شعر و قطعات ادبی
زندگی نامه ویلیام شکسپیر
موقعی که هجده ساله بود، دلباخته دختری بیست و پنج ساله به نام "آن هثوی" از دهکده مجاور شد. از آن زمان زندگی پر حادثه شکسپیر آغاز شد...
ویلیام شکسپیر (۱۶۱۶-۱۵۶۴) را بزرگترین نمایشنامهنویس در زبان انگلیسی دانستهاند.
به همان درجه که سعدی، حافظ و فردوسی مظهر تفکر و زبان و ادبیات ایرانیان هستند و گفتههای آنان زبانزد خاص و عام است، شکسپیر هم در تمدن انگلستان مقامی بسیار ارجمند دارد که شواهد آن در تشکیل انجمنهای مخصوص برای قرائت نمایشنامههای او، دستههای سیار یا ثابت هنر پیشگان حرفهای یا تفننی به نام "گروه شکسپیر" و همچنین تصاویر و مجسمههای متعدد از او و بازیگران نمایشنامههای او، نامگذاری خیابانها، خانهها و حتی میکدهها به نام او کاملاً مشهود و محقق است. حتی جملات و گفتههای او به صورت کلمات قصار و ضرب المثل در گفتگوهای روزمره به گوش میرسد، بدون این که گوینده یا شنونده از منبع حقیقی آن آگاه باشد.
زندگی نامه:
در اوایل قرن شانزدهم میلادی در دهکدهای نزدیک شهر استرتفورد در ایالت واریک انگلستان زارعی موسوم به ریچارد شکسپیر زندگی میکرد. یکی از پسران او به نام "جان" در حدود سال ۱۵۵۱ به شهر استرتفورد آمد و در آنجا به شغل پوست فروشی پرداخت و "ماری آردن" دختر یک کشاورز ثروتمند را به همسری برگزید. ماری در ۲۶ آوریل ۱۵۶۴ پسری به دنیا آورد و نامش را "ویلیام" گذاشت. این کودک به تدریج پسری فعال، شوخ و شیطان شد، به مدرسه رفت و مقداری لاتین و یونانی فرا گرفت. ولی به علت کسادی شغل پدرش ناچار شد برای امرار معاش، مدرسه را ترک کند و شغلی برای خود برگزیند. برخی میگویند اول شاگرد قصاب شد و چون از دوران نوجوانی به قدری به ادبیات دلبستگی داشت که معاصرین او نقل کردهاند، در موقع کشتن گوساله خطابه میسرود و شعر میگفت.
در سال ۱۵۸۲ موقعی که هجده ساله بود، دلباخته دختری بیست و پنج ساله به نام "آن هثوی" از دهکده مجاور شد و با یکدیگر عروسی کردند و به زودی صاحب سه فرزند شدند. از آن زمان زندگی پر حادثه شکسپیر آغاز شد و به قدری تحت تأثیر هنرپیشگان و هنر نمایی آنان قرار گرفت که تنها به لندن رفت تا موفقیت بیشتری کسب کند و بعداً بتواند زندگی مرفه تری برای خانواده خود فراهم نماید.
پس از ورود به لندن به سراغ تماشاخانههای مختلف رفت و در آنجا به حفاظت اسبهای مشتریان مشغول شد ولی کم کم به درون تماشاخانه راه یافت و به تصحیح نمایشنامههای ناتمام پرداخت و کمی بعد روی صحنه تئاتر آمد و نقشهایی را ایفا کرد. بعدا وظایف دیگر پشت صحنه را به عهده گرفت. این تجارب گرانبها برای او بسیار مورد استفاده واقع شد و چنان با مهارت کارهایش را پیگیری کرد که حسادت هم قطاران را برانگیخت.
در آن دوره هنرپیشگی و نمایشنامهنویسی حرفهای محترم و محبوب تلقی نمیشد و طبقه متوسط که تحت تأثیر تلقینات مذهبی قرار داشتند، آن را مخالف شئون خویش میدانستند. تنها طبقه اعیان و طبقات فقیر بودند که به نمایش و تماشاخانه علاقه نشان میدادند.
در آن زمان بود که شکسپیر قطعات منظومی سرود که باعث شهرت او شد و در سال ۱۵۹۴ دو نمایش کمدی در حضور ملکه الیزابت اول در قصر گوینویچ بازی کرد و در ۱۵۹۷ اولین کمدی خود را به نام "تقلای بی فایده عشق" در حضور ملکه نمایش داد و از آن به بعد نمایشنامههای او مرتباً تحت حمایت ملکه به صحنه تئاتر میآمد.
الیزابت در سال ۱۶۰۳ زندگی را بدرود گفت، ولی تغییر خاندان سلطنتی باعث تغییر رویهای نسبت به شکسپیر نشد. جیمز اول به شکسپیر و بازیگرانش اجازه رسمی برای نمایش اعطا کرد. نمایشنامههای او در تماشاخانه "گلوب" که در ساحل جنوبی رود تیمز قرار داشت، بازی میشد. بهترین نمایشنامههای شکسپیر درهمین تماشاخانه گلوب به اجرا درآمد. هرشب شمار زیادی از زنان و مردان آن روزگار به این تماشاخانه میآمدند تا شاهد اجرای آثار شکسپیر توسط گروه پر آوازه "لرد چیمبرلین" باشند. اهتزاز پرچمی بر بام این تماشاخانه نشان آن بود که تا لحظاتی دیگر اجرای نمایش آغاز خواهد شد. در تمام این سالها خود شکسپیر با تلاشی خستگی ناپذیر - چه در مقام نویسنده و چه به عنوان بازیگر- کار میکرد. این گروه، علاوه بر آثار شکسپیر، نمایشنامههایی از سایر نویسندگان و از جمله آثار "کریستوفر مارلو" ی گمشده و نویسنده نو پای دیگر به نام "جن جانسن" را نیز به اجرا در میآورند، اما احتمالاً آثار استاد "ویلیام شکسپیر" بود که بیشترین تعداد تماشاگران را به آن تماشاخانه میکشید.
این تماشاخانه به صورت مربع مستطیل دو طبقهای ساخته شده بود، که مسقف بود ولی خود صحنه از اطراف دیواری نداشت و تقریباً در وسط به صورت سکویی ساخته شده بود و به ساختمان دو طبقهای منتهی میگشت که از قسمت فوقانی آن اغلب به جای ایوان استفاده میشد.
شکسپیر بزودی موفقیت مادی و معنوی به دست آورد و سرانجام در مالکیت تماشاخانه سهیم شد. این تماشاخانه در سال ۱۶۱۳ در ضمن بازی نمایشنامه "هانری هشتم" سوخت و سال بعد بار دیگر افتتاح شد، که آن زمان دیگر شکسپیر حضور نداشت، چون با ثروت سرشار خود به شهر خویش برگشته بود. احتمالاً شکسپیر در سال ۱۶۱۰ یعنی در ۴۶ سالگی دست از کار کشید و به استرتفرد بازگشت، تا درآنجا از هیاهوی زندگی در شهر لندن دور باشد. چرا که حالا دیگر کم و بیش آنچه را که در همه آن سالها در جستجویش بود به دست آورده بود. نمایش نامههایی که در این دوره از زندگیش نوشته " زمستان" و " توفان" هستند که اولین بار در سال ۱۶۱۱ به اجرا در آمدند. در آوریل سال ۱۶۱۶ شکسپیر چشم از جهان بست و گنجینه بی نظیر ادبی خود را برای هموطنان خود و تمام مردم دنیا بجا گذاشت. آرمگاه او در کلیسای شهر استرتفورد قرار دارد و خانه مسکونی او با وضع اولیه خود همیشه زیارتگاه علاقمندان به ادبیات بوده و هر سال در آن شهر جشنی به یاد این مرد بزرگ برپا میگردد.
مجموعه آثار:
با توجه به تعداد نمایشنامههایی که هر ساله از شکسپیر به صحنه میآمد، میتوان این طور نتیجه گرفت که او آنها را بسیار سریع مینوشتهاست. مثلاً گفته شده او فقط دو هفته وقت صرف نوشتن نمایشنامه "زنان سر خوش وینزر" (که در سال ۱۶۰۱ اجرا شد) کرده است. البته این بسیار هیجان آور است که شکسپیر را در حالتی شبیه به آنچه در این نقاشی میبینیم، در ذهن مجسم میکنیم، که تنها با تخیلات و الهامات خود در یک اتاق زیر شیروانی کوچک نشسته است و با شتاب چیز مینویسد، اما واقعیت غیر از این بود. آن طور که گفته میشود شکسپیر بیشتر نمایشنامه هایش را دراتاق کوچکی در انتهای ساختمان تماشاخانه مینوشته است. به احتمال زیاد شکل فشردهای از نمایشنامه را از طرح داستان گرفته تا شخصیتها و سایر عناصر نمایشی، با شتاب به روی کاغذ میآورده... بعد آن را کمی میپرورانده و در پایان، زمانی که بازیگرها خود را با نقشهای نمایشی انطباق میدادند، شکل نهایی آن را تنظیم میکرده است. طرحهای شکسپیر اغلب چیز تازهای نیستند. در حقیقت او این قصه را از خود خلق نمیکرده، بلکه آنها را از منابع مختلفی مثل تاریخ، افسانههای قدیمی و غیره بر میگرفته است. یکی از منابع آثار شکسپیر کتابی بوده به نام "شرح وقایع انگلستان، اسکاتلند و ایرلند" اثر "هالینشد" شکسپیر قصههای بسیاری از نمایشنامه خود را از جمله: "هانری پنجم"، "ریچارد سوم" و "لیر شاه" را از همین کتاب گرفت.
ازدیگر آثاری که از نمایشنامههای شکسپیر به جا مانده است میتوان به: هملت، شب دوازدهم، اتلو، هانری چهارم، هانری پنجم، هانری ششم، تاجر ونیزی، ریچارد دوم، آنطور که تو بخواهی، رُمئو و ژولیت، مکبث، توفان، تلاش بی ثمر عشق ... اشاره کرد.
نمایشنامه رُمئو و ژولیت در پنج پرده و بیست و سه صحنه تنظیم شده و، اگر نمایشنامه تیتوس اندرونیکوس را به حساب نیاوریم، اولین نمایشنامه غم انگیز شکسپیر محسوب میشود. تاریخ قطعی تحریر آن معلوم نیست و بین سالهای ۱۵۹۱ و ۱۵۹۵ نوشته شده، ولی سبک تحریر و نوع مطالب و قراین دیگر نشان میدهد، که قاعدتاً بایستی مربوط به سال ۱۵۹۵ باشد.
هاملت بزرگترین نمایشنامه تمامی اعصار است. هملت بر تارک ادبیات نمایشی جهان خوش میدرخشد. دارای نقاط اوج، جلوهها و لحظات بسیار کمیک است. میتوان بارها و بارها سطری از آن را خواند و هر بار به کشفی تازه نایل شد. میتوان تا دنیا، دنیاست آن را به روی صحنه آورد و باز به عمق اسرار آن نرسید. انسان خود را در آن گم میکند، گاه به بن بست میرسد، گاه لحظاتی سرشار از خوشی و لذت میآفریند و گاه انسان را به اعماق نومیدی میکشاند. بازی در این نقش، انسان را با تمام ذهن و روحش درگیر خود میکند و او را در خود فرو میبرد.
گردآوری: گروه فرهنگ وهنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
منبع: urmia-ptel.mihanblog.com
م چهارشنبه 3/3/1391 - 15:51
شعر و قطعات ادبی
زیدهای از اشعار «کارل ون بری»
کارل ون بری در سال 1944 اولین دفتر شعرش را با عنوان «مشعل کاهی» به چاپ رساند و از آن تاریخ تا کنون هجده دفتر شعر منتشر کرده است...
کارل ون بری در سال 1944 اولین دفتر شعرش را با عنوان «مشعل کاهی» به چاپ رساند و از آن تاریخ تا کنون هجده دفتر شعر منتشر کرده است. «در انتظار قطار» آخرین اثر اوست که در سال 1990 توسط انتشارات بونی یش به چاپ رسیده است.
نمونه ای اشعار
دعا
و زئوس ... ، اگر مرگیت هنوز باقیست
به مرگی مرا بخوان که به هیچ زبانی
ترجمان نشود
من نمیخواهم با مرگ از رازی بگویم که
او ندارد
مرا به آنسوی نور ببر
بگذار مرگ از درون تیرگی فریادم کند
و رعشه بر اندامم آورد
در شعلهی ِ زبان ِ غریبش
*****************
تحسین
ساعتها،
دقیقهها و ُ ثانیهها
هنوز هستم و ُ نفس طلوع را میتوانم
بوئید
مثل امواج روی ِ پاهایم که تنها نفس ِ ممکنست
از سالهای ِ پیر و دور
بی شک ارجت خواهم نهاد،
فراموشی –
انتظاری که
آب را از من دریغ نمیکنی.
*****************
پیری
برای پیر شدن
باید سرباز چینی پیری بود
سوی غرب، اینجا در سرزمین غروب و ُ کنایه
پیرها یا مضحکند یا بر سر ِ راه ایستاده اند،
با سکون ِ دلمشغولیهای ساکتشان
پنج حالت ِ درد آور
چهار دلیل ملال آور
آه بودائی
سادهت را ز مرگ ِ سنگین -
اینجا واژه ای برای چیدن هست
کافیست کناری بایستی و ُ بگذاری زندگی آهسته
از لای پنبه لباس ملیجک سر بیرون بر آورد
و خوشا شاعر چینی که هنگام رفتن گفت:
قبل از رفتنم رودِ پائیز را اتنظار میکشم
چه، سایه ام هنوز بر ساحلی میافتد که
روزی از آن ِ من بوده ست.
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
منبع: sahneha.com
چهارشنبه 3/3/1391 - 15:50
شعر و قطعات ادبی
آرزوهایی که حرام شدند! (شل سیلور استاین)
لستر وسط آرزوهایش نشست/ آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا/ و نشست به شمردنشان تا ...... پیر شد....
جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکند
به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم
لستر هم با زرنگی آرزو کرد
دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد
بعد با هر کدام از این سه آرزو
سه آرزوی دیگر آرزو کرد
آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی
بعد با هر کدام از این دوازده آرزو
سه آرزوی دیگر خواست
که تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا...
به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد
برای خواستن یه آرزوی دیگر
تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به...
۵میلیارد و هفت میلیون و۱۸هزار و۳۴آرزو
بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین
و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن
جست و خیز کردن و آواز خواندن
و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر
بیشتر و بیشتر
در حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند
عشق می ورزیدند و محبت میکردند
لستر وسط آرزوهایش نشست
آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا
و نشست به شمردنشان تا ......
پیر شد
و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود
و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند
آرزوهایش را شمردند
حتی یکی از آنها هم گم نشده بود
همشان نو بودند و برق میزدند
بفرمائید چند تا بردارید
به یاد لستر هم باشید
که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها
همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد!!!
گردآوری
: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
منبع: kolbehyetanhayi.mihanblog.com
م چهارشنبه 3/3/1391 - 15:49
شعر و قطعات ادبی
نوروز در شعر و اندیشه خیام
نوروز در فرهنگ مکتوب ما نیز جایگاه ویژه ای دارد و شاید یکی از بارزترین کارها در این باره نوروزنامه حکیم عمرخیام باشد. البته نوروزنامه منسوب به خیام است؛ در عین حال باید به خاطر داشت که...
تقویم جلالی دقیقترین تقویم جهان است که خیام تنظیم کرد
نوروز جشنی باشکوه برای دلهاست. جشنی برای شادمانی و برای زنده شدن دلها؛ در این هنگام، موجی از شادی برمیخیزد و همه جا را فرامیگیرد. نمیتوان گفت سرچشمه این موج کجاست؛ همین هست که مردم به تکاپو میافتند و شهرها و روستاها تکان میخورند و بیدار میشوند.
گویی جان تازه ای در کالبد زندگی دمیده میشود، کودکان شادتر از همیشه اند و مادران در اندیشه شادی بخشی بیشتر؛ پدران هم اگر شرمنده نباشند، بسیار سرخوش اند.
نوروز پیوند دوباره با طبیعت، زندگی، تاریخ و با آن کسانی است که قرنها و قرنها در این سرزمین زیسته اند. در نوروز حسی انسانی وجود دارد، حسی به شدت انسانی و همین خصلت است که آن را، تا به این اندازه از دیگر مراسم متمایز میکند؛ در نوروز «تفاوتها» از میان میروند و «همه با هر رنگ و نشان» (فارس، ترک، کرد، بلوچ، ترکمن و...) فارغ از قومیت، زبان و گرایشهای فرقه ای به یک ویژگی مشترک میرسند و هویتی یگانه پیدا میکنند. این عید را همه ایرانیان گرامیمیدارند و کم هستند آنهایی که آن را دوست نداشته باشند.
نوروز ساز و کاری است برای ارج نهادن به زندگی، برای اجتماعی شدن و برای احراز هویت. از این رو نوروز مایه مباهات و باعث افتخار است. میتوان پرسید که کدام آیین و رسم است که این گونه بتواند در افراد پویایی و تحرک ایجاد کند و به آنها امید بدهد.
نوروز همیشه پیروز، نمودی از فرهنگ کهن ماست و اگر از ما بپرسند که شما با این سابقه دیرینه و با این پیشینه تاریخی، چه دارید ما به طور مشخص میتوانیم به نوروز اشاره کنیم. به نوروزی که در دل خود آیینهای دیگری دارد و هر یک از دیگری زیباتر است. گذشته از اینها نوروز زبانی جهانی دارد. به این معنا که اگر درباره آن سخن بگوییم، همه مردم جهان میتوانند آن را بفهمند. یک سرخ پوست یا یک تبتی احساس ما را درک میکند و میتواند با ما هم دلی داشته باشد.
نوروزنامه
نوروز در فرهنگ مکتوب ما نیز جایگاه ویژه ای دارد و شاید یکی از بارزترین کارها در این باره نوروزنامه حکیم عمرخیام باشد. البته نوروزنامه منسوب به خیام است؛ در عین حال باید به خاطر داشت که این کتاب در هر صورت به دست کسی نوشته شده که دانش فراوان داشته است، «مجتبی مینوی» پژوهشگر نام آشنای ادبیات، که به سخت گیری مشهور است این رساله را از خیام میداند و در معرفی آن مینویسد: «نوروزنامه رساله ای است، در بیان سبب وضع جشن نوروز و کشف حقیقت آن و این که کدام پادشاه آن را نهاده و چرا آن را بزرگ داشته اند.»
مینوی سپس مینویسد: «نویسنده جشن نوروز را که یکی از رسوم ملی ایران است، موضوع رساله خویش قرار داده و بنابراین، باید گفت به ملیت ایران علاقه مند بوده است؛ خاصه وقتی میبینیم به اصرار زیاد مراعات و حفظ این جشن را حتی بر اقوام ترک و روم نیز واجب میشمارد.»
این پژوهشگر در معرفی بیشتر نوروزنامه مینویسد: «مولف از شاهان اساطیری و تاریخی ایران تا زمان یزدگرد شهریار بسیار یاد میکند و پیشهها و رسوم و فنونی را که ایشان نهاده اند مطابق با روایاتی که در شهنامهها آورده اند، نقل میکند؛ چنان که گویی به خواندن شاهنامه فردوسی مداومت داشته است.»
مینوی سپس دلایل خود را مبنی بر این که نوروزنامه متعلق به خیام است بیان میکند. اما اگر باوجود همه دلایل و شواهد ما نوروزنامه را از خیام ندانیم، باز هم چیزی از سهم خیام در زمینه نوروز کم نمیشود؛ چون تقویم جلالی را که او و همکارانش پدید آوردند، دقیق ترین تقویم جهان بوده و هست و از این نظر کاری فوق العاده است.
دقیق ترین تقویم جهان
تا پیش از تنظیم تقویم جلالی، «کبیسه»ها یا حساب نمیشدند و یا این که به شکلی در تقویم جای میگرفتند که باز خود مشکلاتی را پدید میآورد.
بنابراین آن چه که تقویم جلالی را برجسته کرده است شیوه محاسبه کبیسههاست. چنان که میدانیم هر سال ۳۶۵ روز و ۵ ساعت و ۴۸ دقیقه و ۴۹ ثانیه است و منظور از کبیسه همین ۵ ساعت و اندی است که منجمان از قدیم در این فکر بوده اند که با آن چه کنند. در دوره ساسانی، پس از هر ۱۲۰ سال، یک سال را به صورت چرخشی ۱۳ ماهه حساب میکردند. به این معنا که پس از ۱۲۰ سال اول، فروردین دو ماه و بعد از ۱۲۰ سال دوم، اردیبهشت دو ماه و به همین ترتیب تا اسفندماه در نظر گرفته میشد تا کبیسه محاسبه شود. پس از اسلام این کار به فراموشی سپرده شد و در نتیجه، بین سال عرفی و سال حقیقی اختلاف به وجود آمد؛ به طوری که دیگر نوروز یعنی اول فروردین با اول بهار مطابقت نداشت. این بود که جلال الدین ملکشاه از گروهی از اخترشناسان که خیام جوان در راس آنها بود خواست که این مشکل را برطرف کنند. آنها وقتی که رصد کردند دیدند که ۲۱ روز از سال طبیعی جلو افتاده اند یعنی متوجه شدند که روز عید آنها در ۲۱ فروردین واقع شده است و به همین دلیل آنها در سال ۴۵۸ هجری؛ سال خود را ۲۰ روز عقب کشیدند.
دکتر ایرج ملک پور، استاد نجوم، در این باره میگوید: در تقویم میلادی هر چهار سال یا هر هشت سال یک بار کبیسه دارند؛ من در کتابی با عنوان «تقویم ۵ هزار ساله هجری شمسی» همه کبیسهها را برای ۵ هزار سال حساب کرده ام که ببینم دقت تقویم جلالی چقدر است، پس از محاسبه متوجه شدم که ما در سال ۴۵۸ با طبیعت هیچ اختلافی نداشتیم. یعنی دانشمندان ایرانی در آن زمان بسیار دقیق کار کرده اند.
ملک پور هم چنین تصریح میکند: براساس محاسبات من، تقویم ایرانی هر ده میلیون سال یک روز با طبیعت خطا پیدا میکند، برای این که دقت این تقویم را بدانید باید بگویم که تقویم اروپاییها هر ۲۵۰۰ سال یک روز خطا دارد و تقویم ایرانی بین ۴۰ تقویم موجود در جهان امروز دقیق ترین است. به گفته این منجم یکی دیگر از امتیازات تقویم ما این است که آغاز فصلها و آغاز ماهها یکی است یعنی آغاز تابستان همان اول تیر ماه است و این نشان میدهد که ایرانیها چه مطالعات عمیقی در زمینه تقویم داشته اند، در حالی که در اروپا آغاز بهار با بیستم مارس مطابقت دارد.
نوروز در شعر خیام
چنان که انتظار میرود، باتوجه به این که خیام یک دانشمند و یک فیلسوف بود در شعر او گردش روزگار نمود زیادی یافته است.
در واقع او کسی است که این گردش را میبیند و حس میکند. او آمدن سال و ماه را پیر شدن انسان، گذر زمان و فانی بودن را به طور کامل و تمام درک میکند؛ از این رو شعرش ویژگی خاصی پیدا کرده است.
موضوع این است که دانستن یک چیز کافی نیست؛ بلکه درک و احساس آن است که اهمیت دارد. به همین دلیل است که خیام وقتی درباره زندگی شعر میسراید، زبانش تا این اندازه تاثیرگذار است:
چون ابر به نوروز رخ لاله بشست
برخیز و به جام باده کن عزم درست
کین سبزه که امروز تماشاگه توست
فردا همه از خاک تو برخواهد رست
خیام در شعرش بسیار به مرگ میاندیشد؛ ولی از مرگ اندیشی است که به زندگی میرسد و میگوید که باید قدر زندگی را دانست؛ از این رو او پند میدهد که باید از لحظه لحظه زندگی لذت برد:
این قافله عمر عجب میگذرد
دریاب دمیکه با طرب میگذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب میگذرد
هم چنین خیام به رویش و به زندگی دوباره و به طور کلی به طبیعت توجه زیادی دارد و کمتر شاعری است که مثل او به رویش و طبیعت اهمیت بدهد.
البته شاعران و نویسندگان زیادی در این باره سروده اند و نوشته اند؛ ولی اصالتی در شعر خیام هست که در آثار آنان دیده نمیشود:
ساقی گل و سبزه بس طربناک شده است
دریاب که هفته دگر خاک شده است
خیزیم و دمیزنیم پیش از دم صبح
کین صبح بسی دمد که ما دم نزنیم
رباعیات خیام نمونه بارز تاثیر دانش و فرهنگ بر بینش است.
اگر خیام منجم نبود و اگر به کار تقویم نمیپرداخت، شعرش این گونه زبانزد عام و خاص نمیشد و به دورترین نقاط جهان راه نمیبرد. آن چه را که او میگوید به ویژه درباره گردش ایام، از عمق جان بیان میکند و امری وصف ناپذیر را با شیوایی بر زبان میآورد.
پس این که خیام دقیق ترین تقویم جهان را نوشته است در خوانش شعرش اهمیت زیادی دارد.
به عبارت دیگر باید گفت، سرودن این رباعیات فلسفی و عمیق درباره مرگ و زندگی تنها از عهده کسی برمیآید که بسیار دقیق به هستی نگریسته باشد. این است که باید با آمدن هر سال یادی هم از خیام کرد. از کسی که یادگاری بزرگ بر جای گذاشته و دقیق ترین تقویم جهان و عمیق ترین اشعار فلسفی را به ما هدیه داده است.
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
منبع: khorasannews.com
م چهارشنبه 3/3/1391 - 15:48
شعر و قطعات ادبی
همه چیز درباره حافظ و شعر او
اما “امیر مبارزالدین مظفر” که مردی متعصب و بی رحم بود، با او رقابت داشت. قساوت او تا به این حد بود که توسط دو فرزند خود یعنی شاه شجاع و برادرش...
شمسالدین محمد "خواجه حافظ شیرازی"، ملقب به لسان الغیب و ترجمان الاسرار، عارف، شاعر و غزلسرای بزرگ و بلند آوازه ایران، در سده هشتم هجری متولد شده است.ا ز تاریخ تولد مدت عمر و احوال حیات حافظ، آگاهی ما بسیار اندک است در غالب مآخذ نام پدرش را “بهاءالدین” نوشتهاند. تذکره نویسان نوشتهاند که نیاکان او از کوهپایه اصفهان بودهاند و نیای او در روزگار حکومت “اتابکان سلغری” از آن جا به شیراز آمده و در همان شهر ساکن شدهاند و نیز چنین نوشتهاند که پدرش “بهاءالدین محمد” بازرگانی میکرد و مادرش ا ز اهالی کازرون بوده و خانه ایشان در دروازه کازرون بود.
ولادت حافظ در اول قرنهای هشتم هجری و حدود سال ۷۲۷ در شیراز اتفاق افتاد. پس از مرگ “بهاءالدین” پسران او پراکنده شدند، ولی “شمس الدین محمد” که خردسال بود، با مادر در شیراز ماند و روزگار آن دو به تهیدستی میگذشت، بههمین سبب حافظ همین که به مرحلهای از رشد رسید، در نانوایی محله به نانوایی مشغول شد، تا آن که عشق به تحصیل کمالات او را به مکتبخانه کشانید و به تفضیلی که در “تذکره میخانه” آمده است، وی چندگاهی ایام را بین کسب معاش و آموختن سواد میگذرانید. پس از آن شیوه زندگی حافظ دگرگون شد و او درجرگه طالبان علم درآمد و مجالس درس عالمان و ادیبان زمان را در شیراز درک کرد و به تتبع و تفحص در کتابهای مهم دینی و ادبی پرداخت و “محمد گلندام” معاصر و جامع دیوانش او را چندین بار در مجلس درس “ قوام الدین ابوالبقاء”، “عبدالله بن محمد بن حسن اصفهانی شیرازی“(م ۷۷۲ هجری) مشهور به “ابن النفعیه نجم”، عالم و فقیه بزرگ عهد خود، دیده و غزلهای او را در همان محفل علم واجب شنیده است. چنانکه از سخن “محمد گلندام” برمیآید، “حافظ” در دو رشته از دانشهای زمان خود یعنی علوم شرعی و علوم ادبی کار میکرد و چون استاد او “قوام الدین”، خود عالم به قرات سبع بود، طبعا حافظ نیز در خدمت او بهحفظ قرآن با توجه به قرائتهای چهارده گانه ممارست میکرد واتخاذ تخلص حافظ نیز از همین اشتغال نشات کرده است.
روزگار جوانی حافظ مصادف بود با امارت “جلال الدین شاه شیخ ابوالاسحاق اینجو“(۷۷۴ تا ۷۵۴ ه ـ ق) در فارس. این پادشاه که ممدوح حافظ شد، پادشاهی هنرپرور، با ذوق و عشرت دوست بود، در سال ۷۴۴ ه - ق بر فارس مستولی شد و خطبه و سکه به نام خود کرد. اما “امیر مبارزالدین مظفر” که مردی متعصب و بیرحم بود، با او رقابت داشت. قساوت او تا به این حد بود که توسط دو فرزند خود یعنی ”شاه شجاع” و برادرش ”محمود مظفری“ به وضع دردناکی کور شد (سال ۷۵۴ ه- ق). پس از منازعات بسیار شیراز را گرفت و ۴ سال بعد اصفهان را نیز از دست او خارج ساخت و او را اسیر کرده و به شیراز آورد. در آن جا او را به دست یکی از دشمنان قدیمیخود که خون پدر را نیز میخواست، همراه با پسر یازده سالهاش به قتل رسانید. به هر حال حافظ از عهد او، رجال عصر او و خوشیهای روزگار پادشاهی او، با شوق و علاقه بسیار در غزلهایش یاد کرده است.
دوره دوم زندگانی حافظ، مصادف با روزگار حکومت “امیرمبارزالدین محمد مظفر” بوده که دوران تشویش خیال این شاعر بزرگ و شاعران بزرگ و دانشمندان دیگر بوده است، زیرا به تعبیر خواجه از شمشیر او خون میچکید و او که خود را “خسرو غازی” پادشاه غازی مینامید به قول “محمود کتبی”، مورخ معروف “آل مظفر” هفتصد- هشتصد نفر را به دست خویش گردن زده بود و در سختگیری و تعصب آیتی بود و بدیهی است که چنین شخصی خوش آیند خاطر شاعری بلندنظر و آسان گیر و رند و دشمن ریا و سالوس نمیافتاد. اما پسران او شاه “شجاع” و شاه “منصور”، مورد توجه و ممدوح حافظ بودهاند، نیز سلاطین دیگر “آل مظفر” چون شاه “یحیی”، شاه “محمود” و “زین العابدین” و همچنین “سلطان اویس” و “سلطان احمد ایلکانی” که در تبریز و بغداد حکومت داشتهاند، همه در اشعار او یاد شده و شاعر روی هم رفته آنها را ستوده است. اواخر عمر حافظ مصادف با استیلای “ امیر تیمور گورکانی” بر فارس بوده است و اگر ملاقات و دیداری، او با حافظ داشته، اواخر عمر شاعر بوده است.
گویند، چون “امیر تیمور” فارس را تسخیر کرد و شاه منصور را کشت، خواجه حافظ شیرازی را طلب کرد، چون حاضر شد، “تیمور” آثار فقر را در چهره او نمایان دید. گفت: ای حافظ ! من به ضرب شمشیر تمام روی زمین را خراب کردم تا سمرقند و بخارا را آباد کنم و تو آن را به یک خال هندو میبخشی. میگویی:
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
حافظ گفت: از آن بخشندگیهاست که بدین روز افتادهایم!
گذشته از مباحث مربوط به توحید و خداشناسی و بیان وحدت هستی و علاوه بر اصل رندی و خوش باشی، مساله ای که ذهن حافظ را به خود مشغول داشته، بیزاری از ریا و سالوس است که به تجهیز، خرمن دل و دین ریاکاران و مردمان را سوخته و خواهد ساخت. حافظ با آن که با صوفیه به ویژه آن گروه که پشمینه پوشی را دکان زراندوزی و صید قلوب ساده عوام ساختهاند، نظر خوشی ندارد، در برخی موارد کلام او یادآور مطالب و مقاصد صوفیه است و معلوم میگردد که با اصل عرفان و تصوف نزاعی ندارد و خود او نیز سالک آن راه است. نزاع او با کسانی است که این اندیشه عالی و مذهب والا را دکان ساختهاند و خرید و فروش میکنند. او چندین قصیده عالی و چند منظومه کوتاه محکم و تعدادی قطعات و رباعیات نیز سروده است. اما شهرتش بیشتر در غزل سرایی است و معمولا غزلیات او را کمال این نوع سخن و از هرحیث اوج غزل فارسی میشمارند و به ویژه استادی او در سرودن غزلهای عارفانه به پایهای رسیده که تاکنون کسی به مقام او نرسیده است. در سراسر دیوان حافظ غزلهای عرفانی بسیاری میتوان یافت که حتی برخی از غزلها که ظاهرا غزل عاشقانه است، میتوان تعزلی عارفانه شمرد.
رند در لغت به معنی زیرک، حیله گر، ریاکار و بی مبالات است. ولی در اصطلاح عارفان و صاحب دلان و اهل شهود معنای آن “ آن که ظاهر خود را در ملامت دارد و اندرونش سالم باشد. ”لیکن حقیقت رندی به ویژه نزد حافظ یک جنبه، یک بعد ندارد و بلکه ابعاد گوناگون دارد، از آن جمله تجاهل العارف و غنیمت شمردن وقت، ثبات عقیده و مخالفت با دمدمی بودن، انتخاب شیوه عشق و وجدان بر طریقه عقل و برهان، ظرافت طبع و رد خشونت، فرهیخته بودن و به پختگی کوشیدن اعتقاد به جبر و ریشخند به کسانی که به قدر عقیده دارند، بلندی ایثار و تسامح و نداشتن تعصب، سبکباری و ترک جهان گفتن و رهایی از حرصی و هوای نفس است که به همه این موارد، حافظ توجه داشته است. حافظ رند است، یعنی عارفی است که پیش از رسیدن به وادی رندی در ایستگاههای مختلف اندیشه توقف کرده، ولی از همه آنها عبور کرده و به رندی رسیده است. به عبارت دیگر، میتوان گفت که زمانی مانند بسیاری دیگر همه چیز را کامل و بی عیب دیده و اعتقاد بر این داشته است که دور فلک به شیوه عدل است و همچنین باور داشته است که باید آدمیدل خوش باشد به این که ظالم راه به مقصود نمیبرد.
غزل حافظ، هم دارای سطوح عاشقانه چون غزل سعدی است، هم دارای سطوح عارفانه چون غزل عطار و مولانا و عراقی و هم از سوی دیگر وظیفه اصلی قصیده را که مدح است بر دوش دارد. از این رو شعر حافظ نماینده هر سه جریان عمده شعری قبل از اوست و قهرمان شعر او، هم معبود و هم معشوق و هم ممدوح است. شعر حافظ در محور عمودی، بیشتر دنیوی و عاشقانه یا مدحی است و مضامین مختلف از جمله عرفان در محورهای لفظی است و کسانی که شعر او را عرفانی میدانند به محور افقی توجه دارند، یعنی ابیات او را مستقل میپندارند. در این که بین ابیات حافظ ارتباط هنری ظریفی است هیچ شک نیست. اما باید توجه داشت که ارتباط طولی با وحدت موضوع فرق میکند و ارتباط ابیات او با هم گاهی از طریق تداعی واژهها و معناها است. آن چه شعر او را از شعر شاعران گروه تلفیق جدا میکند، علاوه بر لطف خدادادی سخن این است که حافظ، شاعری سیاسی و مبارز هم هست و با زبان ایهام و طنز به مسائل حاد اجتماعی دوره خود پرداخته است و با نوع شاهان متظاهر و زاهدان ریایی و صوفیان دروغین به مبارزه ای جانانه مشغول بوده و از این رو شعر او پراز اشارههای تاریخی به اوضاع و احوال عصر اوست که بسیاری از آنها برما مجهول است. از سوی دیگر او در به کارگیری زبان ادبی یعنی استفاده کامل از بدیع و بیان و ایجاد روابط متعدد موسیقایی و معنایی بین کلمات گوی سبقت را از همگان ربوده است. در بدیع لفظی بیشتر به انواع جناس و سجع و در بدیع معنوی به انواع ایهام از قبیل ایهام تناسب، ایهام تضاد، ایهام ترجمه و تبادر و ایهام جناس و استخدام توجه دارد و در بیان عمده توجه او به استعاره تثبیه و سمبل است و از طرف دیگر شعر او از تلمیح به نکات و آموزههای عرفانی و قرآنی خالی نیست. ایهام در حافظ غوغایی است و بسامد آن از همه صنایع بیشتر است به نحوی که برخی آن را مختصه اصلی سبک حافظ شمردهاند.
انواع مختلف ایهام در اشعار حافظ به گونهای است که این دیدگاه وجود دارد که حافظ برای اولین بار این صنعت را کشف کرده است. دیگر از مشخصات عمده شعر حافظ، طنز است که آن را در همه زمینهها از جمله در زمینه خیالی به کار برده است و در زمینههای فکری گاهی خیام را به یاد میآورد. اما به طور کلی دیوان حافظ خلاصهای از همه جریانات مهم و عهده ادبیات پیش از او است. او به شعر همه شاعران بزرگ مخصوصا به اشعار معاصران خود نیمی از شاعران گروه تلفیق توجه داشت و بسیاری از غزلیات او اقتفای غزلیات آنان است. اما علو بیان ادبی او به همه نمونههای اصلی را تحت شعاع قرار میدهد.
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
منبع: iraneziba.com
م چهارشنبه 3/3/1391 - 15:46
شعر و قطعات ادبی
خیام ،مهمان تاریخى تایتانیك!
تولید این فیلم یك سال و نیم است كه شروع شده و 90 درصدش هم در انگلیس...
اگر به شما بگویند با كشتی تایتانیك، خیام، كیومرث پوراحمد و فیلم مستند یك جمله بسازید، چه واكنشی نشان میدهید؟ بعید میدانم بتوانید ربط خوب و مناسبی بین این كلمهها پیدا كنید.
با این حال اگر تمام استعدادتان را هم به كار بگیرید، باز هم بعید است بیربطی این كلمهها و آدمها اجازه بدهد نتیجه كار از یك جمله هجوآلود و تازه نه طنزآلود فراتر برود. این درست كه پوراحمد فیلمساز است ولی جز همان مستند «مرتضی و ما» خیلی با مقوله مستند سر و كار نداشته. از این هم كه بگذریم كشتی تایتانیك كجا و حكیم عمرخیام نیشابوری كجا؟
حالا وقتی بشنوید كه قرار است خبری بخوانید كه این آدمها را به هم وصل میكند، ماجرا خود به خود پیچیدهتر و البته جذابتر میشود. فیلم مستندی دارد ساخته میشود به اسم «حقیقت گم شده» به كارگردانی محمدعلی فارسی كه موضوعش ترجمه 4 ساله فیتز جرالد از دیوان حكیم عمر خیام است و این كه این ترجمه با غرق شدن تایتانیك، به اعماق اقیانوس فرو رفته است.
تایتانیك و غرق شدنش برای خیلی از ما محدود شده به ماجرای عشقولانه جك و رز كه جیمز كامرون در سال 1997 برایمان تعریف كرد و پولی كه ازش به جیب زد، باعث شد كه با وجود گذشت 12 سال هنوز انگیزه نداشته باشد یك فیلم دیگر بسازد ولی چند نفر میدانند كه غیر از آن عشق رمانتیك - پروانهای، چیز دیگری هم توی آن كشتی غولپیكر بوده كه به ما ایرانیها مربوط میشود؟ چیزهایی درباره حكیم، عارف، شاعر و ریاضیدانی كه با این كه برای خیلی از آن ور آبیها شناخته شده است، توی وطنش هركسی از ظن خود یارش میشود و به قول معروف محل مناقشه است.
و اما آقای پوراحمد؛ این طور كه تهیهكننده كار گفته از اول قرار بوده او فیلمنامه این فیلم مستند را بنویسد، ولی بعد كه مشكلات اجازه نداده، قرار شده تدوینش را انجام بدهد؛ اما چون این اتفاق هم نیفتاده، قرار شده گفتار متن كار را بنویسد. اساس فیلم بر روایت است و منوچهر انور و داوود نماینده نریشنهایش را میخوانند.
تولید این فیلم یك سال و نیم است كه شروع شده و 90 درصدش هم در انگلیس تصویربرداری شده است. حالا هم یك گروه انیماتور حرفهای دارند صحنههایی مثل حركت كشتی تایتانیك، مكانهایی از دوره ویكتوریا و همین طور نیشابور قدیم را بازسازی میكنند.
گردآورى:گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
منبع:jamejamonline.ir
چهارشنبه 3/3/1391 - 15:44
شعر و قطعات ادبی
خیام، كدام است؟!
براستی خیام كیست؟ آن شاعر دائمالخمر هندونیست و لذت پرستی كه صادق هدایت معرفی میكند و گویا نظیرش را میتوان در...
به مناسبت روز بزرگداشت شاعر حكیم
براستی خیام كیست؟ آن شاعر دائم الخمر هدونیست و لذت پرستی كه صادق هدایت معرفی میكند و گویا نظیرش را میتوان در كتاب «حافظ به روایت شاملو» جست یا حكیم الهی بزرگی كه رباعیاتش چشمههایجوشان حكمت و معرفت والای اوست؟
دربارهاش مدام این بیت را تكرار میكنند: «هر طایفهای به من گمانی دارد/ من زان خودم، هر آنچه هستم هستم» اما آیا كسی نمیداند او واقعاً كیست؟ آیا پندار دیگران همه گمانهایی باطل است؟ یا نه، خیام هم مثل حافظ و دیگر شعرای نامی ایران از برخی اتهامات ظاهربینانه مبراست و هرگز نمیتوان قرائتی این چنین پست و نازل از او داشت؟ آیا اصلاً شناخت ریشه فكری خیام مهم است یا تنها باید به هنر او توجه كنیم؟ بهاءالدین خرمشاهی كه به دلیل تحقیقات حافظ پژوهانه ارزندهاش و نیز مخالفت علنیاش با روایت شاملو از حافظ، چهره نام آشنایی در ادبیات معاصر ماست، در دفاع از خیام نیز بهطور غیرمستقیم نوك پیكان انتقاد خود را متوجه همفكر پیشین شاملو، صادق هدایت میكند. این نوشتار نگاهی دارد به آن قرائت و این نقد.
صادق هدایت در یادداشت «شرح حال حكیم عمر خیام» در كمال اختصار سعی بر رد گمانههای مختلف در مورد شخصیت خیام دارد تا در نهایت گمانه خود را بیهیچ «شاید» و «گویا» و «اگر»، با جزمیت تمام اعلام كند. نخست درباره صوفی بودن خیام مینویسد: «هرچند خیام در رباعیات خود مضامین و الفاظ صوفی استعمال نموده اما زمینه خیالات و مستی كه دائماً نصیحت میكند به هیچوجه مشابهتی با عقاید این طایفه ندارد» (1) و درباره طبیعی بودن او اضافه میكند: «در بعضی از رباعیات خود اقرار میكند به محدود بودن علم و ناتوانی انسان در معرفت حقیقت اشیا و اسراری كه احاطه شدهایم. بالاخره منتهی میشود به اعتراف یك قوه مافوقالطبیعه كه فكر انسان در شناسایی آن به جایی نمیرسد یا به عبارت دیگر به كنه واجبالوجود نمیتوان پی برد، پس طبیعی نامیدن خیام نیز خطا خواهد بود» و بالاخره در رد زاهد بودن خیام چنین مینگارد: «خیام را زاهد هم نمیشود گفت بلكه فیلسوفی بوده كه از اشیای ظاهر و محسوس طلب آسایش و شادی میكرده است. چیزی كه بیشتر ذهن خیام را به خود معطوف داشته عبارت از مسائل مهمه زندگی، مرگ، قضا، جبر و اختیار بوده و هر قدر كه علوم و فلسفه و مذهب را برای حل آن مسائل به كمك طلبیده هیچ كدام او را قانع نمیكنند. بنابراین یأس و ناامیدی تلخی به او روی داده كه منجر به شكاكی میشود. پس دارویی به از شراب نیافته و مانند «بودلر» (Baudelaire) تشكیل بهشت مصنوعی (Paradis Artificels) میدهد، یعنی ترجیح خواب و مستی را بر شادیهای پستی كه یقیناً انتظار فراموشی آن را میداشت»!
در كتاب «ترانههای خیام» هدایت دیگر از این نیز فراتر میرود و بصراحت همه رباعیات خیام را كه موضوعشان مذهب و تصوف است، جعلی میشمارد و تنها 14 رباعی ویژه را سروده قطعی خود خیام عنوان میكند: «خیام نه تنها صوفی و مذهبی نبوده، بلكه برعكس یكی از دشمنان ترسناك این فرقه به شمار میآمده... از این قرار 14 رباعی مذكور سند اساسی این كتاب خواهد بود و در این صورت هر رباعی كه یك كلمه یا كنایه مشكوك و صوفی مشرب داشت نسبت آن به خیام جایز نیست.» (2)
درست است كه رباعیات جعلی منسوب به خیام بسیار است و اشعار واقعی او نیازمند شناسایی كارشناسانه است، اما آیا محدود كردن تفكر یك شاعر به تنها یك مضمون واحد بیشتر عملی انحصارگرایانه و خودخواهانه نیست تا شناخت صادقانه تفكر او؟ به نظر میرسد آنچه صادق هدایت را به چنین قضاوت مطلقی واداشته همان سوالی است كه وی خود در ابتدای كتاب مطرح و پاسخ آن را از پیش منفی فرض كرده است. اینكه «مضمون این رباعیات (رباعیات فراوان منسوب به خیام) روی فلسفه و عقاید مختلف است از قبیل الهی، طبیعی، دهری، صوفی، خوشبینی، بدبینی، تناسخی، افیونی، بنگی، شهوت پرستی، مادی، مرتاضی، لامذهبی، رندی و قلاشی، خدایی، وافوری و ... آیا ممكن است یك نفر این همه مراحل و حالات مختلف را پیموده باشد و سرانجام فیلسوف، ریاضیدان و منجم هم باشد؟» حال آیا پاسخ این سوال نمیتواند مثبت باشد؟ مگر نه اینكه عالم شعر عالم نماد، استعاره، تمثیل و ایهام است و زبانش زبان علم نیست؟ مگر میتوان با شعر معامله متن فلسفی كرد و از واژگان آن انتظار مدلول واحد و مشخص وضعی و قراردادی داشت؟ چنین متنی كه دیگر شعر نیست. انتقاد ما به هدایت نیز بیشتر از همین روست نه چون خیام را لامذهب دانسته و بیدین شمرده است. قضاوت درباره ایمان و الحاد شاعر امری است جداگانه كه فرع بر زبان هنری شاعر است. مخالفت ما با تقلیل مقام هنرمند به فیلسوف و نظریهپرداز و واعظ (دینی یا غیردینی) است كه به موجب آن نتوان گستردگی مضامینی را كه در نگاه علمی و یكسویه گاه حتی متضاد به نظر میرسند برتافت وگرنه هدایت در روایت خود از خیام آنقدر صداقت داشته كه در مقابل رد رباعیات مذهبی، برخی رباعیاتی را هم كه در وصف هرزگی وارد شده مردود بشمارد: «رباعیاتی كه اغلب دم از شرابخواری و معشوقه بازی میزند بدون یك جنبه فلسفی یا نكته زننده یا ناشی از افكار نپخته و افیونی است و سخنانی كه دارای معانی و مجازی سست و درشت است میشود با كمال اطمینان دور بریزیم.»
گفتنی است مراد ما از این سخن، تأیید نظریه فرمالیستها نیست كه تنها قالب هنری را معیار قرار میدهند و به عوالم فكری و اعتقادی هنرمند وقعی نمیگذارند. غرض، مسیر درست شناخت است. میخواهیم بگوییم راه شناخت ایمان یا الحاد خیام برخورد علمی و فلسفی با زبان شعری و هنری او و از واژه انتظار مدلول واحد داشتن نیست.
در صورت تقلیل مقام هنرمند به فیلسوف و نظریهپرداز، نمیتوان گستردگی مضامینی را كه در نگاه علمی و یكسویه گاهی حتی متضاد به نظر میرسند، دریافت
اما بهاءالدین خرمشاهی چه میگوید. در پیشگفتار خرمشاهی بر ویرایش جدید او از كتاب «رباعیات خیام با تصحیح، مقدمه و حواشی محمدعلی فروغی و قاسم غنی» در بخشی با عنوان «باده خیام» میخوانیم: «اگر اشارهها و مضمونسازیهای خیام در پیرامون باده و ستایش مستی و بیخبری در رباعیات او، به معنی حقیقی گرفته شود، از خیام ژرفاندیش كه حكیم و ریاضیدانی والامقام و به احتمال بسیار شاگرد [و در غیر این صورت پیرو فلسفه] ابن سینا بوده است، چهره فردی بیمسوولیت و لاابالی و دائم الخمر و لذتباره و میپرست و تلفكننده وقت و عمر و كار و كارنامه ارائه میدهد. در شعر حافظ هم اشاره به می و مطرب و تصویر و توصیف میخانه و خرابات بسیار است، ولی... از تعمق در شعرشان برمیآید كه بادهای كه میستایند و بر محور آنچه بسیار مضامین و معانی ژرف پدید میآورند، غالبا بالصراحه باده انگوری نیست، بلكه به تعبیر راقم این سطور (در آثار حافظ پژوهیاش) باده ادبی است. یعنی باده مجرد و انتزاعی و زیبایی شناختی و هنری و هنرآفرین.» (3) سپس ویراستار محترم در تایید این مدعا اضافه میكند: «پژوهندگان پیشین هم به این حقیقت توجه داشتهاند. شادروان فروغی در جایی از اوایل مقدمهاش در همین مجموعه حاضر میگوید كسانی كه از رباعیات خیام استنباط میكنند كه او شرابخواره و فاسق بوده است، اشتباه و سطحینگری میكنند و غافلند از اینكه «در شعر غالباً می و معشوق به نحو مجاز و استعاره گفته میشود. وقتی خیام میگوید دم را غنیمت بدان و شراببخور كه به عمر اعتباری نیست، مقصود این است كه قدر وقت را بشناس و عمر را بیهوده تلف مكن و خود را گرفتار آلودگیهای كثیف دنیا مساز» و سپس میافزاید كه بزرگانی از معاصران خیام به او كمال احترام و حرمت را مینهادهاند و او را امام و حجهالحق میخواندهاند و هیچیك میخوارگی و فسق و فجور یا فساد عقیده یا بیمبالاتی به او نسبت ندادهاند.»
خرمشاهی در ادامه، اشاره بهجایی دارد. به اینكه حال چه لزومی داشته و چرا امثال خیام و حافظ و دیگران از می و معشوق دم زدهاند: «پاسخش این است كه این اندیشهوران هنرمند یا هنرمندان اندیشهور اگر اهل فسق نبودهاند، اهل زهد و زهدفروشی هم نبودهاند و نمیخواستهاند هم كه مانند ناصرخسرو یا ابن یمین از پند و پارسایی سخن بگویند. این هنرمندان به ارزش زیبایی آفرینی می و معشوق و مطرب توجه داشتهاند و طرفدار نظریه هنر برای هنر بودهاند و قدر شعر را بالاتر از آن میدانستهاند كه وسیله و در خدمت مقاصد غیرهنری ولو اخلاقی باشد.» اشاره هوشمندانه و بجایی است، اما پاسخ خرمشاهی بینقص به نظر نمیرسد. درست است كه میتوان انگیزه روی آوردن حافظ به می و معشوق و مطرب و باده را دوری گزینی از زهدفروشی و ریا دانست، اما نخست این مخالفت تنها با زهدفروشی است و نه زهد و زهدفروشی چنانچه از مضمون این بیت حافظ: «مرا كه نیست ره و رسم لقمه پرهیزی/ چرا ملامت رند شرابخواره كنم» به روشنی میتوان آرزومندی پرهیز و خویشتنداری و ارزش زهد و تقوا را دریافت و ثانیا ادعای طرفداری این بزرگان از تئوری هنر برای هنر ادعای پخته و سنجیدهای نیست و شاید تنها با مسامحه در معنای این نظریه قابلپذیرش باشد. تئوری هنر برای هنر ماحصل یك چرخش مبنایی تاریخی از آزادی هنرمند از تعلق به آزادی او از تعهد است؛ چنانچه بر همین ریشه و اساس است كه هنر مدرن و بهطور خاص آبستره پا به عرصه وجود میگذارد و هنرمند تا حد امكان به تجرد و انتزاع فارغ از محتوا و درونمایه مشخص روی میآورد. خیام را نمیدانیم، اما ساحت حضرت حافظ بیتردید از این اتهام مبراست و هنر او بسیار فراتر از تئوریها و نظریههای اومانیستی مدرن و پسامدرن و امثال اینهاست. حافظ پیش از آنكه شاعر بزرگی باشد حكیم الهی و نه فیلسوف بزرگی است كه نام «لسان الغیب» به حق شایسته اوست. حافظ فراتر از این اعصار و قرون بشری و نظریههای ابطال پذیرش است.
بازگردیم به سوال نخست. براستی خیام كیست؟ آیا میتوان پاسخی درخور به این پرسش داد؟ شاید، ولی نه از هر طریقی و با هر شیوه ممكن. خیام، دانشمند، حكیم، فیلسوف، منجم یا هرچه باشد پل ارتباطی ما با او، شعر اوست. رباعیاتی كه پیش از آنكه حرف و پیام و نظریه داشته باشند، شعرند و برای دریافت معنای آنها باید از دریچه هنر وارد شد. میبایست آرایه ادبی را بشناسیم چنانچه پژوهندگان دینی نیز مطول میخوانند و برای فهم قرآن خود را بینیاز از شناخت آیین بلاغت نمیدانند و صد البته این كجا و آن كجا.
پانوشتها:
1- خیام صادق: مجموعه آثار صادق هدایت درباره خیام، جهانگیر هدایت، تهران، نشر چشمه، 1381.
2- همان
3- رباعیات خیام، محمدعلی فروغی و قاسم غنی، ویرایش جدید: بهاءالدین خرمشاهی، نشر ناهید، 1373.
آزاد جعفری
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
منبع: jamejamonline.ir
م چهارشنبه 3/3/1391 - 15:43
شعر و قطعات ادبی
نگاهی بر رباعیات خیام
از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن فردا که نیامده ست فریاد مکن برنامده و گذشته بنیاد مکن حالی خوش باش و عمر بر باد مکن
عمر خیام در سده پنجم هجری در نیشابور زاده شد. فقه را در میانسالی در محضر امام موفق نیشابوری آموخت؛ حدیث، تفسیر، فلسفه، حکمت و اختر شناسی را فراگرفت. برخی نوشتهاند که او فلسفه را مستقیما از زبان یونانی فرا گرفته بود.
در حدود ۴۴۹ تحت حمایت و سرپرستی ابوطاهر، قاضیالقضات سمرقند، کتابی دربارهٔ معادلهای درجهٔ سوم به زبان عربی نوشت تحت نام رساله فی البراهین علی مسائل الجبر و المقابلهبا نظام الملک طوسی رابطهای نیکو داشت، این کتاب را پس از نگارش به خواجه تقدیم کرد. پس از این دوران خیام به دعوت سلطان جلالالدین ملکشاه سلجوقی و وزیرش نظام الملک به اصفهان میرود تا سرپرستی رصدخانهٔ اصفهان را بهعهده گیرد. او هجده سال در آنجا مقیم میشود. به مدیریت او زیج ملکشاهی تهیه میشود و در همین سالها (حدود ۴۵۸) طرح اصلاح تقویم را تنظیم میکند. تقویم جلالی را تدوین کرد که به نام جلالالدین ملکشاه شهرهاست، اما پس از مرگ ملکشاه کاربستی نیافت. در این دوران خیام بهعنوان اختربین در دربار خدمت میکرد هرچند به اختربینی اعتقادی نداشت .در همین سالها(۴۵۶) مهمترین و تأثیرگذارترین اثر ریاضی خود را با نام رساله فی شرح مااشکل من مصادرات اقلیدس*را مینویسد و در آن خطوط موازی و نظریهٔ نسبتها را شرح میدهد. پس از درگذشت ملکشاه و کشته شدن نظامالملک، خیام مورد بیمهری قرار گرفت و کمک مالی به رصدخانه قطع شد بعد از سال ۴۷۹ اصفهان را به قصد اقامت در مرو *که به عنوان پایتخت جدید سلجوقیان انتخاب شده بود، ترک کرد. احتمالاً در آنجا میزان الحکم و قسطاس المستقیم را نوشت. رسالهٔ مشکلات الحساب (مسائلی در حساب) احتمالاً در همین سالها نوشته شده است.
غلامحسین مراقبی گفتهاست که خیام در زندگی زن نگرفت و همسر بر نگزید البته برخی از داماد خیام سخنانی نقل کردهاند و در این باره نظری دیگر داشتهاند.
برخیز و بیا بتا برای دل ما حل کن به جمال خویشتن مشکل ما
یک کوزه شراب تا بهم نوش کنیم زان پیش که کوزهها کنند از گل ما
***
از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن فردا که نیامده ست فریاد مکن
برنامده و گذشته بنیاد مکن حالی خوش باش و عمر بر باد مکن
****
چون عهده نمیشود کسی فردا را حالی خوش کن تو این دل شیدا را
می نوش بماهتاب ای ماه که ماه بسیار بتابد و نیابد ما را
***
گر می نخوری طعنه مزن مستانرا بنیاد مکن تو حیله و دستانرا
تو غره بدان مشو که می مینخوری صد لقمه خوری که می غلامست آنرا
***
هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا
معلوم نشد که در طربخانه خاک نقاش ازل بهر چه آراست مرا
***
مائیم و می و مطرب و این کنج خراب جان و دل و جام و جامه در رهن شراب
فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب
***
آن قصر که جمشید در او جام گرفت آهو بچه کرد و شیر آرام گرفت
بهرام که گور میگرفتی همه عمر دیدی که چگونه گور بهرام گرفت
***
ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست بی باده ارغوان نمیباید زیست
این سبزه که امروز تماشاگه ماست تا سبزه خاک ما تماشاگه کیست
***
اکنون که گل سعادتت پربار است دست تو ز جام می چرا بیکار است
میخور که زمانه دشمنی غدار است دریافتن روز چنین دشوار است
***
امروز ترا دسترس فردا نیست و اندیشه فردات بجز سودا نیست
ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست کاین باقی عمر را بها پیدا نیست
***
ای آمده از عالم روحانی تفت حیران شده در پنج و چهار و شش و هفت
می نوش ندانی ز کجا آمدهای خوش باش ندانی بکجا خواهی رفت
***
ای چرخ فلک خرابی از کینه تست بیدادگری شیوه دیرینه تست
ای خاک اگر سینه تو بشکافند بس گوهر قیمتی که در سینه تست
***
ایدل چو زمانه میکند غمناکت ناگه برود ز تن روان پاکت
بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند زان پیش که سبزه بردمد از خاکت
***
این بحر وجود آمده بیرون ز نهفت کس نیست که این گوهر تحقیق نسفت
هر کس سخنی از سر سودا گفتند ز آنروی که هست کس نمیداند گفت
***
این کوزه چو من عاشق زاری بوده است در بند سر زلف نگاری بودهست
این دسته که بر گردن او میبینی دستیست که برگردن یاری بودهست
***
این کوزه که آبخواره مزدوری است از دیده شاهست و دل دستوری است
هر کاسه می که بر کف مخموری است از عارض مستی و لب مستوری است
***
این کهنه رباط را که عالم نام است و آرامگه ابلق صبح و شام است
بزمیست که وامانده صد جمشید است قصریست که تکیهگاه صد بهرام است
***
این یکد و سه روز نوبت عمر گذشت چون آب بجویبار و چون باد بدشت
هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت روزیکه نیامدهست و روزیکه گذشت
***
بر چهره گل نسیم نوروز خوش است در صحن چمن روی دلفروز خوش است
از دی که گذشت هر چه گویی خوش نیست خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است
***
پیش از من و تو لیل و نهاری بوده است گردنده فلک نیز بکاری بوده است
هرجا که قدم نهی تو بر روی زمین آن مردمک چشمنگاری بوده است
***
تا چند زنم بروی دریاها خشت بیزار شدم ز بتپرستان کنشت
خیام که گفت دوزخی خواهد بود که رفت بدوزخ و که آمد ز بهشت
***
ترکیب پیالهای که درهم پیوست بشکستن آن روا نمیدارد مست
چندین سر و پای نازنین از سر و دست از مهر که پیوست و به کین که شکست
***
ترکیب طبایع چون بکام تو دمی است رو شاد بزی اگرچه برتو ستمی است
با اهل خرد باش که اصل تن تو گردی و نسیمی و غباری و دمی است
***
چون ابر به نوروز رخ لاله بشست برخیز و بجام باده کن عزم درست
کاین سبزه که امروز تماشاگه ماست فردا همه از خاک تو برخواهد رست
***
چون بلبل مست راه در بستان یافت روی گل و جام باده را خندان یافت
آمد به زبان حال در گوشم گفت دریاب که عمر رفته را نتوان یافت
***
چون چرخ بکام یک خردمند نگشت خواهی تو فلک هفت شمر خواهی هشت
چون باید مرد و آرزوها همه هشت چه مور خورد بگور و چه گرگ بدشت
***
چون لاله بنوروز قدح گیر بدست با لاله رخی اگر ترا فرصت هست
می نوش بخرمی که این چرخ کهن ناگاه ترا چون خاک گرداند پست
***
چون نیست حقیقت و یقین اندر دست نتوان به امید شک همه عمر نشست
هان تا ننهیم جام می از کف دست در بی خبری مرد چه هشیار و چه مست
***
چون نیست ز هر چه هست جز باد بدست چون هست بهرچه هست نقصان و شکست
انگار که هرچه هست در عالم نیست پندار که هرچه نیست در عالم هست
***
خاکی که بزیر پای هر نادانی است کف صنمی و چهرهی جانانی است
هر خشت که بر کنگره ایوانی است انگشت وزیر یا سلطانی است
***
دارنده چو ترکیب طبایع آراست از بهر چه او فکندش اندر کم و کاست
گر نیک آمد شکستن از بهر چه بود ورنیک نیامد این صور عیب کراست
***
در پرده اسرار کسی را ره نیست زین تعبیه جان هیچکس آگه نیست
جز در دل خاک هیچ منزلگه نیست می خور که چنین فسانهها کوته نیست
***
در خواب بدم مرا خردمندی گفت کز خواب کسی را گل شادی نشکفت
کاری چکنی که با اجل باشد جفت می خور که بزیر خاک میباید خفت
***
در دایرهای که آمد و رفتن ماست او را نه بدایت نه نهایت پیداست
کس می نزند دمی در این معنی راست کاین آمدن از کجا و رفتن بکجاست
***
در فصل بهار اگر بتی حور سرشت یک ساغر می دهد مرا بر لب کشت
هرچند بنزد عامه این باشد زشت سگ به زمن ار برم دگر نام بهشت
***
دریاب که از روح جدا خواهی رفت در پرده اسرار فنا خواهی رفت
می نوش ندانی از کجا آمدهای خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت
***
ساقی گل و سبزه بس طربناک شدهست دریاب که هفته دگر خاک شدهست
می نوش و گلی بچین که تا درنگری گل خاک شدهست و سبزه خاشاک شدهست
***
عمریست مرا تیره و کاریست نه راست محنت همه افزوده و راحت کم و کاست
شکر ایزد را که آنچه اسباب بلاست ما را ز کس دگر نمیباید خواست
گردآوری گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
منبع : رباعیات خیام و
ویکی پدیا
چهارشنبه 3/3/1391 - 15:41
شعر و قطعات ادبی
عارف قزوینی و تصنیفهای عاشقانه برای 4 دختر ناصرالدین شاه!
از آن جایی که بسیار احساساتی بوده و به سرعت دل میباخته، این عشقها در زندگی شاعرانه و هنری او رد پایی عمیق میگذارند. عارف در آن زمان بجز عشق زنان معمولی بیگمان به چهار دختر ناصرالدین شاه دل میبازد و...
عارف قزوینی پیش از آنکه به صف آزادی خواهان بپیوندد و شاعری ملی- میهنی شود، یعنی زمانی که در دربار قاجار کیا و بیایی داشته، به عشق زنان بسیار گرفتار میآید و از آن جایی که بسیار احساساتی بوده و به سرعت دل میباخته، این عشقها در زندگی شاعرانه و هنری او رد پایی عمیق میگذارند. عارف در آن زمان بجز عشق زنان معمولی بیگمان به چهار دختر ناصرالدین شاه دل میبازد و آنان را با نام در ترانههای خود آواز میدهد. و صد البته که آنان هم به عشق و دلدادگی عارف پاسخ میدهند و چرا که نه؟- عارف جوان،خوش چهره، خوش اندام و خوش لباس است (در سرگذشت وی آمده که او همواره عمامهی کوچک و عبا و لباده ای فاخر همراه با کفشی فرنگی میپوشیده و به صورت ظاهر چیزی از اشراف زادگان کم نداشته)، از طرفی دیگر شاعری است پرشور، تصنیف پردازی قدرتمند، دارای حنجره ای شگفتانگیز و دربار قاجار هم که جایگاه داد و ستدهای عاشقانه و به کلام دیگر هوسبازانه بوده است.
یکی از این دختران ناصرالدین شاه، «اختر السلطنه» نام دارد و عارف برای او تصنیفی میسازد که مطلعش این است:
گر مراد دل خود حاصل از اختر نکنم
آسمان! ناکسم ار چرخ تو چنبر نکنم
دختر دیگر ناصرالدین شاه که عارف به او دل میبازد، «قدرت السلطنه» است که عارف به جهت وی این تصنیف را میسازد:
نه قدرت که با وی نشینم
نه طاقت که جز وی ببینم
شده است آفت عقل و دینم
ای دل آرا، سرو بالا
کار عشقم چه بالا گرفته
بر سر من جنون جا گرفته
ترک چشمت نی ز پنهان
آشکار، آشکار، آشکارا، ای نگارا
خانه ی دل به یغما گرفته
خانه ی دل یغما گرقته
و الی آخر ...
دختر دیگر ناصرالدین شاه که منظور عشق عارف است، «افتخار السلطنه» نام دارد که عارف تصنیف زیبای «افتخار آفاق» را به نام وی میسراید:
افتخار همه آفاقی و منظور منی
شمع جمع همه عشاق به هر انجمنی
ز چه رو شیشه ی دل میشکنی
تیشه بر ریشه ی جان از چه زنی؟
سیم اندام ولی سنگ دلی
سست پیمانی و پیمان شکنی ...
ملاقاتهای افتخار السلطنه و عارف در مجالس بزمی صورت میگیرد که شوهر افتخار السلطنه «نظام السلطان»، دوست صمیمی عارف آن را بر پا میکرده و به قولی خودش به دست خود تیشه به ریشهی زندگی اش میزند و الحق و الانصاف عارف هم حق دوستی را به کمال و تمام ادا میکند! و در همان بزمهای سه نفره، نه تنها با ایما و اشاره و شعرهای پرشور عاشقانه دل همسر دوست صمیمیاش را از راه به در میبرد، بلکه خودش هم آنچنان دلباخته میشود که آرزو میکند جای نظامالسلطان باشد. بطوریکه در یک تصنیف فریاد میزند که «اگر عارف، نظامالسطان شود، چه میشه؟».
کم کم نظام السلطان از این شعرها و آن نگاهها و آهها، پی به عمق فاجعه میبرد و میفهمد که چه آتشی روشن کرده اما برنامههای بزم همچنان بر اثر مکر زنانهی افتخار السلطنه ادامه مییابد. بیچاره نظامالسلطان هم ناچار است، در این بزمهای سه نفره شرکت کند، اما جرأت نمیکند، حتا برای به اصطلاح «قضای حاجت» هم لحظه ای مجلس را ترک کند. تا اینکه یک شب هر چه مقاومت میکند، فایده ای نمیبخشد و ناچار میشود که برای چند لحظه ای برود و زود برگردد. اما هنگام بازگشت با آنچه که نباید، روبرو میشود و و دوست عزیز و همسر زیبایش را در حال بده و بستان بوسههای آبدار عاشقانه میبیند. البته به روی مبارک نمیآورد و با خونسردی مجلس بزم آن شب را بی آنکه خم به ابرو بیاورد، به پایان میرساند. به این ترتیب بزمهای سه نفره برچیده میشود، اما عارف از این عشق دست بر نمیدارد و مرتب تصنیفهای عاشقانه به اسم افتخار السلطنه میسراید. این تصنیفها به گوش زن و شوهر میرسد و زن را دل شیفتهتر و شوهر را خشمگینتر میکند. افتخارالسلطنه که دیگر در مقابل این عشق طاقت ندارد، یک روز با احتیاط به همسر میگوید که چون عارف وضع زندگیاش خوب نیست، یک شب او را دعوت کند و به رسم صله به او مقداری کمک برساند. نظام السلطان که دل پر دردی از دوست ناجوانمرد خود دارد، اینجا دیگر رگ غیرتش به جوش میآید و میگوید «لازم به دلسوزی شما نیست، آن صلههایی که شما میخواهید به عارف بدهید، او از زنان زیبای دیگر میگیرد!»
اما عشق عارف به افتخار السلطنه با همهی این شیفتگیها، ذره ای به عشق عارف به تاجالسلطنه، دختر دیگر ناصرالدین شاه نمیرسد، چرا که تاج السلطنه هم در میان این دختران از امتیاز دیگری برخوردار است. اول آنکه او در زیبایی و طنازی سرآمد بانوان زمان خود است. چنانکه خود او در خاطراتش (که اخیرا ً به چاپ رسیده)، در مورد این موهبت خدایی میگوید:
«لازم است شرحى از صورت و اخلاق طفولیت خود به شما بنویسم؛ من خیلى باهوش و زرنگ بودم و خداوند تمام بالهاى سعادت را از حیث صورت به روى من گشاده بود. موهاى قهوه اى مجعد بلند مطبوعى داشتم. سرخ و سفید، با چشمهاى سیاه و درشت و مژههاى بلند. دماغى خیلى با تناسب، لب و دهن خیلى کوچک با دندانهاى سفید که جلوهى غریبى به لبهاى گلگون من میداد. در سراى سلطنتى که نقطهى اجتماع زنهاى منتخب شدهى خوشگل بود، صورتى خوشگلتر و مطبوعتر از صورت من نبود.»
«تاج السلطنه»
دوم اینکه تاج السلطنه به اقتضای زندگی مرفه، از تحصیلاتی قابل توجه و تربیتی جدید نیز برخوردار است. او در سال ۱۳۰۱ قمری زاده میشود و در هشت سالگی در حالی که آرزو دارد به اروپا برود و با زنان «حقوق طلب» آنجا ملاقات کرده و در مورد شرایط بسیار نابسامان زن ایرانی گفتگو نماید، به توصیه پدر به عقد شجاعالسلطنه در میآید و این را آغازگاه بدبختی خود میداند. البته بعدها – بعد از متارکه از شجاع السلطنه به این آرزو جامه عمل میپوشاند. به اروپا میرود و با افکار نوین اجتماعی آشنا میشود. زبان فرانسه را فرا میگیرد، به نقاشی و نواختن پیانو میپردازد و به مطالعهی تاریخ و فلسفه روی میآورد و مدتی نیز به گروه «طبیعیون» میپیوندد. و همهی این مسائل باعث میشود که وی خود را نه یک سر و گردن، بلکه هزار سر و گردن از دیگر زنان آن دوره بالاتر بداند و اعتنا به کسی نکند.
اما تکلیف شاعر شوریده ی ماچیست؟ شاعرعاشق پیشهی ما که این آوازهها را همراه با آوازهی زیبایی بیمانند او شنیده، – و اکنون از راه گوش عاشق شده- چه کند؟ هر جا که میرود سخن از این فتانه است. پیش خود میاندیشد، خوب ... حالا راه به کوی او ندارد، بیرون کوی او که میتواند قدم بزند و به اصطلاح بپلکد. پس دریکی از روزهای اردیبهشت سال ۱۳۲۳ قمری به طرف خانهی دلدار به راه میافتد. خیابانهای غربی تهران را میپیماید، مسافتی که از شهر دور میشود، به در باغ بزرگی میرسد. اکنون ظهر است و هوا اندکی گرم و شاعر خسته... پس زیر درختهای کهنسال جلوی باغ مینشیند، سر را از عمامه برهنه میکند، دست بر پیشانی مینهد و از سر دلسوختگی زمزمه سر میدهد. چیزی نمیگذرد که صدای چرخ کالسکه ای را از پیچ جادهی مشجّر میشنود. پس از چند دقیقه کالسکه جلوی در بزرگ باغ میایستد، کالسکه چی پایین میآید و در کالسکه را میگشاید و یک خانم زیبا با فربهی مطبوعی از آن پیاده میشود و بطرف باغ میرود و قلب و جان شاعر ما را هم با خود میبرد. عارف دست به دامن کالسکه چی که میخواهد بازگردد، میشود اما به جای پاسخ دو فحش آبدار و یک اردنگی جانانه نثارش میشود. اما ... عشق است و این چیزها سرش نمیشود باید خودش را به آب و آتش بزند، تا به معشوقه برسد. نه .... این فکر را نکنید، از دیوار بالا نمیرود، البته دور خیز میکند که برود، اما ناگهان دو جوان اشرافی سوار بر اسب را میبیند که به سوی باغ میآیند و تا باغبان در را به روی آنان باز میکند، شاعر هم خود را باریک کرده و همراه آنان به مجلس بزم معشوقه وارد میشود. تازه واردها به خانم تعظیم میکنند عارف هم همچنان میکند، خانم به آنان اذن نشستن میدهد. پس از مدتی خدمتکاران خوراکهای خوشمزه و نوشیدنیهای گوناگون میآورند و شاعر هم سرش از بادهی ناب گرم میشود و دیگر حتا اندک اضطرابی هم به دل راه نمیدهد که ممکن است این خانم زیبا روی دُمش را بگیرد و با افتضاح بیرونش کند. سرها که گرم میشود تاج السلطنه به رحیم خان دستور ساز زدن میدهد. با ساز رحیم خان عارف که سرش از جام و دلش از عشق گرم است و شکوه آن بزم هم مفتونش کرده، در همان دستگاه شروع به خواندن میکند و آن وقت است که تازه میزبان پی میبرد که این میهمان، ناخوانده است و به حیله در این مجلس نشسته. اما از آنجا که آن صدای جادویی او را سحر کرده از عارف میخواهد که باز هم به بزم آنها بیاید و خوب دیگر کور از خدا چه میخواهد؟، دو چشم بینا!
و به این ترتیب تاج السلطنه و عارف به هم دل میبازند و تصنیف «تو ای تاج» متولد میشود:
تو ای تاج، تاج سر خسروانی
شد از چشم مست تو بی پا جهانی
تو از حالت مستمندان چه پرسی
تو حال دل دردمندان چه دانی؟
خدا را نگاهی به ما کن
نگاهی برای خدا کن
به عارف خودی آشنا کن
ناگفته نماند که خود عارف در شرح احوالش عنوان میکند که:
«مصراع دوم این تصنیف اول به این صورت بود:
تو ای تاج، تاج سر خسروانی/ کند افتخار از تو تاج کیانی
ولی بعد چون دیدم به «تاج کیانی» که شرافت ملی است، اهانت میشود، آن را تغییر دادم!»
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
منبع: nasour.net
چهارشنبه 3/3/1391 - 15:40
شعر و قطعات ادبی
شعری از جبران خلیل جبران
من نه عاشق بودم/ و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من/ من خودم بودم و یک حس غریب/ که به صد عشق و هوس میارزید....
من نه عاشق بودم
و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من
من خودم بودم و یک حس غریب
که به صد عشق و هوس می ارزید
من خودم بودم دستی که صداقت میکاشت
گر چه در حسرت گندم پوسید
من خودم بودم هر پنجره ای
که به سرسبزترین نقطه بودن وا بود
و خدا میداند بی کسی از ته دلبستگی ام پیدا بود
من نه عاشق بودم
و نه دلداده به گیسوی بلند
و نه آلوده به افکار پلید
من به دنبال نگاهی بودم
که مرا از پس دیوانگی ام میفهمید
آرزویم این بود
دور اما چه قشنگ
که روم تا در دروازه نور
تا شوم چیره به شفافی صبح
به خودم می گفتم
تا دم پنجره ها راهی نیست
من نمی دانستم
که چه جرمی دارد
دستهایی که تهی ست
و چرا بوی تعفن دارد
گل پیری که به گلخانه نرست
روزگاریست غریب
تازگی میگویند
که چه عیبی دارد
که سگی چاق رود لای برنج
من چه خوشبین بودم
همه اش رویا بود
و خدا می داند
سادگی از ته دلبستگی ام پیدا بود
گردآوری
: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
منبع: iroonionline.com
م چهارشنبه 3/3/1391 - 15:39