• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 38
تعداد نظرات : 140
زمان آخرین مطلب : 5538روز قبل
دعا و زیارت

داستان

حضرت صالح علیه السلام

ناسپاسی قوم ثمود و تكرار تاریخ

قوم عاد به سبب گناهان خود، منقرض شدند و خدا سرزمین و املاكشان را به قوم ثمود ارزانی داشت. قوم ثمود در سرزمین عاد جانشین ایشان شدند و این سرزمین را بیش از پیشینیان آباد ساختند. قناتها حفر كردند، باغ و بستانهایی بوجود آوردند، كاخهایی محكم و با شكوه بنا نمودند و در میان كوهها خانه هایی از سنگ تراشیدند، تا از حوادث روزگار و مصایب آن در امان باشند. قوم ثمود نیز مانند قوم عاد در خوشگذرانی و وسعت ناز و نعمت بسر می بردند ولی شكر خدا را به جا نمی آوردند و فضل او را سپاسگزار نبودند، بلكه به ستمگری و عصیان خود افزودند، روز بروز از حق فاصله می گرفتند و به كبر و غرور خویش می افزودند. ایشان نیز پرستش خدای یكتا را كنار گذاشته به عبادت بتها پرداختند. برای خدا شریك ساختند و از دستورات او سرپیچی كردند، با این تصور كه در این نعمت فراوان جاویدان خواهند بود، و این خوشگذرانی ابدی است. خدا صالح علیه السلام را كه از جهت نسبت بر همه آنان برتر و از جهت حلم بهتر و از جهت عقل برگزیده تر از ایشان بود، بر آنان مبعوث كرد. صالح قوم خود را به توحید و به عبادت خدای یكتا دعوت كرد و در جهت ارشاد آنان چنین خاطر نشان كرد: خدای یكتا شما را از خاك خلق كرده و بوسیله شما زمین را آباد ساخته است و شما را روی زمین جای داده و نماینده خویش ساخته است و آشكار و نهان نعمتهای خود را بر شما جاری كرده است. سپس آنان را دعوت كرد كه بت پرستی را كنار بگذارند و خدای یكتا را ستایش كنند، زیرا بت مالك نفع و ضرری نیست و شما در هر چیز محتاج به خدای یكتا هستید. صالح علیه السلام ارتباط خویشاوندی و قرابت خود را با آنان، خاطرنشان كرد و گفت: شما، قوم و فرزندان قبیله من هستید و من خیر و مصلحت شما را می خواهم و نیت سوئی در دل ندارم، سپس صالح از آنان خواست از خدا طلب آمرزش كنند و از گناهانی كه مرتكب شده اند توبه كنند، زیرا خدا به آنكس كه او را بخواند نزدیك است و در خواست سائلین را پاسخ می دهد و هر كس به سوی او بازگردد اجابتش می كند و توبه او را می پذیرد. صالح علیه السلام سخنان خود را به صراحت بیان كرد ولی گوش قوم بر این بیانات بسته بود و دلهای آنان در پرده و حجاب نخوت قرار گرفته بود و چشمهایشان در رویت آیات خدا ناتوان شده بود، لذا رسالت صالح را منكر شدند، دعوت او را به تمسخر گرفتند و رسالت او را از حق به دور و بعید شمردند. سپس او را سرزنش كردند و گفتند: صالحی كه از عقل سرشار و رایی صائب برخوردار است غیر ممكن است كه این دعوت و كلمات نوظهور از او صادر شده باشد! مخالفین صالح او را مخاطب قرار داده گفتند: ای صالح ما پیش از این تو را روشنفكر و صاحبنظرمی دانستیم، آثار خیر از سیمای تو هویدا و علائم رشد اجتماعی و فكری در تو نمودار بود. ما تو را برای مقابله با حوادث احتمالی روز مبادا ذخیره می دانستیم تا ظلمت این حوادث با نور عقل تو روشن و مشكلات ما با رای صحیح تو مرتفع شود. ولی افسوس كه اكنون به هذیان گویی افتاده ای و حرفهای بیهوده می زنی! این چه كاری است كه ما را به آن می خوانی؟ راستی آیا ما را از عبادت خدایان پدران خود منع می كنی و انتظار داری عقایدی را كه با آن بزرگ شده ایم و در تمسك به آن بار آمده ایم كناربگذاریم. خلاصه ما در گفتار و دعوت تو تردید داریم و به تو اطمینان نداریم. ما خدایان پدران خویش را به خاطر تو رها نمی كنیم و هرگز متمایل به هوس و كجروی تو نمی شویم. صالح قوم را از مخالفت با خویش بر حذر داشت و رسالت خود را در میان آنان آشكار ساخت، نعمتهایی را كه خدا برای آنان جاری ساخته به خاطرشان آورد و سپس آنان را از عذاب و غضب خدا بیم داد و برای رفع هر گونه شبهه به ایشان گفت: من در دعوت خود نفعی برای خود در نظر نگرفته ام و انتظار سودی ندارم، عاشق ریاست بر شما نیستم، مزدی برای رسالت خود از شما نمی خواهم و پاداش پند واندرز خود را مطالبه نمی كنم. مزد من به عهده پروردگار جهانیان است.

وحشت مخالفین

گروهی از مردم خردمند و بی غرض قوم صالح به او ایمان آوردند، اما طبقات توانگر و آنانكه راه خود خواهی را پیش گرفته بودند، بر مخالفت خود اصرار ورزیدند و به خود سری و عناد خویش افزودند. در عبادت بتهای خود پافشاری كردند و به صالح گفتند: عقل تو معیوب گشته و توازن عمل را از دست داده ای، ما شك نداریم كه تو جن زده شده ای و یا كسی تو را جادو كرده و به این روز انداخته است كه، مطالبی بیهوده و از موضوعاتی سخن می گویی كه خود هنوز آنرا درك نكرده ای. تو انسانی فراتر از ما نیستی. تو از نظر نسب بر ما برتری نداری! از نظر موقعیت اجتماعی بهتر از ما نیستی و از حیث ثروت و مقام نیز بر ما تقدم نداری. در میان ما افرادی هستند كه برای نبوت شایسته تر و برای رسالت سزاوارتر از تو باشند. ای صالح؛ اگر تو دست به اینكار زده ای و ادعای رسالت می كنی و این روش را پیش گرفته ای فقط یك هدف داری و آن جاه طلبی و حب ریاست بر قوم خود می باشد. مخالفین تصمیم گرفتند صالح را از تبلیغ دین خود و انجام رسالت خویش منصرف سازند و به صالح وانمود كردند كه اگر ما از او پیروی كنیم از راه راست منحرف می شویم. صالح كه از نقشه آنان آگاه بود از تهمت آنان نهراسید و به سخنان گمراه كننده آنان گوش نداد و در جواب آنان گفت: ای مردم، من كه از جانب خدای خود برهانی آشكار دارم و رحمت او شامل حالم گشته است، اگر روش شما را پیش گیرم و در طریق شما قدم بردارم و خدای خود را عصیان كنم، چه كسی مرا از عذاب او نجات می دهد و كیست كه مرا از كیفر او محافظت كند؟ همانا كه شما مردم اهل تهمت و دروغ هستید. بزرگان قوم چون دیدند صالح به عقیده خود چنگ زده و در آیین خویش راسخ است، ترسیدند كه پیروان او افزایش یابند و قدرتی بدست آورند و برای آنان گران آمد كه صالح رهبر قوم گردد و در بحران و مشكلات پناهگاه و راهنمای مردم باشد. برای این عده قابل پذیرش نیست كه صالح ستاره درخشان در شب تار قوم گردد و مردم را از اطراف آنان متفرق كند و قوم در هر امری به سوی او بشتابند و در هر كار مهمی درب منزل صالح را بكوبند. " براستی اگر گرایش به صالح افزایش یابد و او هر روز عده ای جدید را به سوی توحید و یكتاپرستی دعوت كند، در این صورت دولت و سلطنت آنان در هم فرو می ریزد و نفوذ اجتماعی خود را از دست می دهند. "

شتر صالح

آنگاه كه مخالفین صالح دریافتند كه زنگ خطری علیه حكومت و دولت آنان به صدا در آمده تصمیم گرفتند عجز صالح را بر مردم آشكار سازند، لذا از وی در خواست معجزه ای كردند كه دعوت او را تایید و رسالتش را تصدیق نماید. صالح علیه السلام از شكم كوه شتری را برانگیخت و گفت : آیت و علامت صدق دعوت من این شتر است، این شتر را رها كنید یك روز سهم آب شهر را بخورد و روز دیگر، آب مورد استفاده عموم قرار گیرد. پس او را در استفاده از آب و مرتع آزاد بگذارید تا صدق گفته های مرا در یابید. بی تردید، صالح كه سالیان متمادی اصرار قوم خود را بر كفر و پیروی از باطل آنان را به خاطر داشت، می دانست آنگاه كه حجت وی بر ضد بت پرستان آشكار گردد، آنانرا ناراحت می سازد و از ظهور برهان صالح به وحشت می افتند و آنگاه كه گواه رسالت او هویدا گشت، كینه و حسادت مخفی آنان ظاهر می گردد و از دیدن معجزه او عصبانی می شوند، لذا ترسید كه مردم دست به كشتن این شتر بزنند. همین نگرانی وی را ناگزیر ساخت قوم را از كشتن این حیوان بر حذر دارد و از این رهگذر بود كه صالح به آنان گفت: زنهار كه موجبات آزار این شتر را فراهم سازید كه به عذابی نزدیك گرفتار می شوید. شتر صالح مدتها به چرا مشغول بود و به نوبه خود از آب استفاده می كرد، یك روز آب محل را می آشامید و روز دیگر از صرف آب خود داری می نمود. جای تردید نیست، كه بوجود آمدن شتر و رفتار عجیب آن، عده ای را متوجه صالح كرد، و با مشاهده این شتر صحت رسالت وی برایشان آشكار گردید و یقین كردند كه صالح در نبوت خود راستگو است. این گرایش جدید، خود خواهان را به وحشت انداخت و ترسیدند دولت آنان متلاشی و سلطنتشان واژگون گردد. مخالفین صالح به آن دسته از حق گرایان كه نور ایمان جان و دلشان را منور كرده و افكارشان را به سوی صالح سوق داده بود گفتند: آیا شما می دانید كه صالح پیغمبر خدا است؟ پیروان صالح پاسخ دادند: آری! ما به رسالت او ایمان آورده ایم. اما با شنیدن این پاسخ، اثری از تواضع و تسلیم در برابر حق در آنها ظاهر نگشت و از كبر و غرور آنان كاسته نشد، بلكه بر كفر خود اصرار ورزیدند و به تكذیب و سرزنش پیروان صالح پرداختند و به آنان گفتند: ما نسبت به آنچه شما ایمان آورده اید، كافریم. شاید این شتر نیرومند با آن هیبت مخصوص به خود، حیوانات آنان را می ترساند، شترها را رم می داد و به همین جهت با وجود این شتر، مخالف بودند و چه بسا آنگاه كه مردم احتیاج فراوان به آب داشتند، شتر نوبت خود را به آنان نمی داد و نمی گذاشت از آب استفاده كنند و گاهی عناد و كینه توزی آنان با صالح، آنان را ناگزیر می ساخت تا معجزه صالح را از بین ببرند و دلیل حقانیت او را معدوم سازند، زیرا متوجه شدند این معجزه، قلوب مردم را به صالح جذب می كند و مردم را به او متمایل می سازد، لذا مخالفین صالح ترسیدند كه معتقدین به صالح و یاوران و پیروان او فزونی یابند. همه این عوامل دست به دست هم داد و آنان را مصمم ساخت تا شتر را نابود كنند و بر خلاف آنچه صالح، از عواقب تهدید آزار و اذیت این حیوان برایشان گفته بود، تصمیم بر نابودی آن گرفتند! مخالفین صالح همواره فكر می كردند كه این "ناقه" خطری بزرگ و تهدیدی جدی برای حكومت آنها است. لذا پس از مدتی تفكرو تفحص، بالاخره تصمیم به قتل ناقه گرفتند ولی از كشتن آن بر جان خود بیم داشتند و هر موقعی كه تصمیم قتل آن را می گرفتند به علت وحشت، از فكر خود منصرف می شدند و با ترس فراوان عقب گرد می كردند و كسی جرات بر اقدام آن عمل نكرد.

مكر زنان در كشتن شتر صالح

مدت مدیدی روح ناپاك قوم صالح، آنان را به كشتن شتر ترغیب می كرد، ولی ترس از جان خود، آنان را باز می گرداند. كسی جرات اذیت و آزار شتر را نداشت و هیچكس برای این امر پیشقدم نمی شد، لذا برای پایان دادن به این قضیه، به استفاده از زنان و ناز و كرشمه آنان متوسل شدند. در این راه زنها با واگذاری عفت و پاكدامنی خود، مردان را شیدای زیبایی خود می كنند و آنها را به دام می اندازند تا به مقصد خود برسند با چنین وضعی هر گاه زن دستوری صادر كند مردهای هوسران تسلیم دستور او هستند و هر گاه آرزویی در دل داشته باشد برای تحقق آن بر یكدیگر سبقت می گیرند. ذی صدوق دخترمحیّا كه دارای زیبایی و جمال بود خود را بر مصدع بن مهرج عرضه داشته و گفت اگر ناقه صالح را پی كنی تسلیم تو هستم. پیرزنی از كفار بنام عنیزه، قدار بن سالف را به منزل خود دعوت نموده و یكی از دختران خود را بر وی عرضه داشت و گفت: من شیربها از تو نمی خواهم، هدیه نامزدی یا ثروت از تو طلب نمی كنم، فقط باید آن شتری را كه قلبها را تسخیر كرده و شراره ایمان را در دل مردم شعله ور می سازد و با این اوصاف، خواب راحت را از ما ربوده و آب آشامیدنی ما را به خود اختصاص داده و حیوانات ما را رم می دهد، نابود سازی. این حیله زنانه، انگیزه ای قوی و علاقه ای شدید در آنها ایجاد كرد و نیروی عشق و جوانی قدرت آنها را مضاعف كرد و جرات و شهامت به ایشان بخشید، لذا ایشان در بین مردم و جوانان قبیله، به جستجوی چند نفر نیروی كمكی پرداختند، تا بتوانند در كشتن شتر از آنها كمك بگیرند. پس از گردش در شهر هفت نفر دیگر به آنان پیوستند و همگی در كمین ناقه به انتظار نشستند تا موقعی كه شتر از آبشخور بازگشت و به آرامی شروع به حركت كرد، مصدع تیری به سمت استخوان ساق پای شتر رها كرد كه استخوان آنرا شكست و قدار با شمشیر به جانب آن شتافت و بر پای حیوان فرود آورد، شتر به زمین سقوط كرد، سپس نیزه ای به سینه آن زد و شتر را كشت و به خیال خود این بار گران و غم سنگین را از دوش خود برداشت و با كمال خرسندی بشارت قتل شتر را برای مردم آوردند. مردم همانند استقبال از فرماندهان پیروز و قهرمانان كشور گشا به استقبال این دو قاتل ناقه شتافتند و برای بازگشت آنان به شادی پرداختند و در حالی كه تاجهایی برای ستایش آنان بافته بودند با مراسمی مهیج مقدمشان را گرامی داشتند. مخالفین صالح علیه السلام پای ناقه را قطع كردند و آنرا كشتند، از دستور خدای خویش سرپیچی كردند، و از ذات خود پرده برداشتند و به تهدید صالح اعتنایی نكردند و آنرا نادیده گرفتند و به او گفتند: ای صالح اینك اگر راست می گویی و پیغمبر خدایی، آنچه ما را به آن تهدید می كردی نازل كن!

كیفر نافرمانی خدا!

آنگاه كه شتر صالح علیه السلام كشته شد، صالح به آنان گفت: من شما را از آزار و اذیت این حیوان برحذر داشتم ولی شما دامن خود را به این حرام آلوده كردید و در منجلاب این جنایت فرو رفتید، از امروز فقط سه روز در خانه های خود زنده هستید و می توانید از نعمت زندگی بهره مند باشید و پس از آن عذاب خدا می آید و بعد از عذاب، عقاب اخروی نیز شامل حالتان خواهد شد و در تحقق این وعده شك و تردید متصور نیست. شاید صالح علیه السلام سه روز به آنان مهلت داد تا فرصتی برای بازگشت به سوی خدا داشته باشند بلكه به دعوت صالح لبیك گویند، ولی به حدی تردید در روحشان و غفلت بر قلوبشان ریشه دو انده بود كه هشدارهای صالح بر آنان تاثیری نداشت و آنان را به راه راست باز نگرداند، بلكه تهدید صالح را دروغ پنداشته، اعلام خطر او را به استهزاء گرفتند و به تمسخر و سرزنش وی افزودند و از او خواستند كه در نزول عذاب آنان عجله كند و كیفر آسمانی را هر چه زودتر برای آنان بیاورد! صالح علیه السلام در مقابل خیره سری مخالفین خود گفت: چرا قبل از اینكه كار نیكی انجام دهید در نزول عذاب خویش شتاب می كنید؟! ای كاش از خدا طلب آمرزش می كردید، شاید رحمت خدا شامل حالتان گردد و از عذاب نجات یابید. گفتار صالح علیه السلام در این قوم اثر نكرد و آنان چنان در گرداب گمراهی غوطه ور و تسلیم خود سری های خود گشته بودند كه به پیغمبر خدا گفتند: ما به تو و یارانت فال بد زده ایم و وجود شما را در اجتماع مضر می دانیم. سپس عده ای از قوم صالح گرد آمدند و سوگند یاد كردند كه در دل شب تاریك، با شمشیر برهنه ناگهان به صالح و پیروانش حمله كنند و پس از این تصمیم، قرار گذاشتند كه این نقشه محفوظ بماند و احدی از این راز با خبر نشود. قوم صالح علیه السلام با این گمان نقشه قتل صالح و یارانش را طرح كردند و به فكر كشتن ایشان افتادند كه اگر آنان را به قتل برسانند، از عذاب الهی محفوظ می مانند و از كیفری كه بزودی آنان را فرا می گیرد، نجات می یابند ولی خدا به این خیره سران مهلت نداد و نقشه آنان را نقش بر آب كرد و مكر آنان را به خود شان باز گرداند و صالح از توطئه قوم خویش نجات یافت. كیفر خدا به منظور تصدیق تهدید صالح و حمایت از رسالت او فرود آمد و صاعقه آسمانی قوم صالح را فرا گرفت تا به كیفر ستمگری خود برسند و به این ترتیب مخالفین صالح پس از صاعقه در خانه های خود به صورت جسمی بی جان در آمدند. آری آن كاخهای بلند و محكم و آن ثروت سرشار و آن باغهای خرم و گسترده و آن خانه هایی كه برای حفظ جان خود در دل سنگهای كوه تراشیده بودند، هیچكدام نتوانست از مرگ آنان جلوگیری كند. صالح علیه السلام شاهد نزول عذاب بر قوم خود بود و پس از لحظاتی مشاهده كرد كه بدنهای مخالفین او همه سیاه و خشكیده و خانه هایشان خراب گشته است، لذا از كنار آنان عبور كرد و با خاطری غمگین و روحی افسرده و قلبی سرشار از حسرت به آن اجساد خطاب كرده و گفت: " ای قوم من! بدون تردید رسالت خدای خود را به شما ابلاغ كردم و به شما پند دادم ولی شما از روی غرور و نادانی، ناصحان و خیرخواهان را دوست نمی داشتید".

يکشنبه 18/12/1387 - 13:12
دعا و زیارت

داستان

عزیر؛ بنده مخلص خدا

"او كالّذی مرّ علی قریة وهی خاویة علی عروشها قال انّی یحیی هذه الله بعد موتها فاماته الله مائة عام ثمّ بعثه قال كم لبثت قال لبثت یوماً او بعض یوم قال بل لّبثت مائة عام فانظر الی طعامك و شرابك لم یتسنّه و انظر الی حمارك و لنجعلك آیة لّلنّاس وانظر الی االعظام كیف ننشزها ثمّ نكسوها لحما فلمّا تبیّن له قال اعلم انّ الله علی كلّ شی قدیر."( بقره/ 259) یا چون آن كس كه به شهری كه بامهایش یكسر فرو ریخته بود، عبور كرد؛ [و با خود می] گفت: "چگونه خداوند، [اهل] این [ویرانكده] را پس از مرگشان زنده می كند؟" پس خداوند، او را [به مدّت] صد سال میراند. آنگاه او را برانگیخت، [و به او] گفت: چقدر درنگ كردی؟ گفت: یك روز یا پاره ای از روز را درنگ كردم. "[نه] بلكه صد سال درنگ كردی، به خوراك و نوشیدنی خود بنگر [كه طعم و رنگ آن] تغییر نكرده است، و به دراز گوش خود نگاه كن [كه چگونه متلاشی شده است. این ماجرا برای آن است كه هم به تو پاسخ گوییم] و هم تو را [در مورد معاد] نشانه ای برای مردم قرار دهیم. و به [این] استخوانها بنگر، چگونه آنها را برداشته به هم پیوند می دهیم؛ سپس گوشت برآن می پوشانیم." پس هنگامی كه [چگونگی زنده ساختن مرده] برای او آشكار شد، گفت: "[اكنون] می دانم كه خداوند بر هر چیزی تواناست." "و قالت الیهود عزیر ابن الله و قالت النصاری المسیح ابن الله ذلك قولهم بافواههم یضاهؤن قول الذین كفروا من قبل قاتلهم الله انّی یوفكون." ( توبه/ 30) و یهود گفتند: "عزّیر، پسر خداست." و نصاری گفتند: "مسیح، پسر خداست." این سخنی است [باطل] كه به زبان می آورند، و به گفتار كسانی كه پیش از این كافر شده اند شباهت دارد. خدا آنان را بكشد؛ چگونه [از حق] باز گردانده می شوند؟

صد سال خواب!

عزیر چون وارد باغ خود شد، دید درختها سبز و سایه آنها گسترده است و زمان برداشت میوه آنها نزدیك شده است، نغمه بلبلها گوش را می نوازد و پرندگان به طرب آمده اند. عزیر ساعتی در این باغ بیاسود و از نسیم جان پرور آن بهره مند و از تماشای سبزه و چمن و طراوت یاس و یاسمن غرق در نشاط شد، آنگاه سبدی از انگور و سبد دیگری از انجیر و مقداری نان به همراه برداشت، سوار بر الاغ خود شد و راه منزل خویش را در پیش گرفت. عزیر در بازگشت خود غرق در اسرار آفرینش و عظمت موجودات بود و آنچنان در فكر فرو رفت، كه راهش را گم كرد. چند لحظه بعد خود را در میان ویرانه ای دید كه از دهكده خرابی حكایت می كرد، پراكندگی خانه های ویران، سقفها و دیوارهای فرو ریخته، وجود استخوانهای پوسیده و اسكلتهای متلاشی شده در سكوتی مرگبار، منظره وحشتناكی را ایجاد كرده بود. عزیر از الاغ خود پیاده شد و سبدهای میوه را كنار خود گذاشت و حیوان خود را بست و به دیوار خرابه ای تكیه داد، تا خستگی خود را بر طرف سازد و نیروی جسم و فكر خود را باز یابد. سكوت مطلق و نسیم ملایم فكر عزیر را آزاد ساخت تا درباره مردگان و وضع رستاخیز ایشان بیندیشد. عزیر با خود فكر می كرد كه این بدنهای متلاشی شده كه طعمه خاك گشته اند و ابرهای فراوان بر آنها باریده و جریان سیل آنها را به هر سو رانده، چگونه در روز قیامت بار دیگر زنده می شوند؟! با ادامه این تفكر و تامل، كم كم چشمهای عزیر گرم شد و پلكهایش به آرامی روی هم آمد عضلاتش سست گشت و در خواب عمیقی فرو رفت، آنچنان كه گویا به مردگان ملحق شده است. صد سال تمام گذشت، كودكان پیر شدند و عمر پیران پایان یافت، نسل ها تغییر كردند، قصرها عوض شدند ولی عزیر هنوز به صورت جسدی بی روح در خواب بود، استخوانهای او پراكنده و اعضایش از هم گسیخته، تا اینكه خداوند اراده كرد برای مردمی كه در موضوع قیامت حیران و از درك آن عاجزند و در بیان آن اختلاف دارند، حقیقت را به نحوی آشكار سازد تا آن را با چشم ببینند و با لمس احساس كنند تا به آن یقین پیدا كنند. خدا استخوانهای عزیر را فراهم و آنها را مرتب ساخت و از روح خود در آن دمید، ناگهان عزیر با بدنی كامل و نیرومند از جای برخواست بر روی پای خود ایستاد. عزیر با خود اندیشید كه از خوابی سنگین بیدار شده است. سپس به جستجوی الاغ خود پرداخت و به دنبال آب و غذا روان شد. فرشته ای به سوی او آمد گفت: فكر می كنی چقدر در خواب بوده ای؟ عزیر بدون دقت و تفكر در اوضاع گفت: یك روز یا كمتر از آن خوابیده ام. فرشته گفت: تو صد سال است كه مانند این اجساد در این زمین بوده ای، بارانهای نرم و رگبارهای شدید بر بدنت باریده و بادهای بسیار بر تو وزیده، ولی با گذشت این سالهای طولانی و حوادث مختلف می بینی كه خوراكت سالم مانده و آب آشامیدنی تو تغییر نكرده است. ای عزیر! نگاهی به استخوانهای پراكنده الاغ خویش بیانداز، می بینی كه اعضایش از هم پاشیده شده و خدا به زودی به تو نشان خواهد داد كه چگونه این استخوانهای پراكنده جمع و زنده می شوند و روح در آن دمیده می شود. اكنون شاهد این جریان باش تا به روز قیامت یقین پیدا كنی و بر ایمانت به رستاخیز بیفزایی و خدا تو را آیتی از قدرت خود قرار داد تا شك و تردید به رستاخیز را از ذهن مردم پاك كنی و بر اعتقاد آنها بیفزایی و آنچه را از درك آن عاجز بودند بر ایشان شرح دهی. عزیر دقت كرد، دید الاغ وی با تمام شرایط و علائم روی دست و پای خود ایستاد و آثار زندگی در آن هویدا شد. عزیر با مشاهده این منظره گفت: "من می دانم كه خدا بر هر چیز قادر است."

صد سال فراق!

عزیر بر حیوان خود سوار شد و به جستجوی راه منزل خویش پرداخت. در راه متوجه شد كه اوضاع مسیر و خانه ها تغییر كرده و تصویر گذشته فقط به صورت رویایی در ذهن او وجود دارد، با دقت در مسیر و تداعی خاطرات بالاخره به خانه خود رسید. بر درب خانه پیرزنی را دید با كمر خمیده و اندامی لاغر كه گذشت ایام پوست بدنش را چروكیده و بینایی چشمانش را فرو كاسته است. ولی با این حال در برابر مصائب دوران و جریان ماه و سال هنوز رمقی در بدن دارد. این پیرزن مادر عزیر است كه عزیر او را در ایام جوانی و بهار زندگی رها كرده و رفته است. عزیر از پیرزن پرسید: آیا این خانه منزل عزیر است؟ پیرزن گفت: آری این منزل عزیر است و به دنبال این سخن صدای گریه او بلند و اشكش روان شد و گفت: عزیر رفت و مردم او را فراموش كرده اند و سالیان متمادی است كه غیر از تو، نام عزیر را از كسی نشنیده ام. عزیر گفت: من عزیرم، خدا صد سال مرا از این جهان به وادی مردگان برد و اكنون بار دیگر مرا به صحنه وجود آورده و زنده نموده است.

عزیر آزمایش شد

پیرزن از گفته عزیر مضطرب شد و در اولین برخورد، ادعای عزیر را منكر شده، سپس گفت: عزیر مرد صالح و شایسته ای بود و دعای او همواره مستجاب می شد. هر چیزی را كه از خدا می خواست حاجتش بر آورده می شد، برای هر بیماری واسطه می شد، شفا می گرفت. اگر تو عزیر هستی از خدا بخواه بدن من سالم و چشم من بینا گردد. عزیر دعا كرد و ناگهان مادر او بینایی و سلامت و شادابی خود را باز یافت. مادر به همسالان وی كه روزگار استخوانشان را فرسوده و جوانی آنان را گرفته بود، اطلاع داد و گفت: عزیری را كه صد سال پیش از دست داده اید، خدا بار دیگر او را به ما باز گردانده است. وی به همان صورت و سن و سال جوانی نزد ما باز گشته است. عزیر همان مرد نیرومند با بدن سالم و قوی نزد بستگان خود حاضر شد ولی اقوام عزیر او را نشناختند و منكر وی شدند و ادعای او را دروغی بزرگ شمردند و در صدد آزمایش او بر آمدند، یكی از فرزندان عزیر گفت: پدر من خالی در كتف خود داشت و با این نشان شناخته می شد و به این صفت معروف بود. بنی اسرائیل شانه او را باز كردند، دیدند خال هنوز باقی است و با همان اوصافی كه به خاطر داشتند و یا شنیده بودند تطبیق می كند. بنی اسرائیل تصمیم گرفتند كه برای اطمینان قلبی و رفع هر گونه شك و تردید او را مورد آزمایش دیگری قرار دهند، لذا بزرگترشان گفت: ما شنیده ایم زمانی كه بخت النصر به بیت المقدس حمله كرد و تورات را سوزاند، فقط افراد انگشت شماری و از آن جمله عزیر تورات را از حفظ بودند، اگر تو عزیری، آنچه از تورات محفوظ داری برای ما بخوان. عزیر تورات را بدون هر گونه تغییر و انحراف و كم و زیاد از حفظ خواند، در این موقع بود كه بنی اسرائیل، ادعای او را تصدیق و تكریم كردند و با او پیمان بستند و به وی تبریك گفتند ولی گروهی از بنی اسرائیل كه در نهایت بدبختی بودند با این وجود ایمان به حق نیاوردند، بلكه به كفر خود افزودند و گفتند: "عزیر پسر خداست".

يکشنبه 18/12/1387 - 13:11
دعا و زیارت

داستان

حضرت یونس (ع)

دعوت یونس(ع) به توحید

در شهر نینوا و در اوج بت پرستی و در تاریكی جهل و شرك، یونس نور ایمان را شعله ور ساخت و پرچم توحید را بر كف گرفت و به قوم نادان خود گفت: عقل شما عزیزتر از آنست كه بت را عبادت كند و جبین- پیشانی- شما گرامی تر از آن است كه بر این جمادات بی روح سجده كند، به خود آیید و از خواب غفلت بیدار شوید و به چشم دل بنگرید تا ببینید كه در ورای این جهان بدیع، خدایی بزرگ وجود دارد كه یگانه و بی نیاز است و تنها ذات كبریایی او شایسته عبادت و ستایش است. او مرا برای راهنمایی شما فرستاده و از در رحمت، مرا بر شما مبعوث كرده تا شما را به سوی او راهنمایی و ارشاد كنم، زیرا پرده های جهل و نادانی عقل و دیده شما را پوشانده و از درك حقایق عاجزید. قوم یونس با شنیدن این سخنان تازه و صحبت از خدای یگانه، دچار حیرت و وحشت شدند و چون از خدایی شنیدند كه تاكنون او را نشناخته اند، بر ایشان گران آمد كه ببینند یك نفر از خودشان بر آنان برتری یابد و ادعای پیغمبری و رسالت نماید، لذا به یونس گفتند: این مهملات چیست كه می بافی؟! این خدایی كه ما را به سوی آن دعوت می كنی كیست؟ ما خدایانی داریم كه پدرانمان سالیان سال آنها را پرستش می كرده اند و ما هم اكنون آنها را می پرستیم. چه چیز تازه ای در جهان به وجود آمده و چه حادثه جدیدی اتفاق افتاده كه ما باید دین اجدادمان را كنار بگذاریم و به دین ابداعی و تازه تو روی آوریم؟ یونس گفت: پرده های تقلید را از چشم های خود بردارید و عقل خود را از حجاب خرافات برهانید، اندكی فكر كنید و قدری بیاندیشید. آیا این بت هایی را كه صبح و شب مورد توجه قرار می دهید، در برآوردن حاجات و یا دفع شر و بلیات می توانند شما را یاری كنند، برای شما نفعی دارند و یا می توانند شری را از شما بر طرف گردانند؟! آیا این بت ها می توانند چیزی را خلق و یا مرده ای را زنده نمایند، بیماری را شفا دهند و یا گمشده ای را هدایت كنند؟! آیا اگر من بخواهم به آنها ضرری برسانم می توانند از این امر جلوگیری كنند؟ و یا اگر آنها را بشكنم و ریز ریز كنم می توانند دوباره خود را استوار سازند!

آخرین هشدار یونس(ع)

یونس گفت: چرا از دینی كه شما را به سوی آن دعوت می كنم روی می گردانید و از آن اعراض می كنید، در حالی كه این دین به شما قدرت می دهد امور خود را اصلاح كنید، وضع جامعه خود را سامان دهید و اجتماع خود را تقویت و بهسازی كنید. دین من شما را امر به معروف و نهی از منكر می نماید، ستمگری را مغضوب و صلح و عدالت را تایید و تمجید می كند، امنیت و اطمینان را بین شما به وجود می آورد، شما را توصیه می كند كه نسبت به مستمندان مهربانی و به بینوایان لطف روا دارید، گرسنگان را اطعام و اسیران را آزاد سازید. به عبارتی، دین من، شما را به سعادت و صلابت رهبری می كند. یونس پیوسته از سر خیر خواهی و مهربانی قوم خود را پند و اندرز داد ولی در پاسخ غیر از عناد و استدلال های جاهلانه چیزی نمی شنید. مردم نینوا در پاسخ به استدلال یونس گفتند: تو نیز مانند ما بشری و یكی از افراد اجتماع ما هستی، ما نمی توانیم روح خود را آماده پیروی از تو كنیم و گوش به سخنان تو بسپاریم و دعوتت را تصدیق بنماییم. دست از دعوت خود بردار و ما را به حال خود واگذار! آنچه تو از ما می خواهی برای ما قابل پذیرش نیست. یونس گفت: من با زبان خوش و مسامحه با شما سخن گفتم، و با منطق شما را به خیر و صلاحتان دعوت كردم، اگر گفتار من در اعماق روح شما اثر كند به هدفی كه به آن امیدوار و به ایمانی كه طالب آن بوده ام، رسیده ام؛ ولی اگر دعوت مرا رّد كنید باید بدانید كه بلایی سخت بر شما نازل می گردد و هلاكت شما نزدیك است. به زودی پیش درآمد عذاب را می بینید و باید منتظر عواقب آن باشید. قوم به یونس گفتند: ای یونس، ما دعوت تو را نمی پذیریم و از تهدید تو نیز هراسی نداریم، اگر راست می گویی آن عذابی كه ما را از آن می ترسانی بر ما نازل كن! صبر یونس لبریز شد، عرصه بر او تنگ آمد و چون از بحث خود نتیجه ای نگرفت، از آنان ناامید گشت و با خشم و ناراحتی دست از آنان شست و شهر و قوم خود را رها كرد، زیرا هر چه مردم را دعوت كرد، آنان ایمان نیاوردند و حجت و برهان او را نپذیرفتند و در آن تفكر و تامل نكردند. بدین ترتیب یونس فكر كرد كه مسئولیت او به پایان رسیده است و آنچه انجام داده كفایت می كند، در صورتی كه اگر یونس بر دعوت خود پافشاری و اصرار می كرد و با صبر بیشتر آن را پی گیری می كرد شاید در میان مردم نینوا افرادی پیدا می شدند كه به او ایمان آورند و دعوت او را لبیك گویند و دل به حقیقت بسپارند، از كرده خود پشیمان گشته و توبه كنند، ولی یونس تاب نیاورد و به استقبال قضاء و نزول كیفر الهی از شهر خارج شد.

نزول عذاب بر قوم یونس(ع)

هنوز یونس از نینوا دور نشده بود كه مردم اعلام خطر عذاب و پیش درآمد هلاكت خود را دیدند. هوای اطرافشان تیره و تار شد، رنگ رخسار آنها دگرگون گشت و اضطراب آنان را فرا گرفت و بیم و هراس بر آنها مستولی شد. در این حال دریافتند دعوت یونس حق و هشدارش صحیح بوده است و بدون تردید عذاب دامنشان را فرا می گیرد و سرنوشت عاد و ثمود و نوح همانگونه كه شنیده بودند در مورد آنان نیز تكرار خواهد شد. در این حال دریافتند كه باید به خدای یونس پناه ببرند و به او ایمان آورند و از گذشته و گناهان خویش توبه نمایند. به همین منظور سر به كوهستان ها و دره ها و بیابان ها نهادند و با آه و ناله و گریه و تضرع به درگاه خدا شتافتند و بین مادران و اطفالشان، و میان حیوانات و بچه هایشان جدایی افكندند، ناله و فریاد آنان كوه و دشت را پر كرد و شیون مادران و غوغای چهار پایان در نشیب و فراز كوه و دشت پیچید! در این حال خدا بال و پر رحمت خویش را بر سر آنان گشود و ابرهای عذاب خود را از فراز آنان كنار زد، توبه آنان را قبول كرد و به ناله آنان پاسخ داد، زیرا در توبه خود بی ریا و در ایمان خود صادق بودند و خدا هم عقاب را از آنان برداشت و عذاب خود را بر طرف ساخت و مردم نینوا با ایمان كامل و امنیت خاطر به خانه های خود بازگشتند و آرزو كردند كه یونس به جمع آنان باز گردد و در بین آنان به عنوان پیغمبر و رسول، و رهبر و پیشوا زندگی كند. اما یونس نینوا را ترك كرده و آن سرزمین را رها نموده بود و به راه خود ادامه داد تا به دریا رسید، آنجا عده ای را دید كه قصد عبور از دریا را داشتند، لذا از آنان اجازه خواست كه با آنان همسفر گردد و بر كشتی ایشان سوار شود. مردم خواست او را با آغوش باز پذیرفتند و او را ارج نهادند و به وی احترام گذاشتند، زیرا آثار بزرگواری و عظمت روح در سیمای او دیده می شد و پیشانی درخشانش از تقوا و پرهیزكاری او خبر می داد، اما كشتی هنوز از ساحل دور نشده بود و از خشكی فاصله زیادی نگرفته بود كه دریا طوفانی شد و امواجی سهمگین كشتی را متلاطم ساخت و سرنشینان كشتی فرجام بدی را برای خود پیش بینی می كردند، چشم ها خیره شده بود و قلب ها به تپش و دست و پای افراد به لرزه در آمده بود و در این حال راهی جز سبك كردن كشتی به نظرشان نمی رسید. مسافرین با یكدیگر مشورت كردند كه چه كنند، سپس به توافق رسیدند كه قرعه بیاندازند و به نام هر كس افتاد او را به دریا بیافكنند. پس قرعه انداختند و به نام یونس در آمد، ولی به خاطر احترام و ارزشی كه برای او قائل بودند، حاضر نشدند او را به دریا اندازند؛ پس بار دیگر قرعه را تجدید كردند، باز هم به نام یونس در آمد، اما این بار هم دریغ كردند كه او را به دریا افكنند و برای سومین بار قرعه انداختند و این بار نیز قرعه به نام یونس در آمد.

یونس(ع) در شكم ماهی

یونس چون دید سه بار قرعه به نامش در آمد، دریافت كه در این پیشامد سرّی نهفته است و خدا در این حادثه تدبیر و حكمتی دارد. سپس به اشتباه خود پی برد و دریافت كه قبل از این كه اجازه هجرت و ترك شهر و مردمش را داشته باشد و پیش از صدور امر الهی، قوم و دیار خود را ترك كرده است. به همین جهت خود را در میان دریا انداخت و جان خویش را تسلیم امواج خروشان دریا كرد و در اعماق دریا و در آغوش متلاطم امواج و ظلمت دریا فرو رفت. در این هنگام خدا به ماهی بزرگی دستور داد یونس را ببلعد و او را در شكم خود مخفی سازد ولی نباید گوشت او را بخورد و استخوانش را بشكند، زیرا او پیغمبر خداست كه دچار عجله و ترك اولایی شده و از تعجیل خود نادم و پشیمان است. سپس ماهی را وحی كرد یونس امانتی است در شكم تو و هر گاه خدا دستور داد باید او را سالم تحویل دهی. یونس در شكم ماهی قرار گرفت و ماهی امواج را شكافت و در اعماق تیره دریا فرو رفت، عرصه بر یونس تنگ آمد و غم و اندوه وجودش را فرا گرفت و در این حال از درگاه خدای یكتا استمداد طلبید و به یاور مصیبت زدگان و دادرس ستمدیدگان پناه آورد؛ خدایی كه رحمان و رحیم، توبه پذیر و بخشنده گناهان است. یونس "در قعر دریا و تاریكی های آن فریاد برآورد: ای معبود سبحان، خدایی غیر از تو نیست. بار خدایا! تو منزهی و من درباره خود از ستمگرانم!" خدا دعای یونس را به اجابت رساند و به ماهی فرمان داد كه میهمان خود را در ساحل دریا بگذارد، زیرا كه او كیفر مقدر و مدت حبسش را به پایان رساند. ماهی یونس را با بدنی لاغر و نحیف كنار ساحل انداخت، رحمت خدا او را دریافت و بوته كدویی بالای سرش رویید، یونس از میوه آن خورد و در سایه اش آرمید تا نیروی خود را باز یافت و به زندگی امیدوار شد. سپس خدایتعالی به او وحی كرد " به شهر خود باز گرد و به جمع بستگان و طایفه خود بپیوند، زیرا آنها ایمان آورده اند، بت ها را كنار گذاشته و اكنون در جستجوی تو و منتظر بازگشت تو هستند." یونس به شهر خود بازگشت و با تعجب دید آنهایی كه به هنگام هجرت یونس به پرستش بت ها كمر بسته بودند، اكنون زبانشان به ذكر خدا باز شده است و خدای یكتا را سپاس و ستایش می كنند.

منبع: قصه های قرآن

يکشنبه 18/12/1387 - 13:10
دعا و زیارت

داستان

ایثار مولا امیر المؤمنین (ع)

و من الناس من یشری نفسه ابتغاء مرضات الله و الله رئوف بالعباد
بعضی از مردم جان خود را در برابر خشنودی خدا می فروشند و خداوند نسبت به بندگانش مهربان است
سوره بقره 207
لیلة المبیت به عقیده اهل تسنن
مفسر معروف اهل تسنن ثعلبی می گوید: هنگامی كه پیغمبر اسلام تصمیم گرفت مهاجرت كند، برای ادای دین های خود و تحویل دادن امانت هایی كه نزد او بود علی علیه السلام را به جای خویش قرار داد و شب هنگام كه می خواست به سوی غار ثور برود و مشركان اطراف خانه را برای حمله به او محاصره كرده بودند، از علی علیه السلام خواست تا در بستر او بخوابد و پارچه ی سبز رنگی (برد حضرمی ) كه مخصوص خود پیامبر صلی الله و علیه و آله بود روی خویش بكشد، در این هنگام خداوند به جبرئیل و میكائیل وحی فرستاد كه من بین شما برادری ایجاد كردم و عمر یكی از شما را طولانی تر قرار دادم،كدام یك از شما حاضر است ایثار به نفس كند و زندگی دیگری را بر خود مقدم دارد؟ هیچكدام حاضر نشدند، به آنها وحی شد اكنون علی علیه السلام در بستر پیامبر من خوابیده و آماده شده جان خویش را فدای او سازد، به زمین بروید و حافظ و نگهبان او باشید
هنگامی كه جبرئیل بالا سر و میكائیل پایین پای علی علیه السلام نشسته بودند جبرئیل می گفت: به به!! آفرین به تو ای علی خداوند به واسطه ی تو بر فرشتگان مباهات می كند. در این هنگام آیه ی فوق نازل گردید و به همین دلیل آن شب تاریخی به نام لیلة المبیت نامیده شده است
ابو جعفر اسكافی می گوید: همان طور كه ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه ج3 ص270 ذكر كرده است ،جریان خوابیدن علی علیه السلام در بستر پیغمبر به تواتر ثابت شده است و غیر از كسانی كه مسلمان نیستند و افراد سبك مغز آن را انكار نمی كنند

و اما مشروح ماجرا


در سال سیزدهم بعثت سران كفر كه در مكه بودند، به شدت از ناحیه ی مسلمانان احساس خطر می كردند، به دلیل این كه پیامبر صلی الله علیه و آله در شهر یثرب (كه بعدها مدینة النبی نام گرفت) پایگاه نسبتا قوی و مناسبی پیدا كرده بود و آنها قبول كرده بودند كه از جان پیامبر محافظت كنند، به همین خاطر جلسه مشورتی سران قریش در دارالندوه (كه محل شور و مشورت سران كفر بود) تشكیل شد، موضوع جلسه هم چگونگی از میان برداشتن و قتل پیامبر اكرم صلی الله علیه و آله بود. ابتدا شخصی پیشنهاد داد كه یكی داوطلب شود و محمد را بكشد و اگر بنی هاشم هم قصد كشمكش و نزاع داشت خون بهایش را می پردازیم. پیر مرد ناشناسی در آن جلسه بود كه خود را نجدی معرفی می كرد، این نظر را رد كرد و گفت: هرگز بنی هاشم به خون بها راضی نمی شوند و تقاضای استرداد قاتل را می كنند. پس اگر كسی می خواهد این كار را بكند ابتدا باید خود دست از زندگی بشوید كه در میان شما چنین كسی وجود ندارد
دیگری كه نامش ابو البختری بود، گفت: او را زندانی كرده تا جلوی نشر افكارش را بگیریم. باز هم پیر مرد نجدی مخالفت كرد. شخص سوم پیشنهاد داد كه او را بر شتری چموش و سركش ببندیم و در بیابان ها رهایش كنیم تا از گرسنگی و تشنگی تلف شود و اگر هم زنده بماند و در قبیله ای دیگر فرود آید با گفتن حرف هایش علیه بت ها آنها او را خواهند كشت. باز هم پیر مرد نجدی با آنها مخالفت كرد .
بهت و سكوت بر جلسه حكم فرما بود كه ناگهان ابو جهل (و بنا به قولی خود پیر مرد نجدی) گفت: بهتر است از هر قبیله ای شخصی را برای كشتن او انتخاب كنیم و آنها شبانه و به صورت دسته جمعی بر او هجوم آورند و او را قطعه قطعه كنند تا خون او در میان تمام قبایل پخش گردد، در این صورت دیگر بنی هاشم قدرت نبرد با تمام قبایل را ندارد این فكر را همه پسندیدند و به اتفاق آرا تصویب شد .
و إذ یمکر بک الذین کفروا لیثبتوک أو یقتلوک أو یخرجوک و یمکرون و یمکرالله والله خیرالماکرین
سوره انفال 30
تروریست ها انتخاب شده و قرار شد كه شبانه ماموریت خود را انجام دهند، بنا به نقل مفسران فرشته ی وحی نازل گردید و پیامبر را از نقشه شوم مشركان آگاه ساخت. رسول اكرم صلی الله و علیه و آله از طرف خدا مامور شد، آهنگ سفر كند و به سوی یثرب برود، ولی رهایی از دست ماموران بی رحم حكومت بت پرست آنهم با مراقبت كامل دشمن كار آسانی نبود، بالاخص كه فاصله ی مكه و مدینه زیاد بود و احتمال داشت كه مكیان از پشت سر به پیامبر برسند، در نتیجه رسول گرامی اسلام از حضرت علی علیه السلام خواست كه در بستر وی بخوابد و جان خود را فدای بقای اسلام سازد تا مشركان تصور كنند كه پیامبر بیرون نرفته و در خانه است و در نتیجه تنها به فكر محاصره ی خانه ی او باشند و عبور و مرور را در كوچه ها و اطراف مكه آزاد بگذارند
پیامبر صلی الله و علیه و آله رو به علی كرد و فرمود: امشب در جای من بخواب و آن برد سبز رنگی را كه من هنگام خواب به روی خود می كشیدم بر روی خود بكش، زیرا از طرف مخالفان توطئه ای برای قتل من چیده شده و من باید به یثرب (مدینه) مهاجرت كنم
علی علیه السلام از آغاز شب در بستر پیامبر خوابید. كم كم صبحگاهان از راه می رسید كه فرمان حمله صادر شد
آنها به خانه ی پیامبر یورش بردند در حالی كه دست ها به قبضه ی شمشیر بود. با شوری وارد حجره ی پیامبر شدند مقارن این حال علی سر از بالش برداشت و برد سبز رنگ را كنار زد و با كمال خونسردی فرمود: چه می گویید؟ گفتند: محمد را می خواهیم او كجاست؟ امیرالمؤمنین فرمود: مگر او را به من سپرده بودید تا از من تحویل بگیرید، او اكنون در خانه نیست
ابو جهل كه به هدف خود نرسیده بود رو به یارانش كرد و گفت: با علی كاری نداشته باشید كه اگر به مبارزه برای كشتن او مشغول شویم محمد از دست ما نجات پیدا خواهد كرد. حضرت علی علیه السلام فرمود: ای ابو جهل آیا درباره ی من چنین حرفی می زنی؟ و آنگاه چنین ادامه داد: ای ابو جهل خداوند عقلی به من (علی) عطا كرده است كه اگر میان تمامی احمق ها و كم عقلان و دیوانگان دنیا تقسیم شود همه ی آنها عاقل خواهند شد و نیرویی به من بخشیده است كه اگر بر تمامی ناتوانان دنیا تقسیم شود همه نیرومند خواهند شد و شجاعتی به من داده است كه اگر بر تمامی ترسو های دنیا تقسیم شود همه ی آنها شجاع خواهند شد و خردی در وجود من نهاده است كه اگر بر تمامی بی خردان دنیا تقسیم گردد همه ی آنها خردمند خواهند شد
مشركان با شنیدن این سخنان چهره ی آنان از شدت غضب بر افروخته شد و خشم گلوی آنها را می فشرد و از اینكه تا صبحگاهان صبر كردند پشیمان بودند و تقصیر را گردن ابو لهب می گذاردند، زیرا كه او پیشنهاد كرده بود تا صبح صبر كرده و بعد حمله كنند
در هر صورت آن شب تاریخی یكی از نمونه های كم نظیر فداكاری و از جان گذشتگی برای اسلام بود كه توسط مولی الموحدین امیرالمؤمنین علی علیه السلام انجام شد .
تفسیر نمونه ص46 و 47
فروغ ابدیت-جعفر سبحانی ج1ص343-348

يکشنبه 18/12/1387 - 13:9
دعا و زیارت

داستان

حضرت‌ یعقوب‌ (ع‌)و حضرت‌ یوسف‌(ع‌)

لقب‌ یعقوب‌ اسرائیل‌ بوده‌ كه‌ «اسرا»یعنى‌ عبد وبنده‌ و«ئیل‌» یعنى‌ خدا.او درسرزمین‌ كنعان‌ كه‌ نزدیك‌ مصر است‌ زندگى‌ مى‌ كرد ودوازده‌ پسر داشت‌ كه‌ بنیامین‌ویوسف‌ از یك‌ زن‌ بنام‌ راحیل‌ وبقیه‌ از همسر دیگر یعقوب‌ بودند.شبى‌ یوسف‌خوابى‌ دید كه‌ باعث‌ حوادث‌ بسیار مهمى‌ در خانواده‌ یعقوب‌ گردید كه‌ در ضمن‌آیات‌ زیر به‌ آنها اشاره‌ مى‌ شود.یعقوب‌ در 140سالگى‌ رحلت‌ كرد وبدنش‌ را در كناربدن‌ ابراهیم‌ در خلیل‌ الرحمن‌ دفن‌ نمودند.
یوسف‌ پیامبر بر اثر حسادت‌ برادران‌ دچار سختیهایى‌ شد وبر اثر وسوسه‌شهوانى‌ زنان‌ دچار زندان‌ شد ولى‌ بر اثر تقواى‌ الهى‌ عاقبت‌ به‌ حكمت‌ وپادشاهى‌ رسید.
گفته‌ شده‌ كه‌ روزى‌ یوسف‌،زلیخا را كه‌ پیر شده‌ بود دید و از او علت‌ اذیتهایش‌ راپرسید.زلیخا علت‌ را زیبائى‌ یوسف‌ بیان‌ كرد.یوسف‌ گفت‌ اگر پیامبر اسلام‌ رامى‌ دیدى‌ چه‌ مى‌ كردى‌ ؟ناگاه‌ محبت‌ پیامبراسلام‌ در دل‌ زلیخا افتاد وبه‌ این‌ خاطرخدا او را جوان‌ كرد ویوسف‌ او را به‌ همسرى‌ خود درآورد.عمر یوسف‌ 120سال‌ذكر شده‌ و جنازه‌ او تا زمان‌ موسى‌ (ع‌)در مصر بود سپس‌ موسى‌ او را در فلسطین‌(خلیل‌ الرحمن‌)دفن‌ نمود.
به‌ آیات‌ قرآن‌ در باره‌ این‌ زیباترین‌ قصه‌ دقت‌ نمائید:
«یوسف‌ به‌ پدرش‌ گفت‌:من‌ در خواب‌ دیدم‌ كه‌ یازده‌ ستاره‌ وخورشید و ماه‌برایم‌ سجده‌ كردند.
یعقوب‌ به‌ او گفت‌:پسرم‌!این‌ خواب‌ را براى‌ برادرانت‌ تعریف‌ نكن‌ كه‌مى‌ ترسم‌ مكرى‌ بر علیه‌ تو بكنند .حقیقتا شیطان‌ دشمن‌ آشكار انسان‌ است‌!خدا تورا برخواهدگزید وبتو علم‌ تعبیر خواب‌ مى‌ آآموزد و نعمتش‌ را بر تو و آل‌ یعقوب‌تمام‌ مى‌ كند همانطور كه‌ نعمتش‌ را بر اجدادت‌ ابراهیم‌ واسحاق‌ كامل‌ نمود.خدایت‌دانان‌ وحكیم‌ است‌.»
«پسران‌ یعقوب‌ به‌ او گفتند:اى‌ پدر!چرا ما را در مورد یوسف‌ امین‌ نمى‌ دانى‌ در حالى‌ كه‌ ما خیرخواه‌ او هستیم‌؟او را با ما به‌ صحرا بفرست‌ تا بگردد وبازى‌ كند وما مواظب‌ او هستیم‌!
یعقوب‌ جوابداد:اگر او را با خود ببرید من‌ غمگین‌ مى‌ شوم‌ ومى‌ ترسم‌ شما ازاو غافل‌ شده‌ و گرگ‌ او را بخورد!
آنها گفتند: با وجود ما نیرومندان‌ اگر گرگ‌ او را بخورد ما زیانكاریم‌!
یعقوب‌ به‌ آنها اجازه‌ داد)و آنها یوسف‌ را بردند ودر چاه‌ انداختند!سپس‌شب‌ گریه‌ كنان‌ آمدند وپیراهن‌ خونى‌ نشان‌ یعقوب‌ دادند وگفتند كه‌ اى‌ پدر!ما به‌مسابقه‌ دو رفتیم‌ ویوسف‌ را نزد كالاها گذاشتیم‌ كه‌ گرگ‌ او را خورد و تو حرف‌ ما راقبول‌ نمى‌ كنى‌ حتى‌ اگر راست‌ بگوئیم‌!
یعقوب‌ گفت‌:این‌ چنین‌ نیست‌ ونفستان‌ این‌ كار را براى‌ شما خوب‌ جلوه‌ داده‌است‌.من‌ صبر جمیل‌ مى‌ كنم‌ و از خدا دباره‌ آنچه‌ مى‌ گوئید كمك‌ مى‌ خواهم‌.»
«زنى‌ كه‌ یوسف‌ در خانه‌اش‌ بود از یوسف‌ كام‌ مى‌ خواست‌ .لذا درها را ببست‌و گفت‌:من‌ آماده‌ كام‌ خواستنم‌!یوسف‌ گفت‌:پناه‌ برخداى‌ كه‌ پروردگار من‌ است‌ واوست‌ كه‌ مرا گرامى‌ داشت‌.حقیقتا ستمكاران‌ رستگار نمى‌ شوند.زن‌ بدنبال‌ یوسف‌آمد و او هم‌ اگر به‌ خدا یقین‌ نداشت‌ بدنبال‌ زن‌ مى‌ رفت‌.ولى‌ ما این‌ چنین‌ بدى‌ وفحشاء را از او دور مى‌ كنیم‌ كه‌ او از بندگان‌ مخلص‌ ما است‌.آندو بطرف‌ در حركت‌كردند(زن‌ بدنبال‌ یوسف‌) و زن‌ پیراهن‌ یوسف‌ را از پشت‌ درید.ناگاه‌ شوهرش‌ رسیدوزن‌ گفت‌:سزاى‌ كسى‌ كه‌ به‌ زن‌ تو نظر بد كند جز زندان‌ شدن‌ یا شكنجه‌است‌؟یوسف‌ گفت‌:او از من‌ كام‌ مى‌ خواست‌.شخصى‌ از فامیلهاى‌ زن‌ گفت‌ اگر لباس‌یوسف‌ از جلو پاره‌ شده‌ باشد زن‌ راستگوست‌ واگر از پشت‌ پاره‌ شده‌ باشد زن‌دروغگو ویوسف‌ راستگوست‌.شوهر زن‌ چون‌ دید كه‌ پیراهن‌ یوسف‌ از پشت‌ پاره‌شده‌ است‌ به‌ زنش‌ گفت‌:این‌ از مكر شما زنان‌ است‌ كه‌ مكر شما زنان‌ بزرگ‌ است‌!اى‌ یوسف‌!او را ببخش‌.اى‌ زن‌!چون‌ تو خطاكار هستى‌ از گناهت‌ عذرخواهى‌ كن‌!»
«یوسف‌ در زندان‌ كه‌ بود دونفر زندانى‌ نزدش‌ آمدند وگفتند:من‌ در خواب‌دیدم‌ كه‌ انگور مى‌ فشارم‌.دیگرى‌ گفت‌ كه‌ من‌ دیدم‌ نان‌ بر سر دارم‌ وپرندگان‌ از نان‌مى‌ خورند.تعبیرش‌ را بگو كه‌ ما تو را دم‌ خوب‌ ونیكوكارى‌ مى‌ دانیم‌.
یوسف‌ گفت‌ قبل‌ از اینكه‌ غذاى‌ شما را بیاورند من‌ تعبیر آن‌ را از علمى‌ كه‌خدا به‌ من‌ آموخته‌ به‌ شما مى‌ گویم‌.من‌ كیش‌ گروهى‌ را كه‌ به‌ خدا ایمان‌ نمى‌ آورند ومعاد را قبول‌ ندارند رها كرده‌ام‌ و از دین‌ اجدادم‌ ابراهیم‌ و اسحاق‌ ویعقوب‌ پیروى‌ مى‌ كنم‌.ما نباید براى‌ خدا شریك‌ بگیریم‌.این‌ (ایمان‌ به‌ خداى‌ واحد)از نعمتهاى‌ خدا بر ما و مردم‌ است‌ ولى‌ اكثر مردم‌ شكرگزار نیستند.اى‌ دویار زندانى‌ من‌!آیاخدایان‌ پراكنده‌ بهترند یا خداوتد یگانه‌ وقدرتمند؟شما (بت‌ پرستها)اسمهایى‌ كه‌خودتان‌ واجدادتان‌ ساخته‌اید را مى‌ پرستید در حالى‌ كه‌ خداوند آنها را تأیید نكرده‌است‌.حكم‌ مخصوص‌ خداست‌ كه‌ دستور داده‌ است‌ كه‌ فقط‌ او را بپرستید.این‌ دین‌استوار است‌ ولى‌ اكثر مردم‌ نمى‌ دانند.
اى‌ دویار زندانى‌ من‌!یكى‌ از شما ساقى‌ ارباب‌ خود مى‌ شود ودیگرى‌ بر دارآویخته‌ گردد وپرندگان‌ از سر او بخورند.این‌ حكم‌ در سؤالى‌ كه‌ داشتید حتمى‌ است‌.
یوسف‌ به‌ آنكه‌ ساقى‌ ارباب‌ خود مى‌ شد گفت‌:اسم‌ مرا راپیش‌ اربابت‌ببر!ولى‌ شیطان‌ از یاد او ببرد ویوسف‌ چند سال‌ دیگر در زندان‌ ماند.»
(وقتى‌ شاه‌ خواب‌ دید وكسى‌ نتوانست‌ تعبیر كند)ساقى‌ اربابش‌ نزد یوسف‌آمد و گفت‌!اى‌ یوسف‌ راستگو!تعبیر اینكه‌ هفت‌ گاو لاغر،هفت‌ گاو چاق‌ رامى‌ خورند و هفت‌ خوشه‌ سبز و هفت‌ خوشه‌ خشك‌ چیست‌؟
یوسف‌ گفت‌:باید هفت‌ سال‌ پیاپى‌ كشت‌ كنید و مقدارى‌ از آن‌ را بعد از دروبخورید و بقیه‌ را در خوشه‌اش‌ انبار كنید.سپس‌ هفت‌ سال‌ قحطى‌ بیاید كه‌ از آنچه‌ذخیره‌ شده‌ استفاده‌ مى‌ كنند و مقدارى‌ براى‌ بذر مى‌ گذارند وبعد از آن‌ قحطى‌ برطرف‌ مى‌ شود.
(پادشاه‌ چون‌ تعبیر خواب‌ را شنید)گفت‌ او را نزد من‌ بیاورید!فرستاده‌ نزدیوسف‌ رفت‌ ولى‌ یوسف‌ گفت‌ از شاه‌ درباره‌ زنانى‌ كه‌ دستهاى‌ خود را بریدند بپرس‌!كه‌ خدا به‌ مكر آنان‌ دانا است‌.»
چون‌ شاه‌ با یوسف‌ سخن‌ گفت‌ به‌ او گفت‌ كه‌ تو امروز نزد ما داراى‌ مقام‌ارجمندى‌ هستى‌ .یوسف‌ گفت‌ مرا خزانه‌ دار نما كه‌ من‌ نگهبان‌ِ دانایى‌ هستم‌.»
«برادران‌ یوسف‌ نزد او آمده‌ در حالى‌ كه‌ یوسف‌ آنها را شناخت‌ ولى‌ آنهایوسف‌ را نشناختند.پس‌ یوسف‌ بارهاى‌ آنها را راه‌ انداخت‌ وگفت‌:برادرى‌ را كه‌ ازپدرتان‌ دارید(بنیامین‌)نزد من‌ بیاورید.آیا نمى‌ بینید كه‌ من‌ پیمانه‌ را تمام‌ مى‌ دهم‌ وبهترین‌ میزبانم‌؟و اگر او را نیاورید من‌ به‌ شما پیمانه‌ نمى‌ دهم‌ و نزد من‌ مقامى‌ نخواهید داشت‌.»
«وقتى‌ برادران‌ یوسف‌ نزد پدرشان‌ بازگشتند گفتند:اى‌ پدر!پیمانه‌(خواربار)بما ندادند پس‌ برادرمان‌ را با ما بفرست‌ تا خواربار بگیریم‌ و ما مواظب‌ او خواهیم‌بود!یعقوب‌ گفت‌:آیا به‌ شما اطمینان‌ كنم‌ همانطور كه‌ درباره‌ برادرش‌ به‌ شمااطمینان‌ كردم‌؟پس‌ خدا بهترین‌ نگهبان‌ است‌ واو بخشنده‌ترین‌ بخشندگان‌ است‌.
وقتى‌ برادران‌ یوسف‌كالاى‌ خود را گشودند،دیدند سرمایه‌ شان‌ در بارهااست‌.گفتند:اى‌ پدر!دیگر چه‌ مى‌ خواهیم‌؟این‌ سرمایه‌ مااست‌ كه‌ به‌ ما پس‌داده‌اند.پس‌ ما دوباره‌ خواربار مى‌ آوریم‌ ومواظب‌ برادرمان‌ هم‌ هستیم‌ و بار شترى‌ هم‌ اضافه‌ به‌ عنوان‌ سهم‌ این‌ برادرمان‌ مى‌ گیریم‌.
یعقوب‌ گفت‌:هرگز او را با شما نمى‌ فرستم‌ مگر اینكه‌ پیمانى‌ الهى‌ با خداببندید كه‌ او را برگردانید مگر اینكه‌ گرفتار شوید.چون‌ برادران‌ این‌ پیمان‌ رادادند،یعقوب‌ گفت‌ خدا را بر آنچه‌ مى‌ گوئیم‌ شاهد مى‌ گیریم‌.
سپس‌ یعقوب‌ گفت‌:اى‌ پسرانم‌!از یك‌ دروازه‌ وارد نشوید و از درهاى‌ مختلف‌ وارد شهر شوید ومن‌ شما را در مقابل‌ تقدیر الهى‌ هیچ‌ سودى‌ نتوانم‌ داشت‌كه‌ حكم‌ فقط‌ براى‌ خداست‌ و من‌ بر او تكل‌ كرده‌ وباید متوكلین‌ بر او توكل‌نمایند.»
برادران‌ یوسف‌ نزد او آمده‌ گفتند:اى‌ عزیز مصر!ما وخانواده‌ مان‌ دچار سختى‌ شده‌ایم‌ و سرمایه‌ ناچیزى‌ آورده‌ایم‌.به‌ ما پیمانه‌(خواربار)كامل‌ بده‌ و بر ما صدقه‌ببخش‌ كه‌ خدا صدقه‌ دهندگان‌ را پاداش‌ مى‌ دهد.
یوسف‌ آیا دانستید كه‌ در حال‌ نادانى‌ با یوسف‌ وبرادرش‌ چه‌ كردید؟گفتند:توحقیقتا یوسفى‌ !گفت‌: منم‌ یوسف‌ و این‌ برادرم‌ است‌ كه‌ خدا بر ما منت‌ نهاد كه‌ هركه‌تقوا پیشه‌ كند وصبر نماید خداوند مزد نیكوكاران‌ را ضایع‌نمى‌ كند.گفتند:بخداقسم‌!خدا تو را انتخاب‌ كرد وبر ما برترى‌ داد وبى‌ گمان‌ ما اشتباه‌كردیم‌.یوسف‌ جواب‌ داد كه‌ امروز بر شما سرزنشى‌ نیست‌ .خدا شما را ببخشد كه‌بخشنده‌ترین‌ بخشندگان‌ است‌.این‌ پیراهن‌ مرا برده‌ وبر پدر بیاندازید تا بینا شودسپس‌ همگى‌ نزد من‌ آئید.
چون‌ كاروان‌ (برادران‌ یوسف‌به‌ سمت‌ كنعان‌) رفت‌ ،یعقوب‌ گفت‌:من‌ بوى‌ یوسف‌ را حس‌ مى‌ كنم‌ اگر مرا كم‌ خرد ندانید!گفتند بخدا قسم‌ تو هنوز در اندیشه‌باطل‌ گذشته‌ هستى‌ !اما چون‌ مژده‌ رسان‌ آمد وپیراهن‌ را روى‌ یعقوب‌ انداخت‌ ،اوبینا شد پس‌ گفت‌:به‌ شما نگفتم‌ كه‌ من‌ چیزى‌ از خدا مى‌ دانم‌ كه‌ شمانمى‌ دانید؟(برادران‌ یوسف‌)گفتند:اى‌ پدر!برایمان‌ از خدا طلب‌ آمرزش‌ كن‌ كه‌ ماخطاكاریم‌!یعقوب‌ گفت‌:بزودى‌ از خدایم‌ براى‌ شما آمرزش‌ مى‌ خواهم‌ كه‌ او بسى‌ آمرزنده‌ ومهربان‌ است‌.»

يکشنبه 18/12/1387 - 13:8
دعا و زیارت

داستان

موسى و دختر شعیب

فجاءته احداهما تمشى على استحیاء قالت ان ابى یدعوك لیجزیك اجر ما سقیت لنا فلما جاءه و قص علیه القصص قال لا تخف نجوت من القوم الظلمین
ناگهان یكى از آن دو ( دختر ) به سراغ او آمد در حالى كه با نهایت حیا گام بر مى داشت و گفت: پدرم از تو دعوت مى كند تا مزد سیراب كردن گوسفندان براى ما را به تو بپردازد هنگامى كه موسى نزد او سرگذشت خود را شرح داده او گفت: نترس از قوم ظالم نجات یافتى ( سوره قصص/ 25 )

شرح ماجرا

حضرت موسى على نبینا و آله و علیه السلام بعد از اینكه به نهایت رشد و بلوغ جسمى خود رسید، مردى نیرومند و قوى هیكل شد. روزى ناگهان صداى كمك خواهى فردى مظلوم را شنید، به طرف صدا رفت و دید یكى از عمال فرعون در حال زور گویى به فرد مظلومى است. او نیز از موسى كمك خواست موسى نیز با آن شخص در گیر شد و در اثر مشتى كه بر سینه ى او كوبید آن شخص مرد. به همین خاطر مجبور شد سرزمین مصر را ترك گفته و به مدین برود
این جوان پاكباز چندین روز در راه بود، راهى كه هرگز از آن نرفته بود و با آن آشنایى نداشت. براى رفع گرسنگى از گیاهان بیابان و برگ درختان استفاده مى نمود و تنها به لطف پروردگار امیدوار بود و از اینكه از چنگ فرعونیان رهایى یافته خوشحال . كم كم دور نماى مدین در افق نمایان شد و موجى از آرامش در قلب او نشست. نزدیك شهر رسید، اجتماع گروهى نظر او را به خود جلب كرد. به زودى فهمید اینها شبان هایى هستند كه براى آب دادن به گوسفندان خود اطراف چاه آب جمع شده اند. هنگامى كه موسى در كنار چاه آب مدین قرار گرفت گروهى از مردم را در آنجا دید كه چارپایان خود را سیراب مى كنند و در كنار آنها دو زن را دید كه از گوسفندان خود مراقبت مى كنند، اما به چاه نزدیك نمى شوند. وضع این دختران با عفت كه در گوشه اى ایستاده بودند و كسى به داد آنها نمى رسید و یك مشت شبان گردن كلفت تنها در فكر گوسفندان خود بودند و نوبت به دیگرى نمى دادند، نظر موسى را جلب كرد. نزدیك آن دو آمد و گفت: كار شما چیست؟ چرا پیش نمى روید و گوسفندان را سیراب نمى كنید؟
دختران در پاسخ او گفتند: ما گوسفندان خود را سیراب نمى كنیم تا چوپانان همگى حیوانات خود را آب دهند و خارج شوند و ما از باقیمانده ى آب استفاده مى كنیم و براى اینكه این سؤال براى موسى بى جواب نماند كه چرا پدر این دختران عفیف آنها را به دنبال این كار مى فرستد ، افزودند: پدر ما پیرمرد شكسته و سالخورده مى باشد، نه خود او قادر است گوسفندان را آب دهد و نه برادرى داریم كه این كار را انجام دهد، براى اینكه سربار مردم نباشیم، چاره اى جز این نیست كه این كار را خودمان انجام دهیم
موسى از شنیدن این سخن، سخت ناراحت شد، چه بى انصاف مردمى هستند كه فقط در فكر خویشند و كمترین حمایتى از مظلوم نمى كنند. جلو آمد، دلو سنگین را گرفت و در چاه افكند، دلوى كه مى گویند چندین نفر مى بایست آن را از چاه بیرون مى كشیدند، با قدرت بازوان نیرومندش یك تنه از چاه بیرون آورد و گوسفندان آن دو را سیراب كرد،مى گویند: هنگامى كه نزدیك آمد و جمعیت را كنار زد به آنها گفت: شما چه مردمى هستید كه به غیر خودتان نمى اندیشید؟ جمعیت كنار رفتند و دلو را به او دادند و گفتند: بسم الله ! اگر مى توانى آب بكش! چرا كه مى دانستند دلو به قدرى سنگین است كه تنها با نیروى 10 نفر از چاه بیرون مى آید. آنها موسى را تنها گذاردند ولى موسى با اینكه خسته و گرسنه و ناراحت بود، نیروى ایمان به کمک او آمد و بر قدرت جسمیش افزود و با كشیدن یك دلو از چاه همه ى گوسفندان آن دو را سیراب كرد سپس به سایه روى آورد و به درگاه خدا عرض كرد .
فقال رب إنى لما أنزلت إلى من خیر فقیر
خدایا هر خیر و نیكى بر من فرستى من به آن نیازمندم
سوره قصص آیه24
موسى در حال استراحت بود ، دید یكى از آن دو دختر كه با نهایت حیا گام بر مى داشت و پیدا بود كه از سخن گفتن با یك جوان بیگانه شرم دارد به سراغ او آمد و تنها این جمله را گفت: پدرم از تو دعوت مى كند تا پاداش و مزد آبى را كه از چاه براى گوسفندان ما كشیدى به تو بدهد

يکشنبه 18/12/1387 - 13:7
دعا و زیارت

داستان

حضرت‌ ابراهیم‌(ع‌)

آن‌ حضرت‌ در زمان‌ نمرود كه‌ در عجم‌ به‌ كیكاوس‌ معروف‌ بود،زندگى‌ مى‌ كرد.نمرود مردى‌ باقوت‌ وحشمت‌ بود.سپاه‌ بسیار داشت‌ ودر سرزمین‌ بابل‌ آن‌زمان‌ وكوفه‌ زمان‌ ما حكومت‌ مى‌ كرد.چهارصد صندلى‌ طلا داشت‌ كه‌ برروى‌ هریك‌جادوگرى‌ نشسته‌ وجادو مى‌ نمود.او یكشب‌ در خواب‌ دید كه‌ ستاره‌اى‌ در افق‌پدیدار شد ونورش‌ بر نورخورشید غلبه‌ نمود.نمرود وحشت‌ زده‌ از خواب‌ بیدار شدو جادوگران‌ را احضار نموده‌ وتعبیر خواب‌ خود را از آنان‌ جویا شد.گفتند طفلى‌ دراین‌ سال‌ متولد مى‌ شود كه‌ سلطنت‌ تو بدست‌ او نابود مى‌ شود.وهنوز آن‌ طفل‌ ازصلب‌ پدر به‌ رحم‌ مادر منتقل‌ نشده‌ است‌.نمرود دستور داد كه‌ بین‌ زنان‌ ومردان‌جدایى‌ اندازند و كودكى‌ كه‌ در آن‌ سال‌ متولد میشود،اگر پسر است‌،بكشند.واگردختر است‌،باقى‌ بگذارند.تارخ‌ كه‌ یكى‌ از مقربّان‌ نمرود بود شبى‌ پنهانى‌ نزدهمسرش‌ رفت‌ ونطفه‌ ابراهیم‌ بسته‌ شد.هنگام‌ تولد كودك‌،مادر ابراهیم‌ (ع‌) به‌ داخل‌غارى‌ رفت‌ وابراهیم‌ (ع‌) در آنجا متولد شد.مادر،كودكش‌ را درغار گذاشت‌ وبه‌ شهرمراجعت‌ نمود.او همه‌ روزه‌ به‌ غار مى‌ رفت‌ وبه‌ فرزندش‌ شیر مى‌ داد وبرمى‌ گشت‌.رشد یك‌ روز آن‌ حضرت‌ مطابق‌ یكماه‌ كودكان‌ دیگر بود.پانزده‌ سال‌ گذشت‌ودراین‌ مدت‌ ابراهیم‌ (ع‌) جوانى‌ قوى‌ شده‌ بود.روزى‌ با مادرش‌ به‌ طرف‌ شهرحركت‌ كردند .در راه‌ به‌ گله‌ شترى‌ رسیدند.ابراهیم‌ (ع‌)از مادر پرسید:خالق‌ اینهاكیست‌؟گفت‌ آنكه‌ آنهارا خلق‌ كرد و رزق‌ مى‌ دهد وبزرگ‌ مى‌ نماید.ابراهیم‌ (ع‌) درشهر با گروههاى‌ بت‌ پرست‌ وارد بحث‌ مى‌ شد وآنها را محكوم‌ مى‌ نمود.واقرار به‌خداى‌ نادیده‌ كرد.به‌ مصداق‌ آیه‌ شریفه‌ «فلما جن‌ّ علیه‌ اللیل‌ راى‌ كوكباً...» چون‌ مذاهب‌ آنهاراباطل‌ دید وباطل‌ نمود،فرمود: انّى‌ وجهّت‌وجهى‌ ...» بعد ابراهیم‌ (ع‌) را به‌ دربار نمرود بردند.نمرود مرد زشترویى‌ بود ولى‌ دراطرافش‌ غلامان‌ وكنیزان‌ زیبا بودند.ابراهیم‌ (ع‌) از عمویش‌ آذر پرسید:اینها چه‌كسى‌ هستند؟آذر گفت‌ اینها غلامان‌ وكنیزان‌ وبندگان‌ نمرودند! ابراهیم‌ (ع‌) تبسمى‌ كردوگفت‌ چگونه‌ است‌ كه‌ بندگان‌ و كنیزان‌ و غلامان‌ از خدایشان‌ زیباترند؟آذر گفت‌از این‌ حرفها نزن‌ كه‌ تورا مى‌ كشند.آمده‌ است‌ كه‌ آذر بت‌ مى‌ ساخت‌ وبه‌ ابراهیم‌ (ع‌)مى‌ داد تا بفروشدوابراهیم‌ (ع‌) هم‌ طناب‌ به‌ پاى‌ بتها مى‌ بست‌ ومى‌ گفت‌:بیاییدخدایى‌ را بخرید كه‌ نمى‌ خورد و نمى‌ بیند و نمى‌ آشامد و نه‌ نفعى‌ مى‌ رساند ونه‌ضررى‌ !با این‌ تعریف‌ ابراهیم‌ (ع‌) كسى‌ بتها را نمى‌ خرید.وبتها را به‌ نزد آذر برمى‌ گرداند.

بت‌ شكن‌ دربتخانه‌

نمرودیان‌ سالى‌ دوبار در فروردین‌ جشن‌ مى‌ گرفتند.در یكى‌ از جشنها موقع‌خروج‌ از شهر،آذر به‌ ابراهیم‌ (ع‌)پیشنهاد نمود كه‌ او هم‌ به‌ جشن‌ برودتا شاید جشن‌آنهارا تماشاكرده‌ وزبان‌ از بدگویى‌ بتها بردارد.ولى‌ روز بعد موقع‌ رفتن‌،ابراهیم‌(ع‌)گفت‌ من‌ مریض‌ هستم‌!لذا همه‌ با زینت‌ تمام‌ از شهر بیرون‌ رفتند بجز ابراهیم‌ (ع‌)كه‌ تبرى‌ برداشت‌ و به‌ بتخانه‌ رفت‌ وهمه‌ بتهارا شكست‌.سپس‌ تبر را بر دوش‌ بت‌بزرگ‌انداخت‌. «فجعلهم‌ جُذاذاً الاّ كبیراً لهم‌» همه‌ بتهارا خورد كرد مگر بُت‌بزرگ‌ را.وقتى‌ نمرود ونمرودیان‌ باز گشتند وبه‌ بتخانه‌ آمدند تا خود را تبرك‌كنند،همه‌ بتهارا شكسته‌ دیدند غیر از بُت‌ بزرگ‌.به‌ روایتى‌ شیطان‌ به‌ آنها اطلاع‌ دادكه‌ ابراهیم‌ (ع‌)خدایان‌ شمارا شكسته‌ است‌.صداى‌ ناله‌ وفریاد مردم‌ بلند شد.نزدنمرود رفتند كه‌اى‌ نمرود!خدایان‌ مارا شكسته‌اند.نمرود دستور داد تا به‌ هركه‌ شك‌دارید نزد من‌ بیاورید.همه‌ گفتند كار ابراهیم‌ (ع‌) است‌.حضرت‌ را احضار كردندوبه‌او گفتند: «أ انت‌ فعلت‌َ هذا بآلهتنا یاابراهیم‌قال‌ بل‌ فعلهم‌ كبیرهم‌ هذافاسئلوهم‌ اِن‌ كانوا ینطقون‌»» آیا تو این‌ عمل‌ را نسبت‌ به‌ خدایان‌ مابجاآوردى‌ ؟گفت‌ بت‌ بزرگ‌ این‌ كار را كرده‌ است‌ از او بپرسید اگر حرف‌ مى‌ زند!نمرودیان‌ گفتند اى‌ ابراهیم‌ (ع‌) این‌ بتها سخن‌ نمى‌ گویند.سپس‌ همگى‌ خجل‌وشرمنده‌ و سر به‌ زیر انداختند.بعد ابراهیم‌ (ع‌)فرمود چیزى‌ را عبادت‌ مى‌ كنید كه‌نه‌ نفعى‌ مى‌ رساند ونه‌ ضررو نه‌ حرف‌ مى‌ زند.چون‌ نمرودیان‌ از جواب‌ عاجزشدند،همگى‌ گفتند اگر كمك‌ كار خدایان‌ خود هستید،ابراهیم‌ (ع‌) رابسوزانید.نمرود دستور داد دیواره‌اى‌ در دامنه‌ كوه‌ درست‌ كردند وبمدت‌ یكماه‌هیزم‌ آورده‌ ودر آن‌ قرار دادند تا پرشد.بعد گفتند چگونه‌ ابراهیم‌ (ع‌) رادر آتش‌بیاندازیم‌؟شیطان‌ بصورت‌ آدمى‌ ظاهر شد وگفت‌ منجنیق‌ بسازید!تا آن‌ زمان‌منجنیق‌ نساخته‌ بودند وشیطان‌ هنگامیكه‌ به‌ آسمانها راه‌ داشت‌ از جهنم‌ دیدار كرده‌ودیده‌ بود جهنمیان‌ را با منجنیق‌ درون‌ آتش‌ مى‌ اندازند،یاد گرفته‌ بود.لذا به‌ آنها یادداد كه‌ چگونه‌ این‌ وسیله‌ را بسازند.چهارصد نفر آمدند وهردونفر یك‌ طناب‌ راگرفتند و ابراهیم‌ (ع‌) را بالا بردند.در این‌ هنگام‌ در میان‌ فرشتگان‌ غلغله‌اى‌ افتاد وبه‌پیشگاه‌ الهى‌ عرضه‌ كردند كه‌ خدایا از شرق‌ تا غرب‌ یكنفر،تورا عبادت‌ مى‌ كندواوراهم‌ كه‌ مى‌ خواهند بسوزانند.دستور بده‌ تا اورا یارى‌ كنیم‌.خطاب‌ آمد:بروید اگراز شما یارى‌ خواست‌ اورا كمك‌ كنید.ابتدا ملك‌ باد نزد ابراهیم‌ (ع‌) آمد وگفت‌:من‌موكل‌ باد هستم‌.اگر امر بفرمائید به‌ باد امر كنم‌ تا آتش‌ را به‌ خانه‌ نمرود ببرد ونمرودیان‌ را بسوزاند.ابراهیم‌ (ع‌)فرمود پناه‌ من‌ خداست‌ وبتو نیازى‌ ندارم‌.ملك‌ ابرآمد وگفت‌ اى‌ ابراهیم‌!اجازه‌ بده‌ تا به‌ ابر امر كنم‌ آتش‌ را خاموش‌ كند.ابراهیم‌(ع‌)گفت‌ امر خود را به‌ خداى‌ نادیده‌ واگذاردم‌.ملك‌ كوه‌ آمد وگفت‌ اى‌ ابراهیم‌!اجازه‌ بده‌ كوه‌ بابل‌ را بر سرشان‌ خراب‌ نمایم‌ وهمه‌ را هلاك‌ كنم‌.ابراهیم‌ (ع‌)گفت‌ بتو نیز محتاج‌ نیستم‌.بعد جبرئیل‌ آمد وگفت‌ اى‌ ابراهیم‌!هیچ‌ احتیاجى‌ ندارى‌ ؟گفت‌ دارم‌ اما نه‌ بتو.گفت‌ به‌ كه‌ دارى‌ ؟گفت‌ او از همه‌ بهتر به‌ حال‌ من‌ آگاه‌است‌.بعد از آن‌ از طرف‌ خدا ندا آمد: «یانار كونى‌ برداً وسلاماً على‌ ابراهیم‌»
ابراهیم‌ از پیامبرانى‌ است‌ كه‌ خداوند او را بیش‌ از دیگران‌ با عظمت‌ یاد نموده‌است‌ واو را با القابى‌ چون‌ :حنیف‌،مسلم‌، حلیم‌، اوّاه‌، منیب‌،صدیق‌یاد كرده‌ و بااوصافى‌ چون‌:شاكرو سپاسگزار نعمتهاى‌ خداوند،قانت‌ و مطیع‌ خالق‌ توانا،داراى‌ قلب‌ سلیم‌،عامل‌ و فرمانبردار كامل‌ خدا،بنده‌ مؤمن‌ و نیكوكار،شایسته‌ و صالح‌درگاه‌ خدا و...وى‌ را ستوده‌ است‌.و به‌ منصبهایى‌ چون‌:امامت‌ وپیشوائى‌ مردم‌،برگزیده‌ در دوجهان‌ و خلیل‌ اللهى‌ مفتخر داشته‌ است‌.
از جمله‌ الطاف‌ الهى‌ بر ابراهیم‌ آنست‌ كه‌:
او را از پیامبران‌ اولوا العزم‌ قرار داد.
پیامبرى‌ را در ذریه‌ او قرار داد.
علم‌ وحكمت‌ وشریعت‌ بوى‌ داده‌ است‌.
اورا امّت‌ واحده‌ خواند.
و خانه‌ كعبه‌ بدست‌ او تجدید بنا شد.
مقام‌ امامت‌ به‌ او تفویض‌ شد
مدت‌ عمر ابراهیم‌ دویست‌ سال‌ بوده‌ و در شهر خلیل‌ الرحمن‌ فلسطین‌ اشغالى‌ مدفون‌ است‌.

ابراهیم در قرآن

به‌ قسمتى‌ از گفتگوى‌ ابراهیم‌ با نمرودیان‌ توجه‌ نمائید:
«ابراهیم‌ به‌ پدرش‌ گفت‌:چراچیزى‌ كه‌ نمى‌ شنود و نمى‌ بیند و تورا از چیزى‌ بى‌ نیاز نمى‌ كند را عبادت‌ مى‌ كنى‌ ؟اى‌ پدر!من‌ به‌ دانشى‌ مطلع‌ شده‌ام‌ كه‌ تو به‌ آن‌دست‌ نیافته‌اى‌ .پس‌ از من‌ پیروى‌ كن‌ تا تورا به‌ راه‌ راست‌ هدایت‌ كنم‌.اى‌ پدر!شیطان‌ را نپرست‌ كه‌ شیطان‌ معصیت‌ خدا را نمود.اى‌ پدر!من‌ مى‌ ترسم‌ تو دچارعذاب‌ الهى‌ شوى‌ وجزو یاران‌ شیطان‌ گردى‌ !پدرش‌ جواب‌ داد:آیا از خدایان‌ من‌رویگردان‌ شده‌اى‌ ؟اگر دست‌ از این‌ حرفها برندارى‌ تورا سنگسار مى‌ كنم‌!وتورا ازخود مى‌ رانم‌!ابراهیم‌ گفت‌ با تو خداحافظى‌ نموده‌ واز خدا برایت‌ طلب‌ آمرزش‌مى‌ نمایم‌ كه‌ خدا به‌ من‌ مهربان‌ است‌. واز شما و معبودانتان‌ دورى‌ مى‌ كنم‌ و خداى‌ واحد را مى‌ خوانم‌ تا شاید با این‌ دعا از درگاه‌ خدا دور نشوم‌»
«ابراهیم‌ به‌ پدرش‌ وقوم‌ پدرش‌ گفت‌:این‌ تندیسها چیست‌ كه‌ به‌ آنها روى‌ آورده‌ وآنها را عبادت‌ مى‌ كنید؟گفتند:پدران‌ ما اینها را عبادت‌ مى‌ كردند.ابراهیم‌گفت‌:شما وپدرانتان‌ در گمراهى‌ آشكار بودید.گفتند:آیا براى‌ ما حق‌ آورده‌اى‌ یا ازبازیگرانى‌ ؟ابراهیم‌ گفت‌ خداى‌ شما پروردگار آسمانها وزمین‌ است‌ كه‌ آنها را آفریده‌ومن‌ بر این‌ مطلب‌ شهادت‌ مى‌ دهم‌.بخداقسم‌:وقتى‌ نبودید براى‌ بتهاى‌ شما چاره‌اى‌ خواهم‌ اندیشید!پس‌ به‌ بتخانه‌ رفته‌ وبتهاى‌ آنان‌ را بجز بت‌ بزرگ‌ را تا شاید سراغ‌ اوبروند شكست‌.»
«ابراهیم‌ به‌ آنها گفت‌:آیا غیر از خدا،چیزى‌ را مى‌ پرستید كه‌ نه‌ به‌ شما سودى‌ دارد ونه‌ ضرر؟اُف‌ بر شما وبتهایتان‌ چرا تعقل‌ نمى‌ كنید؟آنها گفتند كه‌ :او رابسوزانید وخدایانتان‌ را یارى‌ كنید اگر كمك‌ كننده‌ به‌ خدایانتان‌ هستید!»
«ابراهیم‌ به‌ پدرش‌ و قومش‌ گفت‌:چه‌ مى‌ پرستید؟گفتند:بتانى‌ را مى‌ پرستیم‌ وپیوسته‌ سر بر آستانشان‌ داریم‌.ابراهیم‌ گفت‌:آیا وقتى‌ آنها را صدا مى‌ زنید صداى‌ شما را مى‌ شنودند؟آیا سود وزیانى‌ براى‌ شما دارند؟آنها گفتند:بلكه‌ پدرانمان‌ را این‌چنین‌ یافته‌ایم‌.ابراهیم‌ گفت‌ آیا نمى‌ دانید كه‌ بتهاى‌ شما وپدرانتان‌ با من‌ دشمن‌منند.ولى‌ پروردگار عالمیان‌ كسى‌ است‌ كه‌ مرا آفرید و هدایت‌ كرد.او كسى‌ است‌ كه‌غذا وآشامیدنى‌ به‌ من‌ مى‌ دهد.و چون‌ مریض‌ شوم‌ مرا شفا مى‌ دهد و امیدوارم‌ كه‌روز قیامت‌ خطاهاى‌ مرا ببخشد.»
«ابراهیم‌ به‌ پدرش‌ گفت‌:چرا چیزى‌ كه‌ نمى‌ شنود و نمى‌ بیند و تورا از چیزى‌ بى‌ نیاز نمى‌ كند را عبادت‌ مى‌ كنى‌ ؟اى‌ پدر!من‌ به‌ دانشى‌ مطلع‌ شده‌ام‌ كه‌ تو به‌ آن‌دست‌ نیافته‌اى‌ .پس‌ از من‌ پیروى‌ كن‌ تا تورا به‌ راه‌ راست‌ هدایت‌ كنم‌.اى‌ پدر!شیطان‌ را نپرست‌ كه‌ شیطان‌ معصیت‌ خدا را نمود.اى‌ پدر!من‌ مى‌ ترسم‌ تو دچارعذاب‌ الهى‌ شوى‌ وجزو یاران‌ شیطان‌ گردى‌ !پدرش‌ جواب‌ داد:آیا از خدایان‌ من‌رویگردان‌ شده‌اى‌ ؟اگر دست‌ از این‌ حرفها برندارى‌ تورا سنگسار مى‌ كنم‌!وتورا ازخود مى‌ رانم‌!ابراهیم‌ گفت‌ با تو خداحافظى‌ نموده‌ واز خدا برایت‌ طلب‌ آمرزش‌مى‌ نمایم‌ كه‌ خدا به‌ من‌ مهربان‌ است‌. واز شما و معبودانتان‌ دورى‌ مى‌ كنم‌ و خداى‌ واحد را مى‌ خوانم‌ تا شاید با این‌ دعا از درگاه‌ خدا دور نشوم‌»

پیروزى‌ ابراهیم‌(ع‌)بر نمرودیان‌

آن‌ حضرت‌ در زمان‌ نمرود كه‌ در عجم‌ به‌ كیكاوس‌ معروف‌ بود،زندگى‌ مى‌ كرد.نمرود مردى‌ باقوت‌ وحشمت‌ بود.سپاه‌ بسیار داشت‌ ودر سرزمین‌ بابل‌ آن‌زمان‌ وكوفه‌ زمان‌ ما حكومت‌ مى‌ كرد.چهارصد صندلى‌ طلا داشت‌ كه‌ برروى‌ هریك‌جادوگرى‌ نشسته‌ وجادو مى‌ نمود.او یكشب‌ در خواب‌ دید كه‌ ستاره‌اى‌ در افق‌پدیدار شد ونورش‌ بر نورخورشید غلبه‌ نمود.نمرود وحشت‌ زده‌ از خواب‌ بیدار شدو جادوگران‌ را احضار نموده‌ وتعبیر خواب‌ خود را از آنان‌ جویا شد.گفتند طفلى‌ دراین‌ سال‌ متولد مى‌ شود كه‌ سلطنت‌ تو بدست‌ او نابود مى‌ شود.وهنوز آن‌ طفل‌ ازصلب‌ پدر به‌ رحم‌ مادر منتقل‌ نشده‌ است‌.نمرود دستور داد كه‌ بین‌ زنان‌ ومردان‌جدایى‌ اندازند و كودكى‌ كه‌ در آن‌ سال‌ متولد میشود،اگر پسر است‌،بكشند.واگردختر است‌،باقى‌ بگذارند.تارخ‌ كه‌ یكى‌ از مقربّان‌ نمرود بود شبى‌ پنهانى‌ نزدهمسرش‌ رفت‌ ونطفه‌ ابراهیم‌ بسته‌ شد.هنگام‌ تولد كودك‌،مادر ابراهیم‌ (ع‌) به‌ داخل‌غارى‌ رفت‌ وابراهیم‌ (ع‌) در آنجا متولد شد.مادر،كودكش‌ را درغار گذاشت‌ وبه‌ شهرمراجعت‌ نمود.او همه‌ روزه‌ به‌ غار مى‌ رفت‌ وبه‌ فرزندش‌ شیر مى‌ داد وبرمى‌ گشت‌.رشد یك‌ روز آن‌ حضرت‌ مطابق‌ یكماه‌ كودكان‌ دیگر بود.پانزده‌ سال‌ گذشت‌ودراین‌ مدت‌ ابراهیم‌ (ع‌) جوانى‌ قوى‌ شده‌ بود.روزى‌ با مادرش‌ به‌ طرف‌ شهرحركت‌ كردند .در راه‌ به‌ گله‌ شترى‌ رسیدند.ابراهیم‌ (ع‌)از مادر پرسید:خالق‌ اینهاكیست‌؟گفت‌ آنكه‌ آنهارا خلق‌ كرد و رزق‌ مى‌ دهد وبزرگ‌ مى‌ نماید.ابراهیم‌ (ع‌) درشهر با گروههاى‌ بت‌ پرست‌ وارد بحث‌ مى‌ شد وآنها را محكوم‌ مى‌ نمود.واقرار به‌خداى‌ نادیده‌ كرد.به‌ مصداق‌ آیه‌ شریفه‌ «فلما جن‌ّ علیه‌ اللیل‌ راى‌ كوكباً...» چون‌ مذاهب‌ آنهاراباطل‌ دید وباطل‌ نمود،فرمود: انّى‌ وجهّت‌وجهى‌ ...» بعد ابراهیم‌ (ع‌) را به‌ دربار نمرود بردند.نمرود مرد زشترویى‌ بود ولى‌ دراطرافش‌ غلامان‌ وكنیزان‌ زیبا بودند.ابراهیم‌ (ع‌) از عمویش‌ آذر پرسید:اینها چه‌كسى‌ هستند؟آذر گفت‌ اینها غلامان‌ وكنیزان‌ وبندگان‌ نمرودند! ابراهیم‌ (ع‌) تبسمى‌ كردوگفت‌ چگونه‌ است‌ كه‌ بندگان‌ و كنیزان‌ و غلامان‌ از خدایشان‌ زیباترند؟آذر گفت‌از این‌ حرفها نزن‌ كه‌ تورا مى‌ كشند.آمده‌ است‌ كه‌ آذر بت‌ مى‌ ساخت‌ وبه‌ ابراهیم‌ (ع‌)مى‌ داد تا بفروشدوابراهیم‌ (ع‌) هم‌ طناب‌ به‌ پاى‌ بتها مى‌ بست‌ ومى‌ گفت‌:بیاییدخدایى‌ را بخرید كه‌ نمى‌ خورد و نمى‌ بیند و نمى‌ آشامد و نه‌ نفعى‌ مى‌ رساند ونه‌ضررى‌ !با این‌ تعریف‌ ابراهیم‌ (ع‌) كسى‌ بتها را نمى‌ خرید.وبتها را به‌ نزد آذر برمى‌ گرداند.

ازدواج‌ ابراهیم‌(ع‌)

چون‌ نور محمدى‌ (ص‌)رادر پیشانى‌ ابراهیم‌ (ع‌) مشاهده‌ كرد،ترنج‌ را بطرف‌ ابراهیم‌(ع‌) رها كرد ورفت‌.پس‌ غلامان‌ آمدند و ابراهیم‌ (ع‌) را نزد شاه‌ بردند.شاه‌ تا ابراهیم‌(ع‌) را دید ،گفت‌ دخترم‌!شوهر خوبى‌ انتخاب‌ كردى‌ .پس‌ دختر كه‌ ساره‌ نام‌ داشت‌به‌ عقد ابراهیم‌ (ع‌) درآمد.بعد از چندى‌ ابراهیم‌ (ع‌) به‌ همراه‌ ساره‌ حركت‌ كردندوبه‌ شهر خمس‌ رسیدند.طبق‌ دستور شاه‌ آنجا یك‌ پنج‌ اموال‌ مسافرین‌ رابزورمى‌ گرفتند. ابراهیم‌ (ع‌) ساره‌ را در صندوقى‌ قرار داده‌ بود تا از نامحرمان‌ حفظ‌شود.مأمورین‌ شاه‌ ابراهیم‌ (ع‌) وصندوق‌ را نزد شاه‌ بردند.شاه‌ از ابراهیم‌ (ع‌) پرسیداین‌ زن‌ كیست‌؟ابراهیم‌ (ع‌) گفت‌ خواهرم‌ است‌.شاه‌ خواست‌ به‌ ساره‌ جسارتى‌ كندكه‌ ناگاه‌ زمین‌ اورادر برگرفت‌.از ابراهیم‌ (ع‌) خواهش‌ كرد كه‌ اورا آزاد كند.ابراهیم‌ (ع‌)هم‌ دعا كرد وزمین‌ اورا رها نمود.شاه‌ كنیزى‌ داشت‌ كه‌ آن‌ را به‌ ساره‌ بخشید.وگفت‌:هااجرك‌. یعنى‌ این‌ پاداش‌ ت‌.دیگر نام‌ كنیز هاجر شد.سپس‌ ابراهیم‌ (ع‌) با همراهان‌به‌ بیت‌ المقدس‌ رفتند.ببینید بزرگان‌ چگونه‌ امتحانهاى‌ الهى‌ را پشت‌ سر گذاشتند.ازخوف‌ لنبلونّكم‌ بشى‌ ء من‌ الخوف‌ كه‌ آتش‌ ترس‌ دارد.ترس‌ از سوختن‌.ولى‌ لقاءاللهبى‌ اجر نمى‌ شود.وقتى‌ ابراهیم‌ (ع‌) با ساره‌ وهاجر به‌ بیت‌ المقدس‌ رسیدند،

هلاكت‌ نمرودیان‌

از طرف‌ خدا ندا رسید كه‌اى‌ ابراهیم‌!به‌ بابل‌ برو و نمرود را به‌ خداپرستى‌ دعوت‌نما.حضرت‌ به‌ بابل‌ كه‌ كوفه‌ امروزى‌ است‌،نزد نمرود رفت‌ واورا به‌ خداپرستى‌ دعوت‌ نمود.نمرود گفت‌ اى‌ ابراهیم‌!مرا بخداى‌ تو احتیاجى‌ نیست‌.من‌ مى‌ خواهم‌پادشاهى‌ را از خداى‌ تو بگیرم‌ واورا هلاك‌ نمایم‌!!این‌ بود كه‌ دستور داد تا اطاقكى‌ به‌ تعلیم‌ شیطان‌ ساختند وخود درون‌ آن‌ قرار گرفت‌ وچهار كركس‌ اورا بلند كردندوبالابردند.چون‌ بالا رفت‌ تیرى‌ بطرف‌ آسمان‌ انداخت‌.جبرئیل‌ آن‌ تیر را به‌ خون‌ماهى‌ آغشته‌ كرد.ماهى‌ نالید خدایا تیغ‌ دشمن‌ را به‌ خون‌ من‌ آغشته‌ كردى‌ .ندا رسیدكه‌ تیغ‌ را تا قیامت‌ بر شما حرام‌ كردم‌.بعد نمرود تیر خونآلود را كه‌ دید ،گفت‌ كارخداى‌ ابراهیم‌ را ساختم‌.ابراهیم‌ (ع‌) گفت‌ از این‌ حرف‌ برگرد كه‌ مردن‌ براى‌ خدانیست‌.نمرود گفت‌ اگر خداى‌ تو زنده‌ است‌،من‌ لشكر جمع‌ آورى‌ مى‌ كنم‌ به‌ خدایت‌بگو كه‌ لشكر جمع‌ كندتا با یكدیگر جنگ‌ كنیم‌!پس‌ نمرود از اطراف‌ عالم‌ لشكربزرگى‌ كه‌ سیصد فرسخ‌ لشكرگاه‌ آنها بود جمع‌ كرد.ابراهیم‌ (ع‌) دعا كرد كه‌ خدایا این‌ملعون‌ را هلاك‌ كن‌.خداوند به‌ عدد لشكر نمرود پشه‌ فرستاد كه‌ بر سر هر یك‌پشه‌اى‌ نشست‌ و در اندك‌ زمانى‌ اورا هلاك‌ نمود.رئیس‌ پشه‌ها، پشه‌اى‌ بود كه‌ یك‌چشم‌ ویك‌ پا و یك‌ دست‌ و نیمه‌ بدنى‌ داشت‌.آمد وروى‌ زانوى‌ نمرود نشست‌.نمرود به‌ زنش‌ گفت‌ این‌ پشه‌ها لشكر مرا هلاك‌ كردند .دست‌ برد تا پشه‌ را بكشد كه‌پشه‌ بلند شد ولب‌ بالا و لب‌ پایین‌ نمرود را نیش‌ زده‌آورد دماغ‌ نمرود شد وبه‌ داخل‌مغز نمرود نفوذ كرده‌ ومشغول‌ نیش‌ زدن‌ شد!صداى‌ فریاد نمرود بلند شد و ازشدت‌ درد خواب‌ وخوراك‌ از او سلب‌گردیدغلامانش‌ مرتب‌ بر سرش‌ مى‌ زدند تاپشه‌ از حركت‌ بایستد.همانجور او را اذیت‌ نمود تا به‌ درك‌ واصل‌ شد.بقیه‌ لشكر اوبه‌ ابراهیم‌ (ع‌) ایمان‌ آوردند.

يکشنبه 18/12/1387 - 13:5
دعا و زیارت

مقالات

مناظره علمی بسیار عجیب امام جعفر صادق(ع)

مقاله ذیل قسمتی از كتاب-امام جعفر صادق (ع) مغز متفكر جهان شیعه- می باشد.این كتاب نوشته شده توسط مركز مطالعات اسلامی استراسبورگ است.بد نیست بدانید25دانشمند در این مجمع در مورد شیعه دوازده امامی تحقیق كرده اند. در بخشهایی از كتاب مطالبی از امام صادق (ع) ثبت گردیده كه این دانشمندان معتقداند جواب ان متعلق به قرن بیستم می باشد وخود متحیراند كه چگونه امام صادق(ع)درچهارده قرن قبل چنین اشارات علمی داشته اند.از شما تقاضا می كنیم این مطلب را با دقت مطالعه فرمایید.

امام جعفر صادق یكی از صبورترین مدرسین دنیای قدیم بود.او در دوره ایكه تدریس میكرد نه فقط هر روز درس میداد،بلكه بعد از خاتمه درس مخالفین علمی خود را می پذیرفت وایرادهای انها را می شنود و جواب می داد. بعضی از شاگردان او،در روزهایی كه می دانستند استادشان به مخالفین علمی جواب می دهدپس از خوردن غذا مراجعت می كردندتا در جلسه مباحثه شركت داشته باشند. یكی از مخالفین امام مرشدی بود به اسم ابو شاكر.ان مرد یك روز بعد از اینكه امام صادق از خواندن نماز فارغ گردیدبحضورش رسید و گفت:ایا اجازه می دهی انچه می خواهم بگویم. جعفر صادق جواب داد بگو.


ابوشاكر گفت:انچه تو درباره خدا می گویی غیر از افسانه نیست وتو با افسانه سرایی می خواهی مردم را وادار به قبول چیزی بكنی كه وجود ندارد وبه این دلیل خدا وجود ندارد كه ما نمی توانیم با هیچیك از حواس پنجگانه انرا درك كنیم.ممكن است بگویی با عقل بوجود خدا پی میبری ولی من می گویم عقل هم بدون حس ظاهری قادر بفهم چیزی نیست. ای مردی كه دعوی دانشمندی می كنی ومیگویی جانشینپیغمبر مسلمین هستی من بتو می گویم كه در بین افسانه هایی كه مردم نقل می كنندهیچ افسانه ای بی پایه تر از موجود بودن یك خدای نادیده نیست. اما من فریب تو را نمی خورم وافسانه ات را درباره خدای كه دیده نمی شود نمی پذیرم.من خدایی را می پرستم كه بتوانم با دو چشم او را ببینم

و.. در تمام مدتی كه ابوشاكر مشغول صحبت بود امام حتی یكبار تكلم نكرد ووقتی گفته ابوشاكرباتمام رسید باز جعفرصادق چند لحظه لب به سخن نگشود ومنتظر بود كه ابو شاكر حرف بزند.

سپس جواب داد:..تو گفتی كه من افسانه سرایی می كنم و مردم را به پرستش خدایی دعوت می نمایم كه دیده نمی شود.ای ابوشاكر تو  كه منكر خدای نادیده هستی،می توانی درون خود را ببینی؟

ابوشاكر گفت:نه
امام صادق فرمود:هرگاه می توانستی درون خود را ببینی نمی گفتی كه چون خدا رانمی توان دید پس افسانه ای بیش نیست.

ابوشاكر گفت:دیدن درون چه ربطی به پرستش خدایی كه موجود نیست دارد.
امام فرمود:تو میگویی چیزی كه دیده نمی شودو نمی توان صدایش راشنید و انرا لمس كرد وجود ندارد
ابوشاكر گفت:بله

امام صادق فرمود:ایا صدای حركت خون را در بدن خود می شنوی؟
ابوشاكر گفت:مگر خون در بدن حركت دارد؟!
امام فرمود:ای ابوشاكر خون هر چند دقیقه یك مرتبه در تمام بدن تو حركت می نمایدو اگر حركت ان چند دقیقه در بدن تو متوقف شود تو خواهی مرد.ایا تا امروز گردش خون را در بدن خود دیده بودی؟
ابوشاكر گفت:نه و من نمی توانم قبول كنم كه خون در بدن من حركت می كند.
جعفر صادق فرمود:انچه مانع از این می شود كه قبول كنی خون در عروق تو حركت می كند جهل است و همین جهل مانع از ان میگردد كه تو خدای واحد و نادیده را بشناسی.
ایا تو ازمخلوقاتی كه خداوند افریده و انها را دربدن تو گمارده و تو بر اثر كار انها زنده ای اطلاع داری؟
ابوشاكر گفت:نه
امام فرمود:تو فقط متكی به مشاهدات خود هستی و میگویی انچه را نمی بینی وجود ندارد.انها در كالبد تو بوجود می ایند رشد می كنند و دارای اولاد می شوند وبعد از مدتی از كار می افتند....ولی تو نه صدایشان را می شنوی و نه لمس می كنی.
ای ابو شاكر بدان كه شماره موجودات جاندار كه اینك در كالبد تو زندگی می كنند و میمیرندنه فقط از شماره تمامی ادمیان كه در این جهان زندگی می كنند بیشتر است بلكه از شماره ریگهای بیابان بیشتر است.


چرا گفته اند كسی كه خود را یشناسد خدای خود را می شناسد
ای ابوشاكر آیا این سنگ را می بینی كه در پای دیوار كار گذاشته اند.
تو این سنگ را بیحركت میبینی چون چشم تو حركت انرا نمی بیند وهر كس بتو بگوید در سنگ حركاتی وجود دارد كه حركات ما كه در اینجا جمع هستیم چون سكون است تو نمی پذیری و می گویی افسانه سرایی می كند.غافل از اینكه چون تو نادان می باشی نمی توانی به حركت درون این سنگ پی ببری وشاید روزی برسد كه بر اثر توسعه دانایی مردم بتوانند حركت درون سنگ را ببینند.(مجله علم چاپ امریكا در تاریخ جون 1973نوشت:توانسته اند با عكسبرداری بوسیله لیزر برای اولین بار حركت مولكولها را بطور واضح ببینند ومدت فلاش دوربین عكاس كه بوسیله ایزر عكس میگیرد یك تریلیونیم ثانیه است وبرای اینكه بدانیم یك تریلیونیم ثانیه در مقابل یك ثانیه چقدر كوتاه است میگوییم كه متناسب است با یك شیانه روز از عمر مادر قبال ده میلیارد سال)....


ای ابوشاكر با اینكه هوا وسیله حیات تو وسایر افراد بشر است تو انرا نمی بینی و فقط وقتی كه باد می وزد انرا حس می كنی.ایا می توانی منكر وجود هوا بشوی.... ای ابوشاكر انكار خالق كردن از جهل است نه عقل.


من خدای خود را نساخته ام و او را از اندیشه های خود بیرون نیاورده ام.اما خدای توبقول تو ساخته دستهای تو می باشد.انچه من كردم و می كنم اینستكه با اندیشه خود خدا را بهتر بشناسم وزیادتر بعظمت او پی ببرم.




مغز متفكر جهان شیعه ص378

يکشنبه 18/12/1387 - 13:3
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته