• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 588
تعداد نظرات : 663
زمان آخرین مطلب : 2653روز قبل
محبت و عاطفه

سلام.

روی یه پلاکارتی که برای شهدا نوشته شده بود خوندم:

ما که رفتیم بعد از ما شما چه کار کردید ؟

حس عجیبی توی دلم ایجاد شد. مثل یه حس پوچ بودن . نبودن. اما یه کمی که فکر کردم دیدم  ملتمون خیلی کارا کردن که میشه افتخار کرد

میشه به داشتن ملتی که اینقدر از فناوری های مختلف دارن استفاده می کنن یاد کرد می تونیم به اونا افتخار کنیم.

و به خیلی چیزای دیگه....

برای شادی روح شهدا صلوات یادتون نره

سه شنبه 26/8/1388 - 22:9
دانستنی های علمی
دعا بهترین هدیه رایگانی است كه می توان به هركس داد و پاداش بسیار برد
( واسه منم هدیه بگیرید)
چهارشنبه 20/8/1388 - 7:32
محبت و عاطفه

پرندگان، پرواز نمی کنند به این دلیل که بال دارند، بلکه بال دارند به این خاطر که آرزوی پرواز داشته اند.

چهارشنبه 20/8/1388 - 7:31
خواستگاری و نامزدی

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت .

ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد .

مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت و او را سرزنش کرد .

پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند .

پسرک گفت:”اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم .

“برای اینکه شما را متوقف کنم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم “.

مرد بسیار متاثر شد و از پسر عذر خواهی کرد. برادر پسرک را بلند کرد و روی صندلی نشاند و سوار اتومبیل گرانقیمتش شد و به راهش ادامه داد .

نتیجه گیری:


در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند !

خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند .

اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند...

سه شنبه 19/8/1388 - 7:38
خواستگاری و نامزدی

" کودکی که لنگه کفشش را امواج از او گرفته بود روی ساحل نوشت: دریا دزد کفشهای من

مردی که از دریا ماهی گرفته بود روی ماسه ها نوشت: دریا سخاوتمندترین سفره هستی!

موج آمد و جملات را باخود شست... تنها این پیام برایم باقی ماند : برداشت های دیگران در مورد خودت را،در وسعت خویش حل کن تا دریا باشی.... " :) :)

دوشنبه 20/7/1388 - 7:31
شعر و قطعات ادبی
تا كه بودیم نبودیم كسیكشت مارا غم بی هم نفسیتا كه رفتیم همه یار شدندخفته ایم و همه بیدار شدندقدر آئییه بدانید كه هستنه در آن وقت كه افتاد و شكست
شنبه 11/7/1388 - 12:44
خاطرات و روز نوشت

بهترین درمان دل شکسته این است که دوباره بشکند

سه شنبه 24/6/1388 - 17:31
دانستنی های علمی

عجیبا که ما آدما سلامتی مونو صرف پول در آوردن می کنیم ، بعد پولمان را صرف حفظ سلامتی می کنیم .

سه شنبه 24/6/1388 - 17:30
خواستگاری و نامزدی

: دیدیش؟
: نه، چی رو؟
: همینی که این‌جا بود.
: من که نمی‌تونم ببینم.
: خوب منم نمی‌تونم.
: پس چه‌جوری دیدی؟
: نمی‌دونم. حس کردم.
: حالا چی حس کردی؟
: ببین. یه شکلی بود. با من فرق داشت.
: مگه تو چه شکلی هستی؟
: من؟ خوب من یه مربع هستم.
: مربع یعنی چی؟
مربع : مربع یعنی 4 تا ضلع.
: تو 4 تا ضلع داری؟
مربع : آره. مگه تو نداری؟
سکوت.
: نه.
مربع : مگه می‌شه؟
سکوت.
مربع : تو چی هستی؟
: مثلث.
مربع : چند تا ضلع داری؟
مثلث : 3 تا.
سکوت.
مثلث : چی‌کار می‌کنی؟
مربع : دارم تصورت می‌کنم.
مثلث : مضحکم؟
مربع : نه، اما ساده‌ای.
مثلث : تو عجیبی.
می‌خندند.
مثلث : تو می‌دونی کجا هستیم؟ دوریم یا نزدیک؟
مربع : باید نزدیک باشیم. چون صدای همدیگه رو می‌شنویم.
مثلث : مگه ما می‌تونیم حرف بزنیم؟
سکوت.
مربع : نه.
مثلث : پس ما فقط می‌تونیم همدیگه رو تصور کنیم!
مربع : فکر کنم درسته.
مثلث : یعنی من فقط توی خیال تو هستم؟ یعنی اگه به من فکر نکنی دیگه نیستم؟
مربع : چرا هستی.
مثلث : کجا؟
سکوت، طولانی.
مربع : آها، فهمیدم. فهمیدم کجا هستی. اون‌وقت که من یه چیزی دیده بودم. تو داشتی فکر می‌کردی. درسته؟
مثلث : آره.
مربع : به چی؟
سکوت.
مربع : خجالت نکش. به من فکر می‌کردی. می‌دونم. تو من‌رو ساختی. تو به یه ضلع چهارم فکر می‌کردی. من همونم. من خود توام با یه ضلع اضافه.
مثلث : یعنی من الان دارم با خودم حرف می‌زنم؟
مربع : دقیقاً.
مثلث : آره. اما یه سوال. تو اون موقع که یه چیزی دیدی به چی فکر می‌کردی؟
سکوت.
مربع : به یه ضلع اضافه..
.
.

يکشنبه 22/6/1388 - 7:3
شعر و قطعات ادبی
به دم در نا یت ای نی زن!
دمت گرم و دلت بی غم
که در این خانه هستی
همانکو را که نام زندگی دادند
کسی ما را نمی فهمد
کسی از ما نمی پرسد
سراغ از ما نمی گیرد


در اینجا که به جز خوردن
بجز خوابیدن و شهوت متاعی نیست

در این ویروانه هستی
همین غربت سرای درد
فریب آباد وانفسا
که نام زندگی دارد
کسی مارا نمی داند
خبر از ما نمی گیرد..........
شنبه 14/6/1388 - 6:5
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته