• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 3170
تعداد نظرات : 1048
زمان آخرین مطلب : 4330روز قبل
ادبی هنری
  سه گانه ترديد

آيا؟

باز ايستاد و ساكش را زمين گذاشت. چادرش را مرتب كرد و نفسي تازه نمود. ساك را با دست ديگرش برداشت و راه افتاد .وقتي به پشت سرش رسيدم سرم را روي كتابم انداختم و سعي كردم وانمود كنم كه هيچ توجهي به دنياي پيرامونم ندارم. چند قدمي كه از او گذشتم نيم نگاهي به پشت سرم انداختم. باز هم ساكش را زمين گذاشته بود تا استراحت كند. نمي دانستم چه بكنم. فاصله ما به خاطر سرعت من و توقفهاي او بي اختيار رو به افزايش بود. در دلم بود كه برگردم اما شك و دودلي مثل خوره به جانم افتاده بود. بي‌اختيار سرعتم را كم كردم و بيشتر انديشيدم. اگر او هم برخوردي از روي بي‌اعتمادي با من داشت و من را سنگ روي يخ مي‌كرد چه؟ يادم آمد آن شب را. به پيرمرد گفتم: «پدر جان! اجازه بده كمكت کنم، بارت سنگين است و هوا هم سرد است.» واي كه پيرمرد چه نگاه با ترس و پر سوالي به من انداخت. بعد با عجله گفت: «نه! خيلي ممنون.» و راهش را كج كرد و رفت. از او بدتر آن پيرزني بود كه وسط خيابان داد و بيداد راه انداخته بود. هرچه مي‌گفتم «حاج خانم من كه چيز بدي نگفتم، فقط خواستم زنبيلتان را بگيرم و كمكتان كنم.»، باز هم سر و صدا مي‌كرد و مي‌گفت: «اين همه آدم ديگر هست. برو به آنها كمك كن.»
دوباره برگشتم و به عقب نيم نگاهي انداختم. خدايا خيرخواهي هم براي ما شده بدبختي. يكي نيست به ما بگويد تو را چه به كمك به خلق‌الله.
حالا ديگر حدوداً ده قدم با من فاصله داشت و به سختي ساك را از زمين بلند كرده بود و حركت مي‌كرد. اندكي به سرعتم افزودم تا آخرين فرصت تفكر را به خودم داده باشم. ياد داستان حضرت موسي افتادم كه به دختران حضرت يعقوب كمك كرده بود. حتماً حضرت موسي هم آنوقت مثل ما جوان بوده. تقريباً مصمم شدم كه بايد كمكش كنم. ايستادم و نيم نگاهي به پشت سرم انداختم، ساكش را از روي زمين بلند كرد و حركت كرد. نگاهم را به سمت جلو چرخاندم. از آنهمه راهي كه بايد مي‌آمديم تا به اتوبوسها برسيم حالا ديگر فقط چند متري باقي مانده بود و من آنقدر دير تصميم گرفته بودم كه حالا ديگر نمي‌توانستم كاري بكنم. قبل از اينكه برگردم و پشت سرم را ببينم. چيزي از كنارم رد شد. چند قدم جلوتر ايستاد و ساكش را زمين گذاشت. چادرش را مرتب كرد و نفسي تازه نمود. ساك را با دست ديگرش برداشت و راه افتاد.

 

اگر!

مادر يك بچه شيرخواره را بغل كرده بود و سعي مي‌كرد او را ساكت كند. بنابراين تمام وسايل را بايد دختر مي‌آورد. با يك دست ساك بزرگشان را به سختي بالاتر از سطح زمين نگه داشته بود و با دست ديگر چند پاكت سنگين را حمل مي‌نمود. چادرش را هم به سختي كنترل مي‌كرد. تا چند قدم عقب‌تر از من آمدند و ايستادند. باز همان خاطره هفته گذشته در خاطرم آمد. چه كنم خدايا؟! بلندگوي ايستگاه خبر نزديك شدن قطار را اعلام كرد. همه به جنب و جوش افتادند تا به سكو نزديك شوند، و من نمي‌دانستم چه بكنم. آيا بروم؟ قبل از اينكه تصميم مناسبي بگيرم، مرد حدوداً چهل ساله‌اي به آنها نزديك شد و پاكتها را از دختر گرفت. مادر و دختر هر دو تشكر كردند. بعد از چند لحظه پسر جواني - كه تقريباً هم سن و سال من بود - آمد و ساك را هم گرفت، يكي‌شان تشكر كرد و ديگري شايد سري تكان داد. ديگر چيزي نمانده بود جز بچه كه ديگر حالا تقريباً ساكت شده بود.

 

بايد!

پدر پتوي بچه را محكم دور او پيچيد و با دست ديگر پاكت سبكي را از روي زمين بلند كرد و خود را به دختر و مادرش رساند. قطار آمده بود و چمدان سنگيني كه در دست دختر بود سرعت آنها را كم كرده بود. اي خدا باز هم همان ماجرا، ديگر برايم به يك سريال تبديل شده. اين قسمت چه مي‌شود؟ قسمت بعد چه خواهد بود؟ اين بار ديگر تامل نكردم، به سمت آنها رفتم و چمدان آنها را گرفتم. پدر و مادر تشكر كردند. دختر ساك مادرش را گرفت.


 

   
چهارشنبه 12/2/1386 - 9:27
ادبی هنری


کله‌کدو گفت شرط میبندم نمی‌توانی این قصه را بنویسی و وسط‌های قصه گریه‌ات نگیرد. من گفتم شرط می‌بندم تو نمی‌توانی این قصه را بشنوی و آخر سر نخندی. من شرطم را باختم. مثل همیشه. کله‌کدو اما، شرطش را برد. مثل همیشه. 

عیدی خپل به من می گوید: « کله‌کدو». آبجی منیژه می گوید: « تو‏‎‏ هم کله‌کدو هستی و هم گوش دراز». می گوید: « تو خری. یه خر گامبوی بوگندو.» مادرم می گوید من خوشگل ترین بچه‌ی عالم هستم و تنها کله‌ام کمی بزرگ است. مادرم راست نمی‌گوید. می‌خواهد من ناراحت نشوم. خودم می‌دانم که هم کله‌ام بزرگ است و هم گوش‌هام. تازه، زبانم هم می‌گیرد. وقتی می‌خواهم یک کلمه به منیژه بگویم آن قدر طول می‌کشد که خودم هم خسته می‌شوم، چه برسد به منیژ. من پدر ندارم. پدرم سه تابستان پیش مرد. 

ظهر یکی از این مگس‌های گنده‌ی سبز رنگ را کشتم. هی می‌نشست روی دماغم، روی سرم، روی چشم‌هام. کشتمش و بعد سنجاق سر موهای آبجی منیژه را کردم توی شکمش. منیژه گفت: «قاتل! آدم‌کش!» داشت موهاش را شانه می‌زد که این را گفت. موهای منیژ تا پشت زانوهاش بلندند. بلند و صاف و نرم و طلایی. یعنی نه خیلی طلایی، کمی طلایی. وقتی می‌خواهد موهاش را شانه بزند می‌نشیند و آن‌ها را می‌اندازد روی دامنش و بعد شانه‌شان می‌زند؛ انگار دارد گربه‌ی عیدی خپل را روی زانوهاش ناز می‌کند. منیژه هیچ وقت نمی‌گذارد من موهاش را شانه بزنم. می‌گوید دست‌های من کثیف است. می‌گوید بروم موهای خودم را شانه کنم، اما من مو ندارم. یعنی موهام همیشه کوتاه است. خیلی کوتاه. باز گفت: « چرا کشتی‌ش؟ آدم‌کش! » می‌خواستم بگویم: « آخه هی می‌رفت تو چش و چالم. تازه، مگس که آدم نیست.» اما نگفتم. هزار سال طول می کشید تا این چیزها را بگویم. 

شب ها من پیش آبجی منیژه می خوابم. روی بام. منیژه هفتاد و پنج تا ستاره دارد.  من چهل و دوتا. تا یک ستاره ی جدید پیدا می‌کنیم آبجی زود آن را برمی‌دارد برای خودش. منیژه‌ همه‌ی ستاره‌های گُنده و پرنور را برداشته است برای خودش. شب‌ها وقتی می‌خواهیم بخوابیم من توی تاریکی یواشکی موهاش را می‌گذارم توی دهانم. منیژه دوست ندارد با زبانم با موهاش بازی کنم. اگر بفهمد موهاش را گذاشته‌ام توی دهانم می زند توی کله‌ام و تا سه روز با من حرف نمی‌زند. تازه، بعد از سه روز می‌گوید تا دوتا از ستاره‌هایم را به او ندهم آشتی نمی‌کند. برای همین است که روز به روز ستاره های من کم‌تر می‌شوند و ستاره های منیژ زیادتر. دست خودم نیست، من موهای منیژ را بیش تر از هر چیزی توی این دنیا دوست دارم. یعنی اول موهای منیژ را دوست دارم، بعد مادرم را، بعد . . . نه، اول مادرم را دوست دارم، بعد موهای منیژ، بعد خود منیژ بعد ستاره‌ها. بعضی وقت ها چند تا گل یاس از توی باغچه می چیند و می گذارد لای موهاش. یک بار گفتمش: « منیژ، کاش من یاس بودم. خوش به حال یاس‌ها.»

دیروز عصر منیژه با دفتر مشق‌اش محکم زد توی سر عیدی خپل. عیدی به من گفته بود منگل و منیژ هم محکم زد توی سرش و گفت منگل خودش است و آن گربه‌ی زشت دُم بریده‌اش. گربه‌ی عیدی از روز اول دم نداشت. یعنی دمش خیلی کوتاه بود. هیچ کس نمی داند کی دمش را بریده اما عیدی می‌گوید کار غلام سگی است. من که چیزی نمی‌دانم. یعنی من  هیچ چیز نمی‌دانم. من فقط بلدم نان یا یخ بخرم. یعنی پول‌ها را می‌دهم به عباس‌آقا و او هم نان‌ها را می‌گذارد توی دستم اما من برای این که دست‌هام نسوزند آن‌ها را می‌گذارم روی سرم. تا برسم خانه کله‌ام آتش می‌گیرد. بس که نان‌ها داغ‌اند. یخ را هم وقتی می‌خرم می‌گذارم توی سرم اما تا برسم خانه نصفش آب شده و پیراهنم خیس خیس می شود. به جز این‌ها من هیچ کاری بلد نیستم. حتی بلد نیستم ستاره هایم را بشمارم. ستاره هایم را همیشه منیژ می شمرد. من حتی نمی‌دانم منگل یعنی چه. اما لابد حرف خوبی نیست. عیدی می‌گوید چون گوش‌هام و کله‌ام بزرگ است چیزی نمی‌دانم. به همین خاطر است که بعضی وقت ها می‌روم جلو آینه می‌ایستم و زل می‌زنم به کله‌ام، به گوش‌هام، به موهام. گاهی چشم هام را می‌بندم و دست‌هام را از دو طرف به کله‌ام فشار می‌دهم و فشار می‌دهم و فشار می‌دهم  تا از درد نزدیک است جیغ بزنم اما نمی‌زنم. هزار بار این کار را کرده‌ام تا کله‌ام کوچک‌تر شود. نمی‌شود. 

توی آفتاب حیاط دراز کشیده‌ام و زل زده‌ام به چراغ‌های رنگی بالای سرم. آبی، سرخ، سبز، زرد. جیب‌های شلوارم را پُر از سنگ کرده‌ام. مادرم توی آشپزخانه دارد ظرف می‌شوید. منیژ توی مهتابی جلو آینه نشسته و دارد ابروهاش را کوتاه می‌کند.  زیر لب آوازی می‌خواند که من آن را خوب نمیشنوم. بس که گنجشک ها سر و صدا می‌کنند. از این جا که من نگاه می‌کنم موهای منیژ توی نوری که از آینه‌ی توی دستش می‌تابد به آنها برق میزند. چند گربه توی آفتاب باغچه کنار من خوابیده‌اند. هزارتا گنجشک هم لا‌به‌لای شاخه‌های درخت کُنار جیک جیک می‌کنند اما من هرچه نگاه می‌کنم حتی یکی از آن‌ها را هم نمی‌توانم ببینم. همیشه فکرمی‌کنم چه‌طور گربه‌ها می‌توانند توی این سروصدا بخوابند؟ دست می‌کنم توی جیبم و یکی از سنگ‌ها را بیرون می‌آورم. از سروصدای گنجشک‌ها دارم دیوانه می‌شوم. نور خورشید صاف افتاده است توی چشم‌هام و به همین خاطر وقتی سنگ را پرت می‌کنم به سمت یکی از چراغ‌ها و حباب‌ سرخ آن خرد می‌شود نمی‌توانم شکستنش را ببینم. یکی از گربه‌ها با صدای شکستن چراغ از خواب می‌پرد و می‌رود لای بوته های یاس. گنجشک‌ها هم فقط برای لحظه‌ای ساکت می‌شوند اما باز شروع می‌کنند به جیغ کشیدن. چند سنگ دیگر هم از جیبم بیرون می‌آورم و این بار آنها را پرت می‌کنم سمت حباب های زرد، سبز، آبی، نارنجی. منیژ جیغ می‌زند: « دیوونه شدی، خره؟» 

مادرم میگوید وقتی فردا شب برای بردن عروس آمدند من بروم توی زیر‌زمین. می‌گوید شگون ندارد با آن کله‌ی گنده‌ام راه بیفتم دنبال عروس. مادرم راست می‌گوید. خودم از نرگس خانم شنیدم که به مادرم می‌گفت من نباید شب عروسی توی دست و پایشان باشم. روی بام خوابیده‌ایم و آسمان آن قدر سیاه است که انگار ستاره‌ها ده برابر شده‌اند. این آخرین شبی است که منیژ خانه‌ی ما می‌خوابد. منیژ می‌گوید قول می‌دهد شب‌های جمعه من را ببرد امامزاده داود زیارت.  باد خنکی از سمت رودخانه می‌آید و موهای منیژ را می‌ریزد توی صورتم.  منیژ چیزهای دیگری هم می‌گوید اما من به حرف‌هاش گوش نمی‌دهم. نمی‌خواهم گوش بدهم. صورتم را برمی‌گردانم و از لا‌به‌لای موهاش به چراغ‌های رنگی توی حیاط نگاه می‌کنم. بعضی چراغ‌ها خاموش‌اند. یعنی حباب شان شکسته است. چراغ‌ها انگار آدم‌هایی که دارشان بزنند، از سیم برق آویزان‌اند. منیژ می‌گوید اگر پسر خوبی باشم فردا شب همه‌ی ستاره‌هاش را می‌دهد به من. این را که می‌گوید نگاهم می‌کند و می‌خندد. من چند تار مویش را می‌گذارم توی دهانم واز لای موهاش زل می‌زنم به ستاره‌ها. ستاره‌ها انگار نورشان کم می‌شود و بعد زیاد می‌شود و باز کم می‌شود. توی تاریکی منیژ دست می‌کشد روی کله‌ام، روی گوش هام، روی چشم هام و من بی خودی، مثل آن وقت‌ها که منیژه با من قهر می‌کرد، بغض می‌کنم تا چشم‌هام خیس می‌ شوند، تا ستاره‌ها انگار غرق می‌شوند توی آب.   

سه شب بعد که منیژ می‌آید خانه‌مان همین که در را باز می‌کنم و چشمم به موهاش می‌افتد، پاهام بی‌خودی مثل بال‌های مگس شروع می‌کنند به لرزیدن. گوش‌هام داغ می‌شوند و سرم گیج می‌رود. می خواهم بگویم «موهات چی شدند، منیژ؟» اما زبانم نمی‌چرخد. توی دل فحش می‌دهم به زبانم و کله‌ام و گوش‌هام. منیژه کله‌ام را می‌بوسد و گوش‌هام را ناز می‌کند و می‌رود سراغ مادرم. حتما کار آن داماد  است. برمی‌گردم توی حیاط و می‌نشینم لب حوض. صدای حرف‌ها و خنده‌ی منیژ و مادرم را از توی اتاق می‌شنوم اما نمی‌خواهم گوش بدهم. زل می زنم به عکس خودم که توی حوض افتاده و بعد دست‌هام را می‌گذارم روی کله‌ام و فشار می‌دهم. فشار می‌دهم و فشار می‌دهم و فشار می‌دهم تا کله‌ام از درد می‌خواهد بترکد. بعد یکهو چشمم می‌افتد به چند نقطه ی پرنور توی حوض. به چند ستاره که انگار رفته‌اند ته حوض شنا کنند اما بعد غرق شده‌اند و مرده‌اند و دیگر نمی توانند از جاشان تکان بخورند.


 

نويسنده :مصطفي مستور

چهارشنبه 12/2/1386 - 9:21
ادبی هنری



چه شکلی شده بود. آیا تغییری کرده بود ساختمان اردوگاه را تا به حال از بیرون ندیده بود. هفت سالی که اسیر بود فقط توانسته بود از تو همه جا را ببیند. حتی وقتی که داشتند منتقلش می کردند به رفادیه، با چشمان بسته از در بزرگ ورودی داخلش کرده بودند. چند تایی عکس و تصویر از اردوگاه های مختلف دیده بود. ولی نتوانسته بود بگوید درست همین جا بود که من بودم. به حدس و گمان می گفت چیزی مثل اینجاها. فقط همین.

بلدچی با ته لهجه عربی گفت:
- سیدی. عنبر.
همه نگاه ها چرخید به سمتی که راننده بلدچی با دست اشاره کرد و زد به شانه رسول و گفت: سیدی همین جا.
رسول با تردید گفت: باید ببینم.
بلدچی گفت: بین. خب ببین. همین جاس. رمادی همین جاس.
اولین چیزی که از دور به چشمش خورد برجک های نگهبانی دور تا دور اردوگاه بود. آیا هنوز کسی مراقب اردوگاه بود با این فکر، ضربان قلبش تندتر شد. نگاه به چهره فیلمبردار و مسئول گروه شفق کرد. کنجکاوانه داشتند اردوگاه را برانداز می کردند. کسی حواسش به او نبود. وقتی که توی مرز خواسته بود سوار ماشین شود از بلدچی پرسیده بود خطری نداره آنجا بلدچی گفته بود: خیال راحت. برهوت برهوت. که یکدفعه فیلمبردار گفت: نگه دار.
بلدچی گفت: چی؟
فیلمبردار گفت: چند تا تصویر از این فاصله می خوام بگیرم.
بلدچی گفت: لاممکن، جاسوس ها همه جا هستن.
مسئول گروه گفت: از پشت شیشه چطور؟

بلدچی رو ترش کرد.
خطر داشت. همه جا هستن.
فیلمبردار گفت: این بهترین موقعیت یه اسیری که بعد از 10سال داره دوباره برمی گرده به اردوگاه زمان اسارتش این حس با تصویر بهتر نشون داده می شه.
مسئول گروه گفت: برگشتنه از تو ماشین می گیریم.
فیلمبردار گفت: حس اش رو از بین می بره. چون نمی دونه چی اون جا منتظرش نشسته.
بلدچی گفت: کافی‌یه یکی خبر داد!
همه یک باره سکوت کردند.

نمی خواست نظری داده باشد. فکرش پیش اردوگاه بود. ساختمانی که پنج سال از جوانی اش را در آن سپری کرده بود. دو سال در اردوگاه های مختلف بود باورش نمی‌شد که دارد با پای خودش وارد اردوگاهی می شود که برای فرار از آن لحظه شماری می کرد. اگر دوستانش می شنیدند یا می دیدند که او بار دیگر وارد رمادی شده، چه می گفتند؟ قیافه‌هاشان دیدن داشت.
ماشین پیچید توی جاده خاکی.

فیلمبردار گفت: خدا کنه برگشتنه نور کافی داشته باشیم. نمی خوام این شات رو از دست بدم.
مسئول گروه گفت: مجبوریم زود جمش کنیم.
و زد روی شانه رسول و گفت: فعلا اصل سوژه اینجاس.
رسول برای لحظه ای چشم هاش را بست. نیاز به تمرکز داشت. نمی دانست پشت آن دیوارها چه چیزی در انتظارش است. شفق از تهیه کننده‌های تلویزیون بود و از دوستان قدیمش، آخرین باری که آمده بود خانه‌شان گفته بود که دارند راهی عراق می شوند: رمادیه.

رسول متعجب نگاهش کرده بود. شفق گفته بود:
دنبال یکی می گردیم تا راوی ما باشد در این سفر. و خیره شده بود به رسول.
- تو می تونی با ما بیایی؟
رسول بی هیچ تاملی گفته بود: آره. اما یه شرط داره.
- چه شرطی؟
- باید به یه سئوال جواب بدی.
- بپرس.

شفق کمی مکث کرده بود و بعد پرسیده بود:
- اگه بعد از 10سال پات برسه به اردوگاه فکر می کنی چه اتفاقی برات بیفته، یعنی چه احساسی بهت دست می ده؟
- هیچ چی.
چشمان شفق درخشیده بود.
- یعنی چی، هیچ چی. همینو توضیح بده.
یعنی اینکه دلم می خواد برم اون‌جا رو ببینم. اما چرا؟ نمی‌دونم. انگار یه چیزی اون جا جا گذاشتم. دلم می خواد برم ببینمش.
- اون چیز چیه؟
- نمی دونم.
- تا حالا شده خوابش ببینی؟
- آره.
- چه خوابی؟

- نمی دونم. سرگردونم. همه اون‌هایی که باید اون جا باشن هستن. ولی یه چیزی همیشه کمه. یه چیزی که نمی دونم چیه؟
شفق زده بود روی شانه رسول و گفته بود:
- همینه. ما دنبال همین حس می گشتیم. گمشده ما تویی.

"گمشده" خیلی به این کلمه فکر کرده بود. آیا واقعا او هم گمشده ای داشت. بعدها به او گفته بودند که از خیلی ها این سئوال را کرده بودند، اما اکثر جواب ها پرت بوده. بعدها خودش هم به آن لحظه ای که گفته بود می یام، خیلی فکر کرده بود، چرا گفته بود «می یام» خودش هم نمی‌دانست. خیلی از دوستانش وقتی فهمیدند، سر تکان دادند و گفتند «حرفش را نزن» حرف را زود عوض کرده بودند. ولی او گفته بود می یام.

سه ماهی طول کشید تا مقدمات کار آماده شد. در این چند ماه هر از چند گاهی که یادش می‌افتاد قرار است برود رمادی، از خودش می پرسید یعنی چه شکلی شده آنجا، اصلا اردوگاه هنوز سر جاش هست، خراب نشده؟ کارخانه نشده؟ راستی هنوز کسی آنجا هست؟ کسی که بشود با او چند کلامی گپ زد. کسی که او را بشناسد، سربازی یا یکی از مسئولان اردوگاه مثلا سرهنگ خمیس یا اینکه آخری ها آمده بود، سروان محمودی. یاد همه افتاده بود. خواه ناخواه آنجا جزیی از زندگی و گذشته اش شده بود. نمی توانست به کسی بگوید که دلش برای آنجا تنگ شده، حسی ناشناخته می‌خواندش به آنجا. حسی که هیچ اسمی نمی توانست روش بگذارد. همین حس بود که داشت او را می کشید به آنجا. همین که نمی‌دانست با چه منظره ای پس از 10سال روبه رو می شود، از این حس خوشش می آمد. از این گنگی. گفته بود می یام و همه خطرها را به جان خریده بود، عراق هنوز جنگ بود.

کمتر از 500 متر دیگر می رسیدند به در اصلی اردوگاه که بلدچی گفت: مستقیم داخل شد. هر چه خواست فیلم گرفت از داخل!
شفق پرسید: حاج صالح هماهنگ کردی؟
بلدچی گفت: ها. با حاج علاوی.
- الانم اینجا است؟
- نمی دونم. می ره صحرا. گاهی هست. گاهی نیست.
رسول متعجب پرسید: یعنی نگهبان نداره اینجا؟

بلدچی گفت: ها. شب ها چند تایی از ارواح پیداشون می شه و زد زیر خنده. طوری که دندان‌های زردش نمایان شد. از این شوخی خوشش نیامد. یعنی واقعا کسی نیست. نگهبان ندارد. باورش سخت بود. روزی که او را وارد اردوگاه کرده بودند با چشمانی بسته و دست بسته میان چند تن زخمی، نشسته بود عقب ریو. آه و ناله زخمی ها را می شنید. زمانی طولانی ریو نگه داشته بود پشت در اردوگاه در آن گرمای کشنده. ناله ها گاه با فریاد توام می شد. از دست هیچ کس کاری برنمی آمد. مگر دعا. تا اینکه صدای مبهم خوردن دری آهنی بلند شد. و ریو داخل شد و آنجا بود که چشم بندش را برداشتند.

تویوتا با تکانی ایستاد. بلدچی پرید پایین. لای در آهنی اردوگاه باز بود. بلدچی سرش را کرد تو و صدا زد: حاج علاوی...
صدایی نیامد. بلدچی یکی از لنگه های در را تا آخر باز کرد. آمد نشست پشت فرمان و راند تا وسط حیاط اردوگاه. قلبش داشت به شدت می زد. باورش نمی شد که دوباره پا گذاشته اینجا. برای لحظه ای نفسش گرفت. ولی خودش را کنترل کرد تا ترسش لو نرود. از ماشین که پیاده شده پاش را کنار تاپاله خشک شده، گذاشت. اعتنایی نکرد. حواسش به علف های هرز سبز شده وسط حیاط بود. گنجشک ها و پرستوهایی که زیر سقف ایوان ها جیغ و ویق راه انداخته بودند. چند قدمی که روی سنگ ریزه های حیاط برداشت، نتوانست خودش را کنترل کند. بغضش ترکید. صدای شفق را شنید که می گفت:
- گرفتی؟
فیلمبردار عقب تویوتا ایستاده بود، گفت:
- چی رو ؟
- هیچ چی.
شفق داشت زیرچشمی او را نشان می داد. دیر شده بود. باید بیشتر از این خودش را کنترل می‌کرد.
شفق رو به بلدچی گفت: نیان بگن چرا اومدید تو.
- کی؟
- همین سربازها.

- لا.لا. خیال راحت. حاج علاوی می یاد.
فیلمبردار حاضر شده بود. توضیح داد که چه می‌خواهد. گفت همه چیز را از اول فیلم می گیرد، طبیعی. تاکید کرد که همه طبیعی رفتار کنند. رسول دیگر می دانست چه کند. دیگر آن حس اولیه برنمی گشت. خودش هم نفهمید یک باره چه‌اش شد. وقتی داشت می نشست کنار راننده پیش خودش گفت اگر سنگ ریزه ها زبان داشتند، حتما او را به جا می آوردند. فیلمبردار گفت: با «کی یو» من بیا پایین.

از پشت شیشه ماشین خیره تصویر بزرگ روی دیوار شد. روی صورت نقاشی شده رنگ قرمز پاشیده بودند. از صورت چشم چپ و نصفی از سبیلش پیدا بود. رنگ قرمز شره کرده بود روی پاگون ها و نشان های رنگارنگی که روی سینه اش چسبیده بود. هر سر دیگری که جای آنجا قرار می گرفت، همان حس وحشت و ترس را برمی انگیخت. فیلمبردار داشت فیلم می گرفت. از چهره او و راننده. همین طور محیط اردوگاه. وقتی دست فیلمبردار بالا رفت، در سمت خود را باز کرد و آهسته آمد پایین. این بار دیگر بغض نداشت. محیط براش عادی شده بود. راهش را کشید تا سایه زیر سقف ایوان ها. مسئول گروه از پشت سر فیلمبردار داشت راهنمایی‌اش می‌کرد.

- همین طور به راه خودت ادامه بده. کاری به کار دوربین نداشته باش. فکر کن تنها اینجا هستی. خیلی طبیعی.

ساختمان‌ها تغییری نکرده بودند، مگر اینکه مثل خودش شکسته و فرسوده‌تر شده بود. گچ دیوارها گله به گله ریخته بود. توری آهنی در سالن ها را کنده بودند. اگر می‌خواست می‌توانست سالن به سالن اسم بچه‌هایی را که در آن زندگی می‌کردند، بگوید. بهمن مناجاتی، مهدی نجار، داوود خجسته... همه را یاد می‌کرد. اگر می‌پرسیدند اسم همه را می‌گفت. نباید اسم کسی را از قلم می‌انداخت. وقتی که فیلم را بچه‌ها می‌دیدند بهشان برمی‌خورد که چرا ما را یاد نکردی به خصوص آنها که کشته شده بودند آنجا. باید اسم شان را می‌برد. لااقل پدر و مادرشان وقتی که فیلم را می‌دیدند، می‌فهمیدند پسرشان یا پدرشان آخرین روزهای زندگی‌اش را کجا گذرانده. همین یاد کردن‌ها بهشان تسکین می‌داد. بی‌خود این همه راه نیامده بود. نباید فقط به خودش فکر می‌کرد. این خود خواهی بود. باید به همه آنهایی که روزی اینجا بودند فکر می‌کرد. به آنهایی که اگر جای او می‌آمدند، چه می‌کردند، چه می‌گفتند .

حمام ها و دستشویی عمومی را نشان داد. چند جمله ای داشت راجع به حمام کردنشان می‌گفت، اینکه چطور هول هول خودشان را می شستند تا نوبت بعدی آب داشته باشد که فیلمبردار گفت: کات. نور اینجا کافی نیست.

تصویربرداری قطع شد. به رسول گفت: چند دقیقه ای استراحت کن، تا کارمون دوباره شروع کنیم و رفتند سراغ وسایل شان عقب تویوتا.
با دوربین راه رفتن چقدر سخت بود. نمی توانست به راحتی قدم بردارد. هر قدمی که بر می‌داشت مواظب بود که پای بعدی را کجا می گذارد. وقتی که وارد سالن حمام و دستشویی ها شده بود، خیلی به خودش فشار آورده بود که گریه نکند. حضور فیلمبردار و دوربین کمکش کرده بود. اما حالا که نبود... می توانست به راحتی هر کجای اردوگاه که می خواست راه برود. همه چیز را ببیند. حتی خط‌خطی‌های روی دیوارها، روی ستون‌ها، یا حتی فلشی که مهدی نجار سه کنج سالن کشیده بود تا جهت قبله را نشان داده باشد. وقتی گفته بود همه جهت قبله را می‌دانند. مهدی نجار گفته بود «شما می دانید تازه واردها نمی دانند. این برای بعدی ها است.»

از سالن آمده بود بیرون که چشمش خورده بود به پهن خشک شده که زیر طاق ایوان‌ها افتاده بود. چند باری آمده بود از بلدچی بپرسد، اینها اینجا چه می‌کنند مگر اینجا شده طویله؟ اول بهش برخورده بود. کاش می شد اینجا را همین طور که بود، حفظ کرد. به عنوان سندی از دوران. دنیا محل گذره. این تکیه کلام پدرش بود. حالا که داشت میان دیوارهای اردوگاه راه می رفت، یاد پدرش افتاده بود. شب سمور و لب تنور. همیشه این را زیر لب می خواند و می خندید. «می گذره پسرم». بارها این را خوانده بود. باید می‌گفت به پدرش که کجا یادش کرده. توی این فکرها بود که دید بلدچی دارد با یک رشته کابل حلقه شده می آید طرفش. بلدچی پرسید: سیدی. کجایی؟

خندید. به بلدچی اشاره کرد تا پهن های توی حیاط را ببیند.
- اینها چیه این جاس؟
بلدچی نگاه کرد و گفت:
- مال بقره. گاوه.
- می دونم. می گم اینجا چه می کنه؟ تو اردوگاه.
بلدچی مکثی کرد و گفت: مال حاج علاوی است. می یان اینجا. خونه اش همین پشت و با دست اشاره کرد به پشت دیوارهای اردوگاه توی ده و گردن کشید به سمت در و گفت: باید پیداش شه.
و با رشته حلقه شده کابل رفت به طرف سالن تاریک دستشویی ها. گاوها. چرا تا به حال به آنها فکر نکرده بود. چیزی ته ذهنش زنگ زد. یادش آمد صبح ها موقع بیدارباش و عصرها، شامگاه. صداشان را می شنیدند. وقتی که همه جا سکوت بود و صدای ارشد اردوگاه بلند می شد و افراد را تک به تک به اسم می خواند، صدای دلنگ دلنگ زنگوله ای بلند و تک به گوش همه می رسید. گله ای گاو همیشه، همان وقت از پشت دیوار اردوگاه می گذشت. در آن سرخه آفتاب، بوی پهن تازه همراه با نرمه گرد و خاک توی هوای اردوگاه. عصر که می شد، هی هی و سوتی کشدار همراه گله به گوش می رسید. چرا تا به حال به آن فکر نکرده بود به گاوها. به گاوچرانی که همیشه در یادش بود و نبود. مثل یک خاطره قدیمی. خاطره که هیچ وقت به زبان نمی آورد، ولی همیشه یادش بود. صدای سوتش را می شناخت. همین طور هی هی نازک و کشدارش را که موقع برگشت از صحرا، می شنید. خنده اش گرفت. این همه راه آمده بود تا گله ای گاو را ببیند، یا گاوچرانی که دیگر نمی دانست هست یا نه.

چند دوری توی سالن ها زد، به دیوارها دست کشید. گفت شاید از صرافتش بیفتد. نباید قضیه گاوها و گاوچران را جدی می گرفت. ولی هرچه می گذشت فکر دیدن گاوچران بیشتر وسوسه‌اش می کرد. یعنی چه شکلی بود؟ بزرگ شده بود؟ چیزی از اردوگاه یادش می آمد؟ اصلا زنده بود؟ نمی دانست چه اتفاقی دارد برایش می افتد. این را فهمیده بود. آن حسی که نمی توانست تعریفش کند، آمده بود سراغش.
نور که حاضر شد، گفتند بیا. یک ساعتی بیشتر براشان حرف زد. از جیره غذایی گفت، از جای تنگ. از قطعی آب و برق. اینکه شب ها دسترسی به دستشویی نداشتند. این که اگر کسی نصف شب حالش خراب می شد، دکتری نبود تا مداوایش کند. از سبزی کاری پشت ساختمان. از شب عیدی که سال تحویل را توی اردوگاه جشن گرفته بود و خیلی حرف های دیگر.

بلدچی سر فلاکس چایی را کج کرده بود که صدای زنگوله ای شنید. زنگوله تک و بلند. رسول ذوق زده برگشت سمت در اردوگاه: اومد؟ بلدچی گفت: کی؟ حرفش را خورد، خواست بگوید پسرک. البته دیگر پسرکی در کار نبود، حتما بزرگ شده بود. خیلی دلش می خواست قیافه‌اش را ببیند. می خواست بداند زندگی کردن کنار یک اردوگاه جنگی چه حسی بهش می داده.
بلدچی رو به مسئول گروه گفت: از حاج علاوی فیلم می گیری؟
- اگه بیاد چرا.
و پرسید:
- براش خطر نداره؟
- نه چه خطری؟
فیلمبردار گفت: برای بیرون وقت نداریم. نور داره می ره.
مسئول گروه گفت: نور کافیه.
بلدچی رفت بیرون. صدای دلنگ دلنگ زنگوله که داشت از پشت دیوار اردوگاه دور می شد، آهسته و کاهلانه به گوش می رسید. محو صدای زنگوله شده بود. بلدچی نرفته برگشت توی حیاط.
- حاج علاوی داره می یاد.
بلدچی دیگر رسیده بود کنار آنها.
- اهالی بهش گفتن چند نفر رفتن توی اردوگاه.

و با انگشت رو به مسئول گروه گفت: گفتم مواظب ما هستن!
در باز شد پیرمردی با دشداشه سفید چرکمرده ای آمد تو. از لای در می شد گله گاومیش‌ها را دید. سرگاوی آمد تو. پیرمرد با دست پوزه گاومیش را هول داد بیرون و چفت پشت در را انداخت. پیرمرد با تک تک آنها دست داد. بهش چای تعارف کردند و گفتند می خواهند ازش سئوال بکنند. پیرمرد لبخند زد. حواس رسول بیرون از اردوگاه، پیش گاومیش ها بود. از لای در پرهیب کسی را دید که گذشت. نکند پسرک باشد؟ شاید آن بیرون ایستاده باشد کنار گاومیش‌ها. اگر می‌دیدیش حتما برای خودش مردی شده بود. مهم این نبود. می‌خواست بداند آیا ده سال پیش هم این جا بوده؟ می‌گفت حتما از این پسرک فیلم بگیرند. شخص اول فیلم شان باید این پسرک باشد نه او. چون او جزیی از تاریخ این اردوگاه بود. او و گاومیش‌هاش. اما اول باید مطمئن می‌شد که پسرک خودش است.
راه افتاد به طرف در که بلدچی پرسید:کجا؟
گفت: همین جام.

حاج علاوی اخم کرد بهش. نفهمید منظورش به او بود یا این طور حس کرد که به حاج علاوی برخورده از شکاف در چیزی پیدا نبود، مگر جاده خاکی. ایستاد پشت در صدایی نمی آمد. چفت در را کشید و سر بیرون کرد. توی سایه دیوار دختر جوانی پشت داده بود به یک بغل علف تازه. دختر تا رسول را دید از جا بلند شد. همین که پا شد رسول چوب زیر بغل و یک لنگه کفش کتانی دختر را دید. دختر با چوب زیر بغل راه افتاد به سمت جاده خاکی. این دختر این جا چه می کرد؟ پس کو پسرک چوپان؟ خواست برگردد توی حیاط اردوگاه که صدای سوت شنید. برگشت. صدای سوت را شناخت. سوتی پرقدرت و بلند، خودش بود. تن صدا را می شناخت. حتی اگر خواب بود یا ده سال دیگر هم که می گذشت باز صدای سوت را می شناخت. سوتی که سال‌ها با آن اخت شده بود و خودش نمی‌دانست. خواست برگردد دوباره نگاهی به دختر بکند، هر چه کرد نتوانست برگردد. صدای سوت همین طور توی گوشش زنگ می زد. گفت شاید این طوری بهتر باشد. چند لحظه ای مکث کرد، گذاشت صدای سوت دورتر و دورتر شود.


 

چهارشنبه 12/2/1386 - 9:5
شعر و قطعات ادبی

چنان به موي تو آشفته‌ام به بوي تو مست

که نيستم خبر از هر چه در دو عالم هست

 

دگر به روي کسم ديده بر نمی‌باشد

خليل من همه بت‌هاي آزرو بشکست

 

مجال خواب نمی‌باشدم ز دست خيال

در سراي نشايد بر آشنايان بست

 

در قفس طلبد هر کجا گرفتاريست

من از کمند تو تا زنده‌ام نخواهم جست

 

غلام دولت آنم که پاي بند يکيست

به جانبي متعلق شد، از هزار برست

 

مطيع امر توام گر دلم بخواهي سوخت

اسير حکم توام گر تنم بخواهي خست

 

نماز شام قيامت به هوش باز آيد

کسي که خورده بود مي ز بامداد الست

 

نگاه من به تو و ديگران به خود مشغول

معاشران ز مي و عارفان ز ساقي مست

 

اگر تو سرو خرامان ز پاي ننشيني

چه فتنه‌ها که بخيزد ميان اهل نشست

 

برادران و بزرگان نصيحتم مکنيد

که اختيار من از دست رفت و تير از شست

 

حذر کنيد ز باران ديده ي سعدي

که قطره سيل شود چون به يک دگر پيوست

 

خوشست نام تو بردن ولي دريغ بود

در اين سخن که بخواهند برد دست به دست


 

 
چهارشنبه 12/2/1386 - 9:1
دانستنی های علمی
چهارشنبه 12/2/1386 - 8:50
دانستنی های علمی
دکتر «الکسيس کارل» فيزيولوژيست معروف فرانوسي مي گويد: «حالت دعا و مناجات, اثراتي در اعضاي بدن ما به جا مي گذارد که در نوع خود بي سابقه است اين اثر در روزهاي اول آن قدرها جالب توجه نيست اما کم کم وقتي عادي شد, هيچ لذتي نمي تواند با آن برابري کند.»

و در جاي ديگر مي گويد: «نيايش, پرواز روح است به سوي خدا يا حالت پرستش عاشقانه اي است نسبت به آن مبدأيي که معجزه حيات از او سرزده است و بالاخره نيايش, نمودار کوشش انسان است براي ارتباط با آن وجود نامرئي, آفريدگار هستي, عقل کل, قدرت نامحدود و خير مطلق.»

چهارشنبه 12/2/1386 - 8:47
دانستنی های علمی
«من کوچکترين شکي ندارم که نماز و دعا, وسيله غير قابل انکاري براي پاک کردن قلب از اميال نفساني است ولي بايد با منتهاي تواضع آميخته گردد.»
چهارشنبه 12/2/1386 - 8:45
دانستنی های علمی
«مهاتما گاندي» رهبر بزرگ هند چه زيبا مي گويد: «دعا و نماز, زندگي مرا نجات داده است, من بدون آن مدت ها پيش ديوانه شده بودم. من در تجارب زندگي عمومي و خصوصي خود تلخ کامي هاي بسيار سختي داشته ام که مرا دستخوش نااميدي مي ساخت اگر توانسته ام بر اين نااميدي ها چيره شوم به خاطر دعا و نمازهايم بوده است. دعا و نماز را مانند حقيقت, بخشي از زندگي خود به شمار نمي آورم بلکه تنها به خاطر نياز و احتياج شديد روحي آنا را به کار مي بسته ام, زيرا اغلب خود را در حال و وضعي مي يافتم که احتمالا بدون نماز و دعا نمي توانستم شادمان باشم. هر چه زمان مي گذشت اعتقاد من به خدا افزايش مي يافت و نياز من به دعا ونماز بيشتر مي شد و صورتي مقاومت ناپذير به خود مي گرفت. بدون آن زندگي سرد و تهي بود. به همان اندازه که غذا براي بدن لازم استع دعا و نماز براي روح ضرورت دارد. در واقع آن قدر که دعا و نماز براي روح لازم است, غذا براي بدن ضرورت ندارد زيرا اغلب لازم است به خاطر سلامت بيشتر خودمان گرسنگي بدهيم و از غذاخوردن خودداري کنيم, اما در مورد دعا و نماز چنين اجتنابي نمي توان وجود اشته باشد.
چهارشنبه 12/2/1386 - 8:41
دانستنی های علمی
دکتر «فرانک لاباخ» دانشمند مشهور اروپايي از قول دانشمند ديگري چنين مي گويد: «اي خداوند! ساعت کوتاهي که در حضور تو صرف مي شود چه تغيير عظيمي به وجود مي آورد چه بارهاي سنگيني بر اثر آن از سينه ها برداشته مي شود و چه زمين هاي خشکي که بر اثر رگبارهاي دعا شاداب مي گردد ... .»
چهارشنبه 12/2/1386 - 8:36
آموزش و تحقيقات
«روژه گارودي» فيلسوف و دانشمند مشهور فرانسوي: «در نماز انسان به خود باز مي گردد و همه هستي را در وجود خويش احساس مي کند و چنين است که انسان با ايمان به ستايش وادار مي شود.»
چهارشنبه 12/2/1386 - 8:34
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته