====================================================
گفتند: چلهنشینی كن. چهل شب خودت باش ، خدا و خلوت.
شب چهلم بر بام آسمان برخواهی رفت.
و من چهل سال از چله بزرگ زمستان تا چله كوچك تابستان را به چله نشستم،
اما هرگز بلندی را بوی نبردم.
زیرا از یاد برده بودم كه خودم را به چهلستون دنیا زنجیر كردهام.
====================================================
گفتند: دلت پرنیان بهشتی است ، خدا عشق را در آن پیچیده است ،
پرنیان دلت را واكن تا بوی بهشت در زمین پراكنده شود.
چنین كردم ، رنگ نفرت عالم را گرفت
و تازه دانستم بیآن كه باخبر باشم ،
شیطان از دلم چهل تكهای برای خودش دوخته است
====================================================
فرشتهای دستم را میگیرد و میگوید ،
هنوز فرصت هست، به آسمان نگاه كن
خدا چلچراغی از آسمان آویخته است كه هر چراغش دلی است ،
دلت را روشن كن. تا چلچراغ خدا را بیفروزی.
روزی که خداوند جهان را آفرید ، فرشتگان مقرب را به بارگاه خود فراخواند
واز آنها خواست تا برای پنهان کردن راز زندگی پیشنهاد بدهند.
====================================================
یکی از فرشتگان به پروردگار گفت :
خداوندا آنرا در زیر زمین مدفون کن
فرشته دیگری گفت: آنرا در زیر دریا ها قرار بده
و سومی گفت: راز زندگی را در کوهها قرار بده
ولی خداوند فرمود: اگر من بخواهم به گفته های شما عمل کنم ،
فقط تعداد کمی از بندگانم قادر خواهند بود آن را بیابند
در حالی که من می خواهم راز زندگی در دسترس همه بندگانم باشد.
در این هنگام یکی از فرشتگان گفت :
ای خدای مهربان راز زندگی را در قلب بندگانت قرار بده
زیرا هیچکس به این فکر نمی افتد که برای پیدا کردن آن باید به قلب و درون خودش نگاه کند