• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 123
تعداد نظرات : 101
زمان آخرین مطلب : 5424روز قبل
خانواده
امروز دستانم  محتاج دستان مهربان و گرم تو بود...اما احساس سنگ غرورت فریاد دستم را برای نیاز دست تو کوتاه کرد...فردایی که دستم ملتمسانه پی گدایی گرمای دست دیگری میگردد...این وجدان توست كه حس پشیمانی را بیدار میكند و اشك ندامت را سر میدهد...امروزی كه قدرتت را غرورت نزد من پوچ ساخت و حنجره ام را برای صدا كردن دوباره ات برید...امروزی كه صد بار خودم را ملا مت كردم كه چرا تقاضای نیازم را از تو كردم....تویی كه دم از ظرفیت میزنی و بی ظرفیت تر از هر انسانی...تویی كه دم از همدمی و دوست داشتن و عشق میزنی بی انكه حتی بدانی لیاقت دوست داشتن را هم نداری...و منی كه مانده ام حیران پی مجنون عاشقم...
پنج شنبه 7/6/1387 - 13:20
خانواده
زندگی هیچ وقت اونجور که فکر میکنی نیست زندگی هیچ وقت باب میل تو پیش نمیره ... ولی همیشه هم توش شادیه هم غم ...تنهایی سردش میکنه باز عشق سرماشو میگیره..این تویی که مهم ترین نقشو تو زندگی ایفا میکنی تویی که میتونی همیشه گرمش نگه داری و یا اون و از سرما به یخ بشونی....مهم ترین چیز اینه که یاد داشته باشی گذشت کنی ...فراموش کنی ..دوست داشته باشی...عشق بورزی...و تو اغوشت بگیری و طعم شیرینشو خودت بچشی وقتی دلت گرفته یاد بگیری اشک بریزی ... میبینی شنیدن این حرفها هم ادم وگرم میکنه چی برسه...اما...اما دوری...اما بی او بودن...اما تنهایی روزهارو شب کردن...اما بی او به خواب رفتن....سخت نیست بلکه طاقت فرساست توی تنهایی دل به غصه دادن مثل پروانه سوختن...بی او اشک ریختن ... و بی همدم خوابیدن..میبینی چقدر سردت شد منم دارم میلرزم...امید با تو بودنه که نمیزاره سرما غلبه کنه به وجود عشقت روزگار ...ازت متنفرم...بدم میاد اسمتو رو لب بیارم..خدایا تنهام نزار بی تو هیچم....
چهارشنبه 6/6/1387 - 11:17
خانواده
درد بی پروا به درونم نشانه می رفت و اشک ناگاه در سراشیب قله چشمانم ، بی پرسش از یادم ، رهسپار طریقش بود ... روزگار عمرم بر همین منوال ، پرپر شدن گلهای خاطراتش را نظاره میکرد ...روزها و ساعتها در این وادی بی مانند ، غافل از تندیس خاطراتم ، گام بر می داشتند و می رفتند ... تا که آن شب ، به ابدیتی راستین ، متولد گردید ...آن زمان که فریادی در دل ظلمت شب ، سکوت بی پایانم را به نجوایی پر ز آرامش بی سرانجامش ، در هم شکست و کلامی که تا آن شب یارای باز گفتنش را نداشت ، بر زبان جاری نمود ...کلامی که پژواک ترنم انفاسش را ناله هایی سوزانتر از آن آتشی که بر جانم رسوخ کرده بود ، به نسیمی پاکتر از اشکهای شادمانیش ، دلنواز دیدگان بر هم خوابیده ام میکرد ... که سرانجامش جان سپردن در آغوش ظلمت شب بود که زمزمه حضورش را بر صفحه خاطرم نقش میداد ...صبر متولد گردید تا پلی باشد برای دستیابی به تندیس عشقی از بارگاه الهی ، یا ربا  ...  اکنون کــه ریسمان این خلقت زیبایت به انتهایش نزدیک می گردد ، بر جـان خسته ام مرحمت فرما ،  تا جان  سپردن در آن ظلمت شب ، همان تندیس را به درونم رهسپار گرداند
چهارشنبه 6/6/1387 - 11:11
خانواده
 ای آخرین رنج،
من خفته ام برسینه خاک
بر باد شد آن خاطر از رنج خرسند
اکنون تو تنها مانده ای،ای آخرین رنج،
برخیز،برخیز
برخیز از این گور وحشتزا حذر کن.
گر دست تو کوتاه شد ز دامن من،
بر روی بال آرزو هایم سفر کن.
بر عشق ناکامم بپیوند...
چهارشنبه 6/6/1387 - 11:0
خانواده
شب نزدیک است و من هنوز در کشاکش امواج دریا چشم به راه وعده ی دیدار هستم. تاریکی و ظلمات همه جا را فرا گرفته و تهنا سوسوی فانوس دریاییست که مرا در بر گرفته.هیچ صدایی شنیده نمی شود جز خروش امواج که گویی انها هم با من همدردی می کنند و من در میان این محیط وهمناک چشم به ساحل دور دست ها دوخته ام و خاطراتت را در ذهنم ورق میزنم، خاطراتی کهبهترین لحظات زندگی ام در ان خلاصه شده است.چرخ روزگار میگذرد، روزها، شبها وبدون لحظه ایی شادی برای من مثل انعکاس یک نور از پی هم می گذرند.ولی من هنوز زنده ام، نفس میکشم وشبانه روزم را با بغض های کهنه ام می گذرانم و اشکهایم را بدرقهراهت می کنم.                        تویی که نیستی.....                                                      تنها امید زندگی ام...!!!
چهارشنبه 6/6/1387 - 10:44
خانواده
درد بی پروا به درونم نشانه می رفت و اشک ناگاه در سراشیب قله چشمانم ، بی پرسش از یادم ، رهسپار طریقش بود ... روزگار عمرم بر همین منوال ، پرپر شدن گلهای خاطراتش را نظاره میکرد ...روزها و ساعتها در این وادی بی مانند ، غافل از تندیس خاطراتم ، گام بر می داشتند و می رفتند ... تا که آن شب ، به ابدیتی راستین ، متولد گردید ...آن زمان که فریادی در دل ظلمت شب ، سکوت بی پایانم را به نجوایی پر ز آرامش بی سرانجامش ، در هم شکست و کلامی که تا آن شب یارای باز گفتنش را نداشت ، بر زبان جاری نمود ...کلامی که پژواک ترنم انفاسش را ناله هایی سوزانتر از آن آتشی که بر جانم رسوخ کرده بود ، به نسیمی پاکتر از اشکهای شادمانیش ، دلنواز دیدگان بر هم خوابیده ام میکرد ... که سرانجامش جان سپردن در آغوش ظلمت شب بود که زمزمه حضورش را بر صفحه خاطرم نقش میداد ...صبر متولد گردید تا پلی باشد برای دستیابی به تندیس عشقی از بارگاه الهی ، یا ربا  ...  اکنون کــه ریسمان این خلقت زیبایت به انتهایش نزدیک می گردد ، بر جـان خسته ام مرحمت فرما ،  تا جان  سپردن در آن ظلمت شب ، همان تندیس را به درونم رهسپار گرداند
شنبه 2/6/1387 - 13:8
خانواده
ای آخرین رنج،
من خفته ام برسینه خاک
بر باد شد آن خاطر از رنج خرسند
اکنون تو تنها مانده ای،ای آخرین رنج،
برخیز،برخیز
از من بپرهیز،
برخیز از این گور وحشتزا حذر کن.
گر دست تو کوتاه شد ز دامن من،
بر روی بال آرزو هایم سفر کن.
با روح بیمارم بیامیز،
بر عشق ناکامم بپیوند...
شنبه 2/6/1387 - 13:3
خانواده
ای آخرین رنج،
تنهای تنها میکشیدم انتظارت
ناگاه دستی خشمگین مشتی بر درکوفت
دیوارها در کام تاریکی فرو ریخت،
لرزید جانم از نسیمی سرد و نمناک.
آنگاه دستی در من آویخت

دانستم این ناخوانده،مرگ است
از سالهای پیش با من آشنا بود
بسیار او را دیده بودم
اما نمیدانم کجا بود.
 فریاد تلخم در گلو مرد،
با خود مرا در کام ظلمتها فرو برد،
در دشتها،در کوها،
در دره های ژرف و خاموش،
بر روی دریاهای خون،در تیرگی ها،
در خلوت گردابهای سرد و تاریک
در کام اوهام،
در ساحل متروک دریاهای آرام,
شبهای جاویدان مرا دربر گرفتند.
جمعه 1/6/1387 - 18:58
خانواده
آری این  منم . تنها در کوچه های دلتنگی قدم می زنم با خود سخن می گویم ..در ذهنم رویایی را تصور می کنم که اینک کابوس است ..در قلبم عشقی را احساس می کنم که اینک کینه است..از او می پرسم چرا؟گویی جوابم در بیداریست .. بیداری برایم مرگ است . . مرگ برایم جاودانی..آرام در رویای بیداری می گریم .. کسی نمیبیند این شکسته دل را..آری این منم .. همان تاریکی .. همان شب .. همان بی قراری..همان زمستان سرد و یخبندان .. همان کابوس رویا .. همان گمگشته ی تنها..چشمانم تیره می بیند .. آهی می کشم و می گویم عاقبت چه خواهد شد؟
جمعه 1/6/1387 - 18:53
خانواده
چه کسی خواهد دید مردنم را بی تو؟گاه می اندیشم خبر مرگ مرا با تو چه کس خواهد گفت.آن زمان که خبر مرگ مرا می شنوی،روی خندان تو را کاشکی می دیدم.شانه بالا زدنت را بی قید،              و تکان دادن دستت که مهم نیست زیاد،وتکان دادن سر را که عجب،عاقبت مرد؟افسوس، کاشکی می دیدم... 
جمعه 1/6/1387 - 18:48
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته