اي كاش بودي تا اين جاده ها با آمدن تو بي انتها تر مي شد
مي داني كه؟
زمزمه هاي دلتنگي من با آمدن تو به پايان مي رسد
و شبنم چشمانم به گلهاي پژمرده مي نشيند
تو رفتي
و من ماندم ويك دنيا تنهايي
دوستاي خوبم مطالب من از دفتر دل خودمه ، شعار نيست ، پس با نظراتون دلگرمم كنيد تا بتونم بازم بنويسم
با تشكر از همه ي شما. نگار
چه زيباست به خاطر تو زيستن
و براي تو ماندن ، به پاي تو مردن و به عشق تو سوختن
و چه تلخ و غم انگيز است دور از تو بودن، براي تو گريستن و به عشق
وصال تو نرسيدن
اي كاش مي دانستي بدون تو مرگ گوارا ترين زندگيست. بدون تو و به
دوراز دستهاي مهربانت زندگي چه تلخ وناشكيباست.
اي كاش مي دانستي مرز خواستن كجاست
و اي كاش ميديدي قلبي را كه فقط براي تو مي تپد
حرفها را گاه نمي توان گفت
من لحظه هاي با تو بودن را در اشك هايم تداعي مي كنم
و عطر نفسهاي تو را در بند بند وجودم مي طلبم .........
كاش مي دانستي كه دنيا با تمام وسعتش بي تو جايي براي ماندن ندارد
دوستاي خوبم نظر يادتون نره
محبت را ز ماهي بايد آموخت چو از آبش جدا سازي بميرد
اي خدا سهم من از عشق زخمي كاري است
خون دل بر گونه هايم جاريست
من تمام هستيم را در نبرد با سرنوشت، در تهاجم با زمان آتش زدم كشتم... من ز مقصد ها پي مقصود هاي پوچ افتادم. تا تمام خوبها رفتند و خوبي ماند در يادم. من به عشق منتظر بودن همه صبر و قرارم رفت..... بهارم رفت ، عشقم مرد ، يارم رفت
نظر يادتون نره
اي دوست دلت هميشه زندان من است
آتشكده ي عشق تو از آن من است
آن روز كه لحظه ي وداع من و توست
آن شوم ترين لحظه ي پايان من است
.....................................................
دوستاي خوبم مطالب من براي يه دل عاشقه . پس عاشقاش نظر بدن
شمع داني به دم مرگ به پروانه چه گفت
گفت اي عاشق بيچاره ، فراموش شوي
سوخت پروانه ولي خوب جوابش را داد
گفت طولي نكشد تو نيز خاموش شوي
...................................................
پروانه به شمع بوسه زد و بال و پرش سوخت
بيچاره از اين عشق سوختن آموخت
فرق منو پروانه در اين است
پروانه پرش سوخت ولي من جگرم سوخت
بر سنگ قبر من بنويسيد خسته بود. اهل زمين نبود ، نمازش شكسته بود بر سنگ قبر من بنويسيد ، پا ك بود چشمان او كه دائما از اشك شسته بود . بر سنگ فبر من بنويسيداين درخت عمري براي هر تبر و تيشه دسته بود بر سنگ قبرمن بنويسيد كل عمرش را پشت دري كه باز نمي شد مانده بود...........
در گذرگاه زمان
خيمه شب بازي دهر
با همه تلخي و شيريني خود مي گذرد
عشقها مي ميرند
رنگ ها رنگ دگر مي گيرند
و فقط خاطره هاست
كه چه شيرين و چه تلخ
دست ناخورده به جاي مي ماند
لطفا نظر بديد . با تشكر. نگار