• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 38
تعداد نظرات : 140
زمان آخرین مطلب : 5551روز قبل
دعا و زیارت

داستان

حضرت ادریس علیه السلام

یكی از پیامبران كه نامش در قرآن دوبار آمده(1) و در آیه 56 سوره مریم به عنوان پیامبر صدیق یاد شده، حضرت ادریس است كه در اینجا نظر شما را به پاره ای از ویژگیهای او جلب می كنیم: ادریس كه نام اصلیش «اُخنوخ» است در نزدیك كوفه در مكان فعلی مسجد سهله می زیست. او خیاط بود و مدت سیصد سال عمر نمود و با پنج واسطه به آدم علیه السلام می رسد. سی صحیفه از كتابهای آسمانی بر او نازل گردید. تا قبل از ایشان مردم برای پوشش بدن خود از پوست حیوانات استفاده می كردند، او نخستین كسی بود كه خیاطی كرد و طرز دوختن لباس را به انسانها آموخت و از آن پس مردم به تدریج از لباسهای دوخته شده استفاده می كردند. او بلند قامت و تنومند و نخستین انسانی بود كه با قلم خط نوشت و بر علم نجوم و حساب و هیئت احاطه داشت و آنها را تدریس می كرد. كتابهای آسمانی را به مردم می آموخت و آنها را از اندرزهای خود بهره مند می ساخت، از این رو نام او را ادریس (كه از واژه درس گرفته شده) نهادند. خداوند بعد از وفاتش، مقام ارجمندی در بهشت به او عنایت فرمود و او را از مواهب بهشتی بهره مند ساخت. ادریس بسیار درباره عظمت خلقت می اندیشید و با خود می گفت:«این آسمانها، زمین، خلایق عظیم، خورشید، ماه، ستارگان، ابر، باران و سایر پدیده ها دارای پروردگاری است كه آنها را تدبیر نموده و سامان می بخشد، بنابراین او را آن گونه كه سزاوار پرستش است، پرستش كن.» (2)

هشدار حضرت ادریس نسبت به مرگ

ای انسان! گویی مرگ به سراغت آمده، ناله ات بلند شده، عرق پیشانیت سرازیر گشته، لبهایت جمع شده، زبانت از حركت ایستاده، آب دهانت خشك گشته، سیاهی چشمت به سفیدی دگرگون شده، دهانت كف كرده، همه بدنت به لرزه در آمده و با سختیها و تلخی های مرگ دست به گریبان شده ای. سپس روحت از كالبدت خارج شده و در برابر اهل خانه ات جسد بدبویی شده ای و مایه عبرت دیگران گشته ای. بنابراین هم اكنون به خودت پند بده و درباره مرگ و حقیقت آن عبرت بگیر، كه خواه ناخواه به سراغت می آید و هر عمری گرچه طولانی باشد به زودی به دست فنا سپرده می شود. ای انسان! بدان كه مرگ با آن همه دشواری، نسبت به امور بعد از آن كه حوادث هولناك و پر وحشت قیامت می باشد آسان تر است، متوجه باش كه ایستادن در دادگاه عدل الهی برای حسابرسی و جزای اعمال آنقدر سخت و طاقت فرسا است كه نیرومندترین نیرومندان نیز از شنیدن احوال آن ناتوانند. (3)

فرازهایی از اندرزهای ادریس علیه السلام

ای انسانها! بدانید و باور كنید كه تقوا و پرهیزكاری، حكمت بزرگ و نعمت عظیم، و عامل كشاننده به نیكی و سعادت و كلید درهای خیر و فهم و عقل است، زیرا خداوند هنگامی كه بنده ای را دوست بدارد، عقل را به او می بخشد. بسیاری از اوقاتِ خود را به راز و نیاز و دعا با خدا بپردازید و در خدا پرستی و در راه خدا تعاون و همكاری نمایید، كه اگر خداوند همدلی و همكاری شما را بنگرد، خواسته هایتان را برمی آورد و شما را به آرزوهایتان می رساند و از عطایای فراوان و فنا ناپذیرش بهره مند می سازد. هنگامی كه روزه گرفتید، نفوس خود را از هر گونه ناپاكیها پاك كنید و با قلبهای صاف و خالص و بی شائبه برای خدا روزه بگیرید، زیرا خداوند به زودی دلهای ناخالص و تیره را قفل می كند. همراه روزه گرفتن و خودداری از غذا و آب، اعضاء و جوارح خود را نیز از گناهان كنترل كنید. هنگامی كه به سجده افتادید و سینه خود را در سجده بر زمین نهادید، هر گونه افكار دنیا و انحرافات و نیرنگ و فكر خوردن غذای حرام و دشمنی و كینه را از خود دور سازید و از همه ناصافی ها خود را برهانید. خداوند متعال، پیامبران و اولیائش را به تأیید روح القدس اختصاص داد و آنها در پرتو همین موهبت بر اسرار و نهانیها آگاه شدند و از فیض حكمت بهره مند گشتند، از گمراهیها رهیده و به هدایتها پیوستند، به طوری كه عظمت خداوند آن چنان در دلهایشان آشیانه گرفت كه دریافتند او وجود مطلق است و بر همه چیز احاطه دارد و هرگز نمی توان به كُنه ذاتش معرفت یافت. (4)

هدایت هزار نفر

ادریس همچنان با بیانات شیوا و اندرزهای دلپذیر و هشدارهای كوبنده، قوم خود را به سوی خدا دعوت می كرد. در این مسیر با طایفه ای از قوم خود ملاقات نمود كه همه بت پرست و در انواع انحرافها و گمراهیها گرفتار بودند. ادریس به اندرز و نصیحت آنها پرداخت و آنها را از انجام گناه سرزنش نموده و از عواقب گناه هشدار داد و به سوی خدا دعوت كرد. آنها یكی پس از دیگری تحت تأثیر قرار گرفته و به او پیوستند. نخست تعداد هدایت شدگان به هفت نفر و سپس به هفتاد نفر رسید. به همین ترتیب یكی پس از دیگری هدایت شدند تا به هفتصد نفر و سپس به هزار نفر رسیدند. ادریس از میان آنها صد نفر از برترین ها را برگزید، و از میان صد نفر، هفتاد نفر، و از میان هفتاد نفر ده نفر، و از میان ده نفر، هفت نفر را انتخاب نمود. ادریس با این هفت نفر ممتاز، دست به دعا برداشتند و به راز و نیاز با خدا پرداختند خداوند به ادریس وحی كرد، و او و همراهانش را به عبادت دعوت نمود، آنها همچنان با ادریس به عبات الهی پرداختند تا زمانی كه خداوند روح ادریس علیه السلام را به ملأ اعلی برد. (5)

مبارزه ادریس با طاغوت عصرش

ادریس تنها به عبادت و اندرز مردم اكتفا نمی كرد، بلكه به جامعه توجه داشت كه اگر ظلمی به كسی شود، از مظلوم دفاع كند و در برابر ظالم، ایستادگی نماید. به عنوان نمونه به داستان زیر توجه نمایید: در عصر او پادشاه ستمگری حكومت می كرد، ادریس و پیروانش از اطاعت شاه سرباز زدند و مخالفت خود را با طاغوت، آشكار ساختند، از این رو آنها را از طرف دستگاه آن شاه جبّار، به عنوان «رافَضی» (یعنی ترك كننده اطاعت شاه) خواندند. روزی شاه با نگهبانان خود در بیابان، به سیر و سیاحت و شكار مشغول بود كه به زمین مزروعی بسیار خرّم و شادابی رسید، پرسید: «این زمین به چه كسی تعلق دارد؟» اطرافیان گفتند: «به یكی از پیروان ادریس». شاه، صاحب آن ملك را خواست و به او گفت: این ملك را به من بفروش. او گفت: من عیالمند هستم و به محصول این زمین محتاج تر از تو می باشم و به هیچ عنوان از آن دست نمی كشم. شاه بسیار خشمگین شد، و با حال خشم به قصرش آمد، چون همسرش او را خشمگین یافت، علت را پرسید و او جریان را بازگو كرد و با همسرش در این مورد به مشورت پرداخت، و به این نتیجه رسیدند كه رهنمودهای ادریس، مردم را بر ضد شاه، پرجرئت و قوی دل كرده است. همسر شاه كه یك زن ستمگر و بی رحم بود گفت: «من تدبیری می كنم كه هم تو صاحب آن زمین شوی و هم مردم با تبلیغات وارونه، رام و خام شوند.» شاه گفت: «آن تدبیر چیست؟» زن كه حزبی بنام «ازارقه» (چشم كبودها) از افراد خونخوار و بی دین تشكیل داده بود به شاه گفت: «من جمعی از حزب «ازارقه» را می فرستم تا صاحب آن زمین را به اینجا بیاورند و همه ی آنها شهادت بدهند كه او آیین تو را ترك كرده، در نتیجه كشتن او جایز می شود، تو نیز او را می كشی و آن سرزمین خرّم را تصرّف می كنی.» شاه از این نیرنگ استقبال كرد و آن را اجرا نمود و پس از كشتن آن شیعه ی ادریس، زمینهای مزروعی او را تصرّف و غصب نمود. حضرت ادریس از جریان آگاه شد و شخصاً نزد شاه رفت و با صراحت به او اعتراض كرده ؛ آیین او را باطل دانست و او را به سوی حق دعوت نمود، سرانجام به او گفت: «اگر توبه نكنی و از روش خود برنگردی، به زودی عذاب الهی تو را فرا خواهد گرفت، و من پیام خود را از طرف خداوند به تو رساندم.» همسر شاه، به او گفت: هیچ ناراحت مباش، من نقشه ی قتل ادریس را طرح كرده ام، و با كشتن او رسالتش نیز باطل می شود.» آن نقشه این بود كه چهل نفر را مخفیانه مأمور كشتن ادریس كرد، ولی ادریس توسّط مأموران مخفی خود، از جریان آگاه شد و از محلّ و مكان همیشگی خود به جای دیگر رفت، و آن چهل نفر در طرح خود شكست خوردند مدّتها گذشت تا اینكه عذاب قحطی، كشور شاه را فرا گرفت كار به جایی رسید كه زن شاه، شبها به گدایی می پرداخت تا اینكه شبی سگها به او حمله كردند و او را پاره پاره نموده و دریدند. بلای قحطی نیز بیست سال طول كشید و سرانجام، آنها كه باقی مانده بودند به ادریس و خدای ادریس ایمان آوردند و كم كم بلاها رفع گردید. و ادریس علیه السلام پیروز شد. (6)

آروزی ادریس برای ادامه زندگی به خاطر شكرگزاری

فرشته ای از سوی خداوند نزد ادریس علیه السلام آمد و او را به آمرزش گناهان و قبولی اعمالش مژده داد. ادریس بسیار خشنود شد و شكر خدای را به جای آورد، سپس آرزو كرد همیشه زنده بماند به شكرگزاری خداوند بپردازد. فرشته از او پرسید: «چه آرزویی داری؟» ادریس گفت: «جز این آرزو ندارم كه زنده بمانم و شكرگزاری خدا كنم، زیرا در این مدّت دعا می كردم كه اعمالم پذیرفته شود كه پذیرفته شد، اینك بر آنم كه خدا را به خاطر قبولی اعمالم شكر نمایم و این شكر ادامه یابد.» فرشته بال خود را گشود و ادریس را در برگرفت و او را به آسمانها برد. اینك ادریس زنده است و به شكرگزاری خداوند اشتغال دارد. (7) مطابق بعضی از روایات، ادریس پس از مدّتی كه در آسمانها بود، عزرائیل روح او را در بین آسمان چهارم و پنجم قبض كرد، چنانكه خاطرنشان می شود.

قبض روح ادریس علیه السلام بین آسمان چهارم و پنجم

امام صادق علیه السلام فرمود: یكی از فرشتگان، مشمول غضب خداوند شد. خداوند بال و پرش را شكست و او را در جزیره ای انداخت. او سالها در آنجا در عذاب به سر می برد تا وقتی كه ادریس به پیامبری رسید. او خود را به ادریس رسانید و عرض كرد: «ای پیامر خدا! دعا كن خداوند از من خشنود شود، و بال و پرم را سالم كند.» ادریس برای او دعا كرد، او خوب شد و تصمیم گرفت به طرف آسمانها صعود نماید اما قبل از رفتن، نزد ادریس آمد و تشكّر كرد و گفت: «آیا حاجتی داری زیرا می خواهم احسان تو را جبران كنم.» ادریس گفت: «آری، دوست دارم مرا به آسمان ببری، تا با عزرائیل ملاقات كنم با او اُنس بگیرم، زیرا یاد او زندگی مرا تلخ كرده است.» آن فرشته، ادریس را بر روی بال خود گرفت و به سوی آسمانها برد تا به آسمان چهارم رسید، در آنجا عزرائیل را دید كه از روی تعجّب سرش را تكان می دهد. ادریس به عزرائیل سلام كرد، و گفت: «چرا سرت را حركت می دهی؟» عزرائیل گفت: «خداوند متعال به من فرمان داده كه روح تو را بین آسمان چهارم و پنجم قبض كنم، به خدا عرض كردم: چگونه چنین چیزی ممكن است با اینكه بین آسمان چهارم و سوم، پانصد سال راه فاصله است، و بین آسمان سوم و دوّم نیز همین مقدار فاصله. (و من اكنون در سایه ی عرش هستم و تا زمین فاصله فراوانی دارم و ادریس در زمین است، چگونه این راه طولانی را می پیماید و تا بالای آسمان چهارم می آید!!). آنگاه عزرائیل همانجا روح ادریس را قبض كرد. این است سخن خداوند ( آیه ی 57 سوره ی مریم) كه می فرماید: «وَ رَفَعناهُ مَكاناً عَلِیّاً؛ و ما ادریس را به مقام بالایی ارتقا دادیم.» (8) پیامبر صلی الله علیه وآله و سلم فرمود: در شب معراج، مردی را در آسمان چهارم دیدم، از جبرئیل پرسیدم: «این مرد كیست؟» جبرئیل گفت: «این ادریس است كه خداوند او را به مقام ارجمندی بالا آورده است.» به ادریس سلام كردم و برای او طلب آمرزش نمودم، او نیز بر من سلام كرد و برایم طلب آمرزش نمود. (9)

1- انبیاء، 85 مریم، 56.

2- بحار، ج 11، ص 270-280، كامل ابن اثیر، ج 1، ص 22.

3- سعد السعود سیدبن طاووس، ص 38.

4- اقتباس از بحار، ج 11، ص 2828-284.

5- همان مدرك، ص 271.

6- اقتباس از كمال الدین شیخ صدوق، صص 76 و 77.

7- ارشاد القلوب دیلمی، ج 2، ص 326.

8- تفسیر نورالثّقلین، ج 3، صص 350 و 349.

9- همان مدرك، ص 350.

يکشنبه 18/12/1387 - 13:43
دعا و زیارت

داستان

مقدمه 
کتاب (داستان) سیاحت غرب الهام گرفته در آیات قرآن و کلمات گهر بار معصومین (علیه السلام) و اشعار می باشد به واقعیتهای اعمال انسانی پرداخته و چون نویسنده(آیت الله نجفی قوچانی) سر گذشت خودش را بیان می کند همه فراز و نشیب زندگی خود را صادقانه بیان کرده است. در این کتاب فضیلت ها به صورت زیبای «هادی » و گناه ها و زشتی ها و نادرستی ها به صورت زشت «سیاه» همسفرش هستند.
آیت الله نجفی قوچانی در این کتاب با قرار دادن خودش به عنوان محور داستان، در اصل انسانی را به تصویر کشیده که در راه رضای الهی قدم برمی داشته ولی تا حدودی دارای لغزش بوده است .
کتاب حاضر با به تصویر کشیدن عالم پس از مرگ، انسان را با ایمان تر می کند و اعتقاد قلبی اش را افزایش می دهد، زیرا خواننده اعمال را همراه با آثار آن در برابر دیده مجسم می کند.

ابتدای برزخ - قسمت دوم

بهترین رفیق
پس از برهه ای که به حال آمدم و چشم باز نمودم، خود را در حجرۀ مفروشی دیدم و جوان خوش رو و خوش¬مو و خوش بویی را دیدم که سر مرا به زانو نهاده و منتظر به حال آمدن من است.
من برای تأدب و تواضع برخاستم، به آن جوان سلام نمودم. او هم تبسّمی نموده، برخاست و جواب سلام داده و با من معانقه (مرا در آغوش گرفت) و مهربانی نموده و گفت: «بنشین، که من نه پیغمبرم و نه امام و نه ملک، بلکه حبیب و رفیق تو هستم.»
پرسیدم : «شما که هستید و اسم تو چیست؟ حسب و نسب خود را به من بگو و زهی توفیق که تو رفیق من باشی و من همیشه با تو باشم.»

گفت: «اسمم هادی است، یعنی راهنما و یک کنیه¬ام ابوالوفاء و دیگری ابوتراب است ومن بودم که جواب آخری را به دل تو انداختم و تو گفتی و خلاصی یافتی. اگر آن جواب را نگفته بودی، با آن [گرزها] می زدند، که جای تو پر آتش می شد.»
گفتم: «از مراحم حضرتعالی ممنونم، که حقیقتاً آزاد کردۀ شما هستم ولی آن سؤال آخری آنها به نظر من بی فایده و بهانه گیری بود. زیرا که عقاید اسلامیه را به درستی جواب دادم و امور واقعیه را که شخص اظهار می کند، چون و چرایی ندارد. مثلاً اگر آتشی به دست آدم بگذارند و اظهار کند که دستم سوخت، نباید پرسید که : چرا اظهار می کنی دستم سوخت؟ و اگر کسی هم جاهلانه بپرسد، جوابش این است که: مگر کوری؟ نمی بینی که آتش به وری دستم هست؟ و این سؤال آخری از این قبیل است.»

گفت: «نه چنین است، زیرا که مجرّد مطابقۀ کلام با واقع، مفید به حال انسان نیست؛ بلکه انصاف و عقیدۀ قلبی لازم است که او را محرّک شود به سوی عمل.
چنانکه گفته شد: «قالت الاعراب امنّا قل لم تؤمنوا، ولکن قولوا أسلمنا، و لمّا یدخل الایمان فی قلوبکم ؛ [[برخی از] بادیه نشینان گفتند: ایمان آوردیم. بگو: ایمان نیاورده اید، لیکن بگویید: اسلام آوردیم. و هنوز در دلهای شما ایمان داخل نشده است.]»
مگر در روز اول در جواب «الست بربّکم ؛ [آیا پروردگار شما نیستم؟]» همه بلی نگفتند؟ و اقرار به ربوبیّت و معنویت حق، کما هوالواقع (چنانچه واقع این چنین است] نکردند؟»
گفتم : «چرا.»
هادی گفت: «در جهان مادّی که امتحان شدند به تکالیف، چون آن اقرار روز اول زبانی صرف بود، از بعضی از این تکالیف سر بر تافتند و از بوتۀ امتحان خالص عیار بیرون نیامدند. حالا در منزل اول این جهان نیز همه، از مؤمن و منافق، سؤالات اینها را به درستی و موافق جواب می دهند.

این پرسش آخری امتحانی است، که اگر عقیدۀ قلبی باشد، همان جواب داده می شود و خلاصی حاصل است و الّا جواب خواهد داد، که به تقلید مردم گفتم: «کان الناس یقولون، فقلت؛[مردم می گفتند؛ پس من هم گفتم.]»
و تقلید در گفتار، بدون عقد قلب مفید فایده نخواهد بود، چنانچه تو خود می دانی که در اخبار معصومین همین تفصیل وارد شده است.»
گفتم: «حالا یادم آمد، که همین تفصیل در اخبار وارد است ولی دهشت و وحشت هنگام سؤال از یادم برده و تو بیادم آوردی، خدا مرا بی تو نگذارد. حالا بگو، تو از کجا با من آشنا شدی و حال آنکه من با تو سابقه ای ندارم و با این همه عشق مفرطی که بتو دارم، فراق تو را مساوی با هلاکت خود می دانم.»

گفت: «من ازاول با تو بوده ام و مهربانی داشته ام و لیکن محسوس تو نبوده ام، چون دیدۀ تو در جهان مادّی، چندان بینایی نداشته. من همان رشتۀ محبّت و ارتباط تو است (تو هستم) به علی بن ابیطالب (ع) و اهل بیت پیغمبر (ص) و سورۀ هدای هستم از او در تو، به قدر قابلیت تو. از این رو اسم من «هادی» است ولی نسبت به تو. و او هادی همۀ پرهیزکاران است.

و از تو هیچ جدایی ندارم، مگر اینکه تو خود را به هوسهایی، از من دور داری.
و وجه اینکه کنیۀ من «ابوالوفاء» و «ابوتراب» شده است، رفتار تو است؛ بر طبق اقوال و وعده ها، غالباً و حتی الامکان، و تواضع تست برای مؤمنین. و سخن کوتاه من متولد از علی(ع) هستم، در گهوارۀ دل تو، به اندازۀ قوّه و استعداد تو. و سازگاری و ناسازگاری و بود و نبود من با تو، به دست و اختیار تو بوده؛ در صورت معصیت از تو گریخته ام و پس از توبه ، با تو همنشین بوده ام. از این جهت گفتم در مسافرت این جهان از تو جدایی ندارم، مگر هنگام تقصیر و یا قصوری که از ناحیۀ خودت بوده

من الآن می روم و تو باید، فی الجمله، استراحت کنی. و من همان امانت الهیه ام که به تو سپرده شده است،

تنها که ماندم به فکر احوال خود و بیانات هادی فرو رفتم؛ دیدم حقیقتاً حالات و رفتارهای آدمی در جهان مادّی خوابی است که دیده شده و حالا که بیدار و هوشیار شده ایم، تعبیر آن خواب است که ظاهراً و مرئی می شود.
کلام ذوالقرنین در ظلمات که: «هر که از این ریگ بردارد به روشنایی که رسید پشیمان است و هر کس که برنداشت نیز پشیمان خواهد بود.» کنایه از همین دو حال انسان خواهد بود، در دنیا و آخرت که هر کس به اندازه ای افسوس دارد.
ولکن پشیمانی حالا سودی ندارد، در توبه بسته شده و در این اندیشه و غم و اندوه خمار خواب مرا گرفت.

آثار اعمال و فشار قبر

چیزی نگذشت که احساس نمودم دو نفر، یکی خوش صورت و دیگری کریه المنظر، در یمین (جانب راست) و یسار (جانب چپ) سر من نشسته اند. اعضای مرا از پا تا سر، هر یک را جداگانه بو می کشند و چیزهایی در طوماری که در دست دارند می نویسند.
و نیز قوطیهایی کوچک و بزرگ آورده اند و در آنها هم چیزهایی داخل می کنند و سر آنها را لاک می کنند و مهر می زنند و بعضی از اعضا را، از قبیل دل و قوه خیال و واهمه و چشم و زبان و گوش را، مکرر بو می کشند و با هم نجوی می کنند و به دقت، و با تأمل دوباره و سه باره بو می کشند، پس از آن می نویسند و در آن قوطیها، مضبوط می سازند. و من حرکتی به خود نمی دادم که نفهمند من بیدارم ولی درنهایت وحشت بودم.
از جدیّت آنها در تفتیش و کنجکاوی در صادرات و واردات من اجمالاً فهمیدم که زشتیها و زیباییهای مرا ثبت و ضبط می نمایند و آن خوش صورت، خیرخواه من بود؛ چون در آن نجوی و گفتگویی که با هم داشتند، معلوم بود که خوش صورت نمی گذاشت بعضی از زشتیها ثبت شود، به عذر آنکه توبه نموده و یا فلان عمل نیک، او را از بین برده و یا آن زشت را زیبا و نیکو کرده؛ همچو اکسیر که مس را طلا نماید . و من از این جهت او را دوست داشتم.

و پس از تمامی کارهای خود، دیدم آن طومار نوشته را لوله کرده و طوق گردنم ساختند و آن قوطیهای سربسته را در میان توبره پشتی نمودند و بر روی سرم گذارند.
پس از آن قفسۀ آهنینی که گویا از هفت جوش بود آوردند، که به اندازۀ بدن من بود و مرا در میان آن جا دادند و پیچ و مهر و فنری که داشت پیچیدند. کم¬کم آن قفسه تنگ می شد، به حدی مرا در فشار انداخت، که نفسم قطع شد و نتوانستم دادی بزنم و آنها به عجله تمام پیچ و مهره ها را پیچیدند، تا آن قفسه، که گنجایش بدن مرا از اول داشت، به قدر تنوره سماور کوچکی، باریک شد. و استخوانهایم همگی خرد و درهم شکست و روغن من هک به صورت نفت سیاه بود، از من گرفته شد و هوش از من رفته بود و نفهمیدم.

پس از هنگامی به هوش آمدم. دیدم، سر مرا هادی به زانو گرفته.
گفتم: «هادی ببخش حالی ندارم که برخیزم و دراین بی ادبی معذورم. تمام اعضایم شکسته و هنوز نفسم به روانی بیرون نمی شود.»
و سخنم بریده بریده بیرون می شد و صورتم ضعیف شده و اشکم نیز جاری بود. کاّنه از جدایی هادی گله مند بودم، که در نبود او اولین فشار را دیدم.
هادی برای دلداری و تسلیت من گفت: «این خطرات از لوازم منزل این عالم است و همه کس را گردن گیر است و اختصاص به تو ندارد و گفته اند: «البلیّة اذا عمت طابت ؛ [بلا و سختی هرگاه همگانی شود، گوارا (و قابل تحمل) می شود.]» هر چه بود گذشت و امید است که بعد از این چنین پیش آمدی تو را نباشد.

دیگر آنکه خطرات این عالم از ناحیۀ خود شماست. چون این قفسه که خیال کردی از هفت جوش است، ترکیب او از اخلاق ذمیمه انسان است که با نیش غضب به یکدیگر جوش خورده، که روح انسان را درجهان مادی فرا گرفته و در این جهان به صورت قفسه صورت گرفته و ممکن است که هزار جوش باشد. چون اصل خوی زشت سه تا است؛ از (افزون طلبی) ، منائی (کبر و غرور) و رشک بردن (حسد داشتن) که اوّلی: آدم را از بهشت بیرون نمود. و دوم : شیطان را مردود ساخت. و سوم: قابیل را به جهنم برد.
ولی این سه تا، هزاران شاخ و برگ پیدا می کند و در زیادی و کمی نسبت به اشخاص تفاوت کلی دارد.»
هادی در بین این گفتار شیرین خود، دست به پشت وپهلو و اعضای من کشید، که خرد شده ها درست و دردها دفع می شد. و از مهربانیهای او قوت و حیات تازه ای در من ساری گردید. صورت و اعضایم از کثافات و کدورت، طهارت یافته بود و شفاف و درخشندگی داشت و فهمیدم که آن فشار، یک نوع تطهیر است برای شخص، که مواد کثافت و کدورات و شرور به آن گرفته می شود. چنانکه به صورت نفت سیاه دیده شد.

و اگر چه در تعبیر ائمه (ع) به این طور است که شیرمادر، از دماغ بیرون می شود.
ولی چون اصل آن شیر، خون حیض است و او (آن) سیاه و از آن جنس نجاسات است، پس منافات ندارد که به رنگ سیاه و کثیف دیده شود.
هادی گفت: «این توبره پشتی بار تو است، بازکن ببینم چه دارد.»
تمام قوطیهای سربسته را دیدم؛ روی بعضی نوشته بود: «زاد فلان منزل» و روی بعضی :«خطرات و عقبات فلان منزل» و بعضی پاکتها نیز بود متعلق به بعضی منازل که در آنجا باید باز شودو معلوم گردد.
پرسیدم: «این قوطیها چیست؟»

گفت: «اینها ساعات لیل و نهار عمر تو است، که در آنها عملهای زشت و زیبا از تو سر زده و پس از گذشت آن وقت بر تو، دهانش مثل صدف به هم آمده و آن عمل را همچون دانۀ درّ میان خود نگاه داشته و حالا به صورت قوطی سربسته درآمده.»
گفتم: « این قلّادۀ گردنم چیست؟»
گفت: « نامۀ عمل تو است، که در آخر کار و روز حساب، باید حساب خرج و دخل تو تصفیه شود و او در این عالم محل حاجت نیست.
«وکل انسان الزمناه طائره فی عنقه، و نخرج له یوم القیامة کتاباً یلقاه منشورا ؛ [و کارنامۀ هر انسانی را به گردن او بسته ایم و روز قیامت برای او نامه ای که آنرا گشاده می بیند بیرون می آوریم.]» و گفت: من توشۀ سفر تو را کم می بینم، باید چند جمعه اینجا معطّل باشی؛ بلکه از «دارالغرور» چیزی برایت از دوستان برسد، که پیغمبر فرموده است که: «در سفر هر چه زاد و توشه زیاد باشد، بهتر است». ومن باید بروم برای تو تذکره و جواز عبور از سلطان دنیا و دین بگیرم. و چنانچه در بین هفته خبری نرسید، در شب جمعه برو به نزد اهل بیت خود، شاید به طلب رحمت و مغفرت یادی از تو بنمایند.»

هادی رفت و من به انتظار نشستم – ولی جایم خوب بود؛ حجره ای بود، مفروش به فرشهای الوان و منقّش به نقشهای زیبا – تا شب جمعه رسید و خبری نیامد.
حسب الوصیّه هادی رفتم، به صورت طیری در منزلم و به روی شاخۀ درختی نشستم و به کردار و گفتارهای زن واولاد و خویشان و آشنایان که جمع شده بودند و به قول خودشان برای من خیرات می کردند و آش و پلو ساخته ، «روضه خوانی» داشتند و فاتحه می خواندند، نظر داشتم.
دیدم کارهایشان مفید به حال من نیست، چون روح اعمال و مقصد اصلی شان آبرومندی خودشان است. و از این جهت، یک فقیر گرسنه را به اطعام خود، دعوت نکرده بودند. مدعوّین (دعوت شدگان) هم مقصدشان فقط خوردن غذا و دیگر کارهای شخصی بود. نه استرحامی برای من و نه گریه ای برای حسین بن علی(ع) . و اگر نقصی در خدمات آنها پیدا می شد، بد می گفتند به مرده و زنده. و اگر اهل بیت و خویشان هم گریه ای داشتند و اندوهگین بودند، فقط برای خودشان بود، که چرا بی پرستار مانده اند و بعد از این برای آنها کی تهیه معاش و زندگی می کند. و چنان به شخصیات دنیایی خود غرقند، که نه یادی از مردن و آخرت خود می کنند. کأنّه این کاسه به سر من تنها شکسته و برای آنها نیست. و کأنّه در مردن من، خدا بر آنها – العیاذبالله (پناه بر خدا) – ظلمی نموده، که این همه چون و چرا می کنند.
ومن با حال یأس و سرشکستی به قبرستان و منزل خود مراجعه نمودم. و نزدیک بود، که بر اهل واولاد خود نفرین کنم ولی حقیقت علم، مانع شد؛ که همین یک قوز برای آنها بس است وقوز بالای قوز نباشد.
از سوراخ قبر داخل شدم، دیدم هادی آمده است و دیدم یک قاب پر از سیب در وسط حجره گذاشته شده است.
پرسیدم: «این از کجا است؟»
هادی گفت: «از رعایات بیرون کسی از اینجا عبوراً می گذشت، آمد به روی قبر و فاتحه ای خواند. ای خاصیت نقدی او است و خدا رحمت کند او را که به موقع آورد.»

پی نوشتها:

1- حجرات، 14
2- اعراف/ 172
3- در تفسیر عیاشی؛ جلد 2، صفحه 349 آمده است که امام علی(ع) فرمود: «ثم انصرف راجعاً فی الظلمة فبینا هم یسیرون اذا سمعوا خشخشة تحت سنابک خیلهم، فقالوا ایها الملک ما هذا؟ فقال خدوا منه، فمن اخذ منه ندم و من ترکه ندم فأخذ بعض و ترک بعض فلّما خرجوا من الظلمة اذا هم بالزبرجد فندم الآخذ و التّارک؛ سپس (ذوالقرنین و همراهان او) در تاریکی حرکت کردند و در زیر پای اسبانشان صدای خش خش شنیدند،پس گفتند: ای پادشاه این چیست؟ ذوالقرنین فرمود: از آن بردارید؛ هر که بردارد پشیمان شود وهر که برندارد نیزپشیمان شود. پس وقتی از تاریکی خارج شدند دیدند که زبر جد است؛ پس هم بردارنده و هم ترک کننده پشیمان شدند.»
4- ضرب المثل
5- از امیر المؤمنین (ع) روایت شده است: «...ان دماغه یخرج من بین ظفره و لحمه؛ به درستی که مغز او از بین ناخنها و گوشتش بیرون می آید.» بحار الانوار، ج6، ص 226
6- اسراء / 13

يکشنبه 18/12/1387 - 13:41
دعا و زیارت

داستان

مقدمه
کتاب (داستان) سیاحت غرب الهام گرفته در آیات قرآن و کلمات گهر بار معصومین (علیه السلام) و اشعار می باشد به واقعیتهای اعمال انسانی پرداخته و چون نویسنده(آیت الله نجفی قوچانی) سر گذشت خودش را بیان می کند همه فراز و نشیب زندگی خود را صادقانه بیان کرده است. در این کتاب فضیلت ها به صورت زیبای «هادی » و گناه ها و زشتی ها و نادرستی ها به صورت زشت «سیاه» همسفرش هستند.
آیت الله نجفی قوچانی در این کتاب با قرار دادن خودش به عنوان محور داستان، در اصل انسانی را به تصویر کشیده که در راه رضای الهی قدم برمی داشته ولی تا حدودی دارای لغزش بوده است .
کتاب حاضر با به تصویر کشیدن عالم پس از مرگ، انسان را با ایمان تر می کند و اعتقاد قلبی اش را افزایش می دهد، زیرا خواننده اعمال را همراه با آثار آن در برابر دیده مجسم می کند.

ابتدای برزخ - قسمت اول

و من مُردم. پس دیدم ایستاده¬ام و بیماری بدنی که داشتم ندارم و تندرستم. و خویشان من در اطراف جنازه برای من گریه می کنند و من از گریۀ آنها اندوهگینم و به آنها می گویم: «من نمرده¬ام، بلکه بیماریم رفع شده است.»

کسی گوش به حرف من نمی کند، گویا مرا نمی بینند و صدای مرا نمی¬شنوند و دانستم که آنها از من دورند. من نظر به آشنایی و دوستی به آن جنازه دارم، خصوص بشرۀ پهلوی چپ او را که برهنه بود و چشمهای خود را به آنجا دوخته بودم. و جنازه را بعد از غسل و دیگر کارها، به طرف قبرستان بردند، من هم جزو مشیّعین (تشییع کنندگان) رفتم.

در میان آنها بعضی از جانورهای وحشی و درّندگان از هر قبیل می دیدم، که از آنها وحشت داشتم ولی دیگران وحشت، و آنها نیز اذیّتی نداشتند، گویا اهلی و به آنها مأنوس بودند. و جنازه را سرازیر گور نمودند و من در گور ایستاده تماشا می کردم و در آن حال مرا ترس و وحشت گرفته بود، به ویژه هنگامی که دیدم در گور جانورهایی پیدا شدند و به جنازه حمله¬ور گردیدند. و آن مردی که در گور جنازه را خوابانید، متعرّض آن جانورها نشد؛ گویا آنها را نمی دید. و از گور بیرون شد و من از جهت علاقمندی به آن جنازه داخل گور شدم، برای بیرون نمودن آن جانوران؛ ولی آنها زیاد بودند وبر من غلبه داشتند.

و دیگر آنکه مرا چنان ترس گرفته بود، که تمام اعضای بدن می لرزید. و از مردم دادرسی خواستم. کسی به دادم نرسید و مشغول کار خود بودند، گویا هنگامۀ میان گور را نمی دیدند. ناگهان اشخاص دیگری در گور پیدا شدند، که آنها کمک نموده، آن جانوران فرار نمودند. خواستم از آنها بپرسم، که آنها کیانند؟! گفتند: «انّ الحسنات یذهبن السیّئات ؛ [(البته) خوبیها بدیها را از میان می برد.]» و ناپذیر شدند. پس از فراغت از این هنگامه ملتفت شدم، که مردم سر گور را پوشانیده اند و من را در میان گور تنگ و تاریک، ترک کرده¬اند. و می بینیم آنها را که رو به خانه¬هایشان می روند و حتی خویشان و دوستان و زن و بچّه خودم که شب و روز در صدد آسایش آنها بودم. و از بی¬وفایی آنان بسی اندوهناک شدم.

یاری دادرس

از خوف و وحشت گور و تنهایی نزدیک بود، دلم بترکد.
با حال غربت و وحشت فوق العاده ویأس از غیر خدا در بالا سر جنازه نشستم.
کم کم دیدم قبر می لرزد و از دیوارها وسقف لحد، خاک می ریزد و خصوص از پایین پای قبر که بسیار تلاطم دارد، کأنّه جانوری آنجا را می خواهد بشکافد و داخل قبر شود و بالاخره آنجا شکافته شد.
دیدم دو نفر با رویهای موحش و هیکل مهیب داخل قبر شدند؛ مثل دیوهای قوی هیکل و از دهان و دو سوراخ بینی هایشان دود و شعلۀ آتش بیرون می رود و گرزهای آهنین که با آتش، سرخ شده بود، که برقهای آتش از آنها جستن می کرد، در دست داشتند و به صدای رعد آسا که گویا زمین و آسمان را به لرزه آورده، از جنازه پرسش نمودند، که : «من ربّک؛ [پروردگارت کیست؟]»

من از ترس و وحشت نه دل داشتم و نه زبان. فکر کردم که جنازۀ بی روح جواب اینها را نخواهد داد و یقین است که با این گرزها خوهند زد، که قبر پر از آتش شود و با آن وحشت مالاکلام، این آتش سوزان هم سربار خواهد شد. پس بهتر این است، که من جواب گویم.
توجه نمودم به سوی حق و چاره¬ساز بیچارگان و کارساز درماندگان. و در دل متوسل شدم به «علی بن ابی طالب» چون او را به خوبی می شناسم ودادرس درماندگان فهمیده بودم ودوست داشتم اورا، وقدرت وتوانایی اورا در همه عوالم و منازل نافذ می دانستم. واین یکی از نعمتها و چاره سازیهای خداوند بود که در همچو موقع وحشت وخطرناکی که آدمی ازهوش بیگانه می شود؛ «و تری النّاس سکاری، و ماهم بسکاری ؛ [ و مردم را مست می بینی و حال آنکه مست نیستند.]» آن وسیلۀ بزرگ را بیاد آدمی می آورد. و به مجرّد این خطور و الهام، قلبم قوّت گرفت و زبانم باز شد و چون سکوت و لاجوابی من به طول انجامیده بود، آن دو سائل به غیظ و شدت مالاکلام دوباره سؤال نمودند که:«خدا ومعبود تو کیست؟» به صورت و هیبتی که صد درجه از اولی سخت تر بود و از شدت غیظ صورتشان سیاه و از چشمهایشان برق آتش شعله می زند و گرزها بالا رفت و مهیّای زدن شدند. مثل اوّل نترسیدم و به صدای ضعیف گفتم که: «معبود من خدای یگانه بی¬همتاست».
«هوالله الذی لا إله الّا هو عالم الغیب و الشهادة هو الرحمن الرّحیم، هوالله الذی لاإله الّا هو الملک القدوس السّلام المؤمن المهیمن العزیز الجبّار المتکبر سبحان الله عما یشرکون ؛ [اوست خدایی که غیر از او معبودی نیست؛ دانندۀ غیب و آشکار است، اوست رحمتگر مهربان. اوست خدایی که جز او معبودی نیست؛ همان فرمانروای پاک سلامت [بخش و] مؤمن [به حقیقت حقۀ خود که] نگهبان، عزیز، جبّار، [و] متکبر[است]. پاک است خدا از آنچه [با او] شریک می گردانند.]»

و این آیه شریفه را که در دنیا در تعقیب نماز صبح مداومت داشتم، محض اظهار فضل برای آنها خواندم، که خیال نکنند، بنی آدم فضلی و کمالی ندارند؛ و چنانکه روز اوّل بر خلقت بنی آدم اعتراض نمودند، که :«غیر از فساد و خون ریزی چیزی در آنها نیست».
بالجمله، پس از تلاوت آیه شریفه در جواب آنها، دیدم غضب آنها شکست و گرفتگی صورتشان فرو نشست، حتی یکی به دیگری گفت: «معلوم می شود که این از علمای اسلام است، سزاوار است که بعد از این به طور نزاکت از او سؤال شود.» ولی آن دیگری گفت: «چون مناط (ملاک) رفتار ما با این شخص جواب سؤال آخری است و آن هنوز معلوم نیست، ما باید به مأموریت خود عمل نموده و وظایف خود را انجام دهیم و این هر که باشد؛ عناوین و اعتبارات در نظر ما اعتباری ندارد.»

پس سؤال نمودند: «من نبیک [پیامبرت کیست؟]»
در این هنگام طپش قلب من کمتر شده و زبانم بازتر و صدایم کلفت¬تر گردیده بود. جواب دادم: «نبی و رسول الله الی الناس کافة محمد بن عبدالله خاتم النبیین ، و سید المرسلین(ص)؛ [پیامبر و رسول خدا، به سوی تمام مردم؛ حضرت محمدبن عبدالله که خاتم پیامبران و آقای رسولان است، می باشد.]»
در این هنگام غیظ و غضبشان بالکلیه رفت و صورتشان روشن گردید و از من هم آن ترس و وحشت نیز رفت. پس سؤال نمودند از کتاب و قبله و امام و خلیفه رسول الله (ص).
جواب دادم: «وحیث ما کنتم، فولّوا وجوهکم شطره ؛ [و هر کجا بودید رویهای خود را به سوی آن (مسجدالحرام) بگردانید.]» «المسجد الحرام ظاهرا و باطنا الحق المتعال.» «و جهت و جهی للذی فطر السماوات و الارض حنیفا و ما أنا من المشرکین ؛ [و من از روی اخلاص، پاکدلانه روی خود را به سوی کسی گردانیدم که آسمانها و زمین را پدید آورده است؛ و من از مشرکان نیستم.]»

«و أئمتی خلفاء نبی إثنی عشر إماما، اولهم علی بن أبی طالب و اخرهم حجة بن الحسن صاحب العصر و الزمان مفترضو الطاعة و معصومون من الخطاء والزلل، شهداء دارالفناء و شفعاء دارالبقاء؛ [پیشوایانم، جانشینان پیامبر (ص)، دوازده امام می باشند، که نخستین آنان علی بن ابی طالب (ع) و آخرین آنها حجة بن الحسن (ع) صاحب العصر و الزمان می باشد. اطاعت از فرمان آنان واجب است و آن بزرگواران از هر خطا و لغزشی منزّه می باشند، گواهان [کارهای مردم در] دنیا و شفیعان سرای جاوید (آخرت) هستند.]»
و یک یک اسامی و نسب و حسب آن بزرگواران را برای آنها شرح دادم.

گفتند: «این همه طول و تفصیل لازم نبود، جواب هر کلمه، یک کلمه است.»
گفتم: «برای شما از این مفصّل تر لازم است، زیرا که دربارۀ ما ازاول بدگمان بودید و بر خلقت ما اعتراض نمودید، با اینکه بر فعل حکیم نمی بایست اعتراض نمود. و از آن روزی که اعتراض شما را فهمیدم، از شما دقّ دلی پیدا کردم ، حتی آنکه متعهد شدم، که اگر مجالی (فرصتی) بیابم از شما سؤالاتی بنمایم و چون چرایی دراندزم. ولی حیف که با این گرفتاری و مضیقه مجالی برایم نمانده؛
با لب دم¬ساز خودگر جفتمی همچون نی من گفتنی¬ها گفتمی»
و سکوت نمودم و منتظر بودم، که چه سؤالی بعد از این می کنند. دیدم سؤالی نکردند، فقط پرسیدند: «این جوابها را از کجا می گویی و از که آموختی؟»

من از این سؤال به فکر فرو رفتم، که ادلّه و براهینی که در دار¬ غفلت و جهالت و خطا و سهو مرتّب نموده بودیم، از کجا سهو و خطایی در مادّه و یا درصورت و یا در شرایط انتاج (نتیجه گرفتن) آن روی نداده باشد؟ و از کجا که عقیم را منتج خیال نکرده باشیم؟ و از کجا که آنها به موازین منطقیه درست دربیاید؟ و از کجا که آن موازین ، موازین واقعیه باشد و خود ارسطو که مقنّن (قانون گذار) آن موازین است، به خطا نرفته باشد؟ و چه بسا که در همان عالم ملتفت به بعضی لغزشها نشویم.
علاوه بر این، بر فرض صحت و درستی آن براهین، فقط وفقط آنها در آن عالم که خانۀ کوری ونادانی است محل حاجت هستند، چون آنها حکم عصا را دارند و شخص کور و یا در مواضع تاریک و ظلمت¬کرده¬ها محتاج به عصا باشد. و در این عالم که واقعیات به درجه¬ای روشن و چشمها تیزتر، جای عصا نخواهد بود، پس اینها چه از من می خواهند.

خدایا من تازه مولود این جهانم و اصطلاح اهل آن را نیاموخته¬ام. بحق علیّ بن ابطالب (ع) مددی کن.
من دراین فکر و مناجات بودم، که ناگهان نعرۀ آنها، همچون صاعقه¬ای آسمانی، بلند شد که :«بگو آنچه گفتی، از کجا گفتی؟»
نظر کردم که چشمی نبیند چنان صورت خشمین را! چشمهای برگشته و سرخ شده، همچون شعله آتش و صورت سیاه شده و دهان باز، همچون دهان شتر و دندانها بلند و زرد و گرزها را بلند نموده، مهیّای زدن هستند.
من از شدت وحشت و اضطراب از هوش بیگانه شدم و در آن حال کاّنه ملهم شدم و به صورت ضعیفی جواب دادم، در حالیکه از ترس چشمم را خوابانده بودم: «ذلک امر هدانی الله الیه ؛ [آن مطلبی است که خدای تعالی مرا به سویش هدایت نموده است.]»
و از آنها شنیدم که گفتند: «نم، نومة العروس ؛ [بخواب، همانند خوابیدن عروس]» و رفتند.

من با همان حال گویا به خواب رفتم و یا بیهوش بودم ولی حس کردم که از آن اضطراب راحت شدم.

پی نوشتها:

1- هود / 114
2- حج / 2
3- حشر / 22 و 23
4- اشاره به آیه 30 سوره بقره است که می فرماید: «و أذقال ربّک للملئکة انّی جاعل فی الارض خلیفة قالوا اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدّماء و نحن نسبّح بحمدک و نقدّس لک قال انّی اعلم مالا تعلمون: و چون پروردگار تو به فرشتگان گفت: من در زمین جانشینی خواهم گماشت. [فرشتگان] گفتند: آیا در آن کسی را می گماری که در آن فساد انگیزد.، و خونها بریزد؟ و حال آنکه ما با ستایش تو، [تو را] تنزیه می کنیم و به تقدیست می پردازیم. فرمود: من چیزی می دانم که شما نمی دانید.»
5- بقره / قسمتی از آیات 144 و 150
6- طبق آیه فوق قبله ام که بدان جانب روی می آورم مسجدالحرام است و در اصل و باطن به جانب خداوند رو می نمایم.
7- انعام / 79
8- این جمله برگرفته از این حدیث از امام موسی کاظم(ع) می باشد:«امر هدانی الله له و ثبتتنی علیه؛ چیزی است که خدا مرا برای آن هدایت کرده و بر آن پایدار نموده است.» می باشد. کافی ، جلد 3، صفحه 238، حدیث 11
9- قسمتی از حدیثی از امام صادق(ع) می باشد. کافی، جلد3، ص 238 و 239، حدیث 9 و 10 و 12

يکشنبه 18/12/1387 - 13:40
دعا و زیارت

داستان

نصیحتی از الیاس (ع)

نصیحتی عمیق از الیاس ـ علیه السلام ـ
حضرت الیاس ـ علیه السلام ـ در سیر و سیاحت خود در صحرا به یكی از سیاحان رسید، و ساعتی با هم همدم شدند. بین الیاس و سیاح، گفتگوی زیر رخ داد:
الیاس: آیا ازدواج كرده‎ای؟
سیاح: نه.
الیاس: حتماً ازدواج كن، و از تنها زندگی كردن بیرون بیا.
سیاح: بسیار خوب ولی با كدام بانویی، با چه ویژگی‎هایی ازدواج كنم.
الیاس: به تو نصیحت می‎كنم، با بانویی كه دارای یكی از این چهار خصلت باشد ازدواج نكن تا دارای زندگی آرام گردی. آن چهار خصلت عبارت است از:
1. با زن «مختلعه»، یعنی زنی كه بدون جهت، تقاضای جدایی از همسرش دارد.
2. با زن «مُباریه» یعنی زن خودخواه فخر فروشی كه به چیزهای واهی افتخار می‎كند.
3. با زن «عاهره» یعنی زنی كه مرزهای شرم و عفت را رعایت نكرده و بی‎بند و بار است.
4. با زن «ناشزه» یعنی زن بلند پروازی كه می‎خواهد بر شوهرش چیره گردد، و اطاعت از شوهر نكند.»[1]

راز گریة جانسوز الیاس ـ علیه السلام ـ
مطابق بعضی از روایات، الیاس ـ علیه السلام ـ از زندگان است و همانند خضر ـ علیه السلام ـ زنده می‎باشد، و خداوند این زندگی ابدی را به خاطر عشق و علاقه‎اش به مناجات با خدا به او داده است، در این راستا به روایت زیر توجه كنید:
روزی عزرائیل نزد الیاس آمد تا روحش را قبض كند. الیاس به گریه افتاد. عزرائیل گفت: «آیا گریه می‎كنی، با این كه به سوی پروردگارت باز می‎گردی؟»
الیاس گفت: «گریه‎‎ام برای مرگ نیست، بلكه برای فراق از شبهای (طولانی) زمستان و روزهای (گرم و طولانی) تابستان است كه دوستان خدا این شبها را به عبادت می‎گذرانند، و در این روزها روزه می‎گیرند. و در خدمت خدا هستند و از مناجات با محبوبشان، خدا لذّت می‎برند، ولی من می‎خواهم از صف آنها جدا گردم و اسیر خاك شوم.
خداوند به الیاس چنین وحی كرد: «تو را به خاطر آن كه علاقه به مناجات داری و می‎خواهی در خدمت مردم باشی. تا روز قیامت مهلت دادم، تا زندگی را ادامه دهی، و از صف اولیای خدا جدا نگردی، و با آنها به مناجات و راز و نیاز، مأنوس باشی.[2]

پی نوشتها:
[1]. المحجّة البیضاء، ج 3.
[2]. المخازن،‌علّامه سید عباس كاشانی، ج 1، ص 286.

يکشنبه 18/12/1387 - 13:39
دعا و زیارت

داستان

رسالت حضرت الیاس (ع) در بعلبک

از ابن عباس روایت شده: هنگامی كه یوشع بن نون بعد از موسی ـ علیه السلام ـ بر سرزمین شام مسلّط شد، آن را بین طوایف سبطی‎ها(ی دوازده گانه) تقسیم نمود، یكی از آن گروهها كه الیاس ـ علیه السلام ـ در میانشان بود در سرزمین بَعْلُبَك (كه اكنون یكی از شهرهای لبنان است) سكونت نمودند. خداوند الیاس ـ علیه السلام ـ را به عنوان پیامبر، برای هدایت مردم بَعْلُبك فرستاد.
بَعْلُبك در آن عصر، شاهی به نام «لاجب» داشت كه مردم را به پرستش بت فرا می‎خواند كه نام آن «بَعْلُ» بود. طبق سخن خدا در قرآن (آیات 124 تا 128 سوره صافات) «مردم بَعْلُبك، سخن الیاس را تكذیب كردند و از دعوت او اطاعت ننمودند.»
شاه بَعْلُبك همسر بدكاری داشت كه وقتی شاه به سفر می‎رفت، ‌او جانشین شوهرش شده و بین مردم قضاوت و حكومت می‎كرد، آن زن، مُنشی حكیم و با ایمانی داشت كه سیصد مؤمن را از حكم اعدام او نجات داده بود، و در سراسر زمین زنی زشت كارتر از همسر شاه نبود. با شاهان متعددی همبستر شده بود و از آنها دارای فرزندان بسیار بود.
شاه همسایه‎ای صالح از بنی اسرائیل داشت كه دارای باغی در كنار قصر شاه بود، و در گوشه‎ای از آن باغ زندگی می‎كرد. شاه به او احترام می‎نمود، ولی همسر شاه در غیاب شاه، آن مؤمن صالح را كشت، و باغ او را غصب و تصرف كرد. وقتی كه شوهرش از سفر آمد، زن ماجرا را به او گفت، شوهرش به او گفت: «كار خوبی نكردی» (بیش از این، او را سرزنش نكرد)
خداوند متعال الیاس ـ علیه السلام ـ را به بَعْلُبك فرستاد، الیاس به آن شهر وارد شد و مردم آن جا را از بت پرستی بر حذر داشت و آنها را به سوی خدای یكتا و بی‎همتا فراخواند.

بت پرستان، آن حضرت را تكذیب كردند، و به ساحت مقدسش توهین نمودند، و او را از خود راندند و تهدید نمودند، ولی او با كمال مقاومت به دعوت و مبارزات خود ادامه داد،‌ و آزار آنها را تحمل كرد، و آنها را به سوی توحید دعوت نموده، ولی آنها بر طغیان خود افزودند و عرصه را بر حضرت الیاس ـ علیه السلام ـ تنگ كردند.
الیاس ـ علیه السلام ـ خدا را سوگند داد كه شاه و همسر بدكارش را، اگر توبه نكردند، به هلاكت برساند، و به آنها هشدار داد.
این هشدار باعث شد كه شاه و طرفدارانش خشونت بیشتر نمودند و تصمیم گرفتند تا الیاس ـ علیه السلام ـ را شكنجه داده و به قتل رسانند.
الیاس ـ علیه السلام ـ از دست آنها گریخت و به پشت كوهها و درون غارها رفت و در آن جا هفت سال مخفیانه زندگی كرد، و از گیاهان و میوه درختها می‎خورد و ادامة زندگی می‎داد.
در این میان پسر شاه به بیماری سختی مبتلا شد و بیماری او درمان نیافت. با توجه به این كه شاه در میان فرزندانش، او را از همه بیشتر دوست داشت، برای شفای او به بتها متوسل شدند، ولی نتیجه نگرفتند.
بت پرستان به شاه گفتند: بت بَعْلُ به تو غضب كرده، از این رو پسرت را شفا نمی‎دهد، كسانی را به نواحی شام بفرست. در آن جا خدایان دیگری وجود دارد. باید آنها را نزد بت بَعْلُ واسطه قرار دهی، بلكه بت بَعْلُ او را شفا دهد.
شاه گفت: چرا بَعْلُ به من غضب كرده است؟
بت پرستان گفتند: زیرا تو الیاس را كه بر ضد خدایان برخاسته بود، نكشتی و او هم اكنون سالم است و در كوهها زندگی می‎كند.

بت پرستان كنار كوهها رفتند و فریاد زدند: «ای الیاس! نزد ما بیا و شفای پسر شاه را از درگاه خدا بخواه!»
الیاس ـ علیه السلام ـ نزد آنها آمد و به آنها گفت: خداوند مرا به عنوان پیامبر به سوی شما فرستاده است، رسالت پروردگارم را بپذیرید. خداوند می‎فرماید:
«نزد شاه بروید و به او بگویید؛ من خدای یكتا و بی‎همتا هستم، معبودی جز من نیست، من بنی اسرائیل را آفریده‎ام و به آنها روزی می‎دهم و آنها را زنده می‎كنم و می‎میرانم و نفع و زیان می‎رسانم، پس چرا شفای پسرت را از غیر من می‎طلبی؟»
آنها نزد شاه رفتند و پیام الیاس ـ علیه السلام ـ را به او رساندند، شاه بسیار خشمگین شد و به آنها گفت: «چرا وقتی كه الیاس نزد شما آمد، او را دستگیر نكردید و زنجیر بر گردنش نیافكندید تا او را كشان كشان نزد من بیاورید، او دشمن من است.»
بت پرستان گفتند: «وقتی كه ما الیاس ـ علیه السلام ـ را دیدیم رعب و وحشتی از او در قلب ما نشست، از این رو نتوانستیم كاری كنیم.»

سرانجام پنجاه نفر از سركشان و قهرمانان طرفدار شاه، آماده شدند تا به سوی كوه بروند و الیاس ـ علیه السلام ـ را دستگیر كرده نزد شاه بیاورند. شاه به آنها سفارش كرد كه الیاس را با تطمیع و نیرنگ، غافلگیر كنید و نزد من بیاورید.
آنها به سوی كوه رفتند، و از پای كوه به بالا حركت نمودند و در آن جا برای پیدا كردن الیاس ـ علیه السلام ـ متفرق شده و به جستجو پرداختند.
در حالی كه فریاد می‎زدند: «ای پیامبر خدا! نزد ما بیا، ما به تو ایمان آورده‎ایم.»
وقتی كه الیاس ـ علیه السلام ـ صدای آنها را شنید، در میان غار بود. به ایمان آنها طمع كرد، و به خدا متوجه شد و عرض كرد: «خدایا! اگر اینها راست می‎گویند، به من اجازه بده به سوی آنها بروم، و اگر دروغ می‎گویند، مرا از گزند آنها حفظ كن، و با آتشی سوزان آنها را مورد هدف قرار بده.»
هنوز دعای الیاس ـ علیه السلام ـ تمام نشده بود كه از جانب بالا به سوی آنها آتش فرو ریخت و آنها را سوزانید.
شاه از این حادثه آگاه شد و بسیار ناراحت و خشمگین گردید. در این هنگام شاه منشی همسرش را كه مردی حكیم و مؤمن بود (و قبلاً از او یاد كردیم) همراه جماعتی به سوی آن كوهی كه الیاس ـ علیه السلام ـ در آن جا بود فرستاد، و به او گفت: به الیاس ـ علیه السلام ـ بگو: «اكنون وقت توبه فرا رسیده، نزد ما بیا نزد شاه برویم تا او به ما بپیوندد و ما را به آن چه كه مورد خشنودی خداوند است فرمان دهد، و به قومش دستور دهد كه از بت پرستی دست بردارند، و به سوی خدای یكتا و بی‎همتا جذب گردند.»

منشی مؤمن به اجبار همراه جماعتی این مأموریت را انجام دادند، و بالای كوه رفته و سخن خود را به سمع الیاس ـ علیه السلام ـ رساندند.
الیاس ـ علیه السلام ـ صدای آن منشی مؤمن را شناخت، و از طرف خدا به الیاس ـ علیه السلام ـ وحی شد كه نزد برادر صالحت برو و به او خوش آمد بگو و از او احوالپرسی كن.
الیاس ـ علیه السلام ـ نزد آن منشی مؤمن رفت، مؤمن گفت: «این طاغوت (شاه) و اطرافیانش، مرا نزد تو فرستاده‎اند كه چنین بگویم كه گفتم، و من ترس آن دارم كه اگر همراه من نیایی، شاه مرا بكشد.»
در همین هنگام خداوند به الیاس ـ علیه السلام ـ وحی كرد: همة اینها نیرنگی از سوی شاه است كه تو را دستگیر كرده و اعدام كند، من با شدید نمودن بیماری پسر شاه و سپس مرگ او، كاری می‎كنم كه شاه و اطرافیانش از منشی مؤمن غافل گردند، به مؤمن بگو باز گردد و نترسد.

منشی با ایمان با همراهان بازگشت. دید بیماری پسر شاه شدید شده و همه سرگرم او هستند تا این كه پسر شاه مُرد. شاه و اطرافیان بر اثر اشتغال به مصیبت آن پسر، مدتی همه چیز را فراموش كردند. پس از گذشت مدتی طولانی، شاه از منشی با ایمان پرسید: «مأموریت خود را به كجا رساندی؟»
منشی مؤمن گفت: «من از مكان الیاس ـ علیه السلام ـ آگاهی ندارم.»
سپس الیاس ـ علیه السلام ـ مخفیانه از كوه پایین آمد و به خانة مادر حضرت یونس ـ علیه السلام ـ رفت و شش ماه در آن جا مخفی شد... سپس به كوه بازگشت و خداوند پس از هفت سال زندگی مخفیانه او، به او وحی كرد: «هر چه می‎خواهی از من تقاضا كن.»
الیاس ـ علیه السلام ـ عرض كرد: مرگم را برسان و مرا به پدرانم ملحق كن، كه من برای تو بنی اسرائیل را خسته كردم و به خشم آوردم، و آنها مرا خسته كردند و به خشم آوردند.
خداوند فرمود: اكنون وقت آن نرسیده كه زمین و اهلش را از وجود تو خالی كنم، بلكه قوام و استواری زمین و اهلش به وجود تو است. تقاضا كن تا برآورم.
الیاس ـ علیه السلام ـ عرض كرد: «انتقام مرا از آن كسانی كه مرا آزردند و عرصه را بر من تنگ كردند بگیر. باران رحمتت را از آنها قطع كن به طوری كه قطره‎ای آب باران نیاید مگر به شفاعت من.

خداوند سه سال قحطی را بر بنی اسرائیل مسلّط كرد. گرسنگی و قحطی آنها را در فشار سختی قرار داد. بلا زده شدند و دچار مرگهای پی در پی گشتند، و فهمیدند كه همة آن بلاها بر اثر نفرین الیاس ـ علیه السلام ـ است. با كمال شرمندگی و حالت فلاكت بار خود را نزد الیاس ـ علیه السلام ـ رساندند و گفتند: «همة ما مطیع تو هستیم، به داد ما برس.»
الیاس ـ علیه السلام ـ همراه آنها به شهر بَعْلُبك وارد شد، شاگردش «اَلْیسَع» نیز همراهش بود. به همراه هم نزد شاه رفتند و گفتگوی زیر بین شاه و الیاس ـ علیه السلام ـ رخ داد:

شاه: «تو بنی اسرائیل را با قحطی، نابود كردی»
الیاس: «بلكه آن كسی آنها را نابود كرد، كه آنها را گمراه نمود»
شاه: «از خدا بخواه كه آب به آنها برساند.»
وقتی نیمه‎های شب فرا رسید، الیاس ـ علیه السلام ـ به دعا و راز و نیاز پرداخت. سپس به اَلْیسَع فرمود: به اطراف آسمان بنگر چه می‎بینی.
او به آسمان نگریست و گفت: ابری را می‎نگرم.
الیاس ـ علیه السلام ـ گفت: «مژده باد به شما به باران و آب، خود را حفظ كنید كه غرق نشوید.»
خداوند باران پی در پی برای آنها فرستاد. زمین سبز و خرم شد. الیاس ـ علیه السلام ـ در میان قوم آمد و مدتی آنها در اطراف او بودند و در راه خداپرستی استوار ماندند.
ولی پس از مدتی بر اثر غرور و سرمستی نعمت، بار دیگر غافل شدند، و حقّ الیاس ـ علیه السلام ـ را انكار نموده، و از دستور او سركشی كردند. سرانجام خداوند دشمنانشان را بر آنها مسلط كرد. دشمنان به میانشان راه یافتند، و آنها را سركوب نموده، شاه و همسرش را كشتند. و پیكر آنها را به همان باغی كه همسر شاه آن را غصب كرده بود و صاحب صالحش را كشته بود افكندند.
الیاس ـ علیه السلام ـ پس از نابودی طاغوتیان، وصیتهای خود را به وصی خود «اَلْیسَع» نمود و سپس به سوی آسمان عروج كرد، و لباس نبوّت را از طرف خدا به اَلْیسَع ـ علیه السلام ـ پوشانید. اَلْیسَع به هدایت بنی اسرائیل پرداخت. بنی اسرائیل از او اطاعت كرده و احترام شایانی به او نمودند.[1]
[1]. بحار، ج 13، ص 393ـ396.

يکشنبه 18/12/1387 - 13:37
دعا و زیارت

داستان

داستان شاهزاده عزیزوفرشته

اینک خلاصه داستان شاهزاده عزیزوفرشته با قدری تغییر و تصحیح جزئی:

ملکی بود نیک اندیش روزی ملک به شکار رفته بود که ناگاه خرگوش سفیدی از دست سگ شکاری گریخته خود را به پای وی انداخت شاه اورا نوازش کرد و بنا به اشارت شاه خرگوش را به سرای همایون بردند و جای خوبی برای او تعیین کردند. شبی چون پادشاه در شبستان خود تنها شد ناگهان دید خانمی که از سر تا پا جامه سفید تر از برف پوشیده، پیدا شد خانم جوان در جواب پادشاه که متحیر بود که این زن از کجا آمده گفت: «من فرشته ام آمدم ببینم آنچه مردم در مورد خوبی شما می گویند راست است یا نه؟ به این سبب به صورت خرگوش در آمدم اگر به من رحم نمی کردی می دانستم که شما فرمانروای ستمگری هستید اکنون هر آرزویی دارید به من بگویید تا برآورده کنم»

ملک گفت: « آرزوی من این است که تنها پسرم را دوست بدارید و از لطف خود نسبت به او دریغ نکنید.» فرشته به او پاسخ داد: بسیار خوب اما بدانید اگر فرزندتان بدکردار ومردم آزار باشد شما خوب می دانید که کامکار نخواهد بود. چندی بعد ملک از دنیا رفت. شاهزاده عزیز در مرگ پدر بسیار گریست پس از سه روز فرشته خود را به شاهزاده عزیز نشان داد و چنین گفت: «من با پدرت عهد کرده ام که تو را دوست بدارم بنابر ایفای عهد برایت هدیه ای آورده ام.» انگشتری از طلای سفید پیش شاهزاده نهاد و گفت: هر گاه کار بد کنی آن به انگشتت نیشی خواهد زد اگر باز پی آن کار بروی دوستی من به دشمنی مبدل می شود. شاه روزی به شکار رفت ولی هر چه تلاش کرد نتوانست شکاری بزند. بسیار برآشفت و راه بد خویی پیش گرفت انگشتری قدر در انگشت او به حرکت در آمد ولی نیش نزد. سگ شکاری اش به سراغش آمد و ملک با خشم به او لگدی زد و در این هنگام آن انگشتر او را نیش زد؛ به خود گفت: « چنان می پندارم که فرشته مرا دست انداخته. آوازی بلند شد که من تو را مسخره نکرده ام، می پنداری که مردم و جانوران برای بندگی تو آفریده شده اند. شاه جوان عهد کرد دیگر چنین نکند و علت رفتار نادرستش را لله نادان خود دانست. زیرا لله به او می گفت: تو شاه خواهی شد و همه مردم بنده تواند. به همین علت خودبینی و کبر در او نهادینه شده بود، هر چه کوشش می نمود که خود را اصلاح نماید ممکن نشد.

خوی بد در طبیعتی که نشست *** نرود تا به روز مرگ از دست

خلاصه ملک به خلق و خوی بد عادت کرده بود. اغلب اوقات انگشتر، او را متناسب با کارهایی که می کرد نیش می زد. سرانجام روزی بی طاقت گشت و انگشتر را دور انداخت. چنان شد که مردم را به ستمهای او تحمل نماند. روزی عزیز گردش می کرد دختری مه پیکر به نام قمر دید. همانقدر که زیبا بود، دو چندان دانا بود. دختر به عزیز گفت: هرگز همسر شما نخواهم شد. عزیز گفت: مگر تو مرا نمی پسندی؟ و جواب شنید؟ «نه ای پادشاه تو ممکن است برترین سلاطین باشی جواهرهای قیمتی که تو به من خواهی داد در مقابل حرکات بد و رفتار مغرورانه و شاهانه تو چه فایده ای دارد؟» شاه فرمان داد که او را به زور به سرای همایونی ببرند. اما هر چه شاه به دختر ملاطفت می کرد او دوری می جست از طرفی چون او را دوست می داشت، آزارش نمی داد.

شاه جوان برادر بد ذاتی داشت. او سبب غصه ملک جوان را پرسید. ملک گفت: بی اعتنایی این دختر مرا به ستوه آورده. برادر شاه گفت: برای یک دختر کم ارزش چرا اینقدر برخود تنگ گرفته اید؟ اگر به جای شما می بودم وی را به زندان انداخته، یا به زور او را به اطاعت خود در می¬آوردم. اگر باز هم راضی به همسری شما نمی شد، او را به چار میخ کشیده، شکنجه های بسیار می دادم تا بمیرد. تا بدین طریق دیگران هم عبرتی گیرند و خلاف امر سلطان رفتار نکنند.

عزیز گفت: آخر قمر هیچ گناهی ندارد. برادرش گفت: بالاتر از این گناه چه می شود که کسی برخلاف مراد سلطان رفتار نماید. ستم به چنین شخصی که حرمت سلطنت را نگاه نمی دارد نه تنها رواست بلکه عین عدالت است. سلطان قصد کرد که شب برای آخرین بار پیش قمر برود، اگر باز به سلطان اقبال نکنند او را به زندان بیفکند اما برادرش چند جوان را که بدتر از خودش بودند جمع کرد، و همان شب با سلطان عزیز بر سر سفره شاهانه نشستند، و شروع به بد گویی از قمر کردند و دل شاه را چنان از کینه قمر پر نمودند که او دیوانه وار برخاست و سوگند خورد یا باید قمر را به اطاعت خود درآورد یا فردا، مثل اسیران در بازار بفروشدش. شاه خشمگین خود را به اتاق قمر رساند، اما او را آنجا نیافت. تعجب کرد، زیرا کلید اتاق در جیب خودش بود بد نهادان فرصت را غنیمت شمرده عزم کردند از حرص و غضب شاه علیه سلیمان چوپان بهره برداری کنند، سلیمان چوپان مدتی بود که عجیب مقرب سلطان شده بود.

البته اوایل سلطان عزیز از او ممنون بود و انتقادهای سلیمان چوپان را می پذیرفت، ولی کم کم تحمل مخالفت کردن با سخنهای خویش را از دست داد. سرانجام امر کرد که مدتی دور و بر او نرود. اما از امکانات رفاهی از او دریغ نمی کرد و احوالش را می پرسید. وزیران و مقربان سلطان که همیشه می ترسیدند چوپان باز خود را در نزد سلطان جا کرده تقرب یابد به سلطان فهماندند که سلیمان چوپان قمر را گریزانده. سلطان امر کرد بروند مجرم را به زندان بیندازند.

عزیز بعد از دادن این فرمان به اتاق خود رفت در همین هنگام فرشته پیدا شد و با خشم به او گفت: به پدرت وعده کرده بودم تو را نصیحت کنم اگر نه مجازات نمایم حکم می کنم تو تبدیل به جانوری عجیب شوی. از اینکه بسیار خشم و حرص داری باید به شیر مانی در گرسنه چشمی به گرگ و در بی وفایی به مار. با اتمام سخنان فرشته عزیز شروع به تغییر شکل دادن کرد و خود را در یک بیشه در کنار چشمه ای یافت. تا صورت خود را در آب دید شنید که: نگاهدار این صورت را که عکس العملهای خود توست. عزیز فهمید که این صدای فرشته است. در بیشه رفت و رفت تا اینکه پایش به گودالی فرو رفت که صیادان کنده بودند. او را گرفته، زنجیر زدند و به سمت شهر حرکت کردند. هنگامی که به شهر رسیدند شادی و مسرت بی اندازه مردم را مشاهده کردند صیادان سبب شادی مردم را پرسیدند جواب شنیدند که عزیز که پیوسته در پی اذیت مردم بود در پی یک رعد و برق کشته شد. مردم در مقابل کاخ جمع شدند چون اکثریت مردم خواستار حکومت سلیمان چوپان بودند تاج را به سلیمان دادند چرا که او بسیا دانا قابل و عادل بود.

چون عزیز را به سرای خویش بردند دید سلیمان به روی تختش نشسته و بزرگان دولت از سه طرف کمر خدمت به میان بسته بودند در این حال سلیمان چوپان رو به مردم کرده گفت: تاج و تختی را که شما به من تقدیم کردید پذیرفتم اما آن را نگه می دارم برای عزیز بنابراین همه دعا کنیم و امیدوار باشیم. سخنان سلیمان چوپان به دل عزیز فرو رفته اثر تمام بخشید، از جوش و خروش و بیتابی دست برداشت و به دریای تفکر رفت وستمهایی را که در عهد خویش کرده بود به خاطر آورد و همچون گوسفندان طریق ملایمت پیش گرفت. عزیزجانور را برداشتند و به میان سایر جانوران که در قفس سلطانی جای داشتند بردند عزیز قصد کرد که اخلاق زشت خود را به اخلاق نیکو تبدیل نماید. روزی که پاسبان خوابیده بود، پلنگی زنجیر را گسست خود را بر روی پاسبان انداخت تا او را ببلعد عزیز آرزو کرد که اگر از قید وارهد، درباره پاسبان نیکی نماید. همین که این آرزو را کرد از قفس رها شده به جانب او پرید .این جانور نیکوکار خود را بر روی پلنگ انداخت و او را پاره پاره کرد. بعد به نزد پاسبان آمد و روی خود را به پای او گذاشت. در این حال عزیز متوجه شد که دستها و پاهایش کمی به وضع اول برگشته است و چون دست به سر و صورت خود کشید، دید که دیگر آنها چون سر و صورت شیر نیست. اما اگر چه به صورت آدم در آمده بود، ولی هیکلی بسیار گنده و عظیم و ناموزون یافته بود که با هیکل و چهره انسانی اش هنوز تفاوت داشت.

پاسبان او را به خدمت سلطان سلیمان برد و این سرگذشت غریب را برای او نقل کرد. هیکل عزیز هر روز بزرگتر می شد. سلطان سلیمان از پزشکان پرسید که چه باید کرد؟ جواب دادند: او را جز اندکی نان چیز دیگر ندهید. عزیز روزی تکه نانش را برداشت تا به میان باغ قصر رود و در آنجا آنرا بخورد. ناگهان احساس کرد که گم شده است. او بسیاری از زنان و مردان را با جامه های پاره و مندرس و قیافه های گرفته در آن دید. مردم برای لقمه نانی بر سر و کول هم می زدند. عزیز دختری را دید که از شدت گرسنگی می کوشید از زمین علف بکند و بخورد. او با خود گفت: اگر چه من هم گرسنه¬ام ولی هنوز تاب تحمل دارم. پس تکه نانش را به آن دختر داد. اما درآن هنگام صدای فریادی شنید. دید قمر به دست چهار نفر اسیر شده و او را به زور می برند عزیز در آن لحظه به وضعیت خود تأسف خورد که چون هنوز کاملاً بهشکل انسانی نبود نمی توانست به قمر یاری نماید پس بنای عوعو کردن گذاشت و به دنبال آنها دوید اما او را با ضرب پا زدند و راندند.

عزیز به صورت کبوتری سفید در آمد در نخستین پرواز خواست به محل قمر برود پرواز کرد تا به صحرا رسید در آنجا غاری دید نزدیک شد ناگهان قمر را پیش زاهدی یافت که در آنجا ریاضت می کشید عزیز کبوتر شده بی اراده بنا کرد به دور سر آنها پرواز کردن این کبوتر قمر را مفتون خود ساخت و از روی مهربانی اورا می نواخت و درهمین حال عزیز به صورت طبیعی خود درآمد فرشته که به شکل زاهد در آمده بود به شکل نخست درآمد و گفت: عزیز مترس و پریشان مشو قمر آندم که تو را دید دوستت داشت ولی کارهای بد تو مانع اقبال وصال او بود و او را می ترسانید. اکنون که سیرت و اخلاق نیکو گرفته¬ای او تورا دوست خواهد داشت. عزیز و ماهرخ خود را به پای فرشته انداختند. فرشته گفت: ای بچه های من برخیزید و بروید تا به سرای خود و بر مسند شاهی قرار گیرید. همین که این را گفت، خود را در سرا نزد سلیمان یافتند. سلیمان از دیدار شاه عزیز بسیار شادمان شده تخت و تاج را تسلیم وی کرد. عزیز مدتی مدید به کمال عدل و داد حکمرانی نمود و انگشتر را نیز به دست کرد اما انگشتر هرگز او را نیش نزد.

جمال الدین حسینی

منبع:روشنگر شرق

يکشنبه 18/12/1387 - 13:35
دعا و زیارت

داستان

داستان شاهزاده عزیزوفرشته

اینک خلاصه داستان شاهزاده عزیزوفرشته با قدری تغییر و تصحیح جزئی:

ملکی بود نیک اندیش روزی ملک به شکار رفته بود که ناگاه خرگوش سفیدی از دست سگ شکاری گریخته خود را به پای وی انداخت شاه اورا نوازش کرد و بنا به اشارت شاه خرگوش را به سرای همایون بردند و جای خوبی برای او تعیین کردند. شبی چون پادشاه در شبستان خود تنها شد ناگهان دید خانمی که از سر تا پا جامه سفید تر از برف پوشیده، پیدا شد خانم جوان در جواب پادشاه که متحیر بود که این زن از کجا آمده گفت: «من فرشته ام آمدم ببینم آنچه مردم در مورد خوبی شما می گویند راست است یا نه؟ به این سبب به صورت خرگوش در آمدم اگر به من رحم نمی کردی می دانستم که شما فرمانروای ستمگری هستید اکنون هر آرزویی دارید به من بگویید تا برآورده کنم»

ملک گفت: « آرزوی من این است که تنها پسرم را دوست بدارید و از لطف خود نسبت به او دریغ نکنید.» فرشته به او پاسخ داد: بسیار خوب اما بدانید اگر فرزندتان بدکردار ومردم آزار باشد شما خوب می دانید که کامکار نخواهد بود. چندی بعد ملک از دنیا رفت. شاهزاده عزیز در مرگ پدر بسیار گریست پس از سه روز فرشته خود را به شاهزاده عزیز نشان داد و چنین گفت: «من با پدرت عهد کرده ام که تو را دوست بدارم بنابر ایفای عهد برایت هدیه ای آورده ام.» انگشتری از طلای سفید پیش شاهزاده نهاد و گفت: هر گاه کار بد کنی آن به انگشتت نیشی خواهد زد اگر باز پی آن کار بروی دوستی من به دشمنی مبدل می شود. شاه روزی به شکار رفت ولی هر چه تلاش کرد نتوانست شکاری بزند. بسیار برآشفت و راه بد خویی پیش گرفت انگشتری قدر در انگشت او به حرکت در آمد ولی نیش نزد. سگ شکاری اش به سراغش آمد و ملک با خشم به او لگدی زد و در این هنگام آن انگشتر او را نیش زد؛ به خود گفت: « چنان می پندارم که فرشته مرا دست انداخته. آوازی بلند شد که من تو را مسخره نکرده ام، می پنداری که مردم و جانوران برای بندگی تو آفریده شده اند. شاه جوان عهد کرد دیگر چنین نکند و علت رفتار نادرستش را لله نادان خود دانست. زیرا لله به او می گفت: تو شاه خواهی شد و همه مردم بنده تواند. به همین علت خودبینی و کبر در او نهادینه شده بود، هر چه کوشش می نمود که خود را اصلاح نماید ممکن نشد.

خوی بد در طبیعتی که نشست *** نرود تا به روز مرگ از دست

خلاصه ملک به خلق و خوی بد عادت کرده بود. اغلب اوقات انگشتر، او را متناسب با کارهایی که می کرد نیش می زد. سرانجام روزی بی طاقت گشت و انگشتر را دور انداخت. چنان شد که مردم را به ستمهای او تحمل نماند. روزی عزیز گردش می کرد دختری مه پیکر به نام قمر دید. همانقدر که زیبا بود، دو چندان دانا بود. دختر به عزیز گفت: هرگز همسر شما نخواهم شد. عزیز گفت: مگر تو مرا نمی پسندی؟ و جواب شنید؟ «نه ای پادشاه تو ممکن است برترین سلاطین باشی جواهرهای قیمتی که تو به من خواهی داد در مقابل حرکات بد و رفتار مغرورانه و شاهانه تو چه فایده ای دارد؟» شاه فرمان داد که او را به زور به سرای همایونی ببرند. اما هر چه شاه به دختر ملاطفت می کرد او دوری می جست از طرفی چون او را دوست می داشت، آزارش نمی داد.

شاه جوان برادر بد ذاتی داشت. او سبب غصه ملک جوان را پرسید. ملک گفت: بی اعتنایی این دختر مرا به ستوه آورده. برادر شاه گفت: برای یک دختر کم ارزش چرا اینقدر برخود تنگ گرفته اید؟ اگر به جای شما می بودم وی را به زندان انداخته، یا به زور او را به اطاعت خود در می¬آوردم. اگر باز هم راضی به همسری شما نمی شد، او را به چار میخ کشیده، شکنجه های بسیار می دادم تا بمیرد. تا بدین طریق دیگران هم عبرتی گیرند و خلاف امر سلطان رفتار نکنند.

عزیز گفت: آخر قمر هیچ گناهی ندارد. برادرش گفت: بالاتر از این گناه چه می شود که کسی برخلاف مراد سلطان رفتار نماید. ستم به چنین شخصی که حرمت سلطنت را نگاه نمی دارد نه تنها رواست بلکه عین عدالت است. سلطان قصد کرد که شب برای آخرین بار پیش قمر برود، اگر باز به سلطان اقبال نکنند او را به زندان بیفکند اما برادرش چند جوان را که بدتر از خودش بودند جمع کرد، و همان شب با سلطان عزیز بر سر سفره شاهانه نشستند، و شروع به بد گویی از قمر کردند و دل شاه را چنان از کینه قمر پر نمودند که او دیوانه وار برخاست و سوگند خورد یا باید قمر را به اطاعت خود درآورد یا فردا، مثل اسیران در بازار بفروشدش. شاه خشمگین خود را به اتاق قمر رساند، اما او را آنجا نیافت. تعجب کرد، زیرا کلید اتاق در جیب خودش بود بد نهادان فرصت را غنیمت شمرده عزم کردند از حرص و غضب شاه علیه سلیمان چوپان بهره برداری کنند، سلیمان چوپان مدتی بود که عجیب مقرب سلطان شده بود.

البته اوایل سلطان عزیز از او ممنون بود و انتقادهای سلیمان چوپان را می پذیرفت، ولی کم کم تحمل مخالفت کردن با سخنهای خویش را از دست داد. سرانجام امر کرد که مدتی دور و بر او نرود. اما از امکانات رفاهی از او دریغ نمی کرد و احوالش را می پرسید. وزیران و مقربان سلطان که همیشه می ترسیدند چوپان باز خود را در نزد سلطان جا کرده تقرب یابد به سلطان فهماندند که سلیمان چوپان قمر را گریزانده. سلطان امر کرد بروند مجرم را به زندان بیندازند.

عزیز بعد از دادن این فرمان به اتاق خود رفت در همین هنگام فرشته پیدا شد و با خشم به او گفت: به پدرت وعده کرده بودم تو را نصیحت کنم اگر نه مجازات نمایم حکم می کنم تو تبدیل به جانوری عجیب شوی. از اینکه بسیار خشم و حرص داری باید به شیر مانی در گرسنه چشمی به گرگ و در بی وفایی به مار. با اتمام سخنان فرشته عزیز شروع به تغییر شکل دادن کرد و خود را در یک بیشه در کنار چشمه ای یافت. تا صورت خود را در آب دید شنید که: نگاهدار این صورت را که عکس العملهای خود توست. عزیز فهمید که این صدای فرشته است. در بیشه رفت و رفت تا اینکه پایش به گودالی فرو رفت که صیادان کنده بودند. او را گرفته، زنجیر زدند و به سمت شهر حرکت کردند. هنگامی که به شهر رسیدند شادی و مسرت بی اندازه مردم را مشاهده کردند صیادان سبب شادی مردم را پرسیدند جواب شنیدند که عزیز که پیوسته در پی اذیت مردم بود در پی یک رعد و برق کشته شد. مردم در مقابل کاخ جمع شدند چون اکثریت مردم خواستار حکومت سلیمان چوپان بودند تاج را به سلیمان دادند چرا که او بسیا دانا قابل و عادل بود.

چون عزیز را به سرای خویش بردند دید سلیمان به روی تختش نشسته و بزرگان دولت از سه طرف کمر خدمت به میان بسته بودند در این حال سلیمان چوپان رو به مردم کرده گفت: تاج و تختی را که شما به من تقدیم کردید پذیرفتم اما آن را نگه می دارم برای عزیز بنابراین همه دعا کنیم و امیدوار باشیم. سخنان سلیمان چوپان به دل عزیز فرو رفته اثر تمام بخشید، از جوش و خروش و بیتابی دست برداشت و به دریای تفکر رفت وستمهایی را که در عهد خویش کرده بود به خاطر آورد و همچون گوسفندان طریق ملایمت پیش گرفت. عزیزجانور را برداشتند و به میان سایر جانوران که در قفس سلطانی جای داشتند بردند عزیز قصد کرد که اخلاق زشت خود را به اخلاق نیکو تبدیل نماید. روزی که پاسبان خوابیده بود، پلنگی زنجیر را گسست خود را بر روی پاسبان انداخت تا او را ببلعد عزیز آرزو کرد که اگر از قید وارهد، درباره پاسبان نیکی نماید. همین که این آرزو را کرد از قفس رها شده به جانب او پرید .این جانور نیکوکار خود را بر روی پلنگ انداخت و او را پاره پاره کرد. بعد به نزد پاسبان آمد و روی خود را به پای او گذاشت. در این حال عزیز متوجه شد که دستها و پاهایش کمی به وضع اول برگشته است و چون دست به سر و صورت خود کشید، دید که دیگر آنها چون سر و صورت شیر نیست. اما اگر چه به صورت آدم در آمده بود، ولی هیکلی بسیار گنده و عظیم و ناموزون یافته بود که با هیکل و چهره انسانی اش هنوز تفاوت داشت.

پاسبان او را به خدمت سلطان سلیمان برد و این سرگذشت غریب را برای او نقل کرد. هیکل عزیز هر روز بزرگتر می شد. سلطان سلیمان از پزشکان پرسید که چه باید کرد؟ جواب دادند: او را جز اندکی نان چیز دیگر ندهید. عزیز روزی تکه نانش را برداشت تا به میان باغ قصر رود و در آنجا آنرا بخورد. ناگهان احساس کرد که گم شده است. او بسیاری از زنان و مردان را با جامه های پاره و مندرس و قیافه های گرفته در آن دید. مردم برای لقمه نانی بر سر و کول هم می زدند. عزیز دختری را دید که از شدت گرسنگی می کوشید از زمین علف بکند و بخورد. او با خود گفت: اگر چه من هم گرسنه¬ام ولی هنوز تاب تحمل دارم. پس تکه نانش را به آن دختر داد. اما درآن هنگام صدای فریادی شنید. دید قمر به دست چهار نفر اسیر شده و او را به زور می برند عزیز در آن لحظه به وضعیت خود تأسف خورد که چون هنوز کاملاً بهشکل انسانی نبود نمی توانست به قمر یاری نماید پس بنای عوعو کردن گذاشت و به دنبال آنها دوید اما او را با ضرب پا زدند و راندند.

عزیز به صورت کبوتری سفید در آمد در نخستین پرواز خواست به محل قمر برود پرواز کرد تا به صحرا رسید در آنجا غاری دید نزدیک شد ناگهان قمر را پیش زاهدی یافت که در آنجا ریاضت می کشید عزیز کبوتر شده بی اراده بنا کرد به دور سر آنها پرواز کردن این کبوتر قمر را مفتون خود ساخت و از روی مهربانی اورا می نواخت و درهمین حال عزیز به صورت طبیعی خود درآمد فرشته که به شکل زاهد در آمده بود به شکل نخست درآمد و گفت: عزیز مترس و پریشان مشو قمر آندم که تو را دید دوستت داشت ولی کارهای بد تو مانع اقبال وصال او بود و او را می ترسانید. اکنون که سیرت و اخلاق نیکو گرفته¬ای او تورا دوست خواهد داشت. عزیز و ماهرخ خود را به پای فرشته انداختند. فرشته گفت: ای بچه های من برخیزید و بروید تا به سرای خود و بر مسند شاهی قرار گیرید. همین که این را گفت، خود را در سرا نزد سلیمان یافتند. سلیمان از دیدار شاه عزیز بسیار شادمان شده تخت و تاج را تسلیم وی کرد. عزیز مدتی مدید به کمال عدل و داد حکمرانی نمود و انگشتر را نیز به دست کرد اما انگشتر هرگز او را نیش نزد.

جمال الدین حسینی

منبع:روشنگر شرق

يکشنبه 18/12/1387 - 13:34
دعا و زیارت

داستان

سه گنه کار خوش عاقبت (داستان زیبای سوره توبه)

علاوه بر آن که در سفر تَبوک، گروهی از منافقین مدینه، و بهانه جویان اَعراب با رسول خدا (ص) همراهی نکردند و در مدینه ماندند سه نفر از مردان با ایمان هم بی هیچ شک و نفاقی و با نداشتن هیچ عذر و بهانه ای توفیق همراهی با رسول خدا را نداشتند و در مدینه ماندند: « کَعب بن مالک»، « مرارة بن ربیع» و « هلال بن امیه واقفی» که از نیکان صحابه رسول خدا بودند اما از همراهی با وی کناره گرفتند و در جنگ تبوک همراه مسلمانان بیرون نرفتند بلکه به انتظار بازگشت رسول خدا در مدینه ماندند، و کاری مانند کار منافقان مدینه و اعراب اطراف مدینه مرتکب شدند (همان کسانی که جان خود را از رسول خدا دریغ داشتند، و آسودگی را بر رنج و مشقت جهاد ترجیح دادند و از پیشامدهای جنگ به هراس افتادند. همانان که خدای متعال در آیه¬های سورۀ توبه آن¬ها را نکوهش می کند و به سختی مورد ملامت و سرزنش قرار می¬دهد پیامبرش را می فرماید که: اگر مردند بر آن¬ها نماز نگزارد و بر گورهاشان نایستد و پس از این هم همراهی آنان را قبول نکند)

خدا خوش نداشت که از این سه نفر مؤمن با إخلاص، کاری کم یا بیش شبیه کار منافقان سر زند و در پایان کار هم به صریح قرآن مجید توبۀ آنان را پذیرفت. یکی از این سه نفر «کعب بن مالک» شاعر رسول خدا است و او خود داستان تخلف از رسول خدا و مشکلاتی که د راین راه پیش آمد و تأدیبی که رسول خدا فرمود و سرانجام قبول توبه را مطابق آنچه مورخان و محدثان اسلامی از جمله:این اسحاق در سیره و بخاری و مسلم در دو کتاب خودشان روایت کرده¬اند، چنین شرح می دهد و می گوید: « در هیچ یک از جنگ های رسول اکرم جز در جنگ « تبوک» کناره گیری نکردم، چرا، در جنگ بدر هم همراه نبودم اما رسول خدا أحدی را در تخلف از بدر مورد ملامت قرار نداد زیرا که او فقط به قصد کاروان تجارت قریش بیرون رفته بود و خدای متعال را مسلمانان و مشرکان را بدون پیش بینی آنان در مقابل هم قرار داد.» من در شب عقبه هنگامی که پیمان اسلام می بستیم، در حضور رسول خدا بودم و هر چند آوازه و شهرت جنگ بدر در میان مردم بیشتر است ,لیکن من دوست ندارم که به جای شرکت در بیعت عقبه در جنگ بدر شرکت می کردم. داستان من در جنگ تبوک این بود که من هرگز نیرومندتر و توانگر تر از روز تبوک که همراه رسول خدا نرفتم – نبودم. به خدا سوگند هرگز پیش از آن روز نشده بود که من دو شترسواری داشته باشم، اما آن روز دو شتر آمادۀ سواری داشتم. رسول خدا هیچ گاه رهسپار جنگی نمی¬شد، مگر آن که به عنوان دیگری مقصد خود را نهفته می¬داشت تا آن که این غزوه پیش آمد و چون رسول خدا(ص) در گرمای شدید تابستان حرکت می کرد و راهی دور و بیابانی هولناک در پیش داشت و با دشمنی انبوه روبه¬رو می¬شد مقصد خود را آشکار برای مسلمانان بیان داشت تا چنان که باید آمادۀ جنگ شوند

مسلمانانی که همراه رسول خدا رفته بودند بسیار بودند و دفتری هم که نام آنان را ثبت کند در کار نبود و هر مردی می خواست کناره¬گیری کند گمان می داشت که تا وحی خدا دربارۀ او نازل نشود امر او بر رسول خدا پوشیده خواهد ماند. رسول خدا (ص) هنگامی رهسپار تبوک می شد که میوه¬ها و سایه¬ها دل پذیر بود. شخص رسول خدا ومسلمانان با توفیق خود را آمادۀ حرکت ساختند. من هم بامداد از خانه بیرون آمدم تا خود را آمادۀ سفر کنم اما بی آن که کاری انجام دهم به خانه بازگشتم و با خود می گفتم هنوز می توانم همراهی کنم, اما توفیق پیدا نمی کردم تا مردم سفری شدند, و پیغمبر و همراهانش روبه راه نهادند و هنوز من هیچ گونه آمادگی برای حرکت و همراهی نداشتم .با خود گفتم: یکی دو روز بعد آماده می شوم و خود را می رسانم.

با مدادی پس از حرکت رسول خدا از خانه بیرون آمدم تا خود را مجهز کنم اما کاری نکرده به خانه بازگشتم. بامداد فردا به همان قصد از خانه بیرون آمدم باز کاری نکرده به خانه بازگشتم. وضع من این بود تا لشگریان اسلامی با شتاب پیش رفتند، و هرچند می¬خواستم به هر وضعی شده حرکت کنم و خود را به آنان برسانم- و کاش رفته بودم- اما توفیق نیافتم. پس از رفتن رسول خدا(ص) هر گاه از خانه بیرون می رفتم و در میان مردم می گشتم، از این که جز منافقی بدنام، یا ناتوانی معذور، کسی را نمی¬دیدم افسرده خاطر می¬شدم.

رسول خدا (ص) تا تبوک نامی از من نبرده بود، اما هنگامی که در تبوک در میان اصحاب نشسته بود پرسیده بود کعب چه کرد؟ مردی از « بنی سلمه » پاسخ داده بود: ای رسول خدا، جامه¬های فاخر و کبر فروشی او را در مدینه نگه داشته است.« مُعاذ بن جبل» گفته بود: چه بد گفتی، به خدا سوگند ای رسول خدا ما از کعب جز خوبی ندیده¬ایم و رسول خدا دیگر سخن نگفته بود. چون خبر را یافتم که رسول خدا (ص) به مدینه باز می گردد، اندوه من تازه شد. در فکر بهانه جویی و دروغ گفتن بر آمدم. با خود گفتم که با خشم رسول خدا چه خواهم کرد؟ و از هر خردمندی که در خاندانم بود کمک می خواستم. پس چون گفتند که ورود رسول خدا نزدیک شده، اندیشۀ باطل از من دور شد و دانستم که هرگز با دروغ پردازی از خشم او رهایی نخواهم داشت، و تصمیم گرفتم که نزد وی راست بگویم. رسول خدا (ص) از راه رسید، و به عادت معمول خویش ابتدا به مسجد رفت و دو رکعت نماز خواند، و سپس برای ملاقات با مردم نشست، و چون این کار به انجام رسید، بازماندگان از جهاد که هشتاد و چند نفر بودند، شرفیاب می شدند، و نزد آن حضرت به عذر خواهی و قسم خوردن می پرداختند. رسول خدا هم اظهارات آنان را می پذیرفت و با آنان بیعت می کرد و بر ایشان از خدا مغفرت می خواست، و باطنشان را به خدا وامی گذاشت.

من هم شرفیاب شدم. چون سلام کردم تبسّمی کرد که نشانی از خشم داشت. سپس گفت: پیش بیا. جلو رفتم و در پیش روی او نشستم آن گاه به من گفت: چرا عقب ماندی؟ مگر شتر سواری خود را نخریده بودی؟ گفتم: چرا، به خدا سوگند ای رسول خدا اگر نزد شخص دیگری از مردم دنیا نشسته بودم تصوّر می کردم که با معذرت خواهی از خشم وی در امان خواهم ماند، اما اکنون به خدا سوگند یقین دارم که اگر امروز با سخنی دروغ، تورا از خود خشنود سازم، به زودی خدا تورا از راه وحی بر من به خشم خواهد آورد. اما اگر راست بگویم و از آن در خشم شوی امیدوارم در نتیجه آن راستی خدا از من بگذرد. نه به خدا سوگند عذری نداشتم، به خدا سوگند هرگز نیرومندتر و توانگرتر از روزی که با تو همراهی نکردم، نبوده ام .رسول خدا گفت: راست گفتی، برخیز تا خدا درباره ات چه فرماید. برخاستم و می رفتم که مردانی از «بَنی سَلِمَه»نیز برخاستند و به دنبال من آمدندو گفتند: به خدا سوگند پیش از این از تو گناهی ندیده ایم اما امروز تو را درمانده یافتیم

چرا تو هم مانند دیگران نزد رسول خدا عذر نیاوردی تا برای توهم استغفار کند و گناه تو هم آمرزیده شود؟به خدا سوگند به قدری اصرار ورزیدند که خواستم برگردم و خود را در آنچه گفته بودم، نزد رسول خدا تکذیب کنم. اما از آنان پرسیدم که آیا شخص دیگری نیز مانند من گرفتار شده است؟ گفتند: آری. دو مرد دیگر هم مانند تو اعتراف کردند و همان پاسخی را که رسول خدا به تو گفت شنیدند. گفتم: آن دو مرد کیستند؟ گفتند:«مُرارة بن رَبیع امری» و«هِلال بن أُمَیَّۀ واقفی». بدین ترتیب دو مرد شایسته از اهل بدر را نام بردند که شایستگی پیروی داشتند، و با شنیدن نام آن دو از تردید بیرون آمدم. رسول خدا(ص) از میان همه کسانی که همراه او نرفته بودند تنها مسلمانان را از سخن گفتن با ما سه نفر بازداشت کرد، و ناچار از مردم کناره گرفتیم و آنها هم از ما رمیدند و کار ما به آنجا کشید که من حتی خودم را هم نمی شناختم و زمین در نظرم بیگانه و جز آن زمینی بود که می شناختم، و پنجاه شب و روز وضع ما به این ترتیب برگزار شد. مُرارَه و هِلال بیچاره خانه نشین شدند و کار آن دو نفر گریه بود. لیکن من که از آن دو جوانتر و شکیباتر بودم از خانه بیرون می رفتم و به نماز جماعت مسلمانان حاضر می شدم و در بازار ها رفت و آمد می کردم، اما هیچ کس با من سخن نمی گفت.

هنگامی که رسول خدا (ص) بعد از نماز می نشست نزد وی می رفتم و سلام می کردم و با خود می گفتم: آیا جواب سلام مرا هر چند آهسته هم باشد داد، یا نه! سپس نزدیک او به نماز می ایستادم و زیر چشمی به او می نگریستم. هر گاه سرگرم نماز خود بودم به من می نگریست اما چون به او متوجه می شدم از من روی گردان می شد. چون از بی مهری مردم به ستوه آمدم، به راه افتادم و از دیوار باغ پسر عموی خود «اَبو قَتاده» که او را بیش از هم کس دوست می داشتم بالا رفتم و بر او سلام کردم، اما به خدا سوگند که جواب سلام مرا نداد. گفتم: ای «ابو قتاده» تو را به خدا سوگند، می دانی که من خدا و رسولش را دوست می دارم؟ جوابی نداد. دیگر بار او را سوگند دادم باز خاموش ماند، سومین بار که سخن خود را تکرار کردم و او را سوگند دادم گفت: خدا و رسولش بهتر می دانند. پس اشک من فرو ریخت و از همان راهی که آمده بودم باز گشتم وسپس روانه بازار شدم.

در بازار مدینه راه می رفتم که ناگاه یکی از « نََبَطیان » شام که برای فروش خواروبار به مدینه آمده بود از من سراغ می گرفت و می¬گفت: « کعب بن مالک » را که به من نشان می دهد؟ مردم مرا به او نشان دادند تا نزد من آمد، و نوشته ای از پادشاه «غسّانی» (جبلة بن أیهم، یا حارث بن ابی شمر غسانی) به من داد که در آن نوشته بود:« اما بعد، خبر یافته ام که سرورت بر تو جفا کرده است. با آن که تحمل خواری و زبونی را خدا بر تو واجب نکرده است، نزد ما بیا تا با تو همراهی کنیم». چون نامه را خواندم گفتم: این هم جزء گرفتاری است، راستی کار من بجای کشیده است که مردی مشرک در من طمع ورزد. آنگاه بر سر تنور آتش رفتم و نامه را در تنور افکندم.

چهل روز از گرفتاری ما گذشته بود که ناگاه، «خُزَیمَة بن ثابت» فرستادۀ رسول خدا (ص) نزد من آمد و گفت: رسول خدا (ص) می فرماید: که از همسرت کناره¬گیری کنید. گفتم: طلاقش دهم؟ وگرنه باید چه کنم؟ گفت: نه، بلکه از او کناره گیری کن و نزدیکش مرو رسول خدا نزد هِلال و مُراره کس فرستاد تا از زنان خود کناره گیری کنند. پس به همسرم گفتم: پیش پدر و مادرت برو و نزد آنان بمان تا خدا تکلیف مارا روشن سازد. زن «هلال بن اُمیه» (خَوله دختر عاصم) نزد رسول خدا رفت و گفت: ای رسول خدا، « هلال بن امیه» پیری از کار افتاده است، و خدمت گذاری ندارد، اجازه می دهی اورا خدمت کنم؟ فرمود: عیبی ندارد، اما به تو نزدیک نشود. زن هلال گفت: به خدا سوگند که اورا به من رغبتی نیست، و از روزی که این پیشامد شده است تا امروز کار او گریه است و چشم او در خطر است.

 

یکی از بستگانم به من گفت: اکنون که رسول خدا (ص) زن هلال را اجازه دادتا نزد شوهرش بماند و او را خدمت کند، کاش تو هم برای زنت اجازه می گرفتی. گفتم: به خدا سوگند در این موضوع از رسول خدا چیزی نمی خواهم، چه من مرد جوانی هستم و نمی دانم که هر گاه با وی صحبت کنم به من چه پاسخ خواهد داد. ده روز دیگر هم بدین وضع سپری شد،و مدتی که مردم به فرمان رسول خدا (ص) با ما سخن نمی گفتند به پنجاه روز رسید. بامداد شب پنجاهم بود که روی بام یکی از اطاق های خانۀ خود نماز صبح را خواندم و در حالی که از جان خود به تنگ آمده بودم، و زمین فراخ پهناور به من تنگ آمده بود (چنان که خدای متعال در قرآن مجید یادآور شده است )، ناگهان آواز فریاد کننده ای از بالای کوه «سَلع» به گوشم رسید که با صدای بلند فریاد می کرد:ای«کَعب بن مالک» مژده باد تورا. پس به سجده افتادم و دانستم گشایشی پیش آمده است.رسول خدا (ص) بعد از نماز صبح، قول توبه ما را نزد پروردگار اعلام کرده بود، و مردم برا ی بشارت دادن به ما به راه افتاده بودند.

کسانی برای مژده رساندن نزد هلال و مراره رفتند، و اسب سواری (زُبَیر بن عَوّام) هم برای بشارت دادن به من بتاخت می آمد. در این میان مردی از قبیلۀ «أسلَم»(حمزة بن عَمرو أسلمی) بر کوه سلع بالا رفت و فریاد کرد: و صدای او تندروتر از اسب بود و زودتر رسید، و بدین جهت هنگامی که خودش برای بشارت دادن نزد من آمد، دو جامۀ خود را از تن بیرون آوردم و به مژدگانی بر تن او پوشاندم، با آنکه به خدا سوگند در آن روز، جز همان دو جامه لباسی نداشتم و دو جامۀ دیگر عاریه گرفتم و پوشیدم. آنگاه نزد رسول خدا رهسپار شدم. در بین راه مردم دسته دسته، به من می رسیدند و به عنوان تهنیت می گفتند: مبارک باد تو را که خدا توبه ات را پذیرفت. وارد مسجد شدم و دیدم که رسول خدا (ص) در میان مردم نشسته است

1- سورۀ توبه، آیۀ 118.

يکشنبه 18/12/1387 - 13:20
دعا و زیارت

داستان

لقمان حكیم

لقمان حكیم، غلام سیاهی بود كه در سرزمین سودان چشم به جهان گشود. گرچه او چهره ای سیاه و نازیبا داشت، ولی از دلی روشن، فكری باز و ایمانی استوار برخوردار بود. او كه در آغاز جوانی برده ای مملوك بود، به دلیل نبوغ عجیب و حكمت وسیعش آزاد شد و هر روز مقامش اوج گرفت تا شهره ی آفاق شد. او مردی امین بود، چشم از حرام فرو می بست، از ادای حرف ناسزا و بی مورد پرهیز می كرد و هیچگاه دامن خود را به گناه نیالود و همواره در امور زندگی شرط عفت و اخلاص را رعایت می كرد. اوقات فراغت خود را به سكوت و تفكر در امور جهان و معرفت حق تعالی می گذراند و برای گذراندن امور زندگی به حرفه خیاطی و یا درودگری مشغول بود. (بعضی گویند لقمان بنده ای بود حبشی كه از راه شبانی معیشت خود را می گذراند.) لقمان از خنده بی مورد و استهزاء دیگران پرهیز می كرد و هیچگاه اراده خود را تسلیم خشم و هوای نفس نمی كرد. از كامیابی در دنیا مغرور و از ناكامی اندوهگین نمی شد و صبر و شكیبایی او به حدی بود كه با از دست دادن چند فرزند، از سر زبونی دیدگان خود را به سرشك غم نیالود. در اصلاح امور مردم و حل نزاع و مرافعه آنها سعی وافر داشت و هرگز به دو كس كه با یكدیگر مخاصمه و منازعه یا مقاتله داشتند نگذشت، مگر آن كه در میان ایشان اصلاح كرد. بیشتر وقت خود را در همنشینی با فقها و دانشمندان و پادشاهان می گذراند و مسئولیت خطیر آنها را گوشزد می كرد و آنها را از كبر و غرور برحذر می داشت و خود نیز از احوال ایشان عبرت می گرفت. در این شرایط بود كه لقمان شایسته پوشیدن جامه حكمت شد و سپس در نیمروزی گرم كه مردم در خواب قیلوله بودند جمعی از فرشتگان كه لقمان قادر به رؤیت آنها نبود، نظر لقمان را در مورد خلافت و پیغمبری خدا جویا شدند. لقمان در پاسخ فرشتگان گفت: اگر خدای متعال مرا به قبول این امر خطیر امر كند، فرمان او را با دیده منت خواهم پذیرفت و امید و یقین دارم كه در آن صورت او مرا در این كار یاری خواهد كرد و علم و حكمتی كه لازمه این وظیفه باشد به من عطا خواهد كرد و مرا از خطا و اشتباه حفظ می كند، ولی اگر اختیار رد یا قبول این امر با من باشد، از پذیرش این مسئولیت بزرگ عذر خواهم خواست و عافیت را اختیار می كنم. چون فرشتگان علت امتناع لقمان از پذیرش این مسئولیت را جویا شدند، لقمان گفت: حكومت بر مردم اگر چه منزلتی عظیم دارد، ولی كاری بس دشوار است و در جوانب آن فتنه ها و بلاها و لغزشها و تاریكی های بیكرانی وجود دارد كه هر كس را خدا به خود واگذارد گرفتار آن شود و از صراط مستقیم و راه رستگاری منحرف گردد و هر كس از آنها برهد به فلاح و رستگاری نائل خواهد شد. خواری و گمنامی دنیا در برابر عزت و بزرگواری آخرت گوارا است ولی اگر هدف كسی جاه و جلال دنیوی باشد، دنیا و آخرت هر دو را از كف خواهد داد، زیرا عزت و نعمت دنیا موقت و عاریه است و چنین كسی به نعمت و عزت جاودان اخروی نیز دست نخواهد یافت. فرشتگان كه به عقل سرشار لقمان پی بردند او را تحسین كردند و خدای تعالی او را مورد لطف و عنایت قرار داد و سرچشمه حكمت خود را بر لقمان روان ساخت تا سیل حكمت و نور معرفت بر زبان و بیان لقمان جاری گردد و تشنگان حقیقت را در خور استعدادشان از زلال معرفت و حكمت خود سیراب سازد و در این میان فرزند برومند لقمان كه نظر پدر را به خود معطوف داشته بود، بیشتر مورد خطاب او قرار می گرفت گرچه نصایح لقمان بیشتر جنبه عمومی داشت.

نصایح لقمان به فرزندش

سعی لقمان بر این بود كه در مناسبت های مختلف فرزندش و همچنین سایر مردم را پند و اندرز دهد. لقمان فرزندش ناتان را خطاب قرار داد و گفت: فرزندم همیشه شكر خدا را به جای آور، برای خدا شریك قائل مشو، زیرا مخلوقی ضعیف و محتاج را با خالقی عظیم و بی نیاز برابر نهادن، ظلمی بزرگ است. فرزندم: اگر عمل تو از خردی چون ذره ای از خردل در صخره های بلند كوه یا آسمانها و یا در قعر زمین مخفی باشد از نظر خدا پنهان نخواهد بود و در روز رستاخیز در حساب اعمال تو منظور خواهد شد و به پاداش و كیفر آن خواهی رسید. فرزندم: نماز را به پای دار! تا ارتباط تو با خدا محكم گردد و از ارتكاب فحشا و منكر مصون باشی و چون به حد كمال رسیدی، دیگران را به معروف و تهذیب نفس و تزكیه روح دعوت و رهبری كن و در این راه در مقابل سختی ها، صبور و شكیبا باش. فرزندم: نسبت به مردم تكبر مكن و به دیگران فخر مفروش كه خدا مردم خودخواه و متكبر را دوست ندارد. خود را در برابر ایشان زبون مساز كه در تحقیرت خواهند كوشید، نه آنقدر شیرین باش كه ترا بخورند و نه چندان تلخ باش كه به دورت افكنند. فرزندم: در راه رفتن نه به شیوه ستمگران گام بردار و نه مانند مردم خوار و ذلیل، و به هنگام سخن گفتن آهسته و ملایم سخن بگو زیرا صدای بلند، بیرون از حد ادب و تشبه به ستوران - ستوران- است. فرزندم: از دنیا پند بگیر و آن را ترك نكن كه جیره خوار مردم شوی و به فقر مبتلا گردی و تا آنجا خود را در بند و گرفتار دنیا نكن و در اندیشه سود و زیان آن فرو مرو كه زیانی به آخرت تو برسد و از سعادت جاودان بازمانی! فرزندم: دنیا دریای ژرف و عمیقی است كه دانشمندان فراوانی را در خود غرق كرده است پس برای عبور از این دریا، كشتی از ایمان و بادبانی از توكل فراهم كن و برای این سفر توشه ای از تقوی بیندوز، و بدان و آگاه باش كه اگر از این راه پر خطر برهی، مشمول رحمت شده ای و اگر در آن دچار هلاك شوی به غرقاب گناهانت گرفتار گشته ای. فرزندم: در زندان شب و روز زمانی را برای كسب علم و دانش منظور كن و در این راه با دانشمندان همدم و همراه شو و در معاشرت با آنها شرط ادب را رعایت كن و از مجادله و لجاج بپرهیز تا تو را از فروغ دانش خود محروم نسازند. فرزندم: هزار دوست اختیار كن و بدان كه هزار رفیق كم است و یك دشمن میندوز و بدان كه یك دشمن هم زیاد است. فرزندم: دین مانند درخت است. ایمان به خدا آبی است كه آن را می رویاند. نماز ریشه آن، زكات ساقه آن، دوستی در راه خدا شاخه های آن، اخلاق خوب برگ های آن و دوری از محرمات، میوه آن است. همانطور كه درخت با میوه ی خوب كامل می گردد، دین هم با دوری از اعمال حرام تكمیل می شود.

لقمان از دیدگاه امام صادق علیه السلام

از امام صادق علیه السلام سؤال كردند خدا چه حكمتی به لقمان داد كه از او در قرآن یاد شده است؟ حضرت فرمود: به خدا سوگند حكمتی كه به لقمان داده شده بود نه مال بود و نه مقام و طایفه و نه هیكل و زیبایی، بلكه او مردی بود در كار خدا نیرومند، در راه او پرهیزكار، ساكت، با وقار، دقیق، آینده نگر، تیزبین و پند آموز. او روزها نمی خوابید و همیشه بر اعمال خود كنترل و نظارت دقیق داشت. از ترس گناه هیچگاه نمی خندید، غضب و شوخی نمی نمود، خداوند به او اولاد زیادی بخشید و در حالی كه همه آنها قبل از وی جان سپردند با صبر و شكیبایی مصائب را تحمل كرد و به رضای خدا راضی بود و برای هیچ یك اشك بر دیدگان جاری نكرد. هر گاه به دو نفر كه اختلاف و یا نزاع داشتند برخورد می كرد میان آنان صلح و صفا برقرار می ساخت و آتش كینه و عداوت را در آنها خاموش می ساخت.

لقمان از دیدگاه مفسرین

دسته ای از مفسرین معتقدند او پیامبر بوده ولی اغلب او را حكیمی فرزانه دانسته اند. در سیاهی چهره او تردیدی نیست ولی حكمت بی نظیرش، سیرت او را بسیار منور كرده بود. كسی از او پرسید مگر تو همدوش ما گوسفند چرانی نمی كردی چه شد كه به این مقام و منزلت رسیدی؟ لقمان پاسخ داد: خدا را شناختم، امانت را حفظ كردم، راست گفتم و از حرف بی فایده و بی مورد پرهیز كردم. بعضی گفته اند او پسر خواهر ایوب بوده و بعضی دیگر او را پسر خاله ایوب معرفی كرده اند و عده ای دیگر او را از عمو زادگان ابراهیم علیه السلام دانسته اند.

نمونه هایی از حكمت لقمان

لقمان در آغاز، برده خواجه ای توانگر و خوش قلب بود. ارباب او در عین جاه و جلال و ثروت و مكنت دچار شخصیتی ضعیف و در برابر ناملایمات زندگی بسیار رنجور بود و با اندك سختی زبان به ناله و گلایه می گشود، این امر لقمان را می آزرد اما راه چاره ای به نظر او نمی رسید، زیرا بیم آن داشت كه با اظهار این معنی، غرور خواجه جریحه دار شود و با او راه عناد پیش گیرد. روزگاری دراز وضع بدین منوال گذشت تا روزی یكی از دوستان خواجه خربزه ای به رسم هدیه و نوبر برای او فرستاد. خواجه تحت تأثیر خصائل ویژه لقمان، خربزه را قطعه قطعه نمود به لقمان تعارف كرد و لقمان با روی گشاده و اظهار تشكر آنها را تناول كرد تا به قطعه آخر رسید، در این هنگام خواجه قطعه آخر را خود به دهان برد و متوجه شد كه خربزه به شدت تلخ است. سپس با تعجب زیاد رو به لقمان كرد و گفت: چگونه چنین خربزه تلخی را خوردی و لب به اعتراض نگشودی؟ لقمان كه دریافت زمان تهذیب و تأدیب خواجه فرا رسیده است، به آرامی و با احتیاط گفت: واضح است كه من تلخی و ناگواری این میوه را به خوبی احساس كردم اما سالهای متمادی من از دست پر بركت شما، لقمه های شیرین و گوارا را گرفته ام، سزاوار نبود كه با دریافت اولین لقمه ناگوار، شكوه و شكایت آغاز كنم. خواجه از این برخورد، درس عبرت گرفت و به ضعف و زبونی خود در برابر ناملایمات پی برد و در اصلاح نفس و تهذیب و تقویت روح خود همت گماشت و خود را به صبر و شكیبایی بیاراست. روزی دیگر خواجه لقمان در سرایی، سفره ای گسترده بود و میهمانان خود را در سایه جود و كرمش پذیرایی می كرد. لقمان كه در خدمت میهمانان و تهیه وسایل رفاه ایشان سعی وافر داشت از شنیدن سخنان بیهوده آنها سخت در عذاب بود و همواره مترصد فرصتی بود تا عادت زشت آنها را گوشزد كند و در اصلاح و تهذیب آنها گامی بردارد. در این هنگام گروهی از میهمانان خواجه، وارد سرا شدند و خواجه به لقمان فرمان داد تا گوسفندی ذبح كند و غذایی از بهترین اعضاءِ گوسفند مهیا سازد. لقمان غذایی لذیذ از دل و زبان گوسفند، فراهم نمود و نزد میهمانان آورد. روزی دیگر خواجه امر كرد، از بدترین اعضاءِ گوسفند، غذایی آماده سازد، لقمان بار دیگر غذا را از دل و زبان گوسفند مهیا كرد. خواجه با تعجب پرسید: چگونه است كه این دو عضو گوسفند هم بهترین و هم بدترین هستند؟ لقمان پاسخ داد: این دو عضو مهمترین اعضا در سعادت و شقاوتند، چنانكه اگر دل سرشار از نیت خیر و زبان گویای حكمت و معرفت و حلاّل مشكلات و مسایل مردم باشد، این دو عضو بهترین اعضاء هستند و هر گاه دل بداندیش و پست نیت باشد، زبان گویای غیبت و تهمت و محرك فتنه و فساد، هیچیك از اعضا، بدتر و زیان بارتر از این دو عضو نخواهد بود. لقمان نیك و بد هر كاری را مشروط به رضای وجدان و خشنودی خداوند می دانست و تمجید و تحسین خلق را هدف خود قرار نمی داد و از خرده گیری و عیبجویی آنها نیز هراسی نداشت و این موضوع را نیز همواره به فرزند خود گوشزد می نمود، تا روزی به جهت اطمینان خاطر، تصمیم گرفت این حقیقت را نزد پسر خود مصور سازد. لقمان به فرزند خود گفت: مركب را آماده ساز و مهیای سفر شو. چون مركب آماده شد، لقمان خود سوار شد و پسرش را پیاده دنبال خود روان كرد. در این حال گروهی كه در مزارع خود مشغول كار بودند آنها را نظاره كردند و به زبان اعتراض گفتند: عجب مرد سنگدلی، خود سواره است و كودك معصوم را پیاده به دنبال می كشد. سپس لقمان خود از مركب پیاده شد و پسر را سوار بر مركب كرد تا به گروهی دیگر از مردم رسید، این بار مردم با نظاره آنها گفتند: عجب پسر بی ادب و بی تربیتی، پدر پیر و ضعیف خود را پیاده گذاشته و خود با نیروی جوانی و تنومندی بر مركب سوار است. حقا كه در تربیت او غفلت شده است. در این حال لقمان نیز همراه فرزند خود سوار مركب شد و هر دو سواره راه را ادامه دادند تا به گروه سوم رسیدند، مردم این قوم چون آنها را دیدند گفتند: عجب مردم بی رحمی، هر دو چنین بار سنگینی را بر حیوان ناتوان تحمیل كرده اند و هیچ یك زحمت پیاده روی را به خود نمی دهند. در این هنگام لقمان و پسر هر دو از مركب پیاده شدند و راه را پیاده ادامه دادند تا به دهكده ی دیگری رسیدند، مردم با مشاهده آنها، زبان به نكوهش گشودند و گفتند: آن دو را بنگرید، پیر سالخورده و جوان خردسال هر دو پیاده در پی مركب می روند و جان حیوان را از سلامت خود بیشتر دوست دارند. چون این مرحله از سفر نیز تمام شد لقمان با تبسمی معنی دار به فرزند خود گفت: حقیقت را در عمل دیدی، اكنون بدان كه هیچگاه خشنودی تمام مردم و بستن زبان آنها امكان پذیر نیست؛ پس خشنودی خداوند و رضای وجدان را مد نظر قرار ده و به تحسین و تمجید یا توبیخ و نكوهش دیگران توجهی نكن. لقمان همواره رعایت اعتدال و میانه روی را از شروط كامیابی و موفقیت در امور زندگی می دانست و رعایت این اصل را در كلیه شئون زندگی لازم و ضروری می شمرد و معتقد بود افراط و تندروی می تواند لذت ها را به آلام و عادت ها را به آلودگی تبدیل كند. لقمان برای درك صحیح این موضوع، با بیانی جالب و منطقی، فرزند خود را چنین نصیحت كرد: فرزندم این نصیحت پدر را همواره آویزه گوش خود كن و در زندگی همواره لذیذترین غذاها را میل كن و فاخرترین جامه ها را بپوش و در بهترین بستر بیارام و از زیباترین زنان ، انتخاب كن . فرزند لقمان از نصایح پدر سخت متعجب شد، زیرا پدر كه همواره او را به اعتدال و اقتصاد در امور زندگی تشویق می كرد، این بار او را به افراط و تن پروری ترغیب می نمود. لذا علت را از پدر خویش جویا شد. لقمان گفت: منظور من از این سخن آن بود كه اگر زمانی برای برآوردن حاجت خود اقدام كنی كه ضرورت و شدت آن به اوج خود رسیده باشد، از ساده ترین آنها عالی ترین مراتب لذت را خواهی برد. اگر هنگامی برای خواب و استراحت اقدام كنی كه بی خوابی حواس و قوای تو را تحت تأثیر و تسخیر خود قرار داده باشد، در این حال پاره خشتی بهتر از بالش پَر و بستری زبر و خشن خوشآیندتر از ملایمترین آنها خواهد بود. فرزندم اگر زمانی بر سر سفره بنشینی كه گرسنگی، صبر و طاقت از تو بریده باشد، ساده ترین غذاها برای تو لذیذتر از طعام پادشاهان خواهد بود. اگر نیاز تو به جامه تازه مبرم باشد و لباس پیشین قابل استفاده نباشد، جامه كرباس از خلعت شاهانه برای تو برازنده تر خواهد بود... مریدی خلاصه معرفت و روح حكمت لقمان را جویا شد وی گفت: خلاصه معرفت و روح حكمت من آن است كه از امور زندگی آنچه به عهده خالق است، تكلف و زحمتی بر خود روا نمی دارم و آنچه به عهده من است در آن سستی و كوتاهی نمی كنم.

يکشنبه 18/12/1387 - 13:15
دعا و زیارت

داستان

حضرت لوط علیه السلام

اخلاق ناپسند قوم لوط

آنگاه كه ابراهیم علیه السلام از سرزمین مصر كوچ كرد، لوط نیز به همراه وی حركت كرد، ایشان با مال فراوان و اندوخته ای بسیار از مصر خارج و به سرزمین مقدس فلسطین وارد شدند، ولی پس از مدتی به علت افزایش احشام و گوسفندان محیط فلسطین را بر خود تنگ دیدند، لذا لوط از سرزمین عموی خود ابراهیم كوچ كرد و در شهر سدوم رحل اقامت افكند. مردم سدوم دارای اخلاقی فاسد و باطنی ناپاك بودند؛ از انجام هیچ معصیتی پرهیز نمی كردند و در اعمال ناشایستی كه انجام می دادند، نصیحت پذیر نبودند. این قوم در فسق و فجور و زشتی سیرت كم نظیر بودند. دزدی و راهزنی و خیانتكاری را پیشه خود ساخته بودند، بر راه هر رهگذری كمین و از هر سو به او حمله می كردند و اموالش را می ربودند. ایشان دین و آیینی نداشتند كه مانع اعمال ناپسندشان شود و هرگز از ستمكاری شرمگین و سرافكنده نمی شدند، و پند هیچ واعظ و نصیحت هیچ عاقلی را گوش نمی دادند! گویا روح قوم لوط تشنه جنایت بود و جنایات مكرر، روح عصیانگر و طبیعت ستمكار آن قوم را اقناع نمی كرد؛ دل های آنان آلوده به مفاسد بود و هر روز جنایت و عمل ناشایست تازه ای را مرتكب می شدند، تا جایی كه عمل ناشایستی را كه قبلاً كسی مرتكب نشده بود بر گناهان پیشین خود افزودند .

دعوت لوط علیه السلام

هنگامی كه قوم لوط غرق در معصیت گشتند، گمراهی را بر راه حق ترجیح دادند و جهالت را بر هدایت مقدم داشتند و شیطان در دل آنان نفوذ كرد و آنان را به تداوم اعمال ناشایست وادار ساخت و پیروی از شهوات را بر آنان چیره كرد. خداوند به لوط وحی كرد كه آنان را به پرستش حق بخواند و از ارتكاب به آن جرائم باز دارد. پس لوط علیه السلام دعوت خود را آغاز كرد و رسالت خویش را در میان قوم اعلان نمود، ولی گوش آنان از شنیدن سخن لوط عاجز و چشم هایشان از دیدن حق ناتوان بود، قلب های آنان در حجاب شهوات اسیر بود و به شدت به سوی مفاسد كشانده می شدند و به انجام اعمال زشت خود اصرار داشتند و هر روز در یاغیگری دستشان بازتر می شد و از گمراهی خود غافل بودند و نفس اماره، آنان را به انجام كارهای زشت و ناشایست وادار می كرد! سرانجام لوط و پیروان او را تهدید به اخراج از شهر و تبعید نمودند در حالی كه جرم لوط اجتناب از گناهان آنان بود. گناه وی دوری از رذیلت و دعوت به فضیلت بود و از زندگی توأم با اندیشه های فاسد آنان بیزار بود؛ به همین دلیل او مورد بی مهری مردم قرار گرفت و از شهر خود تبعید گشت. آنگاه كه لوط علیه السلام بی میلی قوم را به دعوت خود مشاهده كرد، از شكنجه و عذاب خدا بیمشان داد ولی قوم لوط از هشدار و اعلام خطر وی نهراسیدند و تهدید وی را جدی نگرفتند، اما لوط در پند و اندرز آنان اصرار كرد و آنان را از عاقبت و كیفر كردارشان برحذر داشت ولی قوم دست از زشتی ها و اعمال غیر انسانی خود بر نداشتند، بلكه به جنایات بیشتر چنگ زدند و تمایل بیشتری به انجام آن از خود نشان دادند و از سر تحقیر و استهزاء به لوط گفتند، عذاب خویش را بیاور! و آنچه كیفر ماست و مستحق آن هستیم برایمان نازل گردان!!

كیفر قوم لوط

لوط از پروردگار خویش درخواست كمك كرد تا بر آن قوم مفسد پیروز گردد و برای آنان عذابی دردناك طلبید تا آنان را به كیفر كفر و عنادشان برساند، و بر گمراهی و جنایت خود مجازات گردند، زیرا قوم لوط پیوسته بر فساد خود می افزودند و آن را توسعه می دادند و بیم سرایت این اخلاق فاسد به دیگران وجود داشت. این مردم قوم فاسدی بودند كه باید ریشه كن می شدند. زیرا در زمین اخلالگری كردند و مردم را از راه راست بازداشتند، گوش آنان قادر به شنیدن حرف حق نبود و از طریق هدایت روی گردان بودند. خداوند دعای لوط علیه السلام را به اجابت رساند و فرشتگان خویش را به سوی این قوم فاسد گسیل داشت، تا كیفر شایسته ی آنان را بر ایشان نازل گرداند. فرشتگان قبل از این كه به سرزمین لوط بروند، وارد منزل ابراهیم شدند، ابراهیم گمان كرد كه آنها رهگذرند، لذا بهترین غذایی كه برای مهمان در نظر داشت مهیا كرد و گوساله ای فربه ذبح و بریان نمود و نزد ایشان نهاد. اما فرشتگان به ظرف غذا دست نبردند، به همین جهت ابراهیم ترسید و از رفتار آنان متحیر شد. اما فرشتگان خدا با معرفی خود ابراهیم را از ترس و نگرانی در آوردند و او را بشارت دادند كه: خدا به زودی فرزندی نیكو به تو عنایت خواهد كرد. ابراهیم علیه السلام كه سنین پیری عمر خود را می گذراند و همسری نازا و مسن داشت با ناامیدی پرسید چگونه چنین چیزی ممكن است. در این حال ساره نیز كه به سخنان آنان گوش می داد تعجب كرد و گفت: چگونه من فرزند می آورم در حالی كه سال های عمرم زیاد شده و شوهری سالخورده دارم. فرشتگان در این حال گفتند: مشیت و اراده خداوند مافوق قواعد طبیعی و سنن عادی است. پس او را مژده دادند كه به زودی قوم ستمكار لوط نیز به عذاب گرفتار می شوند. فرشتگان گفتند: ما به سوی قوم لوط كه دعوت پیغمبر خدا را نپذیرفته اند و از مجرمین و مفسدین گشته اند، رهسپاریم. به زودی عذاب دردناك و شكنجه ی سختی به آنان می دهیم و این عقوبت به خاطر جنایاتی كه مرتكب شده اند و مفاسدی كه عادت كرده اند متوجه آنان می گردد. اندوه ابراهیم افزایش یافت و درباره قوم به وساطت پرداخت تا مگر بلا را از ایشان به تأخیر افكند و شاید به آنان مهلت بیشتری داده شود. شاید انتظار ابراهیم این بود كه مردم سدوم به سوی خدا باز گردند و دست از گناهانی كه مرتكب می شدند بشویند و خط عذری بر لوح گناهان خویش كشند و شاید ابراهیم می ترسید كه لوط نیز در عذاب گرفتار گردد، زیرا لوط مردی بود كه بیزار از اخلاق و رفتار قوم خود است و به همین جهت نباید به او گزندی می رسید و او مستحق عذاب نبود. لذا فرشتگان خدا به ابراهیم گفتند: آسوده خاطر باش و از اندوه خویش بكاه و به خاطر مردمی كه به گناه اصرار می ورزند و به معاصی چنگ زده اند، به درگاه خدا وساطت مكن كه ایشان توبه پذیر نیستند. سپس فرستادگان خدا به ابراهیم اطمینان دادند كه لوط به عذاب گرفتار نمی شود و صدمه ای نمی بیند و به زودی لوط و بستگانش به جز همسر وی نجات می یابند و همسر لوط نیز به خاطر این كه با قوم خود همفكر است و از آنان پیروی می كند به عذاب ایشان گرفتار می گردد.

میهمانان فرار شبانه لوط و نزول عذاب الهی

با ادامه این وضع، ابری از غم و اندوه بر لوط مستولی شد و آنگاه كه از ممانعت قوم مأیوس شد غضبناك گردید و از وقاحت و جسارت آنان به سختی و مشقت افتاد. لوط می دید كه به زودی وارد منزلش می شوند و به میهمانان او هجوم می آورند و آبروی او را می برند. لوط پی برد كه دیگر نصیحت و پند و اندرز در قوم اثری ندارد و هر راهی كه برای ارشاد آنان پیموده سودی نبخشیده است. آنگاه كه فرشتگان نومیدی و غم و اندوه لوط علیه السلام را دیدند، او را دلداری دادند و خاطر او را آسوده كردند و گفتند: ای لوط ما فرستادگان خدای توییم. ما برای نجات تو آمده ایم و می خواهیم دست تجاوز را از سر تو كوتاه كنیم، مطمئن باش كه این قوم كافر به تو و ما دسترسی پیدا نمی كنند و به زودی شكست می خورند. چند لحظه ای نگذشت كه ترس و نگرانی بر قوم مستولی شد و در حالی كه شدیداً احساس خطر می كردند از اطراف خانه لوط متواری شدند. اندوه لوط زدوده و غم او بر طرف گردید و مورد لطف خدا قرار گرفت و در حالی كه شاد و آسوده خاطر بود از نصرت الهی به وجد آمد و به تهدیدهای قوم خود بی اعتنا شد. هنگامی كه تیرگی غم، از وجود لوط علیه السلام بر طرف شد، فرشتگان خدا به لوط دستور دادند كه شب هنگام با نزدیكان خود از شهر خارج شود! زیرا خداوند دستور عذاب این قوم ستمگر را صادر كرده و كیفر آنها به زودی فرا می رسد. سپس فرستادگان خداوند به لوط گفتند: همسر خویش را رها كن تا در شهر بماند، او هم باید به عذاب مردم گرفتار گردد و به سزای كفر و نفاق خود برسد و او را سفارش كردند؛ چون عذاب نازل گردد، صبر را پیشه خود ساز و ثابت قدم باش. لوط علیه السلام و نزدیكانش بدون اظهار تأسف برای مردم شهر، از این سرزمین ناپاك بیرون رفتند. سپس زمین لرزید و زیر و رو گشت و بارانی از سنگ های آسمانی بر سر قوم لوط بارید و سرزمینشان ویرانه گردید و خانه هایشان به جرم ستمشان درهم كوبیده شد. "همانا كه در این سرنوشت نشانه ای است (برای مردمی كه پند و اندرز بگیرند) و بیشتر این مردم مؤمن نبودند."(شعراء/174)

1- داستان حضرت لوط از آیات زیر اقتباس گردیده است، سوره اعراف، آیات/80 تا 84؛ سوره نمل، آیات/54 تا 58؛ سوره هود، آیات/77 تا 83؛ سوره عنكبوت، آیات/26 تا 35؛ سوره شعراء، آیات/160 تا 175؛ سوره حجر، آیات/ 57 تا 77؛ سوره صافات، آیات/133 تا 138؛ سوره انعام، آیه/ 86؛ سوره انبیاء، آیات/ 47 تا 75؛ سوره حج، آیات/ 43 تا 44؛ سوره ق، آیات/ 13 تا 14؛ سوره قمر، آیات/ 33 تا 39. منبع:قصه های قرآن

يکشنبه 18/12/1387 - 13:14
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته