محبت و عاطفه
پنج شنبه 15/6/1386 - 11:39
محبت و عاطفه
عشق با غرور زيباست ولي اگر عشق را به قيمت فرو ريختن ديوار غرور گدايي كني... آن وقت است كه ديگر عشق نيست صدقه است......
پنج شنبه 15/6/1386 - 11:36
محبت و عاطفه
عشق دورادور ما زيباتر از عشق آدمهايي ست كه در كنارهم زندگي مي كنند،چون نه تو كاملاً من را شناخته اي و نه من تو را، و به خاطر همين است كه اينگونه برايت مي نويسم و هر روز عشقت را در قلبم پررنگ تر و پررنگ تر مي كنم. عزيزم عكس چشمانت را در چشمانم حك كرده ام و صدايت را در ذهنم و عشقت را درقلبم و در دلم هم انتظارت نيز موج مي زند،دستانم روز و شب برايت در حال نوشتن است و پاهايم هم شبها در آسمان تاريك و پر ستاره همچنان به دنبال تو مي گردند.
پنج شنبه 15/6/1386 - 1:25
خانواده
يه شب حالت بده ،
خيلي بد ؛
داري به زمان و زمين بد و بيراه مي گي ...
خسته شدي ، خيلي خسته
حس مي كني تموم شدي
آروم
كم كم
مي گي چرا چند وقته هيچي درست نمي شه ؟!
مي گي چرا بايد كارات اينقدر گره بخوره ؟!
مي گي كاش بميري راحت شي !
حتي سر خدا داد مي زني چرا ؟؟؟؟؟؟؟!!!!
فكر مي كني صداتو نشنيده ؛
فكر مي كني اشكاتو نديده !
فكر مي كني داره كم كم يادش مي ره ،
داره كم كم همه چي رو فراموش مي كنه !
بغض مي كني ،
نمي خواي اين شب تموم بشه ،
نمي خواي فرداي نكبتي بياد ،
نمي خواي بفهمي اوضا خرابتر از اوني بوده كه فكر مي كردي ...
اما آخرش كه چي !؟!
صبح از راه مي رسه ؛
تو آينه يه نگاه به خودت مي ندازي ،
نفس عميق مي كشي ،
مي گي همه چي درست مي شه ، همه چي ...
با خودت فكر مي كني كه همين ديشب خدا بغلم كرد ، تو بغلش تا خود صبح خوابيدم ؛
منو اينقده دوست داشته كه ...
مي رسي سر اين خط :
لطف آنچه تو انديشي
حكم آنچه تو فرمايي
فكر مي كني ، فكر مي كني ... فكر ...،
تو بغل بزرگ خداي بزرگِ خودت گم مي شي
دلت يه چيزي مي خواد كه نمي دوني ؛
دلت يه چيزي مي خواد كه نمي شنوي ؛
بعد از آسمون شروع مي كنه به باريدن ،
نم نم ؛
آروم ؛
خيس مي شي ،
اما نه خيس ِ خيس ،
مي دوني !
داري شروع مي شي ...
آروم ،
كم كم ...
صبح ها شكلي از رفتنيم
عصر ها خستگاني كه باز مي آيند :
رؤيا باخته ، بي اميد ، اندكي معترض !
خسته ام ؛ خسته !
خسته ايي كه يادش رفته برگرده ...
خسته ايي كه اينجا ،
اين گوشه دنيا تنها مونده ،
خسته ايي كه سردش ِ
خسته ايي كه تب داره ...
خسته ايي كه يه كوچولو مي ترسه
خسته ايي كه يه گنده دلش تنگ شده ...
خسته ايي ...
رؤيا باخته ؛
بي اميد ؛
اندكي معترض
...
پنج شنبه 15/6/1386 - 1:23
محبت و عاطفه
تو هوای عشق و تردید **یه نفر صدامو نشنید
اون که از عشقش میمردم**منو یک غریبه میدید
ای دل تنها دیگه بسه بی قراری
اون دیگه رفته واسه چی چشم انتظاری
اون دیگه رفته دیگه عشق پا گذاشه
تو عشق و تردید تو تنها گذاشته
پنج شنبه 15/6/1386 - 1:19
محبت و عاطفه
اگر میتوانستم فراموشت میکرد اما.....
تو در ابی اسمان به من لبخندزدی
تو در خوش اوازترین ترنم ابی اب به قلبم پا گذاشتی
تو در قشنگترین لبخند کودکانه به چشمم نشستی
تو را با نوای قلبم پذیرفتم با اهنگ گوشنواز عشق
تو مرا با مهر خواندی و من.......
به مهمانی سفره ی محبتت امدم
اگرمیشد از یادت میبردم اما.......
تو را با جوهر خونم در پنهانی ترین زوای قلبم با سوزن
تیز صبر حکاکی کرده ام
چگونه میشود نقشی را که حک کرده ای
پاک کرد و از بین برد
من هرگز نمیتوانم و واقعیت این است که چنین چیزی را
هم نمیخواهم
من به تو می اندیشم و تو را با هر انچه که وجود دارد
میپذیرم
مگر عشق جز این است.......
اه .....ونمیدانم سرنوشت چه بازی است با من میکند
و من برای تو بسان اب روان رودخانه زلالم
باورم کن و با من مثل من باش
پنج شنبه 15/6/1386 - 1:10
محبت و عاطفه
و آن زمان که عاشق می شوی
و می دانی که عشقی هست
و باور داری کسی که تو را دوست دارد
و در آن شبهای سرد و يخبندان با تو می ماند..
در آن لحظات می فهمی دوست داشتن چقدر زيباست....
و آن زمان که کسی در فراسوی خيال تو نيست
و تو تنهای تنها در جاده های برهوت زندگی قدم می زنی
تنها اوست که به تو آرامش خيال می دهد....
پنج شنبه 15/6/1386 - 1:3
محبت و عاطفه
من در این دهکده عشق تو را می خوانم ، وز پس آیینه ها نام تو را می بینم ، در دلم عشق تو را می کارم ، در سرم بوی تو را می فهمم ، در نگاهم خم ابروی تو را می نگرم ، در گلویم بغض تو را می شکنم ، من در این دهکده عشق تو را می خوانم...
با تو آغاز میکنم خوب من به نام تو می نویسم قصه ای تازه از الهام تو ، ای شروع دلپذیر و مثل خورشید بی نظیر، به تو تقدیم می کنم عشقم را از من بپذیر ، ای قشنگترین بهانه واسه گفتن ترانه ، من عشق جاودانم را به تو تقدیم می کنم ، در این غربت شبانه با صداقت ، عاشقانه قلبم را با این ترانه به تو تقدیم می کنم
ای طلوع ماندگار ، گل همیشه بهار، به تو تقدیم میکنم هر آنچه را که هست
پنج شنبه 15/6/1386 - 0:47
محبت و عاطفه
خدايا از عشق امروزمان براي فرداهامان چيزي کنار بگذار...
براي آن روزي که فراموش ميکنيم عاشق بوده ايم...
يک مشت... اندازه ي يک لبخند..يک خاطره اندازه ي يک نگاه..
تا دوباره بشکفد تا دوباره ببارد و سيراب گرداند همه ي روح و قلب و
جانمان را...
پنج شنبه 15/6/1386 - 0:42
محبت و عاطفه
انگار از ذهن زمان پاك شده ام . به گمانم تمام لحظه ها و احساساتم را تنها تو مي توانستي از اسارت برهاني . تو خواستي كه من با تو باشم ، اما نمي دانم چرا تنها لحظه اي خواستي؟! حال من مانده ام و دلتنگي . من ما نده ام و دنيايي حرف نگفته ، حالا من هستم و خستگي از ركود لحظه هاي كبود خاطره . انگار گم شده ام در هجوم سكوتي تلخ . اگر بودي ، اگر مي ماندي ، اگر تنها پاي حرفت مي ايستادي ،اينك من تنها نبودم. اينك اين همه تلخ حرف نمي زدم . كاش توان اين را داشتم تا مرز روياي سبز با هم بودن پرواز كنم و در آغوش مهرباني ها جاني تازه بيابم . اين جهان براي تو پر است از همه ، و براي من خالي از تو....
شايد بمانم ، شايد بروم . من كه سخت معتقد به بودن و ماندن بودم،كاخ آمالم را تو در هم شكستي . بدان كه قصد من بودن و به پاي همه چيز سوختن بود، اما انگار قصد تو از همان اول ، رفتن بود كه اگر نبود ، اينك اينگونه من رها نمي شدم ، در سرزميني غريب با انسانهاي غريب تر . بيا با هم قراري ديگر بگذاريم . بيا و هر وقت دلت تنگ شد ، به آسمان نگاه كن . بدان كه كسي هست كه عاشقانه تو را مي نگرد و اگر رفت ، باز هم در انتظار توست . از فاصله رخوتناك با تو بودن تا بي تو بودن گذشته ام و به لحظه هاي دوري از تو رسيده ام . فقط اين را بدان كه باز هم در تمامي لحظه ها احساس غريبي دارم . ولي تو....
پنج شنبه 15/6/1386 - 0:39