• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 146
تعداد نظرات : 136
زمان آخرین مطلب : 5351روز قبل
دانستنی های علمی

پرواز کرکس ها بر فراز ویرانه هایی که بمب افکن های اسرائیل در غزه به جا گذاشته اند. 

 

سه شنبه 8/11/1387 - 15:50
دانستنی های علمی

 

 یک فلسطینی در حال قاچاق کردن یک گوسفند از طریق تونلی زیرزمینی بین مصر و نوار غزه.

 

سه شنبه 8/11/1387 - 15:47
سياست

مطالب زیر مربوط به کتاب خاطرات فرح دیبا می باشد که در این بررسی، ابتدا مطلبی از کتاب آورده شده و سپس مورد نقد قرار گرفته است. 

"در بهار سال ۱۳۳۹ بود که فرصتی دست داد تا من به دیدار پادشاه نائل آیم."(ص ٧٢) 
"قرار بر این شد که نامزدی من با محمد رضا پهلوی پادشاه ایران در ٣٠ آبان ١٣٣٨ یعنی یک ماه پس از تصمیم به ازدواجمان اعلام شود." (ص ۸٩) 
اشتباهات فراوان در ذکر تاریخ ها در کتاب، اولین –وشاید مهمترین- نکته قابل اعتنا است که نگارنده با بی توجهی و ناآگاهی از کنار آنها گذشته است. بر اساس اظهارات فوق، دیدار پادشاه با ایشان یک سال پس از نامزدی آنها اتفاق افتاده است؟!! "مراسم ازدواج یک ماه دیگر در روز ۲٩ آذر ماه ۱۳۳۹ مطابق با ۲۱ دسامبر ۱۹۵۹ برگزار خواهد شد."(ص ۹٥) 
"سرانجام در ٢٩ اسفند ۱۳۳۹ شب عید نوروز سخنگوی دربار این خبر خوش را به مردم اعلام کرد. ما طبق رسم ایرانی سه ماه برای اعلام این بارداری تأمل کرده بودیم."( ص ١٠٧ ) 
"رضا قبل از ظهر نهم آبانماه ۱۳۳۹ به دنیا آمد. (ص ۱۰۸) 
چطور ممکن است در آذرماه ۱۳۳۹ مراسم ازدواج برگزار و در اسفند همان سال خبر بارداری ایشان اعلام شود، حال آن که تاریخ تولد فرزند وی آبان ماه ۱۳۳۹ بوده است؟ اما اشتباهات تاریخی دیگر: 
"ما تهران را روز ۲۶ دی ماه ۱۳۵۸ در هوایی سرد و یخ زده ترک گفتیم."(ص ۲۹۱) 
"روز دوم دی ماه۱۳۵۸ ، یعنی فقط شش روز بعد از ورودمان به مصر، به سوی مراکش پرواز کردیم."(ص ۲۹۶) 
روز ۲۶دی ماه، ترک تهران و روز دوم همان ماه ورود به مصر !!!! عجیب تر آن که این اتفاقات از دید نگارنده یکسال پس از برقراری رژیم جمهوری اسلامی رخ داده است !!! 
"روز ۲۹ بهمن شورای عالی ارتش بیطرفی خود را اعلام داشت و آشوب طلبان به آسانی توانستند وارد سربازخانه ها شده، سلاح ها را غارت کنند و سربازانی که در مدت یکسال تحت فشار بسیار قرار گرفته بودند ترک خدمت کنند."(ص ۲۹٨ ) 
اعلام بی طرفی ارتش در روز ۲۲ بهمن۱۳۵۷ بود که طی آن ابتدا نیروی هوایی و سپس نیروی زمینی و ناوگان دریایی به مردم و انقلاب پیوستند. این روز، نجات و آزادی سربازان در بند و حبس را در پی داشت، سربازانی که به جرم نگشودن آتش به روی مردمِ مخالف سلطنت، در زندان به سر می بردند. 
"پادشاه نمی تواند تخت و تاجش را به بهای خون هموطنانش حفظ کند. شاید یک دیکتاتور بتواند چنین عملی انجام دهد اما این کار در شان یک پادشاه نیست." (ص ۱٥) 
برای تعریف گوشه ای از دیکتاتوری مسلم شاه ایران، به گزارش هیئت اعزامی سازمان صلیب سرخ جهانی به ایران در تیر ماه سال۱۳۵۵ و بازدید آن از زندانهای ایران رجوع می کنیم. بر اساس گزارش هیئت، از هر سه نفر زندانی سیاسی یک نفر تحت شکنجه قرار گرفته بود. در مشاهدات نمایندگان صلیب سرخ آمده است: با وجودی که ماهها از شکنجه زندانیان گذشته است اما آثار شکنجه بر جسم زندانیان دیده می شود. 
مجازات اعدام، سهل ترین راه حل برای پاره ای از حکومت هاست. در رژیم پهلوی مجازات گران فروشی اعدام بود و مخالفین و فعالان سیاسی یا به حبس گرفتار می آمدند یا به جوخه اعدام سپرده می شدند. این معنایش دیکتاتوری است!!! 
برکسی پوشیده نیست که سلطنت برای نجات خود مرتب مسئولین مملکتی را تغییر می داد تا شاید بتواند از تشنجات و نا آرامی ها بکاهد. حکومتی که در آن نخست وزیر از میان فرماندهان ارتش تعیین شود و دولت نظامی بر سر کارآید، حکومت دیکتاتوری است! 
"ما با سر بلندی و با اعتقاد به این که بدون وقفه به مملکت خدمت کرده ایم. ایران را ترک می کردیم و اگر اشتباهاتی در کارمان بود، لااقل همواره جز به منافع عمومی نیاندیشیده بودیم." (ص ۱۶) 
پادشاهی دیکتاتور که همواره به منافع عمومی می اندیشید!! یک "دیکتاتور مردمی!!" 
نویسنده به "اشتباهات" اشاره می کند، حال آن که دستگاه سلطنت به شدت طالب قدرت بود تا به مردم حکومت کند. آیا تورم هفتاد درصد موجب سربلندی است؟ مجله تایمز در باره ایران در ۸ آبان ۱۳٥۴ طی مقاله ای نوشت: ۴۰ در صد ثروت کشور متعلق به تنها۱۰در صد جمعیت است. این مبین بیعدالتی محض در حکومت نامردمی پهلوی است!!! 
نویسنده در کتاب خود اظهارکرده که به هنگام ترک ایران، از اموال و دارایی های خود چشم پوشی کرده است........ 

 

مطلب را به طور کامل در لینک زیر بخوانید 

وبلاگ اقیانوس

دسته : دربار و عصر پهلوی

http://www.tebyan.net/Weblog/tondar59/index.aspx
 

يکشنبه 6/11/1387 - 18:38
سياست

اما این اولین رئیس و بنیانگذار ساواک سرنوشت عجیبی پیدا کرد. او که همه مخالفان سیاسی رژیم را سرکوب کرده و از این جهت شهرتی به هم زده بود، چند سال بعد خود بنیان رژیم پهلوی را به خطر انداخت و تبدیل به معضلی بزرگ برای آن شد. ماجرای تیمور بختیار که بیشتر به یک رمان پلیسی شباهت دارد یکی از چالش های درونی دستگاه حاکمه پهلوی بود که در میان حوادث تاریخی دهه ۴۰ گم شده و کمتر بازگو شده است. 

.

.

.

از آن سو ساواک که متولی امنیت نظام شاهنشاهی بود، موظف شد بختیار را تحت نظر بگیرد. لذا تعدادی عناصر وابسته به خود را به بختیار نزدیک کرد تا او را مراقبت کرده و اطلاعات دقیق از عملکرد وی به ساواک بدهند. 
هر چه زمان می گذشت تعداد این جاسوس های ساواک در اطراف بختیار بیشتر می شد. بختیار با ساده اندیشی به آنان اعتماد کرده بود و برنامه های خود را به آنها می گفت و حتی برخی از آنها را مامور انجام کارهایی می کرد. غافل از آنکه تمام این مسائل به ساواک گزارش می شود...............
یکی از عناصری که ساواک در میان اطرافیان بختیار نفوذ داده بود چهره مرموزی بود به نام عباس شهریاری که بعدها به مرد هزارچهره معروف شد.................. تیمور بختیار که گمان می کرد شهریاری همچنان به شخص او وفادار است چنان به او اعتماد کرده بود که خط مشی عملی خود را برای او کاملاً تشریح کرد. از جمله به وی توصیه کرد یکسری عملیات مسلحانه و ترور شخصیت ها را در ایران سازمان دهد........ 

 

مطلب را به طور کامل در لینک زیر بخوانید

وبلاگ : اقیانوس

دسته :دربار و عصر پهلوی


http://www.tebyan.net/Weblog/tondar59/index.aspx? 

يکشنبه 6/11/1387 - 14:8
خانواده

لحظه‌ها را گذراندیم که به خوشبختی برسیم؛ غافل از آنکه لحظه‌ها همان خوشبختی بودند

 

 وبلاگ : اقیانوس

http://www.tebyan.net/Weblog/tondar59/index.aspx? 

يکشنبه 6/11/1387 - 12:45
سياست

مارکسیست‌ها برای تظاهر، روزه هم می‌گرفتند، یکی از آنها فردی به نام دکتر اعظمی بود. آنها روزه وحدت می‌گرفتند. اما چه روزه‌ای! یکی از آنها که روزه گرفته بود، در گوشه‌ای به صورت پنهانی مشغول خوردن بیسکویت بود! پدرم او را دید و گفت: «این چطور روزه‌ای است که شما گرفته‌اید؟ چه اصراری دارید که دروغ بگویید؟ شما مارکسیست هستی، بین من و شما وحدتی وجود ندارد، برو دنبال کارت!» 
یک روز دیگر، همین آقای اعظمی توی آفتابه دستشویی ادار کرده بود. پدرم گفت: «این چه کاری بود کردی؟» 
با پررویی گفت: «می‌خواستم شما نجس بشوید!» 
پدرم رد پاسخ او گفت: «احمق ، اگر من نمی‌فهمیدم که نجس نمی‌شدم!» 
اینها از نظر اخلاقی و رفتاری کثیف بودند. 
برای پدر من تحمل زندان بسیار دشوار بود؛ زیرا پدرم در حقیقت اسیر سه زندان بود: ساواک ، مارکسیست‌ها و منافقین. اما پدرم با روحیه‌ای مقاوم، همه مشکلات را حل می‌کرد. پدرم به یکی از سران مارکسیست‌ها به شوخی گفت: «بلند شو نماز بخوان!» 
او گفت: «من مارکسیستم». 
پدرم دوباره اصرار کرد. گفت: «به خدا قسم من مارکسیستم!» 
پدرم گفت: «تو غلط کرده‌ای! اگر مارکسیستی چرا به مارکس و کمونیسم قسم نمی‌خوری؟! همین شیوه قسم خوردنت ثابت می‌کند که به خدا اعتقاد داری.» 
بالاخره به شوخی او را وادار به نماز خواندن کرد و به تدریج هم روحیات او عوض شد و اصلا از مارکسیست‌ها فاصله گرفت. البته تنها این فرد نبود، تعداد زیادی از مارکسیست‌ها از عقایدشان دست برداشتند و مسلمان شدند، لذا اوضاع تغییر یافت و مارکسیست‌ها، در حالت انفعالی قرار گرفتند. آن موقع در زندان، مسلمان‌ها و منافقین و مارکسیست‌ها یک «شهردار» مشترک داشتند که تهیه غذا و شستن ظروف بر عهده او بود. 

.

.

.

.

.

.

حادثه دیگری در زندان به وقوع پیوست که آن واقعه موجب محبوبیت بیشتر پدرم شد. در یکی از روزهای سرد زمستان، مسؤولان زندان برای آزار و اذیت زندانی‌ها، پتوهای همه زندانیان را گرفتند و به هر نفر فقط یک پتو دادند. این پتو، هم روانداز بود، هم تشک، و هم موکت و نمد. این پتو حتی مانع از سرمای کف زمین هم نبود. آن شب، هیچ کس از سرما نمی‌توانست در زندان قصر بخوابد. ساعت ده شب بود که پدرم به پشت در زندان رفت و شروع کرد به در زدن. آن چنان محکم به در زندان می‌کوبید که زندان شلوغ شد. چپی‌ها و منافقین هم ایستاده بودند، اما هیچ کدام از سران این ها جرأت اعتراض نداشتند. سرگرد زمانی حاضر شد، پدرم به او گفت: «سرگرد! این آقایان سردشان است، پتوهای آقایان را بدهید!» 
آن سرگرد سعی کرد نفاق ایجاد کند. گفت: «آقای شیخ، شما دیگر چرا از این منافقین و کمونیست‌ها دفاع می‌کنید؟» 
پدرم گفت: «هر چه هستند، کمونیست یا مسلمان فرق نمی‌کند، یا این آقایان را ببرید بکشید،‌یا اگر قرار است زنده بمانند، پتوهایشان را بدهید. هوا سرد است، انسانیت اجازه نمی‌دهد که حتی سگ را هم زجر داد! اگر شما فکر آنها را قبول ندارید، من هم قبول ندارم،‌ولی انسان باید از شرایط انسانی برخوردار باشد، پتوهایشانرا بدهید». 
سرگرد گفت: «آقای شیخ، بگو پتوی من را بده تا پتوی تو یک نفر را بدهیم». 
پدرم گفت: « ما اگر می‌خواستیم «من» باشیم، این جا نمی‌آمدیم. این جا که آمدیم، برای آن است که «ما» بودیم. من سردم نیست، من بدنم سالم و قوی است، آقایان سردشان است. اگر پتوها را ندهید، ‌همگی اعتراض می‌کنند و جنجال به راه خواهیم انداخت. سپس همه ما شروع می‌کنیم به نماز خواندن، آقایانی هم که خود را مارکسیست نشان می‌دهند، نماز خواهند خواند. حال، پتوها را می‌دهید یا زندان را به هم بریزیم و درهای زندان را بشکنیم؟» 
زمانی گفت: «آقای شیخ، اگر جنجال راه بیندازی، کتک مفصلی خواهی خورد». کم کم سر و صدای دیگر زندانیان در آمد. به تدریج صداها اوج گرفت و حیاط زندان شلوغ شد، بالاخره آنها مجبور شدند پتوها را برگردانند. پتوها را که به داخل زندان آوردند، صدای «صلوات» که سمبل بچه مسلمان‌ها بود، بلند شد. بعد از این واقعه، تعدادی از مارکسیست‌ها به پدرم گفتند که می‌خواهند نماز بخوانند. پدرم نیز نماز خواندن را به آنها آموزش داد.
 

.

.

.

.

.

.پس از مدتی من از زندان آزاد شدم و برای ملاقات با پدرم به همراه خانواده به زندان مراجعه کردیم. پدرم برای ملاقات، قادر نبود با پای خودش بیاید. دو نفر زیر کتف او را گرفته بودند و روی زمین می‌کشیدند. ایشان را وسط قفس۳ روی یک صندلی تاشو نشاندند. پدرم خیلی ناراحت بود. سر و صورتش هم به شدت مضروب شده بود. نمی دانستیم چه اتفاقی در داخل زندان برایش رخ داده است. وقتی سرش را بلند کرد، اولین کلمه‌ای که به من گفت، این بود: «این آخرین ملاقات من با شماست. من دیگر بعید می‌دانم، بیش از این بتوانیم مقاومت کنم». 
مادرم و بچه‌ها گریه‌شان گرفت. پدرم نیز گریه کرد. دیدم مأمورانی که آن جا ایستاده‌اند، لذت می‌برند از این که ما رنج می‌کشیم. این واقعا به من برخورد. خطاب به پدرم گفتم: «خوب پدر، می‌خواستی روضه موسی بن جعفر (ع) نخوانی، پایان روضه همین است، چرا گریه می‌کنی؟ روحیه بچه‌ ها را خراب می‌کنی؟». 
پدرم گفت: «پسرم، نمی‌خواهم گریه بکنم، ولی بدنم خیلی درد می‌کند، بدنم را خرد کرده‌اند». 

 

مطلب را به طور کامل در لینک زیر بخوانید

وبلاگ : اقیانوس

دسته : شهدای انقلاب اسلامی


http://www.tebyan.net/Weblog/tondar59/index.aspx?TopicID=3038 

يکشنبه 6/11/1387 - 12:23
دانستنی های علمی

 طبق اصل سی و هفتم متمم قانون اساسی مشروطه، «ولیعهد ایران باید پسر اکبر پادشاه و مادرش ایرانی الاصل و شاهزاده» باشد یعنی همسر شاه الزاماً باید از میان خاندان سلطنت انتخاب شود. این قانون در زمان قاجاریه نوشته شد و هدف این بود که حکومت خاندان قاجار پایدار و جاویدان بماند اما بعد که رضاخان علیه قاجاریه کودتا کرد و سلطنت قاجار منقرض شد و رضاشاه بر تخت سلطنت نشست، شرایط تغییر کرده بود. نه رضاشاه شاهزاده بود که افسر قزاقی بیش نبود و نه همسرش نسبتی با خانواده سلطنت داشت. لذا در مجلس موسسان سال ۱۳۰۴ تغییراتی در قانون اساسی ایجاد کردند. منجمله شرط «شاهزاده بودن» مادر ولیعهد از متن قانون حذف شد(چون همسر رضاشاه و مادر محمدرضا شاهزاده نبود) ولی تاکید بر «ایرانی الاصل» بودن همسر شاه همچنان باقی ماند. به این ترتیب شاه پهلوی قانون اساسی را با شرایط خانوادگی خود مطابقت داد. اما چندی بعد زمان ازدواج محمدرضاشاه باردیگر این ماده قانون اساسی دردسرساز شد. این بار عروس خانم شرط شاهزادگی را داشت اما ایرانی الاصل نبود. ماجرایش شنیدنی و خواندنی است. 

..

....

... 

 

«شایع بود که رابطه شاه با دخترش تیره است و این مکالمه، که من بعداً آن را شنیدم، این شایعه را بسیار تقویت می کرد. در این مکالمه، شاه مودبانه می پرسد؛«حالت چطوره؟ سرماخوردگیت بهتره؟» 

 شهناز جواب می دهد؛«چرا به من تلفن می کنی، مردکه حرامزاده؟ تنهایم بگذار. تو یک قاتل...، از من چه می خواهی؟» 
- «مثل اینکه الان حالت خوب نیست، بعداً به تو زنگ می زنم.» 
- «دیگر به من تلفن نکن. به اندازه کافی برایم دردسر درست نکرده یی؟ بیشتر از این چه می خواهی؟ من در این کشور آزاد نیستم. هرکاری می خواهم بکنم نمی توانم، انگار که در زندانم، دست از سرم بردار. برو با همان... و منحرفان جنسی خوش بگذران.» 

ماموران اداره شنود از زبان و نحوه حرف زدن شهناز با پدرش بهت زده شده بودند و طبیعتاً نمی دانستند چگونه محتوای نوار مذکور را به تیمسار نصیری گزارش بدهند.»۵ 

 

 مطلب را به طور کامل در لینک زیر بخوانید 

وبلاگ : اقیانوس
دسته : همسران شاه

http://www.tebyan.net/Weblog/tondar59/index.aspx?TopicID=2761 

يکشنبه 6/11/1387 - 12:7
سياست

در بازجویی های زندان برای این که از او حرف بکشند ـ که موفق نشده و نمی شوند ـ دوستاق باشی دانه دانه مفاصل انگشت هایش را می شکسته، او بیهوش می شده و باز که نوبت انگشت بعدی می رسیده، با لبخند شاید هم با قیافه جدی و دردناک ـ ولی می گفتند با لبخند ـ به دژخیم می گفته: «آخه این انگشته، می شکنه...» تمام انگشت هایش را خرد کرده بودند. و هر دو چشمش را با لگد کور کرده بودند و مفاصل بازوهایش را شکسته بودند. و او در عین بی گناهی مطلق خرد شده بود. اصولاً چه گناهی می توانسته داشته باشد؟ او که آزارش به یک پشه هم نرسیده بود. و تازه با کدام گناه کار، به چه گناهی، چنین رفتار می کنند؟ بد نیست که مدافعان امروزین حکومت پهلوی به این پرسش ها ـ اگر آنقدر بی شرم باشند که بتوانند ـ پاسخ دهند!

 

 

مطلب را به طور کامل در لینک زیر بخوانید

وبلاگ : اقیانوس

دسته : شهدای انقلاب اسلامی

http://www.tebyan.net/Weblog/tondar59/index.aspx?TopicID=3038 


 
 

 

شنبه 5/11/1387 - 21:52
دانستنی های علمی

پیرزن و پیرمردی مسیحی که روبه روی حیاط آن خانه زندگی می کردند، بر حسب اتفاق می بینند که یک ماشین به داخل حیاط خانه وارد شده و چند مرد، دختری را که چشمانش را بسته بودند، به زور به داخل زیرزمین آنجا می برند. پیرمرد سراسیمه به خیابان تخت جمشید (طالقانی ) می رود و خطاب به جوانانی که تظاهرات می کردند و مرگ بر شاه می گفتند، می گوید ؛ 


- اگه خیلی مردین، بیایید سراغ این بی شرفا که دخترمردم رو دزدیدن.

کسی نمی دانست با چه صحنه یی روبه رو خواهد شد. فکر می کردند فقط سه نفر اراذل و اوباش که دختری را به زور دزدیده اند، در خانه هستند. 

به محض اینکه .......

تصویر پوسترهای ناخن های لاک زده زنان و دخترانی که شکنجه شده بودند .......

 

مطلب را به طور کامل در لینک زیر بخوانید

وبلاگ : اقیانوس

دسته : زنان و رجال عصر پهلوی

http://www.tebyan.net/Weblog/tondar59/index.aspx?TopicID=2969 

 

 

شنبه 5/11/1387 - 17:32
طنز و سرگرمی

. یه روز یه نویسنده ایی یه کتاب نوشت که کلی سال طول کشید تا مجوز گرفت
. کلی سال و خیلی طول کشید تا به ناشر سهمیه ی کاغذ دادن و اون تونست کتاب رو چاپ
کنه
. کلی هم طول کشید تا پخش؛ کتاب رو توزیع کرد
. نویسنده پیر شد و مرد
. کتاب دست مردم رسید؛ پرفروش شد؛ ده تا جایزه گرفت و سالی سه بار از مرحوم نویسنده اش تجلیل کردن                 
 

 

وبلاگ اقیانوس

http://www.tebyan.net/Weblog/tondar59/index.aspx

 

دوشنبه 30/10/1387 - 15:13
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته