ادبی هنری
مثل آهو می کشد گردن ولی رم می کند
با رمـیدنهای خــــود از عمر من کم کند
می نهد بر شانه های خسته ام بار نگاه
بار سنگینی که پشت کوه را خم می کند
گرچه می ریزد شراب از چشم های مست او
کاسه صـبر مـرا لـبریز از غم می کند
با رقیبان می نشــــیند بـــاده نوشی می کند
چون مرا می بیند از غم چهره در هم می کند
بس که دور از چشم هایش سوگواری کرده ام
هر که می بیند مـــرا یــــــاد از محرم می کند
در عبور از لحظه های زندگی جز عشق نیست
آن که اســــــباب غـــــم ما را فراهم می کند
شنبه 13/4/1388 - 13:55
دعا و زیارت
گفتمش نقاش را نقشی بکش از زندگی
با قلم نقش حبابی بر لب دریا کشید
گفتمش چون می کشی تصویر مردان خدا
تک درختی در بیابان یکه و تنها کشید
گفتمش نامردمان این زمان را نقش کن
عکس یک خنجر ز پشت سر پی مولا کشید
گفتمش راهی بکش کان ره رساند مقصدم
راه عشق و عاشقی و مستی ونجوا کشید
گفتمش تصویری از لیلی و مجنون را بکش
عکس حیدر در کنار حضرت زهرا کشید
گفتمش بر روی کاغذ عشق را تصویر کن
در بیابان بلا، تصویر یک سقا کشید
گفتمش از غربت ومظلومی ومحنت بکش
فکر کرد و چهار قبر خاکی از طه کشید
گفتمش سختی و درد وآه گشته حاصلم
گریه کرد، آهی کشید و زینب کبری کشید
گفتمش درد دلم را با که گویم ای رفیق
عکس مهدی را کشید و به چه بس زیبا کشید
گفتمش ترسیم کن تصویری از روی حسین
گفت این یک را بباید خالق یکتا کشی
شنبه 13/4/1388 - 13:52
دعا و زیارت
خداوند به حضرت موسی (ع) وحی کرد که ای موسی! از من سپاسگذاری کن آنچنان که سزاوار من است.
موسی در جواب پرسید: پروردگارا! چگونه حق سپاس تو را ادا کنم در حالی که هر گونه سپاسگذاری من خود نعمتی دیگر است؟
خداوند در پاسخ فرمود: اکنون که دانستی پاسخ تو نیز نعمتی از جانب من است حق شکر مرا به جا آوردی.
امام صادق (ع)
خداوند به حضرت داوود فرمود: گنهکاران را مژده بده و صدیقان (راست گویان و درست کرداران) را بترسان.
حضرت داوود (ع) گفت: چگونه گنهکاران را مژده دهم و صدیقان را بترسانم !
خداوند فرمود: ای داوود گنهکاران را مژده بده که من توبه را می پذیرم و از گناه آنان در می گذرم و صدیقان را بترسان که به اعمال خویش
خود بین نشوند زیرا بنده ای نیست که به پای حسابش نکشم جز آنکه هلاک باشد.
حضرت محمد (ص)
شنبه 13/4/1388 - 13:49
ادبی هنری
دو پسر بچه ی 13 و 14 ساله کنار رودخانه ایستاده بودند که یکی از آن مردان شرور که بزرگ و کوچک حالی شان نمی شود، برای سر کیسه کردنشان و ابتدا به پسر بچه ی 13 ساله که خیلی هفت خط بود گفت: "من شیطان هستم اگر به من یک سکه ندهی همین الان تو را تبدیل به یک خوک می کنم" پسر بچه ی 13 ساله ی زبر و زرنگ خندید و او را مسخره کرد و برایش صدایی در آورد! مرد شرور از رو نرفت و به سراغ پسر بچه ی 14 ساله رفت و گفت: "تو چی پسرم! آیا دوست داری توسط شیطان تبدیل به یک گاومیش شوی یا اینکه الآن به ابلیس یک سکه می دهی؟ "پسر بچه ی 14 ساه که بر عکس دوست جوانترش خیلی ساده دل بود با ترس و لرز از جیبش یک سکه ی 50 سنتی درآورد و آن را به شیطان داد! مرد شرور اما پس از گرفتن سکه ی 50 سنتی از پسرک ساده دل، به سراغ پسرک 13 ساله رفت و خشمش را با یک لگد و مشت که به او کوبید، سر پسرک خالی کرد و بعد رفت.
چند دقیقه بعد پسرک زبر و زرنگ به سراغ پسر ساده دل آمد و وقتی دید او اشک می ریزد، علت را پرسید که پسرک گفت: "با آن 50 سنت باید برای مادر مریضم دارو می خریدم"
پسرک 13 ساله خندید و گفت: "غصه نخور، من سه تا سکه ی50 سنتی دارم که 2 تا را می دهم به تو." پسرک ساده دل گفت: "تو که پول نداشتی!" پسرک زرنگ خندید و گفت: "گاهی می شود جیب شیطان را هم زد"
شنبه 13/4/1388 - 13:46
ادبی هنری
بیا، کاین دل سر هجران ندارد بجز وصلت دگر درمان ندارد
به وصل خود دلم را شاد گردان که خسته طاقت هجران ندارد
بیا، تا پیش روی تو بمیرم که بیتو زندگانی آن ندارد
چگونه بیتو بتوان زیست آخر؟ که بیتو زیستن امکان ندارد
بمردم ز انتظار روز وصلت شب هجران مگر پایان ندارد؟
بیا، تا روی خوب تو ببینم که مهر از ذره رخ پنهان ندارد
ز من بپذیر، جانا، نیم جانی اگر چه قیمت چندان ندارد
چه باشد گر فراغت والهی را چنین سرگشته و حیران ندارد؟
وصالت تا ز غم خونم نریزد عراقی را شبی مهمان ندارد
شنبه 13/4/1388 - 13:27
ادبی هنری
فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی.
پیرمرد از دختر پرسید:
- غمگینی؟
- نه.
- مطمئنی؟
- نه.
- چرا گریه می کنی؟
- دوستام منو دوست ندارن.
- چرا؟
- چون قشنگ نیستم
- قبلا اینو به تو گفتن؟
- نه.
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.
- راست می گی؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد و به طرف دوستاش دوید، شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت...
شنبه 13/4/1388 - 13:24
دعا و زیارت
در قبائل عرب همواره جنگ بود، اما مكه "زمین حرام" بود و ماه های رجب، ذی القعده، ذی الحجه و محرم "زمان حرام". دو قبیله كه با هم می جنگیدند، تا وارد ماه حرام می شدند، جنگ را موقتأ تعطیل می كردند؛ اما برای آنكه اعلام كنند كه "در حال جنگند و این آرامش از سازش نیست، ماه حرام رسیده است و چون بگذرد، جنگ ادامه خواهد یافت" سنت بود كه بر قبه ى خیمه ى فرمانده ى قبیله پرچم سرخی می افراشتند تا دوستان، دشمنان و مردم، همه بدانند كه "جنگ پایان نیافته است". آنها كه به كربلا می روند، می بینند كه (به ظاهر) جنگ با پیروزى یزید پایان گرفته و بر جنگ، آرامش مرگ سایه افكنده است. اما می بینند كه بر قبه ی آرامگاه حسین، پرچم سرخی در اهتزاز است. بگذار این "سال های حرام" بگذرد!
دكتر على شریعتی.
شنبه 13/4/1388 - 13:23
سياست
می گویند زمانی که قرار بود دادگاه لاهه برای رسیدگی به دعاوی انگلیس در ماجرای ملی شدن صنعت نفت تشکیل شود، دکتر مصدق با هیات همراه زودتر از موقع به محل رفت. در حالی که پیشاپیش جای نشستن همه ی شرکت کنندگان تعیین شده بود، دکتر مصدق رفت و به نمایندگی هیات ایران روی صندلی نماینده انگلستان نشست.
قبل از شروع جلسه، یکی دو بار به دکتر مصدق گفتند که اینجا برای نماینده هیات انگلیسی در نظر گرفته شده و جای شما آن جاست، اما پیرمرد توجهی نکرد و روی همان صندلی نشست. جلسه داشت شروع می شد و نماینده هیات انگلیس روبروی دکتر مصدق منتظر ایستاده بود تا بلکه بلند شود و روی صندلی خویش بنشیند، اما پیرمرد اصلاً نگاهش هم نمی کرد.
جلسه شروع شد و قاضی رسیدگی کننده به مصدق رو کرد و گفت که شما جای نماینده انگلستان نشسته اید، جای شما آن جاست. کم کم ماجرا داشت پیچیده می شد و بیخ پیدا می کرد که مصدق بالاخره به صدا در آمد و گفت:
"شما فکر می کنید نمی دانیم صندلی ما کجاست و صندلی نماینده هیات انگلیس کدام است؟ نه جناب رییس، خوب می دانیم جایمان کدام است. اما علت اینکه چند دقیقه ای روی صندلی دوستان نشستم به خاطر این بود تا دوستان بدانند بر جای دیگران نشستن یعنی چه؟ او اضافه کرد که سال های سال است دولت انگلستان در سرزمین ما خیمه زده و کم کم یادشان رفته که جایشان این جا نیست و ایران سرزمین آبا و اجدادی ماست نه سرزمین آنان."
سکوتی عمیق فضای دادگاه را احاطه کرده بود و دکتر مصدق بعد از پایان سخنانش کمی سکوت کرد و آرام بلند شد و به روی صندلی خویش قرار گرفت.
با همین ابتکار و حرکت، عجیب بود که تا انتهای نشست، فضای جلسه تحت تاثیر مستقیم این رفتار پیرمرد قرار گرفته بود و در نهایت نیز انگلستان محکوم شد.
شنبه 13/4/1388 - 13:22
ادبی هنری
پدر بزرگ، درباره چه مینویسید؟
-درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه مینویسم، مدادی است که با آن مینویسم. میخواهم وقتی بزرگ شدی، مثل این مداد بشوی.
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید:
-اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیدهام!
پدربزرگ گفت: بستگی دارد چطور به آن نگاه کنی، در این مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بیاوری، برای تمام عمرت با دنیا به آرامش میرسی.
صفت اول: میتوانی کارهای بزرگ کنی، اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت میکند. اسم این دست خداست، او همیشه باید تو را در مسیر ارادهاش حرکت دهد.
صفت دوم: باید گاهی از آنچه مینویسی دست بکشی و از مدادتراش استفاده کنی. این باعث میشود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تیزتر میشود (و اثری که از خود به جا میگذارد ظریفتر و باریکتر) پس بدان که باید رنجهایی را تحمل کنی، چرا که این رنج باعث میشود انسان بهتری شوی.
صفت سوم: مداد همیشه اجازه میدهد برای پاک کردن یک اشتباه، از پاککن استفاده کنیم. بدان که تصحیح یک کار خطا، کار بدی نیست، در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری، مهم است.
صفت چهارم: چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است. پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است.
و سر انجام پنجمین صفت مداد: همیشه اثری از خود به جا میگذارد. پس بدان هر کار در زندگیات میکنی، ردی به جا میگذارد و سعی کن نسبت به هر کار میکنی، هشیار باشی وبدانی چه میکنی..
چهارشنبه 10/4/1388 - 20:14
ادبی هنری
یا علی! رفتم بقیع، اما چه سود؟
هرچه گشتم فاطمه آنجا نبود.
یاعلی! قبر پرستویت کجاست؟
آن گل صدبرگ خوشبویت کجاست؟
هر چه باشد من نمک پرورده ام
دل به عشق فاطمه خوش کرده ام
حج من بى فاطمه بی حاصل است
فاطمه حلال صدها مشکل است
من طواف سنگ کردم دل کجاست؟
راه پیمودم، بگو منزل کجاست؟
کعبه بى فاطمه مشت گل است
قبر زهرا کعبه اهل دل است...
چهارشنبه 10/4/1388 - 20:2