• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 146
تعداد نظرات : 136
زمان آخرین مطلب : 5345روز قبل
محبت و عاطفه


- زندگی مثل پیانو است، دکمه های سیاه برای غم ها و دکمه های سفید برای شادی ها. اما زمانی میتوان آهنگ زیبایی نواخت که دکمه های سفید و سیاه را با هم فشار دهیم.

در نگاه کسانی که پرواز را نمی فهمند هرچه بیشتر اوج بگیری کوچک تر خواهی شد.

 

لحظات را طی کردیم تا به خوشبختی برسیم، اما وقتی رسیدیم فهمیدیم خوشبختی همان لحظات بود!

 

 وقتی کوچیک بودیم دلمون بزرگ بود ولی حالا که بزرگ شدیم بیشتر دلتنگیم، کاش کوچیک می موندیم تا حرفمونو از نگاهمون بفهمن، نه حالا که بزرگ شدیم و فریاد می زنیم باز کسی حرفمونو نمی فهمه!

 

هر وقت خواستی با کسی دوست بشی، با کسی دوست شو که دلی بزرگ داشته باشد تا برای رفتن به دل او، خودت را کوچک نکنی. 

جمعه 6/10/1387 - 21:37
طنز و سرگرمی

به یک خسیسه میگن چه رنگی را دوست داری میگه هر رنگی باشه، فقط کم رنگ باشه.

 

اگه خسته ای، به من تکیه کن. اگه تنهایی، بیا پیشم. اگه بی پناهی، پناهت می دهم. اما اگه پول می خوای، مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد. 

 

الان از آسمون زنگ زدن گفتن قشنگ ترین فرشته شون گم شده، حواست باشه یه وقت منو لو ندی. 

 

یه ضرب المثل چینی میگه: اگه از دوران مجردی لذت نمی بری ازدواج کن! آن وقت حتما از فکر کردن به دوران مجردی ات لذت می بری.

      
 

جمعه 6/10/1387 - 21:27
طنز و سرگرمی

نامه  

یه روز یکی برا دوستش که باهاش قهر بود نامه مینویسه میگه:
اگه نامه رو پاره کنی میدونم دوستم داری
اگه نگه داری میدونم عاشقمی
اگه بندازی بیرون میدونم دیوونه می

 

 وبلاگ اقیانوس

http://www.tebyan.net/Weblog/tondar59/index.aspx
 


 

جمعه 6/10/1387 - 21:12
دانستنی های علمی

آرزوهای یک زن :

 خانمی در زمین گلف مشغول بازی بود. ضربه ای به توپ زد که باعث پرتاب توپ به درون بیشه زار کنار زمین شد. خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روبرو شد. 
قورباغه ای در تله ای گرفتار بود. قورباغه حرف می زد! رو به خانم گفت؛ اگر مرا از بند آزاد کنی، سه آرزویت را برآورده می کنم. خانم ذوق زده شد و سریع قورباغه را آزاد کرد. قورباغه به او گفت؛ نذاشتی شرایط برآورده کردن آرزوها را بگویم. هر آرزویی که برایت برآورده کردم، ۱۰ برابر آنرا برای همسرت برآورده می کنم! خانم کمی تامل کرد و گفت؛ مشکلی ندارد. 

آرزوی اول خود را گفت؛ من می خواه
م زیباترین زن دنیا شوم. 
قورباغه به او گفت؛ اگر زیباترین شوی شوهرت ۱۰ برابر از تو زیباتر می شود و ممکن است چشم زن های دیگر بدنبالش بیافتد و تو او را از دست دهی. 
خانم گفت؛ مشکلی ندارد. چون من زیباترینم، کس دیگری در چشم او بجز من نخواهم ماند. پس آرزویش برآورده شد. 
بعد گفت که من می خواهم ثروتمند ترین فرد دنیا شوم. قورباغه به او گفت شوهرت ۱۰ برابر ثروتمند تر می شود و ممکن است به زندگی تان لطمه بزند. 
خانم گفت؛ نه هر چه من دارم مال اوست و آن وقت او هم مال من است. پس ثروتمند شد. 
آرزوی سومش را که گفت قورباغه جا خورد و بدون چون و چرایی برآورده کرد. 
خانم گفت؛ می خواهم به یک حمله قلبی خفیف دچار شوم! 
نکته اخلاقی: خانم ها خیلی باهوش هستند. پس باهاشون درگیر نشین. 
قابل توجه خواننده های مونث؛ اینجا پایان این داستان بود. لطفاً صفحه را ببندید و برید حالشو ببرید. 





.
 
مرد دچار حمله قلبی ۱۰ برابر خفیف تر از همسرش شد!!

 

وبلاگ اقیانوس

http://www.tebyan.net/Weblog/tondar59/index.aspx

 

جمعه 6/10/1387 - 17:56
دانستنی های علمی

هدیه خدا
درویشی، مقداری طناب داشت. آن را به بازار برد و به یک درهم فروخت. می خواست با آن یک درهم برای بچه های خود غذایی تهیه کند. به طرف بازار که می رفت، دو نفر را دید که با هم جر و بحث می کردند و کم کم کارشان به دعوا کشید. مرد درویش از دیگران پرسید: «چرا آنها به سر و کله هم می زنند؟» گفتند: « این مرد یک درهم به آن یکی بدهکار است. طلبکار به او مهلت نمی دهد و می خواهد به زندانش بیندازد.» درویش یک درهم خود را به مرد طلبکار داد و دست خالی به خانه برگشت. وقتی به خانه رسید، به زن و بچه های خود گفت: « طناب را فروختم و یک درهم گرفتم، اما آن را در راه خدا، خرج کردم.» 
درویش خانه را گشت و گلیم کهنه ای را پیداکرد. آن را به بازار برد تا بفروشد. همه جای بازار را به دنبال مشتری گشت، اما خریداری پیدا نشد. خسته و نگران به طرف خانه به راه افتاد. آن روز، صیادی یک ماهی صید کرده بود و می خواست آن را بفروشد، اما هیچ کس ماهی را نمی خرید. مرد درویش و صیاد در بازار به هم رسیدند و از حال هم با خبر شدند. صیاد به درویش گفت: « بیا با هم معامله ای بکنیم. تو گلیم را به من بده، من هم ماهی را به تو می دهم.» درویش قبول کرد. درویش، ماهی را به خانه برد و مشغول پاک کردن آن شد تا غذایی درست کند. وقتی که شکم ماهی را پاره کرد، ناگهان مرواریدی درشت و نورانی از داخل آن بیرون آمد. درویش فهمید که آن مروارید هدیه ای از طرف خداست. با خوشحالی، مروارید را به بازار برد تا بفروشد، اما هیچ کس نتوانست قیمتی بر روی آن بگذارد. سرانجام کسی پیدا شد و مروارید را به صد هزار دینار طلا از او خرید. درویش سکه های طلا را بار الاغی کرد و به طرف خانه رفت. چیزی نگذشت که درویش دیگری در خانه او را زد و گفت: «در راه خدا چیزی بدهید.» 
درویش با خود گفت: « شاید این درویش هم حال و روزش مثل حال و روز دیروز خودم باشد.» این بود که او را صدا زد و گفت: « برادر، نصف این پولها مال تو. برو و هر چه زودتر کسی را بیاور تا بتوانی سکه های طلا را ببری. » 
درویش گفت: « من نیازی به پول ندارم. من فرستاده خداوندی هستم که می گوید:« هر کس یک درهم در راه من خرج کند، ما صد هزار درهم از خزانه غیب به او پاداش می دهیم.» بدان که خداوند کار خیر هیچ کس را بدون پاداش نمی گذارد.»

 

وبلاگ اقیانوس

http://www.tebyan.net/Weblog/tondar59/index.aspx
 

پنج شنبه 5/10/1387 - 23:45
دانستنی های علمی

 

سلام این اولین مطلب من در این قسمت بعد از عضویتم هست .                                 و می خواستم به عسل خانم تبریک بگم همین.......موفق باشید

سه شنبه 14/8/1387 - 20:11
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته