• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 296
تعداد نظرات : 82
زمان آخرین مطلب : 6072روز قبل
ادبی هنری
 

چطور امكان داشت آقاي كپلر از كلماتي كه چنين آهنگين در آن خيابان ساكت و آرام طنين افكنده بود، خوشش نيايد؟آنا از دومين خط سرود با پدرش هم آواز شد. او هم درست مثل پدرش طوري آن سرود را مي خواند كه تك تك خطهايش اهميت خاصي پيدا مي كردند.

پس من آنگونه كه دوست دارم مي انديشم و اين مرا خشنود مي سازد.

وجدانم چنين حكم مي كند.

و من اين حق را پاس مي دارم.

به اينجا رسيده بودند كه آنا صداي بقيه را شنيد. رودي دو پله يكي مي كرد، گرچن خودش را به او رساند، دوقلوها پشت سر خواهر و برادر بزگتر خود سكندري مي خوردند. در خانه چارطاق باز شد. هر چهار نفر به پدر و خواهر خود چشم دوخته بودند. و آن وقت،‌ همه با هم خواندند.

انديشه هاي من آهنگ آن ندارند

كه اشراف و خودكامان را خشنود سازند

انديشه هاي من آزادانه به پرواز درمي آيند

انديشه آزاد است.

ادامه دارد ...

 

سه شنبه 20/6/1386 - 15:8
ادبی هنری
 

بعد با لحني نامطمئن و متزلزل گفت: رودي مي گويد معلوم نيست اين كار دليل بخصوصي داشته باشد، آقاي كپلر از اين سرود خوشش نمي آيد...

پدر دوباره آرام آرام به سوي خانه به راه افتاد، سرش را پايين انداخته بود و بدون اينكه به آنا نگاه كند، از او پرسيد: بعد به جايش چه خوانديد؟

آلمان، آلمان، برتر از همه. به پله ها رسيدند. ديگر زمان تنها بودنشان سرآمده بود. شانه ها ي‌ آنا فرو افتاده بود. ناگهان پدر رو به آنا كرد، صاف ايستاد، سينه اش را جلو داد و شروع به خواندن كرد:

انديشه آزاد است.

انديشه هاي من آزادانه شكوفا مي شوند.

انديشه هاي من به من نيرو مي بخشند.

دانشمندان نمي توانند نقشه اش را بكشند.

شكارچيان نمي توانند به بندش كشند.

ديگر نمي توانند انكارش كنند.

انديشه آزاد است.

ادامه دارد ...

سه شنبه 20/6/1386 - 15:7
ادبی هنری
 

- آن وقت آقاي كپلر گفت: ما ديگر اين سرود را در اين مدرسه نمي خوانيم. دوشيزه براون تازه داشت آهنگ سرود را شروع مي كرد. همه گيج شده بودند. گرچن همانطور ايستاده بود و درحالي كه صورتش قرمز قرمز شده بود با صداي خيلي بلندي گفت: براي چه؟ بابا او خيلي از خودش شجاعت نشان داد. همه از آقاي كپلر مي ترسند.رودي به دروغ مي گويد كه از او نمي ترسد.

پدر با لحني عصباني كه گويي خودش پاسخ سؤال خودش را مي داند، پرسيد: آقاي كپلر چه جوابي به گرچن داد؟

-اصلا جوابش را نداد.

آنا به فكر فرو رفت، بعد حيرت زده ادامه داد:« منظورم اين است كه اصلا دليلي براي كار خودش نياورد. او فقط به گرچن نگاه كرد و گفت، « بنشين.» و با صدايي خشن و گوشخراش اداي دستور دادن او را درآورد.

ادامه دارد ...

 

سه شنبه 20/6/1386 - 15:6
ادبی هنری
 

آنا مكث كرد،‌ از دانش خود و ياد آوري روزي كه پدر آن سرود را يادش داده بود، احساس غرور به او دست داد. در آن همگام پنج سال بيشتر نداشت. پدر واژه ها ي غرور آفرين خط اول سرود را برايش توضيح داده بود، آنا هم معني آن را فهميده بود و سپس دو نفري با قدم ها ي محكم در خانه به راه افتاده و سرود خوانده بودند.

پدر دوباره پرسيد: خوب،‌ آن وقت چه شد؟

- آن وقت آقاي كپلر، آخر مي دانيد بابا، بعد از رفتن آقاي ياكوبسن،‌ دولت او را مدير مدرسه ما كرده.

بابا سري تكان داد، چهره اش درهم رفت. او و ياكوبسن با يكديگر دوست بودند و با هم شطرنج بازي مي كردند،‌ اما ياكوبسن سه هفته پيش به آمريكا رفته بود.

ادامه دارد ...

سه شنبه 20/6/1386 - 15:5
ادبی هنری
 

به طرف پدرش برگشت و سؤال او را به يادش آورد:‌ بابا. پرسيديد توي مدرسه چه خبر بود؟

پدر هم مسأله ي مو را به فراموشي سپرد.

-          ها، چه اتفاقي افتاده؟

آنا لحظه اي مكث كرد. در واقع، اين قضيه ربطي به او نداشت، بلكه به گرچن مربوط مي شد، اما هم گرچن و هم آن سه تاي ديگر هميشه چيزي براي گفتن داشتند. ولي مشكلاتي كه آنا در كلاس ‌آقاي اشميت با آن روبرو بود، اصلا بيان كردني نبود. به هر حال، تقصير خود گرچن بود كه چشم به راه بابا ننشسته بود!

آنا دلش را به دريا زد و گفت: همه مان توي جلسه بوديم،‌ هميشه پيش از شروع كلاسها جلسه داريم و سرود مي خوانيم. به ما گفته بودند كه چندتا سرود انتخاب كنيم. منظورم بچه ها ي بزرگتر است. امروز صبح نوبت گرچن بود. او مي خواست سرود انديشه آزاد است را بخواند. به جز كوچكترها همه ي بچه ها آن را بلدند. توي كلاس ما، فقط من همه  اش را بلد هستم.

ادامه دارد ...

 

سه شنبه 20/6/1386 - 15:4
ادبی هنری
 

پدر گفت: شايد من بتوانم درستش كنم. امتحانش ضرري ندارد.

آنا پشتش را به پدرش كرد و از بالاي شانه ي خود روبان را به او داد. پدر با ناشي گري همه ي موهايش را يكجا بافت. مادرش حق داشت، مرتب كردن موهاي او كار آساني نبود. تارهاي موي آنا توي دست آدم بند نمي شد. سرانجام، در حالي كه آنا دم موهايش را گرفته بود، پدر روبان را كج و كله به وسط موهايش فكل زد، اما پس از وارسي آن اخم هايش درهم رفت. به خود زحمت دوباره بافتن آن را نداده بود و كارش خراب از آب درآمده بود.آنا مي دانست كه موهايش چه شكلي شده است، اما ته دلش اهميتي نمي داد. حتي مواقعي هم كه خود مادر آن را درست مي كرد، هيچ وقت مثل بافته هاي گيسوان نرم و براق گرچن، خوش تركيب و زيبا نمي شد.

 ادامه دارد ...

سه شنبه 20/6/1386 - 15:3
ادبی هنری
 

به پدرش توضيح داد: آنها مشغول جروبحث درباره ي اتفاقي هستند كه امروز در مدرسه افتاد. اما من آنقدر كنار پنجره نشستم و نگاه كردم تا شما از راه رسيديد.

بعد پاهايش را روي زمين كشيد. خيلي دلش مي خواست چند لحظه بيشتر با يكديگر تنها باشند. پدر پرسيد: مگر در مدرسه چه اتفاقي افتاده؟ سپس دست او را رها كرد، هر دو سرجايشان ايستادند و پدر منتظر پاسخ او شد.

آنا بدون فكر دستش را بالا برد و يكي از بافته هاي كم پشت موهايش را كشيد. هميشه در مواقع ناراحتي اين كار را مي كرد.

پدر به او هشدار داد:اين كار را نكن آنا، موهايت باز مي شود.

اما ديگر دير شده بود. آنا با وحشت و نگراني به روبان مچاله شده اي كه در مشتش بود،‌نگاه كرد. مادرش مرتب به او مي گفت كه به موهايش دست نزند و او مرتب فراموشش مي شد.

ادامه دارد ...

 

سه شنبه 20/6/1386 - 15:3
ادبی هنری
   

نفس آنا بند آمده بود: بس است. بس است! استخوانهايم را خرد كرديد. پدر با خنده او را رها كرد. آنا ناگهان چمدان پدرش را برداشت و سخت مشغول گردگيري آن با گوشه ي دامنش شد. و بعد آن را به پدرش برگرداند.سرش را پايين انداخته بود تا پدرش نبيند چه شادماني عظيمي از اينكه پيش از بقيه او را ديده است، در چشمهايش موج مي زند؛ از اينكه آنطور او را در آغوش گرفته بود و... اما اين موضوع از چشم پدر دور نمانده بود. او خم شد،‌ دست آنا را گرفت و همچنان كه دست خودش و او را تاب ميداد ، به سوي خانه به راه افتاد.

پس بقيه كجا هستند؟

اخمهاي آنا در هم رفت. يعني آن چهار تاي بزرگتر اينقدر براي بابا اهميت داشتند؟معهذا پدر حق داشت به آنها فكر كند. آنا به ياد نمي آورد كه پيش از اين فقط خودش به تنهايي موفق به ديدن پدر شده باشد. هميشه گرچن يا رودي يا فريدز يا فريدا يا هرچهار تا با هم حضور داشتند.

 ادامه دارد ...

 

 

سه شنبه 20/6/1386 - 15:1
خانواده

حسب حالي ننوشتيم شد ايامي چند                  محرمي كو كه فرستم به تو پيغامي چند
ما بدان مقصد عالي نتوانيم رسيد                      هم مگر پيش نهد لطف شما گامي چند
چون مي از خم به سبو رفت و گل افكند نقاب     فرصت عيش نگهدار و بزن جامي چند
قند آميخته با گل نه علاج دل ماست                    بوسه اي چند برآميز به دشنامي چند
زاهد از كوچه رندان به سلامت بگذر                    تا خرابت نكند صحبت بد نامي چند
عيب مي جمله بگفتي هنرش نيز بگو                 نفي حكمت مكن از بهر دل عامي چند
اي گداي خرابات خدا يار شماست                                چشم انعام مداريد ز انعامي چند
پير ميخانه چه خوش گفت به دردي كش خويش           مگو حال دل سوخته با خامي چند
حافظ از شوق رخ مهر فروغ تو بسوخت               كامكارا نظري كن سوي ناكامي چند

سه شنبه 20/6/1386 - 9:36
ادبی هنری

سرودي براي آقاي كپلر
آنا در حالي كه به زور مي كوشيد در بزرگ خانه را باز كند با نااميدي در دل گفت،‌كاش واقعا خود بابا باشد. كاش فكرم درست باشد.
مي خواست از پله ها پايين برود، اما سطح پله ها ناهموار بود و او پيش از اين بارها با سر از آن افتاده بود. اين راه ديدن بابا نبود،‌چون زمين مي خورد و همه جايش سياه و كبود مي شد. با اين همه، پس از اينكه پايش به زمين صاف رسيد،‌به دويدن پرداخت. شكي برايش باقي نمانده بود- او خود پدر بود.
با خوشحالي فرياد كشيد: «بابا،‌ بابا!» دستهاي خود را دور پاي او انداخت و او را در آغوش كشيد. اما بلافاصله كوشيد كه خود را از او دور كند. آنا،‌هرگز كسي را اين طور در آغوش نمي گرفت، آن هم وسط خيابان،‌كه همه او را مي ديدند. اما بابا چمدانش را رها كرد و آنا چنان محكم او را در آغوش فشرد كه گويي اگر همه ي مردم دنيا آنجا بودند برايش اهميت نداشت.
ادامه دارد.......

سه شنبه 20/6/1386 - 8:9
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته