• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 104
تعداد نظرات : 29
زمان آخرین مطلب : 5125روز قبل
محبت و عاطفه

جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی، تمام دنیا رو گرفته بود.

یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است، از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند.

مافوق به سرباز گفت:

اگر بخواهی می توانی بروی، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه؟

دوستت احتمالا دیگه مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی!

حرف های مافوق، اثری نداشت، سرباز اینطور تشخیص داد كه باید به نجات دوستش برود.

اون سرباز به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد، او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند.

افسر مافوق به سراغ آن ها رفت، سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت:

من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه، خوب ببین این دوستت مرده!

خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتی!

سرباز در جواب گفت: قربان البته كه ارزشش را داشت.

افسر گفت: منظورت چیه که ارزشش را داشت!؟ می شه بگی؟

سرباز جواب داد: بله قربان، ارزشش را داشت، چون زمانی که به او رسیدم، هنوز زنده بود، نفس می كشید، اون حتی با من حرف زد!

من از شنیدن چیزی که او بهم گفت الان احساس رضایت قلبی می کنم.

اون گفت: جیم ... من می دونستم که تو هر طور شده به کمک من می آیی!!!

ازت متشكرم دوست همیشگی من!!!


دوست خوبم! فرصت سلام تنگ است! كه ناگزیر و خیلی زودتر از آنچه در خیالت است باید خداحافظی را نجوا كنی. فرصت برای با هم بودن، ممکن است بقدر پلك بر هم زدنی دیر شده باشد. اما همین لحظه را اگر غنیمت نشماری، افسوس و دریغ ابدی را باید به دوش بکشی! تنها راه رسیدن به دهکده شادیها، گذر از پل دوستی هاست. اگر پای ورقه دوستی ها، مهر صداقت نخورده باشد، مشروط و رفوزه شدن در امتحانات زندگی حتمی است. صداقت، ضامن بقای دوستی های پاک و معصومانه است. برای ماندن در یاد و خاطر و دل دیگران، باید یكدلی و دوست داشتن رو با عشق پیوند زد كه راز جاودانگی عشـــــق در همین است و بس!                                                                                                   منتظر نظراتون هستم یا علی

پنج شنبه 5/1/1389 - 13:6
محبت و عاطفه

 

پیرمردی صبح زود از خانه‌اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند سپس به او گفتند: باید ازتو عکسبرداری شود تا جایی از بدنت آسیب ندیده باشد. پیرمرد غمگین شد و گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیلش را پرسیدند.
پیرمرد گفت زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی‌شناسد! پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟ پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من که می‌دانم او چه کسی است...!                                                                                                                               منتظر نظراتون هستم یا علی


 

 

پنج شنبه 5/1/1389 - 1:40
محبت و عاطفه

روزی فرشته ­ای به کنار تخت­خواب مردی رفت و او را بیدار کرد و گفت: با من بیا تا تفاوت بهشت و جهنم را نشانت دهم. آن مرد که فرصت جالبی بدست آورد آن را از دست نداد و با فرشته همراه شد. وقتی به جهنم رسیدند فرشته او را با تالار بزرگی برد که میز بزرگی در آن قرار داشت و روی میز از انواع غذاهای لذیذ، نوشابه ­های گوارا و شیرینی ­های خوشمزه انباشته بود.


اما در انتهای تالار همه ناله می­کردند و می­گریستند. وقتی مرد به آنها نزدیک شد، دریافت که همه افراد بندی بر روی بازوان خود دارند که مانع خم شدن دستهای آنان است. در نتیجه آنان نمی­توانند حتی لقمه ­ای در دهان خود بگذارند.

سپس فرشته مرد را به بهشت و تالار بزرگ برد که در آنجا میزی بزرگ با انواع غذاهای مطبوع، نوشابه ­های رنگارنگ و شیرینی قرار داشت. اما در اینجا به عکس جهنم مردم می­خندیدند و اوقات خوشی را کنار هم می­گذراندند. وقتی مرد به آنان نزدیک شد دقت کرد و دریافت که آنان نیز همان قید و زنجیرها را دارند و دستشان خم نمی­شود تا بتوانند غذا بردارند و در دهان خود بگذارند.


به نظرشما تفاوت میان بهشت و جهنم چه بود؟

تفاوت آنها با جهنمیان این بود که بهشتیان غذا را برمی­داشتند و در دهان یکدیگر می­گذاشتند و به این ترتیب به کمک یکدیگر از خوردنی­ها و آشامیدنی ­های لذیذ بهره می­بردند.

به این می­گن انسانیت.


بهشت توی همین دنیا هم وجود داره. بعضی وقتا ما آدما مثل همون جهنمیا می­خوایم از آنچه در اختیار داریم به تنهایی لذت ببریم و حاضر نیستیم حتی اون را بهترین دوستانمون شریک بشیم و به خاطر همین حتی در بعضی از موارد نه تنها از اونها لذت نمی­بریم، بلکه باعث درد و رنج خودمون هم می­شیم. در صورتیکه شاید مثل همون بهشتیها با کمک کردن به هم بتونیم از اون چیزی که خداوند برای ما در فراهم کرده لذت ببریم.

عشق می­تونه جهنم رو به بهشت تبدیل کنه.

پس بیاید دست به دست هم بدیم و به جای اینکه با خودخواهی موقعیت­ها رو از دیگران بگیریم، عشق رو به همدیگه هدیه بدیم تا از بهشتی که خدا در اختیار ما قرار داده لذت ببریم                                                                                                          منتظر نظراتون هستم یا علی
پنج شنبه 5/1/1389 - 1:38
محبت و عاطفه

روزی مرد جوانی نزد شری راما کریشنا رفت و گفت: می­خواهم خدا را همین الآن ببینم!!!

 

کریشنا گفت: قبل از آنکه خدا را ببینی باید به رودخانه گنگ بروی و خود را شستشو بدهی...

 

او آن مرد را به کنار رودخانه گنگ برد و گفت: بسیار خوب حالا برو توی آب. 

هنگامی که جوان در آب فرو رفت، کریشنا او را به زیر آب نگه داشت.

 

عکس­العمل فوری مرد این بود که برای بدست آوردن هوا مبارزه کند. وقتی کریشنا متوجه شد که آن شخص دیگر بیشتر از این نمی­تواند در زیر آب بماند به او اجازه داد از آب خارج شود.

در حالی که آن مرد جوان در کنار رودخانه بریده بریده نفس می­کشید، کریشنا از او پرسید: وقتی در زیر آب بودی به چه فکر می­کردی؟ آیا به پول، زن، بچه یا اسم و مقام و حرفه؟!!

 

مرد پاسخ داد: نه به تنها چیزی که فکر می­کردم هوا بود.

 

کریشنا گفت: درست است. حالا هر وقت قادر بودی به خدا هم به همان طریق فکر کنی فوری او را خواهی دید...  

من آزمودم مدتی، بی تو ندارم لذتـــــی        کی عمر را لذت بود بی­ملح بی پایان تو


مولوی                               منتظر نظراتون هستم یا علی


پنج شنبه 5/1/1389 - 1:36
محبت و عاطفه

کوهنوردی می‌خواست از بلندترین کوه ها بالا برود. او پس از سالها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.
شب، بلندی های کوه را تماماً در برگرفته بود  و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود  و ابر روی  ماه و ستاره ها را پوشانده بود. همانطور که از کوه بالا می رفت، چند قدم مانده به قله کوه، پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط می کرد، از کوه پرت شد. در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید. و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت. همچنان سقوط می کرد و در آن لحظات ترس عظیم، همه ی رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد.اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است.
ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود. و در این لحظه ی سکون برایش چاره ای نمانده جز آن که فریاد بکشد:
" خدایا کمکم کن"
ناگهان صدایی پر طنین که از آسمان شنیده می شد، جواب داد:
" از من چه می خواهی؟ "
- ای خدا نجاتم بده!
- واقعاً باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم؟
- البته که باور دارم.
- اگر باور داری، طنابی که به کمرت بسته است  را پاره کن!
.... یک لحظه سکوت... و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.
چند روز بعد در خبرها آمد: یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند. بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود.
او فقط یک متر با زمین فاصله داشت!                                                                                      
 منتظر نظراتون هستم یا علی

پنج شنبه 5/1/1389 - 1:34
محبت و عاطفه
عشق مارمولكی                                                                     

این یک داستان واقعی است که در ژاپن اتفاق افتاده است:

شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد.

خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند.

این شخص در حین خراب کردن دیوار دربین آن، مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش کوفته شده است.

دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد.

وقتی میخ را بررسی کرد تعجب کرد این میخ ده سال پیش هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود! چه اتفاقی افتاده؟ مارمولک ده سال در چنین موقعیتی زنده مونده! در یک قسمت تاریک بدون حرکت چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است. متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد. تو این مدت چکار می کرده؟ چگونه و چی می خورده؟

همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر با غذایی در دهانش ظاهر شد.

مرد شدیدا منقلب شد ده سال مراقبت.

چه عشقی! چه عشق قشنگی! اگر موجود به این کوچکی بتواند عشق به این بزرگی داشته باشد، پس تصور کنید ما تا چه حدی می توانیم عاشق شویم.

اگر سعی کنیم ...                                منتظر نظراتون هستم یا علی


پنج شنبه 5/1/1389 - 1:33
محبت و عاطفه

جابر بن عبداللّه انصارى آن مرد صحابى و یار با وفا حكایت كند:

روزى مولاى متّقیان امیرالمؤ منین، امام علىّ بن ابى طالب صلوات اللّه علیه از محلّى عبور مى نمود، ناگهان متوجّه شد كه شخصى مشغول فحش دادن و ناسزاگوئى، به قنبر غلام آن حضرت است؛ و قنبر مى خواست تلافى كند و پاسخ آن مرد بى ادب و تحریك شده شیطان و هواى نفس را بدهد.

ناگهان امیرالمؤمنین علىّ علیه السلام بر قنبر بانگ زد كه: آى قنبر! آرام باش و سكوت خود را حفظ كن و دشمن خود را به حال خود رها ساز تا خوار و زبون گردد.

سپس افزود: ساكت باش و با سكوت خود، خداى مهربان را خوشنود گردان و شیطان را خشمناك ساز و دشمن خویش را به كیفر خود واگذارش نما.

امام علىّ علیه السلام پس از آن فرمود: اى قنبر! توجّه داشته باش كه هیچ مؤ منى نتواند خداوند متعال را، جز با صبر و بردبارى خشنود سازد.

و همچنین هیچ حركت و عملى همچون خاموشى و سكوت، شیطان را خشمگین و زبون نمى گرداند.

و بدان كه بهترین كیفر براى احمق، سكوت در مقابل یاوه ها و گفتار بى خردانه او است.

حقیر گوید: تأیید و مصداق بارز آن، نیز كلام خداوند متعال است كه فرمود: (اِذا خاطَبَهُمُ الْجاهِلُونَ قالُوا سَلاماً)؛

وقتى با افراد نادان و بى خرد مواجه گشتید، او را بدون پاسخ رها سازید                                                              منتظر نظراتون هستم یا علی


پنج شنبه 5/1/1389 - 1:31
محبت و عاطفه

کشاورز فقیر اسکاتلندی بود و فلمینگ نام داشت.

یك روز، در حالی كه به دنبال امرار معاش خانواده اش بود، از باتلاقی در آن نزدیكی صدای درخواست كمك را شنید، وسایلش را بر روی زمین انداخت و به سمت باتلاق دوید...

پسری وحشت زده که تا كمر در باتلاق فرو رفته بود، فریاد می زد و تلاش می كرد تا خودش را آزاد كند.

فارمر فلمینگ او را از مرگی تدریجی و وحشتناك نجات می دهد...

 روز بعد، كالسكه ای مجلل به منزل محقر فارمر فلمینگ رسید.

مرد اشراف زاده خود را به عنوان پدر پسری معرفی کرد كه فارمر فلمینگ نجاتش داده بود.

 اشراف زاده گفت: " می خواهم جبران كنم شما زندگی پسرم را نجات دادی".

کشاورز اسکاتلندی جواب داد: " من نمی توانم برای كاری كه انجام داده ام پولی بگیرم".

در همین لحظه پسر كشاورز وارد كلبه شد.

اشراف زاده پرسید: " پسر شماست؟"

كشاورز با افتخار جواب داد:"بله"

با هم معامله می كنیم. اجازه بدهید او را همراه خودم ببرم تا تحصیل كند. اگر شبیه پدرش باشد، به مردی تبدیل خواهد شد كه تو به او افتخار خواهی كرد...

پسر فارمر فلمینگ از دانشكده پزشكی سنت ماری در لندن فارغ التحصیل شد و همین طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان سر الكساندر فلمینگ كاشف پنسیلین مشهور شد...

سال ها بعد، پسر اشراف زاده به ذات الریه مبتلا شد.

چه چیزی نجاتش داد؟  پنسیلین !                    منتظر نظراتون هستم یا علی

پنج شنبه 5/1/1389 - 1:30
محبت و عاطفه

روایت است :

چون زلیخا ایمان آورد، یوسف او را به نکاح درآورد و او از یوسف کناره گرفت و به عبادت الهی مشغول شد، و چون روز یوسف او را به خلوت دعوت کرد او وعده شب داد و چون شب در آمد به روز تأخیر افکند یوسف با او به عتاب آمد و گفت: چه شد آن دوستی ها و شوق و محبت تو.

زلیخا گفت: ای پیغمبر خدا من ترا وقتی دوست داشتم که خدای تو را نشناخته بودم اما چون او را شناختم همه محبت ها را از دل خود بیرون کردم و دیگری را بر او اختیار نمی کنم .

            نمیرد دل زنده از عشق دوست             که آب حیات آتش عشق اوست

 

            عاشق نشدی وگرنه می فهمیدی          پاییز بهاری است که عاشق شده است

      یاحق                         منتظر نظراتون هستم یا علی


                          

پنج شنبه 5/1/1389 - 1:28
محبت و عاطفه

دیر آمدم و زود رفتم

دیر رفتم و زود بازگشتم

بازگشتی که خود نیز در حکمت آن مانده ام.

باز هم نمیدانم که باید گفت یا نه ؟

اما باز هم میگویم

میگویم که این روزها معنا و مفهوم عشق رنگ دیگری برایم گرفت

رنگ بی رنگی و بی آلایشی. رنگی به رنگ رنگین کمان که از هر سو نظاره اش کردم یکرنگ و یکنواخت بود .

میگویم که عشق را به طرز دیگری میجستم و نگاهش میکردم.

 

عشق را متعلق به معشوق میدانستم و بس.

 

عشق بدون معشوقه برایم معنی نداشت.

 

همانطور که اکثر ما بر این عقیده هستیم که عشق به مخلوق یا همان موجود زمینی به وجود آوردنده عشق به خالق و پاکی هاست ، من هم بر این عقیده بوده ام و هستم .

 

شاید اینطور بگویم بهتر است ؛ اگر عشقی به معبود و خالق وجود نداشته باشد و دل آرامش خود را به دست نیاورده باشد و خود را نشناخته باشد ،  محال ممکن عشق را درک کند و عاشقی را لمس نماید. اگر عشق به معبود و خالق نباشد، عشق به مخلوق هم وجود نخواهد داشت.

 

در هر دو صورت این دو عشق که دائما آنها را از هم مجرا مینمایند، همیشه با هم بوده اند و هستند .

 

من بر این عقیده هستم که هیچ بشری نمیتواند عشق الهی داشته باشد بدون اینکه معشوقه ای زمینی در اختیار داشته باشد. مستلزم رسیدن عشق آسمانی درک و لمس کردن عشق زمینی است.

 

از شما میپرسم

 

حال از نظر شما این دو جدای از هم اند؟

 

آیا کسی که معشوقه ای زمینی ندارد میتواند به سمت عشق آسمانی برود و عاشق شود ؟

 

آیا عشق به معبود و یا همان عشقهای آسمانی است که عشق به یک انسان را می آفریند ویا نه بالعکس ؟

 

اگر هدف از عشق تنها رسیدن به عشق آسمانی بود چرا خداوند از انسانها خواست که در زمین عشق بپراکنند ؟

 

من که باور نمیکنم انسانی بدون درک خود و لمس عشقهای به اصلاح زمینی و دنیایی بتواند یک قدم به سمت عشق الهی بر دارد.

منی که حتی نتوانسته ام عاشق یک موجود ضعیف و کوچک یاشم

من که حتی نتوانسته ام عشق خود را به یک انسان ابراز کنم

 

من که با همه کوچکی خود قدرت توان درک عشق زمینی را ندارم ، آیا قادر به درک عشق آسمانی هستم.

من که لیاقت عاشق شدن به یک موجود زمینی را هم نداشته ام، لایق عشقی به آن عظمت هستم ؟

من که نتوانسته ام معنا و مفهوم عشق ورزی را دریابم ، آیا به راستی قادر خواهم بود یک عشق آسمانی را در دل بپرورانم ؟

 

نه. از نظر من محال ممکن است. حال اگر شما دلیلی بر نقض گفته های من دارید سخت مشتاق شنیدنشان هستم

 

من میگویم که چگونه میتوانم عشق به بزرگان عالم بورزم در حالی که که رسم عشق ورزی به حقیر ترین موجود را نیافته ام و ندیده ام ؟

 

من عشق را در این روزهای جستجو بهتر لمس میکنم

نمیگویم که حتم دارم که یافته ها و گفته هایم عین واقعیت است. نه اما تمام تلاش من این است که بگویم عشق الهی و پاک میسر نمیشود مگر اینکه عشق را در ابعاد کوچک لمس کرده باشیم.

 

بنده خود را میگوییم و هیچ شخص یا فردی مد نظرم نمیباشد.

 

من باز هم میگویم اگر لازم باشد فریاد میکنم ، کسی که توان ابراز عشق نداشته باشد عاشق نیستو ادای عشق را در می آورد.

 

میگویم که عشق را نمیتوان در قالب جملات و اشعار ابراز کرد

 

میگویم که هر کس عاشقانه شعر بسراید و از عشق دم بزند عاشق نیست

 

میگویم که عشق بی صدا فریاد میکند

 

میگویم که هر کس عاشقانه سخن بگوید نمیتوان به او لقب عاشق داد

 

کسی که از عشق میگوید ، تنها خداوند متعال او را موحبتی عطا کرده که توانایی چیذن جملات عاشقانه رادر کنار هم دارد.

 

مهربانترین و نزدیکترین دوسم روزی نزد من فریاد سر داد و گفت و گفت وگفت

 

گفت که عاشق نمینالد

 

عاشق عشق خود را با هیچ چیزی معاوضه نمیکند

 

او گفت زمانی باید به این باور رسید که معشوقه گردیده ام که هرگز نشنوم که معشوقه اش هستم.

 

نگوید دنیا بدون تو مساوی با هیچ است.

 

نگوید دنیایش هستم .

 

نگوید بعد از پدر و مادرش اولین نفر هستم .

 

هرگز نمیگوید دوستت دارم اما تمام هستی اش را به نامت میزند

 

هرگز نمیگوید، اما دنیایش میشوی

 

هرگز نمیگوید، اما پناه گاه خستگی هایش میشوی

 

عاشق از در هر دم از عشق دم نمیزند

 

عاشق در پی اثبات عشق است و نه عنوان عشق .

 

بگذارید دردی است که مدتها سینه ام را میفشارد فریاد کنم

 

بگذارید بگویم که عشق در حال نابودی ست

 

در حال فنا شدن و به رفته به سمت هرزگی میباشد.

 

ای وای به داد عشق برسید که دار حال نابودی است

 

نابودیه مطلق.

 

همگی با واژه عشق بازی به خوبی آشنایی داریم

 

من هم میشناسمش

من هم بر این باورم که با عشق و عشق بازی خود را زیبا میکنم. به خود عشق میورزم.

اما عشق بازی یعنی چه ؟

یعنی بازی کردن با عشق ؟

 

این روزها از هر کوی و برزنی نوای عاشقی و شکست عشقی به گوش میرسد

 

شنیده ام که این روزا همه در حال عشق بازی هستند

 

دیدم و شنیده ام که عشق به بازی گرفته شده

 

آنهم چه بازی زیبا و شکننده ای !!

 

یک بازی به درندگی بازی های آمریکایی !

به تلخیه بازی کشتی کج !

آری بازی...

با عشق، بازی میشود و ما همچنان نظاره گر هستیم.

 

آیا به راستی این بازی که در حال تماشایش هستیم و گاه و گداری در حین تماشایش برای اینکه جذابیتش برایمان از بین نرود، حتی کف و سوت هم میزنیم ، زیباست و تماشایی ؟ ؟

 

آیا ته به حال خود هم بازی کرده ایم ؟

 

خود هم بازی داده ایم ؟

 

تلخترین بازی دنیا را میتوان همین بازی با عشق نام برد

 

عشق بازی را جایی شنیذه ایم اما آنرا اشتباه فهمیده ایم

 

جایی شنیده ایم که باید با معشوق مان عشق بازی کنیم اما نمیدانستیم که این بدان معنی نیست که با عشق بازی کنیم

 

ما بازی میکنیم و به گمانمان که در حال عشق ورزی هستیم .

 

بازی به چه قیمتی ؟

 

هنوز بر این باور نیستم که بازی میدهیم و این بازی روزی تمام میشود و از سمتی دیگر آغاز میشود

 

بر این باور نیستیم که خود هم روزی بازی داده خواهیم شد

 

اگر بر این باور بودیم و به تقدس عشق ایمان داشتیم، هرگز به بازی اش نمیگرفتیم.

 

عشق یعنی پاکی و زلالی

 

عشق یعنی در آغوش گرفتن و گریستن

 

عشق یعنی بدور بودن از هرگونه هوی و هوس نفسانی

 

این روزها چیزها دیده ام و شنیده ام که درکمرا نسبت به عشق زیباتر و بهتر نمود

 

دریافته ام که عشقی که طالب عشق بازی و بازی با کلمات عاشقانه باشد ،عشق نیست

 

دریافته ام که عشق رها میکند

 

دریافته ام که حتی عشق به سمت معشوق روانه نمیشود تا دستان گرم و لطیف معشوق را لمس کند و گیسوانش را غرق بوسه کند

 

این روزها همه دچار نوعی عشق زدگی شده اند

 

با هر شخصی که به صحبت مینشینم ، همه آنها از اینکه عشق آنها به بازی گرفته شده مینالند

 

اما چرا کسی این بازیگران در کجای صحنه جا دارند ، من نمیدانم

 

هیچ گاه شخصی از این نگفت که خود با عشق بازی کرده

 

حکمت در چه بود نمیدانم

 

بازیگران کجا بودند نمیدانم

 

نمیدانم که چرا هیچ کس نگفت بازیگر بوده

 

نمیدانم چرا همه عاشق صادق و پاک بودند

 

در نمیابم که چرای پای صحبت از عشق که میرسد، همه میگویند با آنها بازی شده و شکست خورده اند ؟

 

عشق به بازی گرفته شده

 

شعرهای عاشقانه سروده شده و جملات عاشقانه نثار معشوق گردیده

 

اما آیا براستی عاشقانه سرودن نشانه ای از عشق و عاشق بودن است ؟

 

آیا عاشق عشق خود را در دستان خود میگذارد و به دیگران نشان میدهد و فخر میفرشد ؟

 

آیا به راستی عشق متعلق به معشوق است ؟

 

آیا عشق وسیله ای برای رسیدن به کمال و وجود پاک و بی آلایش نمی باشد ؟

 
 

از اینکه باز هم سخنانم به درازا انجامید و با صبر و تحمل یاوه گویی های من را شنیدید و

تحمل فرمودید سپاسگزارم.


 

بیاید برای اینکه عشق رنگ و بوی حقیقی از دست رفته خود را بدست آورد، همگی با هم تلاش کنیم

 

هیچ چیز حاصل نمیشود مگر با خواست و تلاش خودمان

 

هیچ چیر تغییر نمیکند تا خود تغییری نکنیم

 

پس همگی با هم قدم بر داریم در جهت رسیدن به وجود پاک و بی آلایش که سخت و دور از انتظار نیست.

 

من معنی زیستن را نخواهم فهمید

 

عشق را نخواهم فهمید

 

انسانها و دروغها و وعده ها را نخواهم فهمید 

من ساده زیستی را می شناسم اما ساده نگری را خواهم یافت ?

مدتهاست که زمستان است و بهار را ندید ه ام

آیا به راستی بهار خواهد آمد ؟ 

آدمکها بیدار خواهند شد ؟ 

در پس این سرمای سوزان بهاری خواهد بود  

به امید روزی که بهار رو به روزگار غریب و یخ زده دلها برگردونیم.                                                                                                                     منتظر نظراتون هستم یا علی


چهارشنبه 4/1/1389 - 19:34
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته