• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 3430
تعداد نظرات : 958
زمان آخرین مطلب : 3290روز قبل
داستان و حکایت
لبخند
بسیاری از مردم كتاب "شاهزاده كوچولو " اثر اگزوپری را می شناسند. اما شاید همه ندانند كه او خلبان جنگی بود و با نازیها جنگید ودر نهایت در یك سانحه هوایی كشته شد . قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیكتاتوری فرانكو می جنگید . او تجربه های حیرت آور خود را در مجموعه ای به نام لبخند گرد آوری كرده است . در یكی از خاطراتش می نویسد كه او را اسیر كردند و به زندان انداختند او كه از روی رفتارهای خشونت آمیز نگهبانها حدس زده بود كه روز بعد اعدامش خواهند كرد مینویسد :" مطمئن بودم كه مرا اعدام خواهند كرد به همین دلیل بشدت نگران بودم . جیبهایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا كنم كه از زیر دست آنها كه حسابی لباسهایم را گشته بودند در رفته باشد یكی پیدا كردم وبا دست های لرزان آن را به لبهایم گذاشتم ولی كبریت نداشتم . از میان نرده ها به زندانبانم نگاه كردم . او حتی نگاهی هم به من نینداخت درست مانند یك مجسمه آنجا ایستاده بود . فریاد زدم "هی رفیق كبریت داری؟ " به من نگاه كرد شانه هایش را بالا انداخت وبه طرفم آمد . نزدیك تر كه آمد و كبریتش را روشن كرد بی اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد .لبخند زدم و نمی دانم چرا؟ شاید از شدت اضطراب، شاید به خاطر این كه خیلی به او نزدیك بودم و نمی توانستم لبخند نزنم . در هر حال لبخند زدم وانگار نوری فاصله بین دلهای ما را پر كرد میدانستم كه او به هیچ وجه چنین چیزی را نمیخواهد ....ولی گرمای لبخند من از میله ها گذشت وبه او رسید و روی لبهای او هم لبخند شكفت . سیگارم را روشن كرد ولی نرفت و همانجا ایستاد مستقیم در چشمهایم نگاه كرد و لبخند زد من حالا با علم به اینكه او نه یك نگهبان زندان كه یك انسان است به او لبخند زدم نگاه او حال و هوای دیگری پیدا كرده بود .
پرسید: " بچه داری؟ " با دستهای لرزان كیف پولم را بیرون آوردم وعكس اعضای خانواده ام را به او نشان دادم وگفتم :" آره ایناهاش " او هم عكس بچه هایش را به من نشان داد ودرباره نقشه ها و آرزوهایی كه برای آنها داشت برایم صحبت كرد. اشك به چشمهایم هجوم آورد . گفتم كه می ترسم دیگر هرگز خانواده ام را نبینم.. دیگر نبینم كه بچه هایم چطور بزرگ می شوند . چشم های او هم پر از اشك شدند. ناگهان بی آنكه كه حرفی بزند . قفل در سلول مرا باز كرد ومرا بیرون برد. بعد هم مرا بیرون زندان و جاده پشتی آن كه به شهر منتهی می شد هدایت كرد نزدیك شهر كه رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بی آنكه كلمه ای حرف بزند.
یك لبخند زندگی مرا نجات داد
بله لبخند بدون برنامه ریزی ، بدون حسابگری ، لبخندی طبیعی ، زیباترین پل ارتباطی آدم هاست ما لایه هایی را برای حفاظت از خود می سازیم . لایه مدارج علمی و مدارك دانشگاهی ، لایه موقعیت شغلی واین كه دوست داریم ما را آن گونه ببینند كه نیستیم . زیر همه این لایه ها منِ حقیقی وارزشمند نهفته است. من ترسی ندارم از این كه آن را روح بنامم من ایمان دارم كه روح های انسان ها است كه با یكدیگر ارتباط برقرار می كنند و این روح ها با یكدیگر هیچ خصومتی ندارد. متاسفانه روح ما در زیر لایه هایی ساخته و پرداخته خود ما كه در ساخته شدنشان دقت هولناكی هم به خرج می دهیم ما را از یكدیگر جدا می سازند و بین ما فاصله هایی را پدید می آورند وسبب تنهایی و انزوای ما می شوند. داستان اگزوپری داستان لحظه جادویی پیوند دو روح است. آدمی به هنگام عاشق شدن ونگاه كردن به یك نوزاد این پیوند روحانی را احساس می كند. وقتی كودكی را می بینیم چرا لبخند می زنیم؟
چون انسانی را پیش روی خود می بینیم كه هیچ یك ازلایه هایی را كه نام بردیم روی منِ طبیعی خود نكشیده است و با همه وجود خود و بی هیچ شائبه ای به ما لبخند می زند و آن روح كودكانه درون ماست كه در واقع به لبخند او پاسخ می‌دهد



پنج شنبه 14/7/1390 - 22:7
اخبار

این ساختمان دارای 13 ستون فولادی و 7 صفحه میله‌ای فولادی می‌باشد. طبقات زیرین در این ساختمان دارای قابلیت جذب انرژی ارتعاشاتی زمین لرزه می‌باشد.
حوادث و بلایای طبیعی و اثرات و تجربیات ناشی از آن با توجه به اینکه بسیار ناراحت کننده و دردناک است ؛ اما این گونه حوادث درسهایی به ما می‌آموزد که درک و فهمیدن آن بسیار آموزنده بوده و راههای پیشرفت را هموارتر می‌سازد.

به گزارش معماری نیوز، نمونه بارز آن زلزله اخیر ژاپن است که از 2 منظر قابل تامل و حائز اهمیت است.

نکته اول اینکه علی رغم نظم و دقت کار مهندسان ژاپنی، متاسفانه شاهد به وقوع پیوستن حادثه‌ای تلخ در راکتورهای هسته‌ای آن کشور بودیم که هر آن احتمال به وقوع پیوستن چرنبیلی به مراتب گسترده تر می‌رود که این موضوع در تخصص اینجانب نمی‌باشد و از ادامه موضوع صرف نظر می‌کنم.

نکته دوم موضوع مهندسی عمران و مقوله مقاوم سازی در ساختمانهای ژاپن بود که با توجه به تخریب بسیار ناچیز آن، ضمن حیرت جهانیان به دقت و نظم در طراحی و اجرای آن، تحسین متخصصین امر را نیز به همراه داشت.

برای نمونه ساختمان با نمای شیشه‌ای که بعد از زلزله 8.9ریشتری، هیچگونه آسیبی به ساختمان نرسیده و ساختمان 100% سالم باقی مانده است.

نکته‌ای که چند صباحی است که دغدغه و کابوسی برای مسئولین در شهرداری، شورای شهر و وزارت مسکن شده است. کابوسی که هر از چند گاهی منجر به صدور بخشنامه‌هایی یک شبه و غیرکارشناسی که عمدتا ضمانت اجرایی ندارند می‌شود. بخشنامه‌هایی که در صورت ساخت چنین برجها و مکانهایی مانع از صدور پایان کار برای سازنده آن می‌شود.

البته چون ایجاد زیرساخت و اصلاح وضعیت فعلی چند سالی بطول می‌انجامد و از صبر و حوصله مسئولین خارج است، نظرشان را با توضیحاتی مختصر به همراه عکس در این مقاله جلب می‌نماییم.

ساختمان مرکز فرهنگی و آموزشی «مدیا تک»

ساختمان مرکز فرهنگی و آموزشی «مدیا تک» در سال 2001 با طرح «تویو ایتو» معمار برجسته ژاپنی اجرا شد.

این ساختمان دارای 13 ستون فولادی و 7 صفحه میله‌ای فولادی می‌باشد. طبقات زیرین در این ساختمان دارای قابلیت جذب انرژی ارتعاشاتی زمین لرزه می‌باشد.

نمای این ساختمان از شیشه‌های دو جداره با مقاومت بسیار بالا و عایق قوی صدا تشکیل شده است.
دیوارهای تعبیه شده در طبقات بالایی دارای قابلیت حرکت و جابجایی می‌باشند. با توجه به اینکه این ساختمان یک مجتمع عظیم می‌باشد، در زلزله 9.یشتری به هیچ عنوان خسارت قابل توجهی ندید.

ساختمان «مدیا تک» دارای 9 طبقه می‌باشد که 2 طبقه در زیرزمین و 7 طبقه بالای زمین میباشد. ارتفاع این ساختمان حدود 37 متر می‌باشد. نکته قابل توجه اینجاست که ستون‌های اصلی این ساختمان، علاوه بر نقش اصلی خود در ایجاد پایداری ساختمان، به عنوان رابط عمودی طبقات، انتقال نور خورشید از بام به داخل طبقات، عبور شبکه کابلی و راه پله و آسانسور نیز به کار می‌رود.

















به نظر من این مهندس ژاپنی از بسیاری از دینداران به خدا نزدیکتر است
زیرا اولا مصداقی است برای آیه: و سخرنا السمواوات و الارض
و در ثانی مانند بسیاری از مدعیان دینی چهره زشتی از خداوند ارائه نمی دهد که بجای تمرکز بر علم، عقلانیت، تلاش، پیشرفت و .. انسانها را نسبت به معبود خویش بدگمان می کنند که اوست که زلزله می فرستد، انسان می کشد و از اینجور مزخرفات
اگر این زلزله در ایران یا یک کشور جهان سوم می آمد گذشته از اینکه همه چیز با خاک یکسان می شد همه این سوال مسخره را در درون خود از حق تعالی می پرسیدند که
خدایا چرا ما! چرا ما ! چرا ما! و

جواب این سوال احمقانه را گاندی بزرگ داده است:
درد من تنهایی نیست؛ بلكه مرگ ملتی است كه گدایی را قناعت؛ بی عرضگی را صبرو با تبسمی بر لب این حماقت را حكمت خداوند می نامند.
گاندی
پنج شنبه 14/7/1390 - 22:0
داستان و حکایت
****************************************
گروه اینترنی قلب من

زمانیكه مردی در حال پولیش كردن اتوموبیل جدیدش بود كودك 4 ساله اش تكه سنگی را بداشت و بر روی بدنه اتومبیل خطوطی را انداخت.مرد آنچنان عصبانی شد كه دست پسرش را در دست گرفت و چند بار محكم پشت دست او زد بدون انكه به دلیل خشم متوجه شده باشد كه با آچار پسرش را تنبیه نموده در بیمارستان به سبب شكستگی های فراوان چهار انگشت دست پسر قطع شد وقتی كه پسر چشمان اندوهناك پدرش را دید از او پرسید "پدر كی انگشتهای من در خواهند آمد" !آن مرد آنقدر مغرور بود كه هیچی نتوانست بگوید به سمت اتوموبیل برگشت وچندین باربا لگدبه آن زد حیران و سرگردان از عمل خویش روبروی اتومبیل نشسته بود و به خطوطی كه پسرش روی آن انداخته بود نگاه می كرد . او نوشته بود:

" دوستت دارم پدر"

روز بعد آن مرد خودكشی كرد . خشم و عشق حد و مرزی ندارنددومی ( عشق) را انتخاب كنید تا زندكی دوست داشتنی داشته باشید و این را به یاد داشته باشیدكه اشیاء برای استفاد شدن و انسانها برای دوست داشتن می باشند در حالیك امروزه از انسانها استفاده می شود و اشیاء دوست داشته می شوند.
همواره در ذهن داشته باشید كه:
Let"s try always to keep this thought in mind:

اشیاء برای استفاد شدن و انسانها برای دوست داشتن می باشند
Things are to be used,People are to be loved.

مراقب افكارتان باشید كه تبدیل به گفتارتان میشوند
Watch your thoughts; they become words.

مراقب گفتارتان باشید كه تبدیل به رفتار تان می شود
Watch your words; they become actions.

مراقب رفتار تان باشیدكه تبدیل به عادت می شود
Watch your actions; they become habits.

مراقب عادات خود باشیدشخصیت شما می شود
Watch your habits; they become character;

مراقب شخصیت خود باشیدكه سرنوشت شما می شود
Watch your character; it becomes your destiny.
****************************************
دوشنبه 11/7/1390 - 21:52
شعر و قطعات ادبی


گروه اینترنتی قلب من
شب آرامی بود
می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند ، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین
:با خودم می گفتم
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟
هیچ!!!
زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می ماند
زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
زندگی، فهم نفهمیدن هاست
زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت
زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست
من دلم می خواهد
قدر این خاطره را دریابیم.
دوشنبه 11/7/1390 - 21:44
داستان و حکایت
****************************************
 
چند سال پیش ، در یک روز گرم تابستان ، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می کرد مادر وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد . پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود . تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد، مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود ، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها
دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد .پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم
ناخنهای مادرش مانده بود خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد ، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت .
" این زخمها را دوست دارم ، اینها خراشهای عشق مادرم هستند"

گروه اینترنتی قلب من

گاهی مثل یك کودکِ قدرشناس
خراشهای عشق خداوند را به خودت نشان بده
خواهی دید چقدر دوست داشتنی هستند
------------------------------------------------------------------------
دوشنبه 11/7/1390 - 21:39
خانواده
****************************************


ارسال نظر

خط فقر دقیقا همین جاست.

فاصله ای هم با ما ندارد. درست زیر پای ماست.

خط فقر، خطی فرضی است ما بین بتن یک پل.

زیر آن خوابیدن و از آن عبور کردن

جمعی ناگهان از بالای آن میروند و جمعی زیر آن از چشم ها پنهان می مانند و شاید اصلا به حساب هم نیایند …

------------------------------------------------------------------------
دوشنبه 11/7/1390 - 21:27
شعر و قطعات ادبی
****************************************
 گروه اینترنتی قلب من



دو قطره آب كه به هم نزدیك شوند، تشكیل یك قطره بزرگتر میدهند...
اما دوتكه سنگ هیچگاه با هم یكی نمی شوند !

پس هر چه سخت تر و قالبی تر باشیم،
فهم دیگران برایمان مشكل تر، و در نتیجه
امکان بزرگتر شدنمان نیز كاهش می یابد...

آب در عین نرمی و لطافت در مقایسه با سنگ،
به مراتب سر سخت تر، و در رسیدن به هدف خود
لجوجتر و مصمم تر است.


سنگ، پشت اولین مانع جدی می ایستد.
اما آب... راه خود را به سمت دریا می یابد.

در زندگی، معنای واقعی
سرسختی، استواری و مصمم بودن را،
در دل نرمی و گذشت باید جستجو كرد.

گاهی لازم است كوتاه بیایی...
گاهی نمیتوان بخشید و گذشت...اما می توان چشمان را بست
و عبور کرد
گاهی مجبور می شوی نادیده بگیری...

گاهی نگاهت را به سمت دیگر بدوز که نبینی....

ولی با آگاهی و شناخت

وآنگاه بخشیدن را خواهی آموخت
------------------------------------------------------------------------
دوشنبه 11/7/1390 - 21:25
داستان و حکایت
****************************************


گروه اینترنتی قلب من

دو میمون روی شاخه درختی نشسته بودند و به غروب خورشید نگاه میکردند. یکی از دیگری پرسید: چرا هنگام غروب رنگ آسمان تغییر میکند؟ میمون دوم گفت: اگر بخواهیم همه چیز را توضیح بدهیم، مجالی برای زندگی نمی ماند. گاهی اوقات باید بدون توضیح از واقعیتی که در اطرافت میبینی، لذت ببری. میمون اول با ناراحتی گفت: تو فقط به دنبال لذت زندگی هستی و هیچ وقت نمی خواهی واقعیتها را با منطق بیان کنی. در همین حال هزار پایی از کنار آنها میگذشت. میمون دوم با دیدن هزار پا از او پرسید: هزار پا، تو چگونه این همه پا را با هماهنگی حرکت میدهی؟ هزارپا جواب داد: تا به امروز راجع به این موضوع فکر نکرده ام. میمون دوم گفت: خوب فکر کن چون این میمون راجع به همه چیز توضیح منطقی میخواهد. هزار پا نگاهی به پاهایش کرد و خواست توضیحی بدهد: خوب اول این پا را حرکت میدهم، نه، نه. شاید اول این یکی را. باید اول بدنم را بچرخانم، ... هزار پا مدتی سعی کرد تا توضیح مناسبی برای حرکت دادن پاهایش بیان کند. ولی هرچه بیشتر سعی میکرد، ناموفقتر بود. پس با ناامیدی سعی کرد به راه خودش ادامه دهد، ولی متوجه شد که نمیتواند. با ناراحتی گفت: ببین چه بلایی به سرم آوردید. آنقدر سعی کردم چگونگی حرکتم را توضیح دهم که راه رفتن یادم رفت. میمون دوم به اولی گفت: میبینی! وقتی سعی میکنی همه چیز را توضیح دهی اینطور میشود. پس دوباره به غروب آفتاب خیره شد تا از آن لذت ببرد.
------------------------------------------------------------------------
دوشنبه 11/7/1390 - 21:24
داستان و حکایت

تقدیم به تمام دختران خوب ایران

****************************************

مادرم یك چشم نداشت. در كودكی براثر حادثه یك چشمش را ازدست داده بود. من كلاس سوم دبستان بودم و برادرم كلاس اول. برای من آنقدر قیافه مامان عادی شده بود كه در نقاشی‌هایم هم متوجه نقص عضو او نمی‌شدم و همیشه او را با دو چشم نقاشی می‌كردم. فقط در اتوبوس یا خیابان وقتی بچه‌ها و مادر و پدرشان با تعجب به مامان نگاه می‌كردند و پدر و مادرها كه سعی می‌كردند سوال بچه خود را به نحوی كه مامان متوجه یا ناراحت نشود، جواب بدهند، متوجه این موضوع می شدم و گهگاه یادم می‌افتاد كه مامان یك چشم ندارد. یك روز برادرم از مدرسه آمد و با دیدن مامان یك‌دفعه گریه كرد. مامان او را نوازش كرد و علت گریه‌اش را پرسید. برادرم دفتر نقاشی را نشانش داد. مامان با دیدن دفتر بغضی كرد و سعی كرد جلوی گریه‌اش را بگیرد. مامان دفتر را گذاشت زمین و برادرم را درآغوش گرفت و بوسید. به او گفت: فردا می‌رود مدرسه و با معلم نقاشی صحبت می‌ كند. برادرم اشك‌هایش را پاك كرد و دوید سمت كوچه تا با دوستانش بازی كند. مامان رفت داخل آشپزخانه. خم شدم و دفتر را برداشتم. نقاشی داداش را نگاه كردم و فرق بین دختر و پسر بودن را آن زمان فهمیدم. موضوع نقاشی كشیدن چهره اعضای خانواده بود. برادرم مامان را درحالی‌كه دست من و برادرم را دردست داشت، كشیده بود. او یك چشم مامان را نكشیده بود و آن را به صورت یك گودال سیاه نقاشی كرده بود. معلم نقاشی دور چشم مامان با خودكار قرمز یك دایره بزرگ كشیده بود و زیر آن نمره 10 داده بود و نوشته بود كه پسرم دقت كن هر آدمی دو چشم دارد. با دیدن نقاشی اشك‌هایم سرازیر شد. از برادرم بدم آمد. رفتم آشپزخانه و مامان را كه داشت پیاز سرخ می كرد، از پشت بغل كردم. او مرا نوازش كرد. گفتم: مامان پس چرا من همیشه در نقاشی‌هایم شما را كامل نقاشی می‌كنم. گفتم: از داداش بدم می‌آید و گریه كردم. مامان روی زمین زانو زد و به من نگاه كرد اشك‌هایم را پاك كرد و گفت عزیزم گریه نكن تو نبایستی از برادرت ناراحت بشو ی او یك پسر است. پسرها واقع بین‌تر از دخترها هستند؛ آنها همه چیز را آنطور كه هست می‌بینند ولی دخترها آنطوركه دوست دارند باشد، می‌بینند. بعد مرا بوسید و گفت : بهتر است تو هم یاد بگیری كه دیگر نقاشی‌هایت را درست بكشی. فردای آن روز مامان و من رفتیم به مدرسه برادرم. زنگ تفریح بود. مامان رفت اتاق مدیر. خانم مدیر پس از احوال‌پرسی با مامان علت آمدنش را جویا شد. مامان گفت : آمدم تا معلم نقاشی كلاس اول الف را ببینم. خانم مدیر پرسید : مشكلی پیش آمده ؟ مامان گفت: نه همینطوری. همه معلم‌های پسرم را می‌شناسم جز معلم نقاشی؛ آمدم كه ایشان را هم ملاقات كنم. خانم مدیر مامان را بردند داخل اتاقی كه معلم‌ها نشسته بودند. خانم مدیر اشاره كرد به خانم جوان و زیبایی و گفت: ایشان معلم نقاشی پسرتان هستند. به معلم نقاشی هم گفت: ایشان مادر دانش آموز ج-ا كلاس اول الف هستند. مامان دستش را به سوی خانم نقاشی دراز كرد. معلم نقاشی كه هنگام واردشدن ما درحال نوشیدن چای بود، بلند شد و سرفه‌ای كرد و با مامان دست داد. لحظاتی مامان و خانم نقاشی به یكدیگر نگاه كردند. مامان گفت: از ملاقات شما بسیار خوشوقتم. معلم نقاشی گفت: من هم همینطور خانم. مامان با بقیه معلم‌هایی كه می‌شناخت هم احوال‌پرسی كرد و از اینكه مزاحم وقت استراحت آنها شده بود، عذرخواهی و از همه خداحافظی كرد و خارج شدیم. معلم نقاشی دنبال مامان از اتاق خارج شد و درحالیكه صدایش می لرزید گفت: خانم من نمیدانستم... مامان حرفش را قطع كرد و گفت : خواهش میكنم خانم بفرمایید چایتان سرد می شود. معلم نقاشی یك قدم نزدیكتر آمد و خواست چیزی بگوید كه مامان گفت: فكر می‌كنم نمره 10 برای واقع‌بینی یك كودك خیلی كم است . اینطور نیست؟ معلم نقاشی گفت: بله حق با شماست. خانم نقاشی بازهم دستش را دراز كرد و این بار با دودست دست های مامان را فشار داد. مامان از خانم مدیر هم خداحافظی كرد. آن روز عصر برادرم خندان درحالی‌كه داخل راهروی خانه لی‌‌لی می‌كرد، آمد و تا مامان را دید دفتر نقاشی را بازكرد و نمره‌اش را نشان داد. معلم نقاشی روی نمره قبلی خط كشیده بود و نمره 20 جایش نوشته بود. داداش خیلی خوشحال بود و گفت : خانم گفت دفترت را بده فكر كنم دیروز اشتباه كردم بعد هم 20 داد. مامان هم لبخندی زد و او را بوسید و گفت : بله نقاشی پسر من عالیه! و طوری كه داداش متوجه نشود به من چشمك زد و گفت: مگه نه؟ من هم گفتم : آره خیلی خوب كشیده ، اما صدایم لرزید و نتوانستم جلوی گریه‌ام را بگیرم. داداش گفت : چرا گریه می‌كنی؟ گفتم آخه من یه دخترم

 


------------------------------------------------------------------------

دوشنبه 11/7/1390 - 21:21
دانستنی های علمی
TaranehhaGroups www.Hamtarane.com
خروس یکی از نمادهای کشور فرانسه و نیز پرتغال است.البته شهرت خروس های فرانسوی بیشتر است. در فرانسه خروس اشاره ای تاریخی به سقوط امپراتوری رم غربی و ظهور دوباره سرزمین گل « فرانسه قدیم » است. در پرتغال خروس نماد ایمان و عدالت است


TaranehhaGroups www.Hamtarane.com

کانگورو نماد کشور استرالیا است و حدود ۶۳ گونه این جانور کیسه دار در کشور استرالیا زندگی می کنند. درعین حال زیستگاه برخی از گونه های کانگورو در کشور گینه نو پاپوازی است



 
TaranehhaGroups www.Hamtarane.com

سگ آبی نماد کشور کانادا است و در تاریخ توسعه این کشور به دلیل تجارت پوست در دوره استعمار بریتانیا نقش دارد. تصویر سگ آبی بر روی برخی از سکه های کانادا و نیز تمبرهای پستی این کشور مشاهده می شود



 
TaranehhaGroups www.Hamtarane.com
عقاب ماهیخوار سر سفید از سال ۱۷۸۲ میلادی به عنوان نماد ملی ایالات متحده انتخاب شد. تصویر این گونه عقاب روی مهر ریاست جمهوری ایالات متحده و نیز نیروی هوایی این کشور و برخی از سکه های آن دیده می شود
 



 
TaranehhaGroups www.Hamtarane.com

چین مرکزی زیستگاه پاندا است و نام پاندا مترادف با نام کشور چین بوده که این جانور را به عنوان یک گنجینه ملی خود تلقی می کند.

 


 
TaranehhaGroups www.Hamtarane.com
جگوار یا پلنگ آمریکای جنوبی نماد کشور آرژانتین است



 
TaranehhaGroups www.Hamtarane.com
 
لاما نماد کشور بولیوی بوده و تصویر آن روی پرچم این کشور و نیز نشان های رسمی آن مشاهده می شود
 
TaranehhaGroups www.Hamtarane.com

کندور که زیستگاهش سلسله جبال آند در آمریکی جنوبی است یکی از نمادهای اصلی کشور شیلی است



 
TaranehhaGroups www.Hamtarane.com
ببر یکی از نمادهای ملی کشور هند است
دوشنبه 11/7/1390 - 21:13
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته