• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 112
تعداد نظرات : 108
زمان آخرین مطلب : 5388روز قبل
ادبی هنری

روزی در آخر ساعت درس یك دانشجوی دوره دكترای نروژی ، سوالی مطرح كرد:
استاد،شما كه از جهان سوم می آیید،جهان سوم كجاست ؟؟
فقط چند دقیقه به آخر كلاس مانده بود.من در جواب مطلبی را فی البداهه گفتم كه روز به روز بیشتر به آن اعتقاد پیدا می كنم.به آن دانشجو گفتم:
جهان سوم جایی است كه هر كس بخواهد مملكتش را آباد كند،خانه اش خراب می شود و هر كس كه بخواهد خانه اش آباد باشد باید در تخریب مملكتش بكوشد
.

پروفسور محمود حسابی 

يکشنبه 28/4/1388 - 16:39
شعر و قطعات ادبی

 شنیدم كه چون قوی زیبا بمیرد
فریبنده زاد و فریبا بمیرد
شب مرگ، تنها، نشیند به موجی
رود گوشه ای دور و تنها بمیرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
كه خود در میان غزلها بمیرد
گروهی بر آنند كین مرغ شیدا
كجا عاشقی كرد، آنجا بمیرد
شب مرگ، از بیم، آنجا شتابد
كه از مرگ غافل شود تا بمیرد
من این نكته گیرم كه باور نكردم
ندیدم كه قویی به صحرا بمیرد
چو روزی ز آغوش دریا بر آمد
شبی هم در آغوش دریا بمیرد
تو دریای من بودی آغوش وا كن
كه می خواهد این قوی زیبا بمیرد

دکتر حمیدی شیرازی 

يکشنبه 28/4/1388 - 16:37
ادبی هنری
روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی.

- اول این که سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
- دوم این که در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی.
- و سوم این که در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی.

پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟

لقمان جواب داد:
- اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که می خوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد.
- اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهنرین خوابگاه جهان است.
- و اگر با مردم دوستی کنی، در قلب آنها جای می گیری و آن وقت بهترین خانه های جهان مال توست
.
يکشنبه 28/4/1388 - 16:34
خاطرات و روز نوشت
به نام خدا _ اون روز دو تا امتحان پشت سر هم داشتم ، دو تا از سخت ترین امتحانام رو .تازه شانس آورده بودم، چون خیلی از بچه ها همین دو تا امتحانشون دقیقا توی یه ساعت افتاده بود و مجبور بودن بدون وقفه دو تا امتحانو پشت سر هم بدن.
ترسم از این بود که اولی رو خراب کنم و از ناراحتی اون دومی رو هم ...
اولی معادلات دیفرانسیل بود.درسی که هم خیلی به اون علاقه داشتم و هم از اول سال همگام با استاد اون درس رو خونده بودم.اما همونطور که می دونید ، معادلات درسیه که توی اون 20،15 معادله ی مختلف رو به خاطر می سپری و بر حسب نیاز باید از یکیشون استفاده کنی ، بنابراین هرچقدر هم که خونده باشی ترس از فراموش کردن یا قاطی کردن معادله ها رهات نمی کنه. خلاصه رفتم سر جلسه.
استاد ، استاد خوبی بود ، ولی معروف بود به اینکه بچه ها رو سخت پاس می کنه .اما من به خودم اطمینان داشتم.گفتم هرچقدر هم سخت پاس کنه من که امتحانمو خوب بدم ، دیگه کاری نمی تونه بکنه.
اما همون شد که فکر می کردم.اکثر معادله ها رو با هم قاطی کردم و بعضی ها رو هم فراموش!
امتحان از 18 نمره بود.از 2 نمره ی باقی مونده می دونستم که 1.5 یا 2 رو می گیرم.
با هر زحمتی که بود یه چیزی در حدود 10 نمره نوشتم و اومدم بیرون. هیچ تضمینی نبود که من همه ی اون 10 نمره رو بگیرم ،اونم با تعاریفی که از استاد می شد .خدائیش من هم خیلی جسته و گریخته نوشته بودم و به جز یکی دو سوال بقیه رو نصفه نیمه نوشتم .امید چندانی به قبول شدنش نداشتم.
به هر حال باید سریع می رفتم سر جلسه ی امتحان برنامه نویسی .
اما برنامه نویسی رو که دیگه نگو و نپرس! به چند دلیل از اول سال امید چندانی به قبولی این درس نداشتم؛ اولین و مهمترین دلیل اینکه من ندانسته با استادی این درس رو گرفته بودم که دانشجوهایی که دو سه ترم از درسش افتاده بودن توی دانشگاه پر بودن! البته این استاد فوق العاده انسان شخیص و خوش اخلاقی بود به طوریکه همه ی بچه ها حتی اونهایی که از درسش رد شده بودن شدیدا دوستش داشتند .
دلیل دوم اینکه من هیچ موقع علافه ای به برنامه نویسی و C++ و این جور چیزا نداشتم ، برای همین یا رغبتی برای خوندنش نداشتم و یا وقتی هم می خوندم چیزی ازش حالیم نمی شد.
و دلیل سوم هم اینکه استاد به ما گفته بودکه باید از کامپایلر Borland C نسخه ی 3.1 استفاده کنیم و این کامپایلر هم هر چقدر که گشتیم در دسترس نبود .البته بقیه ی بچه های کلاس از کامپایلرهای دیگه استفاده می کردن ولی من از هر کامپایلری که می خواستم استفاده کنم یه مشکلی داشت و قابل استفاده نبود . بنابراین تا یک هفته مونده به امتحان من عملا هیچ برنامه ای ننوشته بودم.
خلاصه با دلی زخم خورده از خراب کردن امتحان اول (!) رفتم سر جلسه ی امتحان دوم اون روز .
وقتی برگه به دستم رسید و به چند تا از سوالا نگاهی انداختم ، دیگه دنیا روی سرم خراب شد ، چون هم سوالا از اونی که فکر می کردم سخت تر بود و هم طبق حدسم دیگه روحیه ی پاسخ دادن به این سوالا رو نداشتم .
نهایتا هر چی که بلد بودم چند برابر جسته و گریخته تر از امتحان قبلی نوشتم و اومدم بیرون . تقریبا به قبولی تو این امتحان هیچ امیدی نداشتم.
اما من حدود یک ماه و چند روز پیش شروع کرده بودم به خوندن نماز شب . البته خوندن نماز شب رو نه به دلیل دستیابی به توفیقات درسی بلکه به دلیل برخی مسایل شخصی آغاز کرده بودم و از اون موقع کم و بیش و پس و پیش (سجع رو رفتی؟؟!!) فضیلت های اون رو درک کرده بودم ، اما این بار یه چیز دیگه بود ...
چند روز بعد نمره ی معادلاتم اومد و 13.5 شدم .البته این نمره صد در صد دست نیافتنی نبود اما لازمه ی اون یک استاد فوق العاده با حوصله بود تا تمام ریزنوشته های من رو کنار هم جمع کنه و این از استاد ما بعید بود! به هر حال این اولین چشمه از فضیلت های خوندن نماز شب بود اما بیگ بنگ قضیه یه چیز دیگه بود!
دو روز پیش بالاخره با تاخیری طولانی نمره ی برنامه نویسی هم اومد . درسی که از اوایل سال از اون قطع امید کرده بودم و بعد از امتحان هم خیالم صد در صد راحت شده بود!!!
نمره ی من 11 شد ، نمره ای که هیچ جوره ممکن نبود؛ نه از من که چیز زیادی از این درس نمی فهمیدم ، و نه از استادمون که...
و من تا می تونستم خدا رو شکر کردم... .


یا علی (ع)

شنبه 27/4/1388 - 17:45
ادبی هنری
سازنده ترین کلمه" گذشت" است... آن را تمرین کن

پر معنی ترین کلمه" ما" است... آن را بکار ببند

عمیق ترین کلمه "عشق" است... به آن ارج بنه

بی رحم ترین کلمه "تنفر" است... از بین ببرش

سرکش ترین کلمه "هوس" است... با آن بازی نکن

خودخواهانه ترین کلمه" من" است... از آن حذر کن

ناپایدارترین کلمه "خشم" است... آن را فرو ببر

بازدارنده ترین کلمه "ترس" است... با آن مقابله کن

با نشاط ترین کلمه "کار" است... به آن بپرداز

پوچ ترین کلمه "طمع" است... آن را بکش

سازنده ترین کلمه "صبر" است... برای داشتنش دعا کن

روشن ترین کلمه "امید" است... به آن امیدوار باش

ضعیف ترین کلمه "حسرت" است... آن را نخور

تواناترین کلمه "دانش" است... آن را فراگیر

محکم ترین کلمه "پشتکار" است... آن را داشته باش

سمی ترین کلمه "غرور" است... بشکنش

سست ترین کلمه "شانس" است... به امید آن نباش

بی احساس ترین کلمه "بی تفاوتی" است... مراقب آن باش

دوستانه ترین کلمه "رفاقت" است... از آن سوءاستفاده نکن

زیباترین کلمه "راستی" است... با آن روراست باش

زشت ترین کلمه "دورویی" است... یک رنگ باش

ویرانگرترین کلمه "تمسخر" است... دوست داری با تو چنین کنند؟

موقرترین کلمه "احترام" است... برایش ارزش قائل شو

آرام ترین کلمه "آرامش" است... به آن برس

عاقلانه ترین کلمه "احتیاط" است... حواست را جمع کن

دست و پاگیرترین کلمه "محدودیت" است... اجازه نده مانع پیشرفتت بشود

سخت ترین کلمه "غیرممکن" است... وجود ندارد

مخرب ترین کلمه "شتابزدگی" است... مواظب پل های پشت سرت باش

تاریک ترین کلمه "نادانی" است... آن را با نور علم روشن کن

کشنده ترین کلمه "اضطراب" است... آن را نادیده بگیر

صبورترین کلمه "انتظار" است... منتظرش باش

بی ارزش ترین کلمه "انتقام" است... بگذار و بگذر

چهارشنبه 17/4/1388 - 11:6
طنز و سرگرمی
چوپانی مشغول چراندن گله گوسفندان خود در یك مرغزار دور افتاده بود. ناگهان سر و كله ی یك اتومبیل جدید كروكی از میان گرد و غبار جاده های خاكی پیدا شد. راننده ی آن اتومبیل كه یك مرد جوان بسیار شیک پوش، با لباس های مارک دار سرش را از پنجره اتومبیل
بیرون آورد و پرسید: اگر من به تو بگویم كه دقیقا چند راس گوسفند داری، یكی از آنها را به من خواهی داد؟

چوپان نگاهی به جوان تازه به دوران رسیده و نگاهی به رمه اش كه به آرامی در حال چریدن بود، انداخت و با وقار خاصی جواب مثبت داد.

جوان، ماشین خود را در گوشه ای پارك كرد و كامپیوتر Notebook خود را به سرعت از ماشین بیرون آورد، آن را به یك تلفن راه دور وصل كرد، روی اینترنت وارد صفحه ی NASA شد، جایی كه می توانست سیستم جستجوی ماهواره ای (GPS) را فعال كند. منطقه ی چراگاه را مشخص كرد، یك بانك اطلاعاتی با 60 صفحه ی كاربرگ Excel به وجود آورد و فرمول پیچیده ی عملیاتی را وارد كامپیوتر كرد. بالاخره 150 صفحه ی اطلاعات خروجی سیستم را توسط یك چاپگر مینیاتوری همراهش چاپ كرد و آنگاه در حالی كه آنها را به چوپان می داد، گفت: شما در اینجا دقیقا 1586 گوسفند داری.

چوپان گفت: درست است. حالا همان طور كه قبلا توافق كردیم، می توانی یكی از گوسفندها را ببری.

آنگاه به نظاره ی مرد جوان كه مشغول انتخاب كردن و قرار دادن آن گوسفند در داخل اتومبیلش بود، پرداخت. وقتی كار انتخاب آن مرد تمام شد، چوپان رو به او كرد و گفت: اگر من دقیقا به تو بگویم كه چه كاره هستی، گوسفند مرا پس خواهی داد؟

مرد جوان پاسخ داد: آری! چرا كه نه؟

چوپان گفت: تو یك مشاور هستی.

مرد جوان گفت: راست می گویی، اما به من بگو كه این را از كجا حدس زدی؟

چوپان پاسخ داد: كار ساده ای است. بدون اینكه كسی از تو خواسته باشد، به اینجا آمدی. برای پاسخ دادن به سوالی كه خود من جواب آن را از قبل می دانستم، مزد خواستی. مضافا اینكه هیچ چیز راجع به كسب و كار من نمی دانی، چون به جای گوسفند، سگ مرا برداشتی!

چهارشنبه 17/4/1388 - 11:2
ادبی هنری
آنگاه که خداوند جهان را، خورشید را و ماه و ستارگان را، تپه ها را و کوهها را، جنگل ها را و سر انجام مرد را آفرید به آفرینش زن پرداخت. پروردگار گرامی ما، پیچش پیچکها، لرزش و جنبش علفها، سستی نی ها، نازکی و لطافت گلها، سبکی برگها، تندی نگاه آهوان، روشنی پرتو خورشید، اشک ابر های تیره، ناپایداری باد، ترس و رمندگی خرگوش، غرور طاووس، نرمی کرک، سختی الماس، شیرینی عسل، درندگی ببر، گرمای آتش، سرمای برف، پر گویی زاغ وصدای کبوتر را یکجا در آمیخت و از آن زن را آفرید و او را به مرد داد.
روزگار مرد سرشار از خوشبختی شد. زیرا اینک وی کسی را داشت که انباز خوشی ها و شادی هایش باشد با این همه پس از چندی مرد روی به در گاه خدای آورد و گفت: خداوندا این موجودی که به من ارزانی داشتی زندگی مرا تیره و تار ساخته، یکسره پرچانگی می کند و جان مرا به لب رسانده است. هرگز مرا تنها نمی گذارد و توجه دایمی می خواهد، بیهوده فریاد می کشد و همیشه تنبل است، من آمده ام او را پس بدهم! چرا که نمی توانم با او زندگی کنم. خداوند زن را پس گرفت. هشت روز گذشت. آنگاه مرد به در گاه خدا آمد و گفت: خداوندا! از روزی که زن رفته زندگی من پوچ و تهی شده است. به یاد می آورم که چگونه با من می خندید و زندگی را سرشار از لذت می ساخت. به یاد می آورم که  زندگی من چه آسوده و شیرین می گذشت. خداوند زن را پس داد. یک ماه گذشت... دوباره مرد به آستان خداوند آمد و گفت: پروردگارا من نمی توانم او را بشناسم و رفتارش را دریابم اما می دانم که او پیش از آنکه مایه خوشبختی من باشد مایه رنج و آزار من است. خداوند پاسخ داد به راه خود برو و آنچه نیک است به جای آر.
مرد شکوه کنان گفت: اما من نمی توانم با او زندگی کنم.
خداوند گفت: بی او هم نمی توانی زندگی کنی.

ترجمه از متون دینی سانسکریت

چهارشنبه 17/4/1388 - 10:56
ادبی هنری
آموختم که بهترین کلاس دنیا محضر بزرگ ترهاست

آموختم که
وقتی سعی می کنی عملی را تلافی کنی و
حسابت را تصفیه کنی
تنها به او اجازه می دهی بیشتر
تو را برنجاند

آموختم که
هیچ کسی کامل نیست ، مگر این که
عاشق او شوی

آموختم که
هر چه زمان کمتری داشته باشم
کارهای بیشتری انجام می دهم

آموختم که
اگر کسی بگوید روز مرا ساخته ای
روز مرا ساخته است

آموختم که
اگر به هیچ طریقی قادر نیستم
کمک کنم ، برای او دعا کنم

آموختم که
هر چه آدمی نسبت به جبر زمانه اش جدی باشد
اما همیشه به دوستی نیاز دارد
که بتواند بدون تکلف و ساده لوحانه
با او برخورد کند

آموختم که
گاهی اوقات همه آن چیزی که انسان نیاز دارد
دستی برای گرفتن و قلبی برای
درک شدن است

آموختم که
باید شکر گذار باشیم که
خداوند هر آنچه را
از او خواستیم به ما نداده است

آموختم که
زیر ظاهر سر سخت هر انسانی
فردی نهفته که خواهان تمجید و
دوست داشتن است

آموختم که
زندگی سخت است ، ولی من سخت ترم

آموختم که
وقتی در بندر غم لنگر می گیری
شادی در جای دیگر شناور است

آموختم که
همه خواهان آنند که در اوج قله زندگی کنند
اما همه شادی ها
و پیشرفت ها زمانی رخ می دهد
که در حال صعود به آن هستی

آموختم که
پند دهی فقط در دو برهه از زمان
جایز است
زمانی که از تو خواسته می شود
و هنگامی که خطر زندگی کسی را
تهدید می کند

چهارشنبه 17/4/1388 - 10:50
طنز و سرگرمی
سیاستمدار: کسی است که می تواند به شما بگوید به جهنم بروید
منتها به نحوی که شما برای این سفر لحظه شماری کنید.

مشاور: کسی است که ساعت شما را از دستتان باز می کند
و بعد به شما می گوید ساعت چند است.

حسابدار: کسی است که قیمت هر چیز را می داند
ولی ارزش هیچ چیز را نمی داند.

بانکدار: کسی است هنگامی که هوا آفتابی است چترش را به شما قرض می دهد
و درست تا باران شروع می شود آن را می خواهد.

اقتصاددان: کسی است که فردا خواهد فهمید
چرا چیزهایی که دیروز پیش بینی کرده بود امروز اتفاق نیفتاد.

روزنامه نگار: کسی است که %50 از وقتش به نگفتن چیزهایی که می داند می گذرد
و %50 بقیه وقتش به صحبت کردن در مورد چیزهایی که نمی داند.

ریاضیدان: مرد کوری است که در یک اتاق تاریک
بدنبال گربه سیاهیه می گردد که آنجا نیست.

هنرمند مدرن: کسی است که رنگ را بر روی بوم می پاشد
و با پارچه ای آن را بهم می زند و سپس پارچه را می فروشد.

فیلسوف: کسی است که برای عده ای که خوابند حرف می زند.

روانشناس: کسی است که از شما پول می گیرد تا سوالاتی را بپرسد
که همسرتان مجانی از شما می پرسد.

جامعه شناس: کسی است که وقتی ماشین خوشگلی از خیابان رد می شود
و همه مردم به آن نگاه می کنند، او به مردم نگاه می کند.

برنامه نویس: کسی است که مشکلی که از وجودش بی خبر بودید
را به روشی که نمی فهمید حل می کند.

چهارشنبه 17/4/1388 - 10:47
طنز و سرگرمی
ساختمان کتابخانه انگلستان قدیمی است و تعمیر آن نیز فایده ای ندارد . قرار بر این شد کتابخانه جدیدی ساخته شود . اما وقتی ساخت بنا به پایان رسید ؛ کارمندان کتابخانه برای انتقال میلیون ها جلد کتاب دچار مشکلات دیگر شدند . یک شرکت انتقال اثاثیه از دفتر کتاخانه خواست که برای این کار سه میلیون و پانصد هزار پوند بپردازد تا این کار را انجام دهد. اما به دلیل فقدان سرمایه کافی ،این درخواست از سوی کتابخانه رد شد . فصل بارانی شدن فرا رسید، اگر کتابها بزودی منتقل نمی شد ، خسارات سنگین فرهنگی و مادی متوجه انگلیس می گردید . رییس کتابخانه بیشتر نگران شد و بیمار گردید . روزی ، کارمند جوانی از دفتر رییس کتابخانه عبور کرد. با دیدن صورت سفید و رنگ پریده رییس، بسیار تعجب کرد و از او پرسید که چرا اینقدر ناراحت است . رییس کتابخانه مشکل کتابخانه را برای کارمند جوان تشریح کرد، اما برخلاف توقع وی ، جوان پاسخ داد: سعی می کنم مساله را حل کنم . روز دیگر، در همه شبکه های تلویزیونی و روزنامه ها آگهی منتشر شد به این مضمون : همه شهروندان می توانند به رایگان و بدون محدودیت کتابهای کتابخانه انگلستان را امانت بگیرند و بعد از بازگرداندن آن را به نشانی جدید تحویل دهند!
چهارشنبه 17/4/1388 - 10:45
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته