• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 380
تعداد نظرات : 62
زمان آخرین مطلب : 5961روز قبل
دعا و زیارت
 

بسم الله الرحمن الرحیم

اسلم بن عمرو برده اى برتر از همه آزادگان

اسلم بن عمرو برده اى بود كه حضرت حسین (علیه السلام) او را پس از شهادت برادرش حضرت مجتبى (علیه السلام) خرید و وى را به حضرت زین العابدین (علیه السلام) بخشید . محمد بن یوسف گنجى شافعى ، و ابونعیم اصفهانى ، و محدث قمى از اسلم بن عمرو در كتاب هاى خود یاد كرده اند و بزرگان دین هم چون صاحب كتاب فرسان الهیجا او را از قاریان قرآن شمرده اند .

شغل او كتابت براى حضرت حسین (علیه السلام) بود ، و چون حضرت از مدینه به سوى مكه حركت كرد ملازم ركاب آن حضرت شد ، و با آن بزرگوار از مكه به كربلا آمد تا در روز عاشورا به شرحى كه مى آید به شرف شهادت نایل آمد و بر كرامت همه آزادگان جهان افزود .

در كتاب بحر اللئالى و روضة الاحباب آمده : چون این غلام وفادار و برده خریدارى شده كه از همه آزادگان برتر بود در طلب اذن جهاد به محضر حضرت حسین (علیه السلام) آمد .

حضرت فرمود : از فرزندم سید سجاد (علیه السلام) اجازه جهاد بخواه .

آن سعادتمند دنیا و آخرت از امام سجاد (علیه السلام) اذن جهاد خواست و با اهل حرم وداع گفت و به میدان جنگ شتافت ، و هفتاد نفر را به شمشیرش كه در راه دفاع از امامت به كار گرفته بود به دوزخ فرستاد .

حضرت سجاد (علیه السلام) با بالا زدن دامن خیمه به تماشاى كارزار آن مرد الهى نشست ، و از این كه برده اى زر خرید به دفاع از امامت برخاسته مسرور و شاد بود .

برده وفادار پس از كارزارى عظیم و جنگى نمایان و جهادى خالص ، دوباره به محضر حضرت سجاد (علیه السلام)شتافت و با آن حضرت وداع گفت و به میدان بازگشت .

این بار از كثرت كوشش و سعى و مقاتله سنگین و شدت عطش و جراحت زیاد ، به خاك افتاد .

حضرت حسین (علیه السلام) به بالین او حاضر شد و سخت گریست و صورت مبارك برگونه غلام گذاشت تا به جهانیان بفهماند كه ارزش معنوى این برده هم چون ارزش فرزندش على اكبر است ، و ثابت كند كه او از همه تعلقات براى خدا و در راه خدا رهید و از مصادیق بارز

 فانى لا اعلم اصحاباً خیراً من اصحابى

 شد .

آرى ، حضرت حسین (علیه السلام) یارانى را در جهان به خوبى آنان و بهتر از آنان سراغ نداشت .

 

برگرفته از کتاب با كاروان نور به نویسندگی استاد حسین انصاریان

چهارشنبه 26/10/1386 - 19:16
دعا و زیارت
 

بسم الله الرحمن الرحیم

امام ششم (علیه السلام) به معاویة بن وهب فرمود :

. . . وَمَنْ یَدْعُوا لِزُوَّارِهِ فِى السَّماءِ اَكْثَرُ مِمَّنْ یَدْعُو لَهُمْ فِى الاَْرْض.

« . . . و آنان كه براى زائران حسین در ملكوت دعا مى كنند ، بیش از دعا كنندگان در زمین هستند .»

 

برگرفته از کتاب با كاروان نور به نویسندگی استاد حسین انصاریان

چهارشنبه 26/10/1386 - 19:15
دعا و زیارت
 

بسم الله الرحمن الرحیم

ابو ثمامه صائدى از یاران امام حسین (ع)

نام مباركش عمرو بن عبد اللّه صائدى و از دلاوران و شجاعان قبیله هَمْدان ، و از پیروان و شیعیان خاص امیر مؤمنان (علیه السلام) بود ; و در همه امور و مشاهد و مجاهدت ها با ولى اللّه الاعظم ، صاحب ولایت كلیّه و جانشین بلافصل رسول اسلام (صلى الله علیه وآله)همراهى داشت ; و ملازم ركاب سرور عارفان و امام عاشقان و چراغ روح پاكان بود .

پس از شهادت امیر مؤمنان با همه وجود و خالصانه و عاشقانه در محضر حضرت مجتبى (علیه السلام)قرار گرفت و جانانه از آن حضرت در امور دین و دنیا متابعت كرد .

پس از هلاكت معاویه و قرار گرفتن آن نابكار در چاه هاویه شیعیان از جمله ابوثمامه در خانه سلیمان بن صرد خزاعى گرد آمدند و به وسیله نامه از حضرت حسین (علیه السلام) براى آمدن به كوفه براى مبارزه با امویان و تشكیل حكومت اسلامى دعوت كردند تا به دل گرمى نامه هاى آنان ، نماینده ویژه آن حضرت ، جناب مسلم بن عقیل در كوفه مستقر شد .

به روایت فقیه بزرگ و محدث سترگ و دانشمند كم نظیر ، شیخ مفید در كتاب ارشاد ، ابوثمامه براى مسلم بن عقیل اسلحه مى خرید و ابزار جنگ فراهم مى ساخت و در این كار كوششى چشم گیر و سعى كامل و تلاش جامع داشت ، و اموالى كه براى مسلم مى آوردند به دستور جنابش به وسیله ابوثمامه ، هزینه تهیه اسلحه و ساز و برگ جنگى مى شد .

ابن اثیر در كتاب خود معروف به كامل مى گوید : چون ابن زیاد وارد كوفه شد و یاران مسلم به سرپرستى او آماده مبارزه با آن جرثومه پلیدى و فساد شدند ، مسلم بن عقیل ابوثمامه را به سرپرستى یك بخش از چهار بخش لشگر خود به سوى آن غدّار نابكار گسیل داشت و پرچمى به نام ابوثمامه برافراشت و او را سردار قبیله هَمْدان و تمیم نمود .

ابوثمامه دلاور ، آن رزمنده جنگ آور عبیداللّه بن زیاد را در قصر دارالاماره محاصره كرد ، و چندان كه توانست در این محاصره پافشارى ورزید . و نیت و اراده اش این بود كه آن دشمن خدا را با همه عوامل و دست یارانش از پاى در آورد ، ولى حیله گرى ابن زیاد و ترس مردم كوفه ، مسلم را غریب و تنها گذاشت ، و او را به ناچار در تاریكى شب به خانه طوعه كشانید ، و ابوثمامه هم پس از بىوفایى مردم و عقب نشینى آنان ، از مبارزه با دشمنان خدا در قبیله خود پنهان شد .

ابن زیاد به جستجوى ابوثمامه برخاست ، و در این زمینه اصرار و پافشارى داشت ; و اگر به او دست مى یافت بى درنگ آن انسان والا را به سخت ترین مرحله دچار شكنجه و سپس او را قطعه قطعه مى كرد . ولى آن عارف عاشق ، و صادق پاك دل و وضو گرفته از چشمه عشق ، در كمال شجاعت و بدون واهمه به صورتى پنهان از راه و بیراه از كوفه بیرون آمد و خود را میان راه به معشوق ابدى و امام حقیقى و مطلوب واقعى اش حضرت حسین (علیه السلام)رسانید و دل از غم دنیا و آخرت رهانید ، و به همه جهانیان ثابت كرد كه در هر شرایطى ، و در هر موقعیتى مى توان صراط مستقیم را طى كرد ، و به دامان معشوق آویخت ، و گوى سعادت و خوشبختى دنیا و آخرت با كوششى اندك و زحمتى خالصانه و بى درنگ به دست آورد .

طبرى و دیگران روایت كرده اند : چون عمر سعد با ارتش نحس خود به كربلا رسید ، مى خواست فرستاده اى را نزد حضرت حسین (علیه السلام) گسیل دارد ، تا راز آمدن آن حضرت را به آن سرزمین بفهمد ، ولى افراد لشگر از رفتن نزد آن جناب امتناع مى كردند و عذر و بهانه مى آوردند كه ما با نامه نوشتن از او دعوت به كوفه كردیم و حیا مى كنیم به عنوان سفارت نزد او رویم !

كثیر بن عبداللّه شعبى به پا خاست و گفت : مرا انتخاب كن تا نزد حسین بروم و پیغامت را به او برسانم و اگر بخواهى سر بریده اش را نزدت بیاورم !

عمر سعد گفت : نمى خواهم سربریده اش را بیاورى فقط نزد او برو و بگو براى چه به این سرزمین آمده اى ؟

او به جانب حضرت حسین (علیه السلام) روانه شد . ابو ثمامه وقتى چشمش به كثیر بن عبداللّه افتاد روى به حضرت حسین (علیه السلام) كرد و گفت :

یا اباعبداللّه ! همانا شریرترین و بى باك ترین مردم به سوى شما مى آید ، سپس به سرعت به سوى كثیر بازگشت و سر راه بر او گرفت و به او فرمان داد : شمشیرت را بگذار آنگاه نزدیك بیا .

كثیر گفت : نه به خدا سوگند تو را نمى رسد كه این سخن با من گویى ، من هرگز اسلحه خود را از خود جدا نمى كنم ، من پیام آورى از سوى ابن سعد هستم ، اگر مى خواهى با همین صورت پیامم را برسانم وگرنه بازگردم .

ابوثمامه گفت : من اجازه نمى دهم با اسلحه به محضر مولایم برسى ، پیامت را به من بگو تا من به مولایم برسانم ، تو مرد فاسق و فاجر و خونریزى هستى و لیاقت رسیدن به محضر حسین را ندارى .

كثیر برآشفت و دشنام داد و مراجعت كرد .

در بیشتر كتاب هاى مقتل آمده : در گرماگرم روز عاشورا ، در حالى كه دو بخش از یاران حضرت حسین (علیه السلام) به شرف شهادت رسیده بودند و جز اندكى باقى نبودند ابوثمامه وسط میدان جنگ و كنار شهیدان به خون خفته به محضر حضرت حسین (علیه السلام) آمد و گفت :

یا ابا عبداللّه ! نَفسى لك الفِداء . إنى أرى هؤلاء قَد اقْتَرَبُوا مِنْكَ وَلا وَاللّه لاتُقتَل حتّى اقتل دونَك إنشاءَ اللّه ، وَاُحبُّ أن ألقى رَبّی وَقدْ صَلّیتُ هَذِه الصَّلاةِ قَدْ دَنى وَقْتُها .

اى ابا عبداللّه ! جانم فدایت ، اگر چه پرچم مقاتلت افراخته اند ، و تنور جنگ افروخته اند ، به خدا سوگند تو كشته نشوى تا من به خون خود نغلطم ، دوست دارم خدایم را دیدار كنم در حالى كه این نمازى كه وقتش رسیده با جماعت با تو بگذارم ! !

قالَ : فَرَفَعَ الحُسینُ رَأسَهُ ثم قَالَ : ذَكرتَ الصَّلاةَ جَعَلَكَ اللّهُ مِنَ المُصَلّینَ الذّاكِرینَ ، نَعَمْ هذا أوّلُ وَقتها . ثُمَّ قالَ سَلُوهُمْ أنْ یَكُفُّوا عَنّا حَتّى نُصَلّی .

امام (علیه السلام) سر به جانب آسمان برداشت و فرمود : ابوثمامه آرى ، هنگام ظهر است خدا تو را از نمازگزاران به حساب آورد كه وقت نماز را متذكر شدى ، اكنون از این مردم بخواهید كه مهلت دهند تا ما به نماز قیام كنیم ، سپس جنگ را ادامه دهیم .

 

حبیب بن مظاهر در برابر لشگر یزید آمد و فریاد برداشت : آیا شرایع اسلام را از یاد برده اى ؟ آیا از جنگ و قتال باز نمى ایستى تا ما اقامه نماز كنیم ؟ و پس از نماز جنگ را ادامه دهیم ؟

حصین بن نمیر فریاد برداشت : یا حسین ! هر چه مى خواهى نماز به جاى آر كه نماز تو مورد پذیرش خدا نیست ! !

حبیب فریاد برداشت : اى فرزند زن شراب خوار ! آیا نماز تو پذیرفته مى شود و نماز فرزند رسول خدا به درگاه خدا قبول نمى شود ؟ !

دیگر اصحاب نیز پاسخى دندان شكن به دشمن دادند ، از پى این گفتگو جنگ سختى درگرفت كه حبیب بر اثر آن به شرف شهادت نایل آمد .

ابو ثمامه پس از اداى نماز خوف آماده جان فشانى شد ، به محضر حضرت حسین (علیه السلام)عرض كرد :

إنّی قَدْ هَمَمتُ أنْ الْحِق بِأصحابی وَكَرِهْتُ أنْ أتَخَلَّفَ وَأراكَ وَحیداً مِنْ أهْلِكَ قَتیلاً ، فَقالَ الحُسَینُ (علیه السلام) : تَقَدَّم یَا أباثُمامة فَإنّا لاحِقُونَ بِكَ عَنْ سَاعَة :

همانا من آماده شده ام كه خود را به یارانم برسانم و به آنان ملحق شوم ، و دوست ندارم كه از راهى كه آن بزرگواران رفتند باز بمانم و مرا طاقت نیست كه تو را این گونه غریب و بى مدد كار یا مقتول ببینم ، حضرت فرمود : اى ابوثمامه ! قدم پیش بگذار كه ما هم به همین نزدیكى به شما ملحق خواهیم شد .

در این هنگام ابوثمامه چون سیل سراشیب و شیر مهیب خود را به سپاه دشمن زد و از چپ و راست بر آن روبهان بى ریشه و اساس حمله برد و گروهى را به خاك هلاك انداخت ، تا بر اثر جراحت زیاد به لقاء اللّه پیوست .

در زیارت ناحیه مقدسه آمده :

السَّلامُ عَلى أبی ثُمَامة عَمْرو بْنِ عَبدُاللّهِ الصَّائِدی .

 آرى ، او ثابت كرد كه مى توان نماز واجب را در میدان هر حادثه سنگین و خطرناكى گرچه پاى از دست دادن جان باشد حتى با جماعت به جاى آورد . و ثابت كرد كه در دل همه سختى ها مى توان شیعه واقعى و پیرو امام زمان خود بود . و ثابت كرد كه مى توان در سخت ترین موقaعیت ها از حق دفاع كرد ، و در برابر دشمن غدّار ایستاد ، و با او تا فروش جان به حضرت جانان و رسیدن به لقاى حضرتش ، و قرار گرفتن در جنّت ذات مقابله كرد .

برگرفته از کتاب با كاروان نور به نویسندگی استاد حسین انصاریان

سه شنبه 25/10/1386 - 21:28
دعا و زیارت
 

بسم الله الرحمن الرحیم

عابس بن شبیب شاكرى از یاران امام حسین (ع)

این بزرگ مرد حقّ و حقیقت ، از رجال شیعه و رئیس قبیله خود و شجاع بمعنى الكلمه و سخنور و خطیب و پارسا و شب زنده دار بود .

ابوجعفر طبرى مى گوید : مسلم وقتى وارد كوفه شد رجال شهر و مردم شیعه براى ملاقات او به خانه مختار گرد آمدند . او هم نوشته امام را بر آن ها قرائت مى كرد . آنان از شوق مى گریستند . عابس در یكى از آن جلسات از جاى برخاست و بدین صورت داد سخن داد :

اى فرستاده حضرت حسین (علیه السلام) ! راستى را من نه از این مردمان خبرت مى دهم و نه از اندیشه ایشان آگاهى دارم و نه از طرف آن ها وعده فریب آمیزت مى دهم ، ولى به خدا قسم من خبرى كه از خودم مى دهم و مى گویم بر آن دل نهاده ام و آخرین تصمیم را گرفته ام ، هرگاه و بیگاه كه مرا صدا زنید اجابتتان مى كنم . به همراهتان با دشمنانتان مى جنگم . براى آن كه نگذارم هیچ صدمه اى به شما نزدیك شود ، تا دم مرگ و نفس آخر كه خدا را ملاقات كنم در برابرتان شمشیر مى زنم و مراد و مقصودى هم از این كار ندارم و چیزى نمى جویم جز آنچه نزد خداست .

این گونه سخنرانى عابس در برابر مسلم در آن انجمن ، هم خدمت به مافوق است و هم به مادون و هم به همگنان وظیفه مى آموزد و زبان به دهان آنان مى گذارده ، دستور به آن ها مى دهد و حرارت مى بخشد .

براى مافوق همین گونه سخن ، كار چندین داعى و مبلّغ را انجام مى دهد . معلوم است خطیب لشگر بلكه كشور ، اگر اعتماد به نفس را به پایه اى رساند كه گفت : با تنهایى هم باید پیش رفت ، و اكتفا به حقیقت را به پایه رسانید كه گفت : این گونه هدف براى جان نثارى كافى است ، در منطقه مردانگى و برازندگى جوّ اعتماد به نفس را ایجاد مى كند ، و به اهتزاز این جوّ از امواج شجاعت و هنر و رشادت ، دیگران و خود را در عالم زندگى جدیدى وارد مى كند و بر حسّ اعتماد مى افزاید و گوینده را در فداكارى پیشرو خواهد كرد . یعنى كم یا بیش مردم را به دنبال خود مى كشاند ، و اگرچه خود او نظرى به این گونه اغراض نداشته باشد به ناچار ، آن ها را وادار مى كند كه آنان نیز بر رشادت برخیزند ، سخن بگویند و اقدام كنند .

اینجا چون عابس تكیه به حقیقت داشت براى اقدام خود جز اعتماد به نفس را لازم نشمرده ، گفت : اعتماد به دیگرى در مقام خدمت به حقیقت لازم نیست و نباید هم باشد ، براى اقدام ، در آغاز اعتماد به نفس باید و بس ، و در بهره بردارى از وجود در انجام ، اكتفاى به احراز حقیقت باید و بس . رشیدانه گفت : در اقدام ، كمكى لازم نیست جز نفس ، و در بهره بردارى از عمر ، جز به فضیلت نظرى نباید داشت .

وقتى مردم با مسلم بیعت كردند و زمانى كه از خانه مختار به خانه هانى منتقل شد نامه اى براى حضرت حسین (علیه السلام) نوشت و همراه عابس به مكّه فرستاد .

در هنگامه عاشورا كه تنور جنگ گرم شده و بعضى از اصحاب شهید شدند ، عابس شاكرى همراه شوذب آماده دفاع از حقّ شد . با شوذب گفتارى عجیب دارد .

در آتش فشان جنگ تو گویى انفجار آتش فشانى از حكمت است . در میان جنگ هاى هوایى و دریایى و خشكى و سواره و پیاده ، جنگ تن به تن از همه خطرناك تر است ، و آن هنگامى رخ مى دهد كه كارد به استخوان رسیده باشد و در آن موقع عقل از سر مى پرد ، و ضبط نفس و حكومت داخلى از بین مى رود ، و اگر حكمى مختصر در نفرات باقى بماند از دایره حفظ جان بیرون نیست ولى اصالت رأى باقى نخواهد ماند .

اینك بنگریم گوینده یك نفر حكیم است در پیراهن سلحشور ، یا سلحشورى در پیراهن حكمت ؟

گویا كوه حكمت منفجر شد ، عابس فرمود : اى شوذب ! امروز مى خواهى چه كنى ، چه بسازى ؟

به پاسخ گفت : چه مى سازم ؟ به همراه تو پیش روى پسر دختر پیامبر جنگ مى كنم تا كشته شوم .

عابس گفت : گمانم به تو همین گونه بود ، حالیا كه تكلیف معلوم شد ، پیش افتاده در مقابل ابوعبداللّه فداكارى كن ، تا با كشته شدن چون تو احتساب كند ، هم چنان كه به جان نثاران دیگرش احتساب كرده و من نیز به كشته دادن چون تو احتساب كنم .

احتساب یعنى چه ؟ مرگ عزیزى را بیند و داغ او را در حساب خدا آورد و از خدا عوض بگیرد .

عابس بعد از آن گفت وگویى كه با شوذب كرد ، رو به امام آمد ، پیش روى حضرت ایستاده و به قصد وداع سلام كرد و با جوشش وفا خطاب به حضرت عرضه داشت :

اى ابوعبداللّه ! آگاه باش به حقّ خدا در پشت زمین ، نه خویش و نه بیگانه ، نه دور و نه نزدیكى دارم كه عزیزتر یا محبوب تر از تو باشد ، اگر مقدور بود كه براى دفع ظلم و دفاع از این ستم و جلوگیرى از كشته شدنت ، چیزى عزیزتر از جان و خونم صرف كنم البتّه مى كردم .

شاهد باش كه من همانا بر هدایت تو و هدایت پدرت استوارم و بر آن رفتم .

سپس پیاده با شمشیر برهنه به جانب آن مردم رفت . احدى را جرأت آمدن به میدان او نبود .

این معنى براى پسر سعد سنگین بود .

فرمان سنگ باران داد و فریاد زد : با سنگ بدنش را درهم بشكنید .

پس از آن فرمان از هر جانب سنگ بارانش كردند . او وقتى چنین دید ، زره را از تن و كلاه خود را از سر به عقب انداخت و سپس بر آن دیوانگان جهنّمى حمله كرد .

راوى مى گوید : به خداوندى خدا دیدمش كه بیشتر از دویست نفر از این مردم را در جلوى شمشیرش پراكنده مى كرد و مى تاراند ، بالاخره در میانه اش گرفتند ، جنگ سختى در گرفت تا او را كشتند و سرش از تن بریدند .

محدّث سماوى مى گوید : از سرهاى بریده اصحاب امام ، سه سر بریده را پیش پاى حسین پرتاب كردند :

اول : سر عبداللّه بن عمیر .

دوم : سر عمر بن جناده كه مادرش آن را برگرفت و گفت : احسنت اى میوه دلم !

سوم : سر سربلند عابس ، چون آن هنگام كه كشته شد سرش از تن بریده شد ، جمعى گرد سرش با هم منازعه كردند و عمر سعد كشمكش آن ها را فیصل داد ، سپس سر را نزد حسین پرتاب كرد ! !

برگرفته از کتاب با كاروان نور به نویسندگی استاد حسین انصاریان

سه شنبه 25/10/1386 - 21:28
دعا و زیارت
 

بسم الله الرحمن الرحیم

یزید بن ثبیط عبقسى از یاران امام حسین (ع)

او از شیعیان پاك دل و از دوستان ابو الاسود دوئلى و در قبیله خود از بزرگان بوده و مورد سلام حضرت مهدى ( عج ) در قائمیّات است .

ماریّه سعدیّه دختر سعد ، در شهر بصره از شیعیانى بود كه در تشیّع سخت و استوار بود . همواره خانه او مجمعى براى شیعه بود كه در آن گرد آمده الفت مى گرفتند و حدیث بازگو مى كردند و سخن مى شنودند و مى سرودند .

به پسر زیاد در كوفه خبر رسید كه : حسین آهنگ عراق دارد و اهالى عراق با او در مكاتبه اند .

به كارگزار خود در بصره فرمان داد كه دیده بانان بگمارد و راه را بر آینده و رونده بگیرد .

ابن ثبیط عبقسى تصمیم گرفت كه به قصد حضرت حسین (علیه السلام) از بصره بیرون بیاید . ده پسر داشت ، آن ها را دعوت كرد كه با او همراه شوند و فرمود : آیا كدام یك از شما با من پیشاپیش بیرون خواهید آمد ؟

دو نفر از آن ها « عبداللّه و عبیداللّه » دعوت او را پذیرفتند . پس با یاران و همگنان خود كه با او در خانه ماریّه سعدیّه بودند گفت : من عزم جزم كرده ام و خواهم رفت . از شما كه با من خواهد آمد ؟

آنان گفتند : ما از اصحاب پسر زیاد هراس داریم .

این مرد بزرگ به آنان فرمود : امّا من به خدا قسم همین كه ببینم پاى شترم به سر زمین سخت استوار و آشنا شود دیگر باكى از تعقیب نخواهم داشت ، هر كه خواهد گو مرا دنبال كند .

این بزرگ مرد با ادهم بن امیّه و بلند همّتان دیگر از بصره بیرون شتافتند ، و به سوى مكه رفتند . محبوب خود را آنجا ندیدند . از مكّه بیرون آمده راه بیابان هاى دور دست را پیش گرفته تا خود را به حضرت حسین (علیه السلام)رساندند .

یزید بن ثبیط پس از استراحت در بنه خود ، قصد دیدار امام كرد و به كوى حضرت حسین روان شد . از طرف دیگر امام هم به جستجوى او رفته تا در بنه و آسایشگاه او وارد شد ، و آنجا به انتظار او نزول اجلال فرمود . به عرض حضرت رساندند كه یزید به دیدن شما رفته . امام در بنه او به انتظار بازگشت وى نشست « زهى مهر و یگانگى ، زهى بزرگى و بزرگوارى » .

بارى ابن ثبیط به منزل حضرت كه رسید و شنید كه امام به سراغ او بیرون رفته است به منزل خود باز گشت تا وقتى به منزل رسید و چشمش به جمال كشتى نجات افتاد این آیه را خواند .

 بِفَضْلِ اللَّهِ وَبِرَحْمَتِهِ فَبِذلِكَ فَلْیَفْرَحُوا . . . ) .

] این موعظه ، دارو ، هدایت و رحمت [ به فضل و رحمت خداست ، پس باید مؤمنان به آن شاد شوند كه آن از همه ثروتى كه جمع مى كنند ، بهتر است .

خواندن این آیه بدان ماند كه به خود گوید : من و این دولت !

باور از بخت ندارم كه تو مهمان منى *** خیمه سلطنت آنگاه سراى درویش

خلاصه این كه نه از بخت ماست ، بلكه فقط از فضل خداست كه یار در منزل ماست .

پس از قرائت آیه به امام سلام كرد و روبروى حضرت نشست و قصدش را از آمدن كه جان فشانى در محضر حضرت است بیان كرد .

امام او را دعاى خیر فرمود سپس بنه و خرگاهش را ضمیمه خیمه هاى حسینى كرد .

از امام جدا نشد تا در فضاى ملكوتى جانبازى قرار گرفت . دو پسرش در حمله اول شهید شدند و خودش در مبارزه تن به تن به وصال جانان رسید .

این مرد بزرگ از دعوتى كه در ابتدا از هم قطاران كرد و از پافشارى خود و سر بر شتافتن از كوى حقیقت و از سفر دور و دراز خود به سوى حضرت حسین (علیه السلام) و از تربت آرام خود پیامى مى دهد كه : من چون منش اشرافیّت را در دریاى حقیقت انداختم ، به دولت هم قطارى با شهیدان كوى حسین رسیدم . در راه قدر دانى از آن سرچشمه نور و منبع فضیلت آن قدر كوشیدم كه هفت نفر را به همراه خود به توفیق دولت شهادت رساندم . هان اى مردم ! نباید هراس و وحشت جلوگیر راه مقصد شود ، بیابان دور و دراز و بى آب و آبادانى را در راه حقیقت بزرگ مشمارید .

و بمانند سروشى مى گوید : براى موقع شناسى موقعى بهتر از فداكارى و صدق در راه حقیقت نیست .

سر غیرت فرو نارند مردان پیش نامردان *** اگرچه از قفا از من جدا سازند آن سر را

زهى مردان كه اندر بیعت فرزند پیغمبر *** گر افتد دستشان از تن دهند آن دست دیگر را

زهى اصحاب باهمّت كه پیش نیزه و خنجر *** براندازند از تن جوشن و از فرق مغفر را

نهنگانى كه بهر تشنه كامان تا برند آبى *** شكافند از دم شمشیر صد دریاى لشگر را

شهادت بود صهبایى درون ساغر خنجر *** زهى مستان كه بوسیدند و نوشیدند ساغر را

برگرفته از کتاب با كاروان نور به نویسندگی استاد حسین انصاریان

سه شنبه 25/10/1386 - 21:27
دعا و زیارت
 

بسم الله الرحمن الرحیم

حر بن یزید ریاحى قسمت دوم

در حالى كه قصدش رسیدن به حسین بود دست بر سر گذاشت و به ناله گفت : بار خدایا ! به سوى تو انابه دارم ، دست توبه بر سرم گذار كه من دل اولیاى تو و اولاد دختر پیامبرت را آزردم .

همینكه نزدیك شد بر حسین (علیه السلام) سلام كرد و گفت :

خدا مرا فدایت كند ، اى پسر رسول خدا ! من آن همراهت هستم كه تو را حبس كرده ، از مراجعتت مانع شدم ، در راه پا به پاى تو آمدم تا خود را به پناهگاهى نرسانى و بعد به تو سخت گرفتم تا پیاده ات كردم و در این مكان هم تو را دچار مضیقه كردم ، اما به حقّ خدایى كه جز او خدایى نیست گمان نمى كردم كه این مردم سخن و پیشنهادهاى تو را قبول نكنند و كار را با مثل تویى به این پایه برسانند . . .

اكنون براستى آمده ام ولى توبه كار و فداكار ، تا پیش رویت بمیرم ، اكنون برنامه مرا توبه مى بینید ؟

امام فرمود :

« آرى ، خداوند توبه پذیر است ، توبه ات را قبول مى كند و تو را مورد عفو و آمرزش قرار مى دهد . تو همان حرّى چنان كه مادرت نامت نهاده تو حرّى در دنیا و آخرت » .

امام صادق (علیه السلام) مى فرماید :

« حرّ به فرزندش بكیر اشاره كرد كه در پى من باش .امام فرمود : كیست ؟ عرض كرد : فرزندم . فرمود : خدا از من به شما جزاى خیر بدهد . آنگاه حرّ به فرزندش فرمان حمله داد و گفت : بر اینان كه جرثومه نفاقند و قاتل ذریّه پیامبر حمله كن « بارك اللّه فیك » كه من نیز در پى توام » .

پسر رشیدش پس از آن كه دست و پاى امام را بوسید با امام و پدر وداع كرد و به دشمن حمله برد .

پدر ، خدا را شكر كرد و از پسر هم سپاسگذارى نمود ، كه خداوند توفیقشان داد از گروه ستمكاران جدا شدند .

پسر ، حمله شدیدى كرد و تعدادى را به خاك انداخت ، سپس به پدر مراجعه كرد و طلب آب نمود . پدر گفت : صبر و شكیبایى پیشه كن ، برگرد به لشگرگاه . بازگشت تا به شرف شهادت رسید . حرّ به كشته او نظر انداخت و گفت : خدا را حمد كه بر تو منّت نهاد شهید پیش روى امام خود شدى و در كوى شهیدان آرمیدى .

این است آن درسى كه تمام مردم باید از این پدر و پسر بگیرند . این است پند و موعظه اى كه براى تمام جهانیان عملا بیان شده است .

خود را با یاران حضرت حسین (علیه السلام) همراه و همسو و همراز كنیم ، تا به خیر دنیا و آخرت برسم ، كه جدا زیستن از این چهره هاى آسمانى ، غیر خزى دنیا و عذاب آخرت براى انسان باقى نمى گذارد .

در این مرحله از نوشتار چه نیكوست كه نمونه اى چند از آن عرشیان فرش نشین ، و ملكوتیان به صورت انسان ، و غرق شدگان در دریاى عشق حضرت جانان ، معرّفى شوند .

لازم است قبل از تماشاى چهره معنوى آن فداكاران بى بدیل ، و جانبازان بى نظیر ، و آراستگان به تمام حسنات ، و به دور از همه سیّئات به آیاتى چند از سوره مباركه صف كه اصول و اساس حیات آنان را تشكیل مى داد و مزدى كه حضرت دوست در برابر عمل به آن اصول وعده داده ، اشاره كنیم .

 یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلَى تِجَارَة تُنجِیكُم مِنْ عَذَاب أَلِیم * تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَرَسُولِهِ وَتُجَاهِدُونَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ بَأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ ذلِكُمْ خَیْرٌ لَكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ 

اى اهل ایمان ! آیا شما را به تجارتى راهنمایى كنم كه شما را از عذابى دردناك نجات مى دهد ؟ * به خدا و پیامبرش ایمان آورید ، و با اموال و جان هایتان در راه خدا جهاد كنید ; این ] ایمان و جهاد  [اگر ] به منافع فراگیر و همیشگى آن  [معرفت و آگاهى داشتید ، براى شما ] از هر چیزى [ بهتر است .

از ایمان به خدا و رسول الهى ، و جهاد با مال و جان در راه خدا تعبیر به تجارت شده ; زیرا در این تجارت بهره و سود است ، آن هم بهره و سود ابدى و منفعت جاوید و همیشگى .

سود این تجارت در دنیا حیات طیّبه و در آخرت جنّات نعیم است .

سود این تجارت اصلاح عقیده و عمل و اخلاق در دنیا و خشنودى و رضاى حقّ در آخرت است . این تجارتى است كه وجود مقدّس حضرت حقّ به آن دلالت فرموده ، و اصول آن را از باب رحمت و لطف در اختیار عباد و بندگان قرار داده است .

ایمان ، یعنى باور داشتن خدا و رسول ، آن باور داشتنى كه قیچى هیچ حادثه اى نتواند بین انسان و خدا و رسولش جدایى بیندازد .

ایمان ، یعنى نفى بت هوا ، و در هم شكستن بت وجود طاغوت ، و خلاصه تحقّق مفهوم لا اله الا اللّه در تمام شؤون حیات .

جهاد با مال و جان ، یعنى مال و ثروت و جان و روان را سخاوتمندانه در راه خدا در طبق اخلاص گذاشتن ، و با قدرت مال و جان ، از حقّ و حقیقت دفاع كردن .

این چهار واقعیت یعنى یقین داشتن به حقّ و رسول حقّ و جهاد با مال و جهاد با جان ، كه معلول انصاف و بصیرت و كرامت و تواضع و خاكسارى و روشن بینى است ، در یاران حضرت سید الشهداء (علیه السلام)جلوه كامل و جامع داشت .

امام و یارانش در ایمان و جهاد سرآمد مردم عالم و اسوه همه جهانیانند .

امام و اصحابش در میدان امتحان و آزمایش ایمان و جهاد عالى ترین نمره قبولى از حضرت ذو الجلال گرفتند و در تمام برنامه هایى كه بر اساس قرآن داشتند سرافراز و پیروز شدند .

برگرفته از کتاب با كاروان نور به نویسندگی استاد حسین انصاریان

سه شنبه 25/10/1386 - 21:26
دعا و زیارت
 

بسم الله الرحمن الرحیم

حضرت صادق (علیه السلام) فرمود :

«رسول خدا و على مرتضى و فاطمه زهرا و امامان (علیهم السلام) براى زائر حسین (علیه السلام)دعا مى كنند»

برگرفته از کتاب با كاروان نور به نویسندگی استاد حسین انصاریان

سه شنبه 25/10/1386 - 21:25
دعا و زیارت
 

بسم الله الرحمن الرحیم

زمینه های قیام سید الشهداء(علیه السلام) 4

خلفا و بدعت ها

از جمله مسائلی که در سیر جامعه اسلامی پس از رسول خدا(ص) به سوی انحطاط ، نقش اساسی داشت بدعت­هایی بود که توسط خلفا صورت گرفت. اولین بدعتی که بعد از رحلت رسول خدا(ص) رخ داد، مخالفت با سنت آن حضرت در مورد خلافت علی(ع) بود. با قرار گرفتن خلافت در دست سیاستمداران دنیاطلب، احکام الهی یکی پس از دیگری جای خود را به بدعت­ها و پدیده­های جدید داد.

هرچه فاصله مردم با زمان رسالت بیشترمی­شد، بدعت­ها گسترده تر و عمیق­تر شده و با حاکمیت امویان، تخلف از کتاب و سنت، بسیار رواج پیدا کرد به نحوی که اسلام را وارونه و نفهمی­های خود را به جای اسلام معرفی کردند.امام حسین(ع) درباره آنها فرمود:

"ان هولاء قد لزموا طاعه الشیطان و ترکوا طاعه الرحمن و اظهروا الفساد و عطلوا الحدود و استاثروا بالفیئ و احلوا حرام الله و حرموا حلاله"(4)

« آگاه باشید! این مردم ملازم اطاعت شیطان شده و اطاعت خدا را ترک کرده­ و فساد را آشکار و حدود را تعطیل و فیء و بیت المال را به خود اختصاص داده و حلال خدا را حرام و حرام او را حلال کرده اند .»

 

برگرفته از سایت استاد حسین انصاریان (بخش مقالات استاد) به نشانی Erfan.ir

سه شنبه 25/10/1386 - 21:25
دعا و زیارت
 

بسم الله الرحمن الرحیم

داستانى بسیار عجیب از نافع بن هلال از یاران امام حسین (ع)

خبرى است از شیخ مفید ، آن فقیه بزرگ و متكلّم برجسته و شخصیت كم نظیر :

وقتى كه حضرت حسین (علیه السلام) در كربلا نزول اجلال كرد ، در میان یارانش نافع بن هلال بیشتر از همه به ملازمت حضرت اختصاص داشت ، به ویژه در مواقعى كه بیم غافل گیرى مى رفت ; زیرا آن سرو بینا ، احتیاط كار و آگاه به سیاست مى بود.

حضرت حسین (علیه السلام) شبى از خیمه گاه بیرون آمده به سوى هامون قدم مى زد تا دور شد . نافع ، شمشیر خود را به خود آویخته و پیاده شتاب كرد تا خود را از پشت سر به حضرت رسانید ، دید كه امام پیچاپیچ صحرا و گردنه ها و تپه و ماهورى كه بر اطراف خیمه گاه مشرف است رسیدگى مى كند .

نافع مى گوید : آن حضرت به پشت سر نگاهى كرد مرا دید فرمود : كیست این مرد ، هلالى ؟

گفتم : آرى ، خدایم به قربانت كند بیرون آمدن تو این نابهنگام ، رو به سمت لشگرگاه این یاغى سركش ، مرا بیقرار ساخت .

فرمود : نافع ! من بیرون آمدم كه به این تل ها رسیدگى كنم ، مباد آن روزى كه شما به آن ها و آن ها به شما حمله مى كنند ، از این برآمدگى ها كمین گاهى براى خیمه گاه ما و هجوم دشمن شود .

سپس مراجعت كرد با وضعى كه دست چپ مرا میان دست خود گرفته بود و همى فرمود : همانست ، همانست به ذات خدا سوگند ، وعده اى است كه خُلف در آن نیست .

سپس فرمود : اى نافع ! آیا این راه را نمى گیرى و بروى ؟ مابین این دو كوه را بگیر و جان خود را نجات ده ، از همین وقت شروع كن .

نافع خود را در قدم هاى امام انداخت و گفت : در این صورت باید مادر براى نافع شیون كند . یعنى مگر نافع مرده باشد و زنده نباشد ، آقاى من این شمشیر و این اسب كه با من است از این كار سرپیچ است ، من به حقّ آن خدایى كه به وجودت بر سرم منّت گذاشته از تو مفارقت نمى كنم و جدا نخواهم شد تا شمشیر و اسب من از سرد و گرم من هر دو خسته و وامانده شوند .

سپس امام از من جدا شده و در سراپرده خواهرش داخل شد . من پهلوى چادر ایستادم به امید این كه زود از آنجا بیرون آید . خواهرش از او استقبال كرده برایش متكّایى گذاشت . آن حضرت نشست و به گفت وگوى آهسته و سخن سرّى با او شروع كرد ، اما قدرى نگذشت كه گریه گلوگیر خواهرش شد ، و به او گفت : اى واى برادرم ! من قربانگاه تو را مشاهده كنم و به پاسبانى  زنان  مبتلا باشم ؟ ! این مردم را مى شناسى و آگاهى كه چه كینه دیرینه با ما دارند ؟ این پیش آمد امر بس بزرگى است ، به من سنگین است قربانگاه این جوانان و ماه هاى بنى هاشم .

بعد گفت : اى برادر ! آیا از اصحاب خود نیات آنان را استعلام كرده اى ؟ من از آن مى ترسم كه در هنگام از جا جستن و اصطكاك سر نیزه ، تو را وا گذارند .

امام به گریه افتاد و فرمود : آگاه باش ! هان به خدایم قسم ! آن كه مى باید در آن ها هست ، رسیدگى كرده ام ، در آنان جز مردان مرد ، سرفراز ، سربلند ، پُر غیرت ، بى اعتنا به مظاهر دنیوى ، مملوّ از غضب به دشمن ، خورده بین ، دوراندیش ، پُر عمق ، گردن فراز ، سینه سپر كن نیست ! به آن اندازه پیش پاى من به مرگ مأنوسند كه طفل به  مادر .

وقتى كه نافع این را شنید از سوز به گریه افتاد و برگشت . راه خود را به سمت خیمه حبیب بن مظاهر قرار داد ، حبیب را دید نشسته ، به دستش شمشیرى است كه از غلاف كشیده .

به حبیب سلام داد و بر در خیمه او نشست .

حبیب گفت : نافع ! چه تو را از منزل بیرون آورده ؟ مى گوید : آنچه شده بود براى حبیب بازگو كردم .

حبیب گفت : آرى ، به خدایم سوگند اگر انتظار فرمان خودش در بین نبود ، این لشگر را هر آینه مهلت نمى دادم و همین امشب با این شمشیر به چاره آن ها مى پرداختم .

نافع گفت : اى حبیب ! من از حسین جدا شدم با وضعى كه وى نزد خواهرش مى بود و خواهرش در رنج و اضطراب بود ، گمان مى كنم زن ها متوجّه شده باشند ، و در فغان و ناله با او در همراهى اند ، آیا تو راهى دارى كه همین امشب یارانت را جمع آورى كنى و روبروى زنان حرم سخنانى به دلدارى آنان بگویى كه دل آنان آرام گیرد ؟ زیرا من چنان از دختر على بى قرارى دیدم كه من نیز بى قرارم .

حبیب گفت : مطیعم هر چه خواهى .

پس حبیب از میان چادر بیرون آمده و به یك ناحیه ایستاد كه هویدا باشد . نافع پهلویش ایستاد . همراهان را صدا زد . آنان نیز از منزل هایشان سر بیرون آوردند . وقتى كه جمع شدند به بنى هاشم گفت : چشم شما بیدار مباد .

پس یاران را مخاطب كرده و گفت :

اى اصحابِ حمیّت ، شیران روز سختى ! این نافع است كه همین ساعت مرا با خبر از چنین و چنان كرده ، خواهر و اهل حرم و باقى عیالات آقاى شما را به این وضع دیده كه اشك مى ریخته و گریه مى كرده اند ، و گذاشته آمده ، خبرم كنید شما به چه خیالید ؟

آنان شمشیرها را برهنه كرده ، عمّامه ها را بر زمین زدند و گفتند : اى حبیب ! آگاه باش هان به حقّ آن خدایى كه به واسطه این مهبط ، ما را اسیر منّت خود كرده ، اگر این مردم بخواهند خود را پیش بِكشند سرهاشان را درو مى كنیم ، و آنان را با خوارى به مرده هاى گذشته شان ملحق مى نماییم ، و وصیّت پیامبر را درباره پسران و دخترانش حفظ مى كنیم .

حبیب گفت : بنابراین از پى من بیایید .

خود روان شده و زمین را ندیده و دیده در نوردید ، همى زیر پاى گذاشت و آنان به دنبالش مى دویدند ، تا مابین طناب هاى خیمه هاى حرم ایستاده صدا برداشت :

اى اهل حرم پیامبر ! اى بانوان ما ! اى معاشر آزادگان پیامبر خدا ! این است شمشیرهاى برّان ، جوانمردان شما عهد و پیمان بسته اند كه غلاف نكنند مگر در گردن هر كس كه خیال اذیّت شما را داشته باشد ، و این است سر نیزه هاى غلامان شما ، قسم خورده اند جاى ندهند مگر در سینه آن كه بخواهد انس شما را بهم زند.

حضرت حسین (علیه السلام) فرمود : یا آل اللّه ! شما هم براى تشكّر از آنان در برابر ایشان قرار بگیرید .

اهل حرم بیرون آمدند . ندبه مى كردند و همى مى گفتند : اى پاكان و پاك مردان ! اگر دست از حمایت دختران فاطمه بكشید چه عذر دارید ؟ آن وقتى كه ما به دیدار جدّمان پیامبر برسیم و به او از این پیش آمدى كه بر ما نازل شده شكایت كنیم ، و او بپرسد كه : آیا حبیب و یاران حبیب حاضر نبودند ، نشنیدند ، ندیدند ؟

گفت : قسم به خدا كه جز او خدایى نیست اصحاب آماده شدند كه اگر موقع سوارى است سوار شدند و اگر جنگ ، جنگ كنند !!

برگرفته از کتاب با كاروان نور به نویسندگی استاد حسین انصاریان

دوشنبه 24/10/1386 - 13:20
دعا و زیارت
 

بسم الله الرحمن الرحیم

نافع بن هلال از یاران امام حسین (ع)

نافع سید و سرور و آقا ، از اشراف ، شجاع ، قارى قرآن ، نویسنده معارف ، از حَمَله حدیث محمد و آل محمد ، از اصحاب امیرالمؤمنین (علیه السلام) ، و در جنگ هاى سه گانه حضرت حاضر در معركه و در اوج جهاد فى سبیل اللّه بود .

پیش از كشته شدن مسلم بن عقیل ، از كوفه رو به حسین (علیه السلام) آورد . سفارش كرده بود كه اسبش را به نام كامل غلامش از دنبال او بیاورد . آن عاشق وارسته با پاى پیاده چندین فرسخ راه به استقبال امام آمد تا به امام رسید ، و به همراه حضرت برگشته به كربلا آمد .

ابن شهر آشوب مى گوید : وقتى كه حرّ بن یزید كار را بر حضرت حسین سخت گرفت ، آن حضرت در برابر یارانش به سخن ایستاد و فرمود :

امّا بعد ، پیش آمد كار این شد كه مى بینید ، با آن كه باور كردنى نبود ، دنیا خود را به ناشناسایى زده ، روى گرداند و این روش ناستوده ، خود را ادامه خواهد داد ، از عمر ما هم چیزى باقى نمانده ، زندگانى جز پشیزى نمى ماند ، یا جز چراگاهى پر وزر و وبال و زهرآگین نیست .

آیا نمى بینید حقّ را كه به آن عمل نمى شود ، و باطل را كه از آن جلوگیرى نمى گردد ; پس مؤمن باید به دیدار خدا رغبت داشته باشد . من مرگ را سعادت مى دانم و بس ! و زندگى با ستمگران را خستگى مى دانم و بس .

اِنّى لا اَرى الْمَوْتَ اِلاّ سَعادَةً وَلا الْحَیاةَ مَعَ الظّالِمینَ اِلاّ بَرَماً

نافع ، در برابر سخنان امام سخنى مى پردازد كه شعاعى مانند برق از آن مى جهد . تیره گى ها و كدورت هایى را كه در آن هامون هولناك زندگى ، همراهان را احاطه نموده از بین مى برد ، راه و روش بزرگان جهان و خط سیر آزاد مردان را مى نماید و مى گوید : باید این راه را بى دغدغه پیش گرفت و رفت . چون معنى و معنویّت در بنیان آن شخص شریف كامل بود ، در ابراز و پرداخت سخن ، او را در ردیف اوّل قرار مى داد .

براى تسلیت دل سردار ، از ناحیه یك تن فداكار ، تنها این گونه گفتار مى باید كه كدورت ها را از خاطر محو كند و اطمینان بدهد ، و در عین آن كه رشادت و شجاعت به درجه خلاّقیت در آن یافت شود ، لطافت نیز از آن ، قطره قطره بچكد و مهر و عاطفه در آن موج زند .

نافع بدینگونه داد سخن داد :

اى فرزند رسول خدا ! تو خود آگاهى و مى دانى كه جدّ تو رسول خداى مقدورش نشد شهد محبّتش را به این مردم بنوشاند ، و به آن پایه كه دوست داشت به امر و فرمان او برگشت كنند . تحقیقاً كسانى از این مردم دو دل و منافق بودند كه به یارى ، وعده اش مى دادند ، و در دل خیال غدر و مكر مى داشتند ، پیش رو مى آمدند با سخنانى و قیافه اى شیرین تر از عسل ، و در پشت سر به رفتارى مى پرداختند تلخ تر از حنظل ، تا این كه خداى او را از میان ما براى خویشتن برگرفت و برد . و باز میدانى و آگاهى كه پدر تو على كه ما در ركابش بودیم ، تا بود ، در گرفتارى هایى بمانند این گرفتارى ها بود ، به همان تفصیل كه مردمانى جدّاً به یاریش برخاسته به اتّفاق ، یك دل و یك جهت شدند ، و به همراهش با پیمان شكنان جمل « ناكثین » و كجروان صفّین « قاسطین » و از بیرون شدگان نهروان « مارقین » جنگیدند ، و مردم دیگر خلاف ورزیدند تا این كه اجل به سراغش آمد و به سوى رحمت و رضوان خدا رفت و تو امروز نزد ما ، به چنان وضع گرفتارى ، لكن هر كس پیمان خود را شكست و نیّت و اراده را كه لباس مردانگى است از خود دور كرده و از قامت خود بدر آورده ، با جان خود دشمنى كرده و جز به نفس خود ضرر نمى زند ، و خدا ما را از او بى نیاز مى كند « تو با چنین كس كارى ندارى و بمانند او نیازمند نیستى » . اینك ما را بردار و با رشد و سربلندى بى درد سر و منّت ، بى سنگینى و زحمت ببر اگر خواستى به مشرق و اگر هم خواستى به مغرب ; زیرا به خداوندى خدا ما از مقدّرات خدا هراسى نداریم ، و از دیدار خدا روگردان نیستیم ، بد نكرده ایم كه روى دیدار نداشته باشیم ; بنابراین بر سر نیّات خود ایستاده و به پاى بینش خود استواریم . طرح دوستى مى ریزیم با هر كه با تو سر دوستى داشته باشد ، دشمنى مى كنیم با هر كه با تو دشمنى كند .

نافع در روز عاشورا با شور و شوقى خاص به دشمن حمله برد ، علاوه بر تعدادى زخمى دوازده تن از مردان عمر سعد را كشته و بر زمین انداخت و به خاك مذلّت كشید .

لشگر به قصد جان او از جا كنده شدند ، بر سرش ریختند ، به دورش چرخیدند ، سنگ اندازها سنگباران و تیراندازها تیر بارانش كردند ، تا آن كه دو بازوى او را شكستند ، پس از آن او را دستگیر كرده به اسارت گرفتند ، شمر او را نگاه داشت و با همراهى یاران آلوده اش او را خواهى نخواهى بردند تا نزد عمر سعد رساندند .

عمر به او گفت : اى نافع ! خدایت بفریاد رسد چه وادارت كرده كه با خود چنین كردى ؟ به چه خیال و براى چه این وضع را به روزگار خود آوردى ؟

نافع با رشادت گفت : پروردگار مى داند كه چه مراد و مقصودى داشتم .

مرد دیگرى از همراهان عمر سعد چون نگاه كرد به خون هایى كه سیل آسا بر صورت و موى نافع روان بود ، به طور دلسوزى گفت : آیا خودت را نمى بینى كه چه به سرت آمده ؟

نافع ، آن مرد رشید ، گویى عجز را نمى فهمید و رقّت دشمن را به خود نمى دید ، غیرتمندانه به پاسخ او گفت : به خدایم قسم كوشش خودم را كرده ام ، دوازده مرد از شما كشته ام به جز آنان كه زخمى كرده ام ، خودم را در كوشش ملامت نمى كنم ، اگر بازو و دست برایم باقى مانده بود اسیرم نمى گرفتید .

شمر به عمر سعد گفت : اصلحك اللّه او را به قتل برسان .

عمر گفت : تو او را آورده اى اگر مى خواهى تو بكش .

شمر شمشیر از غلاف كشید . نافع به او گفت : هان به خدا قسم اگر تو از مسلمانان بودى البته بر تو بزرگ مى آمد كه نزد خدا قاتل ما باشى ، خداوند را سپاس مى گویم كه مرگ ما را به دست اشرار خلقش قرار داد . سپس به دست شمر آن رو سیاه ازل و ابد شهید شد !

 

برگرفته از کتاب با كاروان نور به نویسندگی استاد حسین انصاریان

دوشنبه 24/10/1386 - 13:20
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته