• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
عضویت در خبرنامه
    • عبارت :
      تعداد درصفحه :
کد سوال : 6173
موضوع : گنجینه عمومی
پرسش : چگونه ابراهيم از غروب آفتاب و ماه و ستارگان بر نفى ربوبيت آنها استدلال كرد ؟
پاسخ : ايـن استدلال از سه راه مى تواند باشد : 1 - پروردگار و مربى موجودات بايد هميشه ارتباط نزديك بـا مـخـلوقات خود داشته باشد لحظه اى نيز از آنها جدا نگردد بنابراين چگونه موجودى كه غروب مـى كـنـد و سـاعـتـها نور و بركت خود را برمى چيند و از بسيارى موجودات بكلى بيگانه مى شود مى تواند پروردگار و رب آنها بوده باشد ؟2 - موجودى كه داراى غروب و طلوع است , اسير چنگال قوانين است چيزى كه خودمحكوم است چگونه مى تواند حاكم و مالك آنها بوده باشد . 3 - مـوجـودى كـه داراى حركت است حتما موجود حادثى خواهد بود زيرا حركت همه جادليل بر حدوث است و چيزى كه در معرض حوادث است يعنى داراى حركت است نمى تواند يك وجود ازلى و ابدى بوده باشد .
کد سوال : 6174
موضوع : گنجینه عمومی
پرسش : چرا خداوند وقتى ابليس بر آدم سجده نكرد , او را نابود نساخت تا فرزندان آدم نيز از دست او راحت شوند ؟
پاسخ : اولا ; ابـليس بنابر برخى روايت شش هزار سال , كه روشن نيست از سالهاى دنيايى است يا سالهاى آخرتى , خدا را عبادت كرد . از اين رو خداوند پاداش عباداتش , ودرخواست او را اجابت فرمود . ثانيا ; وجود ابليس زمينه امتحان و ابتلاى انسانى را بهتر فراهم مى سازد . از آن جـهت كه خداوند اراده كرده است تا انسان از راه انجام كارهاى اختيارى , به كمال برسد , هر چه زمينه انتخاب و اختيار روشن تر وقوى تر باشد , كمال او بهتر قابل تحصيل است .
کد سوال : 6175
موضوع : گنجینه عمومی
پرسش : چرا عمر تهديد كرد كه خانه حضرت فاطمه را با آتش مى سوزاند ؟
پاسخ : بـسيارى از اصحاب , از بيعت با ابوبكر خوددارى كردند و در خانه على بن ابى طالب گرد آمدند و اگر عمر بن خطاب شتاب نمى كرد و خانه را با هيزم محاصره نمى نمود وتهديد به سوزاندن خانه نـمى كرد , كار از كار مى گذشت و امت به دو بخش : علوى وابوبكرى تقسيم مى شدند , و لذا عمر بـراى ايـنـكـه وضـعيت موجود را بر مردم تحميل كند , گفت : حتما بايد براى بيعت خارج شويد وگـرنـه قـطـعا خانه را با هر كه در آن باشد , در آتش مى سوزانم ; (1) و مقصودش على و فاطمه دختر رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم بود . و با اين سخن , مطمئن شد كه ديگر هيچ كس به خود جرات نمى دهد كه با خلافت مخالفت كند و بـيعت ننمايد چرا كه كسى بالاتر از سرور زنان جهانيان و شوهرش سرور اوصياوجود ندارد , و او با آنان چنين رفتارى را مى كند
کد سوال : 6176
موضوع : گنجینه عمومی
پرسش : چرا ابوسفيان در آغاز با خلافت ابوبكر مخالفت كرد و تهديد نمود ولى بعدا ساكت شد ؟
پاسخ : پـيـامـبـر , ابوسفيان را به خارج از مدينه فرستاده بود تا صدقات را جمع آورى كند وپس از وفات پيامبر به مدينه برگشت كه مواجه شد با خلافت ابوبكر . فـورا بـه خـانـه على بن ابى طالب رفت و او را تشويق به انقلاب و جنگ كرد و وعده داد كه با عده وعده , او را يارى مى كند ولى على كه از اهداف او آگاه بود , او را طرد كرد . ابوبكر و عمر كه از جريان با خبر شدند , فورا نزد او رفتند و با زبان خوش ,وعده هائى به او دادند از جـمله گفتند كه تمام صدقات جمع شده را خودش بردارد ودر امر حكومت نيز , وعده اش دادند كه فرزندش را در شام والى مى كنند . پس ابوسفيان راضى و خوشحال شد و سكوت كرد . و بـديـنـسـان يـزيـد بـن ابوسفيان را والى شام قرار دادند و هنگامى كه مرد , برادرش معاويه بن ابوسفيان را به جايش تعيين كردند و او را در رسيدن به خلافت كمك نمودند .
کد سوال : 6177
موضوع : گنجینه عمومی
پرسش : چرا مراجع تقليد در بعضى مسائل با هم اختلاف دارند ؟
پاسخ : اولا بـايـد تـوجه داشت كه مجتهدين و مراجع تقليد در كليات مسائل دينى با هم اختلاف ندارند , مـثـلا هـمـه نـماز , روزه , حج و غيره را واجب مى دانند دروغ , خيانت ,دزدى و غيره را هم حرام مـى شـمـارنـد , تـنـها اختلاف آنها در برخى از مسائل جزئى است كه آنهم در عمل مردم اختلاف مـحسوسى ايجاد نمى كند , چنانكه ملاحظه مى كنيد در يك نماز جماعت چند هزار نفرى , با آنكه نـمـازگـزاران از اشـخاص متعددى تقليد مى كنندولى همه يكنواخت نماز مى خوانند و اختلاف فـتاوى صورت جماعت و وحدت آنانرا از بين نمى برد , همچنين در ساير موارد مانند حج ملاحظه مى كنيد كه مثلا صد هزار شيعه به حج خانه خدا مى روند , و اختلاف فتواى مراجع تقليد هيچگونه نـاراحـتـى و زحـمـتـى براى آنان پيش نمى آورد , و همه تقريبا به يك صورت اعمال حج را به جا مى آوردند . ثـانـيـا در مسائل نظرى هر رشته يى , بالاخره متخصصين آن در يك سلسله از مسائل اختلاف نظر پـيدا مى كنند , و اينطور نيست كه مثلا تمام پزشكان يا شيمى دانها درتمام مسائل آن رشته توافق راى داشته باشند تا بر متخصصين علوم اسلامى اشكال شودكه چرا با هم توافق نظر ندارند . در كميسيونهاى پزشكى غالبا اختلاف نظريه پيش مى آيد , كه حتى با بحث و گفتگو ومشاوره هم نمى توانند اختلاف نظر را حل نمايند . در مـجـامـع ادبـى هـمـاره و هـمـه جا توافق نظر نيست , و گاهى در باره معناى يك شعرآراء و نظريه هاى مختلفى ابراز مى شود , مثلا سعدى مى گويد :از در بخشندگى و بنده نوازى مرغ هوا را نصيب ماهى درياوقتى اين شعر را به يك مجمع ادبى عرضه مى كنيم يكى مى گويد منظور آن است كه خدااز راه لطف , بعضى از پرندگانرا نصيب بعضى از ماهيان ( ماهى سفره كه خود رابراى صيد پرندگان روى آب پهن مى كند ) نموده است ديگرى مى گويد مقصود آن است كه خدا از راه لطف هوا را نصيب پرندگان , دريا را نصيب ماهيان كرده است . سومى مى گويد : معناى شعر اين است كه خدا از راه لطف , آذوقه مرغ هوا را ماهيان دريا قرار داده است . و ممكن است شخص چهارمى بگويد : معناى شعر هيچكدام ازمعانى ياد شده نيست , بلكه مقصود آن اسـت كـه خداوند از راه لطف و بنده پرورى ,پرندگان و ماهيان و خلاصه گوشت حيوانات را غذاى انسان قرار داده است . اسـاس ايـن اخـتـلاف در ايـن اسـت كه هر شخصى فكر و ذوقى مخصوص به خود دارد كه وقتى بـه شـواهـد و قـرائن و مـقدمات مطلب مراجعه مى كند يكطرف از احتمالات را ترجيح مى دهد , واصولا توافق صاحبنظران در مسائلى كه احتمالات زيادى دارد خيلى كمتر اتفاق مى افتد . مطلب سومى كه تذكر آن لازم است اين است كه : در زمان رسول اكرم و ائمه اطهارعليهم السلام , در مـيـان شاگردان و اصحاب آنان اختلافى كه ( محسوس باشد ) وجودنداشت , زيرا هر وقت در تفسير آيات شبهه يى به نظر مى رسيد , و يا در درستى ونادرستى حديث و معناى آن در مى ماندند , از خـود پـيـامبر (ص ) يا امام (ع ) توضيح مى خواستند , و در نتيجه نقاط باريك و مبهم براى آنها روشـن مـى شـد و اخـتـلافـى پيش نمى آمد , ولى مجتهدين و مراجع تقليد كه پس از غيبت امام دوازدهـم ( عـج )آمـده انـد , چـون دسـترسى به امام ندارند بايد تنها از مدارك و ماخذ اسلامى , يـعـنى قرآن و روايات , احكام الهى و وظايف دينى مردم را استنباط نمايند , و در اين صورت , اگر آيات قرآن و روايات همه جا روشن بود اختلاف نظر پيش نمى آمد , ولى چون قسمتى از آيات قرآن و روايـات از نـظـر مفردات و يا تركيب و جمله بندى طورى است كه در معناى آن احتمالاتى داده مى شود , لذا گاهى اتفاق مى افتد كه هر يك از دو ياسه مجتهد احتمالى بنظرشان صحيح مى آيد كه به نظر ديگرى صحيح نيست , و در نتيجه اختلافات جزئى در فتاوى پيدا مى شود . عـلاوه بـر ايـن در زمـان ائمـه (ع ) , يا نزديك به عصر آنان , كمتر احتياج به سندروايت و شناخت راويان احاديث بود , زيرا احكام را يا از خود امام مى پرسيدند ,و يا راوى حديث را به علت قرب زمان مـى شـنـاخـتند , ولى در زمانهاى بعد كه روايات باواسطه هاى بسيار نقل مى شود , بايد كسى كه مى خواهد طبق روايتى فتوا دهد راويان آن روايت را بشناسد , و به معتبر بودن سند آن پى ببرد , و خود اين موضوع يعنى تحقيق در سند روايت باز باعث مى شود كه گاهگاهى يك روايت به نظر يك مـجـتـهـد صـحـيح ومعتبر و به نظر ديگرى روايتى بى اساس باشد , و در نتيجه موجب بعضى از اختلافات در فتوا گردد . عـلاوه بـر ايـن چـون ائمـه اطـهار عليهم السلام , و طبقه اول راويان احاديث , در زمانى زندگى مى كردند كه حكومت و قدرت در دست مخالفين شيعه بود لذا نمى توانستند همه جااحكام واقعى الـهى را بدون پرده بيان كنند , و به اصطلاح رعايت تقيه مى كردند , وهمين موضوع موجب شده كه قسمتى از روايات با هم موافقت نداشته باشد , و يكى ازكارهاى مجتهدين اين است كه اينگونه اخـبـار را كه به نظر بدوى و نخست متنافى هستند با هم جمع كنند و در نتيجه آنانرا ماخذ فتواى خود قرار دهند , و در همين موضوع يعنى جمع بين روايات , و وفق دادن يك روايت با روايات ديگر گاهى اختلاف نظر پيش مى آيد كه موجب اختلاف در فتوا مى گردد . مـطلب ديگر كه آن نيز گاهى موجب اختلاف فتوى مى شود آن است كه موضوع برخى از احكام و چـگونگى و خصوصيات آن در زمان ائمه (ع ) روشن بوده , ولى در زمانهاى بعد چون آن موضوع از بين رفته است منشا اختلاف نظر شده است . مـثـلا در روايـت مـربوط به احكام نماز وارد شده است كه در حال نماز اگر بر بدن يا لباس انسان خـونـى باشد كه مقدارآن كمتر از ( درهم ) باشد اشكالى ندارد , در زمانيكه اين روايت صادر شده اسـت ,درهم در ميان مردم معمول بوده و همه اندازه آنرا مى دانستند , ولى در زمانهاى بعد در اثر بـى اطلاعى از وضع درهم آنروز اقوالى به وجود آمده است :1 - درهم مساوى است با گودى كف دست . 2 - درهم مساوى است با بند سر انگشت ابهام . 3 - درهم مساوى است با بند سرانگشت وسطى . 4 - درهم مساوى است با بند سر انگشت سبابه . اين بود قسمتى از مطالبيكه موجب اختلاف فتواى مراجع تقليد مى گردد . از مـطـالـب فـوق چـنـيـن نـتـيـجه مى گيريم كه اختلاف نظر فقها و مجتهدين بر اساس يك سـلـسـلـه مطالب علمى و تحقيقى است , و هوى و هوس و اغراض شخصى اصلا مطرح نيست , و اگـرخـداى نـخـواسـتـه مـجـتهدى در فتوا دچار هوى و هوس گردد , چنين مجتهدى از نظر اسلام واجد شرايط فتوى نيست و مردم نمى توانند از او تقليد كنند . بـنابراين , اين اشكال يا سئوال كه چرا مراجع تقليد با هم در بعضى از مسائل اختلاف دارند وجهى ندارد , زيرا اولا اين قبيل اختلاف نظرها در تمام رشته هاى تخصصى وجود دارد و مخصوص رشته فقه اسلامى نيست , و ثانيا موضوعى كاملا طبيعى و عادى است . 4 - پـرسش ديگرى كه احيانا مطرح مى شود اين است كه چرا فقها شوراى فتوا تشكيل نمى دهند ؟ مـگـر شـور و تبادل نظر اختلاف را حل نمى كند ؟ در پاسخ بايد به مطالب ذيل توجه كرد :اولا بايد دانـسـت كـه مـجـتـهـدين فتاواى خود را پس از تحقيق و بررسيهاى لازم و مطالعه و شور صادر مـى كـنـنـد , و در اين راه كتابهاى فقهى را كه شامل تمام نظريه هاى موجوددر يك مساله است , خـوب بـا دقت مطالعه مى كنند , و در جلسات درس تمام نظريه ها راطرح نموده و در اطراف آن بـحـث مـى كـنـنـد , تا بالاخره يكى از نظريه ها را ترجيح مى دهند , حتى آقايان مراجع تقليد نوعا جـلسات استفتاء دارند كه سوالات مقلدين درآن جلسات ملاحظه و در اطراف آن بحث و گفتگو مـى شـود , و پـس از رسـيدگى كامل ومشاوره هاى علمى , نظريه نهائى در جواب سئوال نوشته مى شود , ولى در عين حال بايدتوجه داشت كه اين شور و مذاكره ها گرچه فوايد زيادى دارد و در بسيارى از مواردهم تا اندازه يى اختلاف نظر را برطرف مى كند . اما بالاخره نمى تواند اختلاف نظر راصد در صد برطرف نمايد , زيرا همانطور كه در بالا گفته شد در تـمـام شـوراهـاى عـلـمـى گاهگاهى اختلاف نظر به حال خود باقى مى ماند و شور و مشاوره نمى تواند آنرا ازميان بردارد .
کد سوال : 6178
موضوع : گنجینه عمومی
پرسش : مسلمانى بزور شمشير و طمع در غنائم پيش رفت و مسلمانان صدر اسلام ايمان نداشتندو پيغمبر را به پيغمبرى نمى شناختند .
پاسخ : صاحب ميزان الحق خود اين ايراد كرده اما خود او در كتاب مزبور گويد : سبب عمده فتح مندى لـشـكر اسلاميه همان اعتقاد بود و اعتماد بر آن آيات كه در ضمن آنها حكم بجهاد آمد و بكشتگان مرتبه شهادت با همه نعماى بهشت در قرآن وعده داده شده است . پس خود او جواب خود را داده و اقرار بغلط بودن دعوى اول خود كرده است . و نـيـز گـوئيـم اين جنگ و غنيمت گيرى براى معاندين بود نه براى ايجاد ايمان وعقيده قلبى , نظير آنكه معلم چند تن از كودكان شرور را تنبيه مى كند تا مانع ازدرس خواندن ديگران نشوند و در درس اسـتـاد حاضر گشته علم بياموزند ; آنچه آنان رادانا مى كند درس استاد است همچنين آنچه مردم را مسلمان كرد تدبر در آيات قرآن بود , و جنگ و غنيمت شريران را بجاى خود نشانيد تا مردم بقرآن گوش فرا دهند , وهمچنين آن يهود و نصارى كه مسلمان شدند براى اين بود كه دين اسـلام را حـق ديـدنـد وهـيـچـكـس مـجـبورشان نكرده بود , در سال اندك خراج بعنوان جزيه مى پرداختند و در دين خود آزاد بودند مخصوصا يهود كه در كشور اسلام آزادتر بودند از آنكه امروز درمـمـالـك مـتـمـدن دنـيـا مـانـنـد انـگـليس و فرانسه و سويس هستند چون در اين ممالك مجبورندقوانين دولت را اطاعت كنند خواه موافق تورات باشد يا مخالف اما در كشور اسلام مختار بودند در اطاعت قوانين اسلام و اكثر قوانين خودشان را كه در تورات و تلمودبود اجرا مى كردند و مـجـبـور نـبـودنـد در دعـاوى نـزد قاضى مسلمان كه از جانب خليفه معين مى شد بروند , بلكه مـى تـوانستند نزد دانشمندان خود دعاوى خود را موافق حكم تورات فيصل دهند ;و شنيده ايم كه وقـتـى يـهـودى بـر امـيـرالـمومنين عليه السلام دعوى كرد و بشريح شكايت برد و اميرالمومنين عـليه السلام بدعوى او حاضر شد با آنكه آن روز بزرگترين پادشاهان روى زمين بود و مملكتش از هـمـه آنها كه پيش از او بودند مانند كوروش وداريوش بزرگتر بود , در هيچ تاريخ و زمان چنين عدل و آزادى كسى بياد ندارد اگرهست بگويند تا ما بدانيم . جـنگ براى اين بود كه مسلمانان عزيز باشند و زيردست ديگران آزار نبينند اما پس از اينكه دولت بدست آنها آمد ديگران را اكراه نكردند و خدا فرمود : لا اكراه فى الدين قد تبين الرشد من الغى . و آن يـهـود و نـصارى كه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم با آنها جنگ كرد براى آن بود كه يارى كـفـار مـى كـردند و با پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم عهدمى بستند و باز مى شكستند و بكفار مـى پـيـوسـتند و مشركان را بجنگ آن حضرت وامى داشتندو ساير كفار هم خود آغاز جنگ كرده بودند چنانكه فرمود : و هم بدوكم اول مره . در مـيـزان الـحـق گـويـد روزى يـك مـسـلـمان با يك يهودى دعوائى داشت خدمت حضرت رسـول صـلـى اللّه عـليه و آله و سلم رفتند و او حكم به يهودى داد مسلمان راضى نشد و نزدعمر شـكـايـت كـرد , عـمر گفت اندكى صبر كن آنگاه رفت و شمشير را آورده سر مسلمان راببريد و گـفـت ايـن است جزاى آنكه اطاعت خدا و رسول نمى كند اين حديث را از مطاعن آن حضرت شـمـرده اسـت بـا آنكه نقض غرض او است و ثابت مى كندپيغمبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم جانبدارى از مسلمان نكرد و حكم به يهودى داد و عمر براى اين مسلمانى را كشت . و در كتب ادبا آمده است كه چون ابراهيم بن هلال صابى از دنيا رفت سيد رضى جامع نهج البلاغه در مرثيه او قصيده اى گفت كه مطلعش اين است :اعلمت من حملوا على الاعواد ارايت كيف خبا ضياء النادو صابيان گروهى از كفار بودند . يـكـى از يـهـوديـان فـرانـسه كتابى در تاريخ بنى اسرائيل نوشته است و در آنجا گويد : در تمام كـشـورهـائى كـه عرب حكومت مى كردند با يهوديان بمهربانى رفتار مى شد ,ايشان مى توانستند بـتـجـارت و صـنعت خود پردازند و كسى آنها را شكنجه نمى داد , و درميان آنها اطباى مشهور و نـويـسـندگان بود كه كتب حكماى يونان را بعربى ترجمه كردند 000 از قرن هفتم يعنى قرن اول اسلام مركز اصلى يهود شهر بابل بود ( يعنى ذى الكفل ) و رئيس يهود را گاوون مى ناميدند 0000 و يـكـى از مشاهير آنها سعدياه است كه در قرن دهم ميلادى مى زيست و حكمت و بلاغت باهم جـمـع داشـت وتـورات را بـعـربـى تـرجـمـه كرد و نحو براى زبان عربى ترتيب داد و چند كتاب فلسفه بزبان عربى و عبرى نوشت . و پس از آن گويد از اين زمان ترقى ادبيات يهود شروع گرديد . و شـرح حـال بـسـيـارى از حـكـما و اطبا و آنها كه در دربار خلفا باحترام زيستند و مناصب عاليه يـافـتـنـدذكـر كـرده اسـت مـانـند حسداى طبيب عبدالرحمن سيم و سموال بن يهوداى مغربى فيلسوف و موسى بن ميمون و اسحاق فاسى و يهوداى هيوج و گروه بسيارديگر . يـهـودى هـا هـم بـبـركـت معاشرت با مسلمانان و تربيت آنها زبان و دين خود را به صورت علمى درآوردند . و در همان كتاب حال يهوديان را در ممالك نصارى و آزار و شكنجه هاى آنها را آورده است . گويد : در آلمان چنان كار بر يهود سخت بود كه بسيارى اوقات خودشان خودشانرامى كشتند تا از شكنجه نصارى آسوده شوند و گاهى هم برادر و دوست و زن و فرزند خودرا مى كشتند . يـكـنـفر كشيش در شهر روم در قصر خود را بروى يهوديان بگشود و آنها را در پناه خودگرفت تا صـلـيـبـيان آنها را بقتل نرسانند ; اما چون در پناه او رفتند گفت بايد همه مسيحى شويد و غسل تـعـمـيـد يابيد وگرنه در قصر را مى گشايم تا صلبيان بدرون آيند وهمه شما را نابود كنند آنها مـهلت خواستند تا در اين باب انديشه كنند ; كشيش آنها را مهلت داد چون مدت بسر آمد كشيش در مـنـازل آنـهـا را گـشـود ديد همه يكديگررا كشته اند در جنگ صليبى وقتى مسيحيان شهر اورشليم را گرفتند بجان مسلمانان افتادند وهيچكس از پنجه قهر آنها سالم نرست نه پيرمرد و نه كـودك و نـه زن , يـهـوديـان رادر مـعابد آنها حبس كرده آتش زدند ؟ و از جمله آزادى هائى كه كـشيشان نصارى مى گويند در ممالك مسيحى بود و در اسلام نيست اينكه غالبا آنها را از خواندن كتابهاى خود منع مى كردند مثلا پادشاه فرانسه سنت لوئى بامر پاپ يكروز 24 عرابه كتاب تلمود را آورد و سـوزانـيد و تلمودكتاب حديث يهود است نه براى آنكه ميان نصارى منتشر مى كردند بـلـكـه بـراى آنـكـه خـودشـان هم نخوانند مورخ مزبور گويد : آن نشاط كه يهود در مملكت مـسلمانان از عهد سعدياه گاوون تاموسى بن ميمون در علوم دين داشتند از ميان رفت و جهل و خمود بر آنها مسلطگشت . امـا نـفـى و تـبعيد و غارت كردن اموال و فرزند و زن آنها در ممالك مسيحى باندازه اى كه در اين مختصر گنجد . يكى از شكنجه هاى نصارى آن بود كه يهوديان را نزد كشيشان در حضور جماعت حاضرمى كردند و مى گفتند بايد مسيحى شوى اگر نمى پذيرفت دستهاى او را از پشت بريسمان استوار مى بستند و سر ديگر ريسمان را از قرقره اى كه بر سقف بلندى كوبيده بودمى گذرانيدند و بدست مى گرفتند آنـگـاه جـسـم سـنگينى بپاى يهودى مى بستند و آن سرريسمان را چند تن مى كشيدند تا يهودى نزديك سقف مى رسيد و يكباره رها مى كردند كه يهودى بشدت بزمين مى خورد و همه اندام هاى او خـرد مـى شـد ديـگر آنكه او را بر تختى مى خوابانيدند و مى بستند و قطعه جامه كهنه در گلوى اومـى گـذاشـتند و ريسمانى به آن بسته بود و سر ريسمان را بدست مى گرفتند و آب در دهان و بـينى يهودى مى ريختند و آنقدر مى كوشيدند تا كهنه از گلوى او بدرون رود آنگاه سر ريسمان را كـه در دسـتـشان بود بقوت مى كشيدند تا آن كهنه خون آلود بيرون مى آمدو چند بار اين عمل را تـكـرار مـى كـردند ديگر آنكه دست و پاى آنها را ايستاده بزنجير محكم بستونى مى بستند و برتن آنـهـاروغـن زيـت مـى ماليدند و آتش نزديك تن آنها مى بردند تا گوشت و پوست آنها مى سوخت واستخوان نمايان مى شد براى آنكه دين مسيحى را قبول كنند ديگر آنكه يهودى ها را مى آوردند تا اقـرار كـنـند كه يهودى بوديم اگر اقرارنمى كردند تحت شكنجه مى آمدند و اگر اقرار مى كردند آنـها را زنده در آتش مى سوزانيدند در ميدان بزرگى آتش بسيار مى افروختند و صد تن و دويست تـن را يـكـباره در آتش مى افكندند و كشيشان با لباس مجلل و زر دوز حاضر مى شدند و يهودى ها بـاجـامـه هاى مندرس كه روى آنها بخط درشت نوشته بود ( شيطان ) مى آوردند و آنها را درآتش مى افكندند و در شهر ( اشبيليه ) تنها در مدت شش ماه دو هزار تن يهودى بدين طريق سوزانيدند و عـيسويان همين سختى را نسبت بعيسويان ديندار كه اندكى در فروع دين انحراف ازتقليد پاپ داشتند مجرى مى داشتند . وقـتـى در جنوب فرانسه جماعتى از اين مردم عيسوى پيدا شدند و پاپ حكم بكشتن وغارت آنها داد مـسـيـحـيـان شمال بجنوب تاختند و آنها را قتل عام كردند , وقتى بشهر( بزيه ) وارد شدند جـمـاعـت مـردم پناه بكليساها بردند و بگريه و زارى و راز ونياز پروردگار پرداختند , مهاجمين نـدانـسـتند چه كنند چون در ميان آن مردم گروهى كاتوليك كه مقلد حقيقى پاپ بودند وجود داشت و هم زن و بچه بسيار بود , ازنماينده پاپ پرسيدند چه كنيم ؟ گفت همه را بكشيد خداوند آنـهـائى كه مال خود است مى شناسد و جدا مى كند 0000پس از آن بوضع يهود در مملكت عثمانى پـرداخـتـه گويد :در آن هنگام كه يهوديان در همه كشورهاى اروپا شكنجه هاى سخت مى ديدند يـهـوديـان درمـمـلـكت عثمانى آسوده بودند و آزادانه بتجارت و كسب مى پرداختند و در اعمال مذهب خود نيز آزاد بودند . جالب توجه يكى از يهوديان تبعيد شده آلمان كه بعثمانى آمده بود براى همكيشان خود دراطريش و آلـمـان نـوشت : برادران و استادان و دوستان من همگى , بشما خبر بدهم كه مملكت عثمانى دارالضيافه است , هر كس مى تواند اينجا زندگى كند و زير سايه چفته انگور و درخت انجير آسايش نمايد , جامه هاى سرخ و كبود بر تن كودكان شما در ممالك مسيحى همان نشانهاى شكنجه و آزار آنها است وگرنه جز ژنده و پاره چيزى نمى توانند بپوشند ,روزهاى شما چه روز كار و چه روز عيد و سـبـت تـاريـك اسـت , آنجا شكنجه هاى تلختر ازمرگ مى چشيد , اگر از جائى بگريزيد تا جاى آسوده تر بيابيد گرفتار شكنج و آزارهاى سخت تر مى شويد , اى يهوديان چرا خوابيده ايد برخيزيد و در ايـن كـشـور مقدس بيائيد ( انتهى )شهادت يهود در اينجا بسيار معتبر است چون هم ممالك مـسـلمانان را ديدند و هم ممالك عيسوى را و اين آزادى امروز در اثر ضعف كليسا و كشيشان آنها است .
کد سوال : 6179
موضوع : گنجینه عمومی
پرسش : چـگونه ابراهيم به عمويش آزر وعده استغفار داد و طبق آيات قرآن مجيد به اين وعده وفا كرد , با ايـنـكـه آزر هرگز ايمان نياورد و در صف مشركان و بت پرستان بود واستغفار براى چنين كسانى ممنوع است ؟
پاسخ : از آيات قرآن به خوبى استفاده مى شود كه ابراهيم انتظار داشته است كه آزر از اين طريق جذب به سـوى ايمان و توحيد شود , و استغفار او در حقيقت اين بوده است كه خداوندا او را هدايت كن , و گـنـاهان گذشته او را ببخش اما هنگامى كه آزر درحال شرك چشم از جهان فرو بست و براى ابـراهيم مسلم شد كه او با حالت عداوت پروردگار از دنيا رفته , و ديگر جايى براى هدايت او باقى نمانده است , استغفارخود را قطع كرد .
کد سوال : 6180
موضوع : گنجینه عمومی
پرسش : در آيـه 49 سـوره مـريـم در مـورد ابـراهيم مى گويد : و وهبنا له اسحق و يعقوب مابه ابراهيم اسحاق و يعقوب را بخشيديم , چگونه در اين آيه موهبت وجود اسماعيل نخستين فرزند بزرگوار ابراهيم اصلا مطرح نشده , با اينكه نام يعقوب كه نوه ابراهيم است صريحا آمده است
پاسخ : عـلاوه بر اينكه در آيه 54 همين سوره يعنى پنج آيه بعد نام اسماعيل و بخشى ازصفات برجسته او مستقلا آمده است منظور از آيه مزبور اينكه ادامه و تسلسل نبوت رادر دودمان ابراهيم بيان كند و نشان دهد چگونه اين حسن شهرت و نام نيك وتاريخ بزرگ او به وسيله پيامبرانى كه از دودمان او يـكـى بـعـد از ديگرى به وجودآمدند تحقق يافت ولى مى دانيم كه بسيارى از پيامبران از دودمان اسـحـاق و يـعـقـوب درطـول اعـصار و قرون , به وجود آمده اند هر چند از دودمان اسماعيل نيز بـزرگـتـريـن پـيـامـبـران يـعنى پيامبر اسلام قدم به عرصه هستى گذارد ولى تسلسل و تداوم درفرزندان اسحاق بود .
کد سوال : 6181
موضوع : گنجینه عمومی
پرسش : هـنگامى كه به ابراهيم گفتند : آيا تو بتها را شكسته اى گفت : اين كار را بت بزرگ كرده ; چگونه ابراهيم اين سخن را گفت با آنكه پيامبر است و معصوم و نبايد دروغ بگويد ؟
پاسخ : ابـراهيم بطور قطع اين عمل را به بت بزرگ نسبت داد ولى تمام قرائن شهادت مى دادكه او قصد جـدى از ايـن سخن ندارد , بلكه مى خواسته است عقايد مسلم بت پرستان راكه خرافى و بى اساس بـوده است به رخ آنها بكشد , به آنها بفهماند كه اين سنگ وچوبهاى بى جان آنقدر بى عرضه اند كه حـتـى نـمى توانند يك جمله سخن بگويند و از عبادت كنندگانشان يارى بطلبند , تا چه رسد كه بخواهند به حل مشكلات آنها بپردازند . به هر حال ابراهيم به هيچ وجه دروغ نگفت چون دروغ آن است كه قرينه اى همراه نداشته باشد .
کد سوال : 6182
موضوع : گنجینه عمومی
پرسش : قـرآن مى گويد : وقتى فرشتگان بشارت تولد فرزند براى ابراهيم آوردند گفتند مااهل اين شهر را هـلاك خـواهـيم كرد و در اين هنگام اشاره به شهر قوم لوط كردند ;وقتى ابراهيم اين سخن را شنيد نگران لوط شد و گفت در اين آبادى لوط است مگرابراهيم احتمال مى داد كه عذاب
پاسخ : ابـراهـيم مطلب را مى دانست ولى براى اطمينان قلبش سوال مى كند چنانكه نظير آن رادر مورد معاد سوال كرد و خداوند به وسيله زنده كردن مرغان منظره معاد را پيش روى او مجسم ساخت . مـفـسر بزرگ علامه طباطبايى معتقد است كه ابراهيم مى خواست وجود لوط را در ميان اين قوم دلـيـلى بر رفع عذاب از آنها بگيرد و از آيه 74 و 76 سوره هود نيز اين مطلب استفاده مى شود زيرا اين آيات مى گويد : ابراهيم مى خواست مجازات اين قوم به تاخيرافتد شايد نور هدايت در قلبشان پرتو افكن شود ولى با اين جواب روبرو شد كه اصرار در اين موضوع نكن كه وضع آنها از اين حرفها گذشته و مجازاتشان قطعى ولايتغير است .