• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 632
تعداد نظرات : 188
زمان آخرین مطلب : 4940روز قبل
طنز و سرگرمی
دوست داری با كلاس بشی ؟ اگر شما ذاتا" انسان با کلاسی هستید که هیچ !!! در غیر این صورت باید از هر فرصتی برای نشان دادن این موضوع استفاده کنید . شاید باورتان نشود ولی شما می توانید از جراحت خود نیز برای کلاس گذاشتن استفاده کنید فقط کافیست جواب های زیر را با اندکی قیافه موجه بیان کنید:
اگر شصت پای شما زیر اجاق گاز گیر کرده و شما ان را باند پیچی کرده اید هر گاه علت آن را از شما جویا شدند باید جواب دهید : "موقع تکان دادن پیانوی بابام پام مونده زیرش"
اگر صورت شما بر اثر جوشکاری زیر آفتاب سوخته باید بگویید : "از اسکی آخر هفته نمی توانم بگذرم"
اگر به خاطر تک چرخ زدن با موتور براوو جلوی مدرسه دخترانه به زمین خورده اید در جواب باید بگویید : "با موتور هزار داداشم تو جاده چالوس تصادف کردیم"
اگر انگشت دست شما به ماهیتابه پیاز داغ چسبیده علت آن را چنین بیان کنید : "دیشب با قهوه جوش اینجوری شد"
اگر بر اثر ضربه ی چکش ناخن شما شکسته باید بگویید : "به سیم گیتارم گیر گیر کرده"
اگر بر اثر زد و خورد در صف روغن کوپنی زیر چشم شما کبود شده جوابتان این باشد : "چند روز پیش توپ تنیس به صورتم خورد"
اگر صورت شما بر اثر خوردن خرمای خیرات و چای و شیرینی مملو از جوش شده علتش را چنین وانمود کنید: "که خواهرتان از هلند شکلات زیادی اورده است"
اگر مینی بوس شما در جاده خاکی چپ کرد و حسابی مجروح شدید بسیار عصبانی بگویید : "الکی می گویند زانتیا ایربگ داره "
اگر کف دست شما به قوری سماور چسبید بگویید:"حواسم نبود میله ی شومینه زیادی داغ شد"
اگر موها و ابروهای شما در چهار شنبه سوری سوخت جواب دهید:"بچه همسایه را از میان شعله های آتش بیرون کشیدم!
 
ببینم شما اینقدر بیكلاس بودی كه همه اینو خوندی ؟  
چهارشنبه 25/6/1388 - 12:16
طنز و سرگرمی
دفتر خاطرات یک تازه عروسالان رسیدیم خونه بعد از مسافرت ماه عسل و تو خونه جدید مستقر شدیم ..خیلی سرگرم کننده هست این که واسه ریچارد  آشپزی میکنم ..امروز میخوام یه جور کیک درست کنم که تو دستوراتش ذکر کرده که 12 تا تخم مرغ رو جدا کنین و بزنین ..ولی من کاسه به اندازه کافی  نداشتم واسه همین مجبور شدم 12 تا کاسه قرض بگیرم تا بنونم تخم مرغ ها رو توش بزنمسه شنبه
 
چهار شنبهمن امروز تصمیم گرفتم برنج درست کنم و یه دستور غذایی هم پیدا کردم واسه این کار که میگفت  قبل از دم کردن برنج کاملا شستشو کنین .پس من آبگرمکن رو راه انداخنم و یه حموم و شستشوی حسابی کردم قبل از این که برنج رو دم کنم..ولی من آخرش نفهمیدم این کار  چه تاثیری تو دم کردن بهتر برنج داشتپنجشنبهبازم امروز ریچارد  ازم خواست که واسش سالاد درست کنم ..خوب منم یه دستور جدید رو امتحان کردم ... تو دستورش گفته بود مواد لازم رو آماده کنین و بعد اونو روی یه ردیف  کاهو پخش  کنین   و بزارین یه ساعت بمونه قبل از این که اونو بخورین ..خوب منم کلی گشتم تا یه باغچه پیدا کردم و سالادمو روی یه ردیف از کاهوهایی که اون جا بود پخش و پلا  کردم   و فقط مجبور شدم یه ساعت بلای سرش بایستم که یه دفعه یه سگی نیاد اونو بخورهریچارد اومد اون جا و ازم پرسید من واقعا  حالم خوبه؟؟ نمیدونم چرا ؟..عجیبه!!! ..حتما خیلی تو کارش استرس داشته ..باید سعی کنم یه مقداری دلداریش بدم
جمعه
امروز یه دستور غذایی راحت پیدا کردم ..نوشته بود همه مواد لازم رو تو یه کاسه بریز و بزن به چاک ..خوب منم ریختم تو کاسه و  رفتم خونه ی مامانم ..ولی فکر کنم دستوره اشتباه بود .چون وقتی برگشتم خونه.. مواد لازم همون جوری که ریخته بودمشون تو کاسه  ..مونده بودن
شنبهریچارد امروز رفت مغازه و یه مرغ خرید و از من خواست که واسه مراسم  روز یکشنبه اونو آماده کنم ..ولی من مطمئن نبودم که چه جوری آخه میشه یه مرغ رو واسه یکشنبه لباس تنش کرد و آماده اش کرد ..قبلا به این نکته تو مزرعه مون توجهی نکرده بودم ولی بالاخره یه لباس قدیمی عروسک پیدا کردم و با کفش های خوشگلش ..وای من فکر میکنم مرغه خیلی خوشگل شده بود   وقتی ریچارد مرغه رو دید ..اول شروع کرد تا شماره 10 به شمردن و ولی بازم خیلی پریشون بود ..حتما به خاطر شغلشه یا شایدم انتظار داشته مرغه واسش برقصه.وقتی ازش پرسیدم عزیزم آیا اتفاقی افتاده ؟شروع کرد به گریه و زاری و هی داد میزد..آخه چــــرا من ؟؟چــــــرا من؟هـــــووووم ..جتما به خاطر  استرس کارشه ..مطمئنم 
چهارشنبه 25/6/1388 - 12:15
طنز و سرگرمی

دعوای دختر و پدر

سال 1230
مرد: دختره خیر ندیده من تا نکشمت راحت نمی شم...
زن: آقا حالا یه غلطی کرد ، شما بگذر.نامحرم که خونمون نبوده. حالا این بنده خدا یه بار بلند خندیده...
مرد: بلند خندیده؟ این اگه الان جلوشو نگیرم لابد پس فردا می خواد بره بقالی ماست بخره. نخیر نمی شه باید بکشمش...
-- بالاخره با صحبتهای زن ، مرد خونه از خر شیطون پیاده می شه و دختر گناهکارشو می بخشه
سال 1280
مرد: واسه من می خوای بری درس بخونی؟ می کشمت تا برات درس عبرت بشه. یه بار که مُردی دیگه جرات نمی کنی از این حرفا بزنی. تو غلط می کنی. تقصیر من بود که گذاشتم این ضعیفه بهت قرآن خوندن یاد بده. حالا واسه من میخای درس بخونی؟؟؟
زن: آقا ، آروم باشین. یه وقت قلبتون خدای نکرده می گیره ها! شکر خورد. دیگه از این مارک شکر نمی خوره. قول میده...
مرد( با نعره حمله می کنه طرف دخترش ): من باید بکشمت. تا نکشمت آروم نمی شم. خودت بیای خودتو تسلیم کنی بدونه درد می کشمت...
-- بالاخره با صحبتهای زن، مرد خونه از خر شیطون پیاده می شه و دختر گناهکارشو می بخشه
سال1330
مرد: چی؟ دانشسرا (همون دانشگاه خودمون)؟ حالا می خوای بری دانشسرا؟ می خوای سر منو زیر ننگ بوکونی؟ فاسد شدی برا من؟؟ شیکمتو سورفه (سفره) می کونم...
زن: آقا، ترو خدا خودتونو کنترل کنین. خدا نکرده یه وخ (وقت) سکته می کنین آ...
مرد: چی می گی ززززززن؟؟ من اگه اینو امشب نکوشم (نکشم) دیگه فردا نمی تونم جلوی این فسادو بیگیرم. یه دانشسرایی نشونت بدم که خودت کیف کونی...
-- بالاخره با صحبتهای زن، مرد خونه از خر شیطون پیاده می شه و دختر گناهکارشو می بخشه

سال1380
مرد: کجا؟ می خوای با تکپوش (از این مانتو خیلی آستین کوتاها که نیم مترم پارچه نبردن ) و شلوارک (از این شلوار خیلی برموداها) بری بیرون؟ می کشمت. من... تو رو... می کشم...
زن: ای آقا. خودتو ناراحت نکن بابا. الان دیگه همه همینطورین (شما بخونید اکثرا).
مرد: من... اینطوری نیستم. دختر لااقل یه کم اون شلوارو پائین تر بکش که تا زانوتو بپوشونه. نه... نه... نمی خواد. بدتر شد. همون بالا ببندیش بهتره...
سال1400
دختر: چی؟ چی گفتی  ****؟ دارم بهت می گم ماشین بی ماشین. همین که گفتم. من با الکس قرار دارم ماشینم می خوام. میخوای بری بیرون پیاده برو...
باباه:جیکش در نمی یاد...
زن: دخترم. حالا بابات یه غلطی کرد. تو اعصاب خودتو خراب نکن. لاک ناخنت می پره. آروم باش عزیزم. رنگ موهات یه وقت کدر می شه آ مامی. باباتم قول می ده دیگه از این حرفا نزنه...
-- بالاخره با صحبتهای زن، دخترخونه از خر شیطون پیاده می شه و بابای گناهکارشو می بخشه.
 

چهارشنبه 25/6/1388 - 12:14
طنز و سرگرمی

دختر كم توقع

 

همسر آینده ام!
می توانی خوشحال باشی، چون من دختر كم توقعی هستم.اگر می گویم باید تحصیلكرده باشی، فقط به خاطر این است كه بتوانی خیال كنی بیشتر از من می فهمی!اگر می گویم باید خوش قیافه باشی، فقط به خاطر این است كه همه با دیدن ما بگویند"داماد سر است!" و تو اعتماد به نفست هی بالاتر برود!
اگر می گویم باید ماشین بزرگ و با تجهیزات كامل داشته باشی، فقط به این خاطر است كه وقتی هر سال به مسافرت دور ایران می رویم توی ماشین خودمان بخوابیم و بی خود پول هتل ندهیم!

اگر عروسی آن چنانی می خواهم، فقط به خاطر این است كه فرصتی به تو داده باشم تا بتوانی به من نشان بدهی چقدر مرا دوست داری و چقدر منتظر شب عروسیمان بوده ای!

اگر می گویم هرسال برویم یك كشور را ببینیم، فقط به خاطر این است كه سالها دلم می خواست جواب این سوال را بدانم كه آیا واقعا "به هركجا كه روی آسمان همین رنگ است"؟! اگر تو به من كمك نكنی تا جواب سوالاتم را پیدا كنم، پس چه كسی كمكم كند؟!اگر از تو توقع دیگری ندارم، به خاطر این است كه به تو ثابت كنم چقدر برایم عزیزی!
و بالاخره...
اگر جهیزیه چندانی با خودم نمی آورم، فقط به خاطر این است كه به من ثابت شود تو مرا بدون جهیزیه سنگین هم دوست داری و عشقمان فارغ از رنگ و ریای مادیات است. 
چهارشنبه 25/6/1388 - 12:13
طنز و سرگرمی
 داستانی كوتاه از لحظه ای عاشقانه زن نصف شب از خواب بیدار می‌‌شود و می‌‌بیند که شوهرش در رختخواب نیست، ربدشامبرش را می‌‌پوشد و به دنبال او به طبقه ی پایین می‌‌رود،و شوهرش در آشپزخانه نشست بود در حالی‌ که یک فنجان قهوه هم روبرویش بود . در حالی‌ که به دیوار زل زده بود در فکری عمیق فرو رفته بود...زن او را دید که اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و قهوه‌اش را می‌‌نوشید... زن در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد آرام زمزمه کرد : "چی‌ شده عزیزم؟ چرا این موقع شب اینجا نشستی؟"شوهرش نگاهش را از قهوه‌اش بر می‌‌دارد و میگوید : هیچی‌ فقط اون موقع هارو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات می‌‌کردیم، یادته؟زن که حسابی‌ تحت تاثیر احساسات شوهرش قرار گرفته بود، چشم‌هایش پر از اشک شد ا گفت: "آره یادمه..."شوهرش به سختی‌ گفت:_ یادته که پدرت چی پیدا کرد؟_آره یادمه (در حالی‌ که بر روی صندلی‌ کنار شوهرش نشست...)_یادته وقتی‌ پدرت تفنگ رو به سمت من نشون گرفته بود و گفت که یا با دختر من ازدواج میکنی‌ یا ۲۰ سال می‌‌فرستمت زندان ؟!_آره اونم یادمه... مرد آهی می‌‌کشد و می‌‌گوید: اگه رفته بودم زندان الان آزاد شده بودم..... 
چهارشنبه 25/6/1388 - 12:13
طنز و سرگرمی

داستان شنل قرمزی

یه روز مادر شنل قرمزی رو به دخترش کرد و گفت :
عزیزم چند روزه مادر بزرگت مبایلشو جواب نمیده . هرچی اسمس  هم براش میزنم
باز جواب نمیده . آنلاین هم نشده چند روزه . نگرانشم .
چندتا پیتزا بخر با یه اکانت ماهانه براش ببر . ببین حالش چطوره .
شنل قرمزی گفت : مامی امروز نمیتونم .
قراره با پسر شجاع و خانوم کوچولو و خرس مهربون بریم دیزین اسکی .
مادرش گفت : یا با زبون خوش میری . یا میدمت دست داداشت گوریل انگوری لهت کنه .
شنل قرمزی گفت : حیف که بهشت زیر پاتونه . باشه میرم .
فقط خواستین برین بهشت کفش پاشنه بلند نپوشین .
مادرش گفت : زود برگرد . قراره خانواده دکتر ارنست بیان.
می خوان ازت خاستگاری کنن واسه پسرشون .
شنل قرمزی گفت : من که گفتم از این پسر لوس دکتر خوشم نمیاد .
یا رابین هود یا هیچ کس . فقط اون و می خوام .
شنل قرمزی با پژوی
۲۰۶ آلبالوئی که تازه خریده از خونه خارج میشه .
بین راه حنا دختری در مزرعه رو میبینه .
شنل قرمزی: حنا کجا میری ؟؟؟
حنا : وقت آرایشگاه دارم . امشب یوگی و دوستان دعوتم کردن .
شنل قرمزی: ای نا کس حالا تنها میپری دیگه !!
  حتما اون دختره ایکبری سیندرلا هم هست ؟؟؟
حنا : آره با لوک خوشانس میان .
شنل قرمزی: برو  ...........................................
شنل قرمزی یه تک آف میکنه و به راهش ادامه میده .
پشت چراغ قرمز چشمش به نل می خوره !!!!!
ماشینا جلوش نگه میداشتن اما به توافق نمی رسیدن و می رفتن .
میره جلو سوارش میکنه .
شنل قرمزی : تو که دختر خوبی بودی نل !!!!!
نل : ای خواهر . دست رو دلم نذار که خونه .
با پدر بزرگم راه افتادیم دنبال ننه  شدمون .
شنل قرمزی: اون که هاج زنبور عسل بود .
نل : حالا گیر نده . وسط راه بابا مون چشمش خورد به مادر پرین رفت گرفتش .
این دختره پرین هم با ما نساخت ما رو از خونه انداختن بیرون .
  شنل قرمزی : نگاه کن اون رابین هود نیست ؟؟؟؟ کیف اون زن رو قاپید .
نل : آره خودشه . مگه خبر نداشتی ؟ چند ساله زده تو کاره کیف قاپی .
جان کوچولو و بقیه بچه ها هم قالپاق و ضبط بلند میکنن .
شنل قرمزی : عجب !!!!!!!!!!!!!!
نل : اون دوتا رو هم ببین پت و مت هستن . سر چها راه دارن شیشه ماشین پاک
می کنن .
دخترک کبریت فروش هم چهار راه پائینی داره آدامس میفروشه .
شنل قرمزی : چرا بچه ها به این حال و روز افتادن ؟؟؟؟
نل : به خودت نگاه نکن . مادرت رفت زن آقای پتیول شد .
بچه مایه دار شدی . بقیه همه بد بخت شدن .
بچه های این دوره و زمونه نمی فهمن کارتون چیه .
شخصیتهای محبوبشون شدن دیجیمون ها دیگه با حنا و نل و یوگی و خانواده دکتر ارنست حال نمی کنن .
 
چهارشنبه 25/6/1388 - 12:12
طنز و سرگرمی
 ماجرای جک و لوبیای سحر آمیز روزی روزگاری در دور دست ها ، در آن مکان که تلاجن شب و روز بیدار بودند ، جک و مادر بزرگ خویش در کلبه ای بس فقیرانه زندگی می کردند .

ساده برایتان عرض نمایم ، جک و مادربزرگش از بدبخت ترین و بیچاره ترین مردمان روستای خویش بودند طوری که شب ها شام شان عبارت بود از مورچه و آب که به آن سوپ مورچه نیز می گفتند .


جک و مادربزرگش از مال دنیا فقط و فقط گاوی داشتند شیر ده که فی الکل الیوم فقط یک لیوان شیر می داد و بس . مادر بزرگ روزی رو به جک چنینی ابراز داشت :

" ای جک عزیز ، در وضعیت بسیار بدی قرار داریم و می دانی که زندگیمان رو به نابودیست . این گاو را بستان و به کشتار گاه ببر و وی

را بفروش و با پول آن مقداری نان و گوشت تهیه کن و باقی مانده را به بانک پارسیان برده و در حساب بلند مدت ، با سود مـــاهـــــیانه

17 % بگذار ، باشد که پولدار شویم . "

جک از خدا بی خبر گاو را گرفت و به سوی کشتارگاه روانه شد . در راه پیرمردی در لباس خزیده را دید . از کنار ایشان رد می شد که ناگهان پیرمرد از لباس خویش به بیرون جست و اینطور گفت :

" سلام ای جوانک . به کجا می روی چنین شتاب زده و محزون ؟ "

جک از جا پرید و سکندری خورد :

" سلام ای پیر مغان ! گاوم را به کشتار گاه می برم . چند روزیست که غذا به لبانم نخورده است . گرسنه ام . "

پیرمرد شتاب زده و حالتی خونسرد چنین گفت :

" اهل معامله نیز هستی ؟ گاوت را می ستانم و در عوض چیزی بر تو می دهم که ارزش آن هزاران برابر گاوت است . "

جک متعجبانه اینطور گفت :

" چه چیزی ؟ "

پیرمرد دست در بغچه ی خویش کرد و وسیله ای را به بیرون کشید :

" این ، تلفن همراه است . سیم کارتش ایرانسل است . طرحش هم قهوه ای مایل به سبز نقره ایست . با این کار هایی می توان کرد که ققنوس رستم نتوانست کند . آب حوض نیز خالی می کند . . . "

خلاصه پیرمرد تعریف کرد و کرد و توانست مــخ جک را بزند . جک نیز گاو را به پیرمرد داد و گوشی را گرفت . پیرمرد چیز دیگری نیز از جیب خود به بیرون آود و به جک چنین گفت :

" این هم لوبیای سحر آمیز . این اشانتیون سیم کارت ایرانسل است . راستی … این هم جا سوییچی . برو به سلامت "

جک گوشی و لوبیا را در جیب خود گذاشت و جا سوییچی را به کمربند خود وصل کرد و به خانه متواری شد .

زمانی که به خانه رسید مادربزرگش وی را دست خالی یافت . چنین گفت :

" پس نان و گوشتی که باید می آوردی به کجا رفت ؟ پول ها را به حساب ریختی ؟ دفترچه اش کجاست ؟ "

جک داستان را برای مادر بزرگ خویش بازگو کرد و مادر بزرگ چون این دستان را شنید با ته قابلمه بر سر جک کوباند و لوبیا و گوشی را از پنجره به بیرون انداخت .

جک به سرعت به طرف گوشی رفت و آن را یافت ولی هرچه به دنبال لوبیا گشت چیزی نیافت . در آخر به اتاق خود بازگشت و شب را در تخت خواب با ایرانسلش در اینترنت سپری کرد . . .

ساعت ها گذشت . جک دیگر در مورد ایرانسل همه چیز را می دانست . می دانست که برای دیدن مانده حساب خویش با ید #1*140* را شماره گیری نماید و می تواند اگر شارژ نداشت از دوست خویشتن با استفاده از شارژ الکترونیکی شارژ قرض بگیرد . بدین صورت ساعت ها گذشت و صبح شد .

صبح که جک از خواب بیدار گشت به پنجره نگاهی انداخت و با تعجب دید که درخت لوبیایی تا به آسمان رفته است . کنجکاو گشت . از درخت لوبیا به بالای رفت و همانطور رفت و رفت و رفت . . . .

ناگهان از ابر ها گذر کرد و به دنیایی جدید رسید . از ساقه ی لوبیا خود را به سوی زمین آن جهان پرت کرد و در دوردست ها (همانجا که تلاجن بیدار بودند) قصری دید که شکوه و عظمتش همانند هزاران قصر بود . دوان دوان به سوی قصر رفت . ناگهان در قصر بگشوده شد و غولی عریض و طویل به بیرون جست .

صدایش همچو خرس بیابان و دندانش هایش همچون ببر کوهستان .

جک که در قصر را باز دید خود را در آن انداخت و وارد گشت . غول کوچکتری دید که جنس مونث بود . غول ماده ناگهان برگشت و جک را دید و فریادی کوتاه کشید :

" ای جوانک اینجا چه می کنی ؟ تا چند ساعت دیگر آقا غوله سر می رسد و اگر تو را ببند دهانت را آسفالت می کند . بدو و قایم شو تا من برای آقا غوله غذا طبخ نمایم "

جک به درون یکی از اتاق ها رفت که اتفاقا اتاق آقا غوله بود . به روی میز آقا غوله جست و 3 دید که از تعجب شاخ در آورد :

· گوشی همراه با سیم کارت ایرانسل با شارژی معادل 2 میلیون تومان

· دستگاهی که با زدن یک دکمه از توی آن شارژ 2 هزار تومانی در می آمد

· کیسه ای پر از گوشی های مختلف اعم از سری N و F و Z و T و U و K و P و ... .

ناگهان دلش ریخت چون به چیز های جالبی دست یافته بود . کیسه ها و دستگاه سنگین بودند و جک فقط می توانست یکی از آن ها را بر دارد . گوشی را در جیب خویش گذاشت و کیسه ی گوشی ها را بر داشت و فلنگ را محکم بست و از لوبیا به پایین آمد و به اتاقش رفت و کلی خوشحال گشت .

ساعاتی بعد آقا غوله به اتاق خود رسید و گوشی و کیسه را گم شده یافت . به زن خویش شک کرد و وی را کتک زد و بعد از آن طلاق داد . ولی این آقا غوله از آن زن ذلیل ها بود و زیاد طاقت نیاورد و آنقدر گریه کرد تا به خوابی سنگین فرو رفت .

روز بعد جک طمع کار بار دیگر از لوبیا به بالا رفت . از در قصر عبور کرد و به اتاق آقا غوله راه پیدا کرد ولی آقا غوله را خوابیده بر روی صندلی یافت . از میز به بالا رفت و دید که هنوز دستگاه سر جای خودش است . خواست دستگاه را بر دارد که ناگهان دستش به دکمه ای خورد و دستگاه شروع کرد به صدا کردن .

آقا غوله از خواب پرید و آن طرف و این طرف را نگاه کرد و جک را دید که دستگاه به دست در حل فرار است . به دنبالش دوان دوان دوید .

جک از قصر به بیرون آمد و از لوبیا به پایین و آقا غوله نیز به دنبال وی .

تا پای جک به روستا رسید تبرش را از اتاقش بیرون آورد و به جان ساقه ی لوبیا افتاد . آقا غوله که خود را معلق یافت خواهش و تمنای جک را کرد که :

" ای جک . برایت هزاران سیم کارت اعتباری و دائمی ایرانسل و همراه اول و تالیا خواهم خرید . هزاران گوشی بر تو پیشکش می کنم . ساقه را قطع نکن جان مادر بزرگ پیرت "

لیکن گوش جک بدهکار نبود و ساقه را قطع کرد و آقا غوله به رحمت ایزدی شتافت .

پس از آن جک اولین موبایل فروشی سراسر دنیا را راه انداخت و به فروش موبایل مشغول گشت و ماهیانه درآمدی معادل 2 میلیون تومان داشت . مادر بزرگش با استفاده از ایرانسل برای خود شوهری پیدا کرد و با خوشبختی سرش را بر زمین گذاشت . جک نیز مزدوج گشت و در حال حاضر 3 بچه دارد به نام های " انگور و منگور و حبّه ی انگور " و نام خانمش نیز " آلیس " است و انگور نیز مزدوج گردیده است و نام خانم وی " شنل قرمزی " ایست . قیمت سیمکارت ایرانسل نیز از 30 هزار تومان ابتدا 15 هزار تومان شد و بعد 10 هزار تومان . سال ها بعد جک به فروش انواع و اقسام سیمکارت های همراه اول و تالیا نیز مشغول گشت .


نتایج :

نتیجه ی اخلاقی :
· هیچوقت اگر در خانه ی شما چیزی گم شد زنتان را طلاق ندهید .


نتیجه ی مالی – اعتباری :
· طلاق دادن زن = رفتن زیر مهریه
· موبایل فروشی در آمد خوبی دارد


نتیجه ی سیاسی :
· مرگ بر آمریکا


نتیجه ی ضد ترشیدگی :
· ایرانسل نه تنها سرویس Gprs و Mms و Sms و ... دارد ، بلکه برای شما شوهر نیز پیدا می کند


نتیجه ی دینی – اخلاقی – آموزه ای :
· گر دست فتاده را بگیری مردی ( اشاره به امر پیرمرد در حق جک ) 
چهارشنبه 25/6/1388 - 12:11
طنز و سرگرمی
خواستگاری در دوره های مختلف یك هفته پس از خلقت آدم:چون حوا بدون پدر و مادر بود آدم اصلا مشكلی نداشت و چای داغ را روی خودش نریخت. پانصد سال پس از خلقت آدم:با یه دونه دامن از اون چینی خال پلنگی ها میری توی غار طرف.بلند داد می زنی:هاكومبازانومبا(یعنی من موقع زنمه(بعد میری توی غار پدر و مادر دختره. با دامن چین چینی جلوت نشسته اند و می گن:از خودت غار داری؟دایناسور آخرین مدل داری؟بلدی كروكدیل شكار كنی؟خدمت جنگ علیه قبیله ادم خوارها رو انجام دادی؟بعد عروس خانم كه اون هم از این دامنای چین چینی پوشیده با ظرفی كه از جمجمه سر بچه دایناسور ساخته شده برات چای میاره و تو می ریزی روی خودت. دو هزار و پانصد سال بعد از اختراع آدم:انسان تازه كشاورزی را آموخته.وقتی داری توی مزرعه به عنوان شخم زدن زمین عمل می كنی با دیدن یه دختر متوجه میشی كه باید ازدواج كنی.برای همین با مقدار زیادی گندم به مزرعه پدر دختره میری .اونجا از تو می پرسند: چند متر زمین داری؟چند تا خوشه گندم برداشت می كنی؟ آیا خدمت در لشگر پادشاه رو به انجام رسانده ای؟بعد عروس خانم با كوزه چای وارد میشه و شما هم واسه اینكه نشون بدی خیلی هول شدید تمام كوزه رو روی سرتون خالی می كنید. ده سال قبل:شما پس از اتمام خدمت مقدس سربازی به این نتیجه می رسید كه باید ازدواج كنید و از مادرتان می خواهید كه دختری را برایتان انتخاب كند.در اینجا اصلا نیازی نیست كه شما دختر را بشناسید چون پس از ازدواج به اندازه كافی فرصت برای شناخت وجود دارد.در ضمن سنت چای ریزون كماكان پا بر جاست. هم اكنون:به دلیل پیشرفت تكنولوژی در حال حاضر شما به آخرین نسخه یاهو مسنجر احتیاج دارید.البته از"ام اس ان" یا "آی سی كیو"هم می توانید استفاده كنید ولی انها آیكنهای لازم برای خواستگاری را دارا نمی باشند . پس از نصب یاهو مسنجر به یك روم شلوغ رفته هر اسمی كه به نظرتان زیباست "اد" می كنید و با استفاده از آیكنهای مربوطه خواستگاری را انجام می دهید .
چهارشنبه 25/6/1388 - 12:10
طنز و سرگرمی

جلسه ی خواستگاری... بعد از نیم ساعت سكوت!

مادر داماد : ببخشین ، كبریت دارین؟
خانواده عروس : كبریت ؟! كبریت برای چی!؟
مادر داماد : والا پسرم می خواست سیگار بكشه...
خانواده عروس : پس داماد سیگاریه....!؟
مادر داماد : سیگاری كه نه... والا قمار بازی كرده و باخته ! ما هم سیگار دادیم بهش كه یادش بره
خانواده عروس : پس قمارم بازی می كنه...!؟
مادر داماد : آره... دوستاش توی زندان بهش یاد دادن...
خانواده عروس : پس زندانم بوده...!؟
مادر داماد : زندان كه نه... والا معتاد بوده ، گرفتنش یه كمی بازداشتش كردن...
خانواده عروس : پس معتادم بوده...!؟
مادر داماد : آره... معتاد بود ، بعد زنش لوش داد...
خانواده ی عروس : زنش !!!؟؟؟
نتیجه اخلاقی : همیشه موقع خواستگاری رفتن كبریت همراهتون داشته باشین  
چهارشنبه 25/6/1388 - 12:9
طنز و سرگرمی

توصیه های ایمنی را جدی بگیرید!



همكار محترم:

درست است كه چند روزی تا عید مانده ولی اگه فقط این‌بار ناپرهیزی كنید و چند روزی زودتر حموم بروید، بنده شخصا تضمین می‌نمایم كه به هیچ‌كدام از قوانین فیزیكی و شیمیایی عالم برنمی‌خورد.

ضمنا یه چیزای دسته‌داری معمولا جلوی آینه حمام یا دست‌شویی می‌گذارند كه سرشون پرز دارد، سالی دو سه بار از اینا بكشید به دندانتان، اعضای شركتی رو از نگرانی می‌رهانید.

مُردیم بس‌كه از دهن نفس كشیدیم!



پدر بزرگوار:

رمز ماهواره 1353 است. بجای این‌كه هی اول و آخر شماره تلفن‌های خونه و موبایل‌های‌مان را چك كنی بهتره سال ازدواج‌تان را یادتان باشد.



استاد ارجمند:

درست است كه خیر سرمان فوق لیسانس می‌خوانیم ولی "ریاضی1" را چهاربار افتادیم و "ریاضی2" را از جلویی نوشتیم، "معادلات" را با استاد، نقدی حساب كردیم و "محاسبات" را به زور پروژه پاس كردیم و برگه سفید "آمار و احتمالات" ام را هم خودم نمی‌دانم چجوری 10 شد و ریاضی مهندسی را هم بعد از سه بار افتادن "معرفی به استاد" كردیم. فلذا بسط مك لورن و سینوس هیپربولیك و معادله سهمی كه سهل است، سینوس30 درجه را هم با ماشین‌حساب می‌زنیم، پس عاجزانه درخواست داریم فعلا از ما یكی بكشید بیرون تا ببینیم برای آخر ترم چه گِلی می‌توانیم به سرمان بگیریم
 
چهارشنبه 25/6/1388 - 12:9
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته