• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 641
تعداد نظرات : 683
زمان آخرین مطلب : 4303روز قبل
سينمای ایران و جهان
كارتون گالیور بر اساس  یكی از شاهكارهای ادبیات فانتزی ساخته شده است 

من نمیدونم!

  

جوانی بود به اسم گری گالیور كه از روی نقشة بهجا مانده از پدرش و برای پیدا كردن او راه افتاده بود و سر از یك جزیرة ناشناخته درآورده بود كه آدمهایش به اندازة انگشتان دست بودند. و آنوقت با آن آدمها، (لیلیپوتیها) رفیق شده بود و  آنها هم به او در جستوجویش كمك میكردند. رفقای لیلیپوتی گالیور، پنجتا بودند: یكی پادشاهشان بود كه اسمش پمپ بود و شكم گندهای داشت و همیشه خودش را جای بابای گالیور حساب میكرد؛ یكی فلرتیشیا كه دختر شاه و موطلایی بود؛ یكی دیگر كه از بقیه عاقلتر و قدبلندتر بود؛ یكی بانكو، تنها لیلیپوتیای كه كلاه نداشت؛ و بالاخره گلوم با آن تكیهكلام مشهور «من میدونم» كه همیشه آیة یأس بود. Glum كه در اصل به معنای افسرده است، اسم یكی از شخصیتهای «ارباب حلقهها» هم هست. یك آدم عوضی هم بود به اسم كاپیتان لیچ كه فكر میكرد آن نقشه، نقشة گنج است و مدام دنبال گالیور بود. همین هفتتا كاراكتر، به اضافة سگ گالیور كه تگ نام داشت، همة ماجراها را پیش میبردند و ما را میخكوب خودشان میكردند.

 

این كارتونی بود كه ویلیام هانا و جوزف باربرا در سال 1968 با الهام از رمانی به همین اسم ساختند. البته كارتون، ربط خیلی زیادی به داستان اصلی نداشت. فقط اسم، یكی بود و ایدة سرزمین لیلیپوت و آدمهای كوچكش. وگرنه هیچكدام از آن شخصیتها و ماجراها در اصل رمان نیست.

 

اصل «سفرهای گالیور» را جاناتان سویفت انگلیسی در 1762 نوشته و یكی از شاهكارهای ادبیات فانتزی (این هنر اختصاصی بریتانیاییها) به حساب میآید. البته رمان سویفت، در دل داستان فانتزیاش، كلی هم تكه به سیاستمداران احمق روزگار خودش میاندازد و معمولا داستان را در ردة ادبیات استعاری هم دستهبندی میكنند. ماجرا از این قرار است كه یك پزشك به اسم لیوئل گالیور كه از روی علاقه ناخدای كشتی شده، برای جهانگردی و دیدار سرزمینهای تازه، میزند به دریا و بعد از گرفتار شدن در یك طوفان، سر از سرزمین آدم كوچولوها درمیآورد؛ سرزمین لیلیپوتیها و بلفوسكاندها كه با هم جنگ و اختلاف دارند. بعد از آنجا، به سرزمین غولها، بروبدینگ میرود كه حسابی بداخلاق هستند. بعد به شهر هندسه و موسیقی لاپوتا میرسد (این ایده را استاد میازاكی كارتون كرده) كه زیادی از خودراضی هستند. و در سفر چهارم هم به سرزمین اسبهای سخنگو میرسد كه آنها را بهتر از همة آدمها میبیند و در همانجا ـ بهترین سرزمینی كه تا آن روز دیده ـ ماندگار میشود.

 یك چیز دیگر هم هست. وقتی داشتم توی اینترنت دنبال جمع كردن اطلاعات برای یادداشت كارتون «ماجراهای گالیور» میگشتم، تازه متوجه شدم كه كل كارتون، 17 قسمت 25 دقیقهای بوده. و این، بیشتر از هر چیزی مایة تعجب بود. ماندگاری كارتون در ذهن من و همسالانم، خیلی بیشتر از این حرفها بود. لغت «لیلیپوت» و صفت «لیلیپوتی‌»، تكیهكلام «من میدونم» كه حتما باید با صدای بم گفته میشد، تقلید لهجة كاپیتان لیچ كه اگر خوب از آب درمیآمد، آدم بدجنس بود، اسم «فلرتیشیا» كه به صورت صفت استفاده میشد،... و یادِ آن صدای اغواگر امواج دریا در ابتدای تیتراژ. عجیب است. یعنی همة اینها فقط با 17قسمت توی ذهن و زبان ما رفتهاند؟!
سه شنبه 28/8/1387 - 7:17
سينمای ایران و جهان

قلعه هزار اردك

  

حق این كار را نداشتند. گیرم كه یك اردك باشد، آن هم توی عالم كارتون. باز هم حق نداشتند. نباید یك اردك خونآشام را خلق میكردند كه حالا و در این بازگشتش به دنیا، گیاهخوار از آب درآمده و شده مایة مسخرة همه. آن كاراكتر بدبخت چه گناهی كرده كه سازندگان كارتون ویرشان گرفته «نقیضة كنت دراكولا» را بسازند؟ چرا باید یك كاراكتر، بله یك كاراكتر كارتونی، هی برود توی تابوت دراز بكشد و منتظر بماند تا ماه برسد به برج دلو و از این زندگی شتر گاو پلنگی خلاص بشود، و هر بار هم نشود؟ چرا باید خدمتكار یك خانه، آدم شریفی نباشد و بخواهد اربابش را هرجور كه شده سر به نیست كند؟

 

آن نانی بیچاره را بگو كه از اول تا آخر كارتون دستش توی گچ بود؟ چرا ما از اول تا آخر نباید میفهمیدیم كه این موجودات عجیب و غریب میبایست ما را بخندانند یا بترسانند؟

 آنها نباید این كار را میكردند. حق نداشتند. قدیمترها، كارتون»حرمت «داشت.

 

سه شنبه 28/8/1387 - 7:14
سينمای ایران و جهان

كاشیرو چند سال بعد

 

1) سال‌ها بعد، هنگامی كه «علی علیزاده» در بازی‌های پرسپولیس، آن اوت‌دستی‌های عجیب و غریبش را پرتاب می‌كرد، بعدازظهرهای دوردستی را به یاد می‌آورد كه پای تلویزیون می‌نشست و با شش‌دانگ حواس، كارتون فوتبالیست‌ها را می‌دید.

 

علیزاده كاری نداشت كه این كارتون به سفارش فدراسیون فوتبال ژاپن و برای تقویت روحیة فوتبالی ژاپنی‌‌ها ساخته شده است؛ كارتون را می‌دید به عشق سوباسا و ماسارو و كارو و برو بچه‌های كمی خشن‌تر مثل واكا شیزوما و كاكرو و از خداش بود در سطح آن‌ها بازی كند. اما در میان این همه ستاره، یك بازیكن بی‌ستاره هم بود كه علیزاده، كوچك‌ترین حركاتش را مثل مدیر خرید یك باشگاه، زیرنظر داشت: كاشیرو.

 

و كاشیرو چیزی نبود جز اوت دستی‌هایش:

 دورخیز می‌كرد و با تمام قدرت، چنان اوت‌دستی‌های كارسازی پرتاب می‌كرد كه تنها یك ضربة كوچك به آن، باعث می‌شد توپ توی دروازه قرار بگیرد.

2) فصل پیش لیگ، پرسپولیس اوضاع درست و درمانی نداشت، اما پدیده‌ای چون علیزاده داشت. (این لفظ پدیده را گزارشگر بازی پرسپولیس-بایرن‌مونیخ به كار برد).

 

و علیزاده چیزی نبود جز اوت‌دستی‌هایش:

 

دورخیز می‌كرد و ...

 

حالا اوضاع برعكس شده بود: ما شده بودیم علیزادة سال‌های كودكی و چندك می‌زدیم پای تلویزیون و منتظر بودیم كه علیزادة سال‌های بزرگی، یكی دیگر از آن اوت‌دستی‌های معروفش را پرتاب كند و با آن پرتاب‌ها، موقعیت‌های گل فراهم كند.

 3)‌چیزی كه در مورد كارتون‌ها می‌تواند خیلی خوشحال‌كننده و مایة امیدواری باشد این است كه بعضی وقت‌ها، بعضی جزئیات دوست‌داشتنی آن‌ها به حقیقت بپیوندد. كسی به ما نگفته علی علیزاده، «فوتبالیست‌ها» را می‌دیده و عاشق شخصیت «كاشیرو» بوده، اما ما دوست داریم این‌طوری خیال كنیم. خیلی چیزهای كارتون «فوتبالیست‌ها» بود كه بعدها به حقیقت پیوست: در كارتون، ژاپنی‌ها در حسرت یك مربی برزیلی بودند (همان عموی برزیلی سوباسا!) كه بعدها صاحبش شدند (زیكو)؛ یك سبك فوتبال بسته مبتنی بر پاس‌كاری‌های كوتاه وجود داشت به اسم «قفس پرنده» كه بعدها در تیمی مثل یونان یورو 2004 دیدیم و یك پرتاب‌كنندة رؤیایی اوت‌دستی كه آن هم تعبیر شد. هیچ چیز زیباتر و در اوج‌تر از این نیست كه این كارتون‌ها و خیال‌ها به واقعیت تبدیل شوند.
سه شنبه 28/8/1387 - 7:4
سينمای ایران و جهان
 

یک گروه راک معرکه

 

 

پُرتلند، نام جزیرهای است در ساحل چِسیل انگلیس و فانوس دریاییPortland Bill  در آنجا قرار دارد. همین دو نکته، منبع الهامی شده برای جان گریسِ طراح و بَری لِیت، کارگردان کمپانی«فیلم فِیر» لندن (FilmFair) تا این سری کارتونی زیبا را در سال 1986 تولید کنند، با این تفاوت که پرتلند بیل درکارتون، نام رئیس یک فانوس دریایی است و در جزیرهای به اسم گیلموت راک قرار دارد. راس و کرومارتی دو دوست و همکار بیل هستند و دهکدة مک گیلی کادی نزدیک آنها است. اگر داستانهای سادة کارتون یادتان مانده باشد، ماجراهای هر اپیزود براساس زندگی روزمره و حوادثی بود که برای اهالی بومی و کاراکترهای اصلی داستان بهوجود میآمد و هیچ چیز عجیبی نداشت. کرومارتی، از راس بزرگتر بود و ریش پروفسوری داشت. جالب است بدانید که در نسخة اصلی، او یک عشق موسیقی راکِ خفن بود و گیتار الکتریک میزد و با فینیستر، یکی از مزرعهداران آن حوالی که گیتار آکوستیک میزد، یک گروه راک داشتند. راسِ جوان، یک مقدار حواس پرت بود، اما خیلی در نگهداری فانوس به بیل کمک میکرد. راس در بیشتر قسمتها مشغول ماهیگیری بود و در گروه راک محلیشان درامز میزد. یادتان میآید که داگر، سگ بیل، دائم از فانوس فراری بود و مرتب به فروشگاهِ ادوارد استون (که قیافهاش بینهایت شبیه آلبر در سریال «ارتش سری» بود!) میرفت؟ چون از سر و صداهایی که گروه راک و بهویژه گیتار الکتریک کرومارتی ایجاد میکرد بیزار بود! گاهی تنها حامیاش بیل، هم به گروه میپیوست و با فلوتش آنها را همراهی میکرد. دهکده، یک بازرس آدمیرال رنالدزوِی سر حال هم داشت که عاشق هر چیزی شبیه به کشتی یا قایق بود و هر از گاهی به فانوس میآمد تا برای خوردن یک فنجان چای داغ، پایة بیل بشود. تعداد اهالی دهکدة مک گیلی کادی کم بود و فقط دو سه خانواده در ماجراها حضور داشتند. مثلا در تمام دهکده، فقط دو گوسفند با نامهای «فلوت سَم» و «جِت سَم» وجود داشت که اصلا یک قسمت، ماجرای فرار آنها از مزرعهشان بود و در واقع، شدند کاراکترهای اصلی داستان. نریتورِ کارتون و صداپیشة کاراکترها   نورمن رزینگتون، بازیگر محبوب انگلیسی است که در فیلم « شب یک روز سخت» (A Hard Day’s Nigh) در کنار گروه بیتلز بازی کرده. او در فیلم دیگری با بازی الویس پریسلی نیز حضور داشته و طبق آمارِ گرفته شده، از این نظر میان بازیگران دنیا یک استثنا است!
سه شنبه 28/8/1387 - 7:3
سينمای ایران و جهان

چند شب دیگر از هزار و یك شب

  

بورخس، قصه‌گوی آرژانتینی می‌گوید: «انسان در هزار و یك شب گم می‌شود؛ با ورود به این كتاب، سرنوشت حقیر انسانی خود را فراموش می‌كند و به دنیای دیگری قدم می‌گذارد.» كافی است كمی از قصه‌های تو در توی هزار و یك شب با شخصیت‌های جادویی‌شان را خوانده باشید، یا داستان خود كتاب را بدانید كه چطور هستة اولیه‌اش قرن‌ها پیش در هند شكل گرفت و در عهد ساسانیان به ایران آمد و در عهد عباسیان به بغداد راه یافت و بعد هم به مصر و آخر سر هم در قرن هجدهم به زبان‌های اروپایی ترجمه شد و در هر یك از این سفرها،  هر كسی یك حكایت به آن اضافه كرد و دنیای جادویی آن را گسترش داد. كافی است یك كمی ماجرا را بدانید تا بفهمید چرا آدم بزرگی مثل بورخس این‌قدر شیفتة این كتاب است و از ندیدن كارتون «سندباد» حسرت می‌خورد. «نابینایی بد نیست. با آن مشكلی ندارم. فقط از این‌كه برگردان‌های سینمایی هزار و یك شب را نمی‌بینم، كمی دلگیرم. به‌خصوص آن انیمیشنی كه می‌گویند از همة فیلم‌های دیگر به اصل كتاب نزدیك‌تر است.» البته كارتون سندباد، خیلی هم به متن كتاب وفادار نیست و كارگردان بیشتر به روح جادویی «هزار و یك شب» وفادار مانده. سندباد در اصلِ «هزار و یك شب»، مرد مسنی است كه خاطرات سفرهای دریایی‌اش را تعریف می‌كند و برعكس، علاء‌الدین، پسر جوانی است كه چراغ جادو را پیدا می‌كند. علی‌بابا هم این‌طور كه در كارتون آمده، یك دزد نیست و بلكه جلوی كار چهل دزد بغداد را می‌گیرد. شیلا هم كه در كارتون، یك مرغ مینای دریایی است، در اصل كتاب نیست و زاییدة تخیل كارگردان مجموعه است. كلی ماجرا و ایدة دیگر هم هست كه در كارتون هست و در خود كتاب نیست، مثل سفر سندباد به جزیرة آدم‌كوچولوها كه عینا از «سفرهای گالیور» برداشته شده. از آن طرف كلی داستان و ایدة دیگر هم در اصل «هزار و یك شب» هست كه توی كارتون نیامده. عیبی هم ندارد. فومیو کوراکاوا، کارگردان سندباد هم (که قصه‌گوی قهاری است و جز سندباد كارتون‌های «کتاب جنگل»، «دور دنیا در هشتاد روز»، «زنان کوچک»، «بچه‌های آلپ» و «سارا کورو» را در کارنامه دارد) حق دارد قصة خودش را بگوید و چیز جدیدی به این كتاب جادویی اضافه كند. به قول بورخس «عصر هزار و یك شب تمام نشده است.»

 

(1975) Arabian Nights: Sinbad no Boken

  

دروغگوی قدیمی، سلام پینوكیو!

 

پینوكیو سلام! این نامه را برای تو می‌نویسم و چون آدرست را ندارم، توی تبیان می نویسم. شاید بخوانی.

 

كجایی تو پینوكیو؟ شنیده‌ام جدی‌جدی آدم شده‌ای و رفته‌ای به دنیای آدم‌ها.     می دانستم. از همان اول كه آرزو داشتی پسر واقعی بشوی می‌دانستم. آدم‌ها همین‌طوری هستند دیگر. در دنیایشان نه از فرشتة مهربان خبری هست، نه از شهر بازی بچه‌ها، نه از مهربانی پدر ژپتو، نه از درخت پول و نه از باقی تخیلات. آن‌جا حتی گربه‌نره و روباه مكار هم پیدا نمی شوند. توی دنیای آدم‌ها هرچقدر هم حقه‌باز و دغل باشی، باز می توانی خودت را آدم جا بزنی و هرچقدر هم دروغ بگویی، دماغت دراز نمی‌شود. آخر تو رفته‌ای دنیای آدم‌ها چه كار؟! با آن ساده‌دلی‌ات چطور می‌خواهی در دنیای آدم‌ها دوام بیاوری، پینوكیو؟! تو كه خودت دیدی توی همان كارتون آدم‌ها چه بلاهایی سرت آوردند. یك بار تبدیلت كردند به الاغ، یك مدت عروسك خیمه‌شب‌بازی‌ات كردند، یك بار هم نزدیك بود بیندازنت توی آتش. حالا چرا این‌قدر اصرار داشتی خودت هم تبدیل به آدم بشوی، نمی‌دانم. می‌ماندی توی كارتون، شیطنت‌ات را می‌كردی! چرا نماندی؟ چرا رفتی و كارتون را هم با رفتنت تمام كردی؟ فكر نكردی ما هم بدون تو و باقی كودكی‌مان، مثل خودت آدم می‌شویم و غرق در دنیای آدم بزرگ‌ها؟!

 

پینوكیو! رفیق قدیمی! من از دنیای آدم‌ها خسته شده‌‌ام. نشسته‌ام این‌جا، روبه‌روی صفحة تلویزیون، منتظرم تا تو باز بیایی و با جینا توی تیترا‍ژ قدم‌رو بروی و كارتون، دوباره شروع بشود. 

 

The Adventures of Pinocchio (1976)

 
سه شنبه 28/8/1387 - 6:59
سينمای ایران و جهان
 

شیرجه در قصه‌های سرشار از تخیل کودکانه سایمون در سرزمین نقاشی‌ها

 

یک نعلبکی پر از راز٭

  سایمون، پسر بچه‌ای است با موهای چتری و عینکِ درشت و گرد. پیراهن آستین کوتاه و کراوات و شلوارک تمیز و مرتب‌اش، زودتر از فرم ظاهری خانه‌ها و شهر می‌گوید که سایمون اهل لندن است. بیشتر موقع‌ها صبح زود از لای درِ خانه نگاهی به پیاده‌روِ خلوت می‌اندازد و بعد هم به طرف حصارک اسرارآمیز نزدیک خانه‌شان قدم می‌زند. از نردبان حصارک که بالا می‌رود، قصه شروع می‌شود و ناگهان خودش را در سرزمین نقاشی‌های ساده‌ای که شب قبل، با گچ روی تخته سیاهِ شگفت‌انگیزِ اتاقش کشیده می‌بیند، با این تفاوت که نقاشی‌ها با اندازة واقعی‌شان جان گرفته‌اند. گاهی که در سرزمین نقاشی‌ها اتفاقی عجیب و غریب می‌افتد، هنری (اولین نقاشی سایمون و بهترین دوستش) یا افراد دیگر سرزمین، روی حصارک چوبی می‌آیند تا به سایمون خبر بدهند.

اولین سری تلویزیونی این کارتون ساده و دلنشین، سال 1974 و براساس قصه‌هایی از ادوارد مک‌لاخن  (Edward McLachlan)، در دوازده اپیزود 5 دقیقه‌ای، توسط فیلم فیر لندن و برای بی‌بی‌سی تهیه شد و «ایور وود» مشهور (کارگردان انیمیشن‌‌هایی مثل پت پستچی) آن را کارگردانی کرد. نسخة اصلی کارتون با گویندگی یک نریتور است به نام برنارد کریبینز که با صدایش تیپ‌های مختلف می‌گیرد؛ نکته‌ای که در نسخة دوبلة فارسی هم به درستی رعایت شده و صدای نوستالژیک غلامعلی افشاریه این نقش را برعهده گرفته است. با یادآوری خلاصه قصه‌های ساده اما پررمز و راز و سرشار از تخیل‌های نابِ کودکانة این کارتون انگلیسی (و مقایسة آن با فضایی که شعرهای سید برت در آلبوم « نی‌زن در آستانة سپیده‌دم» به وجود آورده!) نیاز به پرحرفی نیست. فقط حیف که نمی‌شد صدای گرم غلامعلی افشاریه را به کاغذ سنجاق کرد.

 

٭ نام آخرین آلبومی که سید برت همراه پینک فلوید بود.

  

خلاصه داستان‌های پنج اپیزود انتخابی

 

ترجمه: نگین غضنفری

 

سایمون و صبح زود (Simon and the Early Morning) :

 

سایمون صبح زود از خواب پا می‌شه، از خونه می‌ره بیرون و توی پیاده‌رو قدم می‌زنه. کنارِ حصارِ نزدیک خونه، معلم سرزمین نقاشی‌ها رو می‌بینه که ناراحته و می‌گه هیچ‌کدوم از شاگردهاش سر کلاس نیومدن و خواب موندن. سایمون قبول می‌کنه که بیاد و یه راه‌حلی پیدا بکنه. سایمون از بالای حصار، سرزمین رو نگاه می‌کنه و می‌بینه که تمام مردم سرزمین، حیوانات و حتی خورشید سرزمین هنوز بیدار نشدن. فورا ایده‌ای به ذهنش می‌رسه. اون شب توی خونه و روی تخته سیاه شگفت‌انگیزش یک خروس می‌کشه. اما مشکل خواب موندن افراد سرزمین فقط برای یک روز حل می‌شه، چون از روزهای بعد، صدای خروس هم می‌گیره! سایمون این‌دفعه یه ساعت بزرگ روی تخته سیاهش می‌کشه تا از فردا صبح، مردم سرزمین نقاشی‌ها ساعت 7:30 از خواب بیدار بشن.

  

سایمون و شوالیه :( Simon and the Knight )

 

سایمون توی خونه نشسته و دربارة شوالیه‌های دوران قدیم می‌خونه و بعد تصمیم می‌گیره شوالیه‌ای روی تخته سیاهش بکشه. روز بعد هنری (اولین و بهترین دوست سایمون در سرزمین نقاشی‌ها) رو می‌بینه. هنری به سایمون می‌گه که در سرزمین نقاشی‌ها اتفاق جالبی افتاده. سایمون به سرزمین می‌ره و می‌بینه که شوالیه‌ای می‌خواد مردم ‌رو از حملة یک اژدها نجات بده. آخه شوالیه فکر می‌کرد که قطار سرزمین نقاشی‌ها اژدهاست و باید مردم ‌رو از خطر دور نگه داره!

  

سایمون و رنگین‌کمان :( Simon and the Rainbow )

 

سایمون فورا به سرزمین نقاشی‌ها می‌ره تا یک چیزی رو بین ابر و خورشید و توی آسمون بکشه. چون ابر می‌خواست بباره و خورشید هم مجبور بود تا هوا تاریک نشده توی آسمون سرزمین باقی بمونه. صدای بلند و وحشتناکی که رعد و برق ایجاد کرده بود، برای مردم سرزمین، عجیب بود و همه ترسیده بودن. بالاخره سایمون با موشک مخصوص سرزمین نقاشی‌ها به آسمون می‌ره و یک رنگین‌کمان بین خورشید و ابر می‌کشه تا بارون بند بیاد.

  

سایمون و دانه‌های سرخک :( Simon and the Measles )

 

سایمون سرخک گرفته بود و به‌خاطر اون توی رختخواب بود. اون که از این مریضی کسل شده بود، تصمیم گرفت روی تخته سیاه شگفت‌انگیزش نقاشی بکشه. همون موقع، پسر همسایه به اتاق سایمون اومد و پرسید که سرخک چه‌جور مریضی‌ای هست؟ سایمون که حال حرف زدن نداشت، اون رو روی تخته سیاهش کشید. روز بعد که سایمون به سرزمین نقاشی‌ها رفت، متوجه شد که تموم مردم سرزمین و حیوانات و پرنده‌ها و گل‌ها و حتی قطار و ساختمان‌های سرزمین، نقطه‌نقطه‌ای شدن. سایمون می‌تونست نقطه‌ها رو یکی‌یکی پاک کنه اما می‌خواست بفهمه که منبع اون‌ها کجاست. بالاخره فهمید که نقطه‌ها توی یه درخت میوه مخفی شده بودن و با کمک افراد سرزمین، اون‌ها رو گرفت. سایمون با موشک سرزمین نقاشی‌ها، نقطه‌ها روبه سمت ماه فرستاد تا به ستاره‌های اطراف ماه تبدیل بشن.

  

سایمون و کارآگاه :( Simon and the Detective )

 هنوز سایمون نزدیک حصار نشده بود که هنری از اون پرسید آیا اخیرا ستاره‌ای یا سیاره‌ای روی تخته سیاه کشیده؟ چون یه چیز عجیب توی آسمون سرزمین ظاهر شده. هر دوی اون‌‌ها فورا با موشک سرزمین به سمت اون چیز عجیب چشمک‌زن حرکت می‌کنن و توی اون سیارة ناشناخته یک صورت عجیب و غریب با یک ذره‌بین بزرگ می‌بینن. سایمون یادش می‌آد که این همون کارآگاهیه که اخیرا کشیده. بعد هم تعداد زیادی اثر انگشت رو می‌بینه که همین‌طور منتظر بودن روی چیزهای مختلف قرار بگیرن و به وسیلة فردی که به این کارها علاقه‌منده آزمایش بشن. سایمون گل‌ها و درخت‌های زیادی رو برای اون‌ها می‌كشه و اثرهای انگشت روی اون‌‌ها قرار می‌گیرن و این‌طوری کارآگاه هم می‌تونه اون‌هارو آزمایش کنه. همه شاد می‌شن و سایمون و هنری به خونه برمی‌‌گردن.
سه شنبه 28/8/1387 - 6:56
سينمای ایران و جهان

كارهای بزرگ در یك جای دور

  

وقتی آن بابا با آن صدای متوهمش می‌گفت« «ناقوس گلدكن» حس می‌كردم به این دنیا تعلق ندارم. یك چیز عجیبی این كارتون داشت. شاید الان كه بزرگ شدم اگر دوباره ببینم بفهمم چی به سرم می‌آورده و چه‌طوری!

 

آن موقع باعث می‌شد فكر كنم یك دنیای دیگری هم هست؛ یك جایی پشت كوه‌ها، یك جای خیلی دور. یك جایی كه یك روزی قرار است بروم.

 دنیایش رنگی نبود، همة آدم‌ها یك هدفی داشتند. همه با هم دنبال یك چیز بودند. به نظرم آدم‌های مهمی می‌آمدند كه كارهای مهمی داشتند. سیل می‌خواست بیاید یا یك همچین چیزی و آن‌ها باید می‌رفتند ناقوس را پیدا كنند. نمی‌دانم دیگر بیشتر نمی‌دانم. ولی خیلی دلم می‌خواست كارتونی بشوم و بروم آن تو. به نظرم آن‌جا از این جایی كه تویش بودم خیلی دور بود. خیلی خیلی دور. همین‌اش را می‌خواستم. همین یك چیز دیگر بودن را. همین یك جور دیگر و یك مدل دیگر بودنش را. خیلی وقت‌ها عروسك‌هایم را می‌چیدم توی كاسه و ماهی‌تابه و روی رودخانة خیالی حركتشان می‌دادم به سمت ناقوس گلدكن. می‌خواستم من هم آدم مهمی باشم كه كارهای بزرگ می‌كنم. من و یارانم (عروسك‌هایم) توی آن دنیای ثابت، توی آن نقاشی ها می‌خواستیم برویم. ناقوس را به صدا در بیاوریم. فقط حیف كه مامان صدایش در می‌آمد و كاسه و ماهی تابه را لازم داشت و گرنه حتما می‌توانستیم زمزمة گلدكن را بشنویم. 
سه شنبه 28/8/1387 - 6:46
سينمای ایران و جهان

عرق پیشانی مرد بلوف‌زن

  

عجیب این است كه حال آدم به هم نمی‌خورد. مرتیكة كچل خنگ، همیشه عرقش را می‌چلاند روی سرش. ولی آخر چه فایده داشت؟ به نظرم كلا كارتون رو هوا بود. گل درشتش هم میله‌های قفس بود. صدتا آدم می‌توانست از لای آن‌ها رد بشود، آن‌قدر كه گشاد بود. ولی همیشه تویش گیر می‌افتادند.

 «زبل‌ خان این‌جا، زبل‌خان، آن‌جا...» ته اعتماد به نفس بود این مرد. (البته بعدها، كارآگاه گجت رویش را كم كرد و با همة این قمپز دركردن‌ها و شكار نكردن‌ها و سوتی‌هایش، خواستنی بود. اصلا نكتة خوبش همین بود كه حیوانی كشته نمی‌شد. من یكی كه علاقه‌ای نداشتم. با همة تنفرم از حیوان‌ها، دلم نمی‌خواست علاوه بر فیلم‌های حیات وحش و راز بقای شب‌ها، توی كارتون‌های بعدازظهرم هم دل و جگر حیوان ببینم. فكر كنم سازنده‌های كار هم این را فهمیده بودند. نیازهای من را كه پاسخ می‌داد. سرم را هم‌ گرم می‌كرد. كلا بلوف‌زدن‌های «زبل‌خان» را هم بودم. باعث می‌شد آدم زندگی را زیادی جدی نگیرد. یك جور حس خرسندی كه توی آن دوره زمانه و توی آن كارتون‌هایی كه به ما نشان می‌دادند به راحتی نمی‌توانستی پیدا كنی. اصلا همة این كارتون به همین كه هیچ شكاری اتفاق نمی‌افتاد می‌ارزید. حالا واقعا هیچ شكار و كشت و كاری نبود؟ كسی یادش است؟  
سه شنبه 28/8/1387 - 6:43
سينمای ایران و جهان

یك كارتون دیگر از خالق بولك و لولك

 

سگ بیآلایش!

  واقعا نمیتوان تصور كرد كه اگر تمام تصورات یك موجود (شما فرض كنید سگ!) محدود به یك استخوان بیارزش باشد، چند قسمت سریال میتوان از آن درآورد. ولادیسلاو نبرفسكی در سال 1964 با خلق «ركسی» و پرداختن به همین موضوع فوقالعاده بیاهمیت توانست داستانهای زیادی بسازد كه یكی از یكی باحالتر و بامزهتر بود. شخصیت ركسی با آن چشمهای دگمهای و معصوم و آن پارسكردنهای بامزهاش آنقدر معروف شد كه سال دوم پخشش 11 كشور امتیاز پخش آن را خریدند و آن را در كشورشان پخش كردند. داستانهای ركسی آنقدر بیشیله و پیله و راحت تعریف میشدند كه بچهها از 5 ساله تا 99 ساله می‌‌توانستند آن‌‌ها را ببینند و حال كنند، در ضمن توجه داشته باشید كه كارتون ركسی صامت (بدون صدا) بود و این قضیه را به همان استخوان معروف اضافه كنید تا به كار شاهكار ولادیسلاو بیشتر پی ببرید. اگر یادتان باشد توی تیتراژ «ركسی»، یك جا، به اندازة كل صفحة نمایشكش میآید و دراز میشد و یك جای دیگر در حالی كه یك مهر دستش بود، مدام نگاتیوها (فیلمی كه توی دوربین فیلمبرداری میگذاریم) را مهر میزد و سر آخر میپرید توی حاشیة سبز نوشتههای پشت سرش  و محو میشد. این فانتزی فوقالعاده و به دور از جنگولك بازی تقریبا در تمام قسمتهای سریال حفظ شده بود. به خاطر بیاورید لحظاتی را كه ركسی به فكر فرومیرفت، آن تفكر اساسا ساده و دوستداشتنی، در ابری كه بالای سرش تشكیل میشد شروع به حركت میكرد و ركسی هم مثل ما به آنها نگاه میكرد و اگر از نتیجه اثر خوشحال نمیشد با دو تا پارس، آنها را می‌‌تاراند و بخار میكرد! كاری كه بعدها در nتا كارتون استفاده شد. یا آن قسمیت كه لولك و بولك (شخصیتهای جاودانة ولادیسلاو نبفرسكی) از كارتون خودشان یكهو در كارتون ركسی ظاهر شدند و از دنیای جدید متعجب بودند! از یك طرف این فانتزی نرم و استادانه، كه از كارتونهای جینگیل مستان دیزنی خیلی كمتر و از كارتونهای بیمزه و خطكشی شدة روسی خیلی بیشتر بود و از طرف دیگر شخصیت آرام، باورپذیر و بسیار مهربان ركسی با آن نگاههای خیره به دوربین شاهكار و شوخی همیشگی ركسی با جمع شدن تصویر در انتها (آنجا كه تصویر مثل فیلمهای صامت دایرهای جمع میشد و ركسی در انتها از آن بیرون میپرید یا آن را با دست دوباره باز میكرد یا پوزهاش توی دایره گیر میافتاد...) توی ذهن خیلی از ما شخصیتی محبوب ساخته است. دلمان تنگ شده برای آن استخوان كوچك كه ركسی آن را توی هزار تا سوراخ قایم میكرد و دلمان تنگ شده برای آن فضای بیآلایش و فوقالعاده ساده و بی‌‌تكلف. امان از دست كارتونهای امروزی!

 

سه شنبه 28/8/1387 - 6:41
سينمای ایران و جهان
 

رامكال محبوب‌ترین كارتون نیپون بین بچه‌های ژاپنی است

 

سوار بر سبد

  

دوست داشتم خانه‌ام مثل خانة استرلینگ بود؛ یك كلبة چوبی، وسط انبوهی از درخت. از همان‌‌هایی كه همیشه توی نقاشی‌هایم می‌كشیدم، همان مربع‌های ساده كه یك مثلث رویشان بود، مثلثی كه می‌‌خواست شیروانی خانه را نشان دهد. خانه‌‌های نقاشی‌های بچه‌های امروز را دوست ندارم، از این مستطیل‌‌های دراز كه تویش پر از مربع است خوشم نمی‌آید. آپارتمان‌های جدید كجا و خانة استرلینگ كجا؟

 

دوست داشتم صبح‌ها مثل استرلینگ سوار دوچرخه‌ام شوم و داد بزنم «رامكال» (یا راسكال) بعد رامكال با آن خط‌های پهن سیاه، روی گونه‌اش و آن چشمان نخودی و نازنینش، سرش را از لانه بیرون بیاورد و از درخت پایین بیاید و بپرد توی سبد جلوی دوچرخه‌ام. دوست داشتم سر راه، برای آلیس دست تكان دهم و وقتی به اسكار می‌رسم بزنم زیركلاه حصیری‌اش و وقتی به كارل می‌رسم سلام كنم. ركاب بزنم و از جلوی مدرسه و خانة خانم كلا مزرعة اسكار این‌ها رد شوم.

 

استرلینگ، امسال صد ساله می‌شود. منظوم استرلینگ نورث واقعی است همان كسی كه حدود 40 سال پیش، راسكال را نوشت و نام خودش را برای همیشه در ادبیات كودكان ماندگار كرد. استرلینگ، سال 1906، توی روستای ادگرتون (ایالت ویسكانسین) به دنیا آمد و داستان‌نویسی را عملا بعد از فارغ‌التحصیلی از دانشگاه شیكاگو شروع كرد. همة داستان‌های استرلینگ مثل رامكال، یك جورهایی به روستای ادگرتون ربط دارد. راسكال (1963) قصة خود استرلینگ بود، یك قصة اتوبیوگرافیك از زندگی نوجوانی ده دوازده ساله كه لابه‌لای مشكلات پدر رؤیاپردازش (دیوید ویلارد نورث) و مرگ مادرش (الیزابت نلسون نورث) و مردم دور و برش گیر كرده بود. سال 1963 كه راسكال منتشر شد، آن‌قدر مورد توجه قرار گرفت كه چند سال بعد، والت دیزنی از رویش یك فیلم ساخت. یك‌دفعه رمان به 18 زبان ترجمه شد و 500 هزار جلد از آن در سراسر دنیا به فروش رفت. یكی از همین نسخه‌ها هم به دست رئیس نیپون رسید. او هم آن را خواند و تصمیم گرفت از رویش كارتون بسازد. برای همین یك تیم چند نفره را مأمور كرد كه به ادگرتون بروند. آن‌ها خانة چوبی استرلینگ، كلیسای روستا و ساختمان قرمز رنگ دبیرستان را مو به مو، زیر و رو كردند. خانه سر جایش مانده بود، كلیسا هم كمابیش مثل اولش بود، ولی مدرسه شده بود دفتر جایی به اسم IKI. نیپونی‌ها آن‌قدر دور و بر خانه پرسه زدند و از در و دیوار خانه بالا و پایین رفتند كه همسایه‌ها به‌شان شك كردند و مجبور شدند به پلیس اطلاع دهند.

 

راسكال بالاخره در قالب یك سریال 52 قسمتی ساخته شد و مثل بمب توی دنیا صدا كرد. یكی از معروف‌ترین روزنامه‌نگارهای ژاپن، به اسم كازو ناگاتا گفته: «30 سال است كه بچه‌های ژاپن این كارتون را می‌بینند و همچنان مثل اولش جذاب و دوست‌داشتنی است... محبوبیت راسكان در ژاپن بیشتر از محبوبیت میكی ماوس در آمریكاست.»

 

استرلینگِ واقعی، سال 1974 از دنیا رفت و خانة چوبی‌اش چند سال پیش توسط «انجمن استرلینگ نورث» ترمیم شد و به موزه تبدیل شد. اعضای خوش سلیقة انجمن، امضای استرلینگ و چهرة راسكال را روی یك تابلو حك كردند و آن را جلوی خانه آویزان كردند.

  

كسی كه كاراكتر راسكال را طراحی كرد

 

گربههای نقاشی

 

بیشتر نقاشیهایش با رنگ روغن و آبرنگ است و علاقة زیادی به كشیدن پرترة گربهها، زنها، نقاشی آناتومی و كشیدن چشمانداز دارد.  

       

وقتی كه طراحی كاراكتر «راسكال» به تن زیویانگ سپرده شد، خودش هم نمیدانست كه قرار است این راكون نازنازی، بعد به عنوان نماد نیپون شناخته شود. اگر «فرهنگ زندگینامة هنرمندان چینی» یا «فرهنگ استادان هنر مدرن چین» را باز كنی، حتما میتوانی نام «تن» را لابهلای نام آدمهای ریز و درشت دیگر ببینی. شهرت او بیشتر به خاطر چشماندازها و حیواناتی است كه میكشد (چیزی كه توی راسكال به وفور دیده میشود). اولین كارش برای نیپون تصویرسازی و طراحی انیمیشن «نیكو و دوستان» بود كه همة نقاشیهایش را با آبرنگ كشید.

  

باكس اطلاعات

 

رامكال Rascal

 

كارگردان: آرایگو، راسوكارو

 

52 قسمت

 

محصول 1977

 

انیماتور و طراح كاراكتر: تن زیو یانگ

 

براساس كتاب «راسكال» نوشتة استرلینگ نورث

 
دوشنبه 27/8/1387 - 8:41
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته