوانست كرد و از این كه احدی نبود كه از دستش رهائی بدهد. لهذا موافق رای خد عمل می نمود و بزرگ می شد و حینی كه متفكر بودم اینك بز نری از مغرب بر روی تمامی زمین می آمد كه زمین را مس نمینمود و آن بز را شاخ خوش منظری در میان چشمانش بود , و به آن قوچ صاحب شاخی كه در برابر آن نهر ایستاده دیدم می آمد و بغیط قوتش بر او می دوید. و او را دیدم كه به نزد آن قوچ رسید و بر او با شدت غضب آور شده وی را زد و هر دو اخش را شكست و از اینكه در قوچ طاقت ایستادن در برابرش نبود وی را بر زمین انداخته پایمالش كرد و كسی نبود كه آن قوچ را از دستش رهائی دهد.( سفر دانیال۸؛ ۱ )
آنگاه كتاب مذكور از زبان دانیال می آورد كه ملك جبرئیل بر او ظاهر شد و رویای وی را بدینسان تشریح كرد ؛ قوچ صاحب دو شاخی را كه دیدی ملوك مادی و فارس است و بز نر مو دار پادشاه یونان است و شاخ بزرگی كه در میان چشمانش میباشد ملك اولین است. ( سفر دانیال۸ ؛۲۰ )
این رویا یا نبوت دو كشور مادا ( میدیا ) و پارس را به دو شاخ تشبیح كرده و چون دو كشور در آینده ی نزدیكی متحد شدند و كشور واحدی را تشكیل دادند شخصیت ملك آن دو در قوچ ذوالرنین ممثل شده است. آنگاه كسی كه این قوچ دو شاخ ( ذوالقرنین ) را می كشد و بر سراسر زمین تسلط می یابد , وی تكشاخدار یونان , یعنی اسكندر مقدونی است , چه اسكندر بر داریوش شاهنشاه مادا و پارس بتاخت و بدان سبب سیادت سلسله ی هخامنشی یا كشور كیانی برای همیشه از میان رفت. از نكاتی كه در این بابل شایسته ذكر است این است كه كلمه ی ( قرن ) در هر دو لغت عربی و عبری مشترك است. زیر در سفر دانیال عبری قوچ به چیزی وصف شده كه معنی آن به عربی ( له قرنان ) است یعنی او ذوالقرنین بوده است. در رویای دانیال برای یهود مژده ای بود به این كه پایان اسارت آنان در بابل و آغاز زندگی نوین آنها وابسته به قیام این كشور ذات القرنین است. یعنی پادشاه مادا و پارس كشور بابل را دگرگونه می سازد و برآن غلبه می كند و یهودیان را از اسارت آنها رهایی می بخشد. و این همان پادشاهی است كه خدای او را برای اعانت و رعایت یهود برگزیده است. وی مأمور است كه مجدداً بیت المقدس را تعمیر كند و ملت بنی اسرائیل را كه پراكنده شده اند بار دیگر تحت رعایت خود گرد آورد. پس از چند سال از این پیش گویی پادشاه كوروش كه یونانیان او را (( سائرس )) و یهود (( خورس)) می نامند ظهور كرد و دو كشور ماد و پارس را متحد ساخت و از آن دو كشور سلطنت بزرگی ایجاد كرد. آنگاه به بابل هجوم برد و بی رنج بر آن مستولی شد. دانیال در رویای خود دید كه قوچ دو شاخ به دو شاخش غرب و شرق و جنوب را شاخ می زند , یعنی به پیروزی های درخشانی در جهات سه گانه نائل می شود. كار كوروش نیز چنین بود. چه پیروزی های نخستین وی در غرب و دومین در شرق و سومین جنوب , یعنی بابل بود. همچنین غیبگویی برهائی یهود و ظهور درخشندگی در كار ایشان صدق پیدا كرد , چه كوروش پس فتح بابل آنان را از اسارت آزاد كرد و اجازه بازگشت به فلسطین و بنای مجدد هیكل به ایشان ارزانی داشت. جانشینان كوروش از شاهنشاهان ماد و پارس نیز به همان راه كوروش رفتند و همواره از یهود حمایت كردند و ایشان را مورد لطف و مهر قرار دادند. ادامه دارد...
ادامه
پیشگویی های یشعیا و یرمیا
در تورات پیشگویی های دیگری هم درباره ی موضوعی كه تحقیق می كنیم در دو سفر دیگر به جز سفر دانیال هست و آن دو سفر عبارت است از سفر نبی یشعیاه و سفر نبی یرمیاه. در سف نخستین ( یشعیاه ) نام كوروش را به عینه می بینیم هر چند در زبان عبری ( خورش ) تلفظ می شود. یهودیان معتقدند كه كتاب یشعیاه ۱۶۰ سال پیش از كوروش و كتاب یرمیاه ۶۰ سال پیش از كوروش تألیف شده است. و در كتاب عزرا تفصیل كاملی در این معنی می یابیم. در آنجا آمده است كه این پیشگویی های دانیال به گوش كوروش رسیده و آنگاه كه بابل را فتح كرد و بدین سبب بی نهایت زیر تاثیر آن قرار گرفت و در نتیجه به حمایت یهود قیام كرد و آنان را آزادی بخشید و به تجدید ساختمان و هیكل فرمان داد. و كتاب یشعیاه اولاً از ویران شدن اورشلیم به دست بابلیان خبر می دهد و آنگاه بشارت تجدید آبادانی آن را اعلام می كند و در این خصوص ( خورس ) یعنی پادشاه كوروش را نام می برد و می گوید : رهاننده تو خداوندی كه ترا در رحم مصور ساخت چنین می فرماید ؛ به اورشلیم می فرماید كه معمور و به شهرهای یهوداء كه بنا كرده خواهید شد و خرابی هایش را قائم خواهم كرد. ( فصل ۴۴ – ۲۵ و ۲۶ سفر اشعیاء ) آنگاه در خصوص كوروش می فرماید كه شبان من اوست و تمامی مشیتم را به اتمام رسانیده به اورشلیم خواهد گفت كه بنا كرده خواهی شد و به هیكل كه اساست مبتنی كرده خواهد شد ( فصل ۴۴ – ۲۸ سفر اشعیاه – ۱ ) خداوند در حق « مسیح خود » كوروش می فرماید ؛ چون كه من او را به قصد این كه طوائف از حضورش مغلوب شوند به دست راستش گرفتم پس كمرگاه ملوك را حل كرده و درهای دو مصراعی را پیش رویش مفتوح خواهم كرد كه دروازه ها بسته نگردند.من در پیشاپیشت رفته , پشته ها را هموار می سازم و درهای برنجین را شكسته پشت بندهای آهنین را پاره پاره می نمایم. خزینه های ظلمت و دفینه های مستور به تو می دهم تا كه بدانی من كه تو را به اسمت می خوانم خداوند و خدای اسرائیلم. به یاس خاطر بنده ی خود یعقوب و برگزیده ی اسرائیل تو را به اسمت خواندم ترا لقب گذاشتم اگر چه مرا ندانستی. ( فصل ۴۵ –۱ تا۴ اشعیاه). در جای دیگر كتاب , كوروش را به عقاب شرق تشبیه كرده و گفته است ؛ كه آخر را از ابتدا و چیزهایی كه از ایام قدیم واقع نشدند اعلام نموده می گویم كه تدبیر من اثبات خواهد شد و تمام مشیت خود را به جا خواهم آورد. مرغ درنده از مشرق و مرد تدبیر مرا از مكان بعید می خوانم. هم گفتم و هم به عمل خواهم آورد و آن را مراد كردم و هم به جا خواهم آورد. ( سفر اشعیاه – فصل ۴۶ – ۱۰- ۱۱ ) و همچنین در كتاب یرمیاه می خوانیم ؛ در میان طوایف بیان كرده بشنوانید و علم را بر پا نموده اصغا كنید و اخفا ننموده بگویید كه بابل مسخر شد. به یل شرمنده و مردوك شكسته بتهایش خجل و اصنافش منكسر گردیده اند. زیرا كه بر او از طرف شمال قومی بر می آمد كه زمینش را به حدی ویران می گرداند كه احدی در آن ساكن نخواهد ماند و از انسان و بهائم كوچیده خواهند رفت ( سفر یرمیاه – فصل ۵۰ – ۱ و ۲ ) این سفر نیز همچنان اسارت و پراكندگی آنان را پیشگویی می كند آنگاه تجدید آبادانی اورشلیم را مژده می دهد و می گوید ؛ یقول الرب لما تكمل سبعون سنة علی اسر بابل , آتی الیكم . اذا ذاك تدعوننی فاجیبكم , تشدونی فئجدونی افك القید عنكم و اعود بكم الی اوطانكم ( ۳۹ , ۱ ) از این همه نصوص اسفار یهودی آشكار می شود كه مقصود از (( ذی القرنین )) كوروش پادشاه بوده است زیرا وی در رویای دانیال نبی به قوچ دوشاخ ( ذی القرنین ) تشبیه شده و شخصیت كوروش پادشاه در عقیده ی یهود پایگاه بزرگی را حائز شده اشت. روش جدیدی برای نقد عهد عتیق و زمان تألیف اسفار یشعیاه و یرمیاه و دانیال , نتایج اسلوب نقد عهد عتیق كه در قرن ۱۹ به نام (نقد اعلی ) آغاز گردید و دانشمندان آلمان به بهره وافری از كامیابی در آن نائل گردیدند تدوین شده است. و همچنین تحقیقات دانشمندان قرن بیستم هم بدان ضمیمه شده است , تحقیقات و نتایج آنها درباره ی پیشگوییهای اسفار سه گانه و زمان تدوین هر یك به بحث زیرین منتهی می شود:
مواضیع و لغت تمام محتویات كتابی كه به یشعیاه نبی نسبت داده شده می رساند كه آن كتاب تالیف سه تن از مولفان است كه در سه زمان مختلف پدید آمده اند , كتاب مزبور از باب اول تا باب ۳۹ تالیف یك تن و از باب ۴۰ تا آیه ۱۳ از باب ۵۵ تالیف دومی و بقیه ی كتاب را مولف سومی فراهم آورده است ؛ و برای تسهیل مراجعه در تحقیقات انتقادی بدینسان مصطلح كرده اند كه می گویند یشعیاه اول و یشعیاه دوم و یشعیاه سوم ؛ و این رای را پذیرفته اند كه یشعیاه اول در عهدی بوده است كه یهود آنرا روایت می كردند یعنی ۱۶۰ سال پیش از كوروش پادشاه و اما یشعیاه دوم كه ظهور كوروش را پیشگویی كرده در روزگار اسارت بابل بوجود آمده چنانكه این امر از گفته هایی كه مشعر به محیطی به جز محیط صاحب اول است آشكار است. ولی عهد كلام یشعیاه سوم پس از زمان یشعیاه دوم است. او محیطها و حالاتی را می آورد كه بار نظیر آنچه مقدم است اختلاف دارد. چه پیشگوییهای مربوط به غارت نبوخد نصر و اسارت یهود به بابل و ظهور كوروش را در كلام یشعیاه دوم می بینیم در صورتی كه در واقع در این عهد زندگی می كرده است و نمی توان كلام او را به یشعیاه اول نسبت داد. مولف به حوادث زمان خود و آنچه پیش از زمان وی بوده رنگ قدمت داده و كلامش را به یشعیاه اول نسبت كرده است تا مردم توهم كنند كه كلام وی سخنی قدیمی است و ۱۶۰ سال بر آن گذشته است. محققان می گویند بزرگترین دلیل بر اختلاف شخصیت های مولفین , همان اختلاف فكری و تباین آمیختگی تصوری است كه در كتاب وجود دارد. زیرا یهود از نخستین روزگار خدای را مانند یك خدای قبایلی به تخیل آوردند و معبد او را معبدی قبایلی فرض كردند از این رو یهوا خدای اسرائیل قبایلی و ایلی بود و به هیچ پیوندی با شعوب قبایل دیگر نمی پیوست. ولی ما در كتاب یشعیاه برای نخستین بار یك نوع تصور خدای نوینی می یابیم , تصور خدای عامی برای همه ی بشر و می بینیم كه هیكل اسرائیلی در اورشلیم از معبد قبائلی به معبد عامی برای سایر ملل منتقل می شود. این تصور نوین همانا تصوری است كه مخصوص یشعیاه سوم است. زیرا محیطی كه مساعد و لازم برای ایجاد چنین تصوری باشد در زمان یشعیاه اول وجود نداشت. همچنین پیشگوییهای سفر یرمیاه در باره ی پایان یافتن اسارت بابل و تجدید آبادانی هیكل , به عقیده ی محققان ۶۰ سال پیش از ظهور حوادث نبوده بلكه می گویند پس از آزادی از اسارت بابل و تعمیر مجدد هیكل آنها را نوشته و به كتاب ملحق كرده اند. اما در كتاب منسوب به دانیال رویای دیگری نیزی آمده است كه آن را پادشاه بابل در خواب دیده و دانیال تعبیر كرده است. در تعبیر وی خبر صریح از ظهور اسكندر مقدونی و سقوط شاهنشاهی ایران و قیام امپراتوری روم را مشاهده می كنیم. محققان جدید معتقدند كه در این كتاب نیز تزویر به كار رفته , بدینسان كه تالیف آن كتاب قرونی پس از آزادی یهود از بابل بوده یعنی در هنگامی كه امپراتوری روم به اوج عظمت رسیده است. محققان جدید به همین اكتفا نمی كنند بلكه آنها در وجود خود دانیال نبی نیز تردید دارند و شك كرده اند. از این رو بعضی از آنان معتقدند كه هرگز دانیالی وجود نداشته است بلكه وی را برای بافتن این قصه ایجاد كرده اند. بعضی دیگر به وجود وی در روزگار اسارت بابل قائلند ولی اقوالی را كه به وی نسبت داده اند نمی پذیرند و می گویند آن اقوال بعد ها به منظور تقویت آمال یهود به آینده ی خود از راه پیشگوییها و خوارق گذشته اختراع شده است ولی آنچه را كه اكثر محققان ترجیح می دهند این است كه زمان تالیف این كتابر از قرن اول پیش از میلاد تجاوز نمی كند , بدین سبب استاد میكس لوئر تاریخ كتاب دانیال را در فهرستی كه جهت عهد عتیق نوشته است به سال۱۶۴ قبتخیل ملی یهود و انتظار ایشان برای نجات دهنده
از آنچه از كتاب یشعیاه نبی آوردیم این امر آشكار شد كه شخصیت پادشاه كوروش در نظر یهود مانند نجات دهنده موعودی است كه خدای او را برای آزاد كردن یهود از اسارت بابل و تجدید عمارت اورشلیم فرستاده است. پس خدای گفته (( ان خورش راع لی , و هو یتم مرضاتی كلها )) و گفته است (( افعل كل ذلك لتعلم انتی انا الرب , اله اسرائیل الذی ناداك بأسمك صراحة لاجل اسرائیل , شعبه المختار )). بدینسان آشكارا مشاهده می كنیم چنین حالتی را , حالتی كه سنخ تعقل یهود است , آنها پیوسته آرزومند بوده اند كه هنگام هر مصیبتی نجات دهنده ای پیدا خواهد شد و آنها را رهایی خواهد بخشید. این سنخ تعقل همان است كه سرانجام به صورت یك عقیده ی ملی درآمده و آمدن مسیح موعود را پدیده آورده است. این است كه كتاب یشعیاه حتی خورس (كوروش ) را هم به صورت مسیح تصور می كند و با نص صریح كامل در شأن وی می گوید ( ان الله یقول فی حق خورس مسیحه). زنگانی ملی یهود به موسی آغاز می شود. وی در عصری پدید می آمد كه یهودیان به مذلت اسارت در مصر به سر می برند و هیچگونه امید به زندگی ملی ارجمند و دارای رفاه نداشته اند. ولی موسی در آنان روحی نوین برانگیخت و آینده را در آنان به صورتی زیبا و دلپسند تصویر كرد و روحیه ای در آنان ایجاد كرد كه ایمان آوردند به این كه پرودگار اسرائیل وی را برای نجات و كوچ دادن بنی اسرائیل برانگیخته است و مشیت خداست كه ملت برگزیده را بر دیگر شعوب و ملل تفضیل دهد. از این ایمان در سنخ تعقل ملی یهود دو تخیل اساسی ایجاد شد ؛
۱- معتقد شدند كه ایشان ملت برگزیده خدایند.
۲- خداوند هنگام ذلت و اسارت نجات دهنده ای خواهد فرستاد.
از تخیل اول نظریه برتری نژادی در میان آنان به وجود آمد و از دوم نظریه ظهور نجات دهنده هنگام نزول مصائب و نوازل. پس معتقد شدند كه هر زمان بلا و دمار آنان را فراگیرد بخشایش خدای به جنبش در می آید و نجات دهنده ی موعودی بدیشان می فرستد كه آنان را به سلامت و رفاهیت برساند. ساول ( طالوت ) و داوود نبی نیز در چنین محیط هایی ظهور كردند كه در ملت آمال جدیدی پدید آمده بود , از این رو می بینیم كه داوود نیز به « مسیح » ملقب شد. و شاید همین تلقب نخستین مورد استعمال كلمه ی مسیح است. از این رو با اینگونه تقالید ملی اجتناب ناپذیر بود در آن تاریكی وحشت زای كه در بابل یهودیان را فرو گرفته بود نور جدیدی بر روزنه امید ایشان بتابد , نوری كه ذهن یهودی را در تابندگی خود برای انتظار نجات دهنده ای جهت ایشان آماده كند. نجات و آزادی آمالی هستند كه در كلام یشعیاه دوم در لباس پیشگوییها تجلی می كنند.
یشعیاه دوم و دعوت كوروش برای فتح بابل
روایات عهد عتیق و اخبار مورخان یونانی اجماع دارند بر این كه مردم بابل از ستمگری پادشاه خد بیل شازار ( بالتازار ) به فغان آمدند , آنگاه مشاوره كردند و همرای شدند كه شاهنشاه ایران كوروش را برای استیلای بر بابل دعوت كنند. آنها از رفتار نیك این پادشاه با اهل لیدی پس از غلبه ی وی بر كشور آنان آگاه بودند و چنان رفتاری را از آن شاهنشاه برای خود آرزو می كردند. مورخان یونانی گفته اند كه یكی از والیان بابل « گبریاس » به كاخ كوروش گریخته و وی را در آمدن به بابل همراهی كرد. و هرودوت گوید فتح بابل به تدبیر این والی انجام گرفته است. دقت نظر محققان در پیشگویی های یشعیاه دوم پس از مطالعه ی این حوادث تاریخی آنان را به یك نتیجه منطقی قطعی این وقایع رسانده است و آن این است كه كلام یشعیاه دوم از این دو وجه بیرون نیست ؛ یا كمی پیش از فتح بابل و یا پس از آن بوده است. اگر فرض نخست را در نظر گیریم ناچار باید اعتراف كرد كه یشعیاه دوم در زمره ی مشاوره كنندگان دعوت كوروش به فتح بابل بوده یا اقلاً بر اوضاع محیط های سیاسی زمان كاملا مطلع بوده است. پس این قضایا را بنابر عادت مولفان اسفار رنگ پیشگویی داده و به كلام یشعیاه اول الحاق كرده اند. و اگر فرض دوم را بپذیریم یعنی بگوییم كه یشعیاه دوم پس از فتح بوده موضوع آسان می شود , چه گفتیم مصالح ملی این مرد را وادار كرده است كه حوادث زمان خود را به صورت پیشگویی ها درآورد و آنها را به یشعیاه اول نسبت دهد.
پیشگویی های یهودی و شاهنشاه كوروش
در سفر دیگر تورات كه به عزیز ( عزرا ) نسبت داده شده است آنچه كه پس از فتح بابل واقع شده می یابیم . این سفرها به ما خبر می دهد كه رئیسان یهود پیشگوییهایی را كه یادآور شدیم به كوروش عرضه داشته اند و به وی گفته اند كه پرودگار در كلام خود او را نجات دهنده نامیده و ناجی ملت برگزیده قرار داده است. این گفته در كوروش تاثیر كرده و از این رو فرمان تجدید ساختمان هیكل صدور یافته است. در آنچه شك نیست این است كه كوروش پس از فتح بابل و همچنین جانشینان وی بعد از او یهودیان را به مهربانی و رعایت اختصاص داده اند و بعض از یهود به گام نهادن در كاخ آنان نائل آمده اند. این یك واقعه ی تاریخی است كه تكذیب آن ممكن نیست , گاه باشد كه بعض از آنچه در كتاب عزیز آمده خالی از صحت باشد ولی درباره ی حوادث اساسی آن باید تسلیم شد. از آن جمله معلوم است كه اسارت یهود به بال به استیلای كوروش بر آن شهر منتهی شد و همچنین عده بسیاری از یهودیان به فلسطین كوچ كردند تا در آنجا متوطن شوند و شاهنشاه كوروش آن كسی است كه به آنان اجازه ی سكونت در فلسطین و تعمیر شهرهای ویران شده را اعطا كرد و این اجازه به وسیله ی منشورهای شاهانه ی مخصوصی صادر شد. و باز معلوم است كه هیكل در اورشلیم مجدداً ساخته شد و در آن باب او امر شاهنشاهی چندین بار صادر گردید. احكام كوروش و داریوش و اردشیر ( ارتخشثت ) در كتاب عزیز نقل شده است و بعض نوشته های مورخان یونان نیز آن را تایید می كند. به علاوه روایت ملی یهود می گوید كه عزرا و نحیما و حجی از پیغمبران به مقام ارجمندی در دربار اردشیر نائل آمده اند و آنان كسانی هستند كه پادشاه را به صدور اوامر مخصوص نسبت به یهود وا داشته اند و دلیل آشكاری نیست كه این همه را انكار كند. اگر این حوادث درست باشند بر ماست كه تحقیق كنیم چه عواملی كوروش را به رفق با یهود واداشته است و بپرسیم كه آیا همین پیشگوییها از آن عوامل نبوده اند؟ مهمترین نكته ای كه در پیشگویی های یهودیان می باشد پیشگویی دانیال است كه در آن كشور متحد ماد و پارس را در شكل قوچ دوشاخ ( ذوالقرنین ) ممثل كرده است ولی سخنی كه در این پیشگویی دلالت كننده بر اسكندر مقدونی باشد بابد الحاقی باشد. اما جزء اول از آن كه متعلق به ظهور كوروش است ناچار می بایست در آن عصر شهرت یابد و احتمال قوی می رسد كه كوروش آنرا به حسن قبول تلقی كرده است و در صفحات بعد در باره ی مجسمه ی سنگی كوروش كه در حفریات ایران بدست آمده است سخن خواهیم راند چه آن مجسمه باقصی الغایه مطلب را روشن می كند اما قرائن و اخبار تردید محققان جدید را در وجود دانیال نبی تایید نمی كند. ممكن است سفر دانیال اسطوره منحوت و اختراعی باشد ولی كلام محتوی آن لابد دارای اصلی حقیقی است. اگر كلیه قصه ی دانیال را نپذیریم ناچار باید تسلیم شویم كه شخصی بدین نام پیدا شده و به سبب علم و حكمت خود در شهر بابل به كامیابی هایی نائل آمده است.