• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 258
تعداد نظرات : 1680
زمان آخرین مطلب : 4679روز قبل
ادبی هنری
هيچ وقت اولين شانس رو از دست نده
مرد جواني در آرزوي ازدواج با دختر زيباروي کشاورزي بود. به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگيرد. کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمين بايست. من سه گاو نر رو يک به يک آزاد مي کنم، اگر تونستي دم هر کدوم از اين سه گاو رو بگيري، مي توني با دخترم ازدواج کني.
مرد جوان در مرتع، به انتظار اولين گاو ايستاد. در طويله باز شد و
بزرگترين و خشمگين‌ترين گاوي که در عمرش ديده بود به بيرون دويد. فکرکرد يکي از گاوهاي بعدي، گزينه ي بهتري خواهد بود، پس به کناري دويد وگذاشت گاو از مرتع بگذرد و از در پشتي خارج شود. دوباره در طويله باز شد. باورنکردني بود! در تمام عمرش چيزي به اين بزرگي و درندگي نديده بود. با سُم به زمين مي کوبيد، خرخر مي کرد و وقتي او را ديد، آب دهانش جاري شد. "گاو بعدي هر چيزي هم که باشه، بايد از اين بهتر باشه". به سمتِ حصارها دويد و گذاشت گاواز مرتع عبور کند و از در پشتي خارج شود.
 
براي بار سوم در طويله بار شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد. اين ضعيف ترين، کوچک ترين و لاغرترين گاوي بود که در عمرش ديده بود. اين گاو، براي مرد جوان بود! در حالي که گاو نزديک مي شد، در جاي مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روي گاو پريد. دستش را دراز کرد... اما
گاو دم نداشت!..
زندگي پر از فرصت هاي دست يافتنيه. بهره گيري از بعضي هاش ساده است، بعضي هاش مشکل. اما زماني که بهشون اجازه مي ديم رد بشن و بگذرن (معمولاً در اميد فرصت هاي بهتر در آينده)، اين موقعيت ها شايد ديگه موجود نباشن.
 
سه شنبه 29/3/1386 - 10:19
دانستنی های علمی
بهترين مترجم کسی است که سکوت ديگران را ترجمه کند...
سه شنبه 29/3/1386 - 10:19
دعا و زیارت
ياس بي نشوني
بوته ي ياس عطرآگين مدتها بود كه گل سرخ عزيزش رو از دست داده بود! از طرفي خارهاي مزاحم هم خيلي اونو آزار مي دادن و تنها دلخوشي او اين بود كه قرار بود به همين زودي ها به جايي منتقل بشه كه گل سرخ رفته بود! گل هاي اطراف باغ كه از وجود كاملش استفاده مي كردند به درستي قدر اونو نمي دونستن! هيچ كدومشون در برابر دشمنان ياس عكس العمل نشون نمي دادن تا اين كه بالاخره شاخه هاي ياس شكست و وقت خداحافظي رسيد . اما خواسته ي ياس اين بود كه دور از چشم تموم گل ها و خارها پنهوني به خاك ديگهايي منتقل بشه !
بعدها هم ديگه هيچ كس نتونست نشوني ياسُ پيدا كنه و حالا همه حتي در
مورد روز پرپرشدن ياس اختلاف نظر دارن . ياس دور از چشم همه، مظلومانه به خاك ديگه اي منتقل شد و در هر سالگرد پرپر شدنش قلب تموم گل ها به درد مي ياد و براش اشك مي ريزند!
 
دوشنبه 28/3/1386 - 11:36
دعا و زیارت
گل ياس خونه زهــــــــــــــرا
اي پرستوي علي
ميل كوچ كردن چرا در وجودت موج ميزند
مگر پاييز از راه رسيده
مگر نمي داني هنوز كودكان علي در بهار كودكي شكوفه ميزند
مگر هوا انقدر سرد گشته بر كوچه هاي مدينه كه ديگر تو را تاب ماندن نيست...
**
با پا زدند بردر و در را صدا زدند
بي اطلاع آمده و بي هوازدند
ديدند چون حريف نبردش نميشوند
دستش طناب بسته به او پشت پا زدند
يک عده جاهل متجاهر به فسق هم
لب تشنه آمدند ولي آب را زدند!!
يکدسته مس که رنگ طلا هم نديده اند
تهمت به بي کفايتي کيميا زدند
با جمع نا منظمشان سنگريزه ها
سيلي به روي مادر آيينه ها زدند
شيطان پرست هاي به ظاهر خدا پرست
حتي تو را براي رضاي خدا زدند!!
تحريف کرده اند تو را تازيانه ها
از بس که حرفهاي تو را نا به جا زدند
حالا که ميشود اگر آن سالها نشد
پرسيدن همين که شما را چرا زدند؟؟
***
من ندانم چگونه سيلي خورد
که چنين از پسر کمک مي خواست
 
تازه ديوار ضرب آن بگرفت
سر زهرا گواه اين معناست
****
شهادت سيده نساء العالمين پاره تن رسول، فاطمه الزهرا(سلام الله عليها)تسليت باد...
 
يکشنبه 27/3/1386 - 17:40
محبت و عاطفه
ميگن عشق مثل ساعت شني ميمونه
مغز رو خالي ميکنه به جاش قلب رو پر ميکنه
حالا اگه دل بشکنه چي ؟
اونوقت عشق رو بايد چي کارش کرد ؟
عشق که دور انداختني نيست
خيلي ها ميگن فراموشش ميکنيم
اما اونا هم دروغ ميگن
يکشنبه 27/3/1386 - 9:53
دانستنی های علمی
انسان سه راه دارد:
راه اول از انديشه مي‌گذرد،اين والاترين راه است.
راه دوم از تقليد مي‌گذرد، اين آسان‌ترين راه است.
و راه سوم از تجربه مي‌گذرد، اين تلخ‌ترين راه است.
((کنفسيوس ))
يکشنبه 27/3/1386 - 9:53
محبت و عاطفه
دريا
خودش را با موج تعريف مي کند
جنگل
خودش را با درخت
آسمان
خودش را با ستاره ها
و من
خودم را با تو تعريف مي کنم...
«آنتوان دو سنت اگزوپري»
شنبه 26/3/1386 - 12:17
دانستنی های علمی
يکي از شاگردان سقراط وي را پرسيد: زچه رو هرگزت اندوهگين نديده ام؟
گفت از آن رو که چيزي را مالک نيستم که عدمش اندوهگينم کند.
شنبه 26/3/1386 - 10:9
دعا و زیارت
 
 
مولاي من... لحظه ها هم منتظرند
سالها و ماهها و روزها و ساعتها و دقيقه ها و ثانيه ها و لحظه ها پي در پي مي گذرند
و تو را صدا ميکنند.
مي آيند و مي روند تا تو را ببينند و نمي توانند.
ديروز و امروز و فردا به اميد حضور تو رخ مي نمايند اما...
اما ديروز فراموش مي شود و امروز ديروز مي شود و فردا امروز...
...ولي نمي دانند که در کجاي اين زمان و مکان خاکي به انتظار نشسته اي.
آري...
خود بيش از هر کسي منتظر آن لحظه رويايي هستي.
آن ساعتي که بيايي و مرهمي باشي بر دلهاي شوريده و معشوقي باشي براي دلهاي عاشق و  منتقمي باشي براي مظلومان و دردمندان.
و آن لحظه، لحظه ايست که تمام ذرات اين دنياي لايتناهي از ابد تا ازل در انتظارش  بوده اند و هستند و خواهند بود و به عشق درک وجودت انتظارها کشيده اند و حسرت ها
خورده اند.
...
و چه بگويم از پريشاني و درماندگي و بي لياقتي خويش که ديدنت پيش کش، هنوز نه درست
مي شناسمت و نه درست درکت کرده ام و اين از نابخردي و غفلت من است که خود به آن معترفم.
ولي در تحيرم که با اين رو سياهي چگونه عشق و محبتت را در دلم قرار داده اي.
آقاي من...
با تمام وجود دوستت دارم که اين دوست داشتن ميراثي است براي دوستداران اهل بيت.
آناني که در کودکي با تربت جدّت حسين(عليه السلام) کام مي گشايند و با نواي اذان و اقامه شنوا مي شوند.
آناني که مادرت را مادر خويش مي دانند و به فاطمه مرضيه(سلام الله عليها) ارادت دارند.
ارباب من...
حال که خود مي دانم نمي توانم شيعه واقعيت باشم، خوشحالم که لااقل دوستدار تو و دوستدار دوستدارانت هستم.
مولاي من...
مي دانم که از آمال و آرزوهاي قلبي ام آگاهي، پس مجالي براي گفتن نيست...
 
اي غايب از نظر به خدا مي سپارمت
جانم بسوختي و به دل دوست دارمت
**اللهم عجل لوليک الفرج**
 
 
پنج شنبه 24/3/1386 - 12:17
ادبی هنری
داستان كوتاه (گداي نابينا)
روزي مرد کوري روي پله‌هاي ساختماني نشسته و کلاه و تابلويي را در کنار پايش قرار داده بود روي تابلو نوشته شده بود: من کور هستم لطفا کمک کنيد. روزنامه نگارخلاقي از کنار او مي گذشت، نگاهي به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اينکه از مرد کور اجازه بگيرد تابلوي او را برداشت آن را برگرداند و اعلان ديگري روي آن نوشت و تابلو را کنار پاي او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
عصر آنروز، روز نامه نگار به آن محل برگشت، و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صداي قدم هاي او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسي است که آن تابلو را نوشته، بگويد که بر روي آن چه نوشته است؟
روزنامه نگار جواب داد: چيز خاص و مهمي نبود، من فقط نوشته شما را به شکل ديگري نوشتم و لبخندي زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هيچوقت ندانست که او چه نوشته است ولي روي تابلوي او خوانده مي شد:
امروز بهار است، ولي من نمي توانم آنرا ببينم !!!!!
وقتي کارتان را نمي توانيد پيش ببريد، استراتژي خود را تغيير بدهيد. خواهيد ديد بهترين ها ممکن خواهد شد. باور داشته باشيد هر تغيير بهترين چيز براي زندگي است. حتي براي کوچکترين اعمالتان از دل، فکر، هوش و روحتان مايه بگذاريد اين رمز موفقيت است .... لبخند بزنيد
 
چهارشنبه 23/3/1386 - 10:38
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته