• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 181
تعداد نظرات : 140
زمان آخرین مطلب : 4357روز قبل
دانستنی های علمی
بسيجي عاشق كربلاست، و كربلا را تو مپندار كه شهري است در ميان شهرها و نامي است در ميان نام‌ها. نه، كربلا حرم حق است و هيچ‌كس را جز ياران امام حسين (ع) راهي به سوي حقيقت نيست. كربلا، ما را نيز در خيل كربلاييان بپذير. ما مي‌آييم تا بر خاك تو بوسه زنيم و آن‌گاه روانه‌ي ديار قدس شويم. سید شهیدان اهل قلم سید مرتضی آوینی بر قامت بی سر شهیدان صلوات
شنبه 3/9/1386 - 19:23
دانستنی های علمی
بسمه تعالی شهادت نامه شهید خلیل رحیم پور « الذین امنوا و هاجروا و جاهدوا فی سبیل الله باموالهم و انفسهم اعظم درجةً عند الله و اولئک هم الفائزون » شکر و سپاس خداوندی را که به ما جان داد تا فدای دینش کنیم و شکر خداوندی را که به ما امامی عطا فرمود و بوسیله این امام ، ما را براه راست هدایت فرمود. خداوندا ! ما عاشقانه در راه تو قدم برداشته ایم و تمام شدائد و سختیها را با یاد تو و با نام تو به جان قبول کرده ایم. خداوندا ! ما را در این راه یار و مددکار باش ، خداوندا ! تو را به پهلوی شکسته حضرت زهرا (سلام الله علیها) کارهای ما را قربةَ الی الله قبول فرما. خداوندا ! کارهای ما را دور از ریا و فخر و حسد و بخل وکبر قبول فرما و شیطان را از ما دور و محبت اهل بیت (علیهم السلام) را برقلب ما بیانداز و زیاد فرما. ای برادران و خواهرانی که وصیت نامه من و دیگران را می خوانید و یا می شنوید ، کمی در مورد این وصیت نامه ها تعقّل و تفکّر کنید. آن شهدائی را که می شناختید ، زمانی با شما بودند و تا دیروز در نماز جماعتها ، در راهپیمائی ها در محله درمدرسه در کارخانه با شما بودند. ولی الان از جمع شما دور هستند. از همه شما برادران می خواهم که دراینجا کمی فکر کنید از خود سئوال کنید که اینها ( شهداء ) که رفتند ، روی چه هدفی رفتند؟ وما که زنده ایم چه باید بکنیم؟ چرا آمده ایم؟ چرا خلق شده ایم؟ کجا خواهیم رفت؟ چه باید کرد؟ چه راهی را باید رفت؟ خود فکرکنید و خود جواب دهید. بر قامت بی سر شهیدان صلوات
جمعه 2/9/1386 - 17:19
دانستنی های علمی
(( بسم الله الرحمن الرحيم )) اللهم صل علي علي بن موسي الرضا المرتضي الامام التقي النقي و حجتك علي من فوق الارض و من تحت الثري الصديق الشهيد صلواة كثيرة تامة زاكية متواصلة متواترة مترادفة كافضل ما صليت علي احد من اوليائك
پنج شنبه 1/9/1386 - 17:28
دانستنی های علمی
اوایل سال 72 بود و گرماى فكه. در منطقه عملیاتى والفجر مقدماتى، بین كانال اول و دوم، مشغول كار بودیم. چند روزى مى شد كه شهید پیدا نكرده بودیم. هر روز صبح زیارت عاشورا مى خواندیم و كار را شروع مى كردیم. گره و مشكل كار را در خود مى جستیم. مطمئن بودیم در توسلهایمان اشكالى وجود دارد. آن روز صبح، كسى كه زیارت عاشورا مى خواند، توسلى پیدا كرد به امام رضا(ع). شروع كرد به ذكر مصائب امام هشتم و كرامات او. مى خواند و همه زار زار گریه مى كردیم. در میان مداحى، از امام رضا طلب كرد كه دست ما را خالى برنگرداند، ما كه در این دنیا هم خواسته و خواهشمان فقط باز گردان این شهدا به آغوش خانواده هایشان است و... هنگام غروب بود و دم تعطیل كردن كار و برگشتن به مقر. دیگر داشتیم ناامید مى شدیم. خورشید مى رفت تا پشت تپه ماهورهاى روبه رو پنهان شود. آخرین بیل ها كه در زمین فرو رفت، تكه اى لباس توجهمان را جلب كرد. همه سراسیمه خود را به آنجا رساندند. با احترام و قداست، شهید را از خاك در آوردیم. روزى اى بود كه آن روز نصیبمان شده بود. شهیدى آرام خفته به خاك. یكى از جیب هاى پیراهن نظامى اش را كه باز كردیم تا كارت شناسایى و مداركش را خارج كنیم، در كمال حیرت و ناباورى، دیدیم كه یك آینه كوچك، كه پشت آن تصویرى نقاشى از تمثال امام رضا(ع) نقش بسته، به چشم مى خورد. از آن آینه هایى كه در مشهد، اطراف ضریح مطهر مى فروشند. گریه مان درآمد. همه اشك مى ریختند. جالب تر و سوزناكتر از همه زمانى بود كه از روى كارت شناسایى اش فهمیدیم نامش «سید رضا» است. شور و حال عجیبى بر بچه ها حكمفرما شد. ذكر صلوات و جارى اشك، كمترین چیزى بود. شهید را كه به شهرستان ورامین بردند، بچه ها رفتند پهلوى مادرش تا سرّ این مسئله را دریابند. مادر بدون اینكه اطلاعى از این امر داشته باشد، گفت: «پسر من علاقه و ارادت خاصى به حضرت امام رضا(ع) داشت...». بر قامت بی سر شهیدان صلوات
پنج شنبه 1/9/1386 - 15:35
دانستنی های علمی
 آب هویچ با بستنی پس از فتح خرمشهر، در پایگاه قدس هوایی - نزدیکی های پاسگاه زید - مستقر بودیم . در گردان شهید فتاحی به فرماندهی "حسن یاریاب" . توی گروهان "بهمن کدخدایی" فرمانده دسته بودم . جلوی خط ما، عراقی ها در مرحله اول عملیات بیت المقدس (فتح خرمشهر) تعدادی ماشین مثل ایفا، جیب و ... بر جای گذاشته و فرار کرده بودند . بهمن کدخدایی - فرمانده گروهان - در کارهای نظامی واردتر از همه ما بود . من و یکی دیگر از بچه ها را هر شب بر می داشت می رفتیم از خط می گذشتیم و یکی از این ماشین های عراقی را می آوردیم . در کنار ماشین های دشمن، یک تانک هم مانده بود که برجک نداشت . برجک تانک را برداشته و ورق کشیده بودند و به جای نفر بر استفاده می کردند. روزی بهمن گفت : - امشب می ریم اون تانک رو می آریم! با تعجب گفتم : - ما که بلد نیستیم! بهمن گفت : - نگران نباش . یه کاریش می کنیم. منتهی دلم برای آوردن تانک چندان قرص نبود و شک و تردید داشتم. همان روز دو نفر آمدند توی خط ما که می گفتند از قرار گاه کربلا آمده ایم. بعد پرسیدند : از بر و بچه های تبریز کسی اینجا هست ؟ خودمان را معرفی کردیم که ما بچه تبریز هستیم . آنها هم خودشان را معرفی کردند. یکی "احد علافی" بود و یکی هم "حبیب پاشایی" . اینها را که دیدم دل و جراتم بیشتر شد. اول از همه برای شان آوردن چند تا ماشین دشمن را گفتیم و بعد هم موضوع آوردن تانک را . احد علافی وقتی شنید که چند شب است مرتب می رویم ماشین می آوریم، گفت: - اشکالی نداره . برین بیارین. همان شب سه نفر رفتیم. "رحیم "، من و بهمن . تا رسیدیم به تانک دیدم بهمن واردتر از آن است که فکرش را می کردم . تانک را روشن کرد. حرکت کردیم و آوردیم پشت خاکریز خودمان . حالا دیگر تانک مال ما شده بود. صبح حسن یاریاب - فرمانده گردان - به ما سه نفر گفت : - این تانک رو ببرین عقب تحویل تیپ بدین. تیپ عاشورا به تازگی شکل گرفته بود و فقط شنیده بودیم که فرمانده تیپ هم شخصی به نام "مهدی باکری" است . ولی ندیده بودیمش. بر روی تانک غنیمتی، پرچم ایران زدیم. رحیم نشست روی یک گلگیر، من هم روی گلگیر دیگر . بهمن هم راننده تانک بود. پایین تر از سه راهی خرمشهر، از جایی که پاسگاه قدس هوایی می خورد به جاده اهواز، "بنه" تدارکاتی تیپ بود. مسئولیت بنه هم با "علی اکبر دانشور" بود. گفته بودند مقر تیپ عاشورا هم آن جاست . از جاده اهواز که افتادیم این طرف تابلوئی خودش را نشان داد که بر رویش نوشته بودند: بنه تدارکاتی تیپ عاشورا. وقتی تانک وارد محوطه بنه شد، گرد و خاکی بلند شد که بیا و ببین . نیروهای مستقر در بنه که متوجه حضور تانک شدند، همه شان ریختند بیرون و متعجب ما را نگاه می کردند . بهمن تانک را در گوشه ای نگه داشت و پریدیم پایین. یک ساعت و نیم توی راه بودیم و از بس گرد و غبار به سر و روی مان نشسته بود که کسی ما را از صورت مان نمی شناخت مگر این که از سیرت مان می شناخت . گرمای اردیبهشت ماه جنوب کلافه مان کرده بود و لب های مان خشک شده بود. زبان در دهان مان نمی چرخید . بر و بچه های بنه همه شان از سنگرها بیرون آمده بودند و دور و بر تانک می پلکیدند . خودمان را معرفی کردیم. وقتی شناختند، قبل از همه چیز گفتیم تشنه ایم و آب می خواهیم. با آب خنک که خودمان را سیراب کردیم، تازه فهمیدیم که کجای دنیا ایستاده ایم! همین جوری که با بچه ها صحبت می کردیم و ماجرای آوردن تانک را شرح می دادیم، یک برادری هم آمد پیش ما . یکی از بچه ها گفت: - ایشان آقا مهدی باکری است فرمانده تیپ . سلام و احوالپرسی کردیم . رو به من پرسید: - این تانک رو کی آورده؟ دستم را گرفتم طرف بهمن . او هم گفت : با کمک این دو برادر . اسم های مان را پرسید . توی دلم گفتم کارمان تمام است! بعد با دستش جیب لندکروزی که در فاصله ای از ما نگه داشته بود نشان داد و گفت: - برین سوار شین . داخل ماشین تمیز بود . ما هم پیچیده در گرد و غبار، حیف مان می آمد با آن سر و وضع داخل ماشین به این تمیزی بنشینیم. ولی دستور فرمانده تیپ بود. بعد از ما، راننده جیب آمد. کولر ماشین را روشن کرد. خنک شدیم . بعد هم آقا مهدی آمد سوار جیپ شد و به راننده گفت: حرکت کن! ما سه نفر عقب نشسته بودیم و آقا مهدی هم جلو نشست. مسیر حرکت به طرف اهواز بود. به دوستانم گفتم : - ما رو می بره اهواز از اون جا سوار قطار می کنه و می فرسته تبریز . آنها هم چیزی نگفتند . نمی دانستم چه سرنوشتی در انتظارمان است. تا اهواز نه ما حرفی زدیم، نه آقا مهدی و نه راننده. وقتی وارد شهر شدیم، ماشین یک راست رفت طرف راه آهن . به بهمن و رحیم اشاره کردم که نگفتم می بره راه آهن؟ آنها هم مات و متحیر نگاه می کردند . دیگر من فقط به تبریز فکر می کردم که با چه رویی بر می گردم ! ماشین یک لحظه از فلکه جلوی راه آهن پیچید رفت مقابل مغازه بستنی فروشی نگه داشت. آقا مهدی پیاده شد رفت بستنی فروشی . ما هم مبهوت به صورت هم زل زده بودیم . پس از چند دقیقه با سه لیوان مخلوط آب هویج با بستنی در دستش برگشت. به هر کدام از ما سه نفر یک لیوان مخلوط داد و بر گشت برای خودش و راننده هم دو لیوان آب آورد! مخلوط ها را که آقا مهدی آورد فهمیدم که کارمان درست بوده . کم کم زبان مان باز شد و شروع به صحبت کردیم. از خوشحالی قند توی دلم آب می شد. آقا مهدی اسم های مان را در دفتر چه ای یادداشت کرد و حرکت کردیم آمدیم مدرسه شهید براتی که ستاد تیپ در اهواز بود. به یکی از نیروهای تدارکات گفت: - به این برادران خدمت کن، کمپوتی - کنسروی ... بعد با اتوبوس می رن جلو از آقا مهدی جدا شدیم و عصر بر گشتیم خط . در حالی که هنوز مخلوط آب هویج با بستنی در دهانم مزه می داد. یاد آوری : * بهمن کد خدایی بعدها که معاون گردان تخریب لشکر عاشورا بود، شهید شد. * احد علافی از جانبازان جنگ تحمیلی بود که در اثر عوارض شیمیایی شهید شد. * حبیب پاشایی بعدها به تیپ عاشورا پیوست و در عملیات مسلم بن عقیل شهید شد. بر قامت بی سر شهیدان صلوات
چهارشنبه 30/8/1386 - 16:8
دانستنی های علمی
اولین دیدار حدود دو ماه از عملیات والفجر مقدماتی می گذشت. در ظاهر هیچ خبری نبود الا همان کارهای هر روز و هر شب مان رزم شبانه، پیاده روی و... از طرفی ماموریت نیروهای بسیجی که سه ماه بود و یک جا اعزام شده بودیم، تمام شده بود. بی آنکه در این سه ماه به مرخصی برویم. بنا براین درخواست تسویه حساب می کردند. یکی دانش آموز بود و دیگری دانشجو و آن یکی کاسب و... مسئله درخواست تسویه حساب نیروهای بسیجی جدی شد و خبر به گوش مسئولین هم رسید. چند روز به همین حال سپری شد. تا این که یک روز فرماندهان گردان اعلام کردند که فردا فرمانده لشکر در مراسم صبحگاه سخنرانی خواهد کرد. خوشحال بودم. تا آن روز فرمانده لشکر را از نزدیک ندیده بودم. از طرفی هم آوازه اش همه جا پیچیده بود و دیدن چنین شخصی خالی از لطف نبود. مراسم صبحگاه روز بعد با حضور گردان های علی اکبر و حر در محوطه گردان علی اکبر، توی دشت عباس بر گزار شد. بعد از اتمام مراسم معمول هر روز، آقا مهدی به جمع ما پیوست. بچه ها بلافاصله دور ایشان حلقه زدند و آن عبد صالح خدا را همانند نگینی در میان گرفتند. آقا مهدی باکری، که همه دنیایش عشق به بسیجی ها بود و نقش حساس و سرنوشت نیرهای بسیجی را در جنگ به وضوح لمس می کرد، ابتدا در رابطه با اهمیت حضور نیروهای بسیجی و خالی نکردن جبهه از نیرو، اطاعت محض از ولایت فقیه و وضعیت جبهه های جنگ برای مان صحبت کرد و بعد گفت: - به من اطلاع داده شده که ماموریت عده ای از برادران بسیجی تمام شده و قصد تسویه حساب دارن. من از این برادران 10 روز مهلت می خوام. اگه در این مدت عملیاتی بود، که با هم به نبرد دشمن می ریم وگرنه انشاالله تسویه می کنین و برمی گردین به خونه هاتون. این خبر برای برادران رزمنده ای که چند ماهی چشم انتظار عملیات بودند، خبر خوشحال کننده ای بود و به عنوان اعلام آمادگی، فریاد تکبیر از دل و جان بر آمده بچه ها دشت عباس را پوشاند. و چقدر این خبر برای بچه ها جالب و امیدوار کننده بود. در طول سال های دفاع مقدس، رزمندگان اسلام به امید روزی که در عملیات شرکت خواهند کرد، لحظه شماری می کردند. شب حمله، برای رزمندگان اسلام شب حماسه و ایثار و شب نیل به آمال و آرزوها محسوب می شد. شبی که خیلی ها در برابر حضرت حق، مقام عبودیت را به سرحد کمال می رساندند. از آن روز شور و شوق عجیبی در بین رزمنده ها حاکم گردید و روزشماری معکوس آغاز شد. بچه ها آرام و قرار نداشتند. تمام حرکات و سکنات نیروها بیش از پیش رنگ خدایی به خود گرفته بود. توی چادرها و سنگرها موضوع صحبت بچه ها از تسویه حساب، خانه و مدرسه به عملیا ت، شهادت، شهید و... تغییر یافته بود. هر روزی که سپری می شد، آمادگی نیروها چه از لحاظ روحی و معنوی و چه از جنبه نظامی، بیشتر می شد و در شوق شرکت در عملیات سر از پا نمی شناختند. تا این که روز یازدهم طبق وعده آقا مهدی حرکت نیروها جهت عزیمت به منطقه عملیاتی "والفجر یک" آغاز گردید و چند روز بعد هم عملیات با اقتدار و صلابت نیروهای لشکر عاشورا و دیگر رزمندگان اسلام به وقوع پیوست. حسین شاهدخطیبی * دشت عباس در جبهه جنوب که در عملیات فتح المبین آزاد شد و سال های 61 و 62 محل استقرار لشکر 31 عاشورا از آذربایجان شرقی بود. * عملیات "والفجر یک" به تاریخ 20/1/62 در منطقه فکه - شرهانی انجام گرفت. بر قامت بی سر شهیدان صلوات
سه شنبه 29/8/1386 - 22:33
دانستنی های علمی
گرمای 40 درجه ظهر تابستان همه را کشانده بود داخل چادرها. از شدت گرما توی پادگان دزفول بیرون از چادرها و سنگرها پرنده پر نمی زد. همگی درحال استراحت بودیم. گه گاه از بیرون صدایی می آمد و چرتم را برهم می زد. حس می کردم صدایی مثل صدای برخورد قوطی کنسرو و کمپوتی است که می آید. یکی دو بار بی خیال شدم اما صدا قطع نشد. به نظر می آمد که کسی به این قوطی ها لگد می زند یا پرت شان می کند که این صداها می آید. رفتم بیرون. هیچ کس نبود. برگشتم داخل چادر باز همان صدا آمد. کنجکاو شدم و به کمین نشستم که ته و توی قضیه را در بیاورم. دیدم یکی در میان چادرها می گردد و قوطی های کنسرو و کمپوت را که به صورت آشغال در محوطه ریخته شده است، یک جا جمع می کند و بعد می برد در چاله ای پشت خاکریز دفن شان می کند. سرش به کار خودش گرم بود. انگار که از این لذت می برد. به چادر ما که رسید، دیدم آقا مهدی باکری فرمانده لشکر 31 عاشورا است. بر قامت بی سر شهیدان صلوات
سه شنبه 29/8/1386 - 10:55
خانواده
ای شهید! ای آنکه بر کرانه ابدی و ازلی وجود نشسته ای! دستی برآور و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را از این منجلاب بیرون کش. سید شهیدان اهل قلم سید مرتضی آوینی
دوشنبه 28/8/1386 - 17:0
دانستنی های علمی
بسم الله الرحمن الرحیم ای خوشا با فرق خونین در لقاء یار رفتن سر جدا ، پیکر جدا در محفل دلدار رفتن معبودا در حالی این شهادت نامه را می نویسم و خود را برای لقاء و دیدارت آماده می سازم که میدانم اصلاً لایق شهادت نیستم و از زمانی که بحد بلوغ رسیده ام تا بحال، معاصی و نافرمانیهای بیشماری انجام داده ام و روزها و شبها را با غفلت گذرانیده و از یاد تو غافل مانده ام و عمرم را ضایع نموده ام. میدانم که با این اعمال سبک و پوچ، لایق جهنم و آتش سوزان غیر قابل تحمل هستم، ولی پروردگارا توخود شاهد بودی که هر گناهی از من سرزده از روی قصد و غرض نبوده، بلکه این دیو نفس اماره اعمال ناشایست را در نگاهم زیبا نشان میداد و فریبم می داد اما وقتی به یاد تو می افتادم طعم شیرین گناه به تلخی مبدل می شد و خود را مورد ملامت و سرزنش قرار داده و خجالت میکشیدم و حال با این امید به درگاهت روی آورده ام که درهای توبه ات را بر روی بندگان عاصی همچون من باز نموده ای و مورد لطف و رحمت و عفو خویش قرار میدهی. امیدوارم که گناهان مرا فردای قیامت در پیشگاه با عظمتت و در محضر شهداء و صدیقین به رُخَم نکشی و پرده از میان برمداری. ایزدا حمد و سپاست می گویم که مسلمان زاییده شدم و در گوشهایم شهادتین گفته شد و امیدوارم که مسلمان دنیا را ترک نمایم و حمد و سپاس که این بنده حقیر از فرق سر تا نوک پا گناهکار را در برهه ای از زمان آفریده ای که از نعمت عظمای رهبری و جهاد در راه دینت و بالاخره شهادت، که کمال انسان است، برخوردار باشم. معبودا حمد و سپاس بیکران که به این بنده عاصیت توفیق توبه نمودن و پشیمان شدن از معاصی عنایت فرمودی و همچنین توفیق آن دادی که در دانشگاه عظیم جبهه و حضرت ابا عبدالله الحسین (علیه السلام) که درسش انسانیت و آزادمردی است ومدرکش شهادت میباشد، حضور داشته باشم و باز حمد و سپاس بیکران که این بنده ات را قبول داشتی واز نعمت عظمای شهادت بی نصیبم ننمودی ومورد لطف وعنایت خویش قرار دادی. عزیزانم! امیدوارم در همه حال پشتیبان ولایت فقیه باشید و قدر این رهبر عظیم الشان که نایب بر حق حضرت ولی عصر (عج) میباشد بدانید و کارهائی نکنید که موجب آزردگی قلب نازنیشان شود و راه او را که راه انبیاء و اولیاء خدا و حضرت اباعبدالله الحسین (علیه السلام) است و فرمانها و دستورات اوکه همان دستورات قرآن و الهی می باشد بخوبی دریافت کرده و عمل نمایید و وحدت کلمه داشته باشید و از نفاق و تفرقه بپرهیزید که دین عزیز ما دین جدائی نیست و جنگ را سرلوحه کارهایتان قرار دهید که امام عزیز فرموده اند : امروز جنگ از فروع دین واجب تر است. وتقوای الهی پیشه کنید که بفرموده قرآن : بدرستی که بهترین شما نزد خدا با تقواترین شماست و از مردگان عبرت گیرید و به گورستانها زیاد بروید و به یاد مرگ باشید و از مرگ نهراسید که مرگ پلی بیش نیست. امیدوارم در تمام مراسمات مخصوصاً نماز جمعه و دعای کمیل و تشییع جنازه ها بخوبی شرکت نمائید و قدر خانواده های شهداء را بدانید که امام فرموده : خانواده های شهداء چشم و چراغ این ملتند. ذبیح الله عاصی محمد باقر معمار صادقی
دوشنبه 28/8/1386 - 16:50
دانستنی های علمی
مناجات شهدا خدایا، این بنده ی ضعیف و ذلیل و گناه کار تو می خواهد که او را ببخشی و بیامرزی و قلم عفو بر اعمال او بکشی. خدایا به من توفیق بده که به عهد خود که با تو بسته ام و هر بار با تکرار گناهان به آن عمل نکرده ام،این بار وفا نمایم. خدایا قسمت می دهم بر محمد و آل محمد(ص) قبل از اینکه مرا از این دنیا ببری،تمامی گناهانم را ببخش و به من آن قدر توانایی بده تا آخرین نفسی که زنده هستم بنده ی مخلص تو باشم و در راه تو و برای تو حرکت نمایم. خداوندا عاجزم و بیچاره،فقط امید به لطف و کرم وفضل تو دارم. خداوندا تو را سپاس که در زمانی و عصری زنده هستم که پس از عمری گناه و بیچارگی اکنون تحت لوای حکومت اسلامی زندگی می کنم و حال که دشمنان تو کمر به نابودی اسلام بسته اند در صف مجاهدان راه تو قرار دارم و از نعمت بزرگ شرکت در جنگ حق علیه باطل و اسلام و کفر برخوردارم... خدایا تو خود شاهدی که خلق تو را در سرتاسرعالم به بند کشیده اند و با انواع حیله های شیطانی بر آنها به نا حق حاکم شده اند و اکنون که بنده ای از بندگان تو و فرزندی از فرزندان پیامبر بزرگ تو برای برقراری حاکمیت قوانین تو با رهبری امت مسلمان ایران قیام نموده و چنین امتی را یکپارچه و یک صدا برای برافرازی پرچم لا اله الا الله به حرکت درآورده، گرگان و کفتاران تاریخ به این انقلاب و امت اسلامی حمله ور شده اند،پس به رزمندگان ما توانایی و قدرت رویارویی با حملات این درندگان تاریخ عطا فرما تا با پیروزی به لشگریان کفر صدامی باب فتح قدس را بگشایند و ضربۀ نهایی را بر پیکر جباران و ستمگران فرود آورند،زیرا تمام مستضعفان و دربندان اسارت کشیده شدگان چشم امید به این انقلاب دوخته اند... خدایا از تو می خواهم اگر در راه تو و به دست دشمنان تو کشته شدم، مرا به عنوان شهید در راهت بپذیری؛ زیرا که گناهانم زیاد است و طاعاتم اندک. از وصیت نامه سردار شهید احمد بابایی
سه شنبه 15/8/1386 - 17:17
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته