• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 41
تعداد نظرات : 52
زمان آخرین مطلب : 3891روز قبل
داستان و حکایت

آرامش سنـگ یا آرامش بـرگ؟‎

نوشته شده در تاثیر نوع نگاه در زندگی> داستان

مردجوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود. استادی از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست. مرد جوان وقتی استاد را دید

بی اختیار گفت: “عجیب آشفته ام و همه چیز زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟” استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین را داخل نهر آب انداخت و گفت: به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آن می سپارد و با آن می رود. سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت.

سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت. استاد گفت: “این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و در عمق نهر قرار گیرد.

حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را؟!” مرد جوان مات و متحیر به استاد نگاه کرد و گفت: “اما برگ که آرام نیست. او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست! لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد.

من آرامش سنگ را ترجیح می دهم!” استاد لبخندی زد و گفت: “پس چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری زندگی ات می نالی؟ اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده.” استاد این را گفت و بلند شد تا برود.

مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد. چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی مرد جوان از استاد پرسید: “شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می کردید یا آرامش برگ را؟”

استاد لبخندی زد و گفت: “من تمام زندگی ام خودم را با اطمینان به خالق رودخانه هستی و به جریان زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی شوم و من آرامش برگ را می پسندم …

چهارشنبه 1/6/1391 - 15:39
داستان و حکایت

مقیم لندن بود،
تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود
و کرایه را می پردازد.
راننده بقیه پول را که بر می گرداند
۲۰ سنت اضافه تر می دهد !

می گفت:
چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم
که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه؟

آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم

و گفتم آقا این را زیاد دادی …

 

اعتقاداتان را چند می فروشید ؟

اعتقاداتان را چند می فروشید ؟

 

گذشت و به مقصد رسیدیم.
موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت
آقا از شما ممنونم.
پرسیدم بابت چی؟
گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم
اما هنوز کمی مردد بودم.
وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم.
با خودم شرط کردم
اگر بیست سنت را پس دادید بیایم.
فردا خدمت می رسیم !

تعریف می کرد:
تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد.


من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت می فروختم !

 

چهارشنبه 10/12/1390 - 12:30
سخنان ماندگار

کلماتی پرمحتوی و معجزه گر

نوشته شده در تاثیر نوع نگاه در زندگی> سخن بزرگان

پر معنی ترین کلمه ” ما” است…آن را بکار ببند.

عمیق ترین کلمه “عشق” است… به آن ارج بنه.

بی رحم ترین کلمه” تنفر” است…از بین ببرش.

سرکش ترین کلمه” هوس” است…بآ آن بازی نکن.

خود خواهانه ترین کلمه” من” است…از ان حذر کن.

ناپایدارترین کلمه “خشم” است…ان را فرو ببر.

بازدارترین کلمه “ترس”است…با آن مقابله کن.

با نشاط ترین کلمه “کار”است… به آن بپرداز.

پوچ ترین کلمه “طمع”است… آن را بکش.

سازنده ترین کلمه “صبر”است… برای داشتنش دعا کن.

روشن ترین کلمه “امید” است… به آن امیدوار باش.

ضعیف ترین کلمه “حسرت”است… آن را نخور.

تواناترین کلمه “دانش”است… آن را فراگیر.

محکم ترین کلمه “پشتکار”است…آن را داشته باش.

سمی ترین کلمه “غرور”است… بشکنش.

سست ترین کلمه “شانس”است… به امید آن نباش.

شایع ترین کلمه “شهرت”است… دنبالش نرو.

لطیف ترین کلمه “لبخند”است…آن را حفظ کن.

حسرت انگیز ترین کلمه “حسادت”است… از آن فاصله بگیر.

ضروری ترین کلمه “تفاهم”است… آن را ایجاد کن.

سالم ترین کلمه “سلامتی”است… به آن اهمیت بده.

اصلی ترین کلمه “اطمینان”است… به آن اعتماد کن.

بی احساس ترین کلمه “بی تفاوتی”است… مراقب آن باش.

دوستانه ترین کلمه “رفاقت”است… از آن سوءاستفاده نکن.

زیباترین کلمه “راستی”است… با ان روراست باش.

زشت ترین کلمه “دورویی”است… یک رنگ باش.

ویرانگرترین کلمه “تمسخر”است… دوست داری با تو چنین کنند؟

موقرترین کلمه “احترام”است… برایش ارزش قایل شو.

آرام ترین کلمه “آرامش”است… به آن برس.

عاقلانه ترین کلمه “احتیاط”است… حواست را جمع کن.

دست و پاگیرترین کلمه “محدودیت”است… اجازه نده مانع پیشرفتت بشود.

سخت ترین کلمه “غیرممکن”است… وجود ندارد.

مخرب ترین کلمه “شتابزدگی”است…مواظب پلهای پشت سرت باش.

تاریک ترین کلمه “نادانی”است…آن را با نور علم روشن کن.

کشنده ترین کلمه “اضطراب”است…آن را نادیده بگیر.

صبورترین کلمه “انتظار”است… منتظرش باش.

بی ارزش ترین کلمه “انتقام”است… بگذاروبگذر.

ارزشمندترین کلمه “بخشش”است… سعی خود را بکن.

قشنگ ترین کلمه “خوشروئی”است… راز زیبائی در آن نهفته است.

تمیزترین کلمه “پاکیزگی”است… اصلا سخت نیست.

رساترین کلمه “وفاداری”است… سر عهدت بمان.

تنهاترین کلمه “گوشه گیری”است…بدان که همیشه جمع بهتر از فرد بوده.

محرک ترین کلمه “هدفمندی”است… زندگی بدون هدف روی آب است.

و هدفمندترین کلمه “موفقیت”است… پس پیش به سوی آن…

 

 

يکشنبه 7/12/1390 - 9:59
داستان و حکایت

 

داستانک: ناامید شدن آسان است ولی...

تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه افتاد. او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد و اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذارند، اما کسی نمی آمد...
تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه افتاد. او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد و اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذارند، اما کسی نمی آمد.

سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت کند و داراییهای اندکش را در آن نگه دارد.

اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود، به هنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. متاسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه جیز از دست رفته بود.

از شدت خشم و اندوه درجا خشک اش زد فریاد زد: خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری کنی؟"

صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، از نجات دهندگانش پرسید: شما از کجا فهمیدید که من اینجا هستم؟ آنها جواب دادند: ما متوجه علائمی که با دود می دادی شدیم.

وقتی که اوضاع خراب می شود، ناامید شدن آسان است. ولی ما نباید دلمان را ببازیم چون حتی در میان درد و رنج دست خدا در کار زندگی مان است.

پس به یاد داشته باش، در زندگی اگر کلبه ات سوخت و خاکستر شد، ممکن است دودهای برخاسته از آن علائمی باشد که عظمت و بزرگی خداوند را به کمک می خواند.


منبع: گروه اینترنتی وارنینگ

باز نشر: مجله اینترنتی Bartarinha.ir

شنبه 1/11/1390 - 11:18
داستان و حکایت

با دستان خالی 

روزی ایراهیم ادهم خواست به حمام برود، چون لباسش ژنده بود، راهش ندادند.حالش دگرگون شد و با خود گفت :« آدم را با دست خالی ، به حمام راه نمی دهند، پس چگونه مرا به محضر خداوند راه دهند؟ در حالی که توشه ای ندارم؟»

تذکره الاولیا

 

يکشنبه 25/10/1390 - 12:39
داستان و حکایت

 

پند غلام

روزی ، ابراهیم ادهم غلامی خرید و از ا پرسید:« نام تو چیست؟»

گفت:« هر نامی که تو برمن بگذاری!»

پرسید:« غذای تو چیست ؟»

گفت :« هر غذائی که تو به من بدهی !»

پرسید :« چه می پوشی ؟»

گفت :« هر چه تو بر من بپوشانی!»

پرسید:« چه کاری بلدی؟»

گفت :« هر کاری که تو از من بخواهی!»

پرسید:« چه خواسته ای داری ؟»

گفت :« بنده را با آرزو و خواسته چه کار؟»

ابراهیم خطاب به خود گفت:« ای بی چاره ! آیا تو در همه عمر ، خدای  تعالی را این طور که این غلام ، بنده توست ، بندگی کرده ای ؟ اکنون بندگی را از ان غلام بیاموز!»

تذکره الاولیا

 

 

چهارشنبه 21/10/1390 - 12:35
داستان و حکایت

 

رحمت خدا

 

زاهدی بر منبر رفته بود و مردم را نصیحت می کرد و می گفت : (( ای مردم ! از رحمت خدا نا امید نشوید. هر کس دری را بسیار بکوبد ، بالاخره باز می شود.))

رابعه در مجلس او حاضر بود و گفت :(( چرا می گویی باز می شود ؟ مگر در رحمت خداوند بسته است که باز شود؟ ))

 

تذکره الاولیا

 

چهارشنبه 21/10/1390 - 11:24
داستان و حکایت

 

همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به 
دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟

روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.

تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.

ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.

آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.

گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟

فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:

باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد.

بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟

دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.

ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی.
بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟

نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.

و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.

در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن 
عصبانی بودم.

 وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد.

همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.

تقاضای او همین بود.

همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.


گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.
خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟

سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟

آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟

حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.

مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟

آوا، آرزوی تو برآورده میشه.

آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .

صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.

در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام.

چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه.

خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا 
فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه.


اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.


نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن 
مسخره ش کنن .

آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم 
نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه .

آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.

سر جام خشک شده بودم. و... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟

خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.

منبع: mstory.mihanblog.com

يکشنبه 18/10/1390 - 10:25
داستان و حکایت

 

در یونان باستان، سقراط به دانش زیادش مشهور و احترامی والا داشت. روزی یکی از آشنایانش، فیلسوف بزرگ را دید و گفت:سقراط، آیا می‌دانی من....
در یونان باستان، سقراط به دانش زیادش مشهور و احترامی والا داشت. روزی یکی از آشنایانش، فیلسوف بزرگ را دید و گفت:سقراط، آیا می‌دانی من چه چیزی درباره دوستت شنیدم؟"سقراط جواب داد: "یک لحظه صبر کن، قبل از اینکه چیزی به من بگویی، مایلم که از یک آزمون کوچک بگذری. این آزمون، پالایش سه‌گانه نام دارد .

آشنای سقراط: "پالایش سه‌گانه؟"

سقراط: "درست است، قبل از اینکه درباره دوستم حرفی بزنی، خوب است که چند لحظه وقت صرف کنیم و ببینیم که چه می‌خواهی بگویی. اولین مرحله پالایش حقیقت است. آیا تو کاملا مطمئن هستی که آنچه که درباره دوستم می‌خواهی به من بگویی حقیقت است؟"

آشنای سقراط: "نه، در واقع من فقط آن را شنیده‌ام و..."

سقراط: "بسیار خوب، پس تو واقعا نمی‌دانی که آن حقیقت دارد یا خیر. حالا بیا از مرحله دوم بگذر، مرحله پالایش خوبی. آیا آنچه که درباره دوستم می‌خواهی به من بگویی، چیز خوبی است؟"

آشنای سقراط: "نه، برعکس..."

سقراط: " پس تو می‌خواهی چیز بدی را درباره او بگویی، اما مطمئن هم نیستی که حقیقت داشته باشد. با این وجود ممکن است که تو از آزمون عبور کنی، زیرا هنوز یک سوال دیگر باقی مانده است: مرحله پالایش سودمندی. آیا آنچه که درباره دوستم می‌خواهی به من بگویی، برای من سودمند است؟"

آشنای سقراط: " نه، نه حقیقتا."

سقراط نتیجه‌گیری کرد: "بسیار خوب، اگر آنچه که می‌خواهی بگویی، نه حقیقت است، نه خوب است و نه سودمند، چرا اصلا می‌خواهی به من بگویی؟"

اینچنین است که سقراط فیلسوف بزرگی بود و به چنان مقام والایی رسیده بود.


منبع: عصرایران

باز نشر: مجله اینترنتی Bartarinha.ir

شنبه 10/10/1390 - 11:30
دانستنی های علمی

 

آدم صبح هستید یا عصر؟

سحرخیزها باهوش‌ تر نیستند!

اگر بخواهیم خودمانی باشیم، کدام یک از ما اگر کار و بارش به گونه‌ای باشد که نیاز به برخاستن زودهنگام از بستر نداشته باشد، مخصوصا در این روزهای سرد، اراده سحرخیزی دارد و باز اگر لازم نباشد اول وقت جایی باشیم، کدام یک از ما لذت بیدار ماندن برای گفتگو، مطالعه آزاد یا دیدن فیلم را از دست می‌دهد و سر شب می‌خوابد؟
می‌گویند که «سحرخیز باش تا کامروا باشی»، من هم مثل خیلی از شماها محسنات سحرخیزی را تجربه کرده‌ام. اما فارغ از حرف‌های معمول، اگر بخواهیم خودمانی باشیم، کدام یک از ما اگر کار و بارش به گونه‌ای باشد که نیاز به برخاستن زودهنگام از بستر نداشته باشد، مخصوصا در این روزهای سرد، اراده سحرخیزی دارد و باز اگر لازم نباشد اول وقت جایی باشیم، کدام یک از ما لذت بیدار ماندن برای گفتگو، مطالعه آزاد یا دیدن فیلم را از دست می‌دهد و سر شب می‌خوابد.

این جاست که گاهی ما از خودمان می‌پرسیم، آیا سحرخیزی آنچنان که قدما گفته‌اند، همیشه چیز خوبی است یا نه!


۱- سحرخیزها باهوش‌ترند یا دیربه‌خواب‌رونده‌ها؟

جالب است که بدانید پژوهش‌های روانشناسی جالبی در طی سال‌ها در مورد ریتم‌های شبانه‌روزی ما صورت گرفته است. خیلی از ماها، آدم‌ها صبح هستیم، یعنی تمرکز و بازده کاری و حتی خلقمان در صبح بهتر از عصر است، بعضی‌هامان هم البته عصرها به مراتب بهتری هستیم.

یکی از نکاتی که در این پژوهش‌های مورد بررسی قرار گرفته است، رابطه بین هوش و «آدم صبح یا عصر» بودن است.

در جریان یکی از این تحقیقات ۴۲۰ نفر که آدم صبح یا عصر بودند، مورد بررسی قرار گرفتند و با استفاده از تست‌های سنجش ضریب هوشی مورد بررسی قرار گرفتند، نتیجه تحقیق جالب بود:

بر خلاف باور سنتی جامعه، آنهایی که در ساعات عصر، بهتر هستند، ضریب هوشی بالاتری نسبت با آدم‌های صبح دارند!

همین نتیجه منشأ بحث‌ها و تئوری‌هایی در مورد ماهیت توانایی‌های شناختی آدمی شده است.


۲- تأثیر آدم صبح یا عصر بودن بر میزان کارایی:

خیلی وقت‌ها من شخصا در این مورد فکر کرده بودم که واقعا آدم صبح یا عصر بودن، چه میزان بر توانایی و کارایی ما در صبح یا عصر تأثیر می‌گذارد.

فرض کنید که شما آدم عصر باشید و بعد طبق روال معمول همه امتحانات خود را مجبور باشید، صبح‌ها بدهید. در این صورت آیا پیش نیامده که آرزو کرده باشید، ای کاش امتحان‌ها عصرها برگزار می‌شد.

اما فقط عملکرد ذهنی نیست که تحت تأثیر آدم صبح یا عصر بودن قرار می‌گیرد، عملکرد بدنی و ورزشی هم از این امر مستثنی نیست. در این مورد یک تحقیق جالب انجام شده است:

در این تحقیق بازیکنان لیگ بیسبال آمریکا به دو دسته که آدم صبح یا عصر بودند، تقسیم شدند. معلوم شد که عملکرد آنها از لحاظ میزان موفقیت در پرتاب‌ها تحت تأثیر زمان مسابقه قرار می‌گیرد. البته به سبب کم بودن تعداد کسانی که در تحقیق شرکت داده شده بودند، این تحقیق از لحاظ آماری معتبر نیست. اما می‌تواند به ما نشان بدهند که می‌تواند چنین تقاوت عملکردی را در آینده اثبات کرد.


۳- تفاوت شخصیتی سحرخیزها و جغدهای شب:

در جریان یک تحقیق جالب دیگر ۳۴۶ دانش‌آموز آلمانی شرکت داده شدند، نخست با استفاده از تست‌های استانداردی نوع ریتم شبانه‌روزی آنها مشخص شد و بعد با تست دیگری به نام TCI، خلق و خوی آنها مورد بررسی قرار گرفت.

معلوم شد که: آنهایی که آدم صبح هستند، کوشاترند و میزان همکاری و مشارکت بیشتری در کارها دارند، در حالی که آنهایی که آدم عصر هستند، آدم‌های کنجکاوتری هستند که بیشتر در پی یافتن چیزهای تازه هستند.


۴- کدام دسته رفنار فراکنشی دارند، خلاق‌ترند و برونگراتر هستند؟

باز هم بر اساس تحقیقی که روی ۳۶۷ دانش‌آموزی انجام شد معلوم شد که آنهایی که آدم عصر هستند، برونگراتر و خلاق‌ترند، در حالی که آنهایی که آدم صبح هستند، رفتار فراکنشی یا proactivity بیشتری دارند و در مقایسه با آدم‌های عصر خوش‌بین‌ترند.

proactivity یعنی اینکه کسی در کار و زندگی، در مقابل وضعیت‌ها و مشکلات، بیشتر کنشگر باشد تا واکنش‌دهنده و بتواند با پیشبینی و طرح‌ریزی کارها، سررشته امور را در دست بگیرد.


منبع: 1پزشک

باز نشر: مجله اینترنتی Bartarinha.ir

چهارشنبه 7/10/1390 - 11:3
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته