• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 7199
تعداد نظرات : 862
زمان آخرین مطلب : 3868روز قبل
لطیفه و پیامک
 تنهایی … تاوان همه “نه” هایی است که نگفتم تا دل کسی نشکند همه محبتهایی که زیادی هدر دادم تا دلی به دست آورم همه دوستت دارم های آبکی که جدی گرفتم همه سادگی که در این دنیای هزار چهره خرج کردم تنهایی … تاوان همه خوش بینی است که به دنیا و آدمهای این روزها داشتم … . . نشستم خسته شدم دیگر قایق نمیسازم پشت دریاها هر خبری که میخواهد باشد باشد وقتی از تو خبری نیست قایق میخواهم چه کار ؟ مرا همین جزیره کوچک تنهایی هایم بس است … . . تنهایی یعنی دل هیچکس سایز دلت نیست ! . . رفته ای اما رد پایت مانده است در من ، کنار تنهایی ام قدم میزند بی من ! . اس ام اس جدید . جلوی آیینه که میروم تنهاییم دوتاست هرچه در آن است منم ، تو را میجویم در هیچ آیینه ای هیچ تویی جز من نیست … . . بی “تو” شهر پر است از آیه های تنهایی … . . امروز آیینه حزن چهره ام را تاب نیاورد ، شکست و من ماندم و هزار تکه تنهایی ! . . تنهایی یعنی انقدر کسی بغلمون نکرد که خودمون زدیم بقل !!! . . تنهایی همان مرگ است که رو دربایستی دارد ! . . سلام هایی که بوی خداحافظی میدهند … بودن هایی که هیچکدام خوشحال کننده نیستند … و رفتن هایی که امید بازگشتی به آنها نداری … همه اینها را که جمع میکنی به یک کلمه میرسی : تنهایی ! . . سرد است … نیمکتی تنها در پارک نشسته است ، من تنها بر نیمکت و تو تنها در من … میبینی ؟ چه در همیم و تنها ؟ . اس ام اس جدید . در تنهایی هایت مراقب آدمهایی که نزدیکت میشوند باش … گاهی دورتر از این حرفهایند ! . . میان این همه مهمان چقدر تنهایم وقتی مابین این همه کفش ، کفش های تو نیست ! . . تنهایی راه رفتن سخت نیست ولی وقتی ما این همه راهو با هم رفتیم ، تنهایی برگشتن خیلی سخته ! . اس ام اس جدید . میخواهم برایت تنهایی را معنی کنم ! در ساحل کنار دریا ایستاده ای و هوای سرد و صدای موج ؛ به خودت می آیی یادت می آید دیگر نه کسی است که از پشت بغلت کند 
نه دستی که شانه هایت را بگیرد و 
نه صدایی که قشنگ تر از صدای دریا باشد
 … فقط چند قطره اشک و تصویر لعنتی ! . اس ام اس جدید . تنهایی یعنی بین آدمایی باشی که میگن دوستت دارن ولی کنار دلتنگیات نیستن ! . اس ام اس جدید . بیهوده نقاش بوده ام این همه سال ! به چشم هایت که میرسم ، قلم موها خیس میشوند ! به لب هایت که میرسم دستم می لرزد ! رنگ ها می گریزند و قاب های خالی ، تنها ، نبودن تو را به دیوار زندگی ام می کوبند ! . اس ام اس جدید . و چه خوب است گاه گاهی دروغ بگویی به دلت و نگذاری که بداند بینهایت تنهاست … . اس ام اس جدید . تنهایی رو فقط توی شلوغی میشه حس کرد ! . اس ام اس جدید . تنهایی یعنی اینکه اگه تا یه هفته گوشیتو خاموش کنی برات مهم نباشه … . اس ام اس جدید . وقتی همه را شبیه او می بینی ؛ عاشق هستی وقتی که او را شبیه همه می بینی ؛ تنها هستی … . اس ام اس جدید . تنهایی اونجاش درد داره که روز تولدتو یادش رفته باشه و خودت و با دلیلای بی منطق گول بزنی … تنهایی اونوقتی سخته که بعد ۵سال بشنوی مهم تر از تولد تو توی زندگیش داره و بیکار نیست که یادش بمونه … تنهایی وقتی آدمو میسوزونه که با همه ی اینا بازم دوسش داری و دلتنگشی !
چهارشنبه 8/8/1392 - 18:4
داستان و حکایت
چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند. بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند: که دیگر چاره ای نیست شما به زودی خواهید مرد. دو قورباغه این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند. اما قورباغه های دیگر مدام می گفتند: که دست از تلاش بردارند چون نمی توانند از گودال خارج شوند و خیلی زود خواهند مرد. بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت. سر انجام به داخل گودال پرت شد و مرد. اما قورباغه دیگر با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد. هر چه بقیه قورباغه ها فریاد میزدند که تلاش بیشتر فایده ای ندارد او مصمم تر می شد تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد. وقتی بیرون آمد. بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: مگر تو حرفهای ما را نمی شنیدی؟ معلوم شد که قورباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فکر می کرد که دیگران او را تشویق می کنند.
چهارشنبه 8/8/1392 - 17:58
داستان و حکایت
مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود. پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند. سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند. پسر اول گفت: «درخت زشتی بود، خمیده و درهم پیچیده.» پسر دوم گفت: «نه… درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.» پسر سوم گفت: «نه… درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین… و با شکوه ترین صحنه ای بود که تا به امروز دیده ام.» پسر چهارم گفت: «نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها… پر از زندگی و زایش!» مرد لبخندی زد و گفت: «همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمی توانید درباره یک درخت یا یک انسان بر اساس یک فصل قضاوت کنید. همه حاصل آنچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگی شان برمی آید فقط در انتها نمایان می شود. وقتی همه فصل ها آمده و رفته باشند! اگر در زمستان تسلیم شوید، امید شکوفایی بهار، زیبایی تابستان و باروری پاییز را از کف داده اید! مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل، زیبایی و شادی تمام فصل های دیگر را نابود کند! زندگی را فقط با فصل های دشوارش نبین؛ در راه های سخت پایداری کن. لحظه های بهتر بالاخره از راه می رسند…
چهارشنبه 8/8/1392 - 17:57
داستان و حکایت
بودا به دهی سفر کرد . زنی که مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد. بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانه‌ی زن شد . کدخدای دهکده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت : «این زن، هرزه است به خانه‌ی او نروید» بودا به کدخدا گفت : «یکی از دستانت را به من بده» کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان بودا گذاشت . آنگاه بودا گفت : «حالا کف بزن» کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت: « هیچ کس نمی‌تواند با یک دست کف بزند» بودا لبخندی زد و پاسخ داد : هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند . بنابراین مردان و پول‌هایشان است که از این زن، زنی هرزه ساخته‌اند . برو و به جای نگرانی برای من نگران خودت و دیگر مردان دهکده ات باش
چهارشنبه 8/8/1392 - 17:56
داستان و حکایت
شاه طهماسب چـند تا زن داشت که یکی از آنها را خیلی خیلی دوست داشت. از قضای روزگار رمال دربار عاشق همین زن شده بود. اما به هر دری که زد و هر کاری که کرد زن زیر بار او نرفت که نرفت. رمال هم کینه او را به دل گرفت. مدتی گذشت، زن حامله شد و پسری به دنیا آورد که از بس زیبا بود چشم خلایق از دیدنش خیره می ماند. با آمدن این زن عشق و علاقه شاه طهماسب به آن زن بیشتر شد. اما رمال که منتظر فرصت بود یک شب یواشکی به بالین پسر رفت و سرش را از تن جدا کرد؛ چاقو را هم انداخت توی جیب مادر بچه! صبح که شد خبر به شاه رسید که دیشب سر بچه را بریده اند. شاه دستور داد رمال را حاضر کردند تا رمل بیاندازد و قاتل بچه را پیدا کند. رمال رمل انداخت و نظر کرد و هی دو سه بار زیر لب آه کشید و زمزمه کرد و هی با خود گفت نه نه ممکن نیست! مگر میشود؟ نه اصلا شدنی نیست! و خلاصه چند بار رمل انداخت و همان ادا و اطوارها را درآورد. شاه که از فرط عصبانیت مثل مار زخمی ره خود می پیچید، حوصله اش سر رفت و داد کشید آخر بگو ببینم چه می بینی که اینقدر آه و واویلا می کنی؟ قاتل کیست؟ رمال هم که دید نقشه اش خوب گرفته و تیرش به هدف خورده است گفت قبله عالم به سلامت باد. اینگونه که از رمل پیداست مادر بچه، قاتل است. او بچه را کشته است! شاه طهماسب این را که شنید فریاد زد چه می گویی؟ مگر می شود؟ رمال گفت تعجب و آه و واویلای من هم از این بود! اما خودتان که دیدید چند بار رمل انداختم و رمل این را نشان داد. حالا هر تصمیمی می گیرید بگیرید که دیگر از من کاری ساخته نیست. شاه طهماسب دستور داد رفتند به اتاق و گشتند و چاقوی خونین را از جیب مادر بچه پیدا کردند. زن هر چه قسم خورد و آیه آورد و الحاح کرد فایده نداشت و نکرد. شاه طهماسب چون زن را خیلی دوست داشت او را نکشت و فقط دستور داد او را از قصر اخراج کردند. اما چون همه نوکرها و کلفت های دربار از دست زن جز خیر و خوبی هیچ چیز دیگری ندیده بودند، در بیرون کردن زن طفره رفتند تا اینکه قرعه این کار به نام رمال باشی خورد. رمال باشی هم از خدا خواسته زن را برداشت و بیرون برد. در بین راه رو بزن کرد و گفت حالا دیگر در اختیار من هستی و باید زن من بشوی والا بلایی به سرت می آورم که مرغن هوا به حالت گریه کنند. زن بینوا که می دانست همه این بلاها که بر سرش آمده زیر سر رمال باشی خائن است، گفت هر کاری می خوای بکن. پس از بچه نازنینم می خواهم روی دنیا نباشم. رمال هر چه اصرار و الحاح کرد دید فایده ای ندارد. آخر کار، جفت چشمهای زن بیچاره را از کاسه درآورد و او را همراه با جنازه سر بریده پسرش تک و تنها گذاشت توی بیابان و برگشت به کاخ. زن تنها و نالان ماند و داشت به درگاه خدا الحاح و نیاز می کرد که ناگهان سواری از راه رسید و از زن پرسید اینجا چه می کنی؟ زن گفت همانطور که می بینی کور شده ام و جفت چشمهایم را درآورده اند، سر پسرم را هم بریده اند. سوار از اسب آمد پائین و چشمهای زن را برداشت و گذاشت سر جایش، سر بچه را هم گذاشت روی تنش، بهد دعائی کرد و وردی خواند؛ در یک چشم بر هم زدن زن بینا و پسرش زنده شد. زن به دست و پای سوار افتاد و اسم و رسمش را پرسید. سوار گفت من حضرت عباس هستم. بعد به زن گفت ای زن زودتر به کربلا برو و آنجا ساکن شو و اسم پسرت را هم عباس بگذار و از این حکایت هم به کسی نگو تا موقعش. خلاصه زن خدا را شکر کرد و با بچه اش عباس راه افتاد و رفت تا رسید به کربلا. آنجا ماند و ناشناس زندگی کرد. سالها گذشت تا عباس بزرگ شد. روزی از روزها مادر عباس کمی پول داد به او تا برود نفت و فانوس بخرد. عباس سر راه بازار رفت توی حرم امام حسین تا زیارتی بکند. همینکه رفت توی حرم، درویشی را دید که مشغول مدح امام حسین بود و با صدای خیلی قشنگی مداحی می کرد. عباس که خیلی از صدای گرم درویش خوشش آمده بود همه پول را داد به او و برای اینکه مادرش نفهمد کمی از آب حوض حرم را توی فانوس ریخت و برگشت به خانه. تا رسید به خانه فانوس را داد به مادرش و تندی رفت توی رختخواب و خود را به خواب زد که اگر فانوس روشن نشد و مادرش فهمید که بجای نفت، آب توی آن است، او را دعوا نکند. اما به حکم خدا و از برکت امام حسین آن شب فانوس بهتر از هر شبی می سوخت و روشن تر و پرنورتر بود. صبح که عباس بیدار شد مادرش از او پرسید نفت دیشب را از کجا خریدی؟ هر روز برو از همان جا بخر. عباس که فکر می کرد مادرش از روی طعنه و تمسخر این را می گوید از ترس هر چه را که اتفاق افتاده بود، تعریف کرد. اما دید که مادرش دروغ نگفته و فانوس روشنتر از همیشه می سوزد. از آن به بعد عباس مداح امام حسین شد و هر روز به حرم می رفت و با صدای رسای خود در مدح امام حسین و دیگر امامان شعر می خواند. روزها گذشت تا اینکه روزی شاه طهماسب پادشاه ایران به قصد زیارت آمد به کربلا. از قضا رمال باشی هم با او بود. وقتی زیارت شاه طهماسب تمام شد صدای پسرک مداح که با شیرینی و گرمی بسیار می خواند، به گوش او رسید. شاه دستور داد او را حاضر کردند و خلعت بسیار قشنگی به او پوشاندند و مقداری سکه نیز به او دادند و روانه اش کردند. عباس با خوشحالی به خانه آمد و حکایت را برای مادرش تعریف کرد. فرای آن روز پسرک بازهم در حرم مداحی کرد. شاه طهماسب دوباره او را احضار کرد و این بار از او خواست که شب را پیش او بماند و برایش مدح بخواند. اما عباس گفت من اول باید از مادرم اجازه بگیرم. شاه طهماسب او را به خانه فرستاد تا به مادرش بگوید که امشب مهمان شاه است. اما مادر عباس قبول نکرد و گفت برو به شاه بگو این تویی که به شهر ما آمدی و مهمان ما هستی، اگر قدم رنجه کنی و بر ما منت بگذاری فبهاالمراد! عباس برگشت و حرف مادرش را به شاه گفت. شاه هم پذیرفت و شب مهمان عباس و مادرش شد. از قدرت خداوند غذای کمی که مادر عباس پخته بود کم نیامد و همه همراهان شاه از همان دیگ کوچک غذا خوردند و سیر شدند! شام که تمام شد شاه طهماسب که از کرامت آن زن و پسرش عباس پیش خدا و امام حسین آگاه شده بود؛ از زن خواست که قصه زندگی خودش را برای او تعریف کند، تا همه بفهمند که آن زن چطور مورد نظر و لطف خدا و امامان قرار گرفته. زن آهی کشید و گفت قصه من دراز است و سرتان را درد می آورد از آن بگذرید؛ اما شاه طهماسب اصرار کرد. بالاخره زن با این شرط که در حین گفتن قصه اش هیچ کس حق خروج از خانه را ندارد راضی شد که قصه اش را بگوید. شاه طهماسب هم دستور داد تمام درهای خانه را بستند و پشت هر در دو تا نگهبان گذاشت. بعد زن شروع کرد و همه حکایت خود را از زندگی در کاخ شاه و عاشق شدن رمال باشی به او و کشته شدن پسرش و اخراج خودش و کور شدنش و معجزه حضرت عباس و ... همه را نقل کرد و اشک ریخت. شاه طهماسب که قصه را شنید آه از نهادش برآمد و فهمید که این زن مومن و محترم و این پسر زیبا و خوش صدا زن و بچه خود او هستند. همان جا اول دستور داد سر رمال باشی نامرد را از تن جدا کردند. بعد سجده شکر به جای آورد و تاج پادشاهی را با دست خودش روی سر عباس گذاشت و او را جانشین خودش کرد.
چهارشنبه 8/8/1392 - 17:54
داستان و حکایت
خانواده بسیار فقیری بودند که در یک مزرعه و یک کلبه کوچک کنار مزرعه کار و زندگی می‌کردند، کلبه آنها نه اتاقی داشت و نه اسباب و اثاثیه ای. اعضای خانواده از برداشت محصولات... خانواده بسیار فقیری بودند که در یک مزرعه و یک کلبه کوچک کنار مزرعه کار و زندگی می‌کردند، کلبه آنها نه اتاقی داشت و نه اسباب و اثاثیه ای. اعضای خانواده از برداشت محصولات مزرعه آنقدری گیرشان می‌آمد که فقط شکمشان را به سختی سیر کنند. اما یک سال بدون هیچ علتی، محصول کمی بیشتر از حد معمول بدست آمد، در نتیجه کمی بیش از نیازشان پول بدست آوردند… زن کاتالوگ کهنه و خاک گرفته ای را بیرون کشید و ورق زد، همچنان که صفحات آنرا یکی یکی ورق می‌زد افراد خانواده هم دورش جمع می‌شدند، بالاخره زن آینه‌ی بسیار زیبایی دید و به نظرش رسید که از همه چیز بهتر است. پیش از آن در خانه هرگز آینه ای نداشتند. از آنجایی‌که پول کافی برای خریدنش داشتند، زن آن را سفارش داد. یک هفته بعد وقتی در مزرعه سرگرم کار بودند مردی سوار بر اسب از راه رسید او بسته ای در دست داشت، و خانواده به استقبالش رفتند . زن اولین کسی بود که بسته راباز کرد و خود را در آینه دید و جیغ زد: جک، تو همیشه می‌گفتی من زیبا هستم، من واقعآ زیبا هستم! مرد آینه را بدست گرفت و در آن نگاه کرد لبخندی زد و گفت: تو همیشه می‌گفتی که من خشن هستم ولی من جذاب هستم. نفر بعدی دختر کوچکشان بود که گفت: مامان، مامان، چشمهای من شبیه توست . در این اثنا پسر کوچکشان که بسیار پر انرژی بود از راه رسید و آینه را قاپید او در چهار سالگی از قاطر لگد خورده بود و صورتش از ریخت افتاده بود، او فریاد زد: من زشتم ! من زشتم! و در حالی که بشدت گریه می‌کرد به پدرش گفت : پدر، آیا من همیشه همین شکل بودم ؟ بله پسرم ، همیشه . با این حال تو مرا دوست داری ؟ بله پسرم، دوستت دارم ! چرا؟ برای چه من را دوست داری ؟ چون مال من هستی!!! ….و من هر روز صبح وقتی صادقانه به درونم نگاه می‌کنم و می بینم که زشت است ، از خدا می‌رسم آیا دوستم داری ؟ و او همیشه مهربانانه جواب می دهد: بله !و وقتی از او می پرسم چرا دوستم داری ؟ او می‌گوید : چون مال من هستی.
چهارشنبه 8/8/1392 - 17:53
سخنان ماندگار
           
  پیامبر اكرم صلی الله علیه وآله :  
   
  اِتَّخِذُوا الأهلَ؛ فإنّه أرْزَقُ لَكُم؛  
   
  خانواده تشكیل دهید ، كه مایه فزونى روزىِ شماست .  
   
  دانش‌نامه قرآن و حدیث: ج 12, ص 432, ح 163
يکشنبه 21/8/1391 - 21:9
سخنان ماندگار
           
  پیامبر اكرم صلی الله علیه وآله :  
   
  وِلایَةُ عَلِیِّ بنِ أبی طالِبٍ وِلایَةُ اللَّهِ و حُبُّهُ عِبادَةُ اللَّهِ وَ اتِّباعُهُ فَریضَةٌ مِنَ اللَّهِ؛  
   
  ولایت على بن ابى‏طالب سلام الله علیه ولایت خدا، و محبّت او عبادت خدا و پیروى از او فریضه‏اى از جانب خدا است  
   
  بشارة المصطفى: ص 16
يکشنبه 21/8/1391 - 21:2
سخنان ماندگار
           
  امام مهدى علیه السلام  :  
   
  أنا بَقِیّةُ اللّه ِ فی أرضِهِ و المُنْتقِمُ مِن أعدائِهِ ؛  
   
  من بقیّة اللّه (باقیمانده حجّت هاى خدا) در زمینم و از دشمنان او انتقام مى گیرم.  
   
  میزان الحكمة: ح 1270
يکشنبه 21/8/1391 - 20:56
سخنان ماندگار
           
  امام رضا سلام الله علیه :  
   
  مَن اعتَبَرَ أبصَرَ وَمَن أبصَرَ فَهِمَ، ومَن فَهِمَ عَلِمَ  
   
  هر كه عبرت گیرد، بینا شود و هر كه بینا شود، فهمیده گردد و هر كه فهمیده شود، دانا گردد  
   
  میزان الحکمة ج13 ص313
يکشنبه 21/8/1391 - 20:53
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته