• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 244
تعداد نظرات : 32
زمان آخرین مطلب : 4864روز قبل
اخبار
افزایش قیمت محصولات هفت ناشر بزرگ موسیقی • اگر چه دیرتر اما سرانجام قیمت محصولات موسیقایی نیز افزایش پیدا کرد و از اول تیرماه‌هزار تومان به قیمت سی‌‌دی‌ها اضافه خواهد شد. این تصمیم را هفت شرکت بزرگ انتشار موسیقی از جمله «آوا خورشید»، «آوای باربد»، «ماهور»، «هرمس»، «رهگذر هفت‌اقلیم» و «نی داوود» گرفته‌اند. انگار چاره‌ای هم نداشته‌اند، چرا که هزینه‌های تولید سی‌دی‌های موسیقی همچون كاغذ، استودیو، نوازنده، كارخانه تولید سی‌دی و. . . بالا رفته است. این اتفاق البته پیشتر در حوزه سینما و تئاتر رخ داده بود، اتفاقی که تاثیرات متفاوتی را داشت و حالا باید منتظر ماند و دید که افزایش قیمت سی‌دی‌های موسیقی چه تاثیری بر بازار آن خواهد گذاشت. نگرانی مهمی که در این زمینه وجود دارد، افزایش کپی‌های غیر مجاز از این آثار است، البته «بابک چمن آرا»، مدیرعامل انتشارات آوا خورشید در همین زمینه به «پول» می‌گوید:«دلیل کپی شدن سی‌دی‌ها افزایش قیمت نیست، چرا که در همان زمان هم که سی‌دی‌ها به قیمت 2500 تومان به فروش می‌رسید هم ما با همین میزان کپی روبه‌رو بودیم. ضمن آنکه حتی با افزایش قیمت هم سی‌دی با یک سوم مبلغ واقعی‌اش در اختیار مخاطب قرار می‌گیرد. دلیل این موضوع را باید در این مساله جست‌و‌جو کرد که هزینه کپی کردن در ایران بسیار پایین است. از طرفی عدم پخش سی‌دی‌ها باعث می‌شود که بخشی از مخاطبان چاره‌ای جز کپی کردن نداشته باشند. چاپ اول یک سی‌دی که به اتمام می‌رسد، بیش از یک سال تا انتشار دوباره آن زمان می‌گذرد و همین هم باعث بخشی از کپی‌ها می‌شود. به همه اینها باید نداشتن فرهنگ موسیقایی را اضافه کرد، چرا که بخش زیادی از مخاطبان نمی‌دانند که با این کار چه ضرر و زیانی را به شرکت‌های تولید‌کننده وارد خواهند کرد.» وی همچنین ادامه می‌دهد:«موسیقی كه توسط ما تولید می‌شود، تاریخ مصرف ندارد و مخاطبان خاص خود را دارند. این افراد قدر موسیقی را می‌دانند و بهای آن در این‌هزار تومان اضافه قیمت برایشان خلاصه نمی‌شود، درحالی كه سایر شركت‌ها علاوه بر تفاوت در تولید، در ارایه قیمت‌ها نیز متفاوت عمل می‌كنند.» بابک چمن‌آرا همچنین در پاسخ به این سوال که تئاتری‌ها و سینمایی‌ها نیز این تصمیم را گرفتند، اما این مساله به رونقشان نینجامید، می‌گوید:«سینمایی‌ها همیشه از سود ضرر می‌کنند. چرا که از طرف نهادهای دولتی حمایت می‌شوند و از طرفی می‌توانند به راحتی اسپانسر جذب کنند، همچنین بعد از اکران در سینما آثارشان وارد شبکه‌های نمایش خانگی می‌شود. اما شرکت‌های موسیقایی نه تنها هیچ‌گونه حمایتی نمی‌شوند، بلکه عملا امکان برگزاری کنسرت برای جبران بخشی از هزینه‌هایشان نیز وجود ندارد، هیچ حامی خصوصی هم حاضر نیست که از تولیدات موسیقی به‌خصوص آثار اصیل و برجسته حمایت کند.» او می‌گوید که اگر شرکت‌های تولید موسیقی در حال حاضر چنین تصمیمی نگیرند چاره‌ای جز تعطیلی نخواهند داشت و بنابراین ناگزیر به این افزایش قیمت هستند:«بخش عظیمی از مخاطبان ما جزو طبقه مرفه نیستند، اما ما گریزی جز این مساله نداشتیم. ضمن اینکه من بعید می‌دانم که این تصمیم منجر به ریزش مخاطبان ما شود.» چمن‌آرا همچنین به برخی از وبلاگ‌های «بلاگفا» اشاره می‌کند که قطعات تولیدی این شرکت را با کیفیت بالا برای دانلود گذاشته‌اند و حتی جلد سی‌دی را نیز در کنار قطعات قرار می‌دهند. اتفاقی که به‌رغم پیگیری‌ها به ثمر نرسیده و مدیر بلاگفا اعتقاد دارد که محدودیتی در این زمینه وجود ندارد. این دقیقا همان خطری است که سال‌هاست فضای موسیقی و به‌خصوص تولید‌کنندگان را تهدید می‌کند و هیچ قانونی هم برای جبران آن وجود ندارد. البته این اتفاق در حالی می‌افتد که برخی شرکت‌ها این تصمیم را نپذیرفته‌اند، چرا که اعتقاد دارند بازار موسیقی آشفته‌تر از آن است که بشود چنین تدابیری را برای آن اتخاذ کند. چرا که در کنار عدم وجود قانون کپی‌رایت و کپی‌های فراوان در بازار موسیقی، صدا‌و‌سیما نیز خود دست به پخش غیر‌قانونی این آثار می‌زند. مبارزه با قاچاق فیلم‌های سینمای ایران در سال‌های اخیر كمك بزرگی به سینما كرده است، اما در بازار موسیقی هنوز به چشم مسئولان نیامده است و تا زمانی كه این مدیران همكاری نكنند، كاری از دست ناشران، هنرمندان و تمام دست‌اندركاران این حوزه برنمی‌آید. قیمت‌های سه تا 20‌هزار تومانی تئاتر از زمستان 88 با اجرای دو نمایش «مکاشفه در باب یک مهمانی خاموش» کار رضا حداد و «به خاطر یک مشت روبل» کار حسن معجونی با بلیت‌هایی به قیمت 15 و 8‌هزار تومان، بحث تئاتر خصوصی و افزایش قیمت بلیت به شکل جدی در میان مخاطبان تئاتر و هنرمندان و منتقدان مطرح شد. تا اینکه از سال 89 نیز قیمت بلیت در مجموعه تئاترشهر و تالارهای مرکز هنرهای نمایشی نیز بالا رفت. این مسأله نیز خود با تفکرات موافق و مخالف زیادی روبه‌رو شده است و هر فردی هم دلایلی دارد که از مجموع آنها می‌توان به برداشت و برآیندی برای وجود تئاتر و برقراری ارتباط با مخاطبان آن رسید. در این میان نمی‌توان این مسأله را نادیده گرفت که مرکز هنرهای نمایشی دست‌کم دو، سه برابر این مقدار هزینه ‌کند. «حسن معجونی»، کارگردان و بازیگر نمایش «به خاطر یک مشت روبل» که نمایشش در تماشاخانه ایرانشهر اجرا می‌شد، به ایجاد نوعی دو دستگی در تئاتر این روزها معتقد است و در این‌باره گفته است:«تئاترهایی که در ایرانشهر اجرا می‌شوند، به لحاظ قیمت بلیت و نحوه برخورد با مخاطب در ادامه همان تئاترهای لاله‌زار هستند، با این تفاوت که به لحاظ شکل و محتوا با آن نوع تئاتر کاملاً متفاوت شد. بنابراین بالا رفتن بلیت این بخش به خاطر نبستن قرارداد با مرکز هنرهای نمایشی است و از این رو با توجه به میزان مشخص صندلی‌ها در صورتی که هر شب یک نمایش در سالن پر اجرا شود و تعداد روزهای اجرا نیز بالاتر برود، تقریباً اتفاقی معادل با قراردادهای مرکز هنرهای نمایشی نیز در اینجا ممکن خواهد شد.» «رضا حداد»، به «پول» می‌گوید: در زمینه تئاتر خصوصی و تئاتر دولتی باید افزایش قیمت صورت گیرد تا شرایط مطلوب‌تری در تئاتر کشور حاکم شود. وی معتقد است بهای بلیت سالن اصلی تئاترشهر باید حداقل 30 یا 40‌هزار تومان و بهای دیگر سالن‌ها باید 15‌هزار تومان باشد. افزایش بلیت سینماها و افزایش روزهای نیم بها از سال گذشته قیمت بلیت در سینماهای مدرن سه‌هزار‌تومان، ممتاز مجهز به سیستم فروش مکانیزه 2500‌تومان، فاقد این سیستم دوهزار‌تومان، سینمای درجه یک 1500‌تومان، درجه دو 1200‌تومان و درجه سه 1000‌تومان تعیین شد. این اتفاق در حالی سال گذشته رخ داد که برخی سینماگران پیشنهاد داده بودند كه قیمت بلیت سینما شناور شود. چراکه در همه جای دنیا که صاحب سینمای حرفه‌ای هستند، طرح بلیت شناور اجرا می‌شود. فروش بلیت شناور به این شکل است که در ساعت‌های مختلف روز و روزهای مختلف هفته قیمت بلیت تغییر می‌کند و قیمت‌ها اغلب در روزهای پایانی هفته افزایش می‌یابد. این در حالی است که علت کاهش مخاطب در سال گذشته در ادامه کاهش 40‌میلیونی مخاطبان سینماهای کشور از سال 71 تا 86 و کاهش 14‌درصدی تماشاگران در سال 86 نسبت به سال پیش از آن، تصویری مبهم از آینده سینمای ایران پیش رو قرار داده است. در تهران هفت‌میلیون نفر به سالن‌های سینما رفته و در کل کشور این رقم نزدیک به 14‌میلیون مخاطب است. این آمار و ارقام نشان‌دهنده کاهش 14‌درصدی تماشاگر نسبت به سال 85 است که شرایط سینمای ایران را نامشخص و در نوسان نشان می‌دهد. این در حالی است که در دو سال گذشته بیش از 10 سالن جدید سینما به چرخه اکران تهران افزوده شده است. این تصمیم هم البته دردی از سینما دوا نکرد و حالا اهالی سینما در این فکر هستند که دو روز در هفته بلیت‌های سینما به صورت نیم بها فروخته شود تا مخاطبان بیشتری قدرت دیدن آثار را داشته باشند.
پنج شنبه 31/4/1389 - 2:10
نوجوان و جوان
گفت‌و‌گو با محمد سریر درباره جشن خانه موسیقی: سال گذشته به دلیل مسایل پیش آمده بعد از انتخابات، جشن خانه موسیقی نیز مانند بسیاری از برنامه‌های دیگر برگزار نشد. امسال اما اعضای خانه موسیقی تصمیم دارند تا جشنی را برگزار کنند که در بخش رقابتی بتواند تمامی آثار تولید شده در دو سال گذشته را مورد بررسی قرار دهد. در سال جاری مراسم جشن خانه موسیقی در سه بخش برگزار می‌شود، در بخش نخست بهترین آلبوم در دو بخش موسیقی سنتی و موسیقی کلاسیک معرفی می‌شود و در همین زمینه طبق برنامه‌ریزی انجام شده قرار است آثار منتشر شده دو سال گذشته از تاریخ اول شهریور سال 1387 تا اول شهریور سال 1389 توسط هیات‌داوران مجزا مورد بررسی قرار گیرد. همچنین در یازدهمین جشن خانه موسیقی برای نخستین بار کتاب‌های مکتوب در حوزه موسیقی در چهار رشته بررسی می‌شود و پدیدآورندگان کتاب‌های برگزیده در مراسم پایانی جشن خانه موسیقی مورد تقدیر قرار می‌گیرند؛ به این ترتیب که مجموع کتاب‌های منتشر شده در حوزه موسیقی از شهریور سال 1385 تا شهریور سال 1389 در چهار رشته «تئوریک موسیقی»، «آموزش موسیقی» «نت‌نویسی» و «ترجمه آثار موسیقایی» مورد بررسی قرار گیرد و به بهترین‌های این چهار رشته در عرصه موسیقی جوایزی اهدا شود. سه‌شنبه اعضای هیات‌مدیره خانه موسیقی در جمع خبرنگاران درباره کم و کیف این برنامه توضیح دادند، اما «محمد سریر» رییس هیات‌مدیره این خانه در گفت‌و‌گو با «پول» درباره این جشن می‌گوید:«جشن خانه موسیقی با یک سال تاخیر، هفته پایانی مهرماه به دبیری حمید‌رضا نوربخش برگزار می‌شود. در سال جاری جایزه ویژه پرویز مشکاتیان از دیگر بخش‌های جشن خانه موسیقی است که به منظور گرامی داشت یاد این موسیقیدان موسیقی ایرانی برگزار می‌شود. در این بخش مجموع آثار رسیده به دبیرخانه جشن خانه موسیقی در زمینه سنتور‌نوازی و قطعات ضربی این ساز بررسی می‌شود و از خالق بهترین‌های این بخش هم تقدیر به عمل می‌آید.» وی درباره عدم برگزاری جشن در سال گذشته می‌گوید:«به هر حال شرایط به شکلی نبود که ما امکان برگزار کردن جشن خانه موسیقی به همان روال سابق را داشته باشیم. از ابتدای سال جاری فضا کاملا انتخاباتی بود و اتفاقات بعد از انتخابات هم مانع از آن شد که ما بتوانیم ارتباط دایمی با کسانی داشته باشیم که قرار بود به عنوان داور با ما همکاری داشته باشند. از طرفی ناشران موسیقی که مهم‌ترین طرف ما در برگزاری رقابتی جشن بودند، همکاری‌های لازم را انجام ندادند و مجموع این شرایط سبب شد تا نتوانیم در راستای هدفی که داشتیم، گام برداریم. اما ما دلیل مهم‌تری برای عدم برگزاری جشن‌هایمان را داشتیم. از سال گذشته قرار بود برنامه‌ها در سال جاری به شکل رقابتی برگزار شود. حتی تندیس‌های این جشن هم آماده است، اما شرایط به‌گونه‌ای پیش نرفت که ما این امکان را داشته باشیم.» سریر اعتقاد دارد که این جشن می‌تواند فرصت بسیار مناسبی برای حمایت و معرفی جوانان باشد. به همین دلیل است که جشن را به صورت رقابتی برگزار می‌کنند، آن هم در شرایطی که در سال‌های گذشته این جشن کاملا به شکل غیر‌رقابتی برگزار شده و تنها اساتید موسیقی در آن به اجرای برنامه می‌پرداختند: «مهم‌ترین هدف ما حمایت کردن از جوانان بود. وقتی یک اثر در داوری پذیرفته می‌شود، به شکل قطعی برای انتشار نیز شرایط سهل تری را از سر خواهد گذراند. به‌خصوص اینکه ما در نظر داشتیم تا این رقابت در سطوح مختلف از خوانندگی گرفته تا آهنگسازی و صدابرداری و. . . صورت گیرد. از طرفی انجام این پروژه مشوق خوبی برای فعالان این عرصه خواهد بود تا کار خود را با کیفیت بالاتری عرضه کنند.» «سریر» می‌گوید: «مساله حمایت از جوانان چیزی بود که ما از سال‌ها قبل به دنبال آن بودیم و به همین دلیل قرار است که آثاری که در این جشن به عنوان آثار برگزیده انتخاب می‌شوند، را در قالب سی‌دی منتشر می‌کنیم و به این ترتیب چهره‌های جدیدی را به موسیقی ارایه خواهیم کرد.» او البته از همان زمان که به عنوان رییس خانه موسیقی معرفی شد، چنین دغدغه‌ای داشت، به شکلی که بارها تاکید کرده است: «موزیسین‌های جوان طی چند سال اخیر به پیشرفت‌های قابل توجهی درحوزه موسیقی هم در داخل و هم در عرصه‌های بین‌المللی دست یافته‌اند، برهمین اساس وقت آن رسیده که میدان برای فعالیت و عرضه آثار ارزنده برای جوان‌ها در حوزه‌های مختلف موسیقی باز شود چراکه اساسا زمینه برای اجرای کنسرت‌های متعدد با گستردگی مخاطب برای پیشکسوتان این حوزه فراهم است.» سریر بر این اعتقاد است که فعالیت برای کشف استعدادهای جوان و بستر‌سازی مناسب برای حضور آنها از جمله مسایلی است که تا‌کنون هیچ‌گونه برنامه‌ریزی سازمان‌ِیافته‌ای برای آن صورت نگرفته است و در واقع موسیقی جوان دچار سردرگمی و نوعی ابهام بوده و عملا سیاست مشخصی در این زمینه ارایه نشده است: «برای رسیدن به این منظور نیاز به برنامه‌ریزی بلند‌مدت داریم اما متاسفانه در حوزه‌های فرهنگی اغلب برنامه‌ها برای یک دوره کوتاه و غالبا یک سال درنظر گرفته شده است و در عین حال خط معینی برای رسیدن به این هدف تعیین نشده است، از همین رو به نظرمی‌آید خانه موسیقی باید برنامه‌ریزی منسجمی در حوزه‌های مختلف موسیقی داشته باشد و یکی از این برنامه‌ها تامین نیاز نسل جوان است چراکه قشر وسیعی از مخاطبان را شنوندگان جوان تشکیل می‌دهند و انواع موسیقی را مطالبه می‌کنند که برخی از آنها ممکن است وجه هنری نداشته باشند بنابراین باید با تعامل بیشتر، هم از سوی خانه موسیقی و هم از طرف دیگرنهادهای فرهنگی برنامه‌ریزی مناسبی در این حوزه صورت گیرد.»
پنج شنبه 31/4/1389 - 2:7
شهدا و دفاع مقدس
صطفی به روایت غاده - 6 همین كه وارد حیاط نخست وزیری شد و چشمش به آن زیرزمین افتاد ، دردی قلبش را فشرد ، زانوهایش تا شد . زیر لب نجوا كرد: مصطفی رفتی ، پشتم شكست . و به دیوار تكیه داد . نگاهش روی همه چیز چرخید ، این دوسال چطور گذشت ؟ از این در چقدر به خوشحالی وارد می شد به شوق دیدن مصطفی ، حضور مصطفی ، و این جوانك های سرباز كه حالا سرشان زیر افتاده چطور گردن راست می كردند به نشانه احترام؛ زندگی، زندگی برایش خالی شده بود ، انگار ریشه اش را قطع كرده بودند. یاد لبنان افتاد و آن فال حافظ . آن وقت ها او اصلاً فارسی بلد نبود . نمی فهمید امام موسی و مصطفی با هم چی می خوانند ؟ امام موسی خودش جریان فال حافظ را برای او گفت و بعد هم برایش فال گرفت . كه : الا یا ایها الساقی ادر كاساً و ناولها، كه عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشكل ها. وقتی بعد از شهادت مصطفی از آن خانه آمدم بیرون، چون مال دولت بود، هیچ چیز جز لباس تنم نداشتم . حتی پول نداشتم خرج كنم . چون در ایران رسم است فامیل مرده از مردم پذیرایی كنند و من آشنا نبودم . در لبنان این طور نیست . خودم می فهمیدم كه مردم رحم می كنند، می گویند این خارجی است ، آداب ما نمی فهمد . دیدم آن خانه مال من نیست و باید بروم . اما كجا ؟ كمی خانه مادر جان بودم ، دوستان بودند . هرشب را یك جا می خوابیدم و بیشتر در بهشت زهرا كنار قبر مصطفی . شبهای سختی را می گذراندم . لبنان شلوغ بود . خانه مان بمباران شده بود و خانواده ام رفته بودند خارج . از همه سخت تر روزهای جمعه بود . هر كس می خواهد جمعه را با فامیلش باشد و من می رفتم بهشت زهرا كه مزاحم كسی نباشم . احساس می كردم دل شكسته ام ، دردم زیاد ، و به مصطفی می گفتم: تو به من ظلم كردی . از لبنان كه آمدیم هرچه داشتیم گذاشتیم برای مدرسه .در ایران هم كه هیچ چیز . بعد یك دفعه مصطفی رفت و من ماندم كجا بروم ؟ شش ماه این طور بود ، تا امام فهمیدند این جریان را . خدمت امام كه رفتیم به من گفتند: مصطفی برای دولت هم كار نكرد . هرچه كرد به دستور مستقیم خودم بود و من مسول شما هستم . بعد بنیاد شهید به من خانه داد. خانه هیچی نداشت . "جاهد" یكی از دوستان دكتر، از خانه خودش برایم یك تشك ، چند بشقاب و... آورد تا توانستم با پدرم تماس بگیرم و پول برایم فرستادند . به خاطر این چیزها احساس می كردم مصطفی به من ظلم كرد . البته نفسانی بود این حرفم . بعد كه فكر می كردم ، می دیدم مصطفی چیزی از دنیا نداشت ، اما آنچه به من داد یك دنیا است . مصطفی در همه عالم هست ، در قلب انسان ها . من و یادم هست یك بار كه از ایران می آمدم ، در فرودگاه بیروت یك افسر مسیحی لبنانی با درجه بالا وقتی پاسپورتم را كه به نام "غاده چمران" بود دید ، پرسید: نسبتی با چمران داری ؟ گفتم: خانمش هستم. خیلی زیر تاثیر قرار گرفت ، گفت: او دشمن ما بود ، با ما جنگید ولی مرد شریفی بود. بعد آمد بیرون دنبالم . گفت: ماشین نیامده برای شما ؟ گفتم: مهم نیست. خندید و گفت: درست است ، تو زن چمران هستی ! وگاهی فكر می كرد به همین خاطر خدا بیش تر از همه ، از او حساب می كشد ، چون او با مصطفی زندگی كرد ، با نسخه كوچكی از امام علی علیه السلام . همیشه به مصطفی می گفت: توحضرت علی نیستی . كسی نمی تواند او باشد. فقط حضرت امیر آن طور زندگی كرد و تمام شد. و مصطفی هم چنان كه صورت آفتاب خورده اش باز می شد و چشم هایش نم دار ، می گفت: نه ، درست نیست ! با این حرف دارید راه تكامل در اسلام را می بندید . راه باز است . پیامبر می گوید هر جا كه من پا زدم امتم می تواند، هر كس به اندازه سعه اش . همه جا مصطفی سعی می كرد خودش كم تر از دیگران داشته باشد ، چه لبنان ، چه كردستان ، چه اهواز . لبنان كه بودیم جز وسایل شخصی خودم چیزی نداشتیم . در لبنان رسم نیست كفششان را در بیاورند و بنشیند روی زمین . وقتی خارجی ها می آمدند یا فامیل ، رویم نمی شد بگویم كفش در بیاورید . به مصطفی می گفتم: من نمی گویم خانه مجلل باشد ، ولی یك مبل داشته باشد كه ما چیز بدی از اسلام نشان نداده باشیم كه بگویند مسلمانان چیزی ندارند ، بدبختند. مصطفی به شدت مخالف بود، می گفت: چرا ما این هم عقده داریم ؟ چرا می خواهیم با انجام چیزی كه دیگران می خواهند یا می پسندند نشان بدهیم خوبیم ؟ این آداب و رسوم ما است ، نگاه كنید این زمین چه قدر تمیز است ، مرتب و قشنگ ! این طوری زحمت شما هم كم می شود ، گرد و خاك كفش نمی آید روی فرش . از خانه ما در لبنان كه خیلی مجلل بود همیشه اكراه داشت . ما مجسمه های خیلی زیبا داشتیم از جنس عاج كه بابا از آفریقا آورده بود. مصطفی خیلی ناراحت بود و خودمان دو تا همه آن ها را شكستیم . می گفت: این ها برای چی ؟ زینت خانه باید قرآن باشد به رسم اسلام . به همین سادگی . وقتی مادرم گفت: شما پول ندارید من وسایل خانه برایتان می آورم . مصطفی رنجید ، گفت: مسئله پولش نیست . مسئله زندگی من است كه نمی خواهم عوض شود . ولی من مثل هر زنی دوست داشتم یك زندگی داشته باشم . در ایران هم چیزی نداشتیم هرچه بود مال دولت بود. می گفتم: بالاخره باید چیزی برای خودمان داشته باشیم . شما می گوئید (مستضعف ) ، مستضعف قاشق و چنگال دارد ، ولی ما نداریم . شما اگر پست نداشته باشید ، ما چیزی نداریم . همان زیرزمین دفتر نخست وزیری را كه مال مستخدم ها بود به اصرار من گرفت . قبل از اینكه من بیایم ایران مصطفی در دفترش می خوابید. زندگی معمولی كه هر زن وشوهری داشتند ما نداشتیم . مصطفی حتی حقوقش را می داد به بچه ها . می گفت: دوست دارم از دنیا بروم و هیچ نداشته باشم جز چند متر قبر و اگر این هم یك جور نداشته باشم بهتر است . اصلاً در این وادی نبود ، در این دنیا نبود مصطفی . در این دنیا نبود ، اما بیشتر از وقتی كه زنده بود وجود داشت ، اثر داشت و چقدر غاده خوابش را می دید . دیشب خواب دید مصطفی در صندلی چرخ داری نشسته و نمی تواند راه برود . دوید ، گفت: مصطفی چرا اینطوری شدی ؟گفت: شما چرا گذاشتید من به این روز برسم ؟ چرا سكوت كردید ؟ غاده پرسید مگر چی شده ؟ گفت :برای من مجسمه ساخته اند .نگذار این كار را بكنند برو این مجسمه را بشكن ! بیدار كه شد نمی دانست كه مصطفی چه می خواسته بگوید . پرس و جو كرد و شنید كه در دانشگاه شهید چمران از مصطفی مجسمه ای ساخته اند . می دانست در تهران هم یكی از خیابان های آباد وزیبا را به اسم مصطفی كرده اند . این ظاهر شهر بود و او خوشحال می شد ولی ای كاش باطن شهر هم این طور بود . گاه آدم هایی را در این خیابان ها می دید كه دلش می شكست . می ترسید ، می ترسید مصطفی بشود یك نام و تمام . این كه خواب مجسمه چمران را دیدم این است كه، گاهی فكر می كنم اگر تمام ایران را به اسم چمران می كردند این دلم را خشك می كند؟ آیا این ، یك لحظه از لبخند مصطفی از دست محبت مصطفی را جبران می كند؟ هرگز ! اما وقتی دانشگاه شهید چمران مثل چمران را بپروراند، چرا . مصطفی كسی نیست كه مجسمه اش را بسازند و بگذرند . این یك چیز مرده است و مصطفی زنده است . در فطرت آدم ها ، در قلب آن ها است . آدم ها بین خیرو شر درگیرند و باید كسی دستشان را بگیرد ، همانطور كه خدا این مرد را فرستاد تا مرا دستگیری كند. در تهران كه تنها بودم نگاه می كردم به زندگی كه گذشت و عبور كرد . من كجا ؟ ایران كجا؟ من دختر جبل عامل و جنوب لبنان ؟ من همیشه می گفتم اگر مرا از جبل عامل بیرون ببرند می‌میرم ، مثل ماهی كه بیفتد بیرون آب . زندگی خارج جنوب لبنان وشهر صور در تصور من نمی آمد. به مصطفی می گفتم: اگر می دانستم انقلاب پیروز می شود و قرار به برگشت ما به ایران و ترك جبل عامل است نمی دانم قبول می كردم این ازدواج را یا نه . اما آمدم و مصطفی حتی شناسنامه ام را به نام "غاده چمران" گرفت كه در دار اسلام بمانم و برنگردم و من ، مخصوصاً وقتی در مشهد هستم احساس می كنم خدا به واسطه این مردم دست مرا گرفت ، حجت را برمن تمام كرد و ازمیان آتشی كه داشتم می سوختم بیرون كشید . می شد كه من دور از جبل عامل و در كشور كفر باشم ، در آمریكا ، مثل خواهران و برادرهایم . گاه گاه كه از ایران برای دید و بازدید می رفتم لبنان به من می‌خندیدند ، می گفتند: ایرانی ها هم صف ایستاده اند برای گیرین كارت ، تو كه تابعیت داری چرا از دست می دهی ؟ به آنها گفتم: بزرگترین گیرین كارت كه من دارم كسی ندارد و آن این پارچه سبزی است كه از روی حرم امام رضا علیه السلام است و من در گردنم گذاشته ام . با همه وجودم این نعمت را احساس می كنم و اگر همه عمرم را ، چه گذشته چه مانده ، در سجده گذاشتم نمی توانم شكر خدارا بكنم . با مصطفی یك عالم بزرگ را گذراندم از ماده به معنا ، از مجاز به حقیقت و از خدا می خواهم كه متوقف نشوم در مصطفی ، همچنان كه خودش در حق من این دعا كرد: "خدایا ! من از تو یك چیز می خواهم با همه اخلاصم كه محافظ غاده باش و در خلا تنهایش نگذار ! من می خواهم كه بعد از مرگ اورا ببینم در پرواز . خدایا! می‌خواهم غاده بعد از من متوقف نشود و می خواهم به من فكر كند ، مثل گلی زیبا كه درراه زندگی و كمال پیدا كرد و او باید در این راه بالا و بالاتر برود . می خواهم غاده به من فكر كند ، مثل یك شمع مسكین و كوچك كه سوخت در تاریكی تا مرد و او از نورش بهره برد برای مدتی بس كوتاه . می خواهم او به من فكر كند ، مثل یك نسیم كه از آسمان روح آمد و در گوشش كلمه عشق گفت و رفت بسوی كلمه بی نهایت." منبع: پایگاه اطلاع رسانی فرهنگ ایثار و شهادت
پنج شنبه 31/4/1389 - 2:2
شهدا و دفاع مقدس
مصطفی به روایت غاده - 5 وقتی رسیدم ، مصطفی نبود و من نمی دانستم اصلاً زنده است یا نه . سخت ترین روزها ، روزهای اول جنگ بود . بچه‌های خیلی كم بودند، شاید پانزده یا هفده نفر . در اهواز اول در دانشگاه جندی شاپور، كه الان شده است شهید چمران، بودیم . بعد كه بمباران‌ها سخت شد به استانداری منتقل شدیم . خیلی بچه های پاكی بودند كه بیشترشان شهید شدند. وقتی ما از دانشگاه به استانداری منتقل شدیم ، مصطفی در "نورد" اهواز بود درحال جنگ . یادم هست من دو روز مصطفی را گم كردم . خیلی سخت بود این روزها ، هیچ خبری از او نداشتم ، از هم پراكنده بودیم . موشك هایی كه می زدند خیلی وحشت داشت . هر جا می رفتم می‌گفتند: مصطفی دنبالتان می گشت. نه او می توانست مرا پیدا كند نه من اورا. بعد فهمید كه ما منتقل شدیم به استانداری، كه شده بود ستاد جنگهای نامنظم . در اهواز بیشتر با مرگ آشنا شدم . هرچند اولین بار كه سردخانه را دیدم در كردستان بود، وقتی كه در بیمارستان سردشت كار می‌كردم . آن‌ها در لبنان چیزی به اسم سردخانه نداشتند و آن روز وقتی به غاده گفتند باید جسد چند تا از شهدا را از سردخانه تحویل بگیرید اصلاً نمی دانست با چه منظره ایی مواجه میشود. به او اتاقی را نشان دادند كه دیوارهایش پر از كشو بود . گفتند شهدا اینجایند . كسی كه با غاده بود شروع كرد به بیرون كشیدن كشوها . جسد ، جسد ، جسد . غاده وحشت كرد ، بیهوش شد و افتاد . اما كم كم آشنا شدم . در اهواز خودم كشو می كشیدم و بچه ها را دانه دانه تحویل می گرفتم . شبها كه می رفتم می گفتم فرد ا جسد كی را باید پیدا كنم ؟ روزهای اول جنگ در رادیوی عربی كار می كردم و پیام عربی می‌دادم . بخاطر بمباران هر لحظه و هركجا مرگ بود؛ جلوی ما ، پشت سر ما ، این طرف، آن طرف . با اهواز با مرگ روبرو بودم و آنجا برای من صد سال بود . خیلی وقت ها دو روز، چهار روز از مصطفی خبر نداشتم ، پیدایش نمی كردم و بعد برایش یك كاغذ كوچك می آمد كه "اتركك لله" . در لبنان هم این كار را می كرد ، آن جا قابل تحمل بود . ولی یكبار در سردشت بودم . فارسی بلد نبودم وسط ارتش ، جنگ و مرگ ، یك كاغذ می آید برای من "اتركك لله" و می رفت و من فقط منتظر گوش كردن اینكه بگویند كه مصطفی تمام شد . همه وجودم یك گوش می شد برای ترقی این خبر و خودم را آماده می كردم برای تمام شدن همه چیز . تا روزیكه ایشان زخمی شد . آن روز عسگری، یكی از بچه هایی كه در محاصره سوسنگرد با مصطفی بود، آمد و گفت: اكبر شهید شد ، دكتر زخمی . من دیوانه شدم ، گفتم: كجا ؟ گفت: بیمارستان . باورم نشد . فكر كردم دیگر تمام شد . وقتی رفتم بیمارستان ، دیدم آقای خامنه ای آن جا هستند و مصطفی را از اتاق عمل می آورند، می خندید . خوشحال شدم . خودم را آماده كردم كه منتقل می شویم تهران و تامدتی راحت می شویم . شب به مصطفی گفتم: می رویم ؟ خندید و گفت: نمی روم . من اگر بروم تهران روحیه بچه ها ضعیف می شود. اگر نتوانم در خط بجنگم الااقل اینجا باشم ، در سختی هایشان شریك باشم . من خیلی عصبانی شدم . باورم نمی شد . گفتم: هر كس زخمی می شود می رود كه رسیدگی بیشتری بشود. اگر می‌خواهید مثل دیگران باشید ، لااقل در این مسئله مثل دیگران باشید . ولی مصطفی به شدت قبول نمی كرد . می گفت: هنوز كار از دستم می آید . نمی توانم بچه ها را ول كنم در تهران كاری ندارم . حتی حاضر نبود كولر روشن كنم . اهواز خیلی گرم بود و پای مصطفی توی گچ . پوستش به خاطر گرما خورده شده بود و خون می آمد ، اما می گفت: چطور كولر روشن كنم وقتی بچه ها در جبهه زیر گرما می جنگند؟ همان غذایی را می خورد كه همه می خوردند ودر اهواز ما غذایی نداشتیم . یك روز به ناصر فرج اللهی "كه آن وقت با ما بود و بعد شهید شد" گفتم: این طور نمی‌شود . مصطفی خیلی ضعیف شده ، خونریزی كرده ، درد دارد . باید خودم برایش غذا بپزم . و از او خواستم یك زود پز برایم بیاورد . خودم هم رفتم شهر مرغ خریدم برای مصطفی سوپ درست كنم . ناصر گفت: دكتر قبول نمی كند. گفتم: نمی گذاریم مصطفی بفهمد . می گوییم ستاد درست كرده . من با احساس برخورد می كردم . او احتیاج به تقویت داشت . دلم خیلی برایش می سوخت . زود پز را چون خودمان گاز نداشتیم بردیم اتاق كلاه سبزها. آن جا اتاق افسرهای ارتش بود و یخچال ، گاز و... داشت . به ناصر گفتم: وقتی زود پز سوت زد هر كس در اتاق بود نیم ساعت بعد گاز را خاموش كند. ناصر رفت زود پز را گذاشت . آن روز افسرها از پادگان آمده بودند و آن جا جلسه داشتند . من در طبقه بالا نماز می خواندم . یك دفعه صدای انفجاری شنیدم كه از داخل خود ستاد بود . فكر كردیم توپ به ستاد خورده . افسرها از اتاق می دویدند بیرون و همه فكر می كردند اینها تركش خورده اند . بعد فهمیدم زود پز سوت نكشیده و وسط جلسه شان منفجر شده . اتفاق خنده دار و در عین حال ناراحت كننده ای بود . همه می گفتند: جریان چی بوده ؟ زود پز خانم دكتر منفجر شده و... . نمی دانستم به مصطفی چطور بگویم كه ما چه كرده ایم در ستاد . برگشتم بالا و همان طور می خندیدم . گفتم: مصطفی یك چیز به شما بگویم ناراحت نمی شوید ؟ گفت: نه . گفتم: قول بدهید ناراحت نشوید . دوست داشتم قبل از دیگران خودم ماجرا را به او بگویم . بعد تعریف كردم همه چیز را و مصطفی می خندید و می خندید و به من گفت: چه كردید جلوی افسرها؟ چرا اصرارداشتید به من سوپ بدهید ؟ ببینید خدا چه كرد . غاده اگر می دانست مصطفی این كارها را می كند، عقب نمی آید ، اهواز می ماند و اینقدر به خودش سخت می گیرد ، هیچ وقت دعا نمی كرد زخمی بشود و تیر به پایش بخورد ! هر كس می آمد مصطفی می خندید و می گفت: غاده دعا كرده كه من تیر بخورم و دیگر بنشینم سرجایم . و او نمی توانست برای همه آنها بگوید كه او چقدر عاشق مصطفی است ، كه این همه عشق قابل تحمل برای خودش نیست ، كه مصطفی مال او است . آن وقت ها انگار در مصطفی فانی شده بودم ، نه در خدا . به مصطفی می گفتم ایران را ول كن . منتظر بهانه بودم كه او از ایران بیاید بیرون . مخصوصاً وقتی جنگ كردستان شروع شد . احساس می كردم خطر بزرگی هست كه من باید مصطفی را از آن ممانعت كنم . یك آشوب در دلم بود . انتظار چیزی ، خیلی سخت تر از وقوع آن است . من می گفتم: مصطفی تو مال منی . و او درك می كرد ، می گفت: هر چیزی از عشق زیبا است .تو به ملكیت توجه می كنی . من مال خدا هستم ، همه این وجود مال خدا هست . برایش نوشتم: كاش یكدفعه پیر بشوی من منتظر پیرشدنت هستم كه نه كلاشینكف تورا از من بگیرد و نه جنگ . و او جواب داد كه: این خودخواهی است . اما من خودخواهی تورا دوست دارم . این فطری است . اما چطور مشكلات حیات را تحمل نمی كنی ؟ من تورا می خواهم محكم مثل یك كوه ، سیال و وسیع مثل یك دریا ابدیت، تو می گویی ملك ؟ ملكیت ؟ تو بالاتر از ملكی . من از شما انتظار بیشتر دارم . من می بینم در وجود تو كمال و جلال و جمال را . تو باید در این خط الهی راه بروی . تو روحی ، تو باید به معراج بروی ، تو باید پرواز كنی . چطور تصور كنم افتادی در زندان شب . تو طائر قدسی . می توانی از فراز همه حاجز ها عبور كنی . می توانی در تاریكی پرواز كنی . هر چند تا روزی كه مصطفی شهید شد ، تا شبی كه از من خواست به شهادتش راضی باشم ، نمی خواستم شهید بشود. آن شب قرار بود مصطفی تهران بماند. گفته بود روز بعد برمی گردد . عصر بود و من در ستاد نشسته بودم ، در اتاق عملیات . آن جا در واقع اتاق مصطفی بود و وقتی خودش آنجا نبود كسی آن جا نمی آمد ولی ناگهان در اتاق باز شد ، من ترسیدم ، فكر كردم چه كسی است ، كه مصطفی وارد شد . تعجب كردم ، قرار نبود برگردد. او مرا نگاه كرد ، گفت: مثل این كه خوشحال نشدی دیدی من برگشتم ؟ من امشب برای شما بر گشتم . گفتم: نه مصطفی ! تو هیچ وقت برای من برنگشتی . برای كارت آمدی . مصطفی با همان مهربانی گفت: امشب برگشتم بخاطر شما . از احمد سعیدی بپرس . من امشب اصرار داشتم به اهواز برگردم ، هواپیما نبود . تو می دانی من در همه عمرم از هواپیمای خصوصی استفاده نكرده ام ، ولی امشب اصرار داشتم برگردم ، با هواپیمای خصوصی آمدم كه این جا باشم . من خیلی حالم منقلب بود . گفتم: مصطفی من عصركه داشتم كنار كارون قدم می زدم احساس كردم آنقدر دلم پر است كه می خواهم فریاد بزنم . خیلی گرفته بودم . احساس كردم هرچه در این رودخانه فریاد بزنم ، باز نمی توانم خودم را خالی كنم . مصطفی گوش می داد . گفتم: آنقدر در وجودم عشق بود كه حتی اگر تو می آمدی نمی توانستی مرا تصلی بدهی . او خندید ، گفت: تو به عشق بزرگتر از من نیاز داری و آن عشق خدا است . باید به این مرحله ازتكامل برسی كه تو را جز خدا و عشق خدا هیچ چیز راضی نكند . حالا من با اطمینان خاطر می‌توانم بروم . من در آن لحظه متوجه این كلامش نشدم . شب رفتم بالا . وارد اتاق كه شدم دیدم كه مصطفی روی تخت دراز كشیده ، فكر كردم خواب است . آمدم جلو و اورا بوسیدم . مصطفی روی بعضی چیزها حساسیت داشت . یك روز كه اومدم دمپایی هایش را بگذارم جلوی پایش ، خیلی ناراحت شد ، دوید ، دوزانو شد و دست مرا بوسید ، گفت: تو برای من دمپایی می آوری ؟ آن شب تعجب كردم كه حتی وقتی پایش را بوسیدم تكان نخورد . احساس كردم او بیدار است ، اما چیزی نمی گوید ، چشمهایش را بسته و همین طور بود. مصطفی گفت: من فردا شهید می شوم . خیال می كردم شوخی می كند. گفتم: مگر شهادت دست شماست ؟ گفت: نه ، من از خدا خواستم و می دانم خدا به خواست من جواب می‌دهد . ولی من می‌خواهم شما رضایت بدهید . اگر رضایت ندهید من شهید نمی‌شوم . خیلی این حرف برای من تعجب بود. گفتم: مصطفی ، من رضایت نمی دهم و این دست شما نیست . خوب هر وقت خداوند اراده اش تعلق بگیرد من راضیم به رضای خدا و منتظر این روزم ، ولی چرا فردا ؟ و او اصرار می كرد كه: من فردا از این جا می روم . می خواهم با رضایت كامل تو باشد . و آخر رضایتم را گرفت . من خودم نمی دانستم چرا راضی شدم . نامه ای داد كه وصیت اش بود و گفت: تا فردا باز نكنید. بعد دو سفارش به من كرد ، گفت: اول اینكه ایران بمانید . گفتم: ایران بمانم چكار؟ این جا كسی را ندارم . مصطفی گفت: نه ! تقرب بعد از هجرت نمی شود . ما این جا دولت اسلامی داریم و شما تابعیت ایران دارید . نمی توانید برگردید به كشوری كه حكومتش اسلامی نیست حتی اگر آن كشور، كشور خودتان باشد . گفتم: پس این همه ایرانیان كه در خارج هستند چكار می‌كنند؟ گفت: آن ها اشتباه می كنند . شما نباید به آن آداب و رسوم برگردید . هیچ وقت ! دوم این بود كه بعد از او ازدواج كنم . گفتم: نه مصطفی ، زن های حضرت رسول (ص) بعد از ایشان... كه خودش تند دستش را گذاشت روی دهنم . گفت: این را نگویید . این ، بدعت است . من رسول نیستم . گفتم: می دانم . می خواهم بگویم مثل رسول كسی نبود و من هم دیگر مثل شما پیدا نمی كنم . غاده همیشه دوست داشت به مصطفی اقتدا كندو مصطفی خیلی دوست داشت تنها نماز بخواند. به غاده می گفت: نمازتان خراب می شود. و او نمی فهمید شوخی می كند یا جدی می گوید ، ولی باز بعضی نمازهای واجبش را به او اقتدا می كرد و می دید مصطفی بعد از هر نماز به سجده می رود ، صورتش را به خاك می مالد ، گریه می كند ، چقدر طول می كشید این سجده ها ! وسط شب كه مصطفی برای نماز شب بیدار می شد ، غاده تحمل نمی آورد می گفت: بس است دیگر استراحت كن ، خسته شدی . و مصطفی جواب می داد: تاجر اگر از سرمایه اش را خرج كند بالاخره ورشكست می شود باید سود در بیاورد كه زندگیش بگذرد. ما اگر قرار باشد نماز شب نخوانیم ورشكست می شویم . اما او كه خیلی شبها از گریه های مصطفی بیدار می شد ، كوتاه نمی آمد می گفت: اگر این ها كه این قدر از شما می ترسند بفهمند این طور گریه می كنید، مگر شما چه مصیبتی دارید ؟ چه گناهی كردید ؟ خدا همه چیز به شما داده ، همین كه شب بلند شدید یك توفیق است . آن وقت گریه مصطفی هق هق می شد ، می گفت: آیا به خاطر این توفیق كه خدا داده اورا شكر نكنم ؟ چرا داشت با فعل گذشته به مصطفی فكر می كرد ؟ مصطفی كه كنار او است . نگاهش كرد . گفت: یعنی فردا كه بروی دیگر تورا نمی بینیم ؟ مصطفی گفت: نه ! غاده در صورت او دقیق شد و بعد چشمهایش را بست . گفت: باید یاد بگیرم ، تمرین كنم ، چطور صورتت را با چشم بسته ببینم . شب آخر با مصطفی واقعاً عجیب بود . نمی دانم آن شب واقعا چی بود . صبح كه مصطفی خواست برود من مثل همیشه لباس و اسلحه اش را آماده كردم و آب سرد دادم دستش برای تو راه . مصطفی این ها را گرفت وبه من گفت: تو خیلی دختر خوبی هستی . و بعد یكدفعه یك عده آمدند توی اتاق و من مجبور شدم بروم طبقه بالا . صبح زود بود و هوا هنوز روشن نشده بود. كلید برق را كه زدم چراغ اتاق روشن و یكدفعه خاموش شد انگار سوخت من فكر كردم : یعنی امروز دیگر مصطفی خاموش می شود، این شمع دیگر روشن نمی شود . نور نمی دهد ، تازه داشتم متوجه می شدم چرا اینقدر اصرار داشت و تاكید می كرد امروز ظهر شهید می شود . مصطفی هرگز شوخی نمی كرد . یقین پیدا كردم كه مصطفی امروز اگر برود ، دیگر برنمی گردد. دویدم و كلت كوچكم را برداشتم ، آمدم پایین . نیتم این بود كه مصطفی را بزنم ، بزنم به پایش تا نرود . مصطفی در اتاق نبود. آمدم دم ستاد و همان موقع مصطفی سوار ماشین شد . من هرچه فریاد می كردم: می‌خواهم بروم دنبال مصطفی ، نمی گذاشتند . فكر می كردند دیوانه شده ام ، كلت دستم بود ! به هرحال ، مصطفی رفته بود و من نمی دانستم چكار كنم . در ستاد قدم می زدم ، می رفتم بالا ، می رفتم پایین و فكر می كردم چرا مصطفی این حرفها را به من می زد . آیا می توانم تحمل كنم كه او شهید شود و برنگردد. خیلی گریه می كردم ، گریه سخت . تنها زن ستاد من بودم . خانمی در اهواز بود به نام "خراسانی" كه دوستم بود . باهم كار می كردیم . یكدفعه خدا آرامشی به من داد . فكر كردم ، خُب ، ظهر قرار است جسد مصطفی بیاید ، باید خودم را آماده كنم برای این صحنه . مانتو وشلوار قهوه ای سیری داشتم . آن هارا پوشیدم و رفتم پیش خانم خراسانی . حالم خیلی منقلب بود. برایش تعریف كردم كه دیشب چه شده و از این كه مصطفی امروز دیگر شهید می شود. او عصبانی شد گفت: چرا این حرفها را می زنی ؟ مصطفی هر روز در جبهه است . چرا اینطور می گویی ؟ چرا مدام می گویی مصطفی بود ، بود ؟ مصطفی هست ! می گفتم: اما امروز ظهر دیگر تمام می شود . هنوز خانه اش بودم كه تلفن زنگ زد ، گفتم: برو بردار كه می خواهند بگویند مصطفی تمام شد . او گفت: حالا می بینی اینطور نیست ، تو داری تخیل می كنی . گوشی را برداشت و من نزدیكش بودم ، با همه وجودم گوش می دادم كه چه می گوید و او فقط می گفت: نه ! نه ! بعد بچه ها آمدند كه ما ببرند بیمارستان . گفتند: دكتر زخمی شده . من بیمارستان را می شناختم ، آن جا كار می كردم . وارد حیاط كه شدیم من دور زدم طرف سردخانه . خودم می دانستم كه مصطفی شهید شده و در سردخانه است ، زخمی نیست . به من آگاه شده بود كه مصطفی دیگر تمام شد . رفتم سردخانه و یادم هست آن لحظه كه جسدش را دیدم، گفتم: اللهم تقبل منا هذا القربان . آن لحظه دیگر همه چیز برای من تمام شد ، آن نگرانی كه نكند مصطفی شهید ، نكند مصطفی زخمی ، نكند ، نكند. اورا بغل كردم و خدا را قسم دادم به همین خون مصطفی ، به همین جسد مصطفی، كه آنجا تنها نبود ، خیلی جسد ها بود، كه به رفتن مصطفی رحمتش را از این ملت نگیرد . احساس می كردم خدا خطرات زیادی رفع كرد به خاطر مرد صالحی كه یك روز قدم زد دراین سرزمین به خلوص . وقتی دیدم مصطفی در سردخانه خوابیده و آرامش كامل داشت احساس كردم كه او دیگر استراحت كرد . مصطفی ظاهر زندگی‌اش همه سختی بود. واقعاً توی درد بود مصطفی . خیلی اذیت شد . آن روزهای آخر ، مسئله بنی صدر بود و خیلی فشار آمده بود روی او . شبها گریه می كرد ، راه می رفت ، بیدار می ماند. احساس می كردم مصطفی دیگر نمی تواند تحمل كند دوری خدارا . آن قدر عشق در وجودش بود كه مثل یك روح لطیف می خواست در پرواز باشد . تحمل شهادت بهترین جوانها برایش سخت بود . آن لحظه در سردخانه وقتی دیدم مصطفی با آن سكینه خوابیده ، آرامش گرفتم . بعد دیگران آمدند ونگذاشتند پیش او بمانم . نمی دانم چرا این جا جسد را به سردخانه می برند. در لبنان اگر كسی از دنیا می‌رفت می‌آوردند خانه اش ، همه دورش قرآن می خوانند ، عطر می زنند . برای من عجیب بود كه این یك عزیزی است كه این طور شده ، چرا باید بیندازیش دور ؟ چرا در سردخانه . خیلی فریاد می‌زدم؛ این خود عزیز ماست . این خود مصطفی ماست ، مصطفی چی شد ؟ مگر چه چیز عوض شده ؟ چرا باید سردخانه باشد ؟ اما كسی گوش نمی كرد . بالاخره آن شب اول در اهواز برایم خیلی درد بود. همه دورم بودند برای تسلیت ، اما من به كسی احتیاج نداشتم . حالم بدبود . خیلی گریه می كردم صبح روز بعد به تهران برگشتیم . برگشتن به تهران سخت تر بود . چون با همین هواپیمای c-130 بود كه آخرین بار من و مصطفی از تهران به اهواز آمدیم و یادم هست كه خلبان ها اورا صدا می كردند كه "بیا با ما بنشین ." ولی مصطفی اصلاً من را تنها نگذاشت ، نزدیك من ماند. خیلی سخت بود كه موقع آمدن با خودش بودم و حال با جسدش می رفتم . اصرار كردم كه تابوتش را باز كنند ، ولی نكردند . بیشتر تشریفات و مراسم بود كه مرا كشت . حتی آن لحظات آخر محروم می كردند . وقتی رسیدیم تهران ، رفتیم منزل مادر جان ، مادر دكتر . بعد دیگر نفهمیدم دكتر را كجا بردند. من در منزل مادرجان بودم و همه مردم دورم . هرچه می گفتم، مصطفی كو ؟ هیچ كس نمی گفت . فریاد می‌زدم: از دیروز تا الان ؟ آخر چرا ؟ شما مسلمان نیستید ؟ خیلی بی تابی می كردم . بعد گفتند مصطفی را در سردخانه غسل می دهند گفتم: دیگر مصطفی تمام شد ، چرا این كارها را می‌كنید؟ و گریه می كردم . گفتند: می رویم اورا می آوریم. گفتم اگر شما نمی آورید خودم می روم سردخانه نزدیكش وبرای وداع تا صبح می نشینم . بالاخره زیر اصرار من مصطفی را آوردند و چون ما در تهران خانه نداشتیم بردند در مسجد محل ، محله بچه گیش ، غسلش داده بودند ، و او با آرامش خوابیده بود. من سرم را روی سینه اش گذاشتم و تا صبح در مسجد با اوحرف زدم . خیلی شب زیبایی بود و وداع سختی . تا روز دوم كه مصطفی را بردند و من نفهمیدم كجا . من وسط جمعیت ذوب شدم . تا ظهر ، مراسم تمام شد و مصطفی را خاك كردند. آن شب باید تنها برمی گشتم . آن لحظه تازه احساس كردم كه مصطفی واقعاً تمام شد . در مراسم آدم گم است ، نمی فهمد .
پنج شنبه 31/4/1389 - 2:1
شهدا و دفاع مقدس
مصطفی به روایت غاده - 4 اولین باری كه امام موسی مرا بعد از ازدواج با مصطفی در لبنان دید ، خواست تنها با من صحبت كند . گفت: غاده ! شما می دانید با چه كسی ازدواج كرده اید ؟ شما با مردی خیلی بزرگ ازدواج كرده اید . خدا به شما بزرگترین چیز را در عالم داده ، باید قدرش را بدانید . من از حرف آقای صدر تعجب كردم . گفتم: من قدرش را می دانم . و شروع كردم از اخلاق مصطفی گفتن . آقای صدر حرف من را قطع كرد و یك جمله به من گفت: این خلق و خوی مصطفی كه شما می بینید ، تراوش باطن او است و نشستن حقیقت سیرو سلوك در كانون دلش . این همه معاشرت و رفت و آمد مصطفی با ما ودیگران تنازل از مقام معنوی اوست به عالم صورت و اعتبار . و خیلی افسوس می خورد كسانی كه اطراف ما هستند درك نمی كنند ، تواضع مصطفی را از ناتوانیش می دانند و فقیر و بی كس بودنش . امام موسی می گفت: من انتظار دارم شما این مسائل را درك كنید . من آن وقت نمی فهمیدم ، اما به تدریج اتفاقاتی می افتاد كه مصطفی را بیشتر برای من آشنا می كرد. یادم هست اسرائیل به جنوب حمله كرده بود و مدرسه جبل عامل در واقع پایگاه مصطفی بود . مردم جنوب را ترك كرده بودند. حتی خیلی از جوانان سازمان امل عصبانی بودند، می گفتند: ما نمی توانیم با اسرائیل بجنگیم . ما نه قدرت مادی داریم نه مهمات . برای ما جز مرگ چیزی نیست . شما چطور ما را اینجا گذاشته‌اید؟ مصطفی می گفت: من به كسی نمی گویم این جا بماند . هر كسی می خواهد ، برود خودش را نجات بدهد . من جز با تكیه بر خدا و رضا به تقدیر او اینجا نمانده ام . تا بتوانم ، می جنگم و از این پایگاه دفاع می كنم ، ولی كسی را هم مجبور نمی كنم بماند . آنقدر این حرفها را با طمأنینه می زد كه من فكر كردم لابد كمكی در راه است و مصطفی به كسی یا جایی تكیه دارد . مصطفی كمی دیگر برای بچه ها صحبت كرد و رفت به اتاقی كه خانه ما در موسسه بود. موسسه جایی در بلندی و مشرف به شهر صور بود . به دنبال مصطفی رفتم ودیدم كنار پنجره به دیوار تكیه داده و بیرون را تماشا می كند . غروب آفتاب بود، خورشید در حال فرورفتن توی دریا ، آسمان قرمزی گرفته و نور آفتاب روی موج دریا بازی می كرد ، خیلی منظره زیبایی بود . دیدم مصطفی به این منظره نگاه می كرد و گریه می كرد خیلی گریه می كرد ، نه فقط اشك ، صدای آهسته گریه اش را هم می شنیدم . من فكر كردم او بعد از اینكه با بچه ها با آن حال صحبت كرد و آمد ، واقعاً می دید ما نزدیك مرگ هستیم و دارد گریه می كند . گفتم: مصطفی چی شده ؟ او انگار محو این زیبایی بود به من گفت: نگاه كن چه زیبا است ! و شروع كرد به شرح ، و جملاتی كه استفاده می كرد به زیبایی خود این منظره بود. من خیلی عصبانی شدم ، گفتم: مصطفی ، آن طرف شهر را نگاه كن . تو چی داری می گویی ؟ مردم بدبخت شهر شان را ول كردند ، عده ای در پناهگاه ها نشسته اند و شما همه اینها را زیبا می بینید ؟ چرا آن طرف شهر را نگاه نمی كنید ؟ به چی دارید خودتان را مشغول می كنید ؟ در وقتی كه مردم همه چیزشان را از دست داده اند وخیلی خون ریخته ، شما به من می‌گوئید نگاه كنید چه زیباست ! ؟ حتی وقتی توپها می آمد و در آسمان منفجر می شد او می گفت: ببین چه زیباست ! این همه كه گفتم مصطفی خندید و با همان سكینه ، همانطور كه تكیه داده بود، گفت: این طور كه شما جلال می بینید سعی كن در عین جلال جمال ببینی . این ها كه می بینید شهید داده اند ، زندگی شان از بین رفته ، دارید از زاویه جلال نگاه می كنید . این همه اتفاقات كه افتاده ، عین رحمت خدا برای آن ها است كه قلبشان متوجه خدا بشود . بعضی از دردها كثیف است ولی دردهایی كه برای خداست خیلی زیباست . برای من این عجیب بود كه مصطفی كه در وسط بمباران خم به ابرویش نمی آورد ، در مقابل این زیبایی كه از خدا می دید اشكش سرازیر می شد . در وسط مرگ متوجه قدرت خدا و زیبایی غروب بود . و اصلاً او از مرگ ترسی نداشت . در نوشته هایش هست كه: من به ملكه مرگ حمله می كنم تا اورا در آغوش بگیرم و او از من فرار می كند. بالاترین لذت ، لذت مرگ و قربانی شدن برای خدا است . هیچ وقت نشد با محافظ جایی برود . می گفتم: خب حالا كه محافظ نمی برید ، من می آیم و محافظ شما می شوم . كلاشینكف را آماده می‌گذارم ، اگر كسی خواست به تو حمله كند تیراندازی می‌كنم . می‌گفت: نه ! محافظ من خدااست . نه من ، نه شما، نه هزار محافظ اگر تقدیر خدا تعلق بگیرد برچیزی نمی توانید آن را تغییر دهید . در لبنان این طور بود و وقتی به ایران اهواز و كردستان آمدیم هم . یاد حرف امام موسی افتادم شما با مرد بزرگی ازدواج كرده اید . خدا بزرگترین چیز در عالم را به شما داده . خودش هم همیشه فكر می كرد بزرگترین سعادت برای یك انسان این است كه با یك روح بزرگ در زندگیش برخورد كند، اما انگار رسم خلقت این است كه بزرگترین سعادت ها بزرگترین رنجها هم در خودشان داشته باشند . مصطفی الان كجا است ؟ زیر همین آسمان ، اما دور ، خیلی دور از او، چشمهایش را بست و سعی كرد به ایران فكر كند، ایران، خدایا ممكن است مصطفی دیگر برنگردد ؟ آن وقت او چه كار كند؟ چه طور جبل عامل را ترك كند؟ چطور دریای صور را بگذارد و برود ؟ آن روز وقتی با مصطفی خداحافظی كردم و برگشتم به صور در تمام راه كه رانندگی می كردم ، اشك می ریختم . برای اولین بار متوجه شدم كه مصطفی رفت و دیگر ممكن است برنگردد. آیا می توانم بروم ایران و لبنان را ترك كنم ؟ آن شب خیلی سخت بود . البته از روز اول كه ازدواج كردم ، انقلاب و آمدن به ایران را می دانستم ، ولی این برایم یك خواب طولانی بود . فكر نمی كردم بشود. خیلی شخصیتها می آمدند لبنان به موسسه ، شهید بهشتی ، سید احمد خمینی ، بچه های ایرانی می آمدند و در موسسه تعلیمات نظامی می دیدند . می دانستم مصطفی در فكر برگشتن به ایران است . یك بار مصطفی میخواست مرا بفرستد عراق كه نامه برای امام خمینی ببرم و حتی می گفت: برو فارسی را خوب یاد بگیر. امام كه در پاریس بود در جریان بودم و انقلاب كه پیروز شد همه ما خوشحال شدیم و جشن گرفتیم ولی هیچ وقت فكر این كه مصطفی برگردد ایران نبودم . وارد این جریان شدم و نمی دانستم نتیجه اش چیست ، تا یك روز كه مصطفی گفت: ما داریم می رویم ایران . با بعضی شخصیتهای لبنانی بودند. پرسیدم: برمی گردید ؟ گفت: نمی دانم! مصطفی رفت ، آن ها برگشتند و مصطفی بر نگشت . نامه فرستاد كه: امام از من خواسته اند كه بمانم و من می مانم . در ایران ممكن است بیشتر بتوانم به مردم كمك كنم تا لبنان . البته خیلی برایم ناراحت كننده بود . هرچند خوشحال بودم كه مصطفی به كشورش برگشته و انقلاب پیروز شده است . پانزده روز بعد نامه دوم مصطفی آمد كه: بیا ایران! در وجودم دوست داشتم لبنان بمانم و آمادگی زندگی كردن در ایران را نداشتم . در ایران ما چیزی نداشتیم . به مصطفی گفتم مسئولیتش در لبنان چه می‌شود ؟ و تصمیم گرفتیم كه مصطفی در ایران بماند و من هم تا مدرسه تعطیل بشود در لبنان بمانم و كارهای مصطفی را ادامه بدهم . می گفت: نمی خواهم بچه ها فكر كنند من و شما رفته ایم ایران و آنها را ول كرده ایم . در طول این مدت ، من تقریباً هر یك ماه به ایران برمی گشتم و ارتباط تلفنی با مصطفی داشتم ، اما مدام نگران بودم كه چه می شود ، آیا این زندگی همین طور ادامه پیدا می كند؟ تا اینكه جنگ كردستان شروع شد . آن موقع من لبنان بودم و وقتی توانستم در اولین فرصت خودم را به ایران برسانم دیدم مثل همیشه مصطفی در فرودگاه منتظرم نیست . برادرش آمده بود و گفت دكتر مسافرت است . آن شب تلویزیون كه تماشا می كردم دیدم اسم پاوه و چمران زیاد می آمد . فارسی بلد نبودم . فقط چند كلمه و متوجه نمی شدم ، دیگران هم نمی گفتند . خیلی ناراحت شدم ، احساس می كردم مسئله ای هست ولی كسانی كه دورم بودند می‌گفتند: چیزی نیست ، مصطفی بر می گردد . هیچ كس به حرف من گوش نمی كرد. مثل دیوانه‌ها بودم ودلم پر از آشوب بود . روز بعد رفتم دفتر نخست وزیری پیش مهندس بازرگان . آنجا فهمیدم خبری است ، پیام امام داده شده بود و مردم تظاهرات كرده بودند . پاوه محاصره بود . به مهندس بازرگان گفتم: من میخواهم بروم پیش مصطفی . به دیگران هر چه می گویم گوش نمی دهند . نمی گذارند من بروم . فردای آن روز بازرگان اورا خواست و با لبخند گفت: مصطفی خودش كسی را فرستاده دنبالتان . گفته غاده بیاید . غاده گل از گلش شكفت . از اول می دانست كه محال است مصطفی بداند او اینجا است و نگذارد بیاید ، حتی اگر جنگ باشد . مصطفی راضی است او برود پاوه و آن قدر عزیز و عاقل است كه "محسن الهی" را دنبال او فرستاده ، محسن را از لبنان از آن وقت كه به موسسه آمد و مدتی تعلیم دید ، می شناخت . البته من وقتی رسیدم پاوه ، آن جا از محاصره در آمده و آزاد شده بود. مصطفی هم نبود. او را روز بعد دیدم . وقتی آمد همان لباس جنگی تنش بود و خاك آلود ، یاد لبنان افتادم . من فكر می كردم كلاشینكف و لباس جنگی مصطفی در ایران دیگر تمام شد ، ولی دیدم همان طور است ، لبنانی دیگر . مصطفی به من گفت: می خواهم در كردستان بمانم تا مسئله را ختم كنم و دنبالتان فرستادم چون در تهران خانه نداریم و شما اینجا نزدیك من باشید بهتر است. از من خواست مراقب باشم و جریان را بنویسم مخصوصاً برای روزنامه های كشورهای عرب . مصطفی می گفت و من می نوشتم . نزدیك یك ماه در كردستان با او بودم ، از پاوه به سقز ، از سقز به میاندوآب ، نوسود ، مریوان و سردشت . مصطفی بیشتر اوقات در عملیات بود و من بیشتر اوقات ، تنها . زبان كه بلد نبودم . قدم میزدم تا بیاید . گاهی با خلبانان صحبت می كردم ، چون انگلیسی بلد بودند . در نوسود كه بودیم من بیشتر یاد لبنان می افتادم ، یاد خاطراتم ، طبیعت زیبایی دارد نوسود ، و كوههایش بخصوص من را یاد لبنان می انداخت . من ومصطفی در این طبیعت قدم می‌زدیم و مصطفی برای من درباره این جریان صحبت می كرد، درباره كردها و اینكه خودمختاری می خواهند ، من پرسیدم: چرا خود مختاری نمی‌دهید ؟ مصطفی عصبانی شد و گفت: عصر ما عصر قومیت نیست . حتی اگر فارس بخواهد برای خودش كشوری درست كند ، من ضد آنها خواهم بود . در اسلام فرقی بین عرب و عجم و بلوچ و كرد نیست . مهم این است ، این كشور پرچم اسلام داشته باشد . البته ما بیشتر روزهای كردستان را در مریوان بودیم . آن جا هم هیچ چیز نبود . من حتی جایی كه بتوانم بخوابم نداشتم . همه اش ارتش بود و پادگان نظامی و تعدادی خانه های نیمه ساز كه بیشتر اتاقك بود تا خانه . در این اتاق ها روی خاك می خوابیدیم ، خیلی وقتها گرسنه می ماندم و غذا هم اگر بود هندوانه و پنیر. خیلی سختی كشیدم . یك روز بعداز ظهر تنها بودم ، روی خاك نشسته بودم و اشك می ریختم . غاده تا آن جا كه می توانست نمی گذاشت كه مصطفی اشكش را ببیند ، اما آن روز مصطفی یكدفعه سر رسید و دید او دارد گریه می كند. آمد جلو دو زانو نشست شروع كرد به عذر خواهی . گفت: من می دانم زندگی تو نباید اینطور باشد . تو فكر نمی كردی به این روز بیفتی . اگر خواستی می توانی برگردی تهران . ولی من نمی توانم ، این راه من است ، خطری برای خود انقلاب است . امام دستورداده كه كردستان پاك سازی شود و من تا آخر با همه وجودم می ایستم. غاده ملتمسانه گفت: بیایید برگردیم ، من نمی توانم اینجا بمانم . مصطفی گفت: تو آزادی ، می توانی برگردی تهران. چشمهایش پرآب شد گفت: می دانی كه بدون شما نمی توانم برگردم . این جا هم كسی را نمی شناسم با كسی نمی توانم صحبت كنم . خیلی وقتها با همه وجود منتظر می‌نشینم كه كی می آیید و آن وقت دو روز از شما هیچ خبری نمی شود. مصطفی هنوز كف دستهایش روی زانوهایش بود ، انگار تشهد بخواند ، گفت: اگر خواستید بمانید به خاطر خدا بمانید ، نه به خاطر من . به هرحال ، تصمیم گرفتم بمانم تا آخر و برنگردم . البته به سردشت كه رفتیم ، من به اكیپ بیمارستان ملحق شدم . نمی توانستم بیكار بمانم . در كردستان سختی ها زیاد بود. همان ایام آقای طالقانی از دنیا رفتند و برگشتیم تهران . در تهران برایم خیلی سخت بود و من برای اولین بار مصطفی را آنطور دیدم، با نگرانی شدید . منافقین خیلی حمله می كردند به او . عكسی از مصطفی كشیده بودند كه در عینكش تانك بود و شلیك می كرد ، خیلی عكس وحشتناكی بود . من خودم شاهد بودم این مرد چقدر با خلوص كار می كرد ، چقدر خسته می شد ، گرسنگی می كشید ، اما روزنامه ها اینطور جنجال به پا كرده بودند. در ذهن من هیچ كس درك نمی كرد مصطفی چه كارهایی انجام میدهد . از آن روز از سیاست متنفر شدم . به مصطفی گفتم: باید ایران را ترك كنیم . بیا برگردیم لبنان . ولی مصطفی ماند. به من می‌گفت: فكر نكن من آمده ام و پست گرفته ام ، زندگی آرام خواهدبود. تا حق و باطل هست و مادام كه سكوت نمی كنی ، جنگ هم هست . بالاخره پاوه آزاد شد و من به لبنان برگشتم . همین قدر كه گاهگاهی بروم و برگردم راضی بودم و مصطفی دقیق كارهایی را كه باید انجام می دادم می گفت . سفارش یك یك بچه های مدرسه را می كرد و می خواست كه از دانه دانه خانواده شهدا تفقد كنم . برایشان نامه می نوشت . می‌گفت: بهشان بگو به یادشان هستم و دوستشان دارم . مدام می گفت: اصدقائنا ، دوستانم ، نمی خواهم دوستانم فكر كنند آمده ام ایران ، وزیر شده ام ، آن ها را فراموش كرده ام . یك بار كه در لبنان بودم شنیدم كه عراق به ایران حمله كرده خیلی ناراحت شدم . جنگ كردستان كه تمام شد خوشحال شدم . امید برایم بود كه كردستان الحمدولله تمام شد . فكر می كردم آن اشك های من در تنهایی در كردستان نتیجه داده . من آن جا واقعاً با همه وجودم دعا می كردم كه دیگر جنگ تمام شود . دیگر من خسته شده ام . دلم برای مصطفی هم می سوخت . من نمی توانستم از او دور بشوم و با این حال حق من بود كه زندگی با آرامش داشته باشم . فكر می كردم خدا دعایم را اجابت خواهد كرد و در لبنان و ایران جنگ تمام خواهد شد . خبر حمله عراق برایم یك ضربه بود می دانستم اولین كسی كه خودش را برساند آن جا مصطفی است . فرودگاه بسته شده بود و من خیلی دست و پا می زدم كه هرچه سریعتر خودم را برسانم به ایران . بالاخره از طریق هواپیمای نظامی وارد ایران شدم . در تهران گفتند كه مصطفی اهواز است و من همراه عده ای با یك هواپیمای 130c راهی اهواز شدیم . در دلش آشوب بود، مصطفی كجا است ؟ سالم است ؟ آیا دوباره چشمش بصورت نازنین مصطفی می افتد ؟ موتور هواپیما كه آتش گرفته بود و وحشت و هیاهوی اطرافیان ، پریشانیش را بیشتر می كرد . آخرین نامه مصطفی را بازكرد و شروع كرد به خواندن : "من در ایران هستم ولی قلبم با تو در جنوب است ، در موسسه ، در صور . من با تو احساس می كنم ، فریاد می زنم ، می سوزم و با تو می دوم زیر بمباران و آتش . من احساس می كنم با تو بسوی مرگ می روم ، بسوی شهادت ، بسوی لقای خدا با كرامت . من احساس می كنم در هر لحظه با تو هستم حتی هنگام شهادت . حتی روز آخر در مقابل خدا . وقتی مصیبت روی وجود شما سیطره می كند، دستتان را روی دستم بگیرید و احساس كنید كه وجودم در وجودتان ذوب می شود. عشق را در وجودتان بپذیرید. دست عشق را بگیرید. عشق كه مصیبت را به لذت تبدیل می كند، مرگ را به بقا و ترس را به شجاعت "
پنج شنبه 31/4/1389 - 2:0
شهدا و دفاع مقدس
مصطفی به روایت غاده - 3 آن شب وقتی رسیدم خانه ، پدر ومادرم داشتند تلویزیون نگاه می‌كردند . تلویزیون را خاموش كردم و بدون آنكه از قبل فكرش را كرده باشم گفتم: بابا ! من از بچگی تا حالا كه بیست و پنج شش سالم است هیچ وقت شما را ناراحت نكرده ام ، اذیت نكرده ام ، ولی برای اولین بار می خواهم از اطاعت شما بیایم بیرون و عذر می‌خواهم. پدرم فكر می كرد مسئله من با مصطفی تمام شده ، چون خودم هم مدتی بود حرفش را نمی زدم پرسید: چی شده ؟ چرا ؟ بی مقدمه ، بی آنكه مصطفی چیزی بداند ، گفتم: من پس فردا عقد می كنم . هر دو خشكشان زد . ادامه دادم: من تصمیم گرفتم با مصطفی ازدواج كنم ، عقدم هم پس فردا پیش امام موسی صدر است . فقط خودم مانده بودم این شجاعت را از كجا آورده ام ! مصطفی اصلاً نمی دانست من دارم چنین كاری می كنم . مادرم خیلی عصبانی شد . بلند شد با داد و فریاد ، و برای اولین بار می خواست من را بزند كه پدرم دخالت كرد و خیلی آرام پرسید: عقد شما باكی ؟ گفتم: دكتر چمران . من خیلی سعی كردم شمارا قانع كنم ولی نشد . مصطفی به من گفت دیگر نتیجه ای ندارد و خودش هم میخواست برود مسافرت. پدرم به حرفهایم گوش داد و همانطور آرام گفت: من همیشه هرچه خواسته اید فراهم كرده ام ، ولی من می بینم این مرد برای شما مناسب نیست . او شبیه ما نیست ، فامیلش را نمی شناسیم . من برای حفظ شما نمی خواهم این كار انجام شود . گفتم: به هرحال من تصمیمم را گرفته ام . می روم . امام موسی صدر هم اجازه داده اند ، ایشان حاكم شرع است و می تواند ولی من باشد . بابا دید دیگر مسئله جدی است گفت : حالا چرا پس فردا ؟ ما آبرو داریم . گفتم: ما تصمیم مان را گرفته ایم ، باید پس فردا باشد . البته من به امام موسی صدر هم گفته ام كه می خواهم عقد خانه پدرم باشد نه جای دیگر . اگر شما رضایت بدهید و سایه تان روی سر ما باشد من خیلی خوشحال ترم . باباگفت: آخر شما باید آمادگی داشته باشید . گفتم: من آمادگی دارم ، كاملاً ! نمی دانم این همه قاطعیت و شجاعت را از كجا آورده بودم . من داشتم ازهمه امور اعتباری ، از چیزهایی كه برای همه مهمترین بود می گذشتم . البته آن موقع نمی فهمیدم ، اصلاً وارستگی انجام چنین كاری را نداشتم، فقط می دیدم كه مصطفی بزرگ است، لطیف است و عاشق اهل بیت است و من هم به همه اینها عشق می ورزیدم . بابا گفت: خوب اگر خواست شما این است حرفی نیست ، من مانع نمیشوم . باورم نمی شد بابا به این سادگی قبول كرده باشد . حالا چطور باید به مصطفی خبر می دادم ؟ نكند مجبور شود از حرفش برگردد ! نكند تا پس فردا پدرش پشیمان شود ! مصطفی كجا است ؟ این طرف وآن طرف ، شهر و دهات را گشت تا بالاخره مصطفی را پیدا كرد گفت: فردا عقد است ، پدرم كوتاه آمد. مصطفی باورش نمی شد ، و مگرخودش باورش می شد ؟ الان كه به آن روزها فكر می كند می بیند آدمی كه آنها را كرد او نبود ، اصلاً كار آدم و آدمها نبود ، كار خدا بود و دست خدابود ، جذبه ای بود كه از مصطفی و او می تابید بی شناخت ، شناخت بعد آمد بی هوا خندید ، انگار چیزی دهنش را قلقلك داده باشد ، او حتی نفهمیده بود یعنی اصلاً ندیده بود كه سر مصطفی مو ندارد ! دو ماه از ازدواجشان می گذشت كه دوستش مسئله را پیش كشید؛ غاده ! در ازدواج تو یك چیز بالاخره برای من روشن نشد . تو از خواستگارانت خیلی ایراد می گرفتی ، این بلند است ، این كوتاه است؛ مثل اینكه میخواستی یك نفر باشد كه سر و شكلش نقص نداشته باشد . حالا من تعجبم چطور دكتر را كه سرش مو ندارد قبول كردی ؟ غاده یادش بود كه چطور با تعجب دوستش را نگاه كرد ، حتی دلخورشد و بحث كرد كه؛ مصطفی كچل نیست ، تو اشتباه می كنی . دوستش فكر می كرد غاده دیوانه شده كه تا حالا این را نفهمیده . آن روز همین كه رسید خانه ، در را باز كرد و چشمش افتاد به مصطفی ، شروع كرد به خندیدن؛ مصطفی پرسید: چرا می خندی ؟ و غاده كه چشم هایش از خنده به اشك نشسته بود گفت: مصطفی ، تو كچلی ؟ من نمی دانستم ! و آن وقت مصطفی هم شروع كرد به خندیدن و حتی قضیه را برای امام موسی هم تعریف كرد . از آن به بعد آقای صدر همیشه به مصطفی می گفت: شما چه كار كرده اید كه شمارا ندید ؟ ممكن است این جریان خنده دار باشد ، ولی واقعاً اتفاق افتاد . آن لحظاتی كه با مصطفی بودم و حتی بعد كه ازدواج كردیم چیزی از عوالم ظاهری نمی دیدم ، نمی فهمیدم . به پدرم گفتم : جشن نمی خواهم فقط فامیل نزدیك ، عمو ، دایی و... پدرم گفت: به من ربطی ندارد؛ هر كار كه خودتان میخواهید بكنید . صبح روزی كه بعد از ظهرش عقد بود ، آماده شدم كه بروم دبیرستان برای تدریس . مادرم با من صحبت نمی كرد ، عصبانی بود . خواهرم پرسید :كجا می روید ؟ گفتم: مدرسه . گفت: شما الان باید بروید برای آرایش ، بروید خودتان را درست كنید. من بروم ؟ رفتم مدرسه . آنجا همه می گفتند: شما چرا آمده اید ؟ من تعجب كردم . گفتم : چرا نیایم ؟ مصطفی مرا همینطور می خواهد . از مدرسه كه برگشتم ، مهمانها آمده بودند . مصطفی آنجا كسی را نداشت و از طرف او داماد آقای صدر ، خانواده و خواهرانش و سید غروی آمده بودند . از فامیل خودم خیلی ها نیامدند ، همه شان مخالف بودند وناراحت . خواهرم پرسید: لباس چی می خواهی بپوشی ؟ گفتم: لباس زیاد دارم. گفت: باید لباس عقد باشد. و رفت همان ظهر برایم لباس عقد خرید همه می گفتند دیوانه است ، همه می گفتند نمی خواهیم آبرویمان جلوی فامیل برود . من شاید اولین عروسی بودم آنجا كه دنبال آرایش و اینها نرفتم . عقد با حضور همان معدودی كه آمده بودند انجام شد و گفتند داماد باید كادو بدهد به عروس . این رسم ما است ، داماد باید انگشتر بدهد . من اصلاً فكر اینجا را نكرده بودم . مصطفی وارد شد و یك كادو آورد . رفتم باز كردم دیدم شمع است . كادوی عقد شمع آورده بود ، متن زیبایی هم كنارش بود . سریع كادو را بردم قایم كردم همه گفتند چی هست ؟ گفتم: نمی توانم نشان بدهم . اگر می فهمیدند می گفتند داماد دیوانه است ، برای عروس كادو شمع آورده . عادی نبود . خواهرم گفت: داماد كجا است ؟ بیاید ، باید انگشتر بدهد به عروس . آرام به او گفتم: آن كادو انگشتر نیست . خواهرم عصبانی شد گفت: می خواهید مامان امشب برود بیمارستان ؟ داماد می آید برای عقد انگشتر نمی آورد ؟ آخر این چه عقدی است ؟ آبروی ما جلوی همه رفت. گفتم: خوب انگشتر نیست . چكار كنم ؟ هر چه می خواهد بشود ! بالاخره با هم رفتیم سر كمد مادرم و حلقه ازدواج او را دستم گذاشتم و آمدم بیرون . مهریه ام قرآن كریم بود و تعهد از داماد كه مرا در راه تكامل و اهل بیت و اسلام هدایت كند . اولین عقد در صور بود كه عروس چنین مهریه ای داشت ، یعنی در واقع هیچ وجهی در مهریه اش نداشت . برای فامیلم ، برای مردم اینها عجیب بود. مادرم متوجه شد انگشتری كه دستم كرده بودم مال خودش بوده و خیلی ناراحت شد . گفتم مامان ، من توی حال خودم نبودم وگرنه به مصطفی می گفتم و او هم حتماً می خرید و می آورد . مادرم گفت: حالا شما را كجا می خواهدببرد ؟ كجا خانه گرفته ؟ گفتم: می خواهم بروم موسسه ، با بچه ها . مادرم رفت آنجا را دید ، فقط یك اتاق بود با چند صندوق میوه به جای تخت . مامان گفت: آخر و عاقبت دختر من باید اینطور باشد ؟ شما آیا معلول بودید، دست نداشتید ، چشم نداشتید كه خودتان را به این روز انداختید ؟ ولی من در این بادی ها نبودم ، همان جا ، همانطور كه بود ، همان روی زمین میخواستم زندگی كنم . مادرم گفت: من وسایل برایتان می خرم ، طوری كه كسی از فامیل و مردم نفهمند . آخر در لبنان بد می دانند دختر چیزی ببرد خانه داماد ، جهیزیه ببرد ، می گویند فامیل دختر پول داده اند كه دخترشان را ببرند . من ومصطفی قبول نكردیم مامان وسیله بخرد . می خواستیم همانطور زندگی كنیم . یك روز عصر كه مصطفی آمده بود دیدنم گفت: اینجا دیگر چكار داری ؟ وسایلت را بردار برویم خانه خودمان. گفتم: چشم ! مسواك وشانه و ... گذاشتم داخل یك نایلون و به مادرم گفتم : من دارم می روم . مامان گفت: كجا ؟ گفتم: خانه شوهرم ، به همین سادگی می خواستم بروم خانه شوهرم . اصلاً متوجه نبودم مسائل اعتبار را . مادرم فكر كرد شوخی می كنم . من اما ادامه دادم؛ فردا می آیم بقیه وسایلم را می برم . مادرم عصبانی شد فریاد زد سرمصطفی و خیلی تند با او صحبت كرد كه: تو دخترم را دیوانه كردی ! تو دخترم را جادو كردی ! تو... بعد یك حالت شوك به او دست داد و افتاد روی زمین . مصطفی آمد بغلش كرد و بوسیدش . مادر همانطور دست و پایش می‌لرزید و شوكه شده بود كه چی دارد می گذرد . من هم دنبال او ودست پاچه . مادرم می‌گفت: دخترم را دیوانه كردی ! همین الان طلاقش بده . دخترم را از جادویی كه كردی آزاد كن. حرفهایی كه می زد دست خودش نبود. خود ما هم شوكه شده بودیم . انتظار چنین حالتی را از مادرم نداشتیم . مصطفی هر چه می خواست آرامش كند بدتر می شد و دوباره شروع می كرد . بالاخره مصطفی گفت: باشد من طلاقش می دهم . مادرم گفت: همین الان ! مصطفی گفت: همین الان طلاقش می دهم . مادرم انگار كه باورش نشده باشد پرسید: قول می‌دهی؟ مصطفی گفت قول می دهم الان طلاقش بدهم ، به یك شرط ! من خیلی ترسیدم ، داشت به طلاق می كشید . مادرم حالش بد بود . مصطفی گفت: به شرطی كه خود ایشان بگوید طلاقش می دهم . من نمیخواهم شما اینطور ناراحت باشید . مامان رو كرد به من و گفت: بگو طلاق می خواهم . گفتم: باشه مامان ! فردا می روم طلاق می گیرم . آن شب با مصطفی نرفتم . مادرم آرام شد و دوروز بعد كه بابا از مسافرت آمد جریان را برایش تعریف كردم. پدرم خیلی مرد عاقلی بود . مادرم تا وقتی بابا آمد هم چنان سر حرفش بود و اصرار داشت كه طلاق بگیرم. بابا به من گفت" ما طلاق گیری نداریم . در عین حال خودتان می خواهید جدا شوید الان وقتش است و اگر می خواهید ادامه دهید با همه این شرایط كه... گفتم: بله ! من همه این شرط را پذیرفته‌ام . بابا گفت: پس برو. دیگر شمارا نبینم و دیگر برای ما مشكل درست نكنید . چقدر به غاده سخت آمده بود این حرف، برگشت و به نیم رخ مصطفی كه كنار او راه می‌رفت را نگاه كرد . فكر كرد مصطفای ارزشش را دارد، مصطفی عزیز كه با همه این حرف ها او را هر وقت كه بخواهد به دیدن مادر می آورد . بابا كه بیشتر وقت ها مسافرت است . صدای مصطفی او را به خودش آورد؛ امروز دیگر خانه نمی آیم . سعی كن محبت مادر را جلب كنی ، اگر حرفی زد ناراحت نشو. خودم شب می‌آیم دنبالتان . آن شب حال مادر خیلی بد شد . ناراحتم ، مصطفی كه آمد دنبالم ، مامان حالش بد است ، ناراحتم ، نمی توانم ولش كنم. مصطفی آمد بالای سر مامان ، دید چه قدر درد می كشد، اشك هایش سرازیر شد . دست مامانم را می بوسید و می‌گفت: دردتان را به من بگویید. دكتر آوردیم بالای سرش و گفت باید برود بیروت بستری شود. آن وقت ها اسرائیل بین بیروت و صور را دائم بمباران می كرد و رفت و آمد سخت بود. مصطفی گفت: من می برمشان. و مامان را روی دستش بلند كرد . من هم راه افتادم رفتیم بیروت . مامان یك هفته بیمارستان بود و مصطفی سفارش كرد كه: شما باید بالای سر مادرتان بمانید ، ولش نكنید حتی شب ها. مامان هر وقت بیدار می شد و می دید مصطفی آن جا است می‌گفت: تو تنهایی، چرا غاده را این جا گذاشتی ؟ ببرش ! من مراقب خودم هستم . مصطفی می‌گفت: نه ، ایشان باید بالای سرتان بماند. من هم تا بتوانم می مانم . و دست مادرم می بوسید و اشك می ریخت، مصطفی خیلی اشك می ریخت . مادرم تعجب كرد . شرمنده شده بود از این همه محبت . مامان كه خوب شد و آمدیم خانه ، من دو روز دیگر هم پیش او ماندم . یادم هست روزی كه مصطفی آمد دنبالم ، قبل از آن كه ماشین را روشن كند دست مرا گرفت و بوسید ، می بوسید و همان طور با گریه از من تشكر می كرد .من گفتم: برای چه مصطفی؟ گفت: این دستی كه این همه روزها به مادرش خدمت كرده برای من مقدس است و باید آن را بوسید. گفتم: از من تشكر می كنید؟ خب ، این كه من خدمت كردم مادر من بود ، مادر شما نبود ، كه این همه كارها می‌كنید. گفت: دستی كه به مادرش خدمت كند مقدس است و كسی كه به مادرش خیر ندارد به هیچ كس خیر ندارد . من از شما ممنونم كه با این همه محبت وعشق به مادرتان خدمت كردید. گفتم: مصطفی! بعد از همه این كارها كه با شما كردند اینها را دارید می گویید؟ گفت: آن ها كه كردند حق داشتند ، چون شما را دوست دارند ، من را نمی شناسند و این طبیعی است كه هر پدر و مادری می خواهند دخترشان را حفظ كنند. هیچ وقت یادم نرفت كه برای او این قدر ارزش بوده كه من به مادر خودم خدمت كردم . بعد از این جریان مادرم منقلب شد . من اشتباه كردم این حرف را زدم . دیگر حرفم را پس گرفتم . باید خودش این كارها را برای شما انجام بدهد. چرا این قدر نازش می كنی . مصطفی چیزی نگفت ، خندید . غاده به مادرش نگاه كرد ، فكر كرد : حالا برای مصطفی بیش تر از من دل می سوزاند! ودلش از این فكر غنج رفت . روزی كه مصطفی به خواستگاریش آمد مامان به او گفت: شما می دانید كه این دختر كه می خواهید با او ازدواج كنید چه طور دختری است ؟ این ، صبح ها كه از خواب بلند می شود هنوز رفته كه صورتش را بشوید و مسواك بزند كسانی تختش را مرتب كرده اند، لیوان شیرش را جلوی در اتاق آورده اند و قهوه آماده كرده اند . شما نمی توانید با مثل این دختر زندگی كنید ، نمی توانید برایش مستخدم بیاورید این طور كه در این خانه اش هست . مصطفی خیلی آرام این را گوش داد و گفت: من نمی توانم برایش مستخدم بیاورم ، اما قول می دهم تازنده ام ، وقتی بیدارشد تختش را مرتب كنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی بیاورم دم تخت . و تا شهید شد این طور بود. حتی وقت هایی كه در خانه نبودم در اهواز در جبهه ، اصرار می كرد خودش تخت را مرتب كند ، می رفت شیر می آورد. خودش قهوه نمی‌خورد ، ولی میدانست ما لبنانی ها عادت داریم ، درست می كرد . گفتم: خب برای چی مصطفی ؟ می گفت: من قول داده ام به مادرتان تازنده هستم این كار را برای شما انجام بدهم . مامان همیشه فكر می كرد مصطفی بعد از ازدواج كارهای آن ها را تلافی كند ، نگذارد من بروم پیش آن ها ، ولی مصطفی جز محبت و احترام كاری نكرد و من گاهی به نظرم می آمد مصطفی سعه ای دارد كه می تواند همه عالم را در وجودش جا بدهد و همه سختی های زندگی مشتركمان در مدرسه جبل عامل را . خانه ما دو اتاق بود در خود مدرسه همراه با چهارصد یتیم، به اضافه این كه آن جا پایگاه سازمان بود، سازمان امل . از نظر ظاهر جای زندگی نبود ، آرامش نداشت . البته مصطفی و من از اول می دانستیم كه ازدواج ما یك ازدواج معمولی نیست . احساس می كردم شخصیت مصطفی همه چیز هست . خودم را نزدیك ترین كس به او می دیدم و همه آن هایی كه با مصطفی بودند همین فكر را می كردند.گاهی به نظرم می آمد همه عالم در گوشه این مدرسه در این دو اتاق جمع شده ، همه ارزشهایی كه یك انسان كامل ، یك نمونه كوچك از امام علی علیه السلام می توانست در خودش داشته باشد. ولی غریب بود مصطفی ، برای من كه زنش بودم هر روز یك زاویه از وجودش و روحش روشن می شد و اصلاً مرامش این بود . خودش را قدم به قدم آشكار می كرد. توقعاتی كه داشت یا چیزهایی كه مرا كم كم در آن ها جلو برد اگر روز اول از من می خواست نمی توانستم ، ولی ذره ذره با محبت آن ابعاد را نشان داد. چیزهایی در من بود كه خودم نمی فهمیدم و چیزهایی بود كه خجالت می كشیدم پیش خودم حتی فكرش را بكنم یا بگویم ، ولی به مصطفی می گفتم . او نزدیكتر از من به من بود . بچه های مدرسه هم همینطور . آنها هم با مصطفی احساس یگانگی می كردند. آن موسسه پایگاه مردم جنوب بود، طوری كه وقتی وارد آن می شدند احساس سكینه می كردند. مصطفی حتی راضی نبود مدرسه ، مدرسه ایتام باشد. شب ها به چهار طبقه خوابگاه سر میزد و وقتی می آمد گریه می كرد ، می گفت: ما به جای اینكه كمك كنیم كه اینها زیر سایه مادرشان بزرگ شوند، پراكنده شده اند. خوابگاه مثل زندان است ، من تحمل ندارم ببینم این بچه ها در خوابگاه باشند . یادم هست اولین عید بعد از ازدواجمان كه لبنانی ها رسم دارند و دور هم جمع می شوند‌، مصطفی موسسه ماند ، نیامد خانه پدرم . آن شب از او پرسیدم: دوست دارم بدانم چرا نرفتی ؟ مصطفی گفت: الان عید است . خیلی از بچه ها رفته اند پیش خانواده هاشان . اینها كه رفته اند، وقتی برگردند ، برای این دویست، سیصد نفری كه در مدرسه ماندند تعریف می كنند كه چنین و چنان . من باید بمانم با این بچه ها ناهار بخورم ، سرگرم شان كنم كه این ها چیزی برای تعریف كردن داشته باشند. گفتم: خب چرا مامان برایمان غذا فرستاد نخوردی؟ نان و پنیر و چای خوردی . گفت: این غذای مدرسه نیست . گفتم: شما دیر آمدید . بچه ها نمی دیدند شما چی خورده اید. اشكش جاری شد ، گفت: خدا كه می بیند . به محض اینكه وارد می شد ، بچه ها دورش را می گرفتند و از سرو كولش بالا می رفتند مثل زنبورهای یك كندو. مصطفی پدرشان ، دوستشان و همبازی شان بود . غاده می دید كه چشم های مصطفی چطور برق می زند و با شور و حرارت می گوید: ببین این بچه ها چقدر زور دارند! این ها بچه شیرند . با شادی شان شاد بود و به اشكشان بی طاقت . كمتر پیش می آمد كه ولو یه قراضه غاده را سوار شوند ، از این ده به آن ده بروند و مصطفی وسط راه به خاطر بچه ای كه در خاك های كنار نشسته و گریه می كند پیاده نشود. پیاده می شد ، بچه را بغل می گرفت ، صورتش را با دستمال پاك می‌كرد و می بوسیدش وتازه اشكهای خودش سرازیر می شد . دفعه اول غاده فكر كرد بچه را می شناسد. مصطفی گفت: نه ، نمی شناسم .مهم این است كه این بچه یك شیعه است . این بچه هزار و سیصد سال ظلم را به دوش می كشد وگریه اش نشانه ظلمی است كه بر شیعه علی رفته . ظلمی كه انگار تمامی نداشت و جنگهای داخلی نمونه اش بود . بارها از مصطفی شنیدم كه سازمان امل را راه انداخت تا نشان بدهد مقاومت اسلامی چطور باید باشد. البته مشكلات زیادی با احزاب و گروه ها داشت . می‌گفتند چمران لبنانی نیست ، از ما نیست . خیلی ها می رفتند پیش امام موسی صدر از مصطفی بد گویی می كردند. هرچند آقای صدر با شدت با آنها حرف می‌زد . می گفت: من اجازه نمی دهم كسی راجع مصطفی بد گویی كند. ارتباط روحی خاصی بود بین او و مصطفی، طوری كه كمتر كسی می توانست درك كند. آقای صدر به من می گفت: می دانی مصطفی برای من چی هست ؟ او از برادر به من نزدیكتر است ، او نفس من ، خود من است . الفاظ عجیبی می گفت درباره مصطفی . وقتی داشت صحبت می كرد و مصطفی وارد می‌شد همه توجه اش به او بود . دیگر كسی را نمی دید . حركات صورتش تماشایی بود، گاهی می خندید ، گاهی اشك می ریخت و چقدر با زیبایی همدیگر را بغل می كردند. اختلاف نظر هم زیاد داشتند، به شدت با هم مباحثه می كردند ، اما آن احترام همیشه حتی در اختلافاتشان هم بود .
پنج شنبه 31/4/1389 - 1:59
شهدا و دفاع مقدس
مصطفی به روایت غاده - 2 بالاخره یك روز همراه یكی از دوستانم كه قصد داشت برود موسسه ، رفتم در طبقه اول مرا معرفی كردند به آقایی و گفتند ایشان دكتر چمران هستند. مصطفی لبخند به لبش داشت و من خیلی جا خوردم . فكر می كردم كه كسیكه اسمش با جنگ گره خورده و همه از او می ترسند باید آدم غسی ای باشد ، حتی می ترسیدم ، اما لبخند او و آرامشش مرا غافلگیركرد . دوستم مرا معرفی كرد و مصطفی با تواضعی خاص گفت: شمایید ؟ من خیلی سراغ شما را گرفتم زودتر از اینها منتظرتان بودم . مثل آدمی كه مرا از مدتها قبل می شناخته حرف می زد . عجیب بود . به دوستم گفتم: مطمئنی كه دكتر چمران این است؟ مطمئن بود . مصطفی تقویمی آورد مثل آن تقویمی كه چند هفته قبل سید غروی به من داده بود نگاه كردم گفتم: من این را دیده ام . مصطفی گفت: همه تابلو ها را دیدید ؟ از كدام بیشتر خوشتان آمد ؟گفتم: شمع، شمع خیلی مرا متاثر كرد . توجه او سخت جلب شد و با تاكید پرسید: شمع ؟ چرا شمع ؟ من خود به خود گریه كردم ، اشكم ریخت . گفتم: نمی دانم . این شمع ، این نور ، انگار دروجود من هست ، من فكر نمی كردم كسی بتواند معنی شمع و از خودگذشتگی را به این زیبایی بفهمد و نشان دهد . مصطفی گفت: من هم فكر نمی كردم یك دختر لبنانی بتواند شمع و معنایش را به این خوبی درك كند. پرسیدم: این را كی كشیده ؟ من خیلی دوست دارم ببینمش، و با او آشنا شوم . مصطفی گفت: من . بیشتر از لحظه ای كه چشمم به لبخندش و چهره اش افتاده بود تعجب كردم شما ! شما كشیده اید ؟ مصطفی گفت: بله ، من كشیده‌ام. گفتم: شما كه در جنگ و خون زندگی می كنید ، مگر می شود ؟ فكر نمی كنم شما بتوانید این قدر احساس داشته باشید . بعد اتفاق عجیب تری افتاد . مصطفی شروع كرد به خواندن نوشته های من . گفت: هر چه نوشته اید خوانده ام و دوررا دور با روحتان پرواز كرده‌ام . و اشكهایش سرازیر شد . این اولین دیدار ما بود و سخت زیبا بود . باردوم كه دیدمش برای كار در موسسه آمادگی كامل داشتم . كم كم آشنایی ما شروع شد . من خیلی جاها با مصطفی بودم ، در موسسه كنار بچه ها، در شهرهای مختلف و یكی دوبار در جبهه . برایم همه كارهایش گیرا و آموزنده بود . بی آنكه خود او عمدی داشته باشد . غاده با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بود . حجاب درستی نداشت اما دوست داشت جوردیگری باشد ، دوست داشت چیز دیگری ببیند غیر از این بریز و بپاشها و تجمل ها، او از این خانه كه یك اتاق بیشتر نیست و درش همیشه به روی همه باز است خوشش می آید . بچه ها می توانند هر ساعتی كه میخواهند بیایند تو ، بنشینید روی زمین و با مدیرشان گپ بزنند . مصطفی از خود او هم در این اتاق پذیرایی كرد و غاده چقدر جا خورد وقتی فهمید باید كفش هایش را بكند و بنشیند روی زمین ! به نظرش مصطفی یك شاه كار بود ، غافل كننده و جذاب . یادم هست در یكی از سفرهایی كه به روستاها می رفت همراهش بودم . داخل ماشین هدیه ای به من داد، اولین هدیه اش به من بود و هنوز ازدواج نكرده بودیم. خیلی خوشحال شدم و همان جا بازكردم دیدم روسری است ، یك روسری قرمز با گلهای درشت . من جا خوردم ، اما او لبخند زد و با شیرینی گفت :بچه ها دوست دارند شما را با روسری ببینند . از آن وقت روسری گذاشتم و مانده . من می دانستم بچه ها به مصطفی حمله می كنند كه چرا شما خانمی را كه حجاب ندارد می‌آورید موسسه ، اما برایم عجیب بود كه مصطفی خیلی سعی می كرد، خودم متوجه می‌شدم، مرا به بچه ها نزدیك كند . می گفت: ایشان خیلی خوبند . اینطور كه شما فكر می كنید نیست . به خاطر شما می آیند موسسه و می‌خواهند از شما یاد بگیرند ان شاالله خودمان بهش یاد می دهیم. نگفت این حجابش درست نیست ، مثل ما نیست ، فامیل و اقوامش آن چنانی اند . اینها خیلی روی من تاثیر گذاشت . او مرا مثل یك بچه كوچك قدم به قدم جلو برد به اسلام آورد . نه ماه. نه ماه زیبا با هم داشتیم و بعد با هم ازدواج كردیم . البته ازدواج ما به مشكلات سختی برخورد . تو دیوانه شده ای ! این مرد بیست سال از تو بزرگتر است ، ایرانی است ، همه اش توی جنگ است ، پول ندارد ، همرنگ مانیست ، حتی شناسنامه ندارد ! سرش را گرفت بین دستهایش و چشمهایش را بست . چرا ناگهان همه اینقدر شبیه هم شده بودند ؟ انگار آن حرفها متن یك نمایشنامه بود كه همه حفظ بودند جز او، مادرش ، پدرش ، فامیل ، حتی دوستانش . كاش او در یك خانواده معمولی به دنیا آمده بود ، كاش او از خودش ماشین نداشت ! كاش پدر او بجای تجارت بین افریقا و ژاپن معلمی می كرد ، كارگری می كرد ، آنوقت همه چیز طور دیگری می شد. می دانست ، وضع مصطفی هم بهتر از او نیست . بچه هایی كه با مصطفی هستند اورا دوست ندارند ، قبولش نمی كنند. آه خدایا ! سخت ترین چیز همین است . كاش مادر بزرگ اینجا بود . اگر او بود غاده غمی نداشت . مادر بزرگ به حرفش گوش می داد ، دردش را می فهمید . یاد آن قصه افتاد . قصه كه نه ، حكایت زندگی مادر بزرگ در آن سالهایی كه با شوهر و با دو دخترش در فلسطین زندگی می كرد. جوانی سنی یكی از دخترها را می پسندد و مخالفتی هم پیش نمی آید ، اما پسرك روز عاشورا می آید برای خواستگاری ، عقد و ... مادر بزرگ دلگیر می شود و خواستگار را رد می كند ، اما پدر بزرگ كه چندان اهل این حرفها نبوده می خواسته مراسم را راه بیندازد . مادربزرگ هم تردید نمی كند ، یك روز می نشیند ترك اسب و با دخترش می آید این طرف مرز ، بصور . مادر بزرگ پوشیه می زد ، مجلس امام حسین در خانه اش به پا می كرد و دعاهای زیادی از حفظ داشت . او غاده را زیر پرو بالش گرفت ، دعاهارا یادش داد و الان اگر مصطفی را می دید كه چطور زیارت عاشورا ، صحیفه سجادیه ، و همه دعاهایی را كه غاده عاشق آن است و قبل از خواب می خواند در او عجین شده در ازدواج آنها تردید نمی كرد . و بیشتر از همه همین مرا به مصطفی جلب كرد ، عشق او به ولایت ، من همیشه می نوشتم كه هنوز دریای سرخ ، هر ذره از خاك جبل عامل صدای ابوذر را به من می رساند . این صدا در وجودم بود . حس می كردم باید بروم ، باید برسم آنجا ، ولی كسی نبود دستم را بگیرد ، مصطفی این دست بود . وقتی او آمد انگار سلمان آمد، سلمان منا اهل البیت . او می توانست دست مرا بگیرد و از این ظلمات ، از روزمرّگی بكشد بیرون . قانع نمی شدم كه مثل میلیون ها مردم ازدواج كنم زندگی كنم و ... دنبال مردی مثل مصطفی می‌گشتم ، یك روح بزرگ ، آزاد از دنیا و متعلقاتش . اما این چیزها به چشم فامیلم و پدر ومادرم نمی آمد. آنها در عالم دیگری بودند و حق داشتند بگویند نه ، ظاهر مصطفی را می دیدند و مصطفی از مال دنیا هیچ چیز نداشت . مردی كه پول ندارد ، خانه ندارد ، زندگی ... هیچ ! آنها این را می دیدند اصلاً جامعه لبنان اینطور بود و هنوز هم هست بدبختانه . ارزش آدم ها به ظاهرشان و پول شان هست به كسی احترام می گذراند كه لباس شیك بپوشد و اگر دكتر است باید حتما ماشین مدل بالا زیر پایش باشد . روح انسان و این چیزها توجه كسی را جلب نمی كند. با همه اینها مصطفی از طریق سید غروی مرا از خانواده ام خواستگاری كرد . گفتنند نه . آقای صدر دخالت كرد و گفت: من ضامن ایشانم . اگر دخترم بزرگ بود دخترم را تقدیمش می كردم . این حرف البته آنهارا تحت تاثیر قرارداد، اما اختلاف به قوت خودش باقی بود . آنها همچنان حرف خودشان را می زدندو من هم حرف خودم را . تصمیم گرفته بودم به هر قیمتی كه شده با مصطفی ازدواج كنم . فكر كردم در نهایت با اجازه آقای صدر كه حاكم شرع است عقد می كنیم ، اما مصطفی مخالف بود ، اصرار داشت با همه فشارها عقد با اجازه پدر و مادرم جاری شود .می گفت: سعی كنید با محبت و مهربانی آنها را راضی كنید . من دوست ندارم با شما ازدواج كنم و قلب پدر و مادرتان ناراحت باشد . با آن همه احساس و شخصیتی كه داشت خیلی جلوی پدر و مادرم كوتاه می آمد .وسواس داشت كه آنها هیچ جور در این قضیه آزار نبینند . اولین و شاید آخرین باری كه مصطفی سرمن داد كشید به خاطر آنها بود . روزهایی بود كه جنوب را دائم بمباران می كردند . همه آنجا را ترك كرده بودند. من هم بیروت بودم اما مصطفی جنوب مانده بود با بچه ها و من كه به همه شان علاقمند شده بودم نتوانستم صبر كنم و رفتم مجلس شیعیان پیش امام موسی ، سراغ مصطفی و بچه هارا گرفتم ، آقای صدر نامه ای به من داد و گفت: باید هرچه سریعتر این را به دكتر برسانید . با استاد یوسف حسینی زیر توپ و خمپاره راه افتادیم رفتیم موسسه . آنجا گفتند دكتر نیست ، نمی دانند كجاست . خیلی گشتیم و دكتر را در "الخرایب" پیدا كردیم . تعجب كرد ، انتظار دیدن مرا نداشت . بچه ها در سختی بودند ، بمب و خمپاره، وضعیت خیلی خطرناك بود . مصطفی نامه را از من گرفت و پاسخی نوشت كه من برسانم به آقای صدر . گفتم: نمی‌روم ، اینجا می مانم و به بیروت بر نمی گردم . مصطفی اصرار داشت كه نه ، شما باید هر چه زودتر برگردی بیروت . اما من نمی خواستم برگردم و آن وقت مصطفی كه آن همه لطافت و محبت داشت، برای اولین بار خیلی خشن شد و فریاد زد ، گفت: برو توی ماشین ! اینجا جنگ است ، باكسی هم شوخی ندارند ! من خیلی ترسیدم و هم ناراحت شدم . خوب نبود ، نه این كه خوب نباشد ، اما دستور نظامی داد به من و من انتظار نداشتم جلوی بچه ها سرم داد بزند و بگوید: برو دیگر ! وقتی من خواستم برگردم ، مصطفی جلو آمد و به یوسف حسینی گفت: شما بروید من ایشان را با ماشین خودم می رسانم . من تمام راه از الخرایب تا صیدان گریه می كردم . به مصطفی گفتم: فكر می كردم شما خیلی با لطافتید ، تصورش را نمی كردم اینطور با من برخورد كنید . او چیزی نگفت تا رسیدیم صیدان ، جایی كه من باید منتقل می شدم به ماشین یوسف حسینی كه به بیروت برگردم. آنجا مصطفی از من معذرت خواست ، مثل همان مصطفی كه می شناختم گفت: من قصدی نداشتم ، ولی نمیخواهم شما بی اجازه فامیلتان بیایید و جنوب بمانید و شما باید برگردی و با آنها باشید. به هرحال ، روزهای سختی بود اجازه نمی دانند از خانه بروم بیرون . بعد از هجده سال تنها این ور و آن ور رفتن ، كلید ماشین را از من گرفتند . هر جا می خواستم بروم برادرم مرا می برد و بر می گرداند تا مبادا بروم مدرسه یا پی آقای غروی . طفلك سید غروی به خاطر ازدواج من خیلی كشید . می گفتند: شما دخترم را با این آقا آشنا كردید . البته با همه این فشارها من راههایی پیدا می كردم ومصطفی را می دیدم . اما این آخری ها او خیلی كلافه و عصبانی بود . یك روز گفت: ما شده ایم نقل مردم ، فشار زیاد است شما باید یك راه را انتخاب كنید یا این ور یا آن ور . دیگر قطع اش كنید . مصطفی كه این را گفت بیشتر غصه دار شدم . باید بین پدر و مادرم كه آنهمه دوستشان داشتم و او ، یكی را انتخاب می كردم . سخت بود ، خیلی سخت . گفتم: مصطفی اگر مرا رها كنی می روم آنطرف ، تو باید دست مرا بگیری ! گفت: آخر این وضعیت نمی تواند ادامه داشته باشد .
پنج شنبه 31/4/1389 - 1:58
شهدا و دفاع مقدس
مصطفی به روایت غاده - 1 سال‌ها از آرام گرفتن چمران می گذرد . روزهای تكاپو و از پشت صخره ای پشت صخره دیگرپریدن و پناه گرفتن ، و روزهای جنگ های سرنوشت ساز پایان یافته اند و اكنون در این روزگار به ظاهر آرام "غاده چمران" با لحنی شكسته داستانی روایت می كند، "داستان یك نسیم كه از آسمان روح آمد و در گوشش كلمه عشق گفت و رفت به سوی كلمه بی نهایت." سال ها از روزی كه سرانجام چمران در این زمین آرام گرفت می گذرد و این بار غاده داستانی از تاریخ این سرزمین روایت می كند، داستان "مرد صالحی كه یك روز قدم زد در این سرزمین به خلوص . " دختر قلم را میان انگشتانش جابه جا كرد و بالاخره روی كاغذی كه تمام شب مثل میت به او خیره مانده بود نوشت "از جنگ بدم می‌آید" با همه غمی كه در دلش بود خنده اش گرفت ، آخر مگر كسی هم هست كه از جنگ خوشش بیاید ؟ چه می دانست ! حتماً نه . خبرنگاری كرده بود ، شاعری هم ، حتی كتاب داشت . اما چندان دنیا گری نكرده بود . "لاگوس" را در آفریقا می شناخت چون آن جا به دنیا آمده بود و چند شهر اروپایی را ، چون به آنجا مسافرت می رفت . بابا بین آفریقا و ژاپن مروارید تجارت می كرد و آن ها خرج می كردند، هر طور كه دلشان می خواست . با این همه ، او آن قدر لبنانی بود كه بداند لبنان برای جنگ همان قدر حاصلخیز است كه برای زیتون و نخل . هر چند نمی فهمید چرا! نمی فهمیدم چرا مردم باید همدیگر را بكشند. حتی نمی فهمیدم چه می شود كرد كه این طور نباشد، فقط غمگین بودم از جنگ داخلی ، از مصیبت . خانه ما در صور زیبا بود ، دو طبقه با حیاط و یك بالكن رو به دریا كه بعدها اسرائیل خرابش كرد . شب ها در این بالكن می نشستم ، گریه می كردم و می نوشتم . از این جنگ كه از اسلام فقط نامش را داشت با دریا حرف می زدم، با ماهی ها ، با آسمان . این ها به صورت شعر و مقاله در روزنامه چاپ می شد . مصطفی اسم مرا پای همین نوشته ها دیده بود . من هم اسم او را شنیده بودم اما فقط همین . در باره اش هیچ چیز نمی دانستم ، ندیده بودمش ، اما تصورم از او آدم جنگ جوی خشنی بود كه شریك این جنگ است . ماجرا از روزی شروع شد كه سید محمد غروی ، روحانی شهرمان ، پیشم آمد و گفت: آقای صدر می خواهد شما را ببیند . من آن وقت از نظر روحی آمادگی دیدن كسی را نداشتم ، مخصوصا این اسم را . اما سید غروی خیلی اصرار می كرد كه آقای موسی صدر چنین و چنان اند ، خودشان اهل مطالعه اند و می خواهند شمارا ببینند. این همه اصرار سید غروی را دیدم قبول كردم و "هرچند به اكراه" یك روز رفتم مجلس اعلای شیعیان برای دیدن امام موسی صدر ، ایشان از من استقبال زیبایی كرد . از نوشته هایم تعریف كرد و اینكه چقدر خوب درباره ولایت و امام حسین (ع) "كه عاشقش هستم " نوشته ام . بعد پرسید: الان كجا مشغولید ؟ دانشگاهها كه تعطیل است . گفتم: در یك دبیرستان دخترانه درس میدهم . گفت: اینها را رها كنید ، بیایید با ما كار كنید . پرسیدم ( چه كاری ؟) گفت: شما قلم دارید ، می توانید به این زیبایی از ولایت ، از امام حسین(ع) ، از لبنان و خیلی چیزها بگویید ، خوب بیایید و بنویسید . گفتم: دبیرستان را نمی توانم ول كنم ، یعنی نمی خواهم. امام موسی گفت: ما پول بیشتری به شما میدهیم ، بیایید فقط با ما كار كنید. من از این حرف خیلی ناراحت شدم . گفتم: من برای پول كار نمی كنم ، من مردم را دوست دارم . اگر احساسم تحریكم نكرده بود كه با این جوانان باشم اصلاً این كار را نمی كردم ، ولی اگر بدانم كسی می خواهد پول بیشتر بدهد كه من برایش بنویسم احساسم اصلاً بسته میشود . من كسی نیستم كه یكی بیاید بهم پول بدهد تا برایش بنویسم . و با عصبانیت آمدم بیرون . البته ایشان خیلی بزرگوار بود ، دنبال من آمد و معذرت خواست، بعد هم بی مقدمه پرسید چمران را می شناسم یا نه . گفتم: اسمش را شنیده ام . گفت: شما حتماً باید اورا ببینید . تعجب كردم ، گفتم: من از این جنگ ناراحتم ، از این خون و هیاهو ، و هركس را هم در این جنگ شریك باشد نمی توانم ببینم . امام موسی اطمینان داد كه چمران اینطور نیست . ایشان دنبال شما می گشت . ما موسسه ای داریم برای نگهداری بچه های یتیم . فكر می كنم كار در آن جا با روحیه شما سازگار باشد . من می خواهم شما بیایید آنجا و با چمران آشنا شوید . ایشان خیلی اصرار كرد و تا قول رفتن به موسسه را از من نگرفت ، نگذاشت برگردم . شش هفت ماه از این قول و قرار گذشته بود و من هنوز نرفته بودم موسسه . در این مدت سید غروی هر جا من را می دید می گفت: چرا نرفته اید ؟آقای صدر مدام از من سراغ می گیرند. ولی من آماده نبودم ، هنوز اسم چمران برایم با جنگ همراه بود ، فكر می كردم نمی توانم بروم او را ببینم . از طرف دیگر پدرم ناراحتی قلبی پیدا كرده بود و من خیلی ناراحت بودم . سید غروی یك شب برای عیادت بابا آمد خانه ما و موقع رفتن دم در تقویمی از سازمان امل به من داد گفت: هدیه است آن وقت توجهی نكردم ، اما شب در تنهایی همانطور كه داشتم می نوشتم ، چشمم رفت روی این تقویم . دیدم دوازده نقاشی دارد برای دوازده ماه كه همه شان زیبایند ، اما اسم و امضایی پای آنها نبود . یكی از نقاشیها زمینه ای كاملاً سیاه داشت و وسط این سیاهی شمع كوچكی می سوخت كه نورش در مقابل این ظلمت خیلی كوچك بود . زیر این نقاشی به عربی شاعرانه ای نوشته بود؛ من ممكن است نتوانم این تاریكی را از بین ببرم ، ولی با همین روشنایی كوچك فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان میدهم و كسیكه بدنبال نور است این نور هرچقدر كوچك باشد در قلب او بزرگ خواهد بود . كسیكه بدنبال نور است ، كسی مثل من . آن شب تحت تاثیر آن شعر و نقاشی خیلی گریه كردم . انگار این نور همه وجودم را فراگرفته بود . اما نمی دانستم چه كسی این را كشیده .
پنج شنبه 31/4/1389 - 1:57
کامپیوتر و اینترنت
• پورشه باکستر را که یادتان می‌آید؟همان پورشه‌ای که از تغییر پورشه کاررا به وجود آمد. این هفته پورشه باکستر 2011 نخستین تست رانندگی خود را درون پیست اتومبیلرانی نوربررینگ به انجام رساند. پورشه باکستر جدید به خوبی توانست از پس این تست برآید. نشریه کار‌انددرایور در وب سایت خود مدل جدید پورشه باکستر را یک موشک تمام عیار توصیف کرده است که می‌تواند یک رقیب برای تمام خودروهای اسپرت همکلاس خود باشد. این پورشه یک خودرو اسپایدر است. اسپایدر لقبی است که پورشه به خودروهای رو باز خود می‌دهد. اگر چه طراحی این خودرو در ادامه طراحی‌های کلاسیک پورشه است و این شرکت در باکستر جدیدش هم خودرو کاملا متفاوتی ارایه نکرده، اما یک قرینگی در این خودرو وجود دارد که آن را از دیگر محصولات اسپرت پورشه متمایز می‌کند. کابین خودرو درست در وسط قرار دارد و طول جلو و عقب خودرو یکسان است. این مساله باعث می‌شود تا هندلینگ خودرو به میزان بسیار مطلوبی افزایش پیدا کند. روی بدنه عقب خودرو و درست در کنار در یک ورودی هوا ساخته شده است که در هنگام حرکت با مکش هوا به درون خود باعث می‌شود تا آشفتگی هوا در این منطقه به حداقل برسد. در جلو خودرو تغییر چندانی دیده نمی‌شود. چراغ‌های سنتی پورشه در کنار یک سپر با ورودی‌های هوای بزرگ همه رخ پورشه باکستر را تشکیل می‌دهند. اما در عقب خودرو تغییرات بیشتر به چشم می‌آیند. در طراحی چراغ خطرها تغییر ایجاد شده و کوچکتر شده‌اند. همچنین دو فرورفتگی روی سپر عقب ایجاد شده است. موتور این خودرو یک موتور شش سیلندر به حجم 3400 سی‌سی است. این موتور می‌تواند 370 اسب بخار قدرت تولید کند. همچنین تنیروی گشتاور آن هم 273 پوند بر فوت است. برای این خودرو از رینگ‌های آلومینیومی 18 اینچ استفاده شده است که با توجه به طول کم این خودرو به خوبی خود را نشان می‌دهند. کابین خودرو طراحی ساده‌ای دارد و بیشتر روی در دسترس بودن کلیدها برای راننده تاکید شده است. فروش این خودرو از سه ماه دیگر آغاز می‌شود.
پنج شنبه 31/4/1389 - 1:56
کامپیوتر و اینترنت
شرکت مازراتی ایتالیا به ساخت خودروهای سوپر اسپرت تیراژ محدود معروف است. در میان محصولات مازراتی مدل گرن توریسمو یک شاهکار به تمام معناست. مازراتی در جدیدترین تولید خود گرن توریسمو را باز هم تقویت کرده است. نام این مدل جدید گرن‌توریسمو S است. مازراتی گرن توریسموS نسبت به مدل گرن توریسمو معمولی، پیشرفته‌تر و قوی‌تر شناخته می‌شود. سال 2007 گرن توریسمو با طراحی خارق العاده کمپانی پینین فارینا ایتالیا معرفی و وارد بازار شد. طولی نکشید که این خودرو کوپه اسپرت، درمیان لوکس‌سواران و ثروتمندان به خصوص ایتالیایی‌ها طرفدار پیدا کرد طوری که یک سال بعد از ورود این خودرو به بازار کمپانی مازراتی مدل S را معرفی کرد و اکنون با ترکیب این دو مدل گرن‌توریسموS را وارد بازار کرد. اگر هر دو مدل را در کنار یکدیگر قرار دهید از نظر طراحی خروجی‌های اگزوز تفاوت بین دومدل را آشکار می‌سازد. مدل معمولی دارای دوخروجی در روی هرطرف سپر است و نمونهS دارای یک خروجی بیضی شکل درروی هر دوطرف سپراست. همچنین رینگ‌های اسپرت دو مدل که در هردو خودرو طرح رینگ‌ها به نوعی آرم سه شاخه‌ای مازراتی را بیان می‌کند. به خصوص در نمونهS که رینگ‌های 20 اینچی هفت پره با آرم مازراتی همخوانی دارند. اما در داخل کابین تغییری به چشم نمی‌خورد و همچنان کابین، به خصوص کنسول و داشبورد شلوغ نشان می‌دهند. اما این تغییرات درکنار پیشرانه جدید و بهینه‌سازی شده کامل می‌شود. گرن توریسمو معمولی دارای پیشرانه هشت سیلندرخورجینی به حجم 4200 سی سی و قدرت 405 اسب‌بخار در دور موتور7100 دور در دقیقه است. این پیشرانه، گرن توریسمو معمولی را قادر ساخته تا در مدت زمان 5/2‌ثانیه به سرعت 100 کیلومتر درساعت دست پیدا کند. مازراتی گرن توریسموS دارای پیشرانه هشت سیلندر Vشکل است که قادر به تولید 440 اسب‌بخار قدرت در دور موتور 7هزار دور در دقیقه و حداکثر گشتاور 490 نیوتن متر در دور موتور4750 دور در دقیقه است. همچنین حجم این پیشرانه که در هر سیلندر خود دارای چهار سوپاپ است 4/7‌لیتر است. این پیشرانه نسبت به مدل قبلی خود 500سی سی افزایش حجم و 35اسب‌بخار افزایش قدرت داشته است که طبق اعلام شرکت سازنده گرن توریسموS درحالت سکون قادر است ظرف مدت زمان 4/9‌ثانیه به سرعت 100 کیلومتر درساعت برسد. همانطور که اشاره شد طراحی مازراتی گرن‌توریسموS توسط شرکت بزرگ و سرشناس پینین فارینا صورت گرفته است. با اولین نگاه به قسمت جلو خودرو ورودی هوای پهن و آرم معروف مازراتی توجه شما را به خودش جلب می‌کند گویی یک افعی دهان خود را برای حمله باز کرده است. کاپوت کشیده که در زیر خود موتوری قدرتمند را جای داده درکنار کشیدگی چراغ‌های جلو، هماهنگی خوبی را ایجاد کرده است. همچنین درپایین‌ترین قسمت سپر جلو یک هواکش باریک جهت خنک کردن سیستم ترمزها و چرخ‌ها درنظر گرفته شده است. زمانی که از نمای کنار به خودرو نگاه می‌کنید اولین قسمتی که توجه شما را به خود جلب می‌کند رینگ‌های جدید20 اینچ خاکستری رنگ است که هماهنگی خوبی با رنگ مشکی بدنه دارد. درپشت گلگیر و چرخ جلو سه هواکش لوزی شکل با پوشش کروم جهت خروج هرچه بهتر هوای گرم پیشرانه تعبیه شده که در زیر آن چراغ راهنما و عبارتPININ FARINA حک شده است. در این قسمت خطوط ملایم بدنه به گونه‌ای شکل گرفته‌اند که نمای جانبی یک اتومبیل خاص و زیبا را نشان می‌دهد. وجود برآمدگی بالای گلگیر جلو و در امتداد آن خط ملایم کشیده شده تا قسمت عقب خودرو علاوه بر ایجاد نمایی اسپرت این قسمت را عضلانی‌تر جلوه می‌دهد. زمانی که به قسمت عقب خودرو نگاه می‌کنید شاید این قسمت چندان دلربا و جذاب به نظر نرسد اما وجود چراغ‌های چند ضلعی با روشناییLED و سراگزوزهای استیل بیضی شکل درون سپر در کنار عبارتMASERATI در وسط درصندوق بار ابهت خاصی را به خودرو بخشیده است. درکل نمای مازراتی گرن توریسموS بسیار زیبا و در عین حال جذاب و پرابهت است بافرض اینکه داخل کابین نیز چنین حسی را القا می‌کند دستگیره‌های کرومی را لمس می‌کنیم و در را باز می‌کنیم. در داخل کابین رنگ مشکی و سفید که تضاد خوبی با یکدیگر ایجاد کرده‌اند حس اسپرت بودن را درشما دوچندان می‌کند. البته رنگ سفید در داخل کابین در بیشترین قسمت‌ها استفاده شده است. بخش عمده‌ای از تودری‌ها، قسمت پایینی داشبورد، بخش مرکزی غربیلک فرمان، قسمت کناری کنسول مرکزی، سقف و ستون‌ها به همراه صندلی‌ها به رنگ سفید درآمده‌اند و دارای پوشش جیر و چرم هستند. دیگر قسمت‌ها نظیر غربیلک فرمان، قسمت میانی صندلی‌ها، داشبورد و دکمه‌های روی کنسول به رنگ مشکی طراحی شده‌‌اند که پوشش چرم، جیر و پلاستیک در این قسمت‌ها به چشم می‌خورد. همچنین یک نوار مشکی رنگ روی کنسول مرکزی و تودری‌ها طراحی شده که از چوب طبیعی و گرانقیمت درست شده است. زمانی که روی صندلی‌ها قرار می‌گیرید جذابیت ظاهری خودرو درشما ایجاد نمی‌شود، شاید شلوغ بودن کابین و به نوعی استفاده از تمامی دکمه‌ها و کنترل‌ها روی کنسول و سمت چپ داشبورد، چنین حسی را در سرنشین ایجاد می‌کند. چیدمان کابین تنها در قسمت بالای داشبورد جایی که ساعت معروف آنالوگ مازراتی در میان دریچه‌های تهویه هوا قرار دارد زیبا ست. درپایین این قسمت نمایشگر رنگی قرار دارد. اما در سمت راست نمایشگر فضای خالی وجود دارد که تقارن را در این بخش برهم زده است. درپایین این نمایشگر دکمه‌های سیستم صوتی، CDپلیر، شماره‌گیر تلفن و دسترسی به منوی داخلی قرار دارد. سیستم تهویه به همراه قفل مرکزی و چراغ هشدار دهنده در انتهایی‌ترین قسمت و در بخشی جداگانه تعبیه شده‌اند. در کنسول میانی نیز دوعدد جا لیوانی به همراه دکمه دنده یک و دنده عقب و دکمه غیرفعال کننده سیستم ESP قرار دارد همچنین ترمزدستی درمازراتی در این قسمت قرار دارد و به صورت یک دستگیره کوچک عمل می‌کند. در سمت چپ داشبورد و پشت فرمان شش دکمه قرار دارد که به ترتیب سنسور پارک، باز کن صندوق عقب و درباک سوخت و تنظیم‌کننده کروز کنترل قرار دارد.
پنج شنبه 31/4/1389 - 1:55
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته