• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 41
تعداد نظرات : 29
زمان آخرین مطلب : 5740روز قبل
محبت و عاطفه
دو خط موازی
دو خط موازى زاییـده شدند . پسرکى در کلاس درس آنها را روى کاغذ کشید. آن وقت دو ‏خط موازىچشمشــان به هم افتاد. و در همان یک نگاه قلبشـان تپیـد. و مهر یکدیگر را در ‏سینه جای دادند. خط اولى گفت:ما مى توانیم زندگی خوبی داشته باشیم. و خط دومی ‏از هیجان لــرزید. خط اولی گفت: و خانه اى داشته باشیم در یک صفحه دنج کـاغذ .
من روزها کار میکنم. می توانم بروم خط کنار یک جاده دور افتاده و متروک شوم ،یا خط کنار ‏یک نردبام. خط دومی گفت: من هم می توانم خط کنار یک گلدان چهار گوش گل سرخ ‏شوم ،یا خط یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خـــلوت.
خط اولی گفت: چه شغل شاعـــرانه اى. و حتمأ زندگی خوشی خواهیــم داشـت.
در همین لحظه معلم فریاد زد: دو خط موازی هرگز به هم نمىرسند و بچه ها تکرار ‏کردند: دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند.
دو خط موازی لـرزیدند. به همدیگــر نگـاه کردند. و خط دومی پقی زد زیر گریـه .
خط اولی گفت: نه این امکان ندارد . حتمأ یک راهی پیدا میشود .خط دومی گفت: ‏شنیدی که چه گفتند؟ هیچ راهی وجود ندارد. ما هیچ وقت به هم نمی رسیم. و دوباره ‏زد زیر گریه. خط اولی گفت: نباید نا امید شد. ما از این صفحه کاغذ خارج می شویم و ‏دنیا را زیر پا می گذاریم. بالاخره کسی پیدا میشود که مشکل ما را حل کند. خط دومی ‏آرام گرفت. و اندوهنک از صفحه کاغذ بیرون خزید. از زیردر کلاس گذشتند. و وارد حیاط ‏شدند. و از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد. آنها از دشتها ‏گذشتند ..... ، از صحراهای سوزان ..... ، از کوههای بلند ..... ، از دره های عمیق .......، ‏از دریاها ....... ،از شهرهای شلوغ.....
سالها گذشت ؛
و آنها دانشمندان زیادی را ملاقات کردند. ریاضیدان به آنها گفت: این محال است.هیچ ‏فرمولی شما را به هم نخواهد رساند. شما همه چیز را خراب میکنید. فیزیکدان گفت: ‏بگذارید از همین الآن نا امیدتان کنم. اگر می شد قوانین طبیعت را نادیده گرفت، دیگر ‏دانشی به نام فیزیک وجود نداشت. پزشک گفت: از من کاری ساخته نیست، دردتان بی ‏درمان است. شیمی دان گفت: شما دو عنصر غیر قابل ترکیب هستید. اگر قرار باشد با ‏یکدیگر ترکیب شوید ، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد. ستاره شناس ‏گفت: شما خودخواه ترین موجودات روی زمین هستید. رسیدن شما به هم مساوی ‏است با نابودی جهان. دنیا کن فیکون می شود . سیـارات از مدار خارج می شوند. کرات با ‏هم تصادم میکنند. نظام دنیا از هم می پاشد . چون شما یک قانون بزرگ را نقض کرده ‏اید. فیلسوف گفت: متاسفم... جمع نقیضین محــال است.
و بالآخره به کودکی رسیدند. کودک فقط سه جمله گفت: شما به هم میرسید. نه در ‏دنیاى واقعیات. آن را در دنیاى دیگری جستجو کنید...... دو خط موازی او را هم ترک کردند. ‏و باز هم به سفرهایشان ادامه دادند. اما حالا یک چیز داشت در وجودشان شکل میگرفت. ‏‏«آنها کم کم میل به هم رسیدن را از دست میدادند.» خط اولی گفت: این بی ‏معنی است. خط دومی گفت:چی بی معنی است؟ خط اولی گفت:این که به هم ‏برسیم. خط دومی گفت: من هم همینطور فکر میکــنم. و آنها به راهشان ادامه دادند.
یک روز به یک دشت رسیدند. یک نقاش میان سبزه ها ایستاده بودو نقاشی میکرد.خط ‏اولی گفت:بیـا وارد آن بوم نقاشی شویم و از این آوارگی نجات پیــدا کنیم.
خط دومی گفت: شاید ما هیچوقت نباید از آن صفحه کاغذ بیرون می آمدیم. خط اولی ‏گفت:در آن بوم نقاشی حتمأ آرامش خواهیم یافت. و آن دو وارد دشت شـدند.روی دست ‏نقاش رفتند و بعد روی قلمش. نقاش فکری کرد و قلمش را حرکت داد.
و آنها دو ریل قطار شدند که از دشتی می گذشت. و آنجا که خورشید سرخ آرام آرام ‏پایین می رفت ، سر دو خط موازی عاشقانه به هم میرسید‏
دوشنبه 20/3/1387 - 9:43
طنز و سرگرمی
 

شـوهر مورد علاقه یک دختـر در سنین متفاوت

این فقط یک شوخی است با کمی بی انصافی و نامردی 

دختر 18 ساله : به قول خودش انقدر خواستگار داره که نمی دونه کدومش رو انتخاب کنه فعلا قصد ازدواج نداره می خواد درس بخونه

دختر 22 ساله : او یک شاهزاده با یک قصر می خواد ادعا می کنه که خیلی واقع بینه ولی ؟؟؟؟؟مرد ایده آل او باید پول دار خوش قیافه مشهور همیشه در حسابش پول به اندازه کافی باشه وسخاوت مند او باید شوخ طبع، ورزشكار، شیك پوش، رمانتیك و شـنونده خوبی باشد. بله خصوصیات و صفات آن مرد بسیار طولانی است. دخـتر مـردی را میخواهد كه او را بپرستد و او را با گذاشتن گلها، هدایا و دادن وعده عشق ابدی و جاویدان تـبدیل به الهه گرداند.

دختر 32 ساله : کم کم داره بوی ترشی می یاد دیگه فقط یه مرد خوب می خواد لازم نیست ورزشکار و خوش تیپ و.. باشه یه کار خوب با حقوق مکفی خونه ماشین و حساب بانکی داشته باشه و غذاهایی که دختر درست می کنه رو تحمل کنه کافیه

دختر 42 ساله : یه مرد معمولی که ستاره سینما نباشه ورزشکار نباشه اگه یه شکم گنده هم داشت عیب نداره کچل هم بود عیبی نداره


دختر 52 ساله :  هر چی بود باشه دختر باید خیلی شانس بیاره که مردش انقدر ترسناک نباشه که نوه هاش رو بترسونه راه توالت رو هنوز به یاد داشته باشه دندون مصنوعی هاش رو یادش باشه کجا گذاشته

دختر 72 ساله : تعجب نکنید بعضی دخترا تا این سن هم عمر می کنن ولی مطمئن نیستم مردمورد علاقش هنوز نفس بکش
ه

دوشنبه 20/3/1387 - 9:40
طنز و سرگرمی

مفهوم بازاریابی (طنز)

در دانشگاه استنفورد ، استاد در حال شرح دادن مفهوم بازاریابی به دانشجویان خود بود:

1) شما در یک مهمانی ، یک فرد بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد ، بلافاصله میرین پیشش و می گین : "من ثروتمند هستم ، با من ازدواج کن" ، به این میگن بازاریابی
مستقیم.

2) شما در یک مهمانی به همراه دوستانتون ، یک فرد بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد ، بلافاصله یکی از دوستاتون میره پیش اون  ،به شما اشاره می کنه و می گه : " اون  ثروتمنده ، باهاش ازدواج کن" ، به این می گن تبلیغات
.

3) شما در یک مهمانی ، یک فرد  بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد ، بلافاصله میرین پیشش و شماره تلفنش رو می گیرین ، فردا باهاش تماس می گیرین و می گین : "من ثروتمند هستم ، با من ازدواج کن" ، به این میگن بازاریابی تلفنی
.

4) شما در یک مهمانی ، یک فرد بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد ، بلافاصله کراواتتون رو مرتب می کنین و میرین پیشش ، اون رو به یک نوشیدنی دعوت می کنیین ، وقتی کیفش می افته براش از روی زمین بلند می کنین ، در آخر هم براش درب ماشین رو باز می کنین و اون رو به یک سواری کوتاه دعوت می کنین و میگین : " در هر حال ،من ثروتمند هستم ، با من ازدواج می کنی؟" ، به این میگن روابط عمومی.

 


5) شما در یک مهمانی ، یک فرد بسیار زیبا رو می بینین که داره به سمت شما میاد و میگه : "شما  ثروتمند هستی ، با من ازدواج می کنی؟" ، به این می گن شناسایی علامت تجاری شما توسط مشتری.

6) شما در یک مهمانی ، یک فرد بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد ، بلافاصله میرین پیشش و می گین : "من  ثروتمند هستم ، با من ازدواج کن" ، بلافاصله اون هم یک سیلی جانانه نثار شما می کنه ، به این میگن پس زدگی توسط مشتری.

7) شما در یک مهمانی ، یک فرد بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد ، بلافاصله میرین پیشش و می گین : "من ثروتمند هستم ، با من ازدواج کن" و اون بلافاصله شما رو به همسرش معرفی می کنه ، به این می گن شکاف بین عرضه و تقاضا.

8) شما در یک مهمانی ، یک فرد بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد ، ولی قبل از این که حرفی بزنین ، شخص دیگه ای پیدا می شه و به اون  میگه : "من  ثروتمند هستم ، با من ازدواج کن" به این میگن از بین رفتن سهم توسط رقبا.

9) شما در یک مهمانی ، یک فرد بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد ، ولی قبل از این که بگین : "من ثروتمند هستم ، با من ازدواج کن" ، همسرتون پیداش میشه ، به این میگن منع ورود به بازار!

دوشنبه 20/3/1387 - 9:36
آموزش و تحقيقات

نقل از منابع بوليوي، با تلاشهاي فراوان يك كشاورز اسپانيايي گوجه‌فرنگي‌هايي كه بيش از يك كيلو وزن دارند در منطقه ناكوانيا در بوليوي توليد شد.

بنابه اين گزارش اين كشاورز اسپانيايي از تخم گوجه فرنگي‌هاي شهر والنسياي اسپانيا در توليد گوجه فرنگي استفاده كرده تا فرصتي براي ايجاد زمينه‌هاي بيشتر توليد براي كشاورزان آن منطقه در كشور بوليوي ايجاد شود.

اين گزارش افزود: مشكلات ناشي از باران‌هاي اسيدي و آب و هواي بسيار سرد از موانع مهم در توليد گوجه فرنگي بوده كه با استفاده از تكنيكهاي پوششي و حفاظتي باعث جلوگيري از خسارات به محصول شده است.

اين گزارش تصريح كرد: كه در اولين برداشت اين محصول حدود 300 كيلو گوجه فرنگي كه هر كدام بيش از يك كيلو وزن داشته توليد شد.

اين گزارش در ادامه افزود: ساير گياهاني كه توسط اين كشاورز اسپانيايي توليد شده فلفل بوده كه اندازه توليدي هر كدام از فلفها حدود 30 سانتي‌متر بوده است.

بنابه اين گزارش: اين پروژه‌ها مي‌توانند با حمايت‌هاي خصوصي و دولتي در مناطق روستايي كه كمتر مورد توجه قرار مي‌گيرند تداوم داشته باشد./

سه شنبه 22/3/1386 - 18:47
آموزش و تحقيقات

به نقل از سايت خبري ديلي ميل: هر پپينو كه 5 يورو در بازارهاي انگلستان به فروش مي‌رسد حاوي مقادير زيادي پتاسيم است كه در كاهش فشار خون موثر خواهد بود.

 

اين گزارش افزود: فوايد بسيار زياد اين ميوه كه براي علاقمندان به طعم خيار و خربزه مناسب است با تقاضاي قابل توجهي در بازار روبرو شده است.

براساس اين گزارش اين ميوه حاوي مقدار زيادي ويتامين‌هاي A، B، C است كه براي سلامت بودن انسان و مقاومت به سرطان و بيماري قلبي مفيد است و همچنين اين ميوه براي افرادي كه داراي رژيم غذايي هستند نيز انتخاب خوبي است چون داراي كالري بسيار پايين است.

گفتني است اين ميوه در برخي كشورهاي آسياي جنوب شرقي به ميزان كم وارد بازار شده است./

سه شنبه 22/3/1386 - 18:45
ادبی هنری

دوستی بدستم نامه ای داد خواندم . در ان نوشته بود رفیق ! معلوم است گرسنگی نکشیده ای که این همه از عشق می نویسی ! بی درنگ قلم از جیب در اوردم و نوشتم گرسنه تر از ان هستم که عاشق نباشم !!..........................فقیر تر از ثروتمندانی که جز " پول " ثروتی ندارند . انهایی هستند که شکمشان سیر ولی چشم شان گرسنه است . ... واگر "" معرفت "" ثروت تو باشد هر گز به کفر رو نخواهی اورد ....................!؟

دوشنبه 21/3/1386 - 16:47
ازدواج و همسرداری
اينم ازشخصيت مورد علاقه يک دختر براي ازدواج: شاهزاده باشه/ منو براي ماه عسل ببره ماه / مامانشو بکشه / جدي باشه / با شخصيت / رستم زاد باشه / نسبتهاي فاميلي با کاوه اهنگر داشته باشه / با اصالت باشه / نا مرد نباشه / خالي نبنده / حد اقل مدرکش پرفوسورا باشه / به 6 زبان زنده دنيا لبخند بزنه / هر وقت من دلم خواست بريم مسافرت / حق طلاق با من باشه / کسي حاضره؟
دوشنبه 21/3/1386 - 16:44
ادبی هنری
هزار و یک اسم داری و من از همه اسم لطیف را دوست تر دارم که یاد ابر و ابریشم و عشق می افتم. خوب یادم هست که آمدم. تنم از نور بود و پر و بالم از نسیم. بس که لطیف بودم توی مشت دنیا جا نمی شدم. اما زمین تیره بود. کدر بود سفت بود و سخت. دامنم به سختی اش گرفت و دستم به تیره گی اش آغشته شد. و من هر روز تیره تر می شدم و ذره ذره تر سخت تر. من سنگ شدم و سد و دیوار. دیگر نور از من نمیگذرد دیگر آب از من عبور نمی کند. روح در من روان نیست و جان جریان ندارد.
حالا تنها یادگاریم از بهشت و از لطلفتش چند قطره اشک است که گوشه ی دلم پنهانش کردم. گریه نمی کنم تا تمام نشود. می ترسم بعد از آن از چشم هایم سنگریزه ببارد
یا لطیـــف .. !
این رسم دنیاست که اشـــک، سنگ ریزه شود و روح، سنگ و صخـــره ؟ این رسم دنیاست که شیشه ها بشکنـــد، و دلهای نـــازک، شرحه شرحه شـــود؟
وقتی تیره ایـــم .. وقتی سراپـــا کدریم .. به چشـــم می آییم و دیده می شویـــم، اما لطافت هر چیز که از حد بگذرد، ناپدیـــد می شود ..
یا لطیـــف .. !
کاشکی دوباره مشتــی، تنها مشتی از لطافـــتت را به مـــن می بخشیدی، تا می چکیـــدم و می وزیـــدم و ناپدید می شـــدم، مثل هـــوا که ناپدید است، مثل خـــودت که ناپیدایـــی ..
یا لطیـــف .. !
تنهــــــا مشتی، از لطافتت را به من ببخـــش ..
گفتند چهل شب حیاط خانه ات را آب و جارم بکن. شب چهلم خضر خواهد آمد. چهل سال خانه ام را رفتم و روبیدم و خضر نیامد. زیرا فراموش کرده بودم حیاط خلوت دلم را جارو کنم.
گفتند چله نشینی کن ..چهل شب خودت باش و خدا و خلوت. شب چهلمین بر بام آسمان خواهی رفت. و من چهل سال از چله ی بزرگ زمستان تا چله کوچک تابستان را به چله نشستم اما هرگز بلندی را به بوی نبردم. زیرا از یاد برده بودم که خودم را به چهلستون دنیا زنجیر کردم.
گفتند دلت پرنیان بهشتی است. خدا عشق را در آن پیچیده است. پرنیان دلت را واکن تا بوی بهشت در زمین پراکنده شود.
چنین کردم بوی نفرت عالم را گرفت. و تازه دانستم بی آن که با خبر باشم شیطان از دلم چهل تکه ای برای خودش دوخته است ...
به اینجا که می رسم نا امید می شوم آنقدر که می خواهم همه ی سرازیری جهنم را یکریز بدوم. اما فرشته ای دستم را می گیرد و می گوید هنوز فرصت هست به آسمان نگاه کن. خدا چلچراغی از آسمان آویخته است که هر چراغش دلی است. دلت را روشن کن. تا چلچراغ خدا را بیفروزی. فرشته شمعی به من می دهد و می رود.
راستی امشب به آسمان نگاه کن ببین چقدر دل در چلچراغ خدا روشن است...
دوشنبه 21/3/1386 - 16:42
ادبی هنری
هزار و یک اسم داری و من از همه اسم لطیف را دوست تر دارم که یاد ابر و ابریشم و عشق می افتم. خوب یادم هست که آمدم. تنم از نور بود و پر و بالم از نسیم. بس که لطیف بودم توی مشت دنیا جا نمی شدم. اما زمین تیره بود. کدر بود سفت بود و سخت. دامنم به سختی اش گرفت و دستم به تیره گی اش آغشته شد. و من هر روز تیره تر می شدم و ذره ذره تر سخت تر. من سنگ شدم و سد و دیوار. دیگر نور از من نمیگذرد دیگر آب از من عبور نمی کند. روح در من روان نیست و جان جریان ندارد.
حالا تنها یادگاریم از بهشت و از لطلفتش چند قطره اشک است که گوشه ی دلم پنهانش کردم. گریه نمی کنم تا تمام نشود. می ترسم بعد از آن از چشم هایم سنگریزه ببارد
یا لطیـــف .. !
این رسم دنیاست که اشـــک، سنگ ریزه شود و روح، سنگ و صخـــره ؟ این رسم دنیاست که شیشه ها بشکنـــد، و دلهای نـــازک، شرحه شرحه شـــود؟
وقتی تیره ایـــم .. وقتی سراپـــا کدریم .. به چشـــم می آییم و دیده می شویـــم، اما لطافت هر چیز که از حد بگذرد، ناپدیـــد می شود ..
یا لطیـــف .. !
کاشکی دوباره مشتــی، تنها مشتی از لطافـــتت را به مـــن می بخشیدی، تا می چکیـــدم و می وزیـــدم و ناپدید می شـــدم، مثل هـــوا که ناپدید است، مثل خـــودت که ناپیدایـــی ..
یا لطیـــف .. !
تنهــــــا مشتی، از لطافتت را به من ببخـــش ..
گفتند چهل شب حیاط خانه ات را آب و جارم بکن. شب چهلم خضر خواهد آمد. چهل سال خانه ام را رفتم و روبیدم و خضر نیامد. زیرا فراموش کرده بودم حیاط خلوت دلم را جارو کنم.
گفتند چله نشینی کن ..چهل شب خودت باش و خدا و خلوت. شب چهلمین بر بام آسمان خواهی رفت. و من چهل سال از چله ی بزرگ زمستان تا چله کوچک تابستان را به چله نشستم اما هرگز بلندی را به بوی نبردم. زیرا از یاد برده بودم که خودم را به چهلستون دنیا زنجیر کردم.
گفتند دلت پرنیان بهشتی است. خدا عشق را در آن پیچیده است. پرنیان دلت را واکن تا بوی بهشت در زمین پراکنده شود.
چنین کردم بوی نفرت عالم را گرفت. و تازه دانستم بی آن که با خبر باشم شیطان از دلم چهل تکه ای برای خودش دوخته است ...
به اینجا که می رسم نا امید می شوم آنقدر که می خواهم همه ی سرازیری جهنم را یکریز بدوم. اما فرشته ای دستم را می گیرد و می گوید هنوز فرصت هست به آسمان نگاه کن. خدا چلچراغی از آسمان آویخته است که هر چراغش دلی است. دلت را روشن کن. تا چلچراغ خدا را بیفروزی. فرشته شمعی به من می دهد و می رود.
راستی امشب به آسمان نگاه کن ببین چقدر دل در چلچراغ خدا روشن است...
دوشنبه 21/3/1386 - 16:42
محبت و عاطفه

ميگن يه روز ليلي واسه مجنون پيغام فرستاد که انگار خيلي دوست داري منو ببيني ؟ اگه نيمه شب بياي بيرون شهر ، کنار فلان باغ ، منم مي يام تا ببينمت . مجنون که شيفته ديدار ليلي بود ، چندين ساعت قبل از موعد مقرر رفت و در محل قرار نشست . ولي مدتي که گذشت خوابش برد ...  نيمه شب ليلي اومد و وقتي اونو تو خواب عميق ديد ، از کيسه اي که به همراه داشت ، چند مشت گردو برداشت و ريخت تو جيبهاي مجنون و رفت . مجنون وقتي چشم باز کرد ، خورشيد طلوع کرده بود ، آهي کشيد و گفت : اي دل غافل يار آمد و ما در خواب بوديم . افسرده و پريشون برگشت به شهر . در راه يکي از دوستانش اونو ديد و پرسيد : چرا اينقدر ناراحتي ؟! و وقتي جريان را شنيد با خوشحالي گفت : اين که عاليه ! آخه نشونه اينه که ليلي به دو دليل تو رو خيلي دوست داره ! دليل اول اين که : خواب بودي و بيدارت نکرده ! و به طورحتم به خودش گفته : اون عزيز دل من که تو خواب نازه ، پس چرا بيدارش کنم ؟ و دليل دوم اينکه : وقتي بيدار مي شدي ، گرسنه بودي و ليلي طاقت اين رو نداشت ، پس برات گردو گذاشته تا بشکني و بخوري !  مجنون سري تکان داد و گفت : نه ! اون مي خواسته بگه : تو عاشق نيستي ! اگه عاشق بودي که خوابت نميبرد ! تو رو چه به عاشقي؟ بهتره بري گردو بازي کني ! حالا به نظرتون کدومشون درست گفتن ؟!  دوست دارم نظراتتون رو بدونم حتی اگه یک نظر باشه ...

 

دوشنبه 21/3/1386 - 16:28
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته