• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 837
تعداد نظرات : 1481
زمان آخرین مطلب : 5046روز قبل
خواستگاری و نامزدی

دست نایافتنی بزرگ

در دهكده مجاور مدرسه شیوانا زن و مرد فقیری بودند كه یك پسر كوچك بیشتر نداشتند. به خاطر بیماری و فقر زن و مرد به فاصله كمی از دنیا رفتند و پسر كوچكشان را با یك جفت گوسفند نر و ماده تنها گذاشتند. پسر كوچك نمی توانست شكم خود را سیر كند به همین خاطر گوسفندانش را برداشت و نزد شیوانا آمد. شیوانا در یكی از غرفه های مدرسه برای پسرك جایی درست كرد و محلی نیز برای گوسفندانش در اختیار او گذاشت. اهالی دهكده شیوانا این پسر بچه فقیر را جدی نمی گرفتند و اغلب او را مسخره می كردند و بعضی از كودكان به او سنگ می زدند. اما شیوانا با این كودك بسیار مودب بود و با نام " دست نایافتنی كوچك" او را صدا می كرد. لقب " دست نایافتنی" برای كودك فقیر برای شاگردان مدرسه سنگین و بی معنا جلوه می كرد. آنها بارها سعی كردند این عنوان را در غیاب شیوانا مسخره كنند. اما به محض اینكه سر و كله شیوانا پیدا می شد هیچ كس جرات نزدیك شدن به دست نایافتنی را پیدا نمی كرد. سال ها گذشت. دست نایافتنی كوچك بزرك شد و برای ادامه تحصیلات علمی به پایتخت رفت. سال ها از این واقعه گذشت و روزی خبر دادند كه صنعت گری بزرگ كه تخصص خاص در درگاه امپراطور دارد،‌وارد دهكده شیوانا شده و سراغ استاد شیوانا را می گیرد. یك گروه محافظ صنعت گر را همراهی می كردند و مردم دهكده با احترام در مسیر راه او تا مدرسه ایستاده بودند. صنعت گر وقتی به مدرسه رسید و شیوانا را دید بلافاصله با فروتنی مقابل او روی زمین نشست و به او تعظیم نمود. شیوانا تبسمی كرد و دستانش را روی شانه صنعت گر گذاشت و خطاب به شاگردانش گفت: این جوان قبلاً نامش دست نایافتنی كوچك بود. اما از امروز به بعد من به او می گویم دست نایافتنی بزرگ! او با تلاش و پشتكار خود نشان داد كه دست نایافتنی شدن حتی اگر تدریجی باشد باز هم شدنی است!

دوشنبه 25/6/1387 - 15:56
خواستگاری و نامزدی

چون مرز نداشتی!

زنی جوان نزد شیوانا آمد و گفت كه بعد از ازدواج مجبور به زندگی مشترك با خانواده شوهرش شده است و آنها بیش از حد در زندگی او و همسرش دخالت می كنند. شیوانا پرسید: آیا تا به حال به سراغ صندوقچه شخصی كه تو از خانه پدری آورده ای رفته اند؟ زن جوان با نعجب گفت: البته كه نه! همه حتی همسرم می دانند كه آن صندوقچه متعلق به شخص من است و هر كسی كه به آن نزدیك شود با بدترین واكنش ممكن از سوی من رو به رو می شود. هیچ یك از اعضای خانواده همسرم حتی جرات لمس این صندوقچه را هم ندارند!
شیوانا تبسمی كرد و گفت: خوب! این تقصیر خودت است كه مرز تعریفی خودت را فقط به دیوارهای صندوقچه ات محدود كرده ای! تو اگر این مرز را تا دیوارهای اتاق شخصی ات گسترش دهی دیگر هیچ كس جرات نزدیك شدن به اتاقت را نخواهد داشت. شاید دلیل این كه دیگران خود را در ورود و دخالت به حریم تو محق می دانند این باشد كه تو مرزهای حریم خود را مشخص و واضح برایشان تعریف نكرده ای!

دوشنبه 25/6/1387 - 15:53
خواستگاری و نامزدی

دستان دعا كننده

این داستان به اواخر قرن 15 بر می گردد.
در یك دهكده كوچك نزدیك نورنبرگ خانواده ای با 18 بچه زندگی می كردند. برای امرار معاش این خانواده بزرگ، پدر می بایستی 18 ساعت در روز به هر كار سختی كه در آن حوالی پیدا می شد تن می داد. در همان وضعیت اسفباك آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از 18 بجه) رویایی را در سر می پروراندند. هر دوشان آرزو می كردند نقاش چیره دستی شوند، اما خیلی خوب می دانستند كه پدرشان هرگز نمی تواند آن ها را برای ادامه تحصیل به نورنبرگ بفرستد.
یك شب پس از مدت زمان درازی بحث در رختخواب، دو برادر تصمیمی گرفتند. با سكه قرعه انداختند و بازنده می بایست برای كار در معدن به جنوب می رفت و برادر دیگرش را حمایت مالی می كرد تا در آكادمی به فراگیری هنر بپردازد، و پس از آن برادری كه تحصیلش تمام شد باید در چهار سال بعد برادرش را از طریق فروختن نقاشی هایش حمایت مالی می كرد تا او هم به تحصیل در دانشگاه ادامه دهد.
آن ها در صبح روز یك شنبه در یك كلیسا سكه انداختند. آلبرشت دورر برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدن های خطرناك جنوب رفت و برای 4 سال به طور شبانه روزی كار كرد تا برادرش را كه در آكادمی تحصیل می كرد و جزء بهترین هنرجویان بود حمایت كند. نقاشی های آلبرشت حتی بهتر از اكثر استادانش بود. در زمان فارغ التحصیلی او درآمد زیادی از نقاشی های حرفه ای خودش به دست آورده بود.
وقتی هنرمند جوان به دهكده اش برگشت، خانواده دورر برای موفقیت های آلبرشت و برگشت او به كانون خانواده پس از 4 سال یك ضیافت شام برپا كردند. بعد از صرف شام آلبرشت ایستاد و یك نوشیدنی به برادر دوست داشتنی اش برای قدردانی از سال هایی كه او را حمایت مالی كرده بود تا آرزویش برآورده شود، تعارف كرد و چنین گفت: آلبرت، برادر بزرگوارم حالا نوبت توست، تو حالا می توانی به نورنبرگ بروی و آرزویت را تحقق بخشی و من از تو حمایت می كنم.
تمام سرها به انتهای میز كه آلبرت نشسته بود برگشت. اشك از چشمان او سرازیر شد. سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت: نه! از جا برخاست و در حالی كه اشك هایش را پاك می كرد به انتهای میز و به چهره هایی كه دوستشان داشت، خیره شد و به آرامی گفت: نه برادر، من نمی توانم به نورنبرگ بروم، دیگر خیلی دیر شده، ‌ببین چهار سال كار در معدن چه بر سر دستانم آورده، استخوان انگشتانم چندین بار شكسته و در دست راستم درد شدیدی را حس می كنم، به طوری كه حتی نمی توانم یك لیوان را در دستم نگه دارم. من نمی توانم با مداد یا قلم مو كار كنم، نه برادر، برای من دیگر خیلی دیر شده...
بیش از 450 سال از آن قضیه می گذرد. هم اكنون صدها نقاشی ماهرانه آلبرشت دورر، قلمكاری ها و آبرنگ ها و كنده كاری های چوبی او در هر موزه بزرگی در سراسر جهان نگهداری می شود.
یك روز آلبرشت دورر برای قدردانی از همه سختی هایی كه برادرش به خاطر او متحمل شده بود، دستان پینه بسته برادرش را كه به هم چسبیده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود، به تصویر كشید. او نقاشی استادانه اش را صرفاً دست ها نام گذاری كرد اما جهانیان احساساتش را متوجه این شاهكار كردند و كار بزرگ هنرمندانه او را " دستان دعا كننده" نامیدند.
اگر زمانی این اثر خارق العاده را مشاهده كردید،‌ اندیشه كنید و به خاطر بسپارید كه رویاهای ما با حمایت دیگران تحقق می یابند.  

دوشنبه 25/6/1387 - 15:51
خواستگاری و نامزدی

غلام عبداللّه مبارك

عطار نیشابورى مى گوید : عبداللّه مبارك غلامى داشت كه با او قرارداد بسته بود اگر قیمت خود را با كار كردن به من بپردازى من تو را آزاد خواهم كرد . روزى شخصى به عبداللّه گفت : غلام تو شبانه نبش قبر مى كند و كفن اموات را از بدن اموات بیرون مى آورد و به فروش مى رساند و از فروش كفن درهم و دینار به تو مى پردازد ! عبداللّه از این خبر بسیار غمگین شد . شبى بدون خبر غلام ، دنبال غلام رفت تا به گورستان رسید ، دید غلام وارد قبرى شد و با پوشیدن جامه اى بسیار كهنه و انداختن زنجیرى به گردن صورت بر خاك گذاشت و با نیازمندى هرچه تمام تر به درگاه بى نیاز به مناجات و دعا و گریه و زارى مشغول شد .
عبداللّه ، با دیدن آن حال به گوشه اى خزید و آرام آرام مشغول گریه شد . غلام تا نزدیك سحر مناجات و دعایش را ادامه داد ، سپس از قبر بیرون آمد و رو به جانب شهر گذاشت و با رسیدن به شهر به اولین مسجدى كه رسید وارد مسجد شد و به نماز صبح ایستاد و پس از نماز گفت : اى مولاى حقیقى من ! شب به روز رسید ، هم اكنون مولاى مجازى من از من درهم و دینار مى خواهد . خدایا ! چاره ساز بیچارگان تویى و سرمایه بخش به مفلسان و گدایان تویى . در آن حال نورى پدید شد و از میان نور دینارى زر در دست غلام قرار گرفت .
 عبداللّه ، با مشاهده ى این حال بى طاقت شد، به سوى غلام رفت و سر غلام را به سینه گرفت و گفت : هزار جان چون منى فداى چنین غلامى باد، اى كاش تو خواجه بودى و من غلام !!
غلام، چون این وضع را دید، گفت : خدایا ! تا الآن كسى جز تو از راز من خبر نداشت، اكنون كه رازم فاش شد این زندگى را نمى خواهم، مرا به نزد خود بر. در زمزمه و مناجات بود كه در آغوش عبداللّه جان به جان آفرین تسلیم كرد!
عبداللّه، او را با همان جامه ى بسیار كهنه دفن كرد. همان شب رسول خدا (صلى الله علیه وآله و سلم) را در خواب دید كه با حضرت ابراهیم بر براقى سوارند و به سوى او مى آیند، چون به عبداللّه رسیدند فرمودند : چرا آن دوست و محبوب ما را با جامه ى كهنه به خاك سپردى ؟!!

دوشنبه 25/6/1387 - 15:49
خواستگاری و نامزدی

رحمت خداوندی

شرح رأفت و مهربانى حضرت محبوب ، از عهده ى احدى از جهانیان هرچند از همه ى علوم بهره مند باشد بر نمى آید. گوشه اى از رأفت و مهربانى او را با تعمق در آیات قرآن و روایات مى توان

 یافت و نزدیك ترین راه فهم رأفت و مهربانى توجه به مواضعى است كه رأفت و مهربانى از آنجا تجلّى كرده است .
از رسول خدا (علیه السلام) روایت شده است كه : چند حاجت از خدا درخواست كردم ، یكى از آنها این بود كه گفتم : خدایا ! حساب امّت مرا به خودم واگذار . خطاب رسید : هرچند تو پیامبر رحمتى ولى ارحم الرّاحمین نیستى ، اگر به بعضى از خطاهاى آنان آگاه شوى از آنان بیزار گردى ، بگذار فقط من بر گناه امت تو آگاه باشم .
یا محمد ! حساب ایشان را چنان انجام دهم كه تو هم بر زشتى هاى اعمال آنان آگاه نشوى ، پس وقتى گناهانشان را از تو كه مظهر رحمت واسعه هستى پنهان كنم به طریق اولى از بیگانگان ، پوشیده خواهم داشت .
یا محمد ! اگر تو به اینان مهربانىِ نبوت دارى ، من با ایشان مرحمتِ خدایى دارم . اگر تو پیامبر آنانى ، من خداى ایشانم . اگر تو امروز آنان را مى بینى ، من از ازل تا ابد نظر عنایت درباره ى ایشان داشته و دارم و خواهم داشت .

دوشنبه 25/6/1387 - 15:46
دانستنی های علمی

پنج قانون خوشبختی را به خاطر بسپارید 1- قلبتان را از نفرت پاك كنید. 2- ذهنتان را از نگرانی ها دور كنید . 3- ساده زندگی كنید. 4- بیشتر ببخشید. 5- كمتر توقع داشته باشید

دوشنبه 25/6/1387 - 14:43
محبت و عاطفه

ما در هیچ سرزمینی زندگی نمی کنیم، منزل ما قلب کسانی است که دوستشان داریم


پنج شنبه 21/6/1387 - 18:4
خواستگاری و نامزدی

مجنون هنگام راه رفتن کسی را به جز لیلی نمی دید روزی شخصی در حال نماز خواندن در راهی بود و مجنون بدون این که متوجه شود از بین او و مهرش عبور کزد مرد نمازش را قطع کرد و داد زد هی چرا بین من و خدایم فاصله انداختی مجنون به خود آمد و گفت من که عاشق لیلی هستم تورا ندیدم تو که عاشق خدای لیلی هستی چگونه دیدی که من بین تو و خدایت فاصله انداختم

دوشنبه 18/6/1387 - 11:44
خانواده

سقف آرزوهایت را تا جائی بالا ببر كه بتوانی چراغی به آن نصب كنی

دوشنبه 18/6/1387 - 11:36
خانواده

عشق مثل بادی است که در دل می پیچد.اگر نگهش داری خود آزرده می شوی و اگر رهایش کنی دیگران

دوشنبه 18/6/1387 - 11:21
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته