• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 258
تعداد نظرات : 1680
زمان آخرین مطلب : 4679روز قبل
دانستنی های علمی

سعي كنيد همه چيز را آسان بگيريد، به جز مواردي كه مربوط به زندگي و مرگ است .

جمعه 8/4/1386 - 12:18
شعر و قطعات ادبی
 
زندگي رسم خوشايندي است
زندگي بال و پري دارد با وسعت مرگ
پرشي دارد اندازه ي عشق
زندگي چيزي نيست که لب طاقچه ي عادت از ياد من و تو برود
زندگي جذبه ي دستي است که مي چيند
زندگي نوبر انجير سياه در دهان گس تابستان است
زندگي بعد درخت است به چشم حشره
زندگي تجربه ي شب پره در تاريکي است
زندگي حس غريبي است که که يک مرغ مها جر دارد
زندگي سوت قطاري است که در خواب پلي مي پيچد
زندگي ديدن يک باغچه از شيشه ي مسدود هواپيماست
خبر رفتن موشک به فضاست
لمس تنهايي ماه
فکر بوييدن گل در کره اي ديگر
زندگي شستن يگ بشقاب است
زندگي يافتن سکه ي ده شاهي در جوي خيابان است
زندگي مجذور آينه است
زندگي گل به توان ابديت
زندگي ضرب زمين در ضربان دل ما
زندگي هندسه ي ساده و يکسان نفس هاست
و در اخر
هر کجا هستم باشم
آسمان مال من است
پنجره فکر هوا عشق زمين مال من است
 
سه شنبه 5/4/1386 - 11:3
ادبی هنری
به نام حق
به نام آنكه دوستي را آفريد، عشق را ، رنگ را ... به نام آنكه كلمه را آفريد.
و كلمه چه بزرگ بود در كلام او و چه كوچك شد آن زمان كه ميخواستم از او بگويم.
سالهاست دچارش هستم. و چه سخت بود بيدلي را ، ساختن خانهاي در دل.
و اين دل بينهايت، چه جاي كوچكي بود براي دل بيتابش.
او رفت ومن نشناختمش . در تمام ميخكهاي سر هر ديوار، آواز غريبش را شنيدم
اما نشناختمش.همانگونه كه بغضهاي گاه و بيگاهم را نشناختم.
فقط آنقدر او را شناختم كه در سايه هاي افتاده به كلامش، به دنبال جاي پاي خدا باشم.
اينجا، هر چه هست، جز باصداقت او و كلام و نقشهاي او، حوض بي ماهيست.
شايد مزرعه اي باشد با زاغچه اي برسر آن
زاغچه اي كه هيچكس جدي نگرفتش.
اينجا را هديه اش ميكنم. به آنكس كه براي سبدهاي پرخوابمان، سيب آورد.
حيف كه براي خوردن آن سيب، تنها بوديم . چقدرهم تنها...
دوشنبه 4/4/1386 - 10:24
محبت و عاطفه
آهاي ! با توام !
برگشت و به من نگاه کرد. دست و پام رو گم کردم. آخه اون هيچ وقت بر نميگشت. چرا اينجوري نگاهم ميکرد ؟ مگه به من بدهکار نيست ؟ شايد من بهش بدهکارم ؟! اصلا چي ميخواستم بگم ؟!
- ببخشيد ! مزاحم شدم ... شما کار خودتونو بکنيد !
برگشت و رفت و مثل هميشه، کار خودش رو کرد.
و من هنوز يادم نمياد چرا صداش کردم.
به هرحال... باز صداش ميکنم.
يکشنبه 3/4/1386 - 11:13
ادبی هنری
سکوت نه از بي صداييست.
نفس هست و حرف هم.
ناگفته ها و گفته شده ها. شنيده ها و نشنيده ها.
سکوت از نبودن بغض نيست. از بي دردي نيست.
سکوت از عادت نيست. از روزمرگي و فراموش شدگي. از خواب و رخوت و بي حوصلگي. از دلتنگي.
سکوت از فريادهاي در گلو مانده است و نعره هايي که هيچ وقت شنيده نشد.
همه چيز هست و گوشي نيست براي شنيدن. جز سکوتي که گاه و بيگاه همدم فريادهايي است که بي خبر و ناخواسته از روزهايي دور ميايد.
از دلتنگيهايي که فراموش شده. از خيانتهايي که به روزگار شده.
نه انگار.... باز هم حرفي نيست.
شنبه 2/4/1386 - 10:15
دعا و زیارت
عصر آدينه
غروب جمعه را انگار خدا آفريده است تا آدينه همه دردها و زخم هاي شيعيان باشد و رنج سال ها غربت از امام و زخم سال ها يتيمي امت را بنماياند ؛ با اين همه ، غروب دلگير آدينه با همه غم زدگي اش انگار لبريز از معرفت است؛ پر است از بانگ جرس و شايد آهنگ بيدار باش خداست که به رنگ غروب در آمده است . آشفتگي روح را عصر جمعه به وضوح حس مي کني ، روحي که مدام تحملمان مي کند، زميني بودنمان را ، غرق بودنمان در دنيا را و در بند اسارت بودنمان را ، تا خاکي ترين بخش هستي فرود مي آيد و او که از جنس آسمان است در زمين خاکي آشفته مي شود. وعصر جمعه انگار زمان کوتاهي براي رهايي روح است . براي همين است که عصر جمعه دلت هواي قرآن خواندن مي کند و هواي راز ونياز و دعاي سماوات . دلت از دنيا مي گيرد ؛ از دنياي که پر است از زيبايي هاي دروغين ، عشق هاي دروغين ، لذت هاي دروغين ودلت براي حقيقت پر مي زند. غروب جمعه ، آينه دل تنگ توست تا در آن محکش بزني که تا کجا عاشق است و منتظر ؟ از امامش چه مي داند و از رسولش و از خدايش ؟ ونم نمک زمزمه روح را مي شنوي که : (( خدايا خودت ! را به من بشناسان ، بارالها ! با رسولت آشنايم کن . مهربانا ! حجتت را ، امام زمانم را ، مولايم را به من بشناسان که اگر حجتت را به من ننمايي ، از راه تو گمراه خواهم شد)) (( لطيفا ! در دينت ثابتم گردان ، به طاعتت مشغولم دار و در آزموني که براي خلق بر نهادي ، پيروزم کن )) و قلبم را مطيع ولي امرت دار )) عصر جمعه عشقي در دلت موج مي زند و حسرت عميق دوري از امام در دلت تير مي کشد . حالا با تمام وجودت زمزمه مي کني : (اين بقيه الله ) تازه مي فهمي که دنيا چه قدر وابسته اوست وبودن ، تا چه حد به او نيازمند است . پس چشمانت ، همه وجود و حتي خدا را شاهد مي گيري که به او وبه هرچه او به آن ايمان دادر ، مومني و اين که دوستش مي داري ، که تسليم امر اويي و مطيع او ، به مقام بلندش ، به علم و دانايي اش و به ولايتش اعتراف مي کني ونيز به رجعتش و اين بازگشت شيرين را سخت انتظار مي کشي . وقتي اين نسيم خوش معرفت تمام وجودت را عطراگين مي کند ، از همه آنچه دوره ات کرده ، بيزار مي شوي ، از رنگارنگي دنيا ، از سر و صدا هاي فريبنده ، از حرف هاي پوچي که دانه دانهه زنجير عذابت را مي بافند، از دويدن هاي پي در پي و بي پايانت به دنبال سراب دنيا و از خويش منزجر مي شوي که چه قدر غرق در دنيايي و چه قدر از انتظار حقيقت دوري و چه قدر بودن را از دست داده اي و به چه چيزهاي کوچکي دل بسته اي . بزرگي ما انسانها آن قدر است که زمين و آسمان و کوه در تحمل بار امانتي که کشيده ايم درمانده اند، اما گاه آن قدر کوچک مي شويم که دل به قطعه اي از اين زمين و آنچه در آن است مي بنديم . سينه هاي آسماني ما کهکشان عشق خداست ، اما گاه در اين پهنه سترگ عاشقي ، دل به دنياي خاکي مي بنديم . و چه قدر آن لحظه غافليم ، غافليم از بزرگي خود ، از عظمت روح و از جايگاه بلندخليفه اللهي مان.
و عصر جمعه لحظه آشتي با روح است . لحظه رها کردن روح از اسارت خاک در دنياي خاکي ،
استشمام عطر انتظار و لحظه حس کردن نسيم اميد است .
عصر هاي جمعه بوي امام مي دهد بوي موعود بر حقمان ، بوي سبز بهاران.
جمعه 1/4/1386 - 11:39
دعا و زیارت
مهديا؛
پرده بردار ز رخ چهره گشا ناز بس است
عاشق كوي تو را ديدن رويت هوس است ...
پنج شنبه 31/3/1386 - 12:55
محبت و عاطفه
سفره اي که پهن شد، اينبار خالي از دلتنگي بود.
فقط... بوي گلاب بود و گلهاي بي ريشه و درحال مرگ.
بين آنهمه سکوت، مرور يک خط از قصه هاي تو براي گفتن تمام خاطراتم بس بود.
راستش را بخواهي... قصد ديدار، هرچه بود از نياز بود... به خداي بزرگ تو.
و تو چه صادقانه هرچه مرهم داشتي، رو کردي وقتي ديدي از نشان دادن زخمهايم شرم دارم.
حالا تمام غرور من از با تو بودن اين است که از پشت پنجره اي که تو باز کردي، گاهي خداي تو را ميبينم که ساده و صبور، آب و خاک و هوا را نوازش ميکند و تو آنطرفتر، درسايه يک درخت، آوازهاي خدا را زمزمه ميکني.
چهارشنبه 30/3/1386 - 11:46
خواستگاری و نامزدی
زندگي از سه جزء تشكيل شده است:
آنچه بوده ، آنچه هست و آنچه خواهد بود.
بيائيد تا از گذشته براي حال استفاده كنيم و در حال چنان
زندگي كنيم كه زندگي آينده بهتر باشد.
شكل دادن به زندگي وظيفه خودمان است .
به صورتي كه آنرا بسازيم ، اين بازسازي مايه زيبايي و يا
مايه شرمساري ما مي شود.
چهارشنبه 30/3/1386 - 11:8
دانستنی های علمی
احمق ها از گذشته حرف می زنند ، ديوانه ها از آينده و عقلا از حال
( ناپلئون بناپارت)
چهارشنبه 30/3/1386 - 11:8
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته