• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 3065
تعداد نظرات : 549
زمان آخرین مطلب : 2868روز قبل
اخبار
تابلواینم یه سوتی باحال از شهرداری اسلامشهر!!

تابلوی شهرداری که اشاره داره به مرکز شهر رو نگاه کنید!!

به قسمت لاتین توجه کنید: city cinter !!!! به جای واژه ی صحیح city center !!!

بهتره کسی که مسئول این تابلوهاست یه دوره فشرده آموزش زبان بره!!

عکسی که مشاهده می فرمایید مربوط به میدان قائم اسلامشهر استتابلو

پنج شنبه 29/10/1390 - 20:6
ایرانگردی
تخت جمشیدتخت جمشید یا پارسه که در شهرستان مرودشت در شمال استان فارس واقع است، نام یکی از شهرهای باستانی ایران است که طی سالیان پیوسته، پایتخت مجلل و تشریفاتی امپراتوری ایران در زمان امپراتوری هخامنشیان بوده‌ است. در این شهر باستانی، مجموعه کاخ‌هایی به نام تخت جمشید وجود دارد که در دوران زمامداری داریوش بزرگ، خشایارشا و اردشیر اول بنا شده ‌است و به مدت حدود ۵۰ سال، مرکزی برای برگزاری مراسم آیینی و جشن‌ها مخصوصاً نوروز بوده ‌است. تخت جمشید با نام‌های پارسه، هزارستون، چهل منار و پرسپولیس نیز معروف است. بنیانگذار تخت جمشید داریوش بزرگ بود، البته پس از او پسرش خشایارشا و نوه‌اش اردشیر یکم با گسترش این مجموعه به بزرگی آن افزودند. بسیاری از اطلاعات موجود که در مورد تاریخ هخامنشیان و فرهنگ آنها در دسترس است به خاطر سنگ‌نبشته‌هایی است که در این کاخ‌ها و بر روی دیواره‌ها و لوحه‌های آن حکاکی شده ‌است. باور تاریخدانان بر این است که اسکندر مقدونی سردار یونانی در ۳۳۰ پیش از میلاد، به ایران حمله کرد و تخت جمشید را به آتش کشید و احتمالاً بخش عظیمی از کتابها، فرهنگ و هنر هخامنشی را با اینکار نابود نمود. با این‌حال ویرانه‌های این مکان هنوز هم در شهرستان مرودشت در استان فارس برپا است و باستان شناسان از ویرانه‌های آن نشانه‌های آتش و هجوم را بر آن تأیید می‌کنند. این مکان از سال ۱۹۷۹ یکی از آثار ثبت شدهٔ ایران در میراث جهانی یونسکو است.

 

سه شنبه 27/10/1390 - 23:12
داستان و حکایت

مرد جوانی پدر پیرش مریض شد. چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد. پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس های آخرش را می کشید.

رهگذران از ترس واگیرداشتن بیماری و فرار از دردسر روی خود را به سمت دیگری می چرخاندند و بی اعتنا به پیرمرد نالان راه خود را می گرفتند و می رفتند.

شیوانا از آن جاده عبور می کرد. به محض اینکه پیرمرد را دید او را بر دوش گرفت تا به مدرسه ببرد و درمانش کند. یکی از رهگذران به طعنه به شیوانا گفت:" این پیرمرد فقیر است و بیمار و مرگش نیز نزدیک! نه از او سودی به تو می رسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد باعث می شود.

حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است.

تو برای چی به او کمک می کنی!؟"شیوانا به رهگذر گفت:" من به او کمک نمی کنم!! من دارم به خودم کمک می کنم. اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم چگونه روی به آسمان برگردانم و از خالق هستی تقاضای هم صحبتی داشته باشم. من دارم به خودم کمک می کنم !"

 

سه شنبه 27/10/1390 - 23:6
اخبار
۶۹مین مراسم اهدا جوایز گلدن گلوب بامداد دوشنبه در هتل بورلی هیلتون لس آنجلس برگزار شد و فیلم ایرانی "جدایی نادر از سیمین" ساخته اصغر فرهادی به عنوان بهترین فیلم خارجی حاضر در این مراسم انتخاب شد

در ۶۹ امین دوره این جایزه معتبر بین المللی٬ فیلم جدایی نادر از سیمین به کارگردانی اصغر فرهادی به عنوان بهترین فیلم خارجی برگزیده شد. فرهادی که به همراه پیمان معادی (بازیگر نقش نادر) به روی سن رفت٬ بعد از دریافت جایزه اش از مدونا پشت تریبون رفت و در صحبتی کوتاه گفت: «وقتی به اینجا می‌آمدم داشتم فکر می‌کردم چه باید بگویم. از پدر و مادرم تشکر کنم، از همسر مهربانم، از فرزندانم، از گروهم، اما اینجا می‌خواهم از مردمم حرف بزنم. آن‌ها واقعا مردمی صلح‌دوست هستند.»

سه شنبه 27/10/1390 - 22:55
تغذیه و تناسب اندام
نتایج یک مطالعه جالب و عجیب نشان داده است افرادی که در بشقاب و فنجان قرمز رنگ غذا می‌خورند و آب می‌نوشند، مقدار مصرف مواد غذایی آنها تا ۴۰ درصد کاهش پیدا می‌کند.
http://www.apam.ir/wp-content/uploads/2012/01/product_detailed_image_26678_38245-300x293.jpg

گروهی از کارشناسان آلمانی و سوئیسی در این مطالعه دریافتند از آنجا که رنگ قرمز به طور ناخودآگاهی مردم را به یاد خطر، ممنوعیت و توقف می‌اندازد می‌تواند مانع از زیاد خوردن شود و فرد را به کم خوری تشویق کند.

این کارشناسان بر اساس یافته‌های اخیر خود تاکید کردند که دولت‌ها و صنایع غذایی باید برای بسته بندی تنقلات و غذاهای ناسالم از رنگ قرمز استفاده کنند تا یک نشانه هشدار دهنده برای مصرف کنندگان باشد.

نتایج این مطالعه در مجله «اشتها» به چاپ رسیده است.

سه شنبه 27/10/1390 - 22:46
اخبار

به گزارش قانون، قبل از اینکه بگوییم ایرانیان می‌توانند به کجای دنیا بدون روادید بروند باید بگوییم که در حال حاضر در قانون گذرنامه ایران و اکثر کشورهای جهان سه نوع گدرنامه وجود دارد. «گذرنامه عادی» برای عموم مردم، «گذرنامه سیاسی» برای سران و مسئولین عالی‌رتبه و «گذرنامه خدمت» برای همراهان مقامات یا کارمندان اداری و فنی وزارت خارجه. برای اطلاعات بیشتر باید به قانون گذرنامه مراجعه کرد.

لغو روادید یا از طریق انعقاد موافقتنامه دو جانبه میان کشورها صورت می‌گیرد و یا هر کشور بنا به رابطه مناسب با کشور دیگر یا برای جذب گردشگر و ورود آسان‌تر مسافران اعلام می‌کنند که یا گردشگران اصلا نیازی به اخذ ویزا ندارند یا می‌توانند در مبادی ورودی کشور ویزا بگیرند. البته اطلاق لغو روادید به حالت دوم کاملا دقیق نیست و بهتر است گفته شود قبل از حرکت نیازی به اخذ ویزا نیست.

اگر بخواهیم بدانیم کدام کشورها با انعقاد موافقتنامه، به اتباع ایرانی ( همه اتباع و نه صرفا مسئولان و همراهانشان) اجازه داده‌اند که به این کشورها سفر کنند باید بگوییم: سوریه، کردستان عراق، ترکیه، هائیتی، بولیوی، نیکاراگوئه و گرجستان در این لیست جای می‌گیرند و بقیه کشورها وضعیت‌های متفاوتی دارند که در جدول زیر به تفکیک قاره مشاهده می‌شود. برخی گزارش‌ها هم حاکی از این است که هم‌اکنون فهرست 19 کشور از قاره‌های مختلف که قرار است تفاهم نامه لغو روادید با هدف گسترش ارتباطات بین ملت‌ها با مقامات آنها امضاء شود در دستور کار وزارت امور خارجه قرار دارد.

لغو روادید نشانه خوبی است از وضعیت سیاست خارجی کشور و تا آن اندازه مهم است که همه ساله توسط موسسه Henley & Partners فهرستی منتشر می‌شود که در آن معتبرترین پاسپورت‌ کشورها لیست می‌شود. در آخرین نسخه این فهرست که مربوط به سال 2011 است کشور ایران در رده 94 قرار دارد. در این رده‌بندی کشور دانمارک در صدر قرار دارد و شهروندان دانمارکی می‌توانند بدون روادید به 173 کشور جهان سفر کنند.

منابع این جدول، اطلاعات موسسه Henley & Partners، سازمان یاتا و مصوبات هیات وزیران دولت ایران بوده است و باید توجه داشت که برخی از مصوبات هیات وزیران در اطلاعات این دو موسسه بین‌المللی وجود نداشته است. البته باید افسوس خورد که لیست رسمی کشورهایی که با ایران لغو روادید هستند در سایت وزارت خارجه کشورمان وجود ندارد. نمودار

 

سه شنبه 27/10/1390 - 21:49
شعر و قطعات ادبی

آغاز با خدا
پایان بی خدا
پیدا نمی کند

سیگار زندگی
در زیر پای مرگ
فانی نمی شود

در زندگی سقوط
راحت تر از صعود
انجام می شود

در برکه سیاه
نیلوفر سفید
لبخند می زند

در چشمهای تو
دریای بیکران
در گل نشسته است

از این همه گناه
تنها به عاشقی
اقرار می کنم

یک تک درخت پیر
با جابجا شدن
خشکیده می شود

یک کاج بی خبر
باضربه تبر
بیدار می شود

در دست بی خبر
هرگز کسی خبر
پیدا نمی کند

با این همه خدا
دنیای بی خدا
باور نکردنی است

هر شک به ابتدا
با شک به انتها
همراه می شود

تغییر سرنوشت
از حدس سرنوشت
همواره بهتر است

خوشبختی از قضا
با بخشش و عطا
تکثیر می شود

در دفتر حیات
زیباترین رموز
در بخش خلقت است

بی رنج اشتباه
انسان به اکتشاف
هرگز نمی رسد

در پازل جهان
یک قطعه ی بزرگ
همواره غایب است

تدبیر غربیان
با عشق شرقیان
ترکیب می شود

یک هسته ی درخت
در ظرف کوچکی
بالغ نمی شود

پنهان ترین درون
با دیده ی خرد
شفاف و روشن است

در شهر بی صدا
افکار هر کسی
مانند دیگری ست

با خواب یک شبان
دارایی دهی
بر باد می رود

در درگه خدا
تاخیر در امور
هرگز نبوده است

با قهر آفتاب
سیاره ی زمین
پوشیده از یخ است

هر گز سمندری
در آتش درون
جولان نمی دهد

از اولین اذان
تا آخرین نماز
یک عمر فاصله ست

هر اشک آسمان
در جستجوی گل
از دیده جاری است

در اوج آسمان
آرامش بزرگ
همواره حاکم است

در قله های سخت
انسان به آسمان
نزدیک می شود

با اختراع پول
خوشبختی بشر
دشوار گشته است

زیبایی سکوت
بی انتهاتر از
زیبایی صداست

هر ناخدای خوب
در پیچ و تاب موج
ورزیده گشته است

هر کسب نعمتی
با حذف نعمتی
آغاز می شود

در قلب هر بشر
رازی برای کشف
همواره بوده است

یک جام پر ترک
از وحشت شکست
خالی نمی شود

با اینهمه قیود
انسان واقعی
آزاده و رهاست

یک قفل صد کلید
از قفل بی کلید
همواره بدتر ست

گلهای باغ فرش
در زیر پای ما
پر پر نمی شوند

هر جام تشنه ای
در وادی سراب
از تشنگی پر است

اندیشه های سست
دائم به گرد خویش
دیوار می کشند

الگوی فربه تر
انسان فربه تر
ایجاد می کند

یک ساعت خراب
روزی دو مرتبه
اهل صداقت است

یک خانه ی یخی
در پرتو چراغ
ویرانه می شود

با قدرت نگاه
انسان ز پله ها
بالا نمی رود

در شهر عاشقان
عاشق تر از خدا
پیدا نمی شود

هر عصر تازه ای
با دید تازه ای
آغاز می شود

بی فتح روح خویش
هرگز به فتح غیر
قادر نمی شویم

یک چتر کاغذی
با بارش بهار
نابود می شود

دیوار خانه ها
ما را به پنجره
محتاج کرده است

از دامن زمین
چیزی به آسمان
نازل نمی شود

در جهان خلقت
ساحل خوشبختی
بین دو بدبختی ست

بی حق انتخاب
زیباترین بهشت
قعر جهنم است

در شهر زندگی
تابوت و مهد ما
با هم برادرند

بی باور طلوع
افسانه ی غروب
زیبا نمی شود

بی شمع انتقاد
افکار مردمان
روشن نمی شود

هر درس زندگی
بی درک مطلبش
تکرار می شود

در کوه زندگی
در کوله بار ما
تنها اراده است

در راه نادرست
برگشتن درست
اوج شهامت است

لبخند مردگان
از اخم زندگان
بسیار بهتر است

دنیای عاشقان
با جذر و مد عشق
ویران نمی شود

دنیای بی ثبات
با خنده های ما
تحقیر می شود

هر پیر با چراغ
از کودک درون
شعله گرفته است

هر سنگ خاره ای
با اهرم زمان
از جای می جهد

زیباترین بنا
با سیل کوچکی
نابود می شود

ارابه های عشق
از وادی جنون
باید گذر کنند

در قلب عاشقان
یک غایب بزرگ
همواره حاضر است

این خیل مردگان
با نعره ی کلنگ
از جا نمی جهند

یک کشتی بزرگ
با زخم کوچکی
نابود می شود

ننگین ترین شکست
با غفلتی حقیر
آغاز گشته است

یک نخل ریشه دار
با غارت خزان
زخمی نمی شود

رسواترین سکوت
هرگز به اشتباه
صحبت نمی کند

بر کج ترین سطوح
با خط مستقیم
بتوان خدا کشید

یک قلب بی ریا
از مسجد خدا
همواره برتر است

در شهر زندگی
قانون نقره ای
قانون باور است

قلب سخن پذیر
از قول دلپذیر
آکنده می شود

در شهر دشنه ها
آرامش عمیق
حاکم نمی شود

هرگز کبوتری
از لوله ی تفنگ
خارج نگشته است

یک پیچک ضعیف
بی تیرکی قوی
بالا نمی رود

این فرصت بقا
از فرصت فنا
بسیار کمتر است

با غرش تفنگ
انسان به برتری
هرگز نمی رسد

در شهر زندگی
بی جستجوی خویش
پیدا نمی شویم

بی خنده ی چراغ
بیداری بشر
باور نکردنی ست

تندیس ماسه ای
در پیش روی باد
ویرانه می شود

از کوج یک شبح
ردی به یادگار
هرگز نمانده است

پایان عاشقی
ما را به انقراض
نزدیک می کند

زندان زندگی
با مرگ متهم
همراه می شود

بی مرگ کرم توت
دیبای خوش نگار
حاصل نمی شود

از سرزمین عشق
هرگز مسافری
هجرت نکرده است

هر سنگ کوچکی
در برف روزگار
بهمن نمی شود

 

 

دوشنبه 26/10/1390 - 21:40
داستان و حکایت

به شاهزاده ای خبر دادند که جوان فقیری در شهر هست که بسیار به تو شباهت دارد دستور داد تا جوان را به حضورش آوردند.
شاهزاده بر روی تخت نشسته بود ، بادی به غبغب انداخت و در حضور درباریان گفت:
- از سر و وضع فقیرانه ات که بگذریم ، بسیار به ما شباهت داری ، بگو ببینم مادرت قبلا در دربار خدمت نمی کرده است ؟
درباریان خنده تمسخر آمیزی کردند و به جوان با تحقیر نگریستند.
جوان لبخندی زد و گفت:
- اعلا حضرتا ، مادر من فلج مادر زاد است ، اما پدرم چندی باغبان شاه بوده است !!!
دوشنبه 26/10/1390 - 21:36
داستان و حکایت
d,ks
از دور صدای غرش رعدها بی اختیار خون در دل او و همراهانش می انداخت. آسمان در افق سمت شهر تاریک تاریک بود و رعد و برق هایی سهمگین گاهی پهنه آسمان را روشن می کرد. یونس نگران سرنوشت مردم بود و زیر لب برایشان استغفار می کرد. هنوز نسبت به درستی کاری که کرده بود، تردید داشت. چه، بر سر روبیل آمده بود. اشک آرام آرام دور چشمانش حلقه زد. شاید اشتباه...، معصیت.... اما شاید هنوز صبر بیش تری لازم بود. ملیخا متوجه موضوع شد. عصایش را، که به درخت تکیه داده بود، برداشت و به کمک آن ایستاد. به سمت یونس رفت. یونس کنار چشمه نشسته بود و دستش را آهسته در آب چشمه حرکت می داد. همراهان گوشه و کنار نشسته بودند و نگران و متعجب او را نگاه می کردند. ملیخا کنار یونس نشست. دستش را روی شانه یونس گذاشت. یونس سری برگرداند و دوباره به آب خیره شد.

ملیخا گفت: استاد را نگران می بینم. چیزی به نماز نمانده، آماده شویم؟ یونس نگاهی به افق انداخت و به خورشید. امروز روز آغاز عذاب بود.

- چه گفتی؟

ملیخا گفت: احساس می کنم از چیزی غیر از عذاب قوم نیز نگرانید. همین طور است؟ یونس گفت: آری. در این اندیشه ام که نکند در نفرین قوم عجله کرده باشم، شاید هنوز دیر نشده بود. احساس می کنم، خواست خدا چیزی غیر از تصمیم و اراده ما بوده است. نگران کوتاهی در تکلیف خود هستم. ملیخا گفت: استاد شما در برابر خدا به تکلیف خود عمل کردید. یونس گفت: انبیا به چیزی فراتر از تکالیف ظاهری مکلف اند. گمان می کنم در ابلاغ رسالتم کوتاهی کرده باشم. خدا مرا بیامرزد.

ملیخا اندکی اندیشید، نگاهی به افق شرق انداخت و گفت: با این اوصاف، باید منتظر نتیجه این کوتاهی باشیم. یونس گفت: خدا مرا عذاب نخواهد کرد اما با سرنوشت مرا تنبیه خواهد نمود; تنبیهی که فقط در این دنیاست و چون سایرعذاب های الهی روی دیگر آخرتی ندارد.

با اشاره یونس همراهان برخاستند و آماده ادامه راه شدند. ملیخا نمازش را به پایان رسانید و مشغول جمع آوری سجاده و اثاثیه شد. یونس، منتظر آماده شدن همراهان کنار چشمه ایستاده بود و به ملیخا نگاه می کرد، ملیخا که متوجه نگاه یونس شد گفت: عابد به پر عبادتی من دیده بودید؟ به گمانم ملایک نویسنده حسنات از دست من آسایش و استراحت ندارند؟ یونس متوجه نگاه بی اختیار خود شد و لبخندی زد و روی برگرداند. ملیخا با لحن جدی تری گفت: استاد! بی مزاح عرض می کنم، عابدترین مردم این روزگار کیست؟ یونس به ملیخا نگاهی انداخت اندکی اندیشید و گفت: علم انبیا به اذن خداست و اینک من نسبت به پاسخ سؤال تو جوابی ندارم. به زودی جوابت را خواهی گرفت. همراهان آماده رفتن شده بودند. کاروان کوچک یونس آهسته به سوی غرب حرکت کرد. ساعتی رفتند و هر از چند گاه برمی گشتند و به آسمان تاریک شرق نگاه می انداختند. از دور سیاهیی دیده شد. انگار پیاده ای بود که به سوی کاروان می آمد. یونس زیر لب چیزهایی می گفت. سرعت سیاهی سریع تر از پیاده معمولی به نظر می آمد. در حالی که، ظاهرا مرکبی نداشت و پیاده راه می پیمود. یونس نگاهش را از پیاده برنمی داشت. نزدیک که شد مسیرش را کمی کج کرد تا با کاروان یونس هم مسیر نشود. یونس به تنهایی از کاروان جدا شد و به سمت سیاهی رفت. اندکی با پیاده همراهی کرد و دوباره به سمت کاروان خود بازگشت.

یکی از همراهان پرسید: که بود؟ یونس پاسخ داد: یکی از دوستان قدیمی ام بود. به سوی شهر می رفت. یونس به سوی ملیخا آمد، آهسته گفت: جبرئیل بود. از او دوباره سرنوشت قوم پرسیدم. گفت: هنوز مشیت عذاب برقرار است و تغییری نکرده است. سؤال تو را نیز پرسیدم گفت: در دینیاس و عابدی زندگی می کند که به تو ایمان دارد و او عابدترین مردمان این زمان است. ملیخا گفت: چه تصادفی مقصد ما، منزلگاه مطلوب ماست. بی جهت نیست که نبی ما دینیاس را برای ادامه سکونت برگزیده اند.

دو روز دیگر راه پیمودند. هوا، هوای دریا شده بود. بوی دریا به همراه رطوبت هوا خود را به مشام کاروان می کشید. کم کم در دور دست آبی آسمان در آبی دریا تلاقی می کرد. دیگر از بیابان خبری نبود و گیاهان و درختان اطراف راه را فرا گرفته بودند. دهکده کوچکی انتهای راه بود و راه مستقیما به لنگرگاه کشتی ها می رسید. اندکی در دهکده استراحت کردند. کاروانیان کشتی را، که به دینیاس می رفت، پیدا کردند و اثاثیه را در آن بار زدند. تا دینیاس سه روز سفر دریایی طول می کشید. کشتی ساعتی بعد به راه افتاد و مسافران در جایگاه های خود قرار گرفتند. باد مطبوعی می وزید و کشتی با تمام سرعت پیش می رفت. ناخدا از سرعت و کیفیت سفر راضی به نظر می رسید. نصف روز حرکت کردند. نزدیک غروب باد ایستاد و به تبع آن کشتی نیز از حرکت ایستاد. ناخدا انگشت اشاره را به آب دهان خیس کرد و بالا نگه داشت. اثری از باد نبود. حتی نسیمی هم نمی وزید. تا سه روز منتظر ماندند. کشتی تکان نخورد. مسافران خود را به ماهی گیری و صحبت با یکدیگر سرگرم می کردند. بعدازظهر روز سوم ناخدا به عرشه آمد و گفت: نمی دانم تا چه حد به گفته من اعتماد دارید .نکته ای است که باید برای شما مطرح کنم. عادت این کشتی است که اگر بنده ای فراری مسافر آن باشد، این چنین در میانه دریا از حرکت باز می ایستد. گمانم این بار نیز این چنین است. هر کس از ارباب خود فرار کرده است خود را معرفی کند تا دیگر مسافران از ماندن در این دریا و مرگ تدریجی رهایی یابند. همه به هم نگاه کردند. همه مسافران آدم های مشخصی بودند به ظاهر هیچ کس نمی خورد که بنده و برده ای فراری باشد. ناخدا گفت: اگر کسی خود را معرفی نکند، ناچاریم قرعه بکشیم و یک نفر را از کشتی پیاده کنیم. هیچ کس هیچ نگفت. ملیخا گفت: اگر هم بنده ای فراری داخل کشتی باشد خود را خوب مخفی کرده است، به هیچ کس نمی خورد که فراری باشد. یونس گفت: شاید هم باشد و خودش نداند. ناخدا کیسه قرعه را آورد و اشیا کوچک مختلفی به همه مسافران داد. به یونس انگشتری نقره ای، به ملیخا دکمه لباسی رسید. آن گاه یکی از کارگران کشتی را که شاهد تقسیم اشیا نبود صدا زد و گفت: از میان اشیای کیسه قرعه یکی را نام ببر. کارگر جوان فکری کرد و گفت: انگشتر نقره. یونس انگشتر نقره را نشان داد. همراهان یونس ناباورانه به هم نگریستند. ناخدا که از ابتدای سفر به تفاوت یونس و عظمت شخصیت او پی برده بود، خود داوطلب تکرار قرعه کشی شد. اشیا را جمع کردند و دوباره تقسیم نمودند. این بار به یونس میخچه ای آهنین رسید. از کارگر جوان بار دیگر خواسته شد شیئی را نام ببرد. فکری کرد و گفت: میخچه آهنین. مسافران به هم نگاه کردند. یونس هیچ حالتی در چهره اش دیده نمی شد. دستش را بلند کرد و میخچه آهنین را نشان داد. ملیخا فریاد زد: قبول نیست غیر ممکن است. یونس پیامبر ماست. او کجا و بنده فراری کجا. بار دیگر قرعه بکشید. ناخدا بدون مقاومت تسلیم شد. اشیا را جمع کردند. سایر مسافران کشتی که یونس را نمی شناختند زیر لب غرولند می کردند. دو بار قرعه از نظر آنان کافی بود. اشیا دوباره تقسیم شد. این بار زنجیری مسی سهم یونس بود. ناخدا گفت: بار آخر است. هر چه شد همان. کارگر جوان دوباره خوانده شد، اندکی فکر کرد نگاهی به مسافران انداخت و گفت: زنجیر مسی، یونس برخاست. و از جمع مسافران خارج شد. ملیخا گفت: غیر ممکن است. اگر همه ما بمیریم نمی گذاریم یونس به دریا افکنده شود. یونس دستانش را بر شانه های ملیخا گذاشت و فرمود: این همان تنبیه الهی است که پیش بینی اش را کردم. چاره ای نیست و جز من کسی برای این تنبیه مطالبه نشده است. همراهان یونس به سویش آمدند. همه بی اختیار گریه می کردند. همسر یونس بیش از همه بی تابی می کرد. پیامبر او را به صبر در برابر سرنوشت و قسمت الهی دعوت نمود. سایر مسافران کشتی منتظر ایستاده بودند و بعضی از نتیجه قرعه متاثر بودند. اندکی بعد، یونس آماده رفتن بود. لبه عرشه کشتی ایستاد، زیر لب ذکری گفت و خود به درون آب پرید. بدون هیچ مقاومتی به زیر آب رفت. همسر یونس بی هوش شد. ملیخا بلند بلند گریه می کرد و دیگر همراهان نیز دست کمی از ملیخا نداشتند.

نهنگ قبل از شکار روزانه و پس از استراحت و خواب آرام در قعر آب تکانی خورد و آماده حرکت شد. از جایش حرکت کرد و چند متری از قعر آب فاصله گرفت. دسته بزرگی از ماهی های کوچک به طرفش می آمدند. به سویشان خیز برداشت تا اولین خوراک روزانه اش را تجربه کند که ناگهان از حرکت ایستاد. به او وحی شد: بنده ما یونس را بگیر و در شکم خود جای بده نه برای خوردن بلکه شکم خود را مسجدی برایش قرار ده. و پس از دو روز او را در ساحل رها کن. نهنگ بی اختیار به سوی یونس به سرعت حرکت کرد و با یک حرکت او را به اعماق درون خود راند. تمام آب داخل شکم خود را خارج کرد و از هوای ذخیره شده در ریه هایش مقداری را به درون شکم هدایت نمود. از کشتی فاصله گرفت و آهسته به روی آب آمد. یونس بی هوش در شکم نهنگ آرمیده بود. نهنگ دهان گشود و مقدار زیادی هوا به درون خود کشید و دوباره به زیر آب رفت. با تمام سرعت به سمت جهتی که خود نمی دانست کدام مقصد است می رفت. باد شروع به وزیدن کرد و کشتی یونس و همراهانش حرکت نمود و همراهان عزادار یونس را به دینیاس می برد. یونس به هوش آمد. ظلمات محض بود و هیچ نمی دید. از نرمی و حرکت های زمین زیر پایش فهمید که در شکم یک موجود دریایی است. با دست محیط اطراف را سنجید. اتاقکی بود، نه چندان بزرگ و نه چندان کوچک. با خم کردن سرش می توانست بایستد. به نماز ایستاد. فرمود: پروردگارا، هیچ معبودی جز تو نیست.

از هر خطا و اشتباهی مبرا هستی و همانا من از ظالمین هستم. استغفار می کرد و می گریست. استغفار می کرد و می گریست تا دو روز گذشت. گرسنه و تشنه. گهگاه نهنگ به روی آب می آمد و هوای درون خود را عوض می کرد. آب دریا شور بود و یونس نمی توانست از آن بیاشامد. نهنگ به ساحل نزدیک شد. با فاصله از اسکله دهکده ساحلی، یونس را روی شن های ساحل گذاشت و به درون آب برگشت. یونس دستش را جلوی چشمانش گرفته بود. پس از دو روز ظلمات، چشمش به نور عادت نداشت. برخاست و به سوی دهکده حرکت کرد. آبی آشامید و با گرو گذاشتن انگشتری اش توانست غذایی بخورد. داخل استراحت گاه نشسته بود که جبرئیل را در لباس انسان دید. جبرئیل به سویش آمد و کنارش نشست. یونس از قومش پرسید و جبرئیل نوید رفع عذاب داد و شرح ماجرا را برایش نقل کرد. لبخند رضایت بر لبان یونس نشست. جبرئیل گفت: مردم به دینیاس قاصد فرستاده اند تا تو را باز گرداند. یونس برخاست و با توشه ای که تهیه دید، به سمت شهرش حرکت کرد.

دهقانان اولین کسانی بودند که یونس را دیدند. مزارع خود را رها کردند و شادی کنان به استقبال یونس آمدند. به هم تبریک می گفتند و خدا را شکر می کردند. چند کودک دهقان زاده خبر بازگشت یونس را به شهر بردند. ولوله ای در شهر به راه افتاد. تمام اهل شهر و در پیشاپیش آن ها، روبیل به استقبال یونس دویدند. بار دیگر هیجان و شعف در چشمان روبیل برق زد. این دومین شادی عمیق روبیل در این ایام بود. یونس چون نگینی در میان حلقه مردم قرار گرفت و وارد شهر شد و تا سال ها بعد، اثری از الحاد و شرک و فساد در آن شهر دیده نشد.

دوشنبه 26/10/1390 - 21:22
شعر و قطعات ادبی
بیخودی خندیدیم
که بگوییم دلی خوش داریم

بیخودی حرف زدیم
که بگوییم زبان هم داریم

و قفس هامان را
زود زود رنگ زدیم
و نشستیم لب رود
و به آب سنگ زدیم

ما به هر دیواری
آینه بخشیدیم
که تصور بکنیم
یک نفر با ماهست

ما زمان را دیدیم
خسته در ثانیه ها
باز با خود گفتیم
شب زیبایی هست!

بیخودی پرسه زدیم
صبحمان شب بشود
بیخودی حرص زدیم
سهممان کم نشود

ما خدا را با خود
سر دعوا بردیم
و قسم ها خوردیم
ما به هم بد کردیم
ما به هم بد گفتیم

بیخودی داد زدیم
که بگوییم توانا هستیم
بیخودی پرسیدیم
حال همدیگر را
که بگوییم محبت داریم
بیخودی ترسیدیم
از بیان غم خود
و تصور کردیم
که شهامت داریم

ما حقیقت ها را
زیر پا له کردیم
و چقدر حظ بردیم
که زرنگی کردیم

روی هر حادثه ای
حرفی از پول زدیم
از شما می پرسم
ما که را گول زدیم ؟!

يکشنبه 25/10/1390 - 22:20
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته