مولاي من... لحظه ها هم منتظرند
سالها و ماهها و روزها و ساعتها و دقيقه ها و ثانيه ها و لحظه ها پي در پي مي گذرند
و تو را صدا ميکنند.
مي آيند و مي روند تا تو را ببينند و نمي توانند.
ديروز و امروز و فردا به اميد حضور تو رخ مي نمايند اما...
اما ديروز فراموش مي شود و امروز ديروز مي شود و فردا امروز...
...ولي نمي دانند که در کجاي اين زمان و مکان خاکي به انتظار نشسته اي.
آري...
خود بيش از هر کسي منتظر آن لحظه رويايي هستي.
آن ساعتي که بيايي و مرهمي باشي بر دلهاي شوريده و معشوقي باشي براي دلهاي عاشق و منتقمي باشي براي مظلومان و دردمندان.
و آن لحظه، لحظه ايست که تمام ذرات اين دنياي لايتناهي از ابد تا ازل در انتظارش بوده اند و هستند و خواهند بود و به عشق درک وجودت انتظارها کشيده اند و حسرت ها
خورده اند.
...
و چه بگويم از پريشاني و درماندگي و بي لياقتي خويش که ديدنت پيش کش، هنوز نه درست
مي شناسمت و نه درست درکت کرده ام و اين از نابخردي و غفلت من است که خود به آن معترفم.
ولي در تحيرم که با اين رو سياهي چگونه عشق و محبتت را در دلم قرار داده اي.
آقاي من...
با تمام وجود دوستت دارم که اين دوست داشتن ميراثي است براي دوستداران اهل بيت.
آناني که در کودکي با تربت جدّت حسين(عليه السلام) کام مي گشايند و با نواي اذان و اقامه شنوا مي شوند.
آناني که مادرت را مادر خويش مي دانند و به فاطمه مرضيه(سلام الله عليها) ارادت دارند.
ارباب من...
حال که خود مي دانم نمي توانم شيعه واقعيت باشم، خوشحالم که لااقل دوستدار تو و دوستدار دوستدارانت هستم.
مولاي من...
مي دانم که از آمال و آرزوهاي قلبي ام آگاهي، پس مجالي براي گفتن نيست...
اي غايب از نظر به خدا مي سپارمت
جانم بسوختي و به دل دوست دارمت
**اللهم عجل لوليک الفرج**