• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 3430
تعداد نظرات : 958
زمان آخرین مطلب : 3289روز قبل
فلسفه و عرفان

  دوچرخه سواری با خدا 

 

من در ابتدا خداوند را یک ناظر ؛ مانند یک رئیس یا یک قاضی میدانستم که دنبال شناسائی خطاها ئی است که من انجام داده ام و بدین طریق خداوند میداند وقتی که من مردم ؛ شایسته بهشت هستم و یا مستحق جهنم .

وقتی قدرت فهم من بیشتر شد؛ به نظرم رسید که گویا زندگی تقریبا مانند دوچرخه سواری با یک دوچرخه دو نفره است و دریافتم که خدا در صندلی عقب در پا زدن به من کمک میکند.

نمیدانم چه زمانی بود که خدا به من پیشنهاد داد جایمان را عوض کنیم؛ از آن موقع زندگی ام بسیار فرق کرد؛ زندگی ام با نیروی افزوده شده او خیلی بهتر شد؛ وقتی کنترل زندگی دست من بود من راه را می دانستم و تقریبا برایم خسته کننده بود ولی تکراری و قابل پیش بینی و معمولا فاصله ها را از کوتاهترین مسیر می رفتم.

اما وقتی خدا هدایت زندگی مرا در دست گرفت؛ او بلد بود...

از میانبرهای هیجان انگیز و از بالای کوهها و از میان صخره ها و با سرعت بسیار زیاد حرکت کند و به من پیوسته می گفت : « تو فقط پا بزن ».

من نگران و مظطرب بودم پرسیدم « مرا به کجا می بری ؟ » او فقط خندید و جواب نداد و من کم کم به او اطمینان کردم !

وقتی می گفتم : « میترسم » . او به عقب بر میگشت و دستانم را می گرفت و من آرام می شدم .

او مرا نزد مردمی میبرد و آنها نیاز مرا بصورت هدیه میدادند و این سفر ما، یعنی من وخدا ادامه داشت تا از آن مردم دور شدیم .

خدا گفت : هدیه را به کسانی دیگر بده و آنها بار اضافی سفر زندگی است و وزنشان خیلی زیاد است؛ بنابراین من بار دیگر هدیهها را به مردمانی دیگر بخشیدم و فهمیدم « دریافت هدیه ها بخاطر بخشیدن های قبلی من بوده است » و با این وجود بار ما در سفر سبک تر است .
من در ابتدا در کنترل زندگی ام به خدا اعتماد نکردم؛ فکر میکردم او زندگی ام را متلاشی میکند؛ اما او اسرار دوچرخه سواری « زندگی » را به من نشان داد و خدا میدانست چگونه از راههای باریک مرا رد کند و از جاهای پر از سنگلاخ به جاهای تمیز ببرد و برای عبور از معبرهای ترسناک پرواز کند.


ومن دارم یاد می گیرم که ساکت باشم و در عجیب ترین جاها فقط پا بزنم ؛ من دارم از دیدن مناظر و برخورد نسیم خنک به صورتم در کنار همراه دائمی خود « خدا » لذت میبرم و من هر وقتی نمیتوانم از موانع بگذرم؛ او فقط لبخند میزند و می گوید :  پابزن

سه شنبه 24/6/1388 - 13:56
خواستگاری و نامزدی

حكایت زندگی از نگاه اسکندرمقدونی 

 

مورخان می‌نویسند: اسکندر روزی به یکی از شهرهای ایران (احتمالا در حوالی خراسان) حمله می‌کند، با کمال تعجب مشاهده می‌کند که دروازه آن شهر باز می‌باشد و با این که خبر آمدن او به شهر پیچیده بود مردم زندگی عادی خود را ادامه می‌دادند. باعث حیرت اسکندر بود زیرا در هر شهری که سم اسبان لشگر او به گوش می‌رسید عده‌ای از مردم آن شهر از وحشت بیهوش می‌شدند و بقیه به خانه‌ها و دکان‌ها پناه می‌بردند، ولی اینجا زندگی عادی جریان داشت.اسکندر از فرط عصبانیت شمشیر خود را کشیده و زیر گردن یکی از مردان شهر می‌گذارد و می گوید: من اسکندر هستم. مرد با خونسردی جواب می‌دهد: من هم ابن عباس هستم.اسکندر با خشم فریاد می‌زند: من اسکندر مقدونی هستم، کسی که شهرها را به آتش کشیده، چرا از من نمی‌ترسی

مرد جواب می‌دهد: من فقط از یکی می‌ترسم و او هم خداوند است.

  اسکندر به ناچار از مرد می‌پرسد: پادشاه شما کیست؟مرد می‌گوید: ما پادشاه نداریم

مرد می‌گوید: ما فقط یک ریش سفید داریم و او در آن طرف شهر زندگی می‌کند.

اسکندر با گروهی از سران لشکر خود به طرف جایی که مرد نشانی داده بود، حرکت می‌کنند در میانه راه با حیرت به چاله‌هایی می‌نگرد که مانند یک قبر در جلوی هر خانه کنده شده بود.لحظاتی بعد به قبرستان می‌رسند، اسکندر با تعجب نگاه می‌کند و می‌بیند روی هر سنگ قبر نوشته شده: ابن عباس یک ساعت زندگی کرد و مرد. ابن علی یک روز زندگی کرد و مرد ابن یوسف ده دقیقه زندگی کرد و مرد! اسکندر برای اولین بار عرق ترس بر بدنش می‌نشیند، با خود فکر می‌کند این مردم حقیقی‌اند یا اشباح هستند؟ سپس به جایگاه ریش سفیده ده می‌رسد و می‌بیند پیر مردی موی سفید و لاغر در  چادری نشسته و عده‌ای به دور او جمع هستند. اسکندر جلو می‌رود و می‌گوید: تو بزرگ و ریش سفید این مردمی؟ پیر مرد می‌گوید: آری، من خدمت‌گزار این مردم هستم! اسکندر می‌گوید: اگر بخواهم تو را بکشم، چه می‌کنی؟  پیرمرد آرام و خونسرد به او نگاه کرده می‌گوید: خب بکش! خواست خداوند بر این است که به

دست تو کشته شوم! اسکندر می‌گوید: و اگر نکشم؟ پیرمرد می‌گوید: باز هم خواست خداست که بمانم و بار گناهم در این دنیا افزون گردد.اسکندر سر در گم و متحیّر می‌گوید: ای پیرمرد من تو را نمی‌کشم، ولی شرط دارم. پیرمرد می‌گوید: اگر می‌خواهی مرا بکش، ولی شرط تو را نمی‌پذیرم.  اسکندر ناچار و کلافه می‌گوید: خیلی خوب، دو سوال دارم، جواب مرا بده و من از اینجا می‌روم.  

پیرمرد می گوید: بپرس!  

اسکندر می‌پرسد: چرا جلوی هر خانه یک چاله شبیه قبر است؟ علت آن چیست؟

پیرمرد می‌گوید: علتش آن است که هر صبح وقتی هر یک از ما که از خانه بیرون می‌آییم، به

 خود می‌گوییم: فلانی! عاقبت جای تو در زیر خاک خواهد بود، مراقب باش! مال مردم را

نخوری و به ناموس مردم تعدی نکنی و این درس بزرگی برای هر روز ما می‌باشد!

اسکندر می‌پرسد: چرا روی هر سنگ قبر نوشته ده دقیقه، فلانی یک ساعت، یک ماه، زندگی کرد و مرد؟! پیرمرد جواب می‌دهد: وقتی زمان مرگ هر یک از اهالی فرا می‌رسد، به کنار بستر او می‌رویم و خوب می‌دانیم که در واپسین دم حیات، پرده‌هایی از جلوی چشم انسان برداشته

می‌شود و او دیگر در شرایط دروغ گفتن و امثال آن نیست!

از او چند سوال می‌کنیم:

  چه علمی آموختی؟ و چه قدر آموختن آن به طول انجامید؟

چه هنری آموختی؟ و چه قدر برای آن عمر صرف کردی؟

برای بهبود معاش و زندگی مردم چه قدر تلاش کردی؟ و چقدر وقت برای آن گذاشتی؟

او که در حال احتضار قرار گرفته است، مثلا" می‌گوید: در تمام عمرم به مدت یک ماه هر

روز یک ساعت علم آموختم، یا برای یادگیری هنر یک هفته هر روز یک ساعت تلاش کردم.یا اگر خیر و خوبی کردم، همه در جمع مردم بود و از سر ریا و خودنمایی! ولی یک شبی مقداری نان خریدم و برای همسایه‌ام که می‌دانستم گرسنه است، پنهانی به در خانه‌اش رفتم و خورجین نان را پشت در نهادم و برگشتم!

بعد از آن که آن شخص می‌میرد، مدت زمانی را که به آموختن علم پرداخته، محاسبه کرده، و روی سنگ قبرش حک می‌کنیم: ابن یوسف یک ساعت زندگی کرد و مرد!

یا مدت زمانی را که برای آموختن هنر صرف کرده محاسبه، و روی سنگ قبرش حک می‌کنیم: ابن علی هفت ساعت زندگی کرد و مرد و یا برای بهبود زندگی مردم تلاشی را که به انجام رسانده، زمان آن را حساب کرده و حک می‌کنیم: ابن یوسف یک ساعت زندگی کرد و مرد. یعنی، عمر مفید ابن یوسف یک ساعت بود!

بدین‌سان، زندگی ما زمانی نام حقیقی بر خود می‌گیرد که بر سه بستر، علم، هنر، مردم،  مصرف شده باشد که باقی همه خسران و ضرر است و نام زندگی آن بر نتوان نهاد! اسکندر با حیرت و شگفتی شمشیر در نیام می‌کند و به لشکر خود دستور می‌دهد: هیچ‌گونه تعدی به مردم نکند. و به پیرمرد احترام می‌گذارد و شرمناک و متحیر از آن شهر بیرون می‌رود!  

 فکر می‌کنید: اگر چنین قانونی رعایت شود، روی سنگ قبر ما چه خواهند نوشت؟

 لحظاتی فکرکنیم... بعد عمر مفید خود را محاسبه کنیم 

سه شنبه 24/6/1388 - 13:53
دانستنی های علمی

بدینوسیله من رسماً از بزرگسالی

استعفا می دهم و مسئولیتهای یک

کودک هشت ساله را قبول می کنم.

می خواهم به یک ساندویچ فروشی

بروم و فکر کنم که آنجا یک رستوران

پنج ستاره است..

می خواهم فکر کنم شکلات از پول

بهتر است، چون می توانم آن را

بخورم!

می خواهم زیر یک درخت بلوط بزرگ

بنشینم و با دوستانم بستنی بخورم .

می خواهم درون یک چاله آب بازی کنم

و بادبادک خود را در هوا پرواز دهم.


می خواهم به گذشته برگردم، وقتی

همه چیز ساده بود، وقتی داشتم

رنگها را، جدول ضرب را و شعرهای

کودکانه را

یاد می گرفتم، وقتی نمی دانستم که چه چیزهایی نمی دانم و

هیچ اهمیتی هم نمی دادم .

می خواهم فکر کنم که دنیا چقدر

زیباست و همه راستگو و خوب هستند.

می خواهم ایمان داشته باشم که هر

چیزی ممکن است و می خواهم که از

پیچیدگیهای دنیا بی خبر باشم .

می خواهم دوباره به همان زندگی

ساده خود برگردم، نمی خواهم زندگی

من پر شود از کوهی از مدارک اداری،

خبرهای ناراحت کننده، صورتحساب،

جریمه و ...

می خواهم به نیروی لبخند ایمان

داشته باشم، به یک کلمه محبت آمیز،

به عدالت، به صلح، به فرشتگان، به

باران، و به . . .

این دسته چک من، کلید ماشین، کارت اعتباری و بقیه مدارک، مال شما. من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم .

سه شنبه 24/6/1388 - 13:48
فلسفه و عرفان

یه مارگیری نشسته بود دم لونه یه مار خوش خط وخالی.می خواست بگیردش.یکی از اولیای خدا که منطق حیوانات رو هم ادراک می کرد از اونجا می گذشت.ماره رو کرد به این عبد صالح خدا و گفت: این می خواد منو بگیره.خیال کرده می تونه منو بگیره.رفت و بعد از چند دقیقه که برگشت دید که اون شخص ماره رو گرفته و گذاشته تو کیسه داره می بره.به ماره گفت تو که گفتی نمی تونه منو بگیره.پس چی شد؟ماره گفت:من عاشق یکی از اسماء خداوند هستم.این منو قسم داد به اون اسمی که عاشقشم. گفت خستم کردی دیگه بیا بیرون.اسم محبوب منو آورد منم به خاطر عشق به محبوبم اومدم بیرون.گفتم ولش کن اسم حبیبم رو برده بذار برم تو دامش.

اما من در راه محبوبم چه کردم؟ کاری کردم که بگم خدا این کارو فقط و فقط برای تو انجام دادم؟

سه شنبه 24/6/1388 - 13:43
ادبی هنری

روباهی در بیشه زاری به شکار رفت و از در رحمت و معرفت !خرگوش فرومایه را به نخجیر برگزید تا مبادا در اکوسیستم طبیعی خللی پیش آید.از دور انگشت اشارت به یکی از خرگوش های گله روانه کرد . خرگوش مخلص  فی الحال به خدمت آمد و خود را به زمین زد و آماده ی چنگال مبارک جناب شد .

روباه وی را برانداز کرد و از حیث فربهی و کرامت خلقی ! در نظر می گرفت تا این که قبول افتد یا نه .

تا دهان مبارک به قصد تناول گشود روباه دیگری بیامد به فّر تمام ،خوش اندام و تیز چنگال و تیز مغز و فراستش نمایان و جنسیت ضعیفه . روبهک علی رغم میل آشکار به تناول، میل نکرد و طوفان در گلو انداخت و مدعی شد که این لاشه را به کسری از میلیاردم ثانیه از چنگال عقابی در ارتفاع 20 پایی با پرشی که ماکزیمم منحنی آن دارای حد مثبت بی نهایت است ،ربوده است .

هر چه خرگوش التماس کرد که به رغبت و جبر !پیش مرگ شده است روبهک اصرار داشت که گزافه گویی می کنی و کذب می گویی.تا روبهک خواست از فرصت بدست آمده استفاده کند و مخ روباه بانو را بزند و زمینه ی قرار و مدار بعدی را بگذارد، خر گوش تقاضای احضار شاهد از روبهک کرد .روبهک که در تحیر مانده بود شتاب زده گفت : دمم ! که ناگاه روباه بانو از این تلخ زبانی و بی ادبی روبهک با چشمانی گریان و با قلبی آزرده از عشقی نافرجام به سرعت دور شد و معشوق خود را فریب کار دید . این چنین دست قضا این وصلت خیر را بر هم زد، تا چه شود و چه پیش آید ؟

سه شنبه 24/6/1388 - 13:40
شعر و قطعات ادبی

یا لطیف

السلام‌علیك یا اباصالح‌المهدی

 

تــو ای سـپـیـده آخـر کـه بــاز مـی آیی    

 مـرا بـه بـبـر بــه تـماشای هر چه زیبایی

به این بهانه کـه شایـد دوبـاره مـی آیی  

   بــه دسـت پنـجره دارم دو چـشـم دریـایی

بـبـیـن نـیـامـده هـرگز بـهـار بـا یـک گـل 

    تـو آن گلی کـه بـهـاری  خـودت به تنهائی

بـه احـتـرام تـو ایـنجا درخت پا برجاست  

  تـویــی کــه راز قــیــام بــلــوط مـی دانـی

تـو سـرو سـبـز تـنی از بـهار سـرشاری  

   کسی نـدیـده شــبــیـه ات بـلـنـد بـالایی

چـقـدر مــانـده بـگـو تـا ظـهور لبـخندت 

    بــه الـتماس نـگاهم بــه عـشـق زهـرایی

پنج شنبه 19/6/1388 - 14:46
دانستنی های علمی

"خانه دوست كجاست؟"

در فلق بود كه پرسید سوار.


آسمان مكثی كرد.
رهگذر شاخه نوری كه به لب داشت به تاریكی شن‌ها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:

"
نرسیده به درخت،
كوچه باغی است كه از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است
می‌روی تا ته آن كوچه كه از پشت بلوغ، سر به در می‌آرد،
پس به سمت گل تنهایی می‌پیچی،
دو قدم مانده به گل،

پای فواره جاوید اساطیر زمین می‌مانی
و تو را ترسی شفاف فرا می‌گیرد.

در صمیمیت سیال فضا، خش‌خشی می‌شنوی:

كودكی می‌بینی
رفته از كاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
و از او می‌پرسی

خانه دوست كجاست."

پنج شنبه 19/6/1388 - 14:43
دانستنی های علمی

اتوبوس عشق

 سکانس اول)قوجان ) :اتو بو س  حسابی شلوغ بود. عصر چهار شنبه بود  و طبق معمول  دانشجویان مشهدی کیف به دست راهی مشهد بودند.علیرضا نگاهی به عقب اتوبوس انداخت و دید هنوز جای خالی هست . همینطور که به سمت صندلی میرفت ناگهان چشمش به رویا افتاد. قلبش شروع به تپیدن کرد . از کنار صندلی رویا رد شد و کمی عقبتر روی یک صندلی خالی نشست..اوعلیرضا اما غرق در افکار خودش بود.غرق در رویایش.رویای دوست داشتنی که این چند ماهه قلبشو اسیر کرده بود.اما هنوز نتوا نسته بود یک جای خلوت گیرش بیاورد و حرف دلش رو با او بزند .رویا دختر متینی بود و به راحتی به پسرها جواب نمی داد.اما رابطه اش با علیرضا خوب بود.جواب سلامشو می داد و همیشه به او لبخند می زد.گویا او هم علیرضا رو دوست داشت. علیرضا همچنان غرق در افکار و رویاهای شیرین بود :وقتی از اتوبوس پیاده شدیم بهش پیشنهاد می کنم برای گفتگو بریم پارک ملت.اونجا بهش میگم چقدر دوستش دارم.امیدوارم قبول کنه .

  ناگهان با ترمز اتو بوس رشته افکارش پاره شد.طفلک! دختر بچه روستایی می خواسته از جاده عبور کنه که می خوره زمین و این حادثه اتفاق می افته.دختر بچه خیلی ترسیده بود.اما خدا رو شکر با هوشیاری راننده و ترمز به موقع او تصادفی رخ نداد .

 

سکانس دوم:صبح پنجشنبه علیرضا داشت قرآن میخوند.- آخه علیرضا نسبتا مذهبی بود و نمازهایش را مرتب میخواند.اما این چند سال فضای دانشگاه روحیه مذهبیشو کمرنگ کرده بود. اما ماجرای رویا فرق داشت .علیرضا عاشق شده بود.- علیرضا همینطور که قرآن میخوند به این آیه رسید: والله یعلم ما تسرون و ما تعلنون (خداوند میداند آنچه پنهان میکنید و انچه آشکار می کنید)علیرضا توقف کرد .احساس کرد خدا داره با اون حرف می زنه.از افکار گناه آلودش یادش آمدو از خدا خجالت کشید . بعد هم چند قطره اشک بر گونه هایش جاری شد. از اعماق دل با خدا حرف زد  و فریاد کشید :خدایا ! منو ببخش .

 

سکانس سوم:مردی نزد حضرت عیسی آمد و درباره فکر گناه از ایشان پرسید .حضرت عیسی به وی فرمود :مقداری هیزم در اتاقی جمع کن و سپس آتش بزن و در اتاق را ببند.ببین چه اتفاقی می افتد . مرد همین کار را کرد . بعد از مدتی در اتاق را باز کرد .دید دیوارهای اتاق را دود گرفته و سیاه شده است. حضرت عیسی فرمود:فکر گناه هم همینگونه است. قلب انسان را سیاه می کند.

 

نتیجه گیری: عزیزان گلم! فکر گناه علاوه بر ایجاد پلیدی در روح ما  ، مقدمه ای برای سقوط در گناهان است.  پس مواظب افکارمان باشیم و هنگام هجوم افکار شیطانی به خدا پناه ببریم تا همواره روح پاکی داشته باشیم.

پنج شنبه 19/6/1388 - 14:41
خانواده

ماهی عاشق

 ماهی کوچک دیگر خسته شده بوداز بس دور تنگ بلور چرخیده بود . دلش میخواست از آنجا برود.روزی صاحبش یک تنگ بلور همراه یک ماهی طلایی به خانه آورد.ماهی کوچولو دلش پر کشید:«ای کاش میشد بروم داخل آن تنگ بلور.آنجا قطعا بهتر از اینجاست»ماهی کوچولو به ماهی طلایی آرزویش را گفت.ماهی طلایی لبخندی زد و گفت:«من از دریا آمده ام.اما تو پرورشی هستی .اگر دریا رو دیده بودی عاشق دریا میشدی.جایگاه حقیقی ما دریاست»ماهی کوچولو کمی فکر کرد و سپس گفت دریا رو برای من توصیف کن .ماهی طلایی شروع کرد به توصیف دریا.وقتی حرفهای ماهی طلایی تمام شد ماهی کوچولو دیگر عاشق دریا شده بود.

انسانها هم مثل آن ماهی کوچک هستند.عاشق تنگ بلور و انسانهایی مثل خودشان میشوند.غافل از آنکه دریای وجود منزل واقعی آنان است.پس بیاییم عاشق دریا باشیم و به این تنگهای بلورین کوچک  و این ّانسانهای ناقص و فنا پذیر دل نبندیم.چه زیبا سروده مولوی

ما ز دریاییم و دریا میرویم

ما ز بالاییم و بالا میرویم

پنج شنبه 19/6/1388 - 14:38
دانستنی های علمی

كریم تارزن

میگن یه مطربی بود در مشهد به نام کریم تار زن.آلوده بود.خیلی بد بود.تارش سر شونش بود.داشت می زد و می رفت.تو راه دید یه جایی جمعیت خیلی زیاده.دم بازار فرش فروشای مشهد.پرسید چه خبره اینجا؟گفتن که آسیدهاشم نجف آبادی اینجا منبر میره(ایشان اهل دل بود.صاحب نفس بود.نفسش در مردم اثر می کرد).کریم تار زن یه مرتبه با خودش گفت که بریم در خونه خدا . ببینیم این چی می گه که این قدر مردم جمع میشن   

      تا تو نگاه می کنی کار من آه کردن است...

                                           ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است

تارزن وارد مسجد شد.شلوغ بود.همون دم در که مردم کفشاشونو در میارن زانو زد و نشست.مرحوم آسید هاشم رو منبر نشسته بود.دید یه مشتری براش اومده . از اون مشتریای عالی . بحثشو عوض کرد آورد توی توبه و رحمت و مغفرت حق.با لحن شیرینی که داشت شروع کرد این ابیات معروف رو خوندن:

باز آی باز آی هر آنچه هستی باز آی......... گر کافر و گبر و بت پرستی باز آی

این درگه ما درگه نومیدی نیست........ صد بار اگر توبه شکستی باز آی

تارزنه شروع کرد گریه کردن . دستشو بلند کرد.صدا زد آی آقا یه سوال دارم ازت.سرها برگشت عقب ببینن سائله کیه.دیدن مطربه اومده . آلودهه اومده. ـ سئوالت چیه؟بپرس ـگفت رو منبر از قول خدا داری می گی باز آی باز آی هر آنچه هستی باز آی.سوالم اینه که اگه من آلوده برگردم رام می ده؟آخه من خیلی بدم. ـگفت عزیز دلم خدا در خونشو برا تو وا کرده.منم برا تو منبر رفتم.خدا این مجلسو برا تو آماده کرده.کریم تارشو بلند کرد زد زمین.تار شکست.گفت آقای نجف آبادی قیامت شهادت بده که من آمدم.آشتی کردم.

یکی از علمای بزرگ مشهد می فرمود کار این تارزنه به جایی رسید هر که در مشهد یه حاجت سختی داشت صبح میومد پیش این تارزنه می گفت آقا امروز رفتی حرم امام رضا سفارش ما رو بکن می رفت سفارش می کرد امام رضا حرف این مطربه رو می خرید.(رحمت خدا خیلی زیاده) .

(حدیث داره خدا ۱۰۰قسمت رحمت داره.یه قسمتشو بین همه موجودات هستی تقسیم کرده تمام این محبتا به برکت اون یه قسمته.۹۹قسمت رحمتشو نگه داشته قیامت بین بنده هاش تقسیم کنه)

پنج شنبه 19/6/1388 - 14:37
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته