برآمد بران تـند بالا فراز |
چو روی پدر دید بردش نـماز |
پدر داغ دل بود بر پای جـسـت |
بـبوسید و بسـترد رویش به دسـت |
بدو گـفـت یزدان سـپاس ای جوان |
کـه دیدم ترا شاد و روشـنروان |
ز مـن در دل آزار و تـندی مدار |
بـه کین خواستـن هیچ کـندی مدار |
گرزم آن بداندیش بدخواه مرد |
دل مـن ز فرزند خود تیره کرد |
بد آید بـه مردم ز کردار بد |
بد آید بـه روی بد از کار بد |
پذیرفـتـم از کردگار جـهان |
شـناسـنده آشـکار و نـهان |
کـه چون من شوم شاد و پیروزبخـت |
سـپارم ترا کـشور و تاج و تـخـت |
پرستـش بـهی برکـنـم زین جهان |
سـپارم ترا تاج و تـخـت مـهان |
چـنین پاسـخـش داد اسفـندیار |
کـه خـشـنود بادا ز من شـهریار |
مرا آن بود تـخـت و تاج و سـپاه |
کـه خـشـنود باشد جـهاندار شاه |
جـهاندار داند کـه بر دشـت رزم |
چو مـن دیدم افـگـنده روی گرزم |
بدان مرد بد گوی گریان شدم |
ز درد دل شاه بریان شدم |
کـنون آنـچ بد بود از ما گذشـت |
غـم رفـتـه نزدیک ما بادگـشـت |
ازین پـس چو مـن تیغ را برکـشـم |
وزین کوهپایه سراندر کـشـم |
نـه ارجاسـپ مانـم نه خاقان چین |
نـه کـهرم نـه خلـخ نه توران زمین |
چو لشـکر بدانسـت کاسـفـندیار |
ز بـند گران رسـت و بد روزگار |
برفـتـند یکـسر گروها گروه |
بـه پیش جـهاندار بر تیغ کوه |
بزرگان فزرانـه و خویش اوی |
نـهادند سر بر زمین پیش اوی |
چـنین گفـت نیکاخـتر اسفـندیار |
کـه ای نامداران خـنـجرگزار |
هـمـه تیغ زهرآبـگون برکـشید |
یکایک درآیید و دشـمـن کـشید |
بزرگان برو خواندند آفرین |
کـه ما را توی افـسر و تیغ کین |
هـمـه پیش تو جان گروگان کـنیم |
بـه دیدار تو رامـش جان کـنیم |
همـه شـب هـمی لشکر آراستند |
هـمی جوشـن و تیغ پیراسـتـند |
پدر نیز با فرخ اسـفـندیار |
هـمی راز گـفـت از بد روزگار |
ز خون جوانان پرخاشـجوی |
بـه رخ بر نـهاد از دو دیده دو جوی |
کـه بودند کـشـتـه بران رزمـگاه |
بـه سر بر ز خون و ز آهـن کـلاه |
هـمان شـب خبر نزد ارجاسپ شد |
کـه فرزند نزدیک گـشـتاسـپ شد |
بـه ره بر فراوان طـلایه بـکـشـت |
کـسی کو نشد کشته بنمود پشـت |
غـمی گـشـت و پرمایگان را بخواند |
بـسی پیش کـهرم سخـنـها براند |
کـه ما را جزین بود در جـنـگ رای |
بدانگـه کـه لـشـکر بیامد ز جای |
هـمی گـفـتـم آن دیو را گر به بند |
بیابیم گیتی شود بیگزند |
بـگیرم سر گاه ایران زمین |
بـه هر مرز بر ما کـنـند آفرین |
کـنون چون گـشاده شد آن دیوزاد |
بـه چنگـسـت ما را غم و سرد باد |
ز ترکان کسی نیست هـمـتای اوی |
کـه گیرد بـه رزم اندرون جای اوی |
کـنون با دلی شاد و پیروز بـخـت |
بـه توران خرامیم با تاج و تـخـت |
بـفرمود تا هرچ بد خواسـتـه |
ز گـنـج و ز اسـپان آراسـتـه |
ز چیزی کـه از بـلـخ بامی بـبرد |
بیاورد یکـسر بـه کـهرم سـپرد |
ز کهرمـش کـهـتر پـسر بد چـهار |
بـنـه بر نـهادند و شد پیش بار |
برفـتـند بر هر سوی صد هیون |
نـشـسـتـه برو نیز صد رهنـمون |
دلـش بود پربیم و سر پر شـتاب |
ازو دور بد خورد و آرام و خواب |
یکی ترک بد نام اون گرگـسار |
ز لـشـکر بیامد بر شـهریار |
بدو گـفـت کای شاه ترکان چین |
بـه یک تـن مزن خویشتـن بر زمین |
سـپاهی همـه خسـتـه و کوفته |
گریزان و بـخـت اندر آشوفـتـه |
پـسر کوفتـه سوخـتـه شـهریار |
بیاری کـه آمد جز اسـفـندیار |
هـمآورد او گر بیاید مـنـم |
تـن مرد جنـگی بـه خاک افگنـم |
سـپـه را هـمی دل شکسته کنی |
بـه گفـتار بیجنـگ خستـه کنی |
چون ارجاسـپ نشـنید گفـتار اوی |
باید آن دل و رای هـشیار اوی |
بدو گـفـت کای شیر پرخاشـخر |
ترا هـسـت نام و نژاد و هـنر |
گر این را کـه گـفـتی بـجای آوری |
هـنر بر زبان رهـنـمای آوری |
ز توران زمین تا بـه دریای چین |
ترا بـخـشـم و بوم ایران زمین |
سـپـهـبد تو باشی به هر کشورم |
ز فرمان تو یک زمان نـگذرم |
هـم اندر زمان لـشـکر او را سـپرد |
کـسانی کـه بودند هـشیار و گرد |
همـه شـب هـمی خلعت آراستند |
هـمی باره پـهـلوان خواسـتـند |
چو خورشید زرین سـپر برگرفـت |
شـب تیره زو دسـت بر سر گرفـت |
بینداخـت پیراهـن مـشـک رنـگ |
چو یاقوت شد مهر چهرش بـه رنـگ |
ز کوه اندر آمد سـپاه بزرگ |
جـهانـگیر اسـفـندیار سـترگ |
چو لشـکر بیاراسـت اسـفـندیار |
جـهان شد بـه کردار دریای قار |
بـشد گرد بـسـتور پور زریر |
کـه بگذاشـتی بیشـه زو نره شیر |
بیاراسـت بر میمـنـه جای خویش |
سـپـهـبد بد و لشـکر آرای خویش |
چو گردوی جـنـگی بر میسره |
بیامد چو خور پیش برج بره |
بـه پیش سـپاه آمد اسـفـندیار |
بـه زین اندرون گرزه گاوسار |
بـه قلـب اندرون شاه گشتاسپ بود |
روانـش پر از کین لـهراسـپ بود |
وزان روی ارجاسـپ صـف برکـشید |
سـتاره هـمی روی دریا ندید |
ز بـس نیزه و تیغـهای بـنـفـش |
هوا گـشـتـه پر پرنیانی درفـش |
بـشد قلـب ارجاسـپ چون آبنوس |
سوی راستـش کـهرم و بوق و کوس |
سوی میسره نام شاه چـگـل |
کـه در جنگ ازو خواسـتی شیر دل |
برآمد ز هر دو سـپـه گیر و دار |
بـه پیش اندر آمد گو اسـفـندیار |
چو ارجاسـپ دید آن سـپاه گران |
گزیده سواران نیزهروان |
بیامد یکی تـند بالا گزید |
بـه هر سوی لشکر همی بـنـگرید |
ازان پـس بـفرمود تا ساروان |
هیون آورد پیش ده کاروان |
چـنین گـفـت با نامداران براز |
کـه این کار گردد بـه مابر دراز |
نیاید پدیدار پیروزئی |
نـکو رفـتـنی گر دل افروزئی |
خود و ویژگان بر هیونان مـسـت |
بـسازیم باهسـتـگی راه جسـت |
چو اسـفـندیار از میان دو صـف |
چو پیل ژیان بر لـب آورده کـف |
هـمی گـشـت برسان گردان سپهر |
بـه چـنـگ اندرون گرزه گاو چـهر |
تو گفـتی همه دشت بالای اوسـت |
روانـش هـمی در نگنجد به پوسـت |
خروش آمد و نالـه کرنای |
برفـتـند گردان لـشـکر ز جای |
تو گـفـتی ز خون بوم دریا شدسـت |
ز خـنـجر هوا چون ثریا شدسـت |
گران شد رکیب یل اسـفـندیار |
بـغرید با گرزه گاوسار |
بیفـشارد بر گرز پولاد مـشـت |
ز قلـب سپـه گرد سیصد بکشـت |
چـنین گـفـت کز کین فرشیدورد |
ز دریا برانـگیزم امروز گرد |
ازان پـس سوی میمنه حمـلـه برد |
عـنان باره تیزتـگ را سـپرد |
صد و شست گرد از دلیران بکـشـت |
چو کـهرم چـنان دید بنمود پـشـت |
چـنین گفـت کاین کین خون نیاست |
کزو شاه را دل پر از کیمیاسـت |
عـنان را بـپیچید بر میسره |
زمین شد چو دریای خون یکـسره |
بکـشـت از دلیران صد و شصت و پنج |
هـمـه نامداران با تاج و گـنـج |
چنین گفت کاین کین آن سی و هشت |
گرامی برادر کـه اندر گذشـت |
چو ارجاسـپ آن دید با گرگـسار |
چـنین گـفـت کز لشـکر بیشمار |
همـه کشتـه شد هرک جنگی بدند |
بـه پیش صـفاندر درنـگی بدند |
ندانـم تو خامـش چرا ماندهای |
چـنین داسـتانـها چرا راندهای |
ز گـفـتار او تیز شد گرگـسار |
بیامد بـه پیش صـف کارزار |
گرفـتـه کـمان کیانی بـه چنـگ |
یکی تیر پولاد پیکان خدنـگ |
چو نزدیک شد راند اندر کـمان |
بزد بر بر و سینـه پـهـلوان |
ز زین اندر آویخـت اسـفـندیار |
بدان تا گـمانی برد گرگـسار |
کـه آن تیر بگذشـت بر جوشـنـش |
بـخـسـت آن کیانی بر روشنـش |
یکی تیغ الـماس گون برکـشید |
هـمی خواسـت از تن سرش را برید |
بـترسید اسـفـندیار از گزند |
ز فـتراک بـگـشاد پیچان کـمـند |
بـه نام جـهانآفرین کردگار |
بینداخـت بر گردن گرگـسار |
بـه بـند اندر آمد سر و گردنـش |
بـخاک اندر افـگـند لرزان تـنـش |
دو دست از پس پشت بستش چو سنگ |
گره زد بـه گردن برش پالـهـنـگ |
بـه لشـکرگـه آوردش از پیش صف |
کـشان و ز خون بر لـب آورده کـف |
فرسـتاد بدخواه را نزد شاه |
بـه دسـت هـمایون زرین کـلاه |
چـنین گفـت کاین را به پرده سرای |
بـبـند و بـه کشتـن مکن هیچ رای |
کـنون تا کرا بد دهد کردگار |
کـه پیروز گردد ازین کارزار |
وزان جایگـه شد بـه آوردگاه |
بـه جـنـگ اندر آورد یکسر سـپاه |
برانـگیخـتـند آتـش کارزار |
هوا تیره گون شد ز گرد سوار |
چو ارجاسـپ پیکار زانگونـه دید |
ز غـم پسـت گشت و دلـش بردمید |
بـه جنـگاوران گفـت کهرم کجاست |
درفشـش نه پیداست بر دست راست |
هـمان تیغزن کـندر شیرگیر |
کـه بـگذاشـتی نیزه بر کوه و تیر |
بـه ارجاسـپ گفتـند کاسفـندیار |
بـه رزم اندرون بود با گرگـسار |
ز تیغ دلیران هوا شد بـنـفـش |
نـه پیداسـت آن گرگ پیکر درفـش |
غـمی شد در ارجاسپ را زان شگفت |
هیون خواسـت و راه بیابان گرفـت |
خود و ویژگان بر هیونان مـسـت |
برفـتـند و اسـپان گرفته به دست |
سـپـه را بران رزمـگـه بر بـماند |
خود و مـهـتران سوی خـلـج براند |
خروشی برآمد ز اسـفـندیار |
بـلرزید ز آواز او کوه و غار |
بـه ایرانیان گفـت شمـشیر جنـگ |
مدارید خیره گرفـتـه بـه چـنـگ |
نیام از دل و خون دشـمـن کـنید |
ز تورانیان کوه قارن کـنید |
بیفـشارد ران لـشـکر کینـهخواه |
سـپاه اندر آمد بـه پیش سـپاه |
بـه خون غرقه شد خاک و سنگ و گیا |
بـگـشـتـس بـخون گر بدی آسیا |
هـمـه دشـت پا و بر و پشـت بود |
بریده سر و تیغ در مـشـت بود |
سواران جـنـگی هـمی تاخـتـند |
بـه کالا گرفـتـن نـپرداخـتـند |
چو ترکان شـنیدند کارجاسـپ رفـت |
هـمی پوستـشان بر تن از غم بکفت |
کـسی را کـه بد باره بـگریخـتـند |
دگر تیغ و جوشـن فرو ریخـتـند |
بـه زنـهار اسـفـندیار آمدند |
هـمـه دیده چون جویبار آمدند |
بریشان بـبـخـشود زورآزمای |
ازان پـس نیفـگـند کـس را ز پای |
ز خون نیا دل بیآزار کرد |
سری را بریشان نـگـهدار کرد |
خود و لـشـکر آمد بـه نزدیک شاه |
پر از خون بر و تیغ و رومی کـلاه |
ز خون در کفش خنـجر افـسرده بود |
بر و کـتـفـش از جوش آزرده بود |
بشستـند شمـشیر و کفش به شیر |
کـشیدند بیرون ز خـفـتانـش تیر |
بـه آب اندر آمد سر و تن بشـسـت |
جـهانـجوی شادان دل و تن درسـت |
یکی جامـه سوکواران بـخواسـت |
بیامد بر داور داد و راسـت |
نیایش هـمی کرد خود با پدر |
بران آفرینـنده دادگر |
یکی هـفـتـه بر پیش یزدان پاک |
هـمی بود گشـتاسـپ با درد و باک |
بـه هشـتـم بـه جا آمد اسفندیار |
بیامد بـه درگاه او گرگـسار |
ز شیرین روان دل شده ناامید |
تـن از بیم لرزان چو از باد بید |
بدو گـفـت شاها تو از خون مـن |
سـتایش نیابی بـه هر انـجـمـن |
یکی بـنده باشـم بپیشـت بـپای |
هـمیشـه بـه نیکی ترا رهنـمای |
بـه هر بد کـه آید زبونی کـنـم |
بـه رویین دژت رهـنـمونی کـنـم |
بـفرمود تا بـند بر دسـت و پای |
بـبردند بازش بـه پرده سرای |
بـه لشـکر گـه آمد که ارجاسپ بود |
کـه ریزندها خون لـهراسـپ بود |
بـبـحـشید زان رزمگـه خواستـه |
سوار و پیاده شد آراسـتـه |
سران و اسیران کـه آورده بود |
بـکـشـت آن کزو لشـکر آزرده بود |