• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 123
تعداد نظرات : 101
زمان آخرین مطلب : 5424روز قبل
خانواده
در شب کوچک من افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد
در شب کوچک من دلهره ویرانیست
گوش کن
وزش ظلمت را میشنوی؟
من غریبانه به این خوشبختی می نگرم
من به نومیدی خود معتادم
گوش کن
وزش ظلمت را میشنوی ؟
در شب کنون چیزی می گذرد
ماه سرخست و مشوش
 و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است
 ابرها همچون انبوه عزاداران
لحظه باریدن را گویی منتظرند
لحظه ای
و پس از آن هیچ .
چهارشنبه 13/6/1387 - 10:48
خانواده
نمیدانم چند سطر از دفتر زندگیم باقی مانده است.. دلم میخواهد همین چند سطر باقی مانده هم نام تو را تکرار کنم .. دلم میخواهد چند سطر باقی مانده هم از تو بنویسم.. بنویسم عشق مرکب بود نه مقصد.. دلم از تو حلقه ای می خواست ولو از خاک.. دلم دستهای تو را طلب می کند.. دلم تو را صدا می کند.. میدانم که فقط چند سطر دیگر خالی دارم.. فقط چند سطر.. نام پاک تو که همیشه تجسم پاکی وجودت برایم بود را هر چند بار که بشود خواهم نوشت.. زمزمه خواهم کرد و با آن با تو شاید وداع کنم.. میدانی دلم نمی خواهد به وداع فکر کنم.. دلم میخواد به حرفهای قشنگ آن شب فکر کنم که دلمان به یک شب حافظیه وعده دادیم.. دلم می خواهد فکر کنم که تو باز هم برایم کتاب هدیه خواهی داد و تولدم پر از بوسه های تو خواهد شد. دلم میخواهد فکر کنم که باز خواهی گشت و باز هم برایم شعر فروغ و شاملو و خواهی خواند و باز تفال به حافظ می زنیم و باز هم با هم ای چشم توام پیمانه .... گوش خواهیم داد... اینها آرزو های بزرگی است؟ این روزها همه چیز پیچیده شده است.. کاش باز هم همه چیز ساده ساده بود.. به همان سادگی که به پیشوازم آمدی و به همان سادگی که بدرقه ام می کردی..  چرا به دنیای پیچیده ای رفتی که در آن خیلی غریبه بودیم ؟ باید می رفتی ؟ دلم گرفته.. میدانم زود است که بگویم شاید دیگر هرگز تو را نبینم .. من تو را نمی بینم ؟ باورش برایم سخت است ولی حس می کنم سطر های آخر دفتر زندگیم دارد پر می شود و جای تو خالی خالی است!چه کسی خواست که تو عاشق من نباشی؟ بگو چه کسی؟ وقتی آن شبهای دور از عشق برایم می گفتی .. یقین داشتم این آسمانی است.. می بینی یقینم درست بود.. نتوانستم بدون تو زمین را تحمل کنم.. دلم نتوانست..  هنوز وقتی صدایت می کنم بغض دارم.. بغضی که شاید در آخرین سطر گشوده شود.. با من حرف میزنی.. هنوز اعتماد نکردی که راهی باز بگذاری که بتوانم با تو وداع کنم ! نمیدانم وداع آخر را چگونه بجای بیاورم.. دلم هنوز به کعبه وجودت معتکف است.. اگر آخرین سطر زندگیم باشد  نام تو را تکرار می کنم و  مانند اولین بار می گویم دوستت دارم و با ایمان بزرگم به تو  با عشق بزرگم به همه وجودت با این دنیای هزار رنگ وداع خواهم کرد!
چهارشنبه 13/6/1387 - 10:41
شعر و قطعات ادبی
کس به حالم ز غمت چاره بجز غم نکند
و قسم خورد که یک لحظه رهایم نکند

سیل اشکم اگر از غصه تو دود نبود
پیش ازاین ترسم از آن بود كه غرقم نكند

عاقبت قدر بزرگی مرا می فهمی
مهر بی حدم اگر قدر مرا كم نكند

زخم كاری تر از آن است كه درمان یابد
لطف بیهوده مكن فایده مرهم نكند

بیم جان دارم از آن تیر و کمانت بخدا
چشم خود دور نگه دار هلاكم نكند

خوب دانی چه كنی تندی و نرمی توآم
تا كه صیدت نرهد تا ز درت رم نكند

روی بازوی یكی رند بلاكش خواندم
مرد ره در ره دلدار كمر خم نكند

ای خوش آن عاشق واله كه دمادم می گفت
بارالاها سببی ساز جفا كم نكند

عهد كردم كه دگر از سر كویت بروم
اگر‌آن جذبه چشمان تو ماتم نكند


يکشنبه 10/6/1387 - 13:2
شعر و قطعات ادبی
باید عاشق شد و خواند :
(( باید اندیشه کنان پنجره را بست و نشست ))
پشت دیوار کسی می گذرد
می خواند :
(( باید عاشق شد و رفت
چه بیابانهایی در پیش است ! ))
رهگذر خسته به شب می نگرد
می گوید :
(( چه بیابانهایی ! باید رفت
باید از کوچه گریخت
پشت این پنجره ها مردانی می میرند
و زنانی دیگر
به حکایتها دل می سپرند . ))
پشت دیوار کسی دریاواری بیدار
به زنان می نگریست :
(( چه زنانی که در آرامش رود ،
باد را می نوشند !
و برای تو - برای تو و باد -
آب هایی دیگر در گذرست . ))
باید این ساعت - اندیشه کنان می گویم -
رفت و از ساعت دیواری ، پرسید و شنید .
و شب و ساعت دیواری و ماه
به تو اندیشه کنان می گویند :
(( باید عاشق شد و ماند
باید این پنجره را بست و نشست ! ))
پشت دیوار کسی می گذرد ،
می خواند :
(( باید عاشق شد و رفت
بادها در گذرند . ))

يکشنبه 10/6/1387 - 12:57
شعر و قطعات ادبی

این کوزه چو من عاشق زاری بود است
در بند سر زلف نگاری بود است
وین دسته که بر گردن او می بینی
دستی است که بر گردن یاری بود است

من بی می ناب زیستن نتوانم
بی باده کشید بار تن نتوانم
من بنده ی آن دمم که ساقی گوید
یک جام دگر بگیر و من نتوانم

گــر مــن ز می مغانه مـستم هستم
گر کافر و گبر و بت پرستم هستم
هر طایفه ای بمن گــمـانی دارد
من زان خودم چنان که هستم هستم

يکشنبه 10/6/1387 - 12:43
خانواده
قطار می رود
تو می روی
تمام ایستگاه می رود ...


و من چقدر ساده ام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطارِ رفته ایستاده ام
و همچنان
به نرده های ایستگاهِ رفته
تکیه داده ام ! ...


يکشنبه 10/6/1387 - 12:32
خانواده
یادم باشد که تمام جامه های سرخ را جمع کنم و عکس های یادگاری را از روی دیوار بردارم!یادم باشد که نامه هایت را پاره کنم یادم باشد که از شهر تو بروم !به جایی که هرگز خبری از تو نباشدیادم باشد که درها و پنجره ها را ببندم !مبادا نسیمی ، صدایی ، حرکتیمرا به یاد تو بیندازدیادم باشد که با چشمان بسته راه بروم !تا تو را دیگر نبینم یادت باشد که یادم باشد ...
شنبه 9/6/1387 - 12:12
خانواده
ای كه زندگی ام را با نگاهت روشن كردی               و سرفصل زیبای زندگی را با كلمه عشق آغاز كردی  ای كه همچو ساحل آرامی بودی در دریای طوفانی دلم               و ناخدایی برای كشتی رها شده در طوفانی ا ز امواج  حال چون همیشه سفره آسمانت را برای این دل تنگ بگشا                                                           كه مرا به تو نیاز است  غمها بر من حمله ور كشتی همه بر گل نشسته نگاه ها خسته صداها چون كابوسی از همهمه بیا كه وجودت همچون مرحمی بر این دل تنگ است و همچون ساحلی ست برای كشتی غم زده ام بیا كه نگاهت همچون چراغی ست  در دنیای ظلمانی بی كسی و صدایت لالایی شبانه ام بیا كه صبر همنشین مرگ است
شنبه 9/6/1387 - 12:8
خانواده
گفتم لحظه ها و ثانیه ها را می خواهم تنها برای با تو بودن...تنها برای به یاد تو بودن...و تنها برای زمزمه کردن نام تو...گفتم نرو...برای ماندنت اصرار کردم...برای ماندنت از واژه ها کمک گرفتم...برای ماندنت دوستت دارم را در عمق چشمانم حک کردم...اما تو ندیدی...نخواستی که ببینی...نخواستی که لمس کنی حس ناب با هم بودن را...و تنها اجازه دادی که تصویر مبهم لبخندت روزگار یخ زده ی پس از تو را گرم کند...گفتم که من چیزی برای بخشیدن به تو ندارم جز دلی که عشق تو را سایه بان خانه اش کرده و وجود تو را مهمان همیشگی اش...و تو قلبم را پذیرفتی را تا زیر پاهایت بگذاری و تنها رده پاهایت برایم یادگاری بماند...نمی گویم پس از تو زنده نخواهم ماند اما زندگیم دیگر هیچ شباهتی به آدمیان دور و برم نخواهد داشت...
شنبه 9/6/1387 - 12:2
خانواده

من شکوفایی گل های امیدم را در رویاها می بینم

و ندایی که به من می گوید : گرچه شب تاریک است ... دل قوی دار ، سحر نزدیک استدل من در دل شب ، خواب پروانه شدن می بیندمهر در صبح دمان داس به دست ،خرمن خوب مرا می چیندآسمانها آبی ،پر مرغان صداقت آبی استدیده در آینه ی صبح صادق ،می گشاید پر و بالتو گل سرخ منی تو گل یاسمنی تو چنان شبنم پاک سحری ؟نه ، از آن پاکتری تو بهاری ؟نه ، بهاران از توست از تو می گیرد وامهر بهار این همه زیبایی راهوس باغ و بهارانم نیست ای بهین باغ و بهارانم تو
پنج شنبه 7/6/1387 - 13:29
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته