لحظهء به تـو رسـیـدن یه تــولد دوبـــاره س
شهرچشم تورو داشتن یه غروب پرستاره س
خواستن دستــای گرمت مث ماجرا می مونه
برق المــاسای چشــمت مث کیمیا می مونه
اگه تو قسمت من شی می زنم یه رنگه تازه
اسم من کنار اسمت قصرخوشبختی می سازه
بــا تـو غم رنگی نـداره زندگی شهر فرنگه
از تو قلعهء نگــاهت رنگ غصه ام قشنگـه
سهم هرکسی که باشی خوش بحال روزگارش
پایـیـزو زمستوناشم میشه هم رنگ بهارش
شعلهء آتیش چشمات یه چراغونی زیباست
لحظهء به تو رسیدن بهترین لحظهء دنیاست
بــا یـه لبخند طلائیت همهء دنیــا می لرزه
آرزوی تو رو داشتن به همه دنیا می ارزه
روی انگشتـر شــعرم قیمتی تـرین نگینی
دوست دارم واسه همیشه روی چشم من بشینی
رفتی و خــاطره هــای تـو نشستـه تـو خیـالم
بـی تـــو مـن اسیــر دست آرزوهــای محـالـم
یــاد مــن نـبــودی امـا من بیــاد تــو شکستـــم
غیر تو که دوری ازمن دل به هیچ کسی نبستم
هم ترانه یاد من باش بی بهانه یاد من باش وقت بیداری مهتاب عاشقانه یاد من باش
اگــه بــاشی بـا نگاهت می شه ازحادثــه رد شد
میشه تو آتیش عشقت گـر گـرفتـن و بـلد شــد
اگــه دوری اگــه نیستی نفس فریــاد من بـاش
تــا ابــد تــا تــه دنیــا تـا همیشه یـاد من بـاش
هم ترانه یاد من باش بی بهانه یاد من باش وقت بیداری مهتاب عاشقانه یاد من باش
دوبـاره دل هوای با تو بـودن کــرده
نگـو ایـن دل دوری عشقتو بـاور کـرده
دل من خسته ازاین دست به دعاها بردن
همــه آرزوهــام بــا رفتــن تــو مــردن
حالا من یه آرزو دارم تو سینه که دوباره چشم من تو رو ببینه
واسه پیـدا کـردنت تـن به دل صحرا میدم
آخـه تـو رنگ چشات هـیـبـت دنیـارو دیدم
تـوی هـفـتــا آسمون تـو تک ستــاره منی
بـه خـدا نــاز دوچشمـاتــو بــه دنیــا نمیدم
حالا من یه آرزو دارم تو سینه که دوباره چشم من تو رو ببینه
شيشه ای می شکند...
يک نفر می پرسد...چرا شيشه شکست؟
مادر می گويد...شايد اين رفع بلاست.
يک نفر زمزمه کرد...باد سرد وحشی مثل يک کودک شيطان آمد.
شيشه ی پنجره را زود شکست.
کاش امشب که دلم مثل آن شيشه ی مغرور شکست، عابری خنده کنان می آمد...
تکه ای از آن را برمی داشت مرهمی بر دل تنگم می شد...
اما امشب ديدم...
هيچ کس هيچ نگفت غصه ام را نشنيد...
از خودم می پرسم آيا ارزش قلب من از شيشه ی پنجره هم کمتر است؟
دل من سخت شکست اما، هيچ کس هيچ نگفت و نپرسيد چرا ؟
وقتي با تو آشنا شدم؛درخت مهربانيت آنقدر بلند بود که هرچه بالا رفتم آخرش را
نديدم
معجون زيبايت آنقدر شيرين بود که هر چه نوشيدم نتوانستم تمامش کنم.
و درياي عشقت آنقدر وسيع بود که هرچه شنا کردم نتوانستم آخرش را ببينم
و سرانجام در آن غرق شدم. اي کاش مي تونستي نجاتم دهي
بس که ديوار دلم کوتاهست هرکه ازکوچه تنهايي من مي گذرد به هواي هوسي هم که
شده سرکي مي کشدومي گذرد
نابینا به ماه گفت : دوستت دارم . ماه گفت :چه طوری؟ تو که نمی بینی !
نابینا گفت : چون نمی بینمت دوستت دارم . ماه گفت:چرا؟
نابینا گفت: اگر می دیدمت عاشق زیباییت می شدم ولی حالا که نمی بینمت عاشق
خودت هستم
خوش به حال آسمون كه هر وقت دلش بگيره بي بهونه مي باره ... به كسي توجه نمي
كنه ... از كسي خجالت نمي كشه ... مي باره و مي باره و ... اينقدر مي باره تا
آبي شه ... آفتابي شه ...!!! کاش ... کاش مي شد مثل آسمون بود ... كاش مي شد
وقتي دلت گرفت اونقدر بباري تا بالاخره آفتابي شي ... بعدش هم انگار نه انگار
كه بارشي بوده ... انگار نه انگار كه غمي بوده ... همه چيز فراموشت بشه!
كاش..!!
خداوندا تو ميداني که انسان بودن و ماندن در اين دنيا چه دشوار است
چه رنجي ميکشد آنکس که انسان است و از احساس سر شار است
فقط کسي معني دل تنگي را درک مي کند که طعم وابستگي را چشيده باشد
دوري،عشق هاي کوچک را از بين مي بره.ولي به عشق هاي بزرگ عظمت مي ده،
مثل باد که يه کبريت و خاموش مي کنه ولي شعله هاي آتش را بزرگ تر مي کنه
وقتي دهکده اي مي سوزد همه دودش را ميبينند اما وقتي قلبي مي سوزد کسي حتي
شعله اش را نمي بيند
يادمون باشه که هيچکس رو اميدوار نکنيم بعد يکدفعه رهاش کنيم چون خرد ميشه
ميشکنه و آهسته ميميره .
يادمون باشه که قلبمون رو هميشه لطيف نگه داريم تا کسي که به ما تکيه کرده
سرش درد نگيره
يادمون باشه قولي رو که به کسي ميديم عمل کنيم .
يادمون باشه هيچوقت کسي رو بيشتر از چند روز چشم به راه نذاريم چون امکان
داره زياد نتونه طاقت بياره .
يادمون باشه اگه کسي دوستمون داشت بهش نگيم برو نميخوام ببينمت چون زندگيش رو
ازش ميگيريم
ای کاش کودک بودم ، تا هر وقت دلم می گرفت با صدای بلند گریه می کردم و داد
می زدم تا همه درد مرا بفهمند
دلم گرفته ... کاش مرحمي بودي براي دل خستم... اما افسوس .... که دردم بي
درمان است ...
كاش بودي تا دلم تنها نبود، تا اسير غصه ي فردا نبود
آنقدر ارزوهايم را به گور بردم كه ديگه جايي براي جسدم نيست
آخرين بار که اورا ديدم گردنبند صليبي به او هديه کردم
گفت:من که دوستت ندارم پس چرا به من هديه مي دهي!؟
گفتم: بر سر هر گوري صليبي مي نهند
اين صليب را بر گردنت بالاي قلبت بياويز زيرا انجا گورستان عشق من است
تو که هم صدا نبودي چرا با بهونه موندي؟ چرا بعد آشنايي شعرعاشقونه خوندي؟
تو که همقدم نبودي به دو راهي ها رسيدي توي جاده جدايي بگو تا کجا رو ديدي؟
دوري،عشق هاي کوچک را از بين مي بره.ولي به عشق هاي بزرگ عظمت مي ده،
مثل باد که يه کبريت و خاموش مي کنه ولي شعله هاي آتش را بزرگ تر مي کنه
پيش خودم دل بستم و بهش نگفتم حرفمو.....شايد يه لحظه ديگه فرصته عاشقي
بشي...
دوباره يه شانس ديگه شانس شقايقي باشه شايد يه بار ديگه لحظه مجالمون بده
...
گفتني رو بايد بگم ... گريه اگه امون بده ...
هر وقت بعد از 120 سال رفتي اون دنيا خواستي از روي پل صراط رد شي بهت گفتن
يکي حلالت نکرده ....
بدون اون منم که مي خوام به اين بهونه يه بارهم كه شده ببينمت