طنز و سرگرمی
اصلا دقت کردین که امکان نداره بخوای ظرفارو بشوری یه جایی از صورتت خارش نگیره ؟
.
.
.
دقت کردین که اگه بخوای خلبان بشی ، هزار جور مریضی داری ولی بخوای معافیت پزشکی بگیری ، سالمِ سالمی ؟
.
.
.
دقت کردین وقتی کسی تو تاکسی کنار آدم روزنامه میگیره دستش ، مطلبش هرچی که باشه خوندنش تا سر حده مرگ جالب میشه ؟
.
.
.
دقت کردین اون کسی که معدلش میشه ۱۲٫۰۱از اونی که معدلش ۲۰ میشه خیلی بیشتر خوشحال میشه ؟
.
.
.
دقت کردین شبایی که فرداش باید زود از خواب پاشین با بدبختی خوابتون میبره ؟؟؟
.
.
.
دقت کردین وقتی میخواین یه چیز خراب رو به کسی نشون بدین از روز اولش هم بهتر کار میکنه ؟
.
.
.
دقت
کردین همیشه تو فیلما هروقت کسی تنها خونه هستو داره فیلم ترسناک میبینه
سریع بیرونو نشون میدن که داره بارون میاد و رعد و برق میزنه ؟
.
.
دقت کردی هیچکس به سکوت آدم نمیرسه همه منتظرن به فریاد آدم برسن ؟
دوشنبه 20/6/1391 - 23:13
تست های هوش و روان شناسی و سرگرمی
تست: الگوی شما در زندگیتان کیست؟ تحقیقات اخیر دانشمندان حاکی از آن است که مغز انسان از روابط ریاضی برای ذخیره علایق و احساسات استفاده می کند. بدون نگاه کردن به جواب ها این تست را انجام دهید. 1- یک عدد از ۱ تا ۹ انتخاب کنید. 2- آنرا در عدد ۳ ضرب کنید. 3- حاصل را بعلاوه ۳ کنید. 4- دوباره حاصل را در ۳ ضرب کنید. 5-یک عدد ۲ یا ۳ رقمی بدست آورده اید. 6-ارقام عدد خود را با هم جمع کنید (مثلا اگر عددتان 52 است 5 را با 2 جمع کنید) . . . . . . . . . . حالا با توجه به عدد بدست آمده و لیست زیر ، ببینید الگوی شما در زندگیتان کیست. 1- انیشتین 2- نلسون ماندلا 3- جاکوب زوما 4- محمد علی کلی 5- تام کروز 6- بیل گیتس 7- گاندی 8- براد پیت 9- محمود احمدی نژاد 10-باراک اوباما می دونم ، می دونم چه حال داری ... اون یه تاثیر خاصی روی مردم داره .... یه روز هم تو می تونی مثل اون بشی .... باور کن ! اوه راستی ... اینقدر عددهای متفاوت رو هی امتحان نکن .... باهاش کنار بیا .... ظاهرا اون الگوی زندگی توست..
دوشنبه 20/6/1391 - 23:12
داستان و حکایت
مراقب آنچه که میگویید باشید
هنگامی که جوان بودم زندگی خانوادگی وحشتناکی داشتم. تنها به این دلیل به مدرسه میرفتم که بتوانم چند ساعتی از خانه دور باشم و خودم را میان بچههای دیگر گم کنم. عادت کرده بودم مثل یک سایه، بیسر و صدا به مدرسه بیایم و به همان شکل به خانه برگردم. هیچ کس توجهی به من نداشت و من نیز با کسی کاری نداشتم. ترجیح میدادم هیچ توجهی را به خود جلب نکنم زیرا باور داشتم همه از من بدشان میآید. گرچه در خلوت خود تمنای دیده شدن و توجه را داشتم.
زندگی سایهوار من به همین شکل میگذشت تا این که لنی (Lenny)به مدرسه ما آمد. لنی دبیر ادبیات انگلیسی در دبیرستان ما بود. ٤٢ ساله، با ریش کم پشتی که تمام صورتش را پوشانده بود و لبخند دلنشینی که همیشه بر لب داشت. ریز نقش و پر جنب و جوش بود و اصرار داشت او را با نام کوچک صدا کنیم. برای اولین بار در زندگیام کسی به من توجه کرد و با من مهربان بود. برای اولین بار در زندگیام کسی مرا میدید، لنی!
متاهل بود و یک فرزند داشت. عاشق همسرش بود و معلوم بود که توجهش به من رنگ دلباختگی ندارد. گاهی پس از پایان ساعت درس در مدرسه میماند و با هم حرف میزدیم. از این که به حرفهایم گوش میداد تعجب میکردم و لذت میبردم و زمانی که کیف چرمیاش را بر میداشت و میگفت: "خوب بهتر است بروم." هرگز لحنش به شکلی نبود که حس کنم از بودن با من خسته شده است. برخلاف دیگران، به نظر میرسید از بودن با من خوشش میآید. حتا یک بار مرا به خانهاش دعوت کرد. همسرش برایمان نان خانگی پخته بود و من با شگفتی دیدم که لنی برای فرزند کوچکش کتاب داستان میخواند. رویداد عجیبی که هرگز در خانواده خودم ندیده بودم!
لنی توانست نظر مرا نسبت به خودم تغییر دهد. او به من گفت که میتوانم یک نویسنده شوم. گفت نوشتههایم پر از احساس هستند و او از خواندنشان لذت میبرد. ابتدا باور نکردم. خودم را موجود بیارزشی میدانستم که کاری از او ساخته نیست و ایمان داشتم لنی به خاطر تشویق من دروغ میگوید. اما او یک بار در میان کلاس و در برابر چشمان تمام همکلاسیهایم، به خاطر متن ادبی که نوشته بودم برایم دست زد و به همه گفت که من میتوانم یک نویسنده بزرگ شوم. زمانی که به اتاق آموزگاران میرفت دیدم که در راه با سایر دبیران در مورد من و متنی که نوشته بودم حرف میزند.
همان روز تصمیم گرفتم یک نویسنده شوم، چون لنی این طور میخواست. اما متاسفانه اغلب میان آنچه که میخواهید و آنچه که واقعا انجام میدهید سالها فاصله وجود دارد و من زمانی شروع به نوشتن کردم که بیست سال از آن روز میگذشت.
در همان سالی که لنی مرا تحسین کرد، به دلیل مشکلات شدید خانوادگی، کشیدن سیگار را در پانزده سالگی شروع کردم. سال بعد، هم مشروب میخوردم و هم مواد مخدر استعمال میکردم. هنوز هم لنی را دوست داشتم و با این که دیگر معلم من نبود او را گاه گاهی میدیدم تا این که خبردار شدم لنی مبتلا به سرطان شده است. از شدت غم داشتم دیوانه میشدم. به خودم، دنیا و به خدا بد و بیراه میگفتم. نمیدانستم چرا مردی به این خوبی باید در جوانی از دنیا برود (زمانی که جوان هستیم انتظار داریم دنیا به همان شکلی باشد که ما میخواهیم). به دیدنش رفتم. برخلاف آنچه که تصور میکردم با این که لاغر و رنگ پریده شده بود، آرام و خوشرو بود. همان لبخند همیشگی را بر لب داشت و مثل همیشه از دیدن من خوشحال شد. رفته بودم تا به او دلداری بدهم و به زندگی امیدوارش کنم اما گریه امانم را برید و نتوانستم هیچ حرفی بزنم. در عوض او بود که مرا دلداری میداد و میخواست به زندگی امیدوارم کند. از من خواست اعتیاد را ترک کنم و زندگی را دوست بدارم چون ارزش دوست داشته شدن را دارد.
از خانهاش که بیرون آمدم تصمیم داشتم مانند او زندگی کنم. دوست داشتم زمانی که هنگام مرگ من نیز فرا میرسد بتوانم مانند لنی به همین اندازه آرام، صبور و راضی باشم. اما نشد. نتوانستم در برابر مشکلات خانوادهام دوام بیاورم و تنها چند روز بعد از ملاقاتم با لنی از خانه فرار کردم و به لندن رفتم.
بیست سال گذشت. تمام روزهای این بیست سال را در اعتیاد و فساد غوطه خوردم. از تمام مردم و از خودم متنفر بودم. هیچ اعتقاد، هیچ باور و هیچ ایمانی را قبول نداشتم. در زندگی هیچ هدف، هیچ امید و هیچ آیندهای نمیدیدم و زندگی برایم تنها عبور کُند روزها بود. روزی به طور اتفاقی و برای این که از سرما فرار کنم وارد یک گالری نقاشی شدم. درون گالری یکی از همکلاسیهای قدیمیام را دیدم. قبل از این که بتوانم از دیدش فرار کنم، مرا دید و به طرفم آمد. هیچ اشتیاقی نداشتم که از شهری که در گذشته در آن زندگی میکردم برایم حرف بزند اما او آدم پرحرفی بود و از همه کس و همه چیز حرف زد. تقریبا به حرفهایش گوش نمیدادم تا این که نام لنی را در میان حرفهایش شنیدم. گفت، لنی تنها یک سال پس از فرار من، با زندگی وداع کرده است. گفت، یک بار همراه با سایر بچهها به دیدن لنی رفته بود. تنها یک هفته قبل از مرگش. لنی به آنها گفته بود که ایمان دارد من روزی نویسنده بزرگی خواهم شد. نویسندهای که همکلاسیهایم به آشنایی با او افتخار میکنند. برای اینکه نگاه تمسخرآمیز همکلاسی سابقم بیش از آن آزارم ندهد به سرعت از گالری بیرون آمدم و به آپارتمان کوچک، کثیف و حقیرم پناه بردم. ساعتها گریه کردم. برای اولین بار احساس کردم لیاقتم بیش از این زندگی نکبت باری است که برای خودم درست کردهام. برای اولین بار دعا کردم و از خدا خواستم کمکم کند تا بتوانم همان کسی شوم که لنی انتظار داشت.
قبل از این که بتوانم به رویای آموزگارم جامه عمل بپوشانم، دو سال طول کشید تا توانستم اعتیادم را ترک کنم و خودم را به طور کامل از منجلابی که در آن گرفتار شده بودم نجات دهم. در تمام این مدت، هر روز این جمله لنی را با خود تکرار میکردم: "روزی نویسنده بزرگی خواهم شد".
زمانی که برنده جایزه بزرگ ادبی انگلستان شدم، در مصاحبه مطبوعاتیام گفتم: هرگز از قدرت کلمات غافل نشوید. گاه یک جمله ساده میتواند زندگی فردی را به طور کامل دگرگون کند، میتواند به او زندگی ببخشد و یا زندگی را از او دریغ کند. خواهش میکنم مراقب آنچه که میگویید باشید.
داستان زندگی کاترین رایان (Catherine Ryan) نویسنده داستانهای کوتاه و برنده جایزه بزرگ ادبی انگلستان
دوشنبه 20/6/1391 - 23:6
اخبار
ایرانی بی سروصدایی که هوشمندی را به تلفنهای همراه افزود
میلیونها نفر در سراسر جهان بدون آنکه خبر داشته باشند هر روز از فناوریهایی استفاده میکنند که طراح و خالق آن حسین یسایی، یک ایرانی مقیم لندن است. نام وی و شرکت تحت مدیریت وی «ایمجینیشن تکنولوجیز» را هیچگاه روی وسایل ارتباطی جدید، روی تابلوهای تبلیغاتی و یا در کنار نامهای معروفی مثل اپل و گوگل نمیبینیم.
چهره حسین یسایی همچون سایر نامآوران عرصه فناوری ارتباطی مثلا مارک زاکربرگ بنیانگذار فیسبوک و یا استیو جابز از موسسان و مدیران اپل شناخته شده نیست. با این همه هر کسی که از تلفنهای آیفون و یا انواع دیگر همراههای هوشمند استفاده میکند به این ایرانی پنجاه و پنج ساله مدیون است.
در گزارش تازهای از روزنامه بریتانیایی «دیلیمیل» آمدهاست که بخش اعظم فناوریهای پیچیدهای که اکثر تلفنهای هوشمند از آن استفاده میکنند، از گرافیک آن گرفته تا سیستم عامل، همه محصول شرکتی هستند که حسین یسایی آن را مدیریت میکند. خود او میگوید: «در حقیقت ما عنصر هوشمندی را به این تلفنهای همراه میدهیم. قبل از نوآوری و فناوریهای محصول شرکت ما هیچ تلفن هوشمندی وجود نداشت.» او وقتی کار برای این شرکت را شروع کرد که در آن زمان این شرکت «ویدئو لوجیک» نام داشت، و با حدود ۴۰ کارمند برخی از فناوریهای بهکاررفته در سیستم «اماس داس» مایکروسافت را تولید میکرد، ولی پس از حدود ۲۰ سال شرکت تحت مدیریت وی در دوازده کشور مختلف جهان بیش از هزار و ۱۰۰ کارمند دارد. مشتریان این شرکت نامهای بزرگ عرصه فناوری ارتباطی مثل اپل، گوگل، مایکروسافت، سامسونگ، اینتل، سونی و الجی هستند. فهرست مشتریان این شرکت آنقدر گستردهاست که آقای یسایی برای پرهیز از رنجاندن رقبای آنها ترجیح میدهد که از همه آنها اسم نبرد.
حسین یسایی متولد و بزرگ شده ایران است. اولین تماس او با فناوری در چهار سالگی صورت گرفت. وی میگوید: «یادم هست که در چهارسالگی برای سردرآوردن از نحوه کار یک رادیوی بزرگ، انگشت خود را درون آن بردم و برق مرا گرفت. از آن زمان علاقه من به فناوریهای جدید و کامپیوتر ادامه یافتهاست.» او در سال ۱۹۷۶ برای تحصیلات عالی به بریتانیا رفته و دوره پیشدانشگاهی را که معمولا دو سال طول میکشد ظرف چند ماه با موفقیت طی کرد و تحصیلات خود را در رشته علوم کامپیوتر در دانشگاه «ناتینگهام» به پایان برد. حسین یسایی تاکید میکند که مهمترین عامل برای رشد فناوریهای نوین در هر کشوری آموزش نوجوانان و ایجاد زمینههای لازم برای رشد استعدادها، آفرینندگی و خلاقیت جوانان است
دوشنبه 20/6/1391 - 23:4
آموزش و تحقيقات
برای پسربچهای که تا
چهاردهسالگی چوپانی میکرده و حتی بعد از مهاجرت نیز شبها را به ظرف شستن
میگذرانده چه سرنوشتی را پیشبینی میکنید؟ خیلی بعید است که او را یکی
از برترین مخترعین و جراحان قلب جهان تصور کنید. پروفسور توفیق موسیوند که
در خارج از ایران Tofy Mussivand نامیده
میشود، در روستای ورکانه استان همدان چشم به جهان گشود. او که در دوران
کودکی و نوجوانی مجبور به چوپانی بود شبهای تابستان که روی پشتبام دراز
میکشید، مدتها به آسمان و ستارگانی که به او چشمک میزدند خیره میشد، به
دلایل آفرینش جهان فکر میکرد و از خود میپرسید: «هدف و منظور از خلقت
این نقاط نورانی و زیبا چیست؟ من چه كسی هستم و در كجای این دنیای بزرگ
ایستادهام؟».
اینکه چنین سوالاتی از
ذهن یک کودک چوپان بگذرد به نظر عجیب میرسد ولی دکتر موسیوند از همان
کودکی نیز مشتاق خواندن و یادگیری چیزهای جدید بود و همین ویژگی به او کمک
کرد که از محیط روستا خارج شده و ابتدا به دانشگاه تهران و سپس با
بورسیهای که به دست آورد به دانشگاه آلبرتا کانادا برسد. البته او کسی
نیست که گذشته خود را انکار کرده یا از آن احساس پشیمانی کند، به همین دلیل
وقتی برای همایش بینالمللی بوعلیسینا بعد از 37 سال به ایران سفر میکند
چنین میگوید: «آمدهام تا سرى به زادگاهم، ورکانه، بزنم و گله گوسفندها
را ببینم و به آسمان صاف و پرستاره خیره بشوم و یك بار دیگر به سالهاى دور
كودكىام بازگردم و آن نقطه عزیمتى را بیابم كه هرگز فراموشش نكرده و
نمىكنم. راستش من با یاد كودكى آرامش پیدا مىكنم. آنجا هم همیشه دنبال
خاطراتى بودهام كه در دنیاى مدرن و پیچیده به من آرامش بدهد كه آنها را
در چوپانى و همان شبهاى مهتابى مىیافتم. چوپانى انسان را به اصل خود و
خدا و طبیعت نزدیك مىكند».
او سالهای ابتدایی در
کانادا را به یادگیری زبان، تحصیل در طول روز و کار طاقتفرسا در شب به
عنوان یک ظرفشوی گذراند تا توانست از دانشگاه در رشتههای مدیریت و مهندسی
مکانیک فارغالتحصیل شود. سپس با خانمی کانادایی به نام دیکسی لی ازدواج
کرد. در دهه 1970 سمتهای متعددی را به عنوان یک مهندس برعهده داشت تا
زیربنای یک آلبرتای جدید را پیریزی کند. بعد از نقل مکان با همسر و دو
پسرش به کلیولند در اوهایو بود که دوباره سوالات مربوط به رمز و راز جهان
به سراغش آمده و او را به بازگشت به دانشگاه و تحصیل علوم پزشکی در دانشگاه
آکرون و کالج پزشکی شمال شرقی دانشگاه اوهایو مشتاق کرد. در این زمان بود
که تلفیق علوم مهندسی و پزشکی به او کمک کرد تا به دانش نوینی در زمینه
اعضای مصنوعی دست یافته و بتواند بعد از مدتی قلب مصنوعی انسان را اختراع
کند. بعد از سه سال کار در کلینیک کلیولند، دکتر ویلبرت کئون از انستیتو
قلب اوتاوا از او درخواست کرد تا سرپرستی تیم قلب مصنوعی انستیتو را برعهده
بگیرد. آنجا بود که چوپان سابق توانست فنآوری قلب مصنوعی خود را گسترش
داده و آن را به استانداردی برای آینده تبدیل کند.
از آن به بعد بود که شهرت
وی عالمگیر شد و وی ریاست بسیاری از هیئتهای علمی و تخصصی و سمت استادی
رشتههای جراحی و مهندسی در دانشگاههای اوتاوا و کارلتون را برعهده گرفت.
فعالیتهای تحقیقاتی او باعث به وجود آمدن سالی 1000 شغل در کانادا و سرریز
شدن بیش از 200 میلیون دلار سرمایهگذاری خارجی در طی ده سال شده است.
دکتر موسیوند اختراعات
بسیاری را به ثبت رسانده است که مهمترین آنها عبارتند از: قلب مصنوعی
کنترل از راه دور که پس از قرار گرفتن در بدن بیمار میتوان از طریق
ماهواره، اینترنت و تلفن از وضعیت آن و همچنین وضعیت سلامت بیمار آگاه شد و
امکان ارسال برق به آن بدون ایجاد سوراخی در بدن، از طریق سیستم
الکترومغناطیسی فراهم است. ثبت اطلاعات ژنتیکی به وسیله استفاده از اثر
انگشت بدون نیاز به خونگیری و تنها از طریق انگشتنگاری و ساخت زیرپیراهنی
که میتواند فشار خون و کارکرد قلب را در کسانی که قلبشان خوب کار نمیکند،
کنترل کند از دیگر اختراعات این دانشمند ایرانی است.
از تمامی این افتخارات و
اختراعات که بگذریم داستان زیباترین هدیهای که پرفسور موسیوند دریافت کرده
نیز بسیار خواندنی است. او این داستان را چنین نقل میکند: «طبق قوانین
مرسوم كانادا هدیه دادن به پزشكان و هدیه گرفتن از آنها ممنوع است. یك روز
دیدم شخصى از شبكهای كانادایی به دفتر كارم در بیمارستان اوتاوا آمد و
بستهاى را جلوى من گذاشت كه از گرفتنش امتناع كردم. آن شخص خیلى اصرار
داشت و همین باعث شد كه بسته را باز كنم. هفت حلقه فیلم از همدان و زادگاهم
روستاى وركانه بود كه خودشان تهیه كرده بودند. گریهام گرفت و به این فكر
كردم كه چطور براى یك شبكه كانادایى این قدر زادگاه من و آن خانه محقر سنگى
اهمیت داشته كه هزاران كیلومتر را طى كنند و از آن فیلم بسازند. آنها این
كار را كرده بودند كه بدانند واقعا من یك چوپان در درههاى كوه الوند
بودهام و این به جرئت مهمترین هدیه زندگى من بود».
دکتر موسیوند رسالت خود را
چنین شرح میدهد و چه خوب بود که تمامی دانشمندان و پزشکان چنین رسالتی را
بر دوش خود نیز میدیدند: «برای من آنچه مهم است خدمت به بشر است نه تنها
به مردم كشورم بلكه به مردم تمام دنیا. در واقع جز این نیز نباید باشد،
رسالت من به عنوان یك پزشك، كمك به بیماران، تعلیم و تربیت پزشكان دیگر و
این بار ابداعات و اكتشافاتی است كه بتواند به نوعی به بشر كمك كند»
دوشنبه 20/6/1391 - 23:2
آلبوم تصاویر
دوشنبه 20/6/1391 - 23:0
شعر و قطعات ادبی
از این شب های بی پایان،
چه می خواهم به جز باران
که جای پای حسرت را بشوید از سر راهم
...
نگاه پنجره رو به کویر آرزوهایم
و تنها غنچه ای در قلب سنگ این کویر انگار روییده…
به رنگ آتشی سوزان تر از هرم نفسهایت،
دریغ از لکه ای ابری که باران را
به رسم عاشقی بر دامن این خاک بنشاند
نه همدردی،
نه دلسوزی،
نه حتی یاد دیروزی…
هوا تلخ و هوس شیرین
به یاد آنهمه شبگردی دیرین،
میان کوچه های سرد پاییزی
تو آیا آسمان امشب برایم اشک می ریزی؟
ببار و جان درون شاهرگ های کویر آرزوهایم تو جاری کن
که من دیگر برای زندگی از اشک خالی و پر از دردم
ببار امشب!
من از آسایش این سرنوشت بی تفاوت سخت دلسردم.
ببار امشب
که تنها آرزوی پاک این دفتر
گل سرخی شود روزی!
و دیگر من نمی خواهم از این دنیا
نه همدردی،
نه دلسوزی،
فقط یک چیز می خواهم!
و آن شعری
به یاد آرزوهای لطیف و پاک دیروزی…
دوشنبه 20/6/1391 - 22:58
شعر و قطعات ادبی
و از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد
و اشک من ترا بدرود خواهد گفت.
نگاهت تلخ و افسرده است.
دلت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است.
غم این نابسامانی همه توش وتوانت را زتن برده است.
تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی.
تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیان کن در افتادی.
تو را کوچیدن از این خاک ،دل بر کندن از جان است.
تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است.
تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران
تو را این خشکسالی های پی در پی
تو را از نیمه ره بر گشتن یاران
تو را تزویر غمخواران ز پا افکند
تو را هنگامه شوم شغالان
بانگ بی تعطیل زاغان
در ستوه آورد.
تو با پیشانی پاک نجیب خویش
که از آن سوی گندمزار
طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است
تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت
تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت
که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است
تو با چشمان غمباری
که روزی چشمه جوشان شادی بود
و اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده ست
خواهی رفت.
و اشک من ترا بدروردخواهد گفت
من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم
من اینجا تا نفس باقیست می مانم
من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم
امید روشنائی گر چه در این تیره گیها نیست
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم
من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی
گل بر می افشانم
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید
سرود فتح می خوانم
و می دانم
تو روزی باز خواهی گشت
دوشنبه 20/6/1391 - 22:56
طنز و سرگرمی
شما یادتون نمیاد، تو دبستان زنگ تفریح که تموم می شد مامورای آبخوری دیگه نمی ذاشتن… آب بخوریم
شما یادتون نمیاد، شبا بیشتر از ساعت ۱۲ تلویزیون برنامه نداشت سر ساعت ۱۲سرود ملی و پخش می کرد و قطع می شد…. سر زد از افق…مهر خاوران !
شما یادتون نمیاد، قبل از شروع برنامه یه مجری میومد اولش شعر می خوند بعد هم برنامه ها رو پشت سر هم اعلام می کرد…آخرشم می گفت شما رو به دیدن برنامه ی فلان دعوت می کنم..
شما یادتون نمیاد، تو نیمکت ها باید سه نفری می نشستیم بعد موقع امتحان نفر وسطی باید میرفت زیر میز.
شما یادتون نمیاد، سرمونو می گرفتیم جلوی پنکه می گفتیم: آ آ آ آ آ آآآآآ
شما یادتون نمیاد، ولی نوک مداد قرمزای سوسمار نشانُ که زبون میزدی خوش رنگ تر میشد.
شما یادتون نمیاد، تو فیلم سازدهنی مرده با دوچرخه توکوچه ها دور میزدو میخوند:دِریااااااا موجه کا کا.. دِریا موجه.
شما یادتون نمیاد، کاغذ باطله و نون خشکه میدادیم به نمکی ، نمک بهمون میداد بعدش هم نمک ید دار اومد که پیشرفت کرده بود نمک ید دار میداد، تابستونها هم دمپایی پاره میگرفت جوجه های رنگی میداد.
شما یادتون نمیاد، خانواده آقای هاشمی رو که میخواستن از نیشابور برن کازرون، تو کتاب تعلیمات اجتماعی ! شما یادتون نمیاد موقع امتحان باید بین خودمون و نفر بغلی کیف میذاشتیم رو میز که تقلب نکنیم.
شما یادتون نمیاد، سریال آیینه ، دو قسمتی بود اول زن و شوهر ها بد بودند و خیلی دعوا میکردند بعد قسمت دوم : زندگی شیرین می شود بود و همه قربون صدقه هم می رفتند. یه قسمتی بود که زن و شوهر ازدواج کرده بودند همه براشون ساعت دیواری اورده بودند. بعد قسمت زندگی شیرین میشود جواد خدایاری و مهین شهابی برای زوج جوان چایی و قند و شکر بردند همه از حسن سلیقه این دو نفر انگشت به دهان موندند و ما باید نتیجه میگرفتیم که چایی بهترین هدیه عروسی می تونه باشه.
شما یادتون نمیاد؛ جمعه شبا سریال جنگجویان کوهستان رو، فرداش همه تو مدرسه جوگیر بودیم.
شما یادتون نمیاد، پیک نوروزی که شب عید میدادن دستمون حالمونو تا روز آخر عید میگرفتن !
شما یادتون نمیاد، اون قایق ها رو که توش نفت میریختیم و با یه تیکه پنبه براش فتیله درست میکردیم و بعد روشنش میکردیم و میگذاشتیمش تو حوض. بعدش هم پت پت صدا میکرد و حرکت میکرد و ما هم کلی خر کیف میشدیم..!!!
شما یادتون نمیاد، شیشه های همه خونه ها چسب ضربدری داشت.
شما یادتون نمیاد، زنگ آخر که می شد کیف و کوله رو مینداختیم رو دوشمون و منتظر بودیم زنگ بخوره تا اولین نفری باشیم که از کلاس میدوه بیرون .
شما یادتون نمیاد، یک مدت از این مداد تراش رو میزی ها مد شده بود هرکی از اونا داشت خیلی با کلاس بود.
شما یادتون نمیاد، دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده سواد داری؟
شما یادتون نمیاد، ماه رمضون که میشد اگه کسی می گفت من روزه ام بهش میگفتیم: زبونتو در بیار ببینم راست میگی یا نه !
شما یادتون نمیاد، که کانال های تلویزیون دو تا بیشتر نبود، کانال یک و کانال دو !
شما یادتون نمیاد، پاک کن های جوهری که یه طرفش قرمز بود یه طرفش آبی بعد با طرف آبیش می خواستیم که خودکارو پاک کنیم، همیشه آخرش یا کاغذ رو پاره می کرد یا سیاه و کثیف می شد !
شما یادتون نمیاد، سر صف پاهامونو ۱۸۰ درجه باز می کردیم تا واسه رفیق فابریکمون جا بگیریم !
شما یادتون نمیاد، آن مان نماران، تو تو اسکاچی، آنی مانی کَ. لا. چی !
شما یادتون نمیاد، گوشه پایین ورقه های دفتر مشقمون، نقاشی می کشیدیم. بعد تند برگ میزدیم میشد انیمیشن
شما یادتون نمیاد، آرزومون این بود که وقتی از دوستمون می پرسیم درستون کجاست اونا یه درس از ما عقب تر باشن !
شما یادتون نمیاد، یه زمانی به دوستمون که میرسیدیم دستمون رو دراز میکردیم که مثلا میخوایم دست بدیم، بعد اون واقعا دستش رو دراز میکرد که دست بده بعد ما یهو بصورت ضربتی دستمون رو پس میکشیدیم و میگفتیم: یه بچه ی این قدی ندیدی؟؟ (قد بچه رو با دست نشون میدادیم) و بعد کرکر میخندیدیم که کنفش کردیم !
شما یادتون نمیاد، با آب و مایع ظرفشویی کف درست میکردیم، تو لوله خالی خودکار بیک فوت میکردیم تا حباب درست بشه !
شما یادتون نمیاد، انگشتر فیروزه، خدا کنه بسوزه !
شما یادتون نمیاد، اون موقعها یکی میومد خونه مون و ما خونه نبودیم رو در مینوشتن: آمدیم نبودید!!
شما یادتون نمیاد، دبستان که بودیم، هر چی میپرسیدن و میموندیم توش، میگفتیم ما تا سر اینجا خوندیم !
شما یادتون نمیاد، گل گل گل اومد کدوم گل؟ همون که رنگارنگاره برای شاپرکها یه خونه قشنگه. کدوم کدوم شاپرک؟؟ همون که روی بالش خالهای سرخ و زرده، با بالهای قشنگش میره و برمیگرده، میره و برمیگرده.. شاپرک خسته میشه… بالهاشو زود میبنده… روی گلها میشینه… شعر میخونه، میخنده !
شما یادتون نمیاد، اون مسلسل های پلاستیکی سیاه رو که وقتی ماشه اش رو میکشیدی ترررررررررررررترررررررررر ررر صدا میداد !
شما یادتون نمیاد، بچه که بودیم می خواستیم بریم حموم باید یک ساعت قبل بخاری تو حموم روشن میکردیم.
شما یادتون نمیاد، آسیاب بشین میشینم، آسیاب پاشو پامیشم، آسیاب بچرخ میچرخم، آسیاب پاشو،پا نمیشم؛ جوون ننه جون، پا نمیشم؛… جوونه قفل چمدون،پامیشم..آسیاب تند ترش کن، تندتر تندترش کن!
شما یادتون نمیاد، اونجا که الان برج میلاد ساختن، جمعه ها موتورهای کراس میومدن تمرین و نمایش. عشقمون این بود که بریم اونا رو ببینیم. راستی چی شدن اینا
شما یادتون نمیاد، چرخ فلکی که چرخو فلکش رو میاورد ۴ تا جا بیشتر نداشت و با دست میچرخوندش.
شما یادتون نمیاد، …تا پلیس میدیدم صدای ضبط ماشین رو کم میکردیم!
شما یادتون نمیاد، که چه حالی ازت گرفته می شد وقتی تعطیلات عید داشت تموم می شد و یادت می آمد پیک نوروزیت را با اون همه تکالیفی که معلمت بهت داده رو هنوز انجام ندادی واقعا که هنوزم وقتی یادم می یاد گریم می گیره.
شما یادتون نمیاد، انگشتامونو تو هم کلید میکردیم یکیشونو قایم میکردیم اینو میخوندیم: بر پاااا….بر جاااا…. کی غایبه؟ مرجاااان…دروغ نگو من اینجااام…
شما یادتون نمیاد، چقدر زجر آور بود شنیدن آهنگ مدرسه ها وا شده اونم صبح اول مهر.
شما یادتون نمیاد، توی سریال در پناه تو وقتی بابای مریم سیلی آبداری زد به رامین چقدر خوشحال شدیم!
شما یادتون نمیاد، بازی اسم فامیل. میوه:ریواس. غذا:ریواس پلو…..!
شما یادتون نمیاد، دبستان که بودیم معلم بهداشت یه ساعتایی می اومد با مدادامون لای موهامونو نگاه می کرد.
شما یادتون نمیاد، این آواز مُد شده بود پسرا تو کوچه میخوندن: آآآآآی نسیم سحری صبر کن، مارا با خود ببر از کوچه ها،آآآی…
شما یادتون نمیاد، مراد برقی عاشق محبوبه بود، وقتی سریال مراد برقی شروع میشد پرنده تو خیابونها پر نمیزد.
چه شیطونی هایی می کردیم یادش به خیر یاد کودکی…….و همه بچه های اون موقع…. یاد اون روزا بخیر...
دوشنبه 20/6/1391 - 22:55
داستان و حکایت
یک روز آموزگار از دانشآموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا میتوانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق میدانند.
در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیستشناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرأت کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیستشناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجههای مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگیاش چه فریاد میزد؟ بچهها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.»
قطرههای بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیستشناسان میدانند ببر فقط به کسی حمله میکند که حرکتی انجام میدهد و یا فرار میکند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیشمرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانهترین و بیریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گرانقیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی میگذشت.
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسربچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند..
پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.
پسرک گفت : ”اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند، هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم، کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم برای اینکه شما را متوقف کنم، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم.”
مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت.. برادر پسرک را روی صندلیاش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد..
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند!
خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند؛ اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب كند
***************
مدت زیادی از زمان ازدواجشان می گذشت و طبق معمول زندگی فراز و نشیب های خاص خودش را داشت.
یک روز زن که از ساعت های زیاد کار شوهر عصبانی بود و همه چیز را از هم پاشیده می دید، زبان به شکایت گشود و باعث ناامیدی شوهرش شد. مرد پس از یک هفته سکوت همسرش، با کاغذ و قلمی در دست به طرف او رفت و پیشنهاد کرد هر آنچه را که باعث آزارشان می شود را بنویسید و در مورد آن ها بحث و تبادل نظر کنند.
زن که گله های بسیاری داشت بدون اینکه سرخود را بلند کند، شروع کرد به نوشتن.
مرد پس از نگاهی عمیق و طولانی به همسر، نوشتن را آغاز کرد.
یک ربع بعد با نگاهی به یکدیگر کاغذ ها را رد وبدل کردند. مرد به زن عصبانی و کاغذ لبریز از شکایت خیره ماند…
اما زن با دیدن کاغذ شوهر، خجالت زده شد و به سرعت کاغذ خود را پاره کرد.
شوهرش در هر دو صفحه این جمله را تکرار کرده بود: ”دوستت دارم عزیزم”
دوشنبه 20/6/1391 - 22:53