خداحافظ!
ماجرای بیکسی زهرا علیهاالسلام از جایی شروع شد که پلکهای تو بر هم آمد. تو، رها و سبکبال از ادای رسالت، آرام، سر بر دامان مهربانی خداوند گذاشتی؛ در ازدحام سلام و تحیت فرشتگان، در هوای معطر جبرئیل، در ترنم صلوات فرشتگان، در احاطه غم و اندوه توامان، در جاودانگی اشک و ماتم من.
مرا به دست قومی میسپاری که بزرگی تو را پاس نداشتند.
به کوچههایی که روزی عبورت را سنگ میزدند.
به خانههایی که دهان به ریشخند و زخم زبان گشودند؛ آنها که روزی رسالت آسمانیات را به سخره گرفتند. جهل مردمان این شهر، قداست خانهام را نشانه گرفته است؛ همان خانه که تو بارها کلون درگاهش را نواختی.
داستان بیکسی زهرا علیهاالسلام از جایی شروع شد که تو پلک بر هم نهادی، هنوز کوچههای مدینه، از عطر نفسهایت معطر بود که... آه، بگذار چیزی نگویم!
داستان بیکسی زهرا علیهاالسلام از جایی شروع شد که تو پلک بر هم نهادی تا شاهد روزگار سخت بعد از خود نباشی. از همان لحظه که شهر، صدایت را نشنید.
از همان لحظه که روزگار، نگاه مهربانت را ندید، روزگار رنج و ملال اهل بیت علیهالسلام آغاز شد.
کجاست آن روزگاران خوش با تو بودن؟ برخیز و دوباره قرآن بخوان!
خداحافظ، ای رحمت فراگیر در پهنه خاک! خداحافظ، سپیده تا همیشه جاری! خداحافظ، نور محض!
خداحافظ، عطر لحظههای بهاری.
خداحافظ، ای مهربانیات تا همیشه جاری!(1)
از لابهلای گریهها و تصاویر داغ که قطره قطره میچکد، «ملک الموت» نیز دیده میشود که با احترام، نزد ابهت و جلال پیامبر زانو میزند.
بیتابتر از ستون حنانه
قنبر علی تابش
امروز، قلبی از تپش باز میماند که نبض هستی با ضربانش میتپید.
امروز، چشمی از چرخش باز میماند که تمام ستارهها از فروغش هستی میگرفت.
امروز، زبانی از تکلم بازمیماند که واژه واژه کلامش، رازهای هستی را کهکشان کهکشان میگشود.
امروز، لبانی از تبسم بازمیماند که لبخندهایش، فرشتگان را لبالب از تسبیح و تقدیس میکرد.
امروز، غمگینترین روز عمر زمین رقم میخورد.
امروز، روح عرشی محمد، فرش کوچک خاک را رهامیکند و به وسعت «لایتناهی» پیوندمیخورد.
این بار، معراج محمد همیشگی است.
بی چشمان فروزان تو، ستارهها از کدام مشرق نورانی الهام بگیرند که تابنده بمانند؟
ای حبیب خدا! بدون زمزمه «قولو لا اله الا اللّه تلفحوا»یت زبان فرشتگان را کدام ترانه، سرشار از تقدیس و تسبیح کند؟
هستی، امروز چقدر دلگیر و محزون است!
گلوی بلال چقدر بغضآلود است!
بغض چندین ساله گلوی ماذنهها را میفشارد.
آینههای حرم مثل چشمان زایران دوردست، پر از اشکاند.
محمد، ای روح بزرگ هستی! قطرهای از دریای هستی خویش را به کام ما هم بچکان! بیعنایت تو در این خاک، سنگ پارهای بیش نیستیم.(2)
همه، همنشین اشک
خاطرات مسجد، سیاه پوشیده است.
غزل، بیکسی خویش را فریاد میزند.
مدینه در دو بیتیترین نالهها میسوزد.
«تنهایی»، در گوشه دل، زانوی غم بغل کرده است.
از متن دقایق، ضجه فواره میزند.
بر آینه فضیلتها، گردی از اندوه نشسته است.
ماتمی درون نیهای دشت، رخنه کرده است. خانه متصل به وحی، بیتابانه میگرید.
صدای حزن، در و دیوار را آکنده است.
با شیونهای فاطمه علیهاالسلام ، روح بلند آبشارها، تاب و توان خویش را از دست داده است. با نالههای او، دلها افتادهاند به خاک مرثیه.
تاریخ میبیند که داغهای زهرا ادامه دارد.
میبیند که مدتی از گرمی این بستر نمیگذرد که آتشهای بیاجازه، درب خانه این بانو و دلهای ما را به خاکستر مینشانند.
گویا مدینه در میزند و میآید به بالین پیامبر، تا بار دیگر با بوی عشق گره بخورد!
میآید تا از زبان صبح امید، بگوید: حکایات خزان طولانی است؛ اما دستان سبز قرآنت، درخت جاوید زندگی را در دلهای مدینهای، خواهد کاشت.
مدینه اکنون میبیند کنار قامت مهربان پیامبر عطوفت، عطر پرواز پیچیده است. برای مدینه، همه چیز، بر مدار دریغ و افسوس میچرخد.
گویا مدینه میرود و لحظاتی بعد، کاینات را با خود میآورد تا به گریههای «حسنین» اقتدا کنند.
ضایعهای است که همه باید سیر بگریند.
رفتن رسول صلیاللهعلیهوآله ، پاییزی تلخ را در دفتر دنیا رقم زد.
همه در خویش میسوزند.
از لابهلای گریهها و تصاویر داغ که قطره قطره میچکد، «ملک الموت» نیز دیده میشود که با احترام، نزد ابهت و جلال پیامبر زانو میزند.(3)
شولای مصیبت
السلام علیک یا رسول اللّه!
تو را هرگاه مینگریستم، چهرهای شاد و زیبا میدیدم که دخترش را با مهربانی پدرانه، در آغوش میکشید. تو را هر بار که در آستانه ورود یافتم، بانگ «السلام علیکم یا اهل النبوه» سر داده بودی و اهل مدینه را به ارزش اهل خانه متذکر میشدی.
زمان بر اهل خانه میگذرد؛ اما چونان خنجری که بر سینه پر دردشان مینشیند. آه، یا رسول اللّه! حتی دیوارهای کاهگلی من، هیچگاه بانویشان فاطمه علیهاالسلام را این گونه مضطرب و پریشان ندیده بودند و هرگز علی علیهالسلام خیبرشکن را پناه برده به کنج دیوار نیافته بودند. شولای مصیبت بر سر روی مدینه سایه انداخته است.
داستان بیکسی زهرا علیهاالسلام از جایی شروع شد که تو پلک بر هم نهادی تا شاهد روزگار سخت بعد از خود نباشی. از همان لحظه که شهر، صدایت را نشنید.
نگاهها، نگاه دلواپسی و ناامیدی است و از لبها با لرزشی ممتد و بیوقفه، ناله میتراود و آه میجوشد.
حسنین علیهماالسلام ، دار و ندار خویش را در بستر وداع میبینند. این سرو در بستر آرمیده، تمام دار و ندار علی علیهالسلام است؛ چگونه با او وداع کند؟
یا رسول اللّه! برخیز؛ مدینه تو را میخواهد. برخیز که بعد از تو، مرا حرمتی نخواهد بود؛ که تنها تو میدانستی حرمت خانه علی و فاطمه را.
برخیز! که تمام کوچهها سوگند خوردهاند که دیگر دندان تو را نشکنند.
ای بهانه خلقت کاینات! چگونه وداع میکنی با دخترت؛ تو بهتر میدانی که روزهای بعد از تو چقدر سیاه بر روزگار او خواهد گذشت؟ چگونه وداع میکنی با علی علیهالسلام ؛ تو میدانی که بعد از تو حتی سلامش را پاسخ نخواهند داد.
یا رسول اللّه! بگذار از دنیای بعد تو، چیزی نگویم! وصیت شما «ثقلین» بود.
آه...! بگذار چیزی نگویم