• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 641
تعداد نظرات : 683
زمان آخرین مطلب : 4303روز قبل
سينمای ایران و جهان
 

كماندار جوان

 

The Great Adventures of Robin Hood / Robin Hood no Dai Boken

 

محصول 1990 الی 1992

 

كارگردان: كویچی ماشیمو

 

پخش از: NHK

 

وقتی كه كارتون‌های مانگو سراغ رابین‌هود انگلیسی‌ها می‌رود

  

رابین هود كوچولو

 یك اقتباس 53 قسمتی از همان «رابین هودِ» فوق‌العادة دیزنی. فرق اساسی داستان این نسخه با نسخة دیزنی این بود كه همة دار و دستة رابین‌هود جوان بچه‌های كوچولو بودند. 

خلاصه داستان:

 خانة رابین به دستور لُرد آلوین، پادشاه ناتینگهام، سوزانده می‌شود و پدر و مادرش کشته می‌شوند. رابین به همراه همة بچه‌های فامیل به جنگل شروود پناه می‌برد تا از آزار و اذیت سربازان آلوین در امان باشند، اما توی جنگل با گروه راهزنی به سرکردگی جان کوچولو مواجه می‌شوند. بعد از آن، رابین و جان کوچولو با هم متحد می‌شوند و تصمیم می‌گیرند که به ظلم و ستم آلوین پایان دهند. آن‌ها ماریان لنکستر را از دست اسقف هرفورتِ طماع نجات می‌دهند و به جمع خودشان می‌آورندش. ماریان باید ثروت خانوادگی‌اش را از چنگال لرد پس بگیرد و رابین و جان، همة تلاششان را می کنند تا او به حقش برسد.  

شخصیت‌ها

 

آدم خوب‌ها:

 

رابرت هانتینگتون (رابین‌هود): وارث خانوادة اشرافی هانتینگتون. خانة رابین به دستور لُرد آلوین سوزانده می شود و او مجبور می شود که با بچه های فامیل به جنگل شروود فرار کند و با دار و دستة جان کوچولو روی هم بریزد.

 

ماریان لنکلستر: از خانوادة اشرافی لنکلستر که فعلا پیش اُسقف هرفورتِ طماع زندگی می‌کند. صلیب طلایی که همیشه به گردن ماریان آویزان است در واقع نشان خانوادگی لنکلستر است.

 

ویلفرد (ویل): دوست رابین که همیشه توی مواقع سخت به کمكش می‌آید.

 

پدر تاک: یک راهب پیر که حوالی جنگل شروود زندگی می‌کند. او از هیچ کمکی به رابین دریغ نمی‌کند.

 

جان کوچولو: رهبر دار و دستة راهزن‌های جنگل شروود که از کار کردن بیزارند. توی همان برخورد اولشان با رابین ثابت کردند که اتحادی شکست‌ناپذیر دارند.

  

آدم بدها:

 

لرد آلوین: پادشاه ناتینگهام که مالیات‌های سنگین از مردم بدبخت ناتینگهام می‌گیرد. به دستور او قصر خانوادة هانتینگتون ویران شد. او ترکیبی از داروغة ناتینگهام و پرنس جان در رابین‌هودِ والت دیزنی است.

 

اسقف هرفورت: یک اسقف طماع که ماریان را به خاطر ثروت خانوادگی‌اش پیش خودش نگه داشته.

 

گیلبرت: جنگجوی خطرناک و باوفایی که زیرنظر لُرد آلوین کار می‌کند. اولین بار توی قسمت سوم دیده شد، همان موقع که خانة هانتینگتون داشت آتش می‌گرفت و او با رابین جنگ می‌کرد. او یک زخم روی چشمش دارد که همیشه زیر موهای بلندش پنهان می‌شود. یک بار که برای نجات ماریان به جنگل  شروود می‌رود اتفاقی عجیبی برایش می‌افتد و تصور می‌شود که نیروهای طبیعیِ جنگل، او را کشته‌اند، اما بعدا (در قسمت‌های بعدی) معلوم می‌شود که زنده است. گیلبرت، بعدا دشمن شاه ریچارد (شاه کشور) می شود و تصمیم می‌گیرد که دیگر برای لُرد آلوین کار نکند.

 

سیلو: خواهر گیلبرت. بعد از مرگ فرضی گیلبرت، لُرد آلوین به‌اش می‌گوید که مرگ برادرش تقصیر رابین بوده. سیلو، نقشه‌ای می‌کشد تا به همراه گروه «رز سیاه» انتقام برادرش را بگیرد، در حالی که مرگ گیلبرت هیچ ربطی به رابین ندارد.

  

گانبا و هفت موش كه كوچولو می‌‌خواستند دریا را ببینید

 

راسوی شهر اُز

 

دریا. گانبا و بوبو می‌خواستند به آن جا بروند، به دریا، جایی كه خط افق، آن آبیِ رؤیایی را از سفیدی بالای سرش جدا می‌كرد.

 

دوروتی، دوباره آمده بود. همان دختر كوچولوی «جادوگر شهر اُز» گانبا دوروتی، جدید بود و بوبو كوچولو، یك جانشین درست و حسابی برای سگ دوروتی. مترسك و آدم آهنی و شیر هم مثل دوروتی آرزویی داشتند، می‌خواستند به چیزی برسند و برای رسیدن به آن باید تا شهر اُز را پیاده گز می‌كردند. وضعیت گانبا و بوبو و شش موش كوچولوی دیگر هم چیزی شبیه آن بود، یویشوی فروشنده، چوتای آسیب‌دیده و زخمی، گاكوشای دانشمند، ایكاسامای غرغرو و آن موش دكتر و آن یكی موش دائم‌الخمر هم می‌خواستند به جایی بروند، به شهری، چیزی شبیه شهر اُز، شهری وسط دریا به اسم «یوممی گاجیما».

 

یوممی گاجیما، جزیره‌ای تحت سلطة «نورویی» بود، یك راسوی سفید و بدجنس كه زندگی را به كام موش‌های جزیره، زهرمار كرده بود. نورویی معادل همان جادوگر بدطینتی بود كه دوروتی با سطل آب او را از بین برد. حالا گانبا می‌بایست به دوروتی ادای دین می‌كرد، باید با شر می‌جنگید، شری كه برخلاف جادوگر بدطینت، سفیدرنگ بود.

 

مترسك و آدم آهنی، كلاغ‌های قصر جادوگر را تار و مار كردند و شیر، دوروتی را از مهلكة داخل قصر نجات داد. آن‌ها مثل گانبا و هفت موش كوچولوی دیگر متحد شدند، سر راسوی سفید همان بلایی آمد كه سطل آب بر سر جادوگر آورده بود.

 

گانبا هم مثل «جادوگر شهر اُز» پر از پیام اخلاقی بود: اتحاد، بلوغ، دوستی و... در این جور موارد، معمولا پای اسم كلیشه‌ای اودیسه و سفر كلیشه‌ای‌اش دوباره به وسط می‌آید، ولی فكر كنم حداقل برای فیلم‌بین‌‌ها، جادوگر شهر اُز آن‌قدر قدیمی و كلاسیك شده است كه در این یك مورد بتوانیم بی‌خیال اودیسه شویم و با قطعیت بگویم كه سفر گانبا، شبیه سفر دوروتی «جادوگر شهر اُز» بود.

 

كارگردان گانبا، یعنی اوساما دزاكی، همان كسی است كه بعدها كارتون فوق‌العادة «یونیكو» را ساخت. لقب هنری دزاكی، «ماكورا ساكی» است و توی ژاپن به‌‌‌اش می‌گویند «خدای انیمیشن‌‌های مانگو.» گانبا، ممول و كمان‌دار نوجوان جز همین انیمیشن‌های مانگو است. فرق اصلی كارهای دزاكی با بقیة انیماتورهای ژاپنی در استفادة زیاد او از تكنیك‌های پردة چند تكه (Split Screen)، ثابت كردن یكدفعه‌ای تصویر (Free-Zframe) و Strack Lighting است. البته این تكنیك‌ها ربطی به انیمیشن‌های مانگو ندارد. انیمیشن‌های مانگو به لحاظ تصویری، یك سری مشخصة بارز دارند: چشم‌های بزرگ، بینی‌های ریز و موهای بلند و تیزتیزی كه روی صورت می‌ریزد. (به عكس‌های زیر نگاه كنید)

  

Box اطلاعات اضافی

 

26 قسمت 25 دقیقه‌ای

 

محصول 1975

 

اسم انگلیسی Adventures of Ganba

 

شركت تولیدكننده: TMS

 

پخش: Nippon TV

 

اقتباس از رمان: گامبو و هفت دوستش

 

موزیك: تاكئو یاماشیتا

 
دوشنبه 27/8/1387 - 8:36
سينمای ایران و جهان

دور دنیا در هشتاد روز

 

دور دنیا با هشتاد جانور

 همان اولین باری كه داستان را خواندم، به نظرم ضعیف‌تر از باقی كارهای ژول ورن آمد. و این، نه به‌خاطر تكنیك قصه‌گویی و نوع روایت و این حرف‌ها، بلكه به‌خاطر خود سوژة داستان بود. شرح گشتن به دور كرة زمین در هشتاد روز، ماجرایی كه حتی در زمان خود ژول ورن هم اصلا عجیب و هیجان‌برانگیز نبوده، نیاز به یك چیز اضافه دارد تا تبدیل به یك داستان جذاب و پركشش بشود. خود ژول ورن هم این را فهمیده و در داستانش سوژة تعقیب و گریز به‌خاطر سرقت بانك مركزی لندن را گذاشته. اما این خط داستانی اضافی جواب نداده و كمك چندانی به جذابیت داستان نكرده است. هالیوود علاوه بر این سوژه، یك بار (در 1956) طنز و نیز دكورهای عظیم را به كار گرفت و یك بار (در 2004) جكی چان و هنرهای رزمی را وارد قصه كرد كه فكر می‌كنم باز هم جواب نداد و (علی‌رغم اسكار گرفتن آن اولی) كار چشمگیر و خاطره‌برانگیزی از آب درنیامد. نیپون یك چیز دیگر رو كرد. استفاده از حیوانات (البته فقط خانوادة گربه‌سان‌ها و موش‌ها) به جای شخصیت‌های داستان. این یكی گرفت. تنوع نوع، چهره و شخصیت كاراكترهای این كارتون، كه بستگی به نقش و اهمیت كاراكتر داشت(خود ویلی‌فاگ شیر بود و خدمتكارش گربه و دوست خدمتكاره هم موش)، پیش‌بینی كاراكتر بعدی را به یك سرگرمی جذاب تبدیل كرده بود. می‌نشستیم كارتون را می‌دیدیم و حدس می‌زدیم این‌بار چه حیوانی وارد می‌شود و چه قیافه‌ای دارد. این بار یخ داستان گرفت. طوری كه كمپانی اسپانیایی BRB (شریك نیپون در ساخت كارتون) دوتا دنباله هم برای آن ساخت. فانتزی، همیشه كه نه، ولی بیشتر وقت‌ها جواب می‌دهد. (1981)Around the World with Willy Fog 
دوشنبه 27/8/1387 - 8:31
سينمای ایران و جهان

باغ گل‌ها/ خِپِل  (James the Cat)

 

جیمزِ لوسیفر

 

 خِپِل، گربة سیاه و سفیدِ لوس و تنبل قصه، توی یک باغ پر از گل جا خوش کرده بود. گویا صاحب پولدارش موقع نقل مکان از خانة کنار باغ، او را جا گذاشته و با خود نبرده بود. گربة نازپرورده که لابد تا آن موقع پایش را از خانه بیرون نگذاشته بود و مرتب به‌اش می‌رسیدند، باید از آن به بعد یک‌جوری اموراتش را در باغ می‌گذراند. این گربه که به قول سید بَرت در ترانة «:Lucifer Sam یه جوریه که نمی‌تونم وصفش کنم»، کم‌کم دوستانی پیدا کرد و دیگر به راحتی می‌توانست با طرح نقشه‌هایی از زیر کارها دربرود و به یللی‌تللی‌‌هایش برسد. دوستان خپل عبارت بودند از: فریدا، کانگورویی که پاپیون قرمز و بنفش داشت؛ خانم لاوِندر، حلزون ایرلندی‌تباری که شنل بنفش و کلاهِ قرمز رنگی داشت ؛ راکی، خرگوش چابک و خاکستری‌رنگ؛ قورباغة فرانسوی به اسم سیترون؛ و اژدهای صورتی‌رنگی با لهجة ولزی که اسمش جورج بود. خپل خیلی زود فهمید که اصولا باغ هم چندان جای بدی برای زندگی نیست و مثلا می‌تواند ساعت‌ها کنار گلِ همیشه بهار لم بدهد و فوقش در مواقع بیکاری دنبال پروانه‌ها و زنبورها (با آن وِزوِزهای به یادماندنی‌شان) بیفتد یا با گل‌های باغ وربرود. خپل گاهی هم نُنُر می‌شد. مثلا دوست داشت قَدش از همة گل‌ها، حتی آفتابگردان‌ها، بلندتر شود. طراحی زیبا و سادة کارتون و استفاده از رنگ‌های متنوع و شاد، تصویرهای خوش آب و رنگی ایجاد کرده بود و جذاب به نظر می‌رسید. سری کوتاه مدت (هر قسمت پنج دقیقه) خپل، سال 1984 و در Grampian TV پخش شده و کِیت کَنینگ آن را کارگردانی کرده است. اما کارتون «باغ گل‌ها/ خپل»، طور دیگری هم برای ما خاطره‌انگیز شده. قصه‌گوی نسخة دوبله به فارسی، هوشنگ لطیف‌پور است. صدای گرم و مخملی استاد، فضای رمزآلود اما سادة قصه‌های هر قسمت را بیشتر نمایان می‌کرد. صدایش همان
دوشنبه 27/8/1387 - 8:27
سينمای ایران و جهان

بچه‌های مدرسة والت     (Cuore / Heart / School of Love)

 

یک والس غمگین

 هر روز بعد از تمام شدن کلاس‌های مدرسه، بدوبدو به خانه می‌آمدیم و دست و رو نشسته، می‌نشستیم پای تلویزیون تا موسیقی والس ایتالیایی‌الاصلِ «بچه‌های مدرسة والت» روی عنوان‌بندی کارتون، که تصاویری از معماری ایتالیایی شهر و منظرة غروب دلگیر رودخانة میان آن بود و دست‌ کمی‌ از داستان‌های دردناک و غم‌انگیز هر قسمت نداشت، شروع شود. خاطره‌ای که هنوز هم با دیدن هر فیلم ایتالیایی، ناخودآگاه در ذهنمان جان می‌گیرد. اوایل ماجرا است که معلم بچه‌های مدرسه تغییر می‌کند و آقای پِلبونی با آن عینک یک‌چشمی و خط‌های پیشانی‌اش (با صدای مرحوم پرویز نارنجی‌ها) که خیلی خشک و عصا قورت داده به نظر می‌رسد، به کلاس می‌آید. از موقعی که آقای پلبونی شروع می‌کند و قصه‌های اندوهگین و عبرت‌دهنده‌اش را سر کلاس برای بچه‌ها تعریف می‌کند، همه از این‌رو به آن‌رو می‌شوند، جز فرانچی. اما آقای پلبونی ول‌کن معامله نیست، او که با گفتن هر داستان، باعث می‌شود هر کدام از بچه‌ها به طریقی با قهرمان داستانش همذات‌پنداری کنند و به پهنای صورت اشک بریزند (با تشکر از امیر پوریا!)، آن‌قدر میان داستان‌هایش می‌گردد تا بالاخره یک قهرمان (ضدقهرمان؟!) مشابه فرانچی می‌یابد و او را به زانو درمی‌آورد. راوی داستان‌های هر قسمت، انریکو است؛ یکی از بچه‌های خانواده‌دار و متشخص مدرسه که وقایع را در دفتر خاطراتش ثبت می‌کند و در واقع، نتیجه‌گیری اخلاقی پایان هر داستان، از زبان او است. اصل داستان، متعلق به اِدموندو دِ آمیچیز (1864 ـ 1908)، رمان‌نویس ایتالیایی است که موفق‌ترین و محبوب‌ترین کتابش (همین (Cuore / Heart را در سال 1886 نوشت و شهرت او جهانی شد. سری کارتونی که در تلویزیون ما با نام «بچه‌های مدرسة والت» نشان داده شد، محصول کمپانی نیپون است که سال 1981 ساخته شده و شبکة TBS آن را پخش کرده است. جالب است که تمِ ایتالیایی موسیقی کارتون را یک موزیسین ژاپنی به نام یاسوشی آکوتاگاوا ساخته است.
دوشنبه 27/8/1387 - 8:25
سينمای ایران و جهان

خرسِ روسی

  

بین سری‌های کارتونی که تلویزیون پخش می‌کرد، «دهکدة حیوانات» و «پسر شجاع» شباهت‌های زیادی به هم داشتند. ساکنین دهکده در هر دو داستان، حیوان‌های مختلفی بودند شبیه انسان. از طرز زندگی‌شان گرفته تا لباس پوشیدن و راه رفتنشان مثل آدم‌حسابی‌ها بود. جدا از فرم قصه‌ها، شخصیت‌های دو قصه هم شباهت‌های زیادی داشتند. بچه‌ها دو دسته می‌شدند: خوب‌ها (که خوب بودنشان بی‌نهایت روی اعصاب بود) و بدها (که ما با آن‌ها حال می‌کردیم!). خودمان‌ایم، می‌شد از جذابیت غیرقابل انکار تیم خلاف دراگو، گربه (تمام خانوادة گربه زندانی بودند به خاطر خلاف!) و روباه گذشت و مثلا میشا و ناتاشا و میلا را که کفر آدم را درمی‌آوردند، دوست داشت؟ یا یک تار موی شیپورچی عزیز و دوست‌داشتنی را با صدتا مثل پسر شجاع با آن سارافون یك‌‌‌بندی‌اش که هنوز هم معطل مانده‌ایم كه چرا نمی‌اُفتاد، عوض کرد؟ شباهت‌های دو کارتون، باز هم بیشتر از این حرف‌ها است. هر دو کاراکتر خوبِ نقشِ اصلی، پدرهای فیلسوف و دنیا دیده‌ای داشتند و جالب است که هر دو هم پیپ می‌کشیدند. باز هم بگویم؟ دوبلور جفت پدرهای پسرشجاع و میشا، پرویز ربیعی بود! عمدة تفاوت دو کارتون، این بود که منفی بودن بچه‌بدها در «دهکدة حیوانات»، ریشه در خانواده‌هایشان داشت و مثل دار و دستة شیپورچی از بُته به عمل نیامده بودند. پدر دراگو و پدر و مادر روباه به بچه‌هایشان خط‌ مشی می‌دادند و کل خانوادة گربه که اصلا مهمان همیشگی زندانبان فلک‌زدة دهکده بودند. ماجرا این‌طور شروع می‌شود که روزی خانوادة میشا با قطار به دهکده می‌آیند. سال‌ها است هیچ‌کس به آن منطقه نیامده و همه از روی کنجکاوی به ایستگاه می‌آیند. پدر میشا فکر می‌کند همه برای خوشامدگویی به آن‌ها آمده‌اند. از مردم آن‌جا خوشش می‌آید و تصمیم می‌گیرد در دهکده بماند. کارتون «دهکدة حیوانات» توسط کمپانی نیپون در 26 قسمت (هر قسمت 26 دقیقه) تهیه شده. اما میشا جور دیگری هم مشهور است. سال 1980 نشان المپیک مسکو بوده و طراحی به نام ویکتور چیژیکف که برای کتاب‌های کودکان نقاشی می‌کرده، طرح این سمبل ورزشی را داده است. «میشا خرسه» یکی از اولین نشانه‌های ورزشی روسی است که موفق شد روی بسیاری از کالاهای تجاری قرار بگیرد و عامل فروش آن‌ها بشود.

   
دوشنبه 27/8/1387 - 8:23
سينمای ایران و جهان

دامبو

 چهارمین فیلم بلند دیزنی که براساس کتابی بههمین نام از هلن آبرسن ساخته شده، داستان بچه فیلی بود که گوشهای درازش باعث میشد دیگران او را مسخره کنند. او در طول داستان سعی میکرد با این مشکلش کنار بیاید و در نهایت با استفاده از آن گوشهای غیرطبیعی، تبدیل به یک فیل پرنده شد. «دامبو» برای اولینبار در 23 اکتبر 1941 در سینماها به نمایش درآمد، زمانی که دو فیلم قبلی دیزنی، «پینوکیو» و «فانتازیا»، در گیشه شکست خورده بودند و مدیران کمپانی دیزنی به دامبو به چشم یک ناجی نگاه میکردند. مخصوصا که تا میتوانستند، در تولید آن هم صرفهجویی کرده بودند و با هزینهای معادل یک سوم هزینههای «پینوکیو»، آن را به پایان رسانده بودند. دامبو طبق انتظار توانست در حدود دو برابر هزینة ساختش (3/1 میلیون دلار) فروش کند. اما ارزان تمام کردن فیلم باعث شد به لحاظ کیفیت و جزئیات تصاویر در سطحی پایینتر از آثار پیشین دیزنی قرار بگیرد.
دوشنبه 27/8/1387 - 8:20
سينمای ایران و جهان

جیغ

 

فرانسوی‌ها اصطلاح خوبی دارند می‌گویند: «كرای دلا ناتوق». می‌گویند: فریاد طبیعت. می‌گویند وظیفة هنر این است كه فریاد طبیعت را به گوش آدم‌ها برساند. می‌گویند تابلوی «جیغ» ادوارد مونش (همان كه شبیه كارهای ون گوك است و یك زنی بالای پل دارد جیغ می‌كشد) بهترین نمونة این فریاد است. می‌گویند طبیعت درد دارد. باید فریادش زد. فریاد.

 

***

 

یك عقاب را از برادرش جدا كرده بودند. یك میمون را با زنجیر بسته بودند. بچه‌های یك خرس را كشته بودند. همیشه و همه‌جا آدم‌های عوضی‌ای بودند كه فكر می‌كردند فقط خودشان حق دارند، چون آدم هستند و فقط خودشان مهم هستند. چون بقیة طبیعت، حیوان هستند. آن حیوان‌ها، یادم هست، دقیق یادم هست. آن حیوان‌ها از هر آدمی، آدم‌تر بودند.

 

***

 وقتی «داستان وحوش» را می‌دیدم، هنوز آن اصطلاح فرانسوی را نخوانده بودم. هنوز نمی‌دانستم كه «گونه‌های در حال انقراض» یعنی چی. هنوز فرق بین آدم و ماشین را نمی‌دانستم. هنوز بچه بودم. اما «به خدا» همان وقت هم صدای صیحة عقاب‌های توی كارتون كه می‌آمد، می‌فهمیدم كه طبیعت درد دارد. طبیعت زخمی است. یكی باید فریاد بزند. داستان و حوش / Call Of the Wild (1984)
دوشنبه 27/8/1387 - 8:16
سينمای ایران و جهان

كشتی شكستگان

  

بین کارتون‌های این شکلی ژاپنی که آن موقع زیاد از تلویزیون‌مان پخش می‌شد، «مهاجران» و «خانواده دکتر ارنست» تمِ داستانی تقریبا مشابهی داشتند، خانواده‌هایی که زادگاهشان را ترک می‌کردند و می‌خواستند به استرالیا مهاجرت کنند، با این تفاوت که در «مهاجران»، خانوادة سالم به مقصدش می‌رسید و آن‌جا مشکلاتش شروع می‌شد اما خانوادة دکتر از اقبال بدشان، سفر دریایی را انتخاب کردند و یکهو طوفان به کشتی‌شان زد و فقط کل خانوادة دکتر(؟) نجات پیدا کردند و به یک جزیرة متروک پناه بردند.

 داستانِ این سری کارتونی محصول کمپانی «نیپون» با عنوان اصلی «فلون در جزیره‌ای عجیب» براساس رمان مشهور «خانواده سوئیسی رابینسون» نوشتة یوهان دیوید وایس است که تا حالا فیلم و سریال‌های زیادی از روی آن ساخته شده و یکی از شبکه‌های تلویزیونی خودمان هم سریال داستانی‌ای با عنوان «خانوادة رابینسون» پخش کرد. ماجرا این‌طوری شروع می‌شود که دکتر ارنست رابینسون با خانواده‌اش در شهر بِرنِ سوئیس زندگی می‌کنند، روزی یکی از دوستان دکتر، از استرالیا، نامه‌ای برایش می‌فرستد و از دکتر می‌خواهد که به استرالیا سفر کند، بالاخره تعارف هم که بگیرنگیر دارد و دکتر به اتفاق همسرش، آنا و پسر بزرگش، فرانتس و دخترش فلون (که راوی داستان هم است) و برادر کوچکشان، جک، سفر دریایی‌شان به استرالیا را شروع می‌کنند، اما از آن‌جا که دوستِ استرالیایی دکتر ارنست، جد بزرگواری دارد، طوفان نمی‌گذارد مهمان‌های محترم‌اش به مقصد برسند! آن‌ها توی جزیره‌ای گیر می‌افتند اما از آن‌جا که دکتر قصه علاوه بر علم طب و پزشکی، تجربه‌های فراوان و متفاوتی دارد تمام چشم امید ما و کل خانواده در طول داستان به قدرت و درایت دکتر است! اتفاق‌های جور واجوری که برای اهالی خانواده، توی جزیره پیش می‌آید، خوراکِ داستان‌های پنجاه اپیزودِ (هر قسمت 25 دقیقه) این سری کارتونی نسبتا طولانی است. بعد از چند قسمت یک کاپیتان لاابالی به اسم مورتون که در یکی از قسمت‌ها می‌خواست به بچه‌ها سیگارِ برگ درست کردن یاد بدهد و با واکنش تند همسر دکتر مواجه شد و پسربچة رنگین پوستی به اسم تام‌تام، که اوایل اصلا حرف نمی‌زد و کم‌کم صدایش درآمد، به کاراکترهای کارتون اضافه می‌شوند و البته حیوانِ سنجاب مانندِ عجیبی با نام«Petite Cuscus»  که فلون و جک اسمش را مِرکِر گذاشتند. 
دوشنبه 27/8/1387 - 8:14
سينمای ایران و جهان

مربوط به مطلب کارتون‌های دیسنی

 

تعطیلات گوفی (Goofy)

 گوفی یکی از اهالی قدیمی‌ دیزنی است. او همزمان با میکی‌ماوس به دنیا آمد و ابتدا سگ دست‌آموز میکی بود. اما بعد، کم‌کم خودش صاحب شخصیت و خصوصیاتی مستقل شد و برای او کارتون‌های جداگانه‌ای ساختند. مجموع کارتون‌های گوفی از 1944 تاکنون 46 قسمت بوده که سه تا از این کارتون‌های 7 دقیقه‌ای را تلویزیون ما سر هم کرده بود و به شکل یک فیلم کارتونی نشان می‌داد. در داستان اول فیلم، گوفی شکارچی ببر ‌شد و به جنگل‌های هند ‌رفت و تازه وقتی با ببر بنگال روبه‌رو شد، فهمید که این‌کاره نیست (1945 ـ  (Tiger Troubleدر داستان دوم، گوفی خدمتکار یک شوالیه بود که روز نبرد، اربابش از حال ‌رفت و گوفی به جایش ‌رفت جنگید (1946 ـ A Knight for a Day). در داستان سوم هم گوفی در مکزیک ابتدا یک گاو را از سر راهش در جاده دور ‌کرد و مردم فکر کردند او ماتادور بزرگی است و ‌بردندش برای گاوبازی و تازه گوفی ‌فهمید چه غلطی کرده (1935 ـ For Whom the Bulls Toil). چیزی هم که این سه ‌تا اپیزود مختلف را به هم وصل می‌کرد، اغواگری‌های جیرجیرکی بود که اول هر قسمت پیدایش می‌شد و گوفی را می‌برد توی خیالات و بعد، تصویر مثلا از صحنۀ برق انداختن ماشین، فید می‌شد به صحنۀ برق انداختن زره یک شوالیه و باقی ماجرا. این وسط، کار گوفی هم ترسیدن بود و الحق که او این نقش را خیلی طبیعی بازی می‌کرد!
دوشنبه 27/8/1387 - 8:11
سينمای ایران و جهان

دک:  بنر، كارتون ساده‌ای بود، ساده و صمیمی

 

تیتر: سنجاب زنگوله‌پا

 

فکر می‌کنم تنها گربۀ مورد علاقه‌ام در کارتون‌ها، مادر بنر بود. مادر یک سنجاب. سنجاب کوچولویی که در تلة آدم‌ها گرفتار ‌شده بود و این گربه او را در مزرعه نگه داشته بود و بزرگ کرده بود. فکر می‌کنم این به‌خاطر همدردی با خود بنر بود، وقتی که باقی سنجاب‌ها به خاطر چیزهایی که از مادرش داشت، مسخره‌اش می‌کردند. بنر، ماهی می‌خورد، موقع خواب دمش را بغل می‌کرد و زنگوله به گردنش داشت و برای همین‌ها بقیۀ سنجاب‌های جنگل مسخره‌اش می‌کردند. و من، هر وقت بنر مسخره می‌شد، قیافۀ همکلاسی یتیمم می‌آمد جلوی چشمم و آن روزی که به‌خاطر حرفی مسخره‌اش کردیم و بعد او با یک بغضی گفت: «مامانم این‌جوری می‌گفت» و دوید توی حیاط.

 

کارتون بنر، یکی از آن داستان‌هایی بود که روابط سادة زندگی را به تصویر می‌كشیدند: دوستی‌های كودكانه، سادگی‌های لذت‌بخش، قهرها و آشتی‌های بچگانه. تقریبا همۀ کاراکترهای بنر و ماجراهایشان، معادل خارجی داشت و راحت می‌شد با آن‌ها رابطه برقرار کرد. از «مامان گربه» که بنر در آتش‌سوزی مزرعه از او جدا شده بود و تصویر یک مادر ایده‌آل و همراه بود. تا «خاله لاری» که بچه‌اش «کلی» همیشه از دست مراقبت‌های زیادی مادرش فراری بود. «سو» و پدربزرگش و همدلی‌اشان با بنر و «رادا» که همیشه به بنر حسودی می‌کرد و آخر وقتی بنر او را از دست یک لاک‌پشت نجات داد، با او خوب شد. «گوجا» با آن آبروهای پهن که همیشه با همه‌ چیز مخالف بود. و «عمو جغد شاخدار» که برخلاف غریزه‌اش از خوردن بنر خودداری می‌کرد و او را دوست داشت و شاید دوست‌داشتنی‌ترین شخصیت کارتون بود.

 کارتون بنر (BANNERTAIL) را نیپون در 1979 ساخت. سریال، 26 قسمت داشت و از روی یک رمان آمریکایی به همین اسم (که نویسنده‌اش، Ernest Thompson Seton داستان «بچه‌های کوه تالاک (جکی و جیل)» را هم نوشته و ظاهرا آن قصه، زندگی‌نامة خودش است) ساخته شده. کارگردانش، یوشیرو کوردا (Yoshihiro Kuroda)، کارگردان «خانوادة دکتر ارنست» و «بچه‌های کوه تالاک» هم هست. او دربارۀ بنر گفته: «با آهنگ نواهای ژاپنی و صدای زنگوله، یک سنجاب کوچولو تند و تند رد می‌شه و از درخت می‌ره بالا. بعد توی سوراخ با یک ضربة دندان، گردو را نصف می‌کنه. اسم این سنجاب، بنره.»
دوشنبه 27/8/1387 - 8:10
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته